در حاشیه‌ی سریال مدیری و اعتراض پزشکان

سریال در حاشیه یا «اتاق عمل» سابق مهران مدیری، طبق انتظار موجب نارضایتی پزشکان شد. رییس نظام پزشکی هم نامه‌ای به رییس صدا و سیما نوشته و اعتراض صنفش را به تصویر سیاه و منفی پزشک در تلویزیون یک بار دیگر علنی کرده. به نظرم رسید چند نکته را برجسته (های‌لایت) کنم و در مقام یک چوب دوسرطلا (سینما و پزشکی) خاموش نمانم:

– مهران مدیری چند سالی‌ست چنته‌اش خالی از خنده و نوآوری در عرصه‌ی طنز است. در ورطه‌ی خودبسندگی و مجیزخواهی گرفتار شده و طبعاً اطرافیان مجیزگو هم نمی‌توانند منتقدان خوبی برای او باشند. اهل فن بر این نظرند که روند فرودی مدیری با جدا شدن پیمان قاسم‌خانی از او (یا برعکس) شروع شده یا دست‌کم شتاب گرفته است. شخصاً با این نظر همراهم هرچند همکاری این دو عزیز همیشه هم شاهکار نیافریده. پس از قهوه‌ی تلخ حضور مدیری در شبکه‌ی خانگی آن‌چنان وجدآور و دل‌انگیز نبود. ته کشیدن کمدین، پدیده‌ای طبیعی است مضاف بر آن‌که وقتی دست‌مایه‌‌ی اصلی خندان یعنی شوخی با امور جنسی که همه‌ی کمدی‌سازهای زمین از آن بهره‌ی کامل می‌گیرند، در قلمرو ممنوع باشد، خنده گرفتن با شوخی‌های اجتماعی بسیار دشوار و به‌راستی ضخیم و یبوست‌زاست آن هم در شرایطی که خطوط قرمز سیاسی امکان گام برداشتن را به‌شدت محدود می‌کنند. چاره در لودگی است و ساختن تیپ‌های به‌شدت اغراق‌شده و کاریکاتوری (کاری که مدیری در آن کم نمی‌گذارد). در چنین شرایط قزمیتی، اعتراض پزشکان به سریال در حاشیه آخرین میخ بر تابوت کمدی‌ساز بی‌رمق این سال‌هاست. احتمالاً خود او هم مثل بنده درگیر این پرسش است که: در این سرزمین گل و بلبل درباره‌ی چه موضوعی می‌شود کمدی ساخت که به تریج قبای کسی اصابت نکند؟

– حساسیت پزشکان مشخصاً مربوط به سریال بی‌دروپیکر  و بی‌ارزش در حاشیه نیست. نطفه‌ی این نارضایت‌مندی فراگیر (به عنوان یک پزشک در متن این مناسبات هستم و از میانه‌ی میدان برای‌تان گزارش می‌ذهم) با رویکرد عجیب و عوام‌فریب وزیر ظاهرالصلاح بهداشت جناب دکتر‌هاشمی‌شکل گرفته است (هرچند در بستر یک شوخی سیاه، خود او در جریان ساخت این سریال اعتراضش را علنی و مدتی هم روند پروژه‌ی مدیری را آشوبناک کرد). جناب‌هاشمی‌در رویکردی که با مشی دولت دیپلمات‌‌مآب و سیاست‌ورز روحانی فرسنگ‌ها فاصله دارد و بیش‌تر یادآور دولت معجزه‌ی هزاره‌ی سوم است، به جای اصلاح نظام‌مند فساد موجود در بخش کوچکی از جامعه‌ی پزشکی (در بسیاری از جوامع دیگر کشورمان فساد بخش بزرگ‌تر و غالب است و پزشکان از این بابت به‌راستی روسفیدند) در باب مسائلی مثل زیرمیزی و… آن را در بوق و کرنا کرد و لشکرکشی رسانه‌ای راه انداخت و دست تطاول به روی هم‌صنفان خویش گشود و عجیب ناشیانه اندک اعتماد مردم به پزشکان را دود پراکنده کرد. خردمندان بر این باورند که موج احساسی برآمده از این عوام‌فریبی هرچند موجبات قهرمان‌‌‌بازی گذرای یک مدیر را فراهم می‌آورد اما در نهایت او مته به جان قایق خود گذاشته و باید سطل سطل گرداب خودساخته‌اش را خالی کند. بن‌مایه‌ی گستاخی بی‌حدومرز در حاشیه همان قهرمان‌بازی‌های جناب وزیر است که کار اساسی را وانهاد و به پوپولیسم چراغ سبز داد.

– نه فقط در ایران بلکه در تمام کشورهای عقب‌افتاده‌ی گرفتار شکاف گشاد طبقاتی، پزشکان قشری منفور برای عوام‌الناس‌اند. مردم با ایمانی راسخ، پزشکان را موجب اغلب بدبختی‌های موجود می‌دانند و محاسبه‌ی درآمد آن‌ها یکی از مشغله‌ها یا سرگرمی‌های‌شان است. پزشکان به دلیل داشتن شرایط مالی متوسط (با درآمدی بسیار کم‌تر از اغلب شغل‌های پول‌ساز) یک مشت دزد بی‌شرافت حساب می‌شوند در حالی که بنگاهی و دلال و بسازبفروش و پیتزافروش و جگرکی و لوله‌کش و سیم‌کش و بنا و نجار و آهن‌فروش و آجرفروش و طلافروش و پارچه‌فروش و کلاً اهل بازار و صراف و مکانیک و بقال و چغال و فوتبالیست و واسطه‌ و رشوه‌گیران پرشمار ادارات و بانک‌ها و نهادها و… که همه چندبرابر نود درصد پزشکان درآمد دارند جملگی شریف‌ترین موجودات‌اند و صاحبان همین مشاغل هم در کنار قشر متوسط رو به پایین و قشر محترم تهیدست، پزشکان را شیاطینی ملعون می‌نامند. اما نکته‌ی بامزه در رویکرد دوگانه (بخوانید دورویی) در مواجهه با پزشک است. اغلب مردم با پزشکان در نهایت احترام برخورد می‌کنند و در بدترین حالت به شکلی ناخواسته مرعوب جایگاه علمی‌آن‌ها هستند (به‌خصوص پزشکان باسابقه‌تر که مدرک‌شان را از دانشگاه پولی و غیرانتفاعی و چلغوزآباد و… نگرفته‌اند) اما تقریباً بیش‌تر همین مردم، به محض دور شدن از محدوده‌ی استحفاظی پزشک مورد نظر، او را لعن و نفرین می‌کنند و در بهترین حالت به باد تمسخر می‌گیرند. پزشکان هم از این واقعیت فرهنگی‌اجتماعی آگاه‌اند و چاره‌ای جز مدارا ندارند.

– حتما عده‌ای می‌رنجند اما پزشکی با هیچ شغلی قابل‌قیاس نیست؛ والاترین شغل است چون با جان آدمیزاد سروکار دارد و آدمیزاد بی‌جان اصلاً موضوعیت ندارد که به حیلت سیاست و عمران و اقتصاد و رفاه و باقی چیزها برسد. پزشکی دقیقاً شغلی مقدس است به همان معنای عوامانه‌ای که به خوردمان داده‌اند. باید بار سنگین هستی بر شانه‌های یک جراح در اتاق عمل یا تنهایی اندوه‌بار یک پزشک زحمتکش اورژانس را هنگام نجات جان یک هم‌نوع ببینید. باید دلشوره و اضطراب بی‌حدوحصر یک دانشجوی پزشکی در مواجهه با با مفهوم بیماری و اضمحلال و مرگ را تجربه کنید. باید احساس فرساینده‌ی غوطه خوردن در سیل بدبختی‌های انسان‌های دردمند را به عمق جان دریابید. آن قشر رو به انقراض پزشکان کراوات‌زده‌ی متمول لم داده بر مبل‌ ده‌بیست میلیونی در مطب شخصی را فراموش کنید. آن‌ها حتی دو درصد از کل پزشکان شاغل در سرزمین پهناور ایران نیستند. بسیاری از پزشکان به دلیل سوءتدبیر مسئولان در سامان‌دهی نظام پزشکی و بذل و بخشش مدرک پزشکی از هر دارغوزآباد، صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه می‌دارند و به‌سختی جزو طبقه‌ی متوسط هستند. شاید یک پزشک عمومی‌با پانزده‌بیست سال سابقه‌ی کار درآمدی در حد یک کارمند باسابقه‌ی بانک داشته باشد اما با یک تفاوت اساسی: کارمند ساعت کاری مشخصی دارد و نیمی‌از شبانه‌روزش در اختیار خودش است اما پزشک بخت‌برگشته باید شب‌ها کشیک بدهد و پیوسته کم‌خوابی بکشد و روزی فقط یکی دو ساعت اوقات فراغت داشته باشد تا بتواند درآمدی نزدیک به آن کارمند بانک داشته باشد و البته از وام‌های بی‌بهره‌ی خاص کارمندان هم (که در کمال شگفتی چهار پنج ساله آن‌ها را صاحب خانه و اتوموبیل لوکس می‌کند) به‌کل بی‌بهره است!

– بدیهی‌ست که در این عرصه هم مانند تمام عرصه‌ها، آدم‌هایی فاسد و بی‌وجدان حضور دارند. چاره در فرهنگ‌سازی و نهایتاً بازرسی مدون و پیوسته و نامحسوس است. نتیجه‌ی شلوغ‌کاری و مردم‌فریبی در بزرگ‌نمایی فساد مالی اقلیتی از پزشکان و تعمیم آن به کل جامعه‌ی نگون‌بخت پزشکی (که کم‌ترین خیری از جوانی ندیده‌اند و در چهل سالگی به‌سختی یک‌پنجم درآمد یک لوله‌کش را دارند)، از بین رفتن اعتماد کم‌رنگ مردم به پزشکان است. بر این باورم که در زمینه‌ی اخلاق حرفه‌ای و شفافیت مالی، باید بسیار سخت‌گیرانه با پزشکان برخورد شود اما دلیلی ندارد این موضوع، نان سفره‌ی مردم باشد و باتومی‌شود در دست آن‌ها تا نفرت همیشگی‌شان از پزشکان را بیش از پیش متبلور کنند.

