تکه‌پاره‌ها

با یک کلیک

شَِر می‌شود

این بغض بی‌مگاپیکسل

*

چترت را فراموش نکن

این پنجره‌

باز هم هوا برش داشته

*

شیشه را که دود می‌کند

سنگک را با سنگش می‌خورد

گاهی آدم این شکلی می‌شکند

*

گم می‌شوم میان جمعیت

مثل چشم‌ خواب‌آلود اعدامی

در آینه‌ی زنگ زده‌ی زندان

*

این سیگارهای لعنتی کار نمی‌کنند

نه وقت سلام

نه وقت خداحافظی

 

شعر: …

بگذار برای مردن چیزی بماند

نوشته‌پاره‌ای، رمزی

تا با شتاب تمام نکنیم

ننویسیم چه زود…

تا وقت خوب عشق

نگویی که دیر…

چندباره از تمام رسیدن

بی زوال ته کشیده‌ایم

پشت شمشادها لفظ نده

باید شروع شود

 پشت این همه آشغال ته کشیده‌ایم

نزدیک این همه فاصله…

باتوم سربازوظیفه‌ی نادان

تصویر سایه‌های خفه

روی خانه‌های رمز

با این نشانه‌های سرگردان

جایی برای ما نمانده. مانده؟

تقصیر من بود

که به جای مردن

دست روی دست گذاشتم که شاید…

که شاید دست‌واره‌های‌مان پا بگیرد

این شعرها

برای خودم / خودت

یک عصر جمعه هم کار نکرد لیلا خانوم!

معشوقه‌ی تمام‌قد سرجوانی‌ام

بالای گوش سپیدی زد و ای دریغ…

روی من سیاه…

شعر: دوباره شعر

مثل یک شعر خلوت و ساده

به دلم باز هم بد افتاده

فصل جلادهای دل‌‌رحم است

با تبرهای حاضر آماده

 

که چرا شاعری که خاموش است

دل به واگویه‌های شب داده

که چه کفری‌ست در عبادت او

ذکر شعر تو روی سجاده

 

بی‌هوا یونس خدا شده‌ای

یوسف خوب خواب‌ها شده‌ای

فصل ایوب و موعد رنج است

مرد تنهای جل‌جتا شده‌ای

 

پابرهنه میان ظلمت شب

ساکت و دست بر عصا شده‌ای

از هجوم حقیر مرگ نترس

تو شکوه شکست ما شده‌ای

 

سر هر بیت بی‌دروپیکر

چشم‌ها را ببند محکم‌تر

موقع شعرهای ممنوعه

 وسط گر گرفتن دفتر

 

سینه‌ات آشیانه‌ی درد است

آشنا با کرشمه‌ی خنجر

ای هم‌آغوش زخم و بی‌خوابی

شعر بی‌تاب را بگیر از سر

شعر: الدرد

نهاد هر جمله عاشقانه سه نقطه است

گزاره‌ها

اخته‌های الموت

الزندگی

الزخم

در زندگی زخم‌هایی هست

کلمه‌ها هجا هجا هرجایی‌اند

وی افزود:

دیری است فاعل و مفعول

متن را به گند می‌کشند

اصغر کله‌پز مرد است چون … دارد

نسرین ستوده مرد نیست چون … ندارد

صدای زیباترین گزیلوفون دنیا را می‌شنوی؟

نقل است احمد

هر نیمه‌شب

بر میله‌های سلول، چنگال می‌زند

موضوع: این تابستان را چه‌گونه گذراندید؟

الخسته

البیخود

 پاییز فقط فصل قارقار نیست

صفحه‌های کتاب اجباری هم

به کل‌کل افتاده‌اند

«سارا: دارا پول ندارد

دارا: سارا … ندارد»

دانش‌آموزان عزیز

جاهای خالی را با هیچ کلمه مناسبی پر نکنید

 

(برای ا. ز)

