اگر این چند سال خواننده نوشتههای وبلاگی من بودهاید حتما متوجه شدهاید که امسال رکورد ننوشتن و کم نوشتن را زدهام. این وضعیت نتیجه طبیعی حال و هوای من و شماست. من در سراسر عمرم تا امروز آدمیواکنشی بودهام. یعنی چه در روابط شخصی و اجتماعی و چه در هر کاری بر اساس رفتار طرف مقابل، رفتار و استراتژیام را تعیین میکنم. وقتی میبینم اکثریت غالب کاربران ایرانی اینترنت شادمانه در منجلاب سطحینگری و بیهودگی و هزل در حال آبتنیاند، دلیلی نمیبینم وقت بگذارم و بنویسم. تکجمله، عکس، شایعه، پند اخلاقی و هزل… این تمام موضوع تقاضا در فضای اینترنت ماست. برای چه باید نوشت؟ روزی نیست که سوژهای برای برای یک واکاوی جانانه دست ندهد اما کسی دنبال تحلیل نیست. نوشتههای هیجانآلود و احساساتی، بیشترین اقبال را دارند. همه میدانیم دقیقا دنبال چه چیزی هستیم و هستید و هستند. مهملترین شعرها و نوشتههای تهیمغز و آبکی اگر از سوی یک چهرهی بزککرده صادر شود خیل جانبرکفان گلنارباز را خوش میآید و جدیترین آثار ادبی، بهرهای از اقبال ندارند. وضعیت سینما و کتاب و تئاتر و هر چیز جدی فرهنگی که بینیاز از توصیف است. ما دقیقا ساکنان تاریکترین گوشهی گورستان فرهنگیم. همه چیز به شکل نمایشی در جریان است و همه نقش بازی میکنیم که گویی همچنان عاشق و شیفته فرهنگیم. همچنان کتاب میخوانیم. همچنان فیلم جدی میبینیم. در حالی که همه میدانیم تلگرام و اینستاگرام و… گه زده به همه عادتهای خوب سابقمان و رفته پی کارش. وقتی نه کسی کتاب میخواند و نه کسی مجله میخواند و نه کسی فیلم درست و حسابی میبیند (لطفا نگویید که یک دهم درصد مردم ایران این کار را میکنند، چون این رقم با صفر هیچ فرقی ندارد) چرا باید انرژی را برای نوشتن تلف کرد. مردم خبرهای داغ سیاسی و لیچار و جوک و جملههای حکیمانه از نیچه و پروفسور سمیعی میخواهند. بیچاره ما. بیچاره نیچه. بیچاره پروفسور سمیعی. اما همین مردم عاشق جملات حکیمانه روز به روز بیملاحظهتر، خشنتر، بیطاقتتر و… میشوند. وضعیت نامناسب اقتصادی بهانه خوبی است برای توجیه هر رفتار ضدانسانی. اما فقط توجیه است و ایراد ریشهایتر از این حرفهاست. شاید در آیندهای نه چندان دور اقتصاد این مردم بهتر از این شود و من کنجکاوم بدانم آن وقت زشتیهای اخلاقی خودشان را با چه عنصر تازهای توجیه خواهند کرد.
به امید روزهای بهتر (آرزو است دیگر، جدی نگیرید. همه میدانیم هر روز بدتر از دیروز خواهد بود).
فیلم و فرمالین (کالبدشکافی روایت در سینما) عنوان یک کتاب تئوریک سینمایی است به قلم من که از اول شهریور ۹۴ روانه بازار کتاب شده است. ناشر کتابم مثل کتاب قبلی، نشر مرکز است.
این کتاب دوازده + یک فصل دارد. در مقدمه کتاب چنین آمده:
«این کتاب دربارهی فیلمنامهنویسی نیست اما شاید یک فیلمنامهنویس هم بتواند توشهای از آن بیندوزد. این متن دربارهی نقد فیلم نیست اما پیوندی ناگسستنی با نقد و تحلیل فیلم دارد… . گمانم این است که چنین کتابی در گام نخست باید بتواند تماشای فیلم را به عنوان یک تجربهی لذتبخشِ بیبدیل و ناب عرضه کند. مهمترین اولویت در نگارش این کتاب انتقال همین لذت بوده است؛ لذت منحصربهفرد سینما.
تجزیه یا کالبدشکافی یک فیلم به عناصری مثل پیرنگ، زمان، مکان، شیوههای ایجاد کنشمندی و کشش دراماتیک، پایانبندی و… دو کارکرد درهمتنیده دارد: در یک روند مهندسی معکوس، آشنایی با این عناصر میتواند برای علاقهمندان به فیلمنامهنویسی و فیلمسازی در آفرینش یک روایت سینمایی سودمند باشد و دوم، منظری به تحلیل فیلمها و چگونگی رویکرد به آنها میگشاید.
فرمالین مادهای با بویی تند و خاص است که با آن جسد را تثبیت (فیکس) میکنند تا ماندگارتر شود و مدتها برای کالبدشکافی باقی بماند. و البته برای آنها که در پی چیزی بیشتر هستند، «فرمالین» به بازی واژگانی با فرم و فرمال و فرمول و مانند اینها هم راه میدهد. اما خیال بد نکنید؛ این کتاب در تحلیل نهایی، علیه چیزی به نام فرمول برای آفرینش هنری است. آموزهها را باید آموخت و رها کرد.»
*
دفتر و فروشگاه نشر مرکز: تهران – خیابان فاطمی. روبروی هتل لاله. خیابان باباطاهر.