– سینما و تلویزیون در ایران موقعیت فضاحت‌باری دارد. ایران یکی از مسدودترین و ممنوع‌ترین کشورهای کره‌ی زمین است و دست فیلم‌نامه‌نویسان برای نوشتن به‌کلی بسته است. عشق و جنسیت را که از سینما حذف کنیم تقریباً نود درصد همه‌ی قصه‌های عالم را حذف کرده‌ایم. تحمل نقد خشونت را هم نداشته باشیم همان بلایی نازل می‌شود که بر سر کیانوش عیاری با خانه‌‌ی پدری‌اش آوار شد. از نابسامانی‌های اجتماعی هم که بگوییم مثل عصبانی نیستم‌ رضا درمیشیان به حبس می‌افتیم. در حوزه‌ی شوخی و کمدی هم با هر کس که شوخی می‌کنیم باید مراقب طوفان اعتراض‌ها باشیم و در وحشت تعطیلی و توقیف زندگی کنیم. سینما هیچ ربطی به عالم واقعیت ندارد. در عالم خیال همه چیز مجاز است. بداعت در شخصیت‌پردازی یعنی این‌که جنبه‌های نانموده و نامکشوفی از شخصیت‌ها را عیان کنیم. یک پزشک می‌تواند فاسد باشد همان‌طور که یک قاضی، یک پلیس، یک روحانی، یک معلم، یک نماینده‌ی مجلس و یک وزیر هم می‌تواند فاسد باشد و نمونه‌‌ی همه‌ این‌ها را در تمام این سال‌ها در کشور خودمان دیده‌ایم. اما حالا که جز پزشکان هیچ‌‌یک از اقشار نام‌برده را نمی‌توان در هیچ فیلمی‌فاسد نشان داد (گناهکاران فرامرز قریبیان یک استثنا بود)، توصیه‌ام به هم‌صنفانم این است که بی‌خیال اعتراض به سریال آبکی مدیری بشوند (که حتی یک ثانیه هم نمی‌تواند خنده به لب بیاورد مگر در نمایش پشت صحنه‌هایش که آن هم به خنده‌ی بازیگران می‌خندیم و حتما می‌دانید که تماشای خنده‌ی دیگران هم مثل خمیازه مسری است و لزوماً به دلیل خنده‌دار بودن اصل قضیه نیست) و بگذارند فتح بابی شود برای نقدپذیری حتی اگر کار از نقد گذشته و به هزل و لودگی رسیده باشد. بیایید یک جور دیگر به قضیه نگاه کنیم. طفلک مدیری مجالی برای جولان ندارد و در این هنگامه‌ی کفگیر و دیگ، پزشکان را تنها مأمن خود دیده است. به پاس روزهای پرشماری که این کمدی‌ساز بانمک خنده بر لب‌مان نشانده و حال‌مان را خوش کرده بیایید بی‌خیالش شویم، شاید دیگران هم از ما بیاموزند. بیایید از واکنش مازندرانی‌های خونگرم به سریال پایتخت یاد بگیریم که مثل بعضی اقوام با شمشیر آخته مترصد عربده‌کشی در پی هر اشاره و شوخی نیستند.  کدام‌یک در نگاه‌مان محترم‌‌ترند؟ آدم‌های وسیع‌القلب و بلندنظر یا عربده‌کش‌های خشن و زمخت همیشه‌مهاجم؟

پی‌نوشت: همان‌طور که از اغلب کامنت‌ها هم برمی‌آید ناراحتی اصلی مردم، درآمد پزشکان است. هر کس بابت کارش پول یامفت بگیرد نوش جانش است اما پزشکان اگر پول بگیرند مردم را می‌دوشند! به همین دلیل یک عدد پیتزا بیست هزار تومن است و ویزیت هشتاد درصد پزشکان ایرانی بالاجبار ۱۵ هزار تومن است. خواندن این لینک روشنگر را به همه کسانی که از پزشکان متنفرند پیشنهاد می‌کنم.  این‌جا

روز طبیعت و سهم اندک من

IMG_4093

این اولین پستی است که در سال ۹۴ می‌نویسم و خرسندم که موضوعش برایم خیلی اساسی است.

سیزده فروردین در تقویم رسمی‌ایران «روز طبیعت» نامیده شده؛ از معدود نام‌گذاری‌هایی که می‌تواند جنبه‌ی کارکردی داشته باشد؛ مثلاً برای نود و نه درصد مردم کم‌ترین اهمیتی ندارد که چه روزی روز پزشک یا پرستار باشد چون لزوما در آن روز هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد که به پزشک و پرستار ربطی داشته باشد یا خیری از آن‌ها نصیب مردم شود و اگر هم کسی با پزشک و پرستار سر و کار داشته باشد تغییری در رویکرد و رفتار آن‌ها نخواهد دید جز این‌که شاید بعضی از آن‌ها را در حال تبریک گفتن به هم ببیند و توی دلش بیش‌تر به آن‌ها ناسزا بگوید.

اما روز طبیعت همان سیزده‌به‌در آشنا و محبوب مردم است و بسیاری از ایرانی‌ها (و نه همه) در این روز یک جوری به طبیعت گره می‌خورند و با آن سر و کار دارند. انداختن زباله در فضای عمومی‌شاید در یک شهر مکانیزه و سیستماتیزه فاجعه‌ای پیش نیاورد چون سپورها دائماً زباله‌ها را جمع می‌کنند و حتی اگر شبی هزاران سطل آشغال هم در کف خیابان‌های شهری مثل تهران واژگون شود صبح روز بعد همه چیز تمیز و پاکیزه خواهد بود. برای جلوگیری از سوء‌تفاهم تأکید می‌کنم که ریختن زباله در هر جایی جز سطل زباله، کاری ناپسند و دور از شرافت است. اما هیچ سپوری پس از ما به طبیعت (کوه و دریا و دشت و صحرا و…) سر نخواهد زد و اساساً سیستم دولتی ایران مسئولیت تمیز کردن طبیعت را به گردن نمی‌گیرد. حتی ساحل‌هایی که منبع درآمد بعضی از شهرها هستند هم جا‌به‌جا مزین به زباله‌اند و در بهترین حالت محدوده‌ی چند متری لب دریا آن هم فقط در نوروز و یکی دو ماه تابستان پاکسازی می‌شود تا دور هم خودمان را فریب بدهیم و خوش باشیم. اما کوه و کمر و دشت و دمن، کلاً صاحب ندارد.

وضعیت فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی در ایران به گونه‌ای است که بخش غالب مردم عنایتی به رعایت قوانین و آداب مدنی و اجتماعی ندارند و تا زور بالای سرشان نباشد زیر بار هیچ محدودیتی نمی‌روند. آستانه‌ی تحمل‌شان برای نقد هم در حد صفر است و غالباً هر پند و نصیحتی را با تمسخر یا دشنام بدرقه می‌کنند. اشکال از مردم نیست. آن‌ها قربانیان وضعیت نابسامان اقتصادی و محدودیت‌های چشم‌گیر اجتماعی هستند (بی‌تردید از این حیث ایران جزو بدترین کشورهاست). اگر وضعیت اقتصادی بهتر از این بود، محدودیت‌های اجتماعی که باعث انواع و اقسام بزهکاری‌ها و زشت‌خویی‌ها شده‌اند، کم‌تر نکبت به بار می‌آوردند و آمار فساد اخلاقی بسیار کم‌تر از این می‌بود اما در این وضعیت اکازیون، کم‌تر کسی حوصله‌ی رعایت آداب تمدن را دارد و این واقعیت، در رویکرد ایرانی‌ها به طبیعت هم آشکار است همان‌طور که مثلاً در رانندگی بی‌ادبانه و جنون‌آمیزشان چیزی جز بیماری و توحش نمی‌توان دید. می‌توانیم تا ابدالدهر خودمان را گول بزنیم و هنر را نزد خودمان بدانیم و بس، اما اوضاع خراب‌تر از این حرف‌هاست. صابون این نابسامانی‌ها یا تا حالا به تن‌مان خورده یا در آینده‌ای دور و نزدیک خواهد خورد.

زمین بیچاره زبان ندارد وگرنه می‌گفت چه دردی از این همه بی‌توجهی می‌کشد. من در زیباترین و سرسبزترین روستاهای شمال (که فاصله‌ای با شهر ندارند) هم روستاییانی را دیده‌ام که جلوی در خانه‌ی خودشان زباله می‌ریزند (رسماً پخش و پلا می‌کنند!) و تا ماه‌ها به آن‌ها دست نمی‌زنند و در بهترین حالت، آن‌ها را هر روز می‌سوزانند و هوای روستا را همیشه در اوج آلودگی نگه می‌دارند! واضح است که در این مورد، کم‌کاری از دولت خدمتگزار است که زیر بار امور بهداشت و بهسازی روستاها نمی‌رود و صدالبته بازیافت زباله‌‌ی شهرها هم سرش گرد است. اما در نقاط غیرمسکونی هیچ زباله‌ای امکان امحا ندارد و طبیعت زیبای شمال، تبدیل به زباله‌دانی رقت‌انگیز شده است. 

انتظاری از دولتمردان و شهرداران و … نمی‌شود داشت چون حد کارآیی آن‌ها در بسیاری از امور، بر همگان آشکار است. اما من به سهم خودم می‌خواهم از این پس زباله‌ها را از طبیعت تحویل بگیرم و به اهلش بسپارم. البته سهم من چندان زیاد نیست چون همیشه مهمان طبیعت نیستم و  نیز نمی‌توانم اتوموبیلم را به آشغالدانی تبدیل کنم اما در حد جمع کردن ضایعات پلاستیکی (بطری‌های پلاستیکی و کیسه نایلون و…) اگر به تعفن نرسیده باشند، قطعا دست به کار خواهم شد و هر بار که گذارم به طبیعت بیفتد در حد یک کیسه زباله، مواد پلاستیکی را جمع خواهم کرد. باور کنید شما هم می‌توانید. 

در طول سال پیش رو، چندباره بر این موضوع پافشاری خواهم کرد و شاید بتوانم روش‌های جذابی را پیشنهاد بدهم و چند نفر را با خود همراه کنم. شروعش برای من از همین سیزده‌به‌در است. احتمالاً عکسش را نشان‌تان خواهم داد (عکس به مثابه فوتو!).

معنای افزوده:

fdsn.png

بیایید این عکس را با هم بخوانیم؛ دو بار. (لطفا پس از خواندن بند اول، با انتخاب به وسیله‌ی ماوس بند دوم را مرئی کنید و بخوانید.)

خوانش اول: جلوه‌‌های آشنا

یک جمع شادمان. گروهی از نوجوانان (احتمالاً هم‌مدرسه‌ای) که نمی‌دانیم اهل کدام کشورند اما از ظاهرشان برمی‌آید از کشورهای غربی باشند. بیش‌تر چهره‌ها خندان و هیجان‌زده است. بعضی‌ها ژست‌های خاص گرفته‌اند؛ از علامت پیروزی تا مشت گره‌کرده و… . معدودی دست در گردن هم انداخته‌اند. لوکیشن عکس احتمالاً یک سالن ورزشی است و این آدم‌ها روی سکوها نشسته‌اند. لباس‌های رنگ‌به‌رنگ. یک عکس یادگاری برای خاطره‌های خوب فردا، از مقطعی خاطره‌انگیز و تعیین‌کننده در زندگی.

خوانش دوم: معنای افزوده

به گوشه‌ی سمت چپ بالای عکس نگاه کنید. چند نفر را با ژست شلیک کردن می‌بینید. دو تا از این‌ها همان‌هایی هستند که چند روز بعد از گرفتن این عکس، هم‌مدرسه‌ای‌ها را به خاک و خون کشاندند. مایکل مور مستند بولینگ برای کلمباین و گاس ون‌سنت فیل را به یاد این کشته‌گان بی‌گناه ساخت. حالا دوباره به عکس نگاه کنید: مرگ آن‌جا چنبره زده. نشانی از شادمانی در کار نیست. معنای افزوده نمی‌گذارد ظاهر عکس را باور کنیم.

زیر هر چینشی حقیقتی نهفته است که ما از آن بی‌خبریم.