شعر: ژنز

متن

از گوشه‌ی دامنت سر می‌خورد

تأویل

 لای جرز، جز جگر می‌زند

آزادی

هم‌چنان مثل هفت‌تیرکش‌های تکزاس

گشاد گشاد

دست به کمر زده

و دیگر کسی با آن عکس یادگاری نمی‌گیرد

عشق را شوهر دادند

به مردی با کفش‌های کتانی، با خال‌کوبی اژدها

خبرگزاری درد به نقل از منابع ناآگاه که اصرار دارند نام‌شان فاش شود افزود:

تا پایان پاییز همه تخم‌مرغ‌ها جوجه خواهند شد

به پیش‌بینی اداره هواشناسی

هوا تا اطلاع ثانوی تخمی‌است

و روایت داریم:

تو آخرش خواهی مرد

در حالی که در احتضار به حضار لبخند می‌زنی

و جمعی از فرشته‌های حریص بهشت

برای بالا کشیدن تو با هم می‌جنگند

در همین حین است که کتف روحت از جا در می‌رود

و یکراست می‌برندت به شکسته‌بندی جهنم

بعد از ظهر یک روز بی‌فصل

حوالی پارک کلاغ‌ها

مردی عصاکشان وارد قاب می‌شود

نفس‌زنان روی نیمکت می‌افتد

چند جوان از سمت چپ قاب وارد می‌شوند

و پیش از آن‌که از سمت راست خارج شوند

تصویر pause  می‌شود

برداشت دوم:

ساعت پنج عصر

بوستان سعدی

خواجه چند روپایی می‌زند

و رو به دوربین می‌گوید:

عامو! بچه‌ها خوب بازی کِردن. دست همه‌شانه می‌بوسُم

تو از جهنم برگشته‌ای

با کتفی که هنوز درد می‌کند

و در بهشت بدون فیس‌بوک

مثل خدا احساس بطالت می‌کنی

برج میلاد

بالای سر آبادی است

شاخ شاخ

عین داشـاخ

به خواستگاری رفته و هنوز جواب نگرفته

شاخ شمشاد

و حاج زنبور عسل

به فکر ماه عسل است

رفتنی از جاده چالوس

برگشتنی از جاده فالوس

من از تنگ‌راه امید تو

به آخر دنیا رسیدم

دروغ چرا

زخم چرک و کثیفت

از گوشه‌ی پهنای باندت پیداست

از وقتی که بچه‌ها را ساپورت می‌کنی

متن از گوشه‌ی دامنت سر نمی‌خورد

نمی‌خورد

نمی‌خورد

نمی‌خورد

تأویل

راه افتاده در ولیعصر

زنجموره می‌کند

می‌کند

می‌کند

می‌کند

 

شعر: سنگسار

بالای کوه مه

پایین کوه دل

گرفته بود

هوا

نفس

پرده در چنگ باد

ترانه‌‌ای نانوشته‌ در مشت

یک جای این تابلو لنگ می‌زند:

شاعر پشت پنجره نبود

دراز افتاده بود روی سرامیک

در تاریکی غروب

ریه‌اش را سنگسار می‌کرد

با سیگارهای کـون به کـون

 