سال ۱۳۸۵ مانی حقیقی فراخوانی در مجله فیلم منتشر کرد تا مستند «هامونبازها» را بسازد. من به این فراخوان پاسخ دادم. با مودم اینترنت دایالآپ متنم را به شمارهای که داده بودند فکس کردم. چند ماه بعد حقیقی تماس گرفت و گفت من و چند نفر دیگر را برای مستندش انتخاب کرده. کمیبعد به شهرم لاهیجان آمد و تصاویری گرفت و رفت و بعدش سر قراری که گذاشته بودیم نماند و من هم در حالوهوای آشوبناک آن روزگارم، بهشدت به او معترض شدم و او هم البته در بیمعرفتی کم نگذاشت و کدورتی عمیق حاصل شد که تا به امروز پابرجاست و کمترین ضرورتی هم به برطرف کردنش نیست. مستند هامونبازها به وضعی فجیع روی آنتن شبکه چهار تلویزیون جمهوری اسلامیرفت و به بایگانی سپرده شد.
عکس دوم: چند سال قبل+۱
افتاده بودم سر لج و میخواستم هر طور شده با کارگردان آن مستند مقابله به مثل کنم و شمهای از بیمعرفتی را نشانش بدهم. برای آنها که نمیدانند منظورم از بیمعرفتی دقیقا چیست: یعنی رفتار و کردار بر پایهی غفلت از معنای انسان و هستی. یعنی آدمها را به شکل زباله دیدن. برای گرفتن حال فرد مورد نظر به هر دری زدم. حالا برگردم به گذشته یک ثانیه برای چنین کار بیهودهای تلف نمیکنم اما آن روز کردم و سخت لجوجانه هم کردم. در یکی از این تلاشهاٰ زنگ زدم به مجله فیلم و گفتم میخواهم با سردبیرش صحبت کنم. قصه را به سردبیر گفتم و از او راهنمایی خواستم. با بیحوصلگی دستبهسرم کرد و میلی به صحبت کردن نداشت اما آخرش یک جمله گفت که اگر نمیگفت حتما خودش امروز کامرواتر از این میبود. گفت فیلم را دیدهام و فیلم بدی است اما اپیزود تو از همه بهتر است.
و همین شد که دو سه ماه بعدٰ اولین نقدم را برای مجله فیلم فرستادم و باز چند ماه بعد اولین نقدم در آن مجله منتشر شد و تا امروز به کار عبثٰ و بیخیر اما شیرین نقدنویسی ادامه میدهم. و اینگونه بود که هامونبازها مرا به ساحتی تازه برد که ته تهاش… .
عکس سوم: سه چهار سال قبل
قرار بود محمد رحمانیان نمایش هامونبازها را با الهام از مستند مذکور، روی صحنه ببرد. بازیگری به من ایمیل زد و گفت قرار است نقش من را در آن نمایش بازی کند و با لحنی بسیار بیادبانه از من خواست (یا در واقع دستور داد!) که اطلاعاتی از خودم در اختیارش بگذارم. من هم ضمن شستن هیکل دوست عزیزمان با پرمنگنات پتاسیم مخالفتم را با هرگونه برداشت از شخصیت حقیقی خودم ابراز کردم که البته بلوفی بیش نبود. در این مملکت تقریبا اغلب آدمها را میشود بهسادگی قهوهای کرد و هیچکس نمیتواند عضو شریف فرد قهوهساز را هم بخورد. تجربه که جز این نشان نمیدهد. گاهی بلوف آخرین تیر ترکش است و بیتعارف، زدنش حال خوش و خرمیدارد.
عکس چهارم: همین روزها
محمد رحمانیان بعد از چند بار لب چشمه رفتن و تشنه برگشتن، آخرش نمایش هامونبازها را روی صحنه برده است. من که تهران نیستم اما اگر هم بودم میلی به دیدن واریته مذکور نداشتم اما کارهای رحمانیان را دوست دارم و نیز شخصیت خوابزده و ظاهر مخملیاش را. من اگر جای رحمانیان بودم چند جوان حاضر در مستند حقیقی را برای یک نمایش ویژه دعوت میکردم اما خوشبختانه من رحمانیان نیستم و او هم درکش از زندگی و انسان شبیه من نیست. نقطهی اشتراک همهی آدمهای عرصهی فرهنگ مزخرف ایران همین است: ایستادن در فاصلهی امن بیخطر و وانمایی زندگی، با گریز بیوقفه از خود زندگی.
عکس پنجم: همین حالا یهویی
چه سخت است زندگی در متن نادانی و فریب. چه بطالت عظیمی… .
تا چند روز دیگر و پس از روزهای سوگواری ماه رمضان، کلینیک پوست، مو و زیبایی من افتتاح خواهد شد. این یک تصمیم خلقالساعه نبود و روندی طولانی برای رسیدن به آن طی شد. بالاخره زندگی امروز نیاز به درآمدی بالاتر از یک کارگر ساده دارد و باید برای دوام آوردن از همهی داراییها سود جست. حیفم آمد به عنوان یک پزشک خودم را از این امکان محروم و با بسنده کردن به کار هنری، عمرم را تلف کنم. از سویی باید گرایشی را برمیگزیدم که با روحیه و خلقیاتم همخوانی داشته باشد. به اندازهی کافی تجربهی کار در شرایط سخت اورژانس و کلینیکهای عمومیو… را داشتم و هیچ رقمه آن را مناسب خودم نمیدیدم. از سال گذشته مطالعهی دامنهداری را در حوزهی بیماریهای پوست و مو و البته زیبایی آغاز کردم و دورههای مختلفی را هم با موفقیت گذراندم.
معقول دیدم که در این مقطع زمانی، وبلاگ دیگری را در دامنهی همین وبسایت راه بیندازم به این آدرس: www.rezakazemi.com/skin
شما هم هرچهقدر چغر و بدبدن باشید بالاخره به پزشک و مشاوره نیاز پیدا خواهید کرد. پس میتوانید روی بنده حساب کنید. نهفقط دربارهی بیماریهای پوست و مو و مسائل زیبایی بلکه در زمینهی بیماریهای داخلی و مشکلات شایع و رایج پزشکی، پاسخگوی شما خواهم بود. میدانم که وقتی آدم خوبی خواهم بود که خدماتم رایگان باشد و خوشبختم که اعلام کنم مشاوره و تجویز من برای شما رایگان خواهد بود. اما اگر یک آدم باصفایی پیدا شد و با تجویز بنده خیلی صفا کرد و خواست از طریق اینترنتی یا کارت به کارت حقالزحمهای بپردازد به هیچ وجه مانعش نخواهم شد چون معتقدم قدر کار رایگان همواره ناچیز خواهد ماند و قدر زر زرگر شناسد! اما عجالتاً مشاورهی بنده را تا ابدالدهر رایگان در نظر بگیرید و از محضر الکترونیکم نگرخید!