لباس جادویی

ماجرای لباسی که گروهی آن را آبی و سیاه و گروهی دیگر آن را تقریباً سفید و طلایی می‌دیدند جمع کثیری از مردم اینترنت‌باز کره‌ی زمین را یکی دو روز حسابی سرگرم کرد. و چند نکته هم به ذهن تنبل بنده آورد:

یک: آن‌ها که پی‌گیر مباحثی از این دست هستند و به طور کلی به مقوله‌ی optical illusion علاقه دارند (من همیشه دل بسته‌ی این جنگولک‌بازی‌ها بوده‌ام) به اندازه‌ی بقیه شگفت‌زده نمی‌شوند اما زمینه‌ی تازه‌ای برای مطالعه‌ پیش روی خود می‌بینند. فراگیر شدن ماجرای اخیر می‌تواند به دانشمندان انگیزه‌ی تازه‌ای برای پژوهش درباره‌ی عملکرد مغز انسان بدهد. مهم نیست که رسانه‌ها هم به سطحی‌ترین شکل از این آب گل‌آلود ماهی بگیرند. مهم آن اتفاقی است که بعداً در حوزه‌ی علم (و نه چرندیات!) رخ خواهد داد.

دو: بعد فلسفی قضیه مهم‌تر از بعد علمی‌آن است. حالا نمونه‌ای همه‌فهم برای به‌ دست دادن مفهوم نسبیت در اختیار داریم و می‌توانیم در مواقع لزوم به آن ارجاع بدهیم و از صرف انرژی بیهوده برای تببین یک مفهوم بدیهی اما دشواریاب بپرهیزیم. از این پس می‌شود به جای سخن گفتن درباره‌ی مار، نقش مار را نشان داد. حتی لازم نیست وقت‌مان را برای بازگفتن قصه‌ی «فیل در تاریکی» تلف کنیم.  البته نسبیت، همواره مغضوب تمامیت‌خواهان و دگم‌اندیشان باقی خواهد ماند چون نان‌شان از راه کوبیدن بر طبل قطعیت و جزمی‌نگری تأمین می‌شود.

سه: انسان‌ها (ساکنان کره‌ی زمین) به‌شدت محتاج بهانه‌ای هستند که آن‌ها را فارغ از هر رنگ و نژاد و دین و قومیت به هم پیوند بزند (چیزی که اغلب حکومت‌ها با آن به‌شدت مخالف‌اند). این بهانه‌ها گاه سیاسی‌اند، گاه عاطفی و… و گاهی از دل سرگرمی‌سازی سر برمی‌آورند. یا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: برای خود انسان‌ها بهتر است که بهانه‌هایی آن‌ها را فارغ از هر رنگ و نژاد و دین و قومیت به هم پیوند بزند، هرچند کلیت ماجرا همیشه آلوده به مقادیر معنابهی از حماقت و نمایش است. هرچه میزان این سنکرونیزاسیون بیش‌تر شود (کاری که اینترنت به‌درستی انجام می‌دهد و به همین دلیل عنصر نامطلوبی برای کشورهای عقب‌افتاده و دیکتاتورمآب است) فاصله‌ی فرهنگی میان ملت‌ها کم‌تر می‌شود یا لااقل ساکنان کشورهای عقب‌افتاده احساس هم‌دلی بیش‌تری با مردم کشورهای توسعه‌یافته خواهند داشت و بیش از پیش تلاش خواهند کرد از قافله عقب نیفتند. هرچند این روند در آغاز جلوه‌ای مذبوحانه و مضحک دارد اما به‌تدریج به یک پوست‌اندازی اساسی خواهد انجامید. دسترسی گسترده به اطلاعات و همگانی شدن منابع اطلاع‌رسانی، هرچند تفاوتی در طیف آدم‌هایی که بیش از دیگران به عمق معنا دست می‌یابند به وجود نمی‌آورَد و باز اغلب مردم، سطحی‌نگر و کم‌خرد باقی خواهند ماند، اما سطح عمومی‌آگاهی را افزایش می‌دهد و این رخداد بسیار ناخوشایندی برای دیکتاتورهاست. اعطای اسکار بهترین مستند به مستند بسیار کسالت‌بار شهروند چهار در مراسم اسکار ۲۰۱۵، دست‌کم همین پیام را بلند جار می‌زند؛ پیامی‌که حداقل در این مقطع زمانی مطلوب خود آمریکای «جهانخوار» هم نباید باشد.

من شارلی عبدو نیستم!

من شارلی عبدو نیستم چون اگر بودم حتما مرتکب یک حماقت بی‌ثمر می‌شدم: انبار باروت را آتش می‌زدم و سپس از گرم شدن هوا اظهار ناخرسندی می‌کردم. من شارلی عبدو نیستم چون معتقدم وقتی مسلمان‌ها به خودشان تحت هیچ شرایطی اجازه‌ی اهانت به دیگر پیامبران را نمی‌دهند یک مسیحی یا یهودی هم نباید عامدانه سراغ اهانت به پیامبر آن‌ها برود. من شارلی عبدو نیستم چون حاضر نیستم شخصی مثل محمد بن عبدالله را که در متن جاهلیت و بربریت، منادی رحمت و مودت بود عامدانه کریه‌المنظر تصویر کنم (تصویری بی کم‌ترین شباهت به مستندات تاریخی) و انتظار هیچ واکنشی از سوی پیروانش نداشته باشم آن هم وقتی از دستور صریح دین اسلام در برابر این رفتارهای ایذایی باخبرم. من آن‌قدرها هم ابله نیستم که فکر کنم موسی چیزی در مایه‌های چارلتون هستون بوده، مسیح جیم کاویزل بوده و حالا این تصویر موحش و موهن «کاریکاتور» پیامبر اسلام است. این‌قدر می‌دانم که کاریکاتور (یا در این مورد به قول آدم‌های نکته‌سنج؛ کارتون) حالت اغراق‌شده‌ی یک چهره‌ی واقعی است نه این‌که هرگونه اعوجاج خیال‌پردازانه را به هر شخصیت تاریخی که خواستیم نسبت بدهیم.

به‌رغم این پیش‌فرض‌ها، من هم کشتن آدم‌ها به خاطر عقایدشان را محکوم می‌کنم اما ضمناً کشته شدن چند ده پناهنده‌ی بی‌گناه در نروژ به دست یک نژادپرست را هم محکوم می‌کنم. کشته شدن یهودی‌ها به دست هیتلر را محکوم می‌کنم. کشته شدن بی‌گناهان در حلبچه به دست صدام را محکوم می‌کنم، کشته شدن شهروندان عادی فلسطینی به دست اسرائیلی‌ها و برعکس را محکوم می‌کنم و… و… و… .

سر سپردن به جریان فراگیر هم‌دردی با کشته‌شده‌ها قطعاً وسوسه‌برانگیز و ارضاکننده‌ی حس انسان‌دوستی است. نمایش باشکوهی از مدنیت و آزادی در جریان است. ولی مشکل این‌جاست که فقط «نمایش» است و بسیاری از این نمایشگران دقیقاً نمی‌دانند کجای داوری تاریخ ایستاده‌اند. بگذارید از یک حرکت خشونت‌‌آمیز تمام‌عیار مثال بزنم که جلوی چشم چندصدمیلیون نفر صورت گرفت: ضربه‌ی سر زین‌الدین زیدان مسلمان به سینه‌ی ماتراتزی ایتالیایی (دینش را نمی‌دانم و مهم هم نیست). آیا ساده است که حرکت زیدان را وحشیانه و خشونت‌آمیز بدانیم و حق را به ماتراتزی بدهیم؟ نه. نه. نه. این‌جا جای مناسبی برای لیبرال‌بازی نیست. آن‌قدرها هم ساده نیست. آدمیزاد باید در موقعیتی قرار بگیرد که کسی بی‌دلیل، مادرش را فاحشه بخواند و بعداً ببیند چندمرده حلاج است و چه واکنشی نشان خواهد داد. قطعا برای فرهنگی که دشنام «مادربه‌خطا» نقل‌ونباتش است کم‌تر کسی به چنین توهینی واکنش شدید نشان می‌دهد. باید در چنین فرهنگی، سراغ چیزهایی رفت که کیفیت حساسیت و التهاب‌شان در حد مفهوم مقدس مادر در فرهنگ مسلمانان است. مثلاً بعید است به همسر یا دختر کسی نسبت فحشا بدهی و جان سالم به در ببری. و اگر جرأت داری علیه هولوکاست زبان باز کن و بگو به جای x میلیون، x-1 میلیون کشته شده‌اند. بله، هر فرهنگی نقطه‌ی جوشی دارد؛ یک خط قرمز مرگ‌بار. هر فردی هم نقطه‌ی جوشی دارد. و خشونت هم فقط کشتن با تفنگ نیست مثلاً می‌شود کسی را بایکوت کرد؛ از همه‌ی حقوق اجتماعی و انسانی‌ محروم کرد؛ می‌شود به باور کسی توهین کرد.

هر وقت خیلی زیاد احساس روشنفکری کردید و با تمام وجود به این باور رسیدید که باید با شارلی هم‌دلی کنید یادتان نرود که شما در جانب ماتراتزی ایستاده‌اید و البته این حق شماست. اما چرا باید بی هیچ دلیلی به مادر کسی نسبت فحشا داد؟ کمی‌به زیدان فکر کنید. آیا حرکت او  ارزش از دست دادن قهرمانی جهان را داشت؟ آه! این از آن پرسش‌های خیلی اساسی است و پاسخش کاملاً متنوع.

چه‌طور می‌توانم شارلی باشم؟ اگر شارلی بودم می‌توانستم کلی یاوه درباره‌ی مسیح و مادرش بسرایم و دل مسیحیان را چرکین کنم. اگر شارلی بودم ابراهیم را پدری مجنون و بی‌عطوفت می‌نامیدم و برایش قصه‌ها می‌ساختم. اگر شارلی بودم هیبت بودا را دست‌مایه‌ی رکیک‌ترین جوک‌ها می‌کردم. اگر شارلی بودم می‌توانستم جوک‌های بی‌شرمانه‌ای درباره‌ی بزرگ‌مردی هم‌چون موسی بگویم. اگر شارلی بودم هر صفت زشتی را به آتئیست‌ها نسبت می‌دادم. اما من شارلی نیستم و خوش‌حالم که شارلی نیستم. به عقیده‌ی همه احترام می‌گذارم و می‌توانم رفتار یک گروه تروریستی حقیر دست‌پرورده‌ی آمریکا را از اکثریت مسلمانان صلح‌طلب و و پیامبر عطوف و رئوف‌شان تفکیک کنم. من شارلی نیستم، چون با اهانت بی‌دلیل به باور دیگران، آن‌ها را آناً به خشم و جنون نمی‌رسانم آن هم وقتی می‌دانم هر کس هرچه‌‌قدر هم کرخت و خون‌سرد باشد، نقطه‌ی جوشی دارد.