شعر: مرد قصه‌ها

این قصه را هزار دفعه بخوانی هر بار

یک اتفاق بزرگ و عجیب می‌افتد

در قصه‌های خسته همیشه مردی هست

در متن‌ حادثه‌ و خون غریب می‌افتد

مردی که آمده از صفحه‌های بارانی

در دام شوم سراب ‌‌و فریب می‌افتد

مردی که آشنای خدا بود، آخر خط

کارش به لعنت سنگ و صلیب می‌افتد

تقصیر ما نبود، اتفاق تلخ هبوط

در ذهن کرم‌خورده و بیمار سیب می‌افتد…

هروقت متن کتاب آسمانی عشق

بر جان خاک بد نانجیب می‌افتد

یأسی که سر زده بر پرتگاه دل‌‌تنگی

با ذکر آیه «ان من یجیب..» می‌افتد

غزل: تازه

دوباره موسم باران، غم شبانه‌ی تازه

خیال زخمی کاغذ، و یک ترانه‌ی تازه

تو می‌گریزی و باید، تو را دوباره بخوانم

به هر فریب قدیمی، به هر بهانه‌ی تازه

ردیف خاطره‌ها را سپرده‌ام به گذشته

همین شده که غریبم در این زمانه‌ی تازه

کجاست رد نگاهت؟ نشانی از تو ندارم

عزیز خوب غزل‌ها! بده نشانه‌ی تازه

ببین شمایل شعرم، شکسته در خم اندوه

حدیث کهنه رها کن، بیا به خانه‌ی تازه

نشسته دفتر شعرم، به انتظار حضورت (ظهورت)

بیا برای رسیدن به شاعرانه‌ی تازه

شعر: پنج تکه

در کوچه اگر غربت شبگرد نباشد

یا درد نباشد خبر از مرد نباشد

خاموش نمان در خفقان آه تو گرم است

بگذار که این خاطره دل‌سرد نباشد

 

اندوه سکوت تو غریب است برادر

لب باز کن این قصه فریب است برادر

آواز تو روزی همه جا ورد زبان بود

خاموشی تو سخت عجیب است برادر

 

در ظلمت غم، بندگی ماه حرام است

نومید شدن از شب جانکاه حرام است

وقتی که خدا سنگ صبور همه غم‌هاست

سر بردن تو در خم این چاه حرام است

 

از غم بنویسی به‌خدا شعر تو زیباست

بد هم  بنویسی به‌خدا شعر تو زیباست

حتی اگر از لعنت طوفان مصائب

نم‌نم بنویسی به‌خدا شعر تو زیباست

 

این خانه‌ی بی‌حوصله را زود رها کن

خود را وسط بغض مه‌آلود رها کن

قحطی زده چشم تو و این قافیه ابری‌ست

یک سینه ببار و همه چون دود رها کن

 

 

شعر: خراب

چشم تو خالی از نگاه شده

ترس دارد نگاه خالی تو

می‌گریزم از این خیال سیاه

از بهشت بد خیالی تو

موسم رخوت و غم نان است

فصل بدرنگ خشکسالی تو

کاش پروردگار خوبی‌ها

رد شود روزی از حوالی تو

سوژه‌خنده شده تمام محل

وعده‌ و حرف پارسالی تو

واقعا حالت بدی دارد

کار بی‌فکر ماست‌مالی تو

باخبر شو که جوجه‌ماشینی

تر زده بر نقوش قالی تو

به همه تا کمر بدهکاری

ننگ بر مشکلات مالی تو

معجزه می‌کند ندیدن تو

این هم از معجزات عالی تو

شعر: قفل

غصه که دور برمی‌دارد

گیج می‌زنم

توی همین کوچه‌ی بن‌بست هم گم می‌شوم

فراموش‌کار شده‌‌ام

نه اسم خودم یادم هست

نه خیابانی که خاطره‌ام را برد

قفل قفلم

و کلید تدبیر و امید هم

بازم نمی‌کند

ماشین قراضه‌ام را

کنار خواب زخمی‌تو

با صدای آلن دلون، دوبله پارک می‌کنم

ببین

تابوت شعر را بر منقار جرثقیل

قبض روح را در اتاق بازرگانی

به جان مادرم

این جانمازی که من آب می‌کشم

هیچ دعای بی‌جوابی ندارد

قصه این است:

من و این شلوار جین چرک

بدجور خسته‌ایم

می‌دانم این چس‌ناله‌ها نخ‌نما شده‌اند

اما من همین‌قدر بلدم

شما لطف کن دماغ سربالایت را بگیر

در خواب خرگوشی‌ام

هویج و چماق گرم مغازله‌اند

خیال را که سرکوب می‌کنی

گاز اشک‌آور را بی‌خیال شو

وسط‌ تیر

برف‌پاک‌کنم کار نمی‌کند

من و شلوارم

می‌رویم تا نویز محسن چاووشی:

«به واللهِ که جانانم تویی تو

به سلطان عرب جانم تویی تو…»