پرسشهای مرتبط با هر پست را میتوانید همان زیر طرح کنید و پرسشهای بیربط را به این ایمیل بفرستید و اگر دوست دارید میتوانید موضوع برای پستهای آینده پیشنهاد کنید:dr.rezakazemi@gmail.com
حداکثر در ۲۴ ساعت پاسختان را دریافت خواهید کرد مگر اینکه خودم زنده نباشم یا در بستر بیماری باشم! اگر یک ضایعه در پوست و مو دارید مدبرانه است که عکسی از همان ناحیه (و نه بیشتر) ضمیمهی پرسشتان بفرمایید.
فضای اینترنت اشباع از پرسش و پاسخ با پزشکان است و میتوانید به آنها مراجعه کنید. اما اگر پاسخ انفرادی دربارهی یک موضوع خاص پزشکی میخواهید، اینجا جای مناسبی است.
دو نکتهی ارتباطی
– دربارهی مراجعه حضوری هم فقط به همین بسنده میکنم که چون امکانش برای ۹۹ درصد شما فراهم نیست، در این باره پرسش نفرمایید. همین بس که مطبم در تهران نیست.
– تنها راه ارتباطی همان ایمیل است و ابزارهای ارتباطی دیگر، برای بنده محلی از اعراب ندارند.
هر بار شکم میبرد که زرت وبلاگم قمصور شده، سیخونکی از این سوی خط میزنم و اندکی بعد، صداهایی از راه میرسند؛ یعنی هنوز برای اعلام فوت متوفی زود است و هنوز آن سوی خط چشمهایی هر از گاه به خطوط تو مینگرند؛ چشمهایی با هزار دغدغه که یک از هزار را در وبلاگ شخصی تو میجویند. و صاحبان آن چشمها گاه هزاران فرسخ از حد ترخص مغز تو فاصله دارند.
اولین عدم تفاهم این است که ظاهراً آنها شعرهایم را دوست ندارند اما من شعرهایم را بیش از هر نوشتهی دیگرم دوست میدارم. بیواسطهترین احساسات و ادراکات مناند و رنگ و لعابی از حسابگری و منطق ندارند. گمانم این است که غایت پویش انسان در زندگانی کوتاهش، جز در آرامگاه احساس آرام و قرار نمیگیرد.هایدگر بود که شعر را برتر از فلسفه میدانست و هماو پیشگام و پیشوای فلسفهی قرن بیستم بود. این حقیقت مثل تلنگریست بر ذهن مردد من.
دومین عدم تفاهم این است که آنها پیوندگاه من به شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام را میبینند و نادیده میگیرند.
سومین عدم تفاهم این است که بهندرت افتخار میدهند در بحثی شرکت کنند؛ برخلاف رویهای که در شبکههای اجتماعی دارند. شاید از آن رو که مطمئناند آرشیو آن شبکهها پرپیچوخمتر و دسترسیناپذیرترند.
اما با همهی بیتفاهمیها و بعضی سوءتفاهمها، این قایق فکسنی همچنان به راه خودش ادامه میدهد. با علم به اینکه نمیدانم کدام نوشتهام مطلوب کدام مخاطب است، کار دشواری پیش رو دارم. نه یک داستاننویس تماموقتم، نه یک شاعر وقف شعر، نه یک منتقد اجتماعی به معنای واقعی، و نه حتی یک منتقد فیلم شیفتهی نقد فیلم.
اما این وبلاگ با همهی بیهودگیاش (برای من) چند حسن هم داشته: آشنایانی پیدا کردهام که یکی دو تا از آنها دوست خوبم شدهاند و غالب آنها آشنایانی محترم و دلگرمیبخشاند. هرچند زخم عمیق مصیبت زمانه، بسی فراتر از فرصت کمرمق این آشناییهای مجازی است، اما مرهم همیشه مرهم است گرچه قدر سر سوزن. گاهی کسی در آوار دلتنگی، با نامهای الکترونیک جویای حالم میشود. گاهی کسی دلتنگی باربط و بیربطش را با من در میان میگذارد بیآنکه صلاحیتش را در خود ببینم. گاهی کسی نظرم را دربارهی نوشته یا آفریدهاش میپرسد بی آنکه خیری از این کار دیده و دلودماغی برایش داشته باشم و… . همهی اینها فارغ از تناسب یا عدم تناسب با موقعیت من، نشانههایی کوچک اما مهم بر جریان زندگیاند.
به گمانم به وقتش خشت اول را کج گذاشتهام و این دیوار تا آخرش کج بالا خواهد رفت اگر عنقریب فرو نریزد. در این بنبست، برای چون منی هیچ راهی باقی نمیماند جز اینکه همچنان بنویسد و بنویسد و بنویسد تا اگرنه برای دیگران دستکم برای خودش کاری کرده باشد. عزیزم خوش گفت: «به شبنشینی خرچنگهای مردابی…»
به دلیل گرفتاریهای گوناگون، امکان هدایت و مدیریت یکتنهی سایت آدمبرفیها را ندارم. مدیریت یک سایت فرهنگی/هنری نیازمند سه رکن است: نظارت کیفی و راهبردی، ویراستاری، نظارت فنی. این سالها در هر سه رکن تقلا کردم و در یکی دو سال گذشته دوست عزیزم شاهد طاهری در امر ویراستاری کمکم کرد. اما امروز در مقام سردبیر آدمبرفیها فقط میتوانم نظارت کلی داشته باشم و انجام ویراستاری و امور فنی سایت خارج از توانم است.