حالا وقت تجاهل است. حالا وقت لیبرال‌بازی است. باید در شارلی بودن از هم سبقت بگیریم. باید بگوییم من هم یکی از شما غربی‌های نازنین دوست‌داشتنی هستم… این بازی خطرناکی که در فرانسه به راه افتاده چشم‌انداز تاریکی دارد. آخرین شماره‌ی نشریه‌ی شارلی عبدو، اهانت را فراتر از هر وقاحتی برده است. به گمانم حالا دیگر کشیدن چهره‌ی پیامبر اسلام مسأله‌ی اصلی نیست، مهم کیفیت کشیدن آن و تداعی چندش‌آور و هرزه‌درانه‌ای است که منظور طراح این روی جلد بوده است (از توضیحش معذورم). نمی‌دانم این ماجرا به کجا ختم می‌شود. نشانه‌ها خبر خوبی برای من ندارند. من هر خشونتی را به‌شدت تقبیح می‌کنم اما خشونت فقط استفاده از سلاح سرد و گرم نیست؛ اهانت به باور دیگران، دست‌اندازی بی‌دلیل به حریم آرامش‌بخش باور دیگران، هول‌ناک‌ترین خشونت است. خشونت خشونت می‌آورد. عقل و منطق می‌گوید باید متوجه سرچشمه‌ی خشونت باشیم. اگر علت را از میان برداریم، معلول خود به‌خود از میان خواهد رفت (دست‌کم در این مورد).

چپ‌ اندر قیچی: صدای ما را بشنوید

چند هفته قبل نادر فتوره‌چی (یک اسم ناآشنا برای عموم که به طرز هنرمندانه‌ای آن‌قدر خاص و غریب است که سر زبان‌ها بچرخد) بی‌رحمانه به بهاره رهنما تاخت و حالا یوسف اباذری (یک اسم ناآشنای دیگر برای عموم) خود «عموم» را بابت توجه‌شان به مرتضی پاشایی خطاب قرار داده است. به نظر می‌رسد اقلیت موسوم به روشنفکران چپ جان دوباره‌ای گرفته و توانسته با تکیه بر عطش و هیجان موجود در شبکه‌های اجتماعی، صدایش را به گوش اکثریت برساند. این دستاورد گران‌بهایی برای چپ‌های مدرن ایرانی است که صدای‌شان غالباً خریداری ندارد (و مهم‌ترین دلیل عصبانیت و کم‌حوصلگی‌شان هم همین است). ویژگی بسیار مهم جریان اخیر، این است که از درون ایران شکل گرفته و ابزار کارآمدش برای پیام‌رسانی یکی از مهم‌ترین دستاوردهای سرمایه‌داری یعنی شبکه‌های اجتماعی است؛ ابزاری که حتما چپ‌های نازنین هم تردیدی ندارند که زیر کنترل شدید و دقیق سرویس‌های جاسوسی «امپریالیسم» آمریکا قرار دارد. هم‌نشینی اسلاوی ژیژک (راهبر معاصر چپ‌های مدرن) با جولیان آسانژ (راهبر ویکی‌لیکس) در برنامه‌ی TED در همین راستا قابل تفسیر است. خود این وضعیت تناقض‌آلود، به شکلی بی‌رحمانه جداافتادگی اقلیت چپ را پررنگ و آن‌ها را شایسته‌ی دل‌سوزی راستین می‌کند.

چپ بودن محصول یک خواست آگاهانه نیست. ما بدون این‌که بخواهیم گاهی چپ می‌شویم. ما اساساً در یک اتمسفر متمایل به چپ زندگی می‌کنیم و مذهب غالب پیرامون‌مان، قرابت‌های انکارناپذیری با بعضی از انگاره‌های چپ دارد. حضور پررنگ گرایش ضدامپریالیستی، دوستی ناگزیر با چپ‌های کره‌ی زمین، نفی بنیان سرمایه‌داری بر اساس آموزه‌های مذهبی، و استقرار گفتمان عدالت به جای آزادی نشانه‌های قاطع و معنادار چپ‌زدگی سرشتی ما هستند. نگارنده‌ی این سطور هم گاهی با پدیده‌ها چپ افتاده است از جمله در مضحکه‌ی نسبتاً اخیر «چالش سطل یخ». و پیش از آن هم نمونه‌های دیگری سراغ دارد.

اما صدای چپ مدرن درون ایران ویژگی‌های تأمل‌برانگیزی دارد: این صدا نسبتش را با قدرت تعیین نمی‌کند و به هر دلیلی (از جمله عافیت‌طلبی) خشم و نفرتش را به جای قدرت، به دامن «عموم» فرامی‌فکند. اکثریت به دلیل کم‌دانی سرشتی‌اش و استعداد بسیار زیادش برای فریب‌ خوردن، محمل مناسبی برای تعین و طرد متعاقب پوپولیسم است. استدلال بنیادین از این قرار است: اکثریت هم‌دست یا دست‌آموز یا فریب‌خورده‌ی قدرت است و از این رو در خطاب‌ها، بدیلی کارآمد برای قدرت است. چپ خشمگین است و بسیار پیش می‌آید که از آکادمیزه کردن این خشم ناتوان می‌ماند. از این رو، ادبیاتش به‌سرعت رنگی از تحقیر خودکامانه می‌گیرد. چپ با صدای بلند اعلام می‌کند که به شکل پیش‌فرض در موضع برحق نشسته و در این باره گفت‌وگویی را برنمی‌تابد.

چپ از پتانسیل بالای اکثریت برای شکل دادن به فضای تنفس در غلبه‌ی خفقان غافل است یا دست‌بالا در این باب دست به تجاهل‌العارف می‌‌زند. از این رو، در تحلیل چرایی حضور انبوه مشایعت‌کنندگان یک خواننده‌ی پاپ (یا حتی یک جنبش اعتراضی) در محدوده‌ی صفر و یک باقی می‌ماند. یا همه‌ی آن توده‌ها با «بصیرت»ی روشن‌اندیشانه گرد هم می‌آیند یا همه چیزی جز گوسفند نیستند. البته نباید غافل بود که چپ از واقعیت پدیده‌ی «فرهنگ پاپ» گریزان است و نمی‌تواند آن را به عنوان برآمدی از «چندآوایی» به رسمیت بشناسد چون اساساً چپ هم‌سو با بنیادگرایی، به «چندآوایی» باور ندارد و آن را شعاری چندش‌آور و تمهید پوپولیستی لیبرالیسم می‌داند. چپ به دلیل سرشت کسالت‌بارش (که در تضاد با سرشت تنوع‌طلب انسان است) و به‌رغم عطش دیوانه‌وارش، توانایی هم‌گرا کردن توده‌ها را نداشته و تجربه‌های تاریخی‌اش در این زمینه سرآخر با شکست‌های ویران‌کننده‌ای همراه بوده است اما اگر همین هم‌گراسازی محصولی از لیبرالیسم باشد چپ به‌شدت به مخالف با آن برمی‌خیزد. خبر ناگوار برای چپ این است که لیبرالیزم با ظهور شبکه‌های اجتماعی و نشت اطلاعات به آنتی‌تز اساسی تمامیت‌خواهی سرمایه‌داری بدل شده و مفاهیم مهمی‌مثل تمرکززدایی و اقتدارستیزی از دل سرمایه‌داری راه کمال را می‌جویند. به این ترتیب، چپ ملک طلق خود را ازدست‌رفته می‌بیند و برگ‌هایش را در دست دیگری.

قهرمان شمردن کسی که دیگری را چه‌بسا در یک نقد «روشنگرانه» بی هیچ ملاحظه‌ای از باب ظاهرش به تمسخر می‌گیرد (کاری که فتوره‌چی کرد) احتمالا کار آسانی باید باشد و خیلی‌ها هم به آسانی همین کار را می‌کنند. اما دقیقاً در همین بزنگاه است که چپ می‌تواند دست به یک بازنگری جانانه در وضعیت خودش بزند و نقاط پاتولوژیک خودش را زیر ذره‌بین ببرد. خشم انتحاری، به عنوان یک مفهوم انتزاعی، دست‌کم در جوامع کنونی بیش‌تر به شوخی می‌ماند و دست‌کم چپ‌‌های آکادمیک قهرمانان این عرصه نیستند. عریان‌گویی به پی‌روی از اسلوب کودکی که فریاد می‌زند «پادشاه برهنه است» نیازمند شناخت دقیق روان‌کاوی کودک است. دو برداشت کاملاً متضاد در کار است که در یکی ویژگی بارز کودک مزبور، «شجاعت» است و در دیگری «حماقت». شک نداریم که هیچ کودکی به دلیل شجاعت دست در آتش نمی‌برد بلکه عدم شناخت سرشت بی‌تعارف آتش، دلیل دست‌اندازی‌اش است. عریان‌‌گویی در بستر یک جامعه‌‌ی مدنی بدون تن دادن به پیامدهای آن چنان‌چه مثل مورد چپ‌های مدرن ایران گزینشی، تکانشی و عافیت‌طلبانه باشد (سوژه چنان به‌دقت انتخاب می‌شود که سوخت‌وسوزش ناچیز باشد) بیش‌تر به منفعت‌طلبی می‌ماند. هجوم بی‌رحمانه به یک انسان یا گروهی از انسان‌ها و گیر انداختن آن‌ها در گوشه‌ی رینگ، و دست‌اندازی به حریم امن فانتزی آن‌ها برای زمین‌گیر کردن‌شان اگر هم جواب بدهد (که دست‌کم در مورد توده‌ها به دلیل هم‌پوشانی موفقیت‌آمیزشان کارآیی چندانی ندارد) ضداخلاقی‌ترین شیوه برای پیش‌روی است. بگذارید عریان‌ترش کنیم: اگر به زنی بگوییم که تو زشت و بدقواره‌ای (و او واقعا زشت و بدقواره باشد) احتمالاً در یک لحظه با فوران یک احساس قهرمانانه همراه می‌شویم و شاید با پاسخی جز سکوت روبه‌رو نشویم اما سوژه‌ی مورد خطاب‌مان را در یک دوراهی قرار داده‌ایم: هیستری یا انکار. و او به هرکدام از این راه‌ها پا بگذارد حاصلی جز آسیب (به خود یا دیگری) نخواهد داشت. خوب است بدانیم چه زمانی و به چه دلیلی به نقطه‌ای می‌رسیم که به شخصی‌ترین سرمایه معنوی یک انسان دست‌اندازی می‌کنیم و اخلاق (به اومانیستی‌ترین معنایش) را لگدمال. به دلیل توفق‌مان در پیش‌برد بحث است یا به دلیل کم‌حوصلگی و شتاب‌زدگی؟ و قرار است از دل روشنفکری‌مان چه دستاوردی داشته باشیم؟ قرار است مثلاً بحث‌مان با یک خداباور را تا کجا پیش ببریم؟ تا جایی که او را در یک خلأ تروماتیک رها کنیم و پنجره‌ی جنون را به روی او بگشاییم؟ و اساساً حد و مرز ما در روشنگری کجاست؟ و خود «انسان» و ارزش ذاتی‌اش، در کجای روشن‌اندیشی ما قرار دارد؟ و آیا خودمان تحمل قرار گرفتن در جایگاه چنان سوژه‌ای را داریم؟ و سرانجام عریان‌گویی (اگر حقانیتی در آن گفته‌ی عریان باشد) قرار است راه به ویرانی سوژه ببرد یا پیشنهادی است برای بهتر بودن؟

چپ عافیت‌طلب و گزیده‌کار ایران، با خشم و بی‌حوصلگی و با ادبیاتی تمامیت‌خواهانه و دیکتاتورمآبانه حکم صادر می‌کند و نشانه‌های ناراحت‌کننده‌ای از زوال خود را به رخ می‌کشد (لازم است تأکید کنم که چپ‌ها را دوست دارم؟)؛ آن هم در شرایطی که به لطف ابزارهای سرمایه‌داری فرصتی ناب برای شنیده شدن توسط «توده‌ها» پیدا کرده اما… .

