مرور برخی فیلم‌های سی‌ودومین جشنواره فجر (۱۳۹۲)

IMG_2588

انگیزه و دلیلی برای تماشای همه فیلم‌های جشنواره سی‌و‌دوم فجر (۱۳۹۲) ندارم اما این مرور مختصری است بر فیلم‌هایی که دیده‌ام و تا روز آخر جشنواره اگر فیلمی‌ببینم به این فهرست مختصر افزوده خواهد شد.

بیگانه (بهرام توکلی)

فیلم‌نامه: با تنسی ویلیامز نمی‌شود شوخی کرد، آن هم با چنین نمایش‌نامه‌ای. اگر شاهکار الیا کازان در کار نبود و وودی آلن آس جاسمین غمگین را همین امسال رو نکرده بود شاید می‌شد این اقتباس کم‌جان توکلی (درست برخلاف اقتباس خوبش در این‌جا بدون من) را پذیرفت ولی متاسفانه راه ندارد. اصلا خارج از موضوع اقتباس هم فیلم‌نامه بسیار بزن‌دررو و گویی محصول کاهلی یا خودشیفتگی مفرط است.

کارگردانی: به معنای واقعی پیرمردانه و محتاطانه. عاری از جسارت. بزن‌دررو واژه‌ی مناسبی است.

بازی‌ها: امیر جعفری تکرار همیشه است. مهناز افشار به‌اشتباه باور کرده که بازیگر خوبی است. پانته‌آ بهرام به‌شدت تکراری است و نوسان خلقی شخصیت را نتوانسته از کار دربیاورد. هومن برق‌نورد بسیار خوب است و کلا هم با آگاهی و تحلیل سراغ نقش‌هایش می‌رود.

فیلم‌برداری: احتمالا بدترین فیلم‌برداری استادی صاحب‌سبک به نام حمید خضوعی ابیانه. چه خبر بود سر صحنه این فیلم؟

غافل‌گیری: بدترین فیلم بهرام توکلی آن هم پس از فیلم بسیار خوب آسمان زرد کم‌عمق. رسماً میخکوبم کرد.

نکته بامزه: پانته‌‌آ بهرام در صحنه‌های افسردگی اصلاً ابرو ندارد. هر وقت که ترگل‌ورگل می‌کند ناگهان صاحب ابرویی می‌شود که با مداد و لوازم آرایشی هم کشیده نشده است. رسما در یک سکانس ابرو دارد و در سکانس بعد ندارد. واقعا دست مریزاد.

امتیاز: ۶

ملبورن (نیما جاویدی)

فیلم‌نامه: سوژه‌ی بسیار بدیع و جذاب و پرداختی بسیار مناسب. نقطه ‌ضعف اساسی فیلم اصرار بر فرهادی‌گونگی است که کاش غلظتش این‌قدر نبود.

کارگردانی: فراتر از تصور برای یک کارگردان فیلم‌اولی. خیلی شسته‌رفته و دل‌پذیر.

غافل‌گیری: از لحظه‌ی آگاهی از مرگ نوزاد تا رفتن پدر بچه از خانه، نفس در سینه‌ام حبس شده بود. براوو آفای جاویدی! کاش روی این وجه بیش‌تر تمرکز می‌کردی و مرعوب فرهادی نمی‌شدی که آن دیالوگ‌های به‌شدت تکراری این سال‌ها با مضمون قضاوت و مقصرجویی و… را در دهان پیمان معادی بگذاری. چرا فیلمی‌که می‌تواند شدیداً منحصر‌به‌فرد باشد باید به این ورطه بیفتد؟ حیف.

بازی‌ها: پیمان معادی مثل همیشه. احتمالا بدترین بازی نگار جواهریان؛ بسیار بد. مانی حقیقی گرچه بیانش مشکل دارد اما به دلیل چهره خشن و فیزیکش انتخاب بسیار خوبی برای نقش بوده و شکم گنده و ساعت و کمربند و پیراهن قهوه‌ای براقش انگ نقش است.

نکته بامزه: تیتراژ آغاز فیلم محشر است.

امتیاز: ۶

لامپ صد (سعید آقاخانی)

فیلم‌نامه: شدیدا مهندسی‌شده. پرملات و بی‌حفره.

کارگردانی: کاملا استاندارد و باطراوت.

غافل‌گیری: این فیلم خودش یک غافل‌گیری بزرگ است. یعنی خواب نیستم؟! من به انتظار یک کمدی سبک به تماشای این فیلم نشستم و چنین فیلم فوق‌العاده‌ای را می‌بینم؟ هر جشنواره کسی پیدا می‌شود که درود پروردگار را نثارش کنم. درود پروردگار بر تو جناب آقاخانی. غرور و عزت نفست را می‌خرم. چند؟

بازی‌ها: فوق‌العاده و عالی. محسن تنابنده باز هم شده همان تنابنده‌ی کم‌تا. ساره بیات به شکل استادانه‌ای همه ظرایف و جزئیات نقش را به جان نشانده است. حضور کوتاه حمید لولایی محشر است.