یکم: به کسی نیاز دارم که در امر ویراستاری و بارگذاری مطالب کمکم کند. هفتهای دستکم یکی دو نوشته را ویرایش و با انتخاب عکس مناسب در سایت بارگذاری کند.
دوم: متاسفانه سیستم مدیریتی منبع-باز «وردپرس» پر از حفرههای امنیتی است و با وجود همه تدابیر امنیتی، مکرراً به انواع و اقسام اسکریپتها و بدافزارها آلوده میشود. علاوه بر این، از نحوهی خدمترسانی «هاست» بهشدت ناراضیام و یقین حاصل کردهام که سایت را باید به یک سرور جدید منتقل کنم. به کسی نیاز دارم که آشنایی جامعی با امور مربوط به مدیریت فنی سایت داشته باشد و نیز تسلط خوبی بر کار با وردپرس. وظیفهاش هم این است که دستکم هفتهای یک بار از سایت نسخه پشتیبان تهیه کند و از لحاظ امنیتیهم بررسی کامل انجام دهد و از این حیث سایت را همواره در وضعیت مطلوب حفظ کند. با کدهای وردپرس هم آشنا باشد و بتواند تغییرات لازم در ظاهر سایت را به آسانی اعمال کند.
در یک ماه گذشته، آدمبرفیها بارها از نظر امنیتی دچار آسیبهای جدی شده و دانش فنی و وقت آزاد بنده، برای مقابله با این آسیبهای پیاپی کافی نیست.
چنانچه در دو مورد بالا (بهخصوص در مورد دوم)، کسانی به یاریام بیایند کار را با قوت و کیفیت مطلوب ادامه خواهیم داد وگرنه چارهای جز تعلیق فعالیت آدمبرفیها باقی نمیماند. واقعاً دستتنها از پس مدیریت سایت برنمیآیم.
نکته: لطفاً دچار هیجان و احساسات نشوید. چیزی که آدمبرفیها به آن نیاز دارد، منطق و آرامش و دانش فنی است و کسی که بتواند مختصر اما مستمر مسئول جنبههای فنی این کار باشد؛ با صرف حداقل وقت اما با برونده بالا. دستمزدی هم در کار نیست جز حس خوب یک فعالیت فرهنگی مستقل و آبرومند.
این بار گفتم که دو تا یکی کنم و دو پست «در پایان سال…» و «در آغاز سال» را یکباره بگذارم و بگذرم.
سالی که گذشت: ۹۳
مهمترین درس سالی که گذشت، برای من، این بود که بهتر است کمتر حرف بزنم و کمتر از برنامهها و کارهایم بگویم، چون هر بار که حرف میزنم نتیجهاش خراب میشود. برای همین در سالی که گذشت کمتر دلنوشته یا مطلب شخصی در این سایت گذاشتم و بیشتر سعی کردم نوشتههای انتقادی/ اجتماعی در واکنش به بعضی از رخدادهای روز ایران و جهان بنویسم. بارها فرصتی پیش آمد که بنویسم و ننوشتم اما در کل از فعالیت وبلاگیام در سال ۹۳ راضیام و از کامنتگذاری مخاطبان بهشدت ناراضی. کار به جایی رسیده که دوستانی که در شبکههای اجتماعی بسیار فعالاند و دائم در حال لایکزنی و کامنتگذاری، از نظر دادن در این روزنوشت بهشدت اکراه دارند. دست بر قضا همین میتواند خوراک تحلیلجانانهای باشد اما هر تحلیلی وضعیت دوستی کمرنگ و بیجان ما و این رفقا را از این بدتر خواهد کرد. پس بهتر است هرکدام کار خودمان را بکنیم: ما همچنان بنویسیم و آنها همچنان لایک بزنند.
در سال ۹۳ در عرصهی سیاست و اقتصاد و ورزش و سینما و… اتفاقهایی افتاد که هیچکدامشان برای من جدی یا جالب نبودند. به باورم هیچ اتفاق مهم و تعیینکنندهای در هیچ زمینهای برای ایرانیان رقم نخورد و توپ فقط در زمین مذاکره با آمریکاست. گویا قرار است معجزهای رخ دهد؛ ای بابا… یاد از آن روزگار که عطاءا… مهاجرانی به دلیل «صحبت از امکان گفتوگو با آمریکا در آینده» به صلابه کشیده شده بود. چهقدر نگونبختیم ما. امروز هم همان بلا در عرصههای دیگر بر سرمان میآید: از تنگنظری روزافزون در حوزهی فرهنگ، تا فیلترینگ فلهای همهی سایتها و تأکید بر هوشمندانه (!!!!) بودن این فیلترینگ و واقعیتهای توهینآمیزی از این دست. جزیرهی ایران، به شکل غمانگیزی از مناسبات اقتصاد و فناوری و گردشگری دنیا دور است و ما قربانیان بیچارهی این دورافتادگی هستیم. کسی دلش به حال ما نمیسوزد و ما هم یاد نگرفتهایم با هم مهربان باشیم تا این شرایط بد و موهن را اندکی تحملپذیرتر کنیم.
یادواره: خیلیها در سال ۹۳ مردند و مرگ آنهایی که میشناسیم (چه سرشناس و چه سرنشناس) ناراحتکننده است چون مرگ خودمان را به ما نهیب میزند. همین دیروز آقای امیری صاحب بقالی سر کوچه که مردی محترم و نازنین بود سکته کرد و مرد. مرگ هنرمند غمانگیز است اما اگر سن و سالی داشته باشد و کارش را در حد توانش کرده باشد و عمرش را به هرزگی نگذرانده باشد جای افسوسی نمیماند. از دست دادن هنرمند جوان مستعد از همه غمانگیزتر است. در آخرین پنجشنبهی سال دوباره یاد مرتضی پاشایی (عاشقانهخوان فقید) را گرامیمیدارم. پیشتر از او نوشتهام و گمان میکنم حق مطلب را بهتر از هر کس دیگر بیان کردهام. هنوز هم به بعضی از ترانههای او گوش میکنم و لذت میبرم. یادش برای من گرامیاست.