 

ریحانه جباری: من اعتراف می‌کنم

هر بار می‌خواهم درباره‌ی یک رخداد بحران‌اندود بنویسم به شکل مرگ‌آوری خودم را سانسور می‌کنم و دلیلش هم چیزی نیست جز عدم امکان گفتن همه چیز. اما تلاش می‌کنم دست‌کم آن چیزی  که می‌توانم بنویسم دروغ نباشد.

اعدام خانم ریحانه جباری بهانه‌ی این چند سطر است. من خیلی دیر، تقریباً کمی‌پیش از اعدام او وسوسه شدم که در اینترنت درباره‌ی پرونده‌‌اش جست‌وجو کنم. من قاضی نیستم ولی گمان می‌کنم بتوانم بر اساس همه‌ی اطلاعاتی که از این پرونده به بیرون درز کرده و مصاحبه‌های دو طرف درگیر در قضیه، بدون تردید بگویم که خانم جباری مرتکب یک قتل شده بود حالا به هر دلیل. دوستانی که همه چیز را پیچیده‌تر می‌بینند و برای این پیچیده دیدن تقصیر چندانی هم ندارند، طبعاً کل قضیه را از بیخ و بن به شکلی دیگر رسم می‌کنند اما من فرض می‌کنم چنین قتلی رخ داده است.

اعتراف می‌کنم که خبر اعدام خانم جباری به‌شدت آزرده‌ام کرد نه چون با اعدام مخالفم (که بحثش این‌جا نیست) یا نه چون او را مستحق بخشایش می‌دانستم (که من همه‌ی خطاکاران را دست‌کم مستحق اندکی بخشایش می‌دانم) بلکه احساس می‌کنم هر یک از مردان هوسران جامعه (یکی مثل خودم) می‌تواند چه آسان با رو آوردن به چنان رابطه‌ای مقتول یک پرونده‌ی سیاه باشد و کار طرف دیگر هم به اعدام ختم شود.

اعتراف می‌کنم که در چنین حال‌وهوایی مستند کارت قرمز درباره‌ی دادگاه شهلا جاهد را دوباره دیدم و باز حالم به‌شدت بد شد. و باز هم هیچ چیز جز هوسرانی یک مرد را دلیل قاطع آن رخداد شوم ندیدم.

در دوران تحصیل چهار ماه در بخش روان‌پزشکی دوره‌ی کارآموزی و کارورزی گذراندم و به دلیل علاقه‌ی شخصی‌ام به این حوزه، بیش از حد معمول یک دانشجوی پزشکی و بیش از رفع یک وظیفه به اعماق روان انسان سرک کشیدم. همان‌جا بود که با دیدن موارد پرشماری از دختران یا زن‌هایی که گرفتار اختلالات خلقی بودند و چیزی جز عرضه کردن خود در سر نمی‌پروراندند، دریافتم که بسیاری از کسانی که به عنوان «داف» یا «بذار» یا «پا بده» یا هر عنوان کثیف دیگری که در اجتماع مردان چشم‌چران و هوس‌ران از آن‌ها یاد می‌شود، عمیقاً‌ گرفتار مشکلات جدی روانی هستند. دریافتم که زنی با روان سالم و زخم‌نخورده، هرگز خودش را به‌سادگی در اختیار مردان نمی‌گذارد و ذات زن‌های سالم (یعنی غالب زنان) گرایش محکم و عمیقی به یکه‌دوستی و اتکا به یک نفر (فقط یک نفر) برای بقا دارد و میزان انعطاف و سازش‌کاری زن برای ادامه دادن زندگی مشترک به‌رغم همه‌ی ناگواری‌ها و بی‌مهری‌ها به‌مراتب بیش‌تر از مردان است.

اما مهم این است که هیچ زن مختلی بدون وجود یک مرد هوسران سست‌بنیاد (یعنی یک مرد طبیعی)، مجال وسوسه‌افکنی و دام‌گذاری نخواهد داشت و طبعاً فاجعه‌ای در کار نخواهد بود. شاید بی‌رحمانه به نظر برسد اما اغلب مردان ذاتاً به یکه‌‌دوستی گرایش ندارند و ترجیح می‌دهند به هر لعبتی ناخنکی بزنند. بسیاری از آن‌ها در طول تاریخ قوانین جمع یا اجتماع‌شان را این‌گونه تدوین کرده‌اند تا خودشان و دیگران را فریب بدهند. اصلاً فلسفه‌ی وجودی حرمسرا برای قدر قدرتان چیزی جز این نیست. مرد اگر در موضع ضعف باشد (بی‌بهره از مال یا مقام) مال این حرف‌ها نیست. مشکل وقتی شروع می‌شود که شلوار دو تا می‌شود یا پشت مرد به چیزی گرم می‌شود مثلاً به عشق بی‌پیرایه و بی‌دریغ زن زندگی‌اش. به گمانم فقط و فقط اگر مردان دست از این چندگرایی ذاتی‌شان بشویند و اندکی رسم وفاداری از زن‌ها بیاموزند بسیاری از فجایع از کره‌ی نگون‌بخت زمین رخت برخواهد بست.

بله، در پرونده‌هایی از این دست، مهم‌ترین چیزی که مغفول می‌ماند نقش پررنگ یک مرد است که با هر توجیهی خیانت می‌کند و خودش و چند نفر دیگر را به سیاه‌‌روزی می‌کشاند. گمان نمی‌کنم شرعی بودن رابطه با یک دختر یا زن دیگر، منافاتی با اصل خیانت داشته باشد؛ خیانت در اعتماد؛ خیانت در عشق. و هر خیانتی بی‌تردید سرآخر به سیاه‌روزی خواهد انجامید. و مردان هوسران همیشه در یک‌قدمی‌فاجعه‌اند. کافی‌ست به فرجام همین پرونده‌ها نگاه کنیم و تن‌مان بلرزد. مرگ فقط برای همسایه نیست. مرگ در خواهد زد.

اسیدپاشی: شقایق آی شقایق…

این چند وقت در ازدحام خبرهای سراسر بد و تلخ نکبت و کشتار و… دو رخداد بیش‌تر ذهنم را به خود مشغول کرد؛ یکی ماجرای اسیدپاشی زنجیره‌ای و دیگری اعدام ریحانه جباری. اول برویم سروقت اولی.

اسیدپاشی: شقایق آی شقایق…

اسیدپاشی در این سرزمین یک رویه است؛ مسبوق به سابقه است؛ یک روش تثبیت‌شده‌ی سنتی برای انتقام‌گیری نزد گروهی از ایرانیان است. سابقه‌ی اسیدپاشی فراتر از یکی دو سه سال است. بچه که بودیم در بحبوحه‌ی بدبختی‌های دهه‌ی شصت یکی از معدود سرگرمی‌هامان گوش دادن به نوار کاست‌هایی بود که قاچاقی از آن ور آب می‌رسید و البته در اندک زمانی در سراسر سرزمین ایران تکثیر و توزیع می‌شد. ما متولدان پس از انقلاب که خواننده‌ها را با همین کاست‌ها و صداهای اغلب بدکیفیت شناختیم همان زمان از بزرگ‌ترها خاطره‌های مربوط به خواننده‌ها و برنامه‌های موسیقی رادیو و تلویزیون را می‌شنیدیم و یک دوره‌ی تمام‌شده و ورپریده را در ذهن‌ کودکانه‌مان مجسم می‌کردیم. برنامه‌ی گل‌های رادیو، شوی فریدون فرخزاد، برنامه‌ی رنگارنگ، برنامه‌ی فرشید رمزی و… مدل موی گوگوشی و ماجرای این خواننده با بهروز وثوقی و ماجرای حمیرا و پرویز یاحقی و… زوج لیلا فروهر و وفا و نوش‌آفرین و سعید راد و… وسط این گاسیپ‌ها شنیده بودیم که زنی که عاشق داریوش اقبالی بوده در پی پاسخ منفی او، رویش اسید پاشیده. من که بعدها هم هرگز راستی آن خبر/ شایعه را پی‌گیری نکردم و هنوز هم نمی‌دانم و برایم مهم هم نیست که اصل ماجرا چه بوده. در ذهن خیال‌پرداز من صرف وجود شایعه‌‌ای از این دست بر یک فاجعه و بحران انسانی دلالت دارد حتی اگر آن رخداد رخ نداده باشد. فرض چنین خشونتی در ذهن اجتماع با وقوع آن برابر است. نکته‌ی جالب ماجرای داریوش، برای من این است که تنها موردی است که اسیدپاشی یک زن به چهره‌ی مرد را گزارش می‌دهد. بقیه‌ی مواردی که من شنیده و در خبرها خوانده‌ام عکس این بود: مرد بر رخساره‌ی زن خدشه می‌زند.

به روزگار خرم پس از انقلاب که برگردیم و به حوالی خودمان سرک بکشیم، آمنه می‌آید جلوی چشم‌مان؛ دختری که زندگی‌اش با اسید دچار یک انقلاب اساسی شد اما سرآخر، پاشنده را بخشید و از قصاص درگذشت. حتی خواندن سرسری حکم قصاص جانور اسیدپاش رعشه بر تن آدمیزاد می‌انداخت. باید چشمش را به زور باز نگه می‌داشتند (در هوشیاری یا بیهوشی؟) و تویش اسید می‌چکاندند تا قضیه سر به سر شود. تصورش هولناک است اما هولناک‌تر از آن، کاری بود که هم‌او کرده بود و دختری را که به هر دلیل شخصی دلیلی برای ابراز عشق به او ندیده بود به چنان مصیبتی کشانده بود. اما پرسش اصلی مردم از این مرحله پرت بود و رفته بود تا: «آیا آمنه او را می‌بخشد؟» داوری کردن اخلاقی در چنین هنگامه‌هایی، کار نابخردان است و هیچ‌کس نمی‌تواند در جایگاه فرد آسیب‌دیده قرار بگیرد.

سه سال پیش در این وبلاگ نوشتم:

…قضیه اصلا ساده نیست. فکر کنید خودتان یا یکی از عزیزان‌تان (دور از جان) به موقعیتی شبیه به آمنه گرفتار شوید. در این موارد تصمیم‌گیری واقعا دشوار است و تنها کسی که می‌تواند بن‌بست قانونی را دور بزند و امکان تازه‌تری برای تحقق عدالت فراهم کند خود فرد آسیب‌دیده است. تصمیم آمنه به شکلی معنادار ورای قانون (و نه لزوما علیه آن) است. ولی واقعا نمی‌شود تصور کرد که در موارد مشابه هرکدام ما چه می‌کنیم. خدا نصیب هیچ‌کس نکند. 