نکته بامزه: رفتم که سر این فیلم چرت بزنم. زیرورو شدم.

امتیاز: ۸

خط ویژه (مصطفی کیایی)

فیلم‌نامه: ایده‌ی بسیار جذاب. لحظه‌های بسیار دل‌پذیر. موعظه فیلم را از پا می‌اندازد. اخلاق‌گرایی برای چنین قصه‌ی مهیج و محشری سم است. این سم به جان فیلم نشسته متاسفانه.

کارگردانی: کیایی عاشق کارگردانی است. این را از همه‌جای فیلم آبرومندش می‌شود دید. او دقیقا توانایی خودش را به چالش می‌کشد و در این راه سرفراز است.

بازی‌ها:‌هانیه توسلی یک انتخاب کاملا اشتباه است. بقیه بازیگران همه خوب‌اند و بلکه عالی.

غافل‌گیری: عنوان‌بندی بامزه و ترانه عالی آغاز فیلم آدم را مجاب می‌کند که با فیلم درست‌ودرمانی سروکار دارد.

افسوس: کاش می‌شد فیلم‌ساز بی‌خیال اخلاق شود و بی‌رحمانه کلک بعضی شخصیت‌ها را بکند و بعضی‌ها را در راه دزدی رستگار کند؛ درست مثل زندگی واقعی.

امتیاز: ۶

چ (ابراهیم حاتمی‌کیا)

فیلم‌نامه: مثل فیلم‌های خوب حاتمی‌کیا درام پرمایه و حساب‌شده‌ای دارد. به قصد تأثیرگذاری نوشته شده و اغلب هم مؤثر است.

کارگردانی: استادانه توصیف ناچیزی است. ضرب شست حاتمی‌کیا به پیروان و مقلدان کیارستمی‌و فرهادی.

بازی‌ها: فریبرز عرب‌نیا همانی است که باید باشد؛ عالی. بابک حمیدیان عین جنس است. مریلا زارعی یک نقش ماندگار دیگر به ما هدیه داده. سعید راد متاسفانه عاری از هر بداعتی است اما حتی همین حضور صرفش برای شکل‌گیری نقش کافی‌ست.

غافل‌گیری ۱: سکانس سقوط هلی‌کوپتر. این‌جور وقت‌هاست که آدم دلش برای کارگردانی ریسه می‌رود.

غافل‌گیری ۲: موسیقی فردین خلعتبری غوغا می‌کند.

غافل‌گیری ۳: چ برای من یک غافل‌گیری بزرگ بود. به انتظارش می‌ارزید.

نکته اساسی: بعد از فیلم سست و کم‌رمق گزارش یک جشن، حاتمی‌کیا با آمادگی کامل به بازی برگشته. چه‌قدر چمران قصه‌ی حاتمی‌کیا را دوست داشتم. می‌دانم زود به زود دلم برایش تنگ می‌شود.

امتیاز: ۸

میهمان داریم (محمدمهدی عسگرپور)

فیلم‌نامه: ایده‌ای بسیار ساده با پرداختی بسیار جزئی‌نگر و هنرمندانه و شخصیت‌پردازی مناسب.

کارگردانی: عاری از نقص نیست اما فضای کلی فیلم یک‌دست و مؤثر است.

نکته اساسی: در کم‌تر فیلمی‌رابطه میان اعضای یک خانواده ایرانی سنتی را این‌قدر دل‌نشین و ظریف دیده‌ام.

بازی‌ها: بهروز شعیبی فوق‌العاده است. پرویز پرستویی لحن خاصی را برای نقشش برگزیده که تصنعی بودنش به‌خصوص اوایل فیلم توی ذوق می‌زند.

غافل‌گیری: می‌گفتند با فیلم چاپلوسانه‌ای روبه‌رو خواهیم شد اما ابدا چنین نبود. فیلمی‌زلال و به‌شدت تأثیرگذار بود درباره تنهایی پدر و مادر سه شهید و یک جانباز، با نگاهی کاملاً انتقادی به اوضاع موجود.

 امتیاز: ۷

فردا (ایمان افشاریان، مهدی پاکدل)

فیلم‌نامه: سه قصه متقاطع که دو تای آن‌ها عجیب جذاب‌اند و یکی زیادی سانتی‌مانتال و تکراری است. دو قصه جذاب، شخصیت‌های کم‌نظیری به سینمای ایران هدیه داده‌اند.

کارگردانی: بسیار شسته‌رفته با یک سکانس ابتدایی مثال‌زدنی.