سالی که پیش روست: ۹۴
قدرت پیشگویی که ندارم. برنامههای شخصی خودم را هم که بنا ندارم اعلام کنم. پس به آرزوی سالی خوب و بهتر از سال قبل، برای همهی ایرانیها بسنده میکنم.
امیدوارم در سال ۹۴ هم پرچم وبلاگنویسی را بالا نگه دارم و به شمار خوانندگان این روزنوشت هم افزوده شود هرچند همین حالا هم تیراژ خوانندههای سایت شخصی من بسی بالاتر از بیشتر نشریات است.
ویژهنامه نوروزی آدمبرفیها
نوروز تنها مقطعی از سال است که بعضی از دوستان و همکاران آدمبرفیها در سالهای گذشته، دیداری تازه میکنند و به لطف همین گردهمآیی مجازی سالانه توانستهایم سنت انتشار ویژهنامهی نوروزی را همچنان پابرجا بداریم. جذابترین بخش این ویژهنامه انتخاب سالانهی منتقدان و نویسندگان و همکاران آدمبرفیهاست از بهترین فیلمهایی که در سال گذشته دیدهاند. و در کنار آن مرور فیلمهای توجهبرانگیز و مطرح سال در قالبی فشرده که در ضمن، یک جور بسته پیشنهاد نوروزی برای سینمادوستان هم است. و البته سنت بهاریهنویسی که با همه فراز و فرودهایش همچنان حفظ شده و پنهان نمیکنم که این رویکرد دلنشین را وامدار بهاریههای مجله «فیلم» هستیم و از آن دوستان الگو گرفتهایم (و چهبسا آنها از دیگران).
ضمناً به صفحهی اول آدمبرفیها بروید و از بقیه نوشتههای نوروزی سایت هم حتما دیدن بفرمایید.
هدیه نوروزی
این ترانه را با گوشی موبایلم ضبط کردهام و در واقع اتودی بیش نیست ضمن اینکه از ترس همسایهها امکان بلند خواندن نداشتم! صدای اصلیام چند پرده بالاتر از این است. حالوهوای بهاری دارد و البته حزنانگیز است. اگر دوست داشتید بشنوید. (مثل بارهای قبل خواهشم این است که با هدفون بشنوید چون کیفیت ضبط بسیار پایین است)
به گزارش ارتباطات و اطلاعرسانی سی و سومین جشنواره فیلم فجر، احد میکائیلزاده در اینباره توضیح داد: قرار است هر روز چهار فیلم در سینماهای مردمیبه نمایش درآید و برای اولین بار در تاریخ برگزاری جشنواره فیلم فجر، ۳۰۸ مراسم معرفی برای فیلمهای حاضر به مدت ۱۵دقیقه قبل از نمایش هر فیلم برگزار میشود.
وی ادامه داد: در این مراسمها، کارگردان و عوامل فیلمها به معرفی اثر خود میپردازند و از این طریق با مردم ارتباط مستقیم برقرار میکنند.
میکائیلزاده درباره سینماهایی که این مراسمها در آنها برگزار میشود نیز گفت: فیلمهای سی و سومین جشنواره فجر در سینماهای فرهنگ، کورش، آزادی، ماندانا، کیان، فلسطین ۱ و ملت ۳ معرفی خواهند شد و اجرای این مراسمها را به ترتیب محمدرضا باباگلی، رامتین شهبازی، خسرو نقیبی، امید نجوان، رضا کاظمی، منوچهر اکبرلو و غلامعباس فاضلی برعهده خواهند داشت.
مدیر ارتباطات و اطلاعرسانی سی و سومین جشنواره فیلم فجر در پایان درباره هدف برگزاری این مراسمها بیان کرد: ستاد برگزاری جشنواره این طرح را با هدف احترام بیش از پیش به مخاطبان سینمادوست برگزار میکند. ضمن آنکه پیشبینی میشود مراسم معرفی فیلمها علاوه بر ایجاد امکان برابر تبلیغاتی برای همه آثار، زمینه مشارکت بیشتر در اخذ آرای مردمیرا فراهم کند.
بر اساس این گزارش، جزئیات ۳۰۸ مراسم معرفی فیلمهای حاضر در سی و سومین جشنواره فیلم فجر، پس از انتشار جدول نمایش فیلمها در سینماهای مردمیاطلاعرسانی خواهد شد.
توضیح من
قرار بود سال گذشته این طرح اجرا شود و من هم یکی از منتقدان منتخب برای آن برنامه بودم اما در آخرین لحظهها مسئولان گرامیبیخیال شدند. امسال هم از مدتی پیش این طرح در دست بررسی بود و هرچند برگزاریاش قطعی به نظر میرسد اما چون معمولا هیچ چیز طبق برنامه پیش نمیرود ممکن است باز هم در آخرین لحظه اتفاقی بیفتد.
و در مورد خودم: بنده هیچ استعدادی در اجرا و مجریگری ندارم اما کارم در زمینهی تحلیل و نقد فیلم را خوب بلدم و نیز بنا بر خصوصیات اخلاقیام اهل تعارف و حرفهای اضافی و خوشوبش نیستم و بهراحتی میتوانم یک سینماگر را از لاک بیرون بیاورم و دو کلمه حرف غیرکلیشهای از او بیرون بکشم که چیز تازهای دستمان را بگیرد و برای تماشاگر هم ارزش وقت گذاشتن داشته باشد. به نظرم این کار از یک مجری برنمیآید و گردانندگان جشنواره بهدرستی سراغ منتقدان آمدهاند؛ مجری فقط حرافی میکند و تلاشش بر خودنمایی آزاردهندهای است که دستکم جایش در جشنواره نیست.
پردیس کیان شاید در محدودهی استراتژیک خوانندگانی که نقدهایم را میخوانند نباشد. اما اگر شما تشریف آوردید قدمتان روی چشم. خوبی کیان برای من این است که در محدودهی طرح ترافیک و زوج یا فرد نیست و میتوانم با اتوموبیل خودم به سینما بروم و برگردم؛ کافیست سرش را بیندازم توی بزرگراه چمران و بعدش یا علی مدد.