همان زمان هم فقط با کلمه‌ها لاس می‌زدم و ذهنم به تحلیل چنین موقعیتی قد نمی‌داد. حالا خود آمنه بعد از فاجعه‌ی زنجیره‌ای اخیر معتقد است بخشایش جانور اسیدپاش کار اشتباهی بوده اما من مطمئن نیستم آمنه بعدها هم بر این رأی ثانوی‌اش استوار بماند. قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

قربانی اسیدپاشی‌ها اغلب زنان‌اند اما مانند هر پدیده‌ی مردانه اصلا بعید نیست نفرت و خشم از این همه زن‌ستیزی کار را به جایی برساند که روزی جنگ مقلوبه شود یا این پدیده از نظر جنسیتی به تعادل و توازن برسد. در این سال‌ها بیش‌تر اسیدپاشی‌ها عارضه‌ی یک رابطه‌ی ناکام بوده‌اند. دختری به تقاضای دوستی پسری یا خواستگاری او پاسخ منفی داده، مرد و زنی پس از چند سال زندگی مشترک از هم جدا شده‌اند و یا گمان خیانت در کار بوده. روراست باشیم؟ دعوا کلاً بر سر قضیه‌ی خواب و بستر است و یک چارک پوست و گوشت اضافه. و تحلیل عوامانه‌‌ی اسیدپاشی این است: دیگی که برای من نمی‌جوشد می‌خواهم سر سگ تویش بجوشد.

اسیدپاش جانور ته‌کشیده‌ای است. به معنای واقعی کلمه، ناتوان و درمانده است. نتوانسته خودش را اثبات کند و از واقعیت خودش ناراضی است. می‌خواهد به هر قیمتی سر سگ را بیندازد توی دیگ و بزند به چاک و خوب می‌داند هنوز استارت فرار را نزده دخلش خواهد آمد. اسیدپاش خودش را در یک بازی بردباخت فدا می‌کند. او برنده است چون از خودش گذشته اما توانسته آش دیگران را با سر سگ به گند بکشد و جز این چیزی برایش مهم نیست.

اما اسیدپاشی زنجیره‌ای حکایت دیگری است: همین چند وقت پیش حکم قصاص یک ضارب ناهی از منکر صادر شده، چند روز مانده به ماه محرم که به سبب فلسفه‌ی «قیام عاشورا» با مفهوم «امر به معروف و نهی از منکر» پیوندی بنیادین دارد، مجلس شورای اسلامی‌ایران سرگرم تدوین قانونی سفت و سخت برای مفهوم فوق است… و ناگهان چند اسیدپاشی. و باز هم واکنش تأخیری آن‌هایی که باید سریع و صریح واکنش نشان بدهند، فضا را سرشار از بدگمانی می‌کند. امان از تأخیر!

اسیدپاشی زنجیره‌ای مذکور می‌تواند مبنای پیچیده‌ای نداشته باشد و فرضاً پای یک دیوانه‌ی روانی در میان باشد اما نکته این‌جاست که حتی اگر قرار بود کسی یا گروهی به هر دلیلی برای بحران‌سازی در این مقطع زمانی (با ویژگی‌های گفته‌شده در سطرهای پیشین) و بهره‌برداری آتی برنامه‌ریزی کند، باور بفرمایید از این دقیق‌تر و سنجیده‌تر نمی‌شد. دیوانه‌ی کذایی فرضی را هم باید جدی گرفت و پیش از قصاص حسابی روی ضریب هوشی و محتوای فکری‌اش مطالعه کرد که چه‌طور به این جمع‌بندی دقیق و کثیف رسیده است. به دلیل ماهیت خبرساز و خطرساز این پرونده بهتر است از خیر ادامه‌ی این مطلب بگذرم.

سطل یخ: برخورد دور از نوع سوم

لابد از فراگیری «چالش سطل یخ» و چگونگی شکل‌گیری آن باخبرید. تا پیش از ورود این «بازی بزرگان» به ایران، تحلیل آن برای من اهمیت چندانی نداشت؛ کاری بود از جنس فرزندپذیری «ستاره»‌های‌هالیوودی، یا کمک‌های خیرخواهانه‌ی امثال بیل گیتس و رفقا و البته با سازوکار تبلیغاتی متفاوت و جذاب. ورود این پدیده به ایران طبق انتظار چالشی برای جامعه‌ی نابه‌سامان ما بود و به گمان عده‌ای «بازی نفله‌گان» را جای‌گزین «بازی بزرگان» کرد.

نگاه نخست

بیماری ALS بیماری بسیار نادری است. من در دوران تحصیل فقط یک مورد آن را در بخش نورولوژی (اعصاب) دیدم در حالی که به ده‌ها بیمار مبتلا به MS برخوردم. البته تجربه‌ی شخصی من ملاک ندرت یک بیماری نیست بلکه آمارهای کتب مرجع پزشکی این را می‌گویند. بیماری «بسیار» نادر، هرچند باز هم با جان انسان سر و کار دارد اما در یک راهبرد کلان، برای سرمایه‌گذاری در امر پژوهش، اولویت ندارد. خوبی چالش سطل یخ این بود که دست‌کم بسیاری از انسان‌ها را با بزکلک‌بازی به تماشا کشاند و آن‌ها را با نام و کیفیت یک بیماری نادر آشنا کرد. هرچند معدودی از انسان‌ها، پیش‌تر به دلیل علاقه یا آشنایی‌شان به / با استیون‌هاوکینگ با این مقوله آشنا بودند اما برای آشنایی توده‌های بی‌حوصله و کله‌سنگی، یک راهکار تبلیغاتی «جذاب» بسیار سودمند بود. به گمانم اگر‌هاوکینگ گرفتار این بیماری مهلک نبود احتمالا دو اتفاق نمی‌افتاد: نه این‌قدر مرتبت علمی‌نالازم به او می‌دانند و نه برای معرفی یک بیماری، از بین پیغمبران جرجیس را برمی‌گزیدند.

در ایران بیماری‌ها و وضعیت‌های خاص پزشکی داریم که در کشورهایی مثل ایالات متحده و بسیاری از کشورهای غربی، بسیار نادر و از این حیث، فاقد توجه‌اند. مثلاً آمار بالای مبتلایان به تالاسمی‌در کشور ما هم‌چون نگینی منحوس در جهان می‌درخشد اما هنوز یک مرکز معتبر و درجه‌یک پیوند مغز استخوان برای این بیماران نداریم. یا همان بیماری MS که ذکرش رفت در کشور ما آمار واقعا قابل‌توجهی دارد. یا میزان مرگ ناشی از خودکشی با قرص برنج در ایران در دنیا ممتاز و بی‌رقیب است. بگذارید ساده‌اش کنم: اگر آمریکایی‌ها با معضلی به نام مسمومیت با قرص برنج روبه‌رو بودند حتماً هزینه‌ی قابل‌توجهی برای پژوهش درباره‌ی مکانیسم اثر این سم بر بدن ترتیب می‌دادند و امروز آنتی‌دوت (پادزهر) قرص برنج در تمام کشورها موجود بود. اما بدبختانه قرعه‌ی فال به نام کشوری جهان‌سومی‌و عقب‌مانده خورده، که برخلاف ادعاهای مکرر و دیوانه‌وار بخش‌های خبری تلویزیون رسمی‌اش درباره‌ی موفقیت‌های روزافزون تحقیقات پزشکی، اهمیتی برای پژوهش قائل نیست و روزی نیست که چند نفر بر اثر مسمومیت با قرص برنج جان نبازند. مرگ با قرص برنج یکی از غم‌انگیزترین مرگ‌هاست چون تا لحظه‌ی مرگ (ایستادن بی‌بازگشت قلب) هوشیاری بیمار در حد اعلاست و کاملا متوجه است که دارد می‌میرد؛ اتفاقی که در خودکشی با تریاک و قرص‌های آرام‌بخش و ضدتشنج و… ابدا رخ نمی‌دهد و پیش از مرگ، طرف به خوابی عمیق فرو می‌رود. تجربه‌ی شخصی‌ام در مواجهه با این بیماران هولناک و بسی تلخ است. و متأسفم که در آمریکا و کشورهای پیشرفته مسمومیت قرص برنج وفور قابل‌اعتنایی ندارد تا پژوهشگران آن‌ها به داد ما برسند.

بدیهی است که برای صورت دادن یک کار خیرخواهانه، ALS گزینه‌ی بسیار پرت و نامناسبی برای کشور ماست مضاف بر این‌که کم‌تر کسی می‌تواند از جزیره‌ی ایران پولی به حساب یک شرکت غربی واریز کند. شاید بد نباشد زمینه‌ای فراهم شود تا پول‌دارها برای بیماری‌های شایع بومی‌خودمان سرمایه‌گذاری مادی و معنوی کنند.

نگاه دوم

نگاه مردم ایران به چهره‌های مشهور فرهنگی، ورزشی و… کشورشان بسیار تناقض‌آمیز است. توده‌ها از یک سو مرعوب شهرت و ثروت مشاهیر می‌شوند و از سوی دیگر، مثل یک فکر وسواسی آرزوی سقوط و زمین خوردن‌شان را در ذهن دارند. از یک سو از توانایی آن‌ها در هنر یا ورزش یا… لذت می‌برند و از سوی دیگر چشم دیدن‌شان را ندارند و معتقدند حق‌شان نیست این همه پول «مفت» بگیرند و… . از طرفی حق با انبوه مردم است. میزان درآمد یک هنرپیشه یا فوتبالیست حتی با درآمد آن‌ها که تحصیلات عالی در رشته‌های درجه‌یک دارند، کم‌ترین تناسبی ندارد و گاه نسبت این‌ها بیش از صد برابر است. رنجش عمومی‌از این نابرابری مفرط و بیمارگون، برآمده از ذات یک سیستم ناکارآمد است که توان کارآفرینی و ایجاد رفاه برای تحصیل‌کرده‌هایش را هم ندارد و در اقتصادی مریض و نابه‌سامان در حال دست‌و‌پا زدن است. با این‌حال، میزان نفرت بخشی از مردم از هنرمندان و ورزشکارها به شکل دور از انتظاری بالاست. درست است که بسیار از رفتارهای خیرخواهانه‌ی گروهی از مشاهیر ایرانی، چیز جز یک نمایش مبتذل و رقت‌انگیز نیست اما واقعا دور از انصاف است که حساب کسانی مثل علی کریمی‌و تعدادی دیگر را که همیشه در کردار نیک، پیش‌قدم بوده‌اند با بزک‌دوزک‌ مهوع عده‌ای دیگر یکی بدانیم. وانگهی، درست است که چنین برنامه‌هایی فرصت مناسبی برای خودنمایی سرخوشانه (یا در مواردی اندوهگینانه‌ی) عده‌ای فرصت‌طلب همیشه‌درصحنه فراهم می‌کنند، اما می‌شود نیمه‌ی پر لیوان را هم دید و این پرداخت مالیات ناخواسته از سوی عده‌ای پول‌دار برای جبران قطره‌ای از اقیانوس کاستی‌های اجتماعی را به فال نیک گرفت.

نگاه سوم

گوشه‌ای ضیافت سرخوشانه‌ای برپاست. عده‌ای پول‌دار بهانه‌ی دل‌پذیر و نابی برای ارضای حس انسان‌دوستی و حس خودنمایی پیدا کرده‌اند که هر دو هم طبیعی و معقول‌اند و در تمام انسان‌ها مشترک. درست است که این نمایش مثل بسیاری از نمایش‌های برآمده از روح «‌دموکراسی»، برای من محل تردید جدی است اما چرا خشمگین شوم؟ این بازی آن‌هاست. و من خوش‌بختانه یکی از آن‌ها نیستم. من سرگرم دلخوشی‌های خودم هستم و زندگی را آن‌طور که خودم دوست دارم اجرا می‌کنم؛ دور از معنویت و نیکوکاری این جماعت محترم.

 

مختصات گم‌شدگی

چند روز پیش در خبرها از کودک پنج‌ساله‌ای یاد شده بود که یک سال است گم شده و پدر و مادرش در هجرانش اندوهگین و فرسوده شده‌اند. ضمن آرزوی این‌که همه گم‌شده‌های عزیز‌شان را پیدا کنند، می‌خواهم یک بحث علمی‌خیالی را بگذارم وسط سفره.

لابد برای‌تان پیش آمده که در خانه‌ی خودتان ندانید گوشی موبایل‌تان را کجا گذاشته‌اید. احتمالا بعد از کمی‌جست‌وجوی کورکورانه راه‌حل ساده و منطقی‌تری به ذهن‌تان می‌رسد. با تلفن ثابت یا یک تلفن همراه دیگر (قربانش بروم نصف جمعیت ایران بیش از یک گوشی موبایل دارند) شماره‌ی آن گوشی گم‌شده را می‌گیرید و از روی صدای زنگش جایش را یافت می‌کنید! غالبا هم ور دل‌تان بوده و از چشم‌تان مخفی مانده. اما وامصیبتا اگر گوشی سایلنت باشد؛ جست‌وجو به‌راستی سخت‌تر می‌شود. اگر شب باشد می‌شود چراغ‌های خانه را خاموش کرد و دنبال نور گوشیِ در حال زنگ خوردن گشت اما در روز گرفتاری بیش‌تر است. این هم یک بدبختی فرعی که سر خودم آمد: هنگام خروج از سالن سینما متوجه شدم که گوشی‌ام طبق معمول از جیبم سر خورده و روی زمین افتاده. جست‌وجوی اولیه و شتاب‌زده در مکان‌های محتمل نتیجه‌ای نداشت و درمانده‌وار از کسی گوشی‌اش را طلب کردم و شماره‌ام را گرفتم اما… بله به تقلید از انسان‌های متمدن هنگام تماشای فیلم گوشی را بی‌صدا (سایلنت) کرده بودم و حالا پنج‌شش سال از آن روز می‌گذرد و من بدجور با تمام وجود معتقدم: خلق را تقلیدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.

حالا یک گام به پیش: اگر کمی‌اهل خیال‌پردازی باشید این یکی برای‌تان جالب است. انگشترتان یا هر چیز کوچک و ریزه‌‌میزه‌ی دیگر، گم می‌شود و پیش خودتان فکر می‌کنید کاش می‌شد مثل موبایل، شماره‌ی انگشتر را گرفت و با ره‌گیری صدای زنگش، جای اختفایش را پیدا کرد. یا شاید بد نبود به هر چیز ارزشمند و گران‌قیمت، به سیاق فیلم‌های جیمز باند ریزتراشه‌ای وصل شده باشد و بشود از طریق جی‌پی‌اس یا مکان‌یاب‌، محل دقیق قرارگیری‌اش را پیدا کرد. البته تعیین محل دقیق قرارگیری اگر خارج از خانه باشد در کشوری مثل ایران اغلب به درد لای جرز هم نمی‌خورد. در مورد همان گوشی مرحوم بنده، با رهگیری مخابرات معلوم شد محل دقیق قرارگیری‌ گوشی بنده جیب کدام سارق محترم است اما چه سود از دستگاه دادپروری ناکارآمد که جز کاغذبازی هیچ کاری از آن برنیاید. بگذریم. امروز بسیاری از لپ‌تاپ‌ها و تبلت‌ها و گوشی‌های هوشمند، امکانات پنهان کارآمدی برای شناسایی محل قرارگیری در اختیار کاربرشان می‌گذارند و نیازی هم به رهگیری مخابرات نیست. منتها در ایران عزیز، باید به محض شناسایی مثل قیصر پاشنه را ور کشید و شخصاً دخل دزد محترم را درآورد که آن هم از امثال چلمن‌های کم‌زوری مثل بنده ساخته نیست.

و یک گام جلوتر: دور از ذهن نیست که در آینده استفاده از دستبندهای حاوی ریزتراشه برای کودکان و سالخوردگان و کلا کسانی که توانایی عقلانی یا جسمانی کافی برای محافظت از خود ندارند اجباری شود. این‌طوری می‌شود محل دقیق قرارگیری آن‌ها را با استفاده از مکان‌یاب‌های ماهواره‌ای، مشخص کرد. اما به احتمال بسیار زیاد جناب دزد به‌سادگی دستبند را از دست کودک در خواهد آورد و کارش را با خیال آسوده ادامه خواهد داد!

و حتی جلوتر: بعید نیست ریزتراشه‌ای سازگار با بافت و نسج بدن انسان طراحی شود که بشود از بدو تولد یا در چند ماهگی آن را در جایی بی‌خطر از بدن کودک کار گذاشت. به این ترتیب هر انسان یک کد منحصربه‌فرد خواهد داشت و در هر شرایطی به یمن مکان‌یاب‌های ماهواره‌‌ای قابل رهگیری خواهد بود. البته چنین ریزتراشه‌ای احتمالا در مرحله‌ی نخست مخصوص کودکان خانواده‌های متمول خواهد بود اما به دلیل اهمیت استراتژیک رهگیری شهروندان احتمالا بسیاری از دولت‌ها، با تقبل هزینه‌ی نصب این ریزتراشه استفاده از آن را برای همه‌ی متولدین اجباری خواهند کرد. این راهکار به شکلی باورنکردنی، مطمئن‌ترین شیوه‌ی کنترل انسان‌ها و حفظ امنیت ملی کشورها خواهد بود. در مرحله‌ی بعد، احتمالا انسان‌هایی یاغی سر برمی‌آورند که پس از گذر از کودکی و رسیدن به بلوغ عقلانی، حاضر به تحمل چنین خفتی نخواهند بود و سعی می‌کنند به هر ترتیبی شده (مثلا با جراحی‌های غیرقانونی و زیرزمینی) ریزتراشه‌ی خودشان را بیرون بیاورند یا جوری دستکاری کنند که پیغام اشتباه بدهد (مثل عزیزانی که سرعت‌سنج یا کیلومترشمار اتوموبیل یا کنتور برق منزل خود را دستکاری می‌کنند!). احتمالا دولت‌ها هم برای پیش‌گیری از بروز چنین تخطی سنگینی، شهروندان حامل ریزتراشه را ملزم می‌کنند که هر شش ماه یا سالی یک بار با مراجعه به دفاتر خدمات ریزتراشه‌ای و… ریزتراشه‌ی خود را به‌روز و رگله کنند! اگر اثبات شود کسی اختلالی در کار ریزتراشه ایجاد کرده به جرم اختلال در امنیت ملی به حبس ابد یا اعدام محکوم خواهد شد یا در بهترین حالت از حقوق شهروندی (گرفتن گواهینامه رانندگی، حق ازدواج، باز کردن حساب بانکی، حق اشتغال و…) محروم خواهد شد. به این ترتیب بسیاری از کسانی که قصد یاغی‌گری دارند پانشده می‌خوابند و می‌روند جا. اما در هر حال کسانی هم هستند که فاتحه‌ی حقوق شهروندی را می‌خوانند و ضمن امحای ریزتراشه، به زندگی مخفیانه و چریکی خو می‌کنند یا به کوه و کمر می‌زنند و متواری می‌شوند.

در هر حال دزدها هم علوم و فنون مربوط به ریزتراشه‌ی مزبور را با بردباری و تیزهوشی، فراخواهند گرفت و در صورت ربودن کودکان اگر قصدشان قاچاق اعضای بدن طفل بدبخت باشد فی‌الفور بچه را به تیم متخصص می‌سپارند و آن‌ها هم اول ریزتراشه را نابود می‌کنند و بعد سروقت بقیه اعضای حیاتی می‌روند. اگر هم قصدشان صرفا کود‌ک‌آزاری و تجاوز یا آدم‌ربایی برای اخاذی یا تربیت نیرو برای دستفروشی سر چهارراه‌ها باشد باز هم به تیم متخصص متوسل می‌شوند با این تفاوت که باید با ظرافت ریزتراشه را بیرون بیاورند تا طفل برای مصارف بعدی زنده بماند. اگر هم کسی بچه‌اش نمی‌شود و می‌خواهد بچه‌ی مردم را آتش اجاق کور خودش کند باز هم باید سریع اما ظریف با او رفتار کند.

حالا پرسش این‌ است: بهترین مکان برای جاگذاری ریزتراشه کجاست؟ اصلا نگران نباید بود. احتمالا خود پزشکان در این زمینه بهترین تصمیم را خواهند گرفت.

بعید نیست عمل‌گراها با خواندن این نوشته به این نتیجه برسند که دست‌کم استفاده از دستبندهای زیبا و مخصوص برای کودکان (تا یک سنی) عملی‌تر و از هیچی بهتر است. اما لطفا دستبندها را جوری سفارش بدهید که نشود به‌آسانی اره کرد یا برید. در این صورت هم ممکن است جناب دزد برای خلاص کردن خودش از شر دردسر، آش را با جاش ببرد و فی‌الفور اقدام به قطع دست کودک دل‌بند کند.

متاسفانه از هر دری که وارد می‌شویم باز هم دزدها دست بالا را دارند. شاید بد نباشد مسأله را یک جور دیگر حل کنیم: شاید بشود نسل‌های آینده را در مدرسه طوری تربیت کرد و اوضاع فرهنگی و اقتصادی را طوری سامان داد که دیگر این همه دزدی و تجاوز و … در کار نباشد؛ آن وقت نیازی به هیچ ریزتراشه‌ای هم نیست.

گزاره‌های بدیهی: در باب مرگ (۱)

یک خاطره: دبیر عربی کلاس دوم دبیرستان از روی اسم خانوادگی منحصربه‌فرد یکی از دانش‌آموزان، شک کرده بود که پدرش را می‌شناسد و وقتی که مطمئن شد حدسش درست بوده از او پرسید: «پدر شما حیات دارند؟» و پسرک که از دانش‌آ‌موزان تنبل کلاس بود گفت: «بله. اتفاقا کلی هم درخت داریم.»