پیشنوشت: چندی پیش در همین روزنوشت مطلبی نوشتم درباره وضعیت آشفتهی روحی یک فیلمساز بزرگ و همگان را به جایگاه والای او توجه دادم و پرهیز از جدی گرفتن حرفهای جنجالبرانگیزش در این مقطع زمانی. بیدرنگ سایتی که در سوءنیتش تردیدی ندارم مطلب را با تیتری حساسیتبرانگیز بازنشر کرد و در زمانی کوتاه بسیاری از سایتها همان را کپیپیست کردند و کار به جایی رسید که پیامهای تهدیدآمیز برایم فرستاده شد. من هم آن مطلب را با محتویات حقیقی و حقوقیاش به زبالهدان سپردم و تصمیم گرفتم تا روزی که در ایران زندگی میکنم دیگر هوس روشنگری به سرم نزند. حالا دلیل نوشتن این چند خط این است که از سایتهای مشابه که ظاهراً به طور منظم به روزنوشت این حقیر برای پروندهسازی و آمارگیری و… سر میزنند خواهش کنم این پست و پست قبلی دربارهی پروانه ساخت فیلمم را هم بازنشر بدهند تا سوءظن من به سوءنیتشان برطرف شود و بدانم هدفشان از نشر گستردهی یک مطلب وبلاگی با مخاطبان اندک، ساقط کردن شخص بنده از زندگی نبوده است. شرافت ژورنالیستی هم همین را حکم میکند اما کو شرافت؟
*
زمستان ۹۲ روزگار خوش تکرارنشدنی من بود. در تب و تاب ساختن نخستین فیلم بلندم بودم و همه چیز خوب پیش میرفت. تهیهکنندهای فیلمنامهام را پسندیده بود. نقش زن فیلمم را از همان آغاز با شناخت از توانایی بازیگری بهاره رهنما بر صحنهی تئاتر نوشته بودم و مانده بودم که نقش مقابلش را (که همسرش باشد) چه کسی بازی کند. از آن آغاز چهار گزینه را در سر داشتم: سیامک انصاری، رضا عطاران، مانی حقیقی و پیمان قاسمخانی. فیلم اصلا هیچ رگهای از کمدی نداشت و چهرهی بازیگر معیار اتتخابم بود. به هنر بازیگری انصاری و عطاران ایمان داشتم (و دارم)، حقیقی را بدون بازی خود جنس میدانستم و طبعاً در مورد قاسمخانی حساب جداگانهای میشد باز کرد و میشد با اطمینان گفت شرایطش برای حضور در این نقش ایدهآل است. تهیهکننده انصاری را مناسب نقش نمیدانست. رضا عطاران را روزی در دفتر مجله فیلم دیدم و نسخهای از فیلمنامه را به او دادم و او هم بعد از پیگیری چند روز بعد من گفت خوانده و با نقش حال نکرده اما تابلو بود نخوانده. بعدش بالافاصله اضافه کرد که بعد از دهلیز ترجیح میدهد مدتی از نقش جدی دور باشد. طرف مانی حقیقی که اصلا نمیتوانستم بروم چون کدورتی جدی میان ما هست و خود او تمایلی به برطرف شدنش ندارد و میدانستم نمیتواند مقولهی کار را از حس شخصیاش تفکیک کند. همه چیز دست به دست هم داد تا بروم سراغ قاسمخانی که بهترین گزینه هم بود. دلیل تعللام شناخت دورادور روحیهی او بود که هم گارد بستهای دارد و هم تمایل چندانی به بازیگری ندارد. روند نزدیک شدن به او خیلی کند و طاقتفرسا بود و کل زمستان را در بر گرفت. نزدیک عید بود که موفق شدم با او جلسهای بگذارم و در یک نشست چندساعته، بالاخره برای بازی در فیلم متقاعدش کردم. بهتر از این نمیشد: زوج قاسمخانی و رهنما در قالب شخصیتهایی تازه و دور از انتظار در یک درام تلخ و جدی که میتوان آن را عاشقانهی غماندود میانسالی نامید. برای نقشهای فرعی بابک کریمی، مهدیهاشمیو میلاد رحیمی(بازیگر فیلم شهرام مکری) و امیر زمردی (تهیهکنندهی تئاترهای بهاره رهنما) را در نظر گرفته بودیم. احسان سجادیحسینی دستیار و برنامهریز بود، منصور حیدری فیلمبردار، فردین صاحبالزمانی تدوینگر و صداگذار، آیدین صلحجو آهنگساز و… و چیزی که تا حالا جایی نگفتهام: میخواستم مرتضی پاشایی در جایی از فیلمم حضور یابد و ترانهی گل بیتا را بخواند. با او حرفی نزده بودم و او هم مرا ابداً نمیشناخت اما یقین داشتم که میتوانم برای حضور در فیلم متقاعدش کنم؛ به دلیل حالوهوای خاصش. حالا یک سال از آن تاریخ میگذرد و ظاهراً رؤیای من برای ساختن آن فیلم بر باد رفته است؛ فقط ظاهراً.
اما تلخترین اتفاق آن فیلم ساخته نشدنش نیست بلکه به یک حس کاملاً فرعی و شخصی مربوط میشود.