یک نمونه‌ی روزمره: با کسی آشنا می‌شویم. کم‌کم دوست داریم بیش‌تر از او بدانیم که از کجا آمده، پدر و مادرش اهل کجا هستند و چه‌کاره‌اند و… خلاصه حس فضولی‌مان باید ارضا شود. با تردید و شاید با شرمساری دروغین از او می‌پرسیم: «پدرت الان در قید حیاته؟» و جرأت نمی‌کنیم سرراست بپرسیم: «پدرت زنده‌ست؟»

چرا بیان این‌که پدر کسی در غل و زنجیر حیات باشد یا اسیر چنگال زندگانی باشد، بهتر از صحبت کردن سرراست درباره‌ی زنده یا مرده بودنش است؟ آیا در اشاره‌ی سرراست به مرگ، چیز توهین‌آمیزی هست که یک ایرانی را ناچار می‌کند به تمثیل ابلهانه‌ی «قید حیات» رو بیاورد؟

ما از مرگ می‌ترسیم؛ هرکدام به دلیلی. یکی زندگی را برای لذت‌هایش (به‌رغم همه‌ی ناگواری‌های گه‌گاه یا پیوسته‌اش) دوست دارد و نمی‌خواهد از آن دل بکند. یکی از درک مرگ به مثابه غیاب/ نبودن به وحشت می‌افتد. اغلب دین‌باوران به دلیل آگاهی‌شان از واقعیت وجودی خودشان در پس ظاهر دینداری، از عقوبتی که ایمان دارند در کار است در هراس‌اند. و به هر دلیل ما از مرگ می‌ترسیم. شمار بسیار اندکی از آدمیان هم هستند که از سر ناچاری (در مخمصه‌های بزرگ عاطفی، اخلاقی، مالی و…) یا با شهوتی وصف‌ناپذیر (آن‌ها که مجنون‌شان می‌نامیم) مرگ را در آغوش می‌گیرند. شمار قابل‌توجهی هم هستند که به دلیل افسردگی، بیماری درمان‌ناپذیر و اعتیاد، بر ترس از مرگ چیره می‌شوند و هر یک به دلیلی به پیشوازش می‌روند. اما بی کم‌ترین شبهه‌ای می‌شود حکم داد (و کیست که مخالفت کند؟) که: اکثریت غالب انسان‌ها «مثل سگ» از مرگ می‌ترسند. اما خود مرگ با تمام رازناکی‌اش نمی‌تواند حاوی هیچ نشانه و معنایی برای زندگان باشد (در این باره بعدا باید نوشت).

بازی در این سوی خط در جریان است: آیین مرگ، سرشار از نشانه‌های روان/جامعه‌شناختی زندگان است. شیوه‌ی برخورد با مرگ یک انسان، در سرزمین‌های مختلف بازگوی محتوای فرهنگی آن‌هاست. ایرانی‌ها به یک نکته‌ی ابلهانه در آیین مرگ پای‌بندند: پشت سر مرده بد نگویید چون او دستش از دنیا کوتاه است. بله این حکم در مواردی معقول به نظر می‌رسد. اگر فرد مرده شاشو بوده و شب‌ها خودش را خیس می‌کرده، و بقال محل هم بوده، چه لزومی‌دارد بر شاشو بودنش تأکید کنیم؟ جار زدن شاشو بودن او (اگر در مایحتاج مردم، مثلا در پنیر لیقوان نمی‌شاشیده؛ کاری که پیش‌تر گوسفند گرامی‌به نحو احسن انجام داده است) نمی‌تواند به درد خاصی بخورد. اما اگر یک تاریخ‌نگار باشید و از منابع موثق مطلع شوید فلان فیلم‌ساز در تمام عمرش دچار این مشکل (شاشویی) بوده، در تحلیل زندگی و آثار او بر این نکته‌ی تاریخی و درخشان چشم خواهید بست؟

آیا ابلهانه نیست که زندگی لویی آلتوسر (اندیشمند بی‌بدیل معاصر و شارح بزرگ مارکس) را بدون در نظر گرفتن ارتکابش به قتل (آلتوسر همسرش را خفه کرد و کشت) بازخوانی کنیم؟ و آیا این «رخداد» مهیب، بر تفسیر و تأویل اثر نمی‌گذارد؟ آیا می‌توان رهیافت واسازانه و ناب ژیل دولوز در فلسفه را فارغ از فرجام انتحاری‌اش (دولوز به قصد خودکشی از پنجره‌ی بیمارستان پرید و مرد) دانست؟ آیا آگاهی از واقعیت جهت‌گیری جنسی رولان بارت، تأثیری شگرف بر خوانش متن‌های رازناک عاشقانه و احساسی‌اش نمی‌گذارد؟ آیا می‌شود متن صادق هدایت را بدون مرگ‌خواهی لجوجانه‌اش، تعبیر کرد؟ آیا اعتیاد مرگ‌بار پرویز فنی‌زاده نسبتی تام‌وتمام با غرابت و شکنندگی سیماچه‌ی بازیگری‌اش ندارد؟ آیا پس از مرگ نا/سرخوش فیلیپ سیمور‌هافمن، نگاه‌مان به شکوه اندوه‌ناک بازیگری‌اش نیازمند یک دوباره‌خوانی جانانه نیست؟ آیا جنون نیچه، پدیده‌ای مستقل از متن‌ها و گزین‌گویه‌های خانمان‌براندازش است؟ و هزار مثال دیگر.

به گمانم باید به‌تأکید از قتل آلتوسر سخن گفت. باید دولوز را دقیقاً از نقطه‌ی انتحار، بازخوانی کرد. باید مکررا جنون نیچه را پیش کشید و… . اخلاق پوسیده‌ی ایرانی شاید با موارد «خارجی» مشکل چندانی نداشته باشد اما در مواجهه با انسان ایرانی، قائل به قداستی مهوع و دروغین است. به شکلی مسخره، اتفاقا تنها پس از مرگ یک ایرانی مشهور است که عده‌ای جرأت می‌کنند از واقعیت‌های شالوده‌ساز زندگی‌‌اش سخن بگویند. و دست بر قضا، این رازداری بیهوده فقط در فضای سنتی و عوامانه جاری نیست بلکه در محدوده‌ی حقیر روشنفکری ایرانی هم به عالی‌ترین شکل در کار است. نمونه‌ی بی‌همتای ابراهیم گلستان را در نظر بگیرید. حضور زنی به نام فروغ در زندگی او، به‌رغم فضای مسخره‌ی عاشقانه‌ای که برای عده‌ای جذاب است، نفرین روزگار را به نزدیکان او هدیه کرد و نتیجه‌اش جز تباهی نبود. در گفتمان روشنفکری ایرانی، کسی حق ندارد از مادر فرزندان گلستان، به عنوان زنی ستم‌دیده و خیانت‌کشیده یاد کند و اگر چنین کند بی‌درنگ با عتاب رویارو خواهد شد. همه باید هم‌صدا باشند که آن شاعره گوهر متن است و باقی همه فرع و بی‌ارزش. در نهایت شگفتی، همه! ما می‌توانیم تاریخ را آن‌گونه که اماله کرده‌اند نپذیریم. می‌توانیم بیاوریمش بیرون و زیر شیر آب بگیریم و این بار از روبه‌رو به آن نگاه کنیم.

مثال اعلای دیگر، جلال آل‌احمد است. در غیابش به لطف اخوی، چهره‌ای از او ترسیم شد قداست‌مآب و مسلمان‌تر از هر شیخ. اما آیا ما مجبوریم به این قصه‌ی مطلوب مصنوع، سر بسپاریم؟ «سنگی بر گوری» کتابی است از آل احمد که پس از انقلاب (سال‌ها پس از مرگش) منتشر شد اما سال‌هاست امکان چاپ مجدد ندارد. آیا ما حق داریم بخشی از آثار یک نویسنده را به دلخواه حذف و نابود کنیم تا چهره‌ی پیامبرگونه‌ای که از او ساخته‌ایم گزند نبیند؟ و اگر واقعیت زندگی‌اش را بگوییم پشت سر مرده بد گفته‌ایم؟

در فرهنگ غم‌انگیز ایرانی «پشت سر مرده نباید حرف زد» گزاره‌ای است فراتر از ساحت بقال شاشوی سرکوچه که جز اخلاق گند و بیان مزخرفش، کسی از او خاطره‌ای ندارد. آیا نباید از واقعیت ناظم بچه‌باز فلان مدرسه هم که تازگی ریق رحمت را سرکشیده سخن گفت؟ آیا بد است اگر آیندگان بدانند فلان بازیگر پیر کفتار که ادعای هنرمندانه‌اش لایه ازون را از معنا ساقط می‌کند عمری دروغ گفته و از فرط طلبکاری دائمی‌و دریوزگی ذاتی و ناخن‌خشکی، موجودی به‌غایت چندش‌آور و پلشت بوده؟

لاپوشانی دسته‌جمعی، نتیجه‌ای جز امنیت تکرار زشتی ندارد. آیا مجبوریم مثل بز اخفش به چهره‌‌ی قدیس‌گونه‌ی مفرطی که پسر فلان پروفسور، لاینقطع از پدرش می‌سازد ایمان بیاوریم؟ آن مرحوم که جای خود دارد و به هر حال چیزی بارش بود (نه در حد افسانه‌ای که برایش ساخته‌اند) اما آیا به این مورد برخورده‌اید که یک نفر از فرط رذالت و کثافت اخلاقی در حد اعلا باشد و پس از مرگش فرزندانش از او به عنوان انسانی آکنده از خصلت‌های نیک و الهی، یاد کنند؟ من که بارها به چنین لطیفه‌ای برخورد کرده‌ام و بابتش کلی خندیده‌ام و بر روح آن مرحوم لعنت فرستاده‌ام.

از واقعیت اخلاق و رفتار مشاهیر زنده گفتن پیش‌کش ما جهان‌سومی‌ها، لطفا بگذارید پس از مرگ‌شان بشود گفت از بس عرق‌سگی خورد سیروز کبدی گرفت، از بس هروئین تزریق کرد گرفتار هپاتیت شد، از بس گراس می‌کشید این اواخر فقط مهمل می‌ساخت، از بس هروئین می‌زد نمی‌توانست اثر هنری خلق کند و… . آیا این‌طوری فلان مخاطب نوجوان درک بهتری از واقعیت زندگی نخواهد داشت؟ یا بهتر است همه وارد یک فریب دسته‌جمعی بشویم و تا ابد خودمان را فریب بدهیم و کارخانه‌ی قدیس‌سازی هم‌چنان به تولیدات خودش ادامه بدهد؟

باید از زندگان در روزگار حیات‌شان (وقتی که حیات دارند و کلی درخت!) و نیز پس از مرگ‌شان، گفت و نوشت. هیچ کس نمی‌تواند تا ابد خودش را پشت حرف‌های قشنگ دروغ پنهان کند. اما همیشه سینه‌چاکانی هستند که به بهانه‌ی رعایت حال فلانی در زندگانی و بی‌دفاع بودنش پس از مرگ، نمی‌گذارند واقعیت گفته شود. این سینه‌چاکان اخلاقی، عفونت تاریخ‌اند. من اگر مطمئن شوم فلانی که دم از نوشتار و معرفت می‌زند یک دزد تمام‌عیار بوده که پول دیگران را بالا می‌کشیده دیگر کم‌ترین وقعی به نوشته‌هایش نمی‌گذارم. سکوت رذیلانه‌ی‌هایدگر و بدتر از آن موضع‌گیری بزدلانه‌ی گه‌گاه‌اش در قبال جنایات نازی مجابم می‌کند که به اندیشه‌اش با احتیاط و تردید نزدیک شوم. اما‌هایدگر خیلی مهم است: بزرگ‌ترین درس او در فلسفه‌ی دشواریاب و مردافکنش جا ندارد، در سیمای خود اوست؛ مردی که آسان می‌بازد.

احتمالا به گمان خیلی‌ها این رویکرد حقیری است؛ چون باورمان داده‌اند که سخن مهم است نه گوینده‌ی سخن. من اعتراف می‌کنم که چندی است با این گزاره مرافقتی تام ندارم؛ به چیزهای مورد اجماع شک می‌کنم، مسلماتی را پس می‌زنم و این‌‌‌طوری راضی‌ترم .