بهار سال ۹۳ کمیپس از ارائهی تقاضای پروانه ساخت، در جستوجوی بازیگران فرعی بودیم. یک روز تهیهکننده گقت چند ساعت پیش مرد جوانی از بندر انزلی به دفتر آمده بود و رزومهاش را همراه آورده بود و در جستوجوی نقشی برای بازی بود. شمارهاش را روی تکه کاغذی به من داد و گفت اگر نقشی داری که به او میخورد میتوانی از او تست بگیری. بعد هم چند عکسی را که با موبایلش از او گرفته بود نشانم داد. آقایی سیوچند ساله بود با ریش و سبیل پرشت و نگاهی محزون. عکسش حس غمانگیزی برایم داشت. رزومهاش پربار بود. کلی کار تئاتر کرده بود و در جشنوارههای معتبر داخلی جایزه هم گرفته بود. برای یکی از نقشهای فرعی اما مهم فیلم مناسب به نظر میرسید؛ نقش یک رانندهی تاکسی که در یک بزنگاه مهم وارد قصه میشود. میخواستم فرصت تست را به او بدهم. همیشه دوست داشتم کسی فرصتی به من بدهد و حالا وقتش بود خودم این فرصت را به دیگری بدهم. با موبایلش تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. خیلی خوشحال شد. صدایش میلرزید. گفت الان نزدیک انزلی هستم ولی اگر لازم است همین حالا برمیگردم. گفتم عجله نکند چون به وقتش خبرش خواهم کرد. تکه کاغذ حاوی شماره تلفن را پاره و شماره را در گوشیام دخیره کردم. آن تست هیچوقت انجام نشد چون خیلی زود متوجه شدم وارد یک بازی فرساینده شدهایم و قرار نیست بهزودی پروانهی ساخت بگیریم.
دو سه ماهی است کاملاً ناامید شدهام. چند بار به وزارت ارشاد رفتم و با احسانی و معاونش فرجی صحبت کردم. احسانی قول داد کارم انجام شود و فرجی گفت پیگیری میکند که نکرد. با همایون اسعدیان و شهسواری و جمال شورجه (اعضای شورای پروانه ساخت) حرف زدم. اسعدیان و شهسواری بیحوصله و عجولانه (درست مثل تصوری که ازشان داشتم) جواب دادند اما شورجه محترمانه و با دقت گوش داد و گفت نگران نباش من خودم شخصاً پیگیر فیلمت خواهم بود. که البته این هم چیزی بیش از دلخوشکنک نباید بوده باشد. بعد از آن آخرین دیدار، دیگر بیخیال پیگیری شدم. تصمیم گرفتم چند ماه قضیهی فیلم کذایی را به حال خود رها کنم. تهیهکننده هم با اینکه ناامید نیست اما دستش به جایی بند نیست. مطمئنم که قاسمخانی هم دیگر دل و دماغ بازی در فیلمم را ندارد.
یک ماه پیش افسرده و داغان و ناامید با گوشی موبایلم ور میرفتم. نامیبرایم ناآشنا بود. کمیکه فکر کردم یادم آمد همان جوان انزلیچی است. دروغ نمیگویم. کمیدستم لرزید اما گفتم لعنت بر این فیلم. و شماره را دیلیت کردم.
همهی اینها را نوشتم که بگویم پریروز تهیهکننده خبر داد آن جوان انزلیچی در اثر سکتهی قلبی درگذشته است. خبرش را همسر جوانش به تهیهکننده داده بود. با خودم گفتم دیدی چه خفتبار شکست خوردی؟ همان زمان که ایمانت را از دست دادی و امیدت را بر باد دیدی و یک امکان هرچند کمرنگ را از یک انسان دیگر دریغ کردی در کشتناش با قاتلان خونسرد هنرمندان جوان همدست شدی. تو که خودت همیشه منتظر دست رفاقت و محبت ناشناختهای بودهای که بیاید و دستت را بگیرد و پیمودن راه را برایت اندکی آسان کند. تو که از کوتاهنظری و بددلی آنهایی که میتوانستند یاریات کنند اما خواستند تو را زمین بزنند زخم خوردهای. نگاه کن ابله! آخرین زخمت هنوز تازه است. نباید اینقدر آسان ایمانت را میباختی. تو همدست قاتلانی.
میخواهم از شما خوانندگان این روزنوشت دربارهی یک موضوع مهم (البته برای اینجانب) نظرخواهی کنم بهخصوص شمایی که دوستدار سینما و فیلمبین هستید و سینمای ایران را هم دنبال میکنید.
از اول اردیبهشت امسال با همراهی آقای امیر سیدزاده تهیهکنندهی سینما تقاضای پروانه ساخت فیلمیرا به سازمان سینمایی ارائه کردم. الان در ماه دی هستیم و هیچ خبری از پروانه ساخت نشده. میشد فیلمم را چند ماه قبل آماده کرده باشم و حالا یکی از فیلمهای حاضر در جشنوارهی فجر باشد. اما پروانه را صادر نکردند. یکی دو هفته پیش معاون نظارت و ارزشیابی سازمان سینمایی آقای محمد احسانی بیسروصدا از سمتش استعفا داد و بنا بر حکم آقای سرافراز رییس فعلی صدا و سیما، رییس شبکه یک تلویزیون رسمیجمهوری اسلامیایران شد.
دیروز اسامیفیلماولیهای امسال فجر منتشر شد (جالب است که آقای احسانی مستعفی خودش یکی از انتخابکنندگان بوده. چرا واقعاً؟ این همه دخالت چه لزومیدارد؟) و نگاهی به خلاصهداستان فیلمها که بیندازیم خیلی چیزها دستمان میآید. به نظر میرسد سیاست دولت تدبیر و امید حسابی جواب داده و قلع و قمع اساسی در فیلمسازی مملکت رخ داده است. نتیجهاش را در جشنوارهی فجر امسال خواهیم داد. شواهد، جشنوارهای بیخاصیت را نوید میدهند. پای این پیشداوری خواهم ایستاد و اگر اشتباه کردم صمیمانه عذر خواهم خواست.
نگاهی به اسامیفیلمهای اولی که امسال پروانه ساخت گرفتند نشان میدهد که بسیاری از آنها جلوی دوربین نرفتند و اساساً از اول هم چیزی جز تیری در تاریکی نبودند. فیلمساز مشتاق، میخواسته اول پروانه بگیرد بعد برود سراغ فراهم کردن شرایط ساخت و واضح است که این راهکار عبثی در ساختار اقتصادی و اجتماعی ایران کنونی است. اما کسی مثل من که همه عوامل فیلمش (از بازیگر تا فیلمبردار و آهنگساز و تدوینگر و سرمایهگذار و…) معین و مشخص بود مثل بسیارانی پشت در بسته ماند تا سیاستهای تدبیرآمیز و امیدآفرین محقق شود.
حدود یک ماه پیش نامهای عبث خظاب به آقای احسانی نوشتم که در روزنامه «بانیفیلم» منتشر شد. البته نمیدانستم ایشان همان زمان رایزنیاش را کرده و چمدانش را بسته و قصد کوچیدن به تلویزیون دارد. تأکید کرده بودم که ما هیچ نیازی به کمک دولت برای ساخته شدن فیلممان نداریم و پرسیده بودم: «اگر فردا فیلمیبدون مجوز بسازم و در جشنوارههای بینالمللی با توفیق روبهرو شوم خود شما اولین کسی نخواهید بود که چوب ملامت را بر سرم فرود خواهید آورد؟ این چه تدبیر و مدیریتی است که از یک جوان پرشور شیفتهی هنر، یک معترض ناخوش میسازد؟ تا کی باید برای ساختن یک فیلم صبر کنیم؟»
تأکید میکنم که بنده اساساً اعتقادی به گرفتن مجوز برای کار هنری ندارم و این را صرفاً تحمیل یک منش دیکتاتوری میدانم و بس. اگر هم دنبال مجوز هستم برای این است که روال امور برای دیده شدن یک فیلم در سطح وسیع در کشور جمهوری اسلامیایران و بازگشت سرمایه در سینما این است که مجوز ساخت و نمایش بگیریم و هیچ ابلهی نمیآید برای فیلمیکه قرار نیست پولش را برگرداند برای من تازهکار سرمایهگذاری کند. اما طبیعیست که اگر کارد به استخوان برسد سینمای دیجیتال امکان وسیعی خارج از حیطهی کنترلی دولتها فراهم میکند و میشود بدون مجوز هم فیلم ساخت و چیزی خلاف قوانین و ارزشهای ذاتی یا اجباری کشور متبوع به متن آن راه نداد. تنها نکتهی غیرقانونیاش میشود همان مجوز که یک ابراز کنترلی مؤثر برای سرخورده کردن جوانها و کاستن از شمار مشتاقان فیلمسازی است و فقط در کشورهای عقبافتادهای مثل ایران در سازوکاری بهشدت ایدئولوژیک اعمال میشود. نه اینکه فیلم عاشقانه و بزدلانهی من از نظر ایدئولوژی مسألهای برای ممیزان محترم داشته باشد بلکه آنها در مرحلهی پیش از خواندن فیلمنامه جلوی ورود را میگیرند و روند را قطرهچکانی و کشدار میکنند تا عدهای کلاً بیخیال فیلمسازی شوند و عدهای که وضع جیبشان خوب است از میهنشان فرار کنند و عدهای هم از فرط استیصال زیر بار موضوعهای تحمیلی بروند و فیلمیبسازند که هیچ اعتقادی به قصهاش ندارند.
اصلا بحث کلی بهکنار، همین امروز در سینماهای تهران زبالههایی روی پرده است به نام آنچه مردان دربارهی زنان نمیدانند، کالسکه و مستانه و… که تزخرف، جهالت و بیسلیقگی و فقدان هرگونه زیباشناسی در آنها فوران میکند و فیلمهای زبالهتری هم در راه است. آیا نیت مسئولان امر، اشاعهی چنین فیلمهای بنجلی است؟
چرا به جوانها امکان رقابت با این فیلمهای مطلقاً بیارزش و خرفت داده نمیشود؟ پایین بودن ظرفیت اکران فیلمها در سینماهای ایران (که تحلیلگران سادهلوح و نادان بر طبلش میکوبند)، کمترین دلیلی برای سلب امکان رقابت نمیتواند باشد. جوانی که میخواهد اولین فیلمش را بسازد باید از امکانی برابر با فیلمسازانی مثل آرش معیریان و قربان محمدپور و… (که زباله پشت زباله میسازند) برخوردار باشد مخصوصاًٌ اگر نخواهد از جیب دولت هزینه کند. سادهاش این است: نتیجهی این رقابت باید به کیفیت فیلم من و معیریان و محمدپور برگردد. کسانی مثل آرش معیریان یا قربان محمدپور و… به کدام پشتوانه این همه فیلم سخیف و بیارزش ساختهاند؟ همه میدانند که فیلمهایشان دیگر فروش خوبی هم ندارد. و چرا هیچکس نمیتواند به هیچ وجه جلودارشان باشد؟ آیا ترویج بلاهت و ابتذال در دستور امر است؟
مخلص کلام: نمیدانم در این شرایط چه کنم. راه بوروکراتیک و اداری چیزی جز اتلاف وقت بیشتر نیست. فکر میکنم در چنین بلبشویی به جای پیگیری امور از کانال مسدود اداری با آن آدمهای عجول و بیحوصله، باید سراغ سفارشهای فرادستانه رفت. پیشنهاد میکنید به چه کسی مراجعه کنم؟ آقای ایوبی؟ آقای جنتی؟ آقای روحانی؟ من که عقلم قد نمیدهد. این که نشد راه فیلم ساختن. فیلم ساختن که این همه زجر نمیخواهد. در آن نامه به جناب احسانی مستعفی نوشتم: «اجازه بدهید فیلممان را بر اساس فیلمنامههایی که به تأیید نخبگان خودتان میرسانیم بسازیم و اگر بد بود اتوماتیکوار کنار خواهیم رفت. این تقاضای زیادی است؟»
واقعا این تقاضای زیادی است؟ شما دور از مطایبه و شیطنت (که ذاتی ما ایرانیهاست)، پیشنهادی دارید که بشود به این زخم زد؟
برای دانلود میتوانید به لینک زیر بروید. در دو نسخه با حجم حدود ۴۲ و ۸۵ مگابایت. این فیلم در آخرین روزهای سال ۱۳۸۹ ساخته شد. نسخه نهاییاش نخستین بار در فروردین ۱۳۹۰ منتشر شد.