بازی‌ها: بجز ستاره اسکندری بقیه همه خوب‌اند. امیررضا دلاوری و صادق صفایی عالی و مثال‌زدنی‌اند.

نکته اساسی: فیلم آن و افسونی دارد که پس از تماشا کم‌کم در ذهن ریشه می‌دواند. حس‌وحال غریبش هم‌چنان با من است.

غافل‌گیری: علی دهکردی پس از بازی‌های بسیار بد متعدد، یک بار دیگر حضور تحسین‌برانگیزی دارد.

غافل‌گیری: بهره‌گیری از لوکیشن گیلان بدون افتادن به دام لهجه اتفاق فرخنده‌ای است که در این فیلم و کم‌وبیش در تمشک افتاد و پیش‌تر نوشته‌ام که چه‌قدر می‌تواند به تنوع داستانگویی در سینمای ایران کمک کند.

 امتیاز: ۶

پنجاه قدم به آخر (کیومرث پوراحمد)

مخلص کلام: از هر نظر فیلم بسیار بدی است و دلایل بد بودنش بسیار است.

نکته بامزه: قرار نبود کمدی ببینیم اما بارها خندیدیم. فیلمی‌نبود که بخواهیم سالن را ترک کنیم چون داشتیم لذت می‌بردیم.

 امتیاز: ۴

همه چیز برای فروش (امیر ثقفی)

 فیلم‌نامه: قصه‌ای ساده و کم‌بار و کم‌دیالوگ و به‌شدت متکی به اجرا.

کارگردانی: غبطه‌برانگیز و بسیار چشم‌گیر. استیلیزه و شکیل.

بازی‌ها: صابر ابر ناباورانه از پس نقش برآمده و بسیار موفق است. حضور کوتاه جواد عزتی و حبیب رضایی به‌شدت درخشان است.

نکته اساسی: تلخی فیلم فراتر از حد تصور است. عریانی زخم گاهی تحمل‌ناپذیر است. این سینمایی است که من دوست دارم؛ بی‌تعارف تف کند توی صورتک انسانیتم.

نکته اساسی ۲: کندو منهای اندکی مرحمت و رفاقت.

غافل‌گیری: بعد از مدت‌ها یک فیلم با گریم‌های عالی دیدیم.

حرف دل: خدا کند امیر ثقفی تسلیم انسان‌های «شریف» نازک‌دل نشود و نگاه بی‌پرده و تلخش را حفظ کند.

 امتیاز: ۸

تمشک (سامان سالور)

فیلم‌نامه: ایده بسیار جذاب با پرداخت کم‌وبیش ضعیف. قضیه فراموشی شخصیت اصلی به‌شدت به منطق فیلم صدمه زده. بازی‌های بد شخصیت‌ها را ناکار کرده.

کارگردانی: پایین‌تر از انتظاری که از سامان سالور داریم.

بازی‌ها: اغلب ضعیف. سمیرا حسن‌پور خوب‌تر از بقیه است اما نقش بدیعی هم ندارد.

غافل‌گیری: چند سال پیش فیلم کوتاهی ساختم با نام REM که لوکیشن‌های بسیار زیبایش حوالی لاهیجان و بندر کیاشهر بود. در فیلم سالور همان لوکیشن‌های خیلی خاص را دیدم و تجدید خاطره کردم و البته ناراحت شدم. ارث پدرم نیست ولی لعنت بر پدر کسی که آن لوکیشن‌های دنج را لو داد. این فقط یک حس شخصی است.

نکته احمقانه: تمام فیلم در شرق گیلان می‌گذرد و تابلوها و نوشته‌ی روی تاکسی‌ و پلاک ماشین‌ها دال بر این واقعیت‌اند اما یکی از شخصیت‌های مهم فیلم که مثلا بومی‌است مازندرانی حرف می‌زند و اشکال کار در این است که تنها شخصیت لهجه‌دار فیلم است. کاش او هم مثل بقیه بدون لهجه حرف می‌زد. (مثل فردا)

لحظه مؤثر: مرگ یکی از شخصیت‌های فیلم بی هیچ مقدمه‌ای رخ می‌دهد و فقط خبرش به ما می‌رسد. این تمهید به شکلی کارآمد، مرگ را به مثابه فقدان و غیاب نشان می‌دهد.

امتیاز: ۶

انارهای نارس (مجیدرضا مصطفوی)

یک فیلم عقب‌افتاده و بسیار مستعمل و کسالت‌بار. یادآور پوسیده‌ترین رویکردها در سینمای ایران. با بازی‌های بسیار بد. غیرقابل‌تحمل.

 امتیاز: ۳

امروز (رضا میرکریمی)

فیلم‌نامه: تأثیر شادمهر راستین (و نهایتاً کیارستمی) بر متن آشکار است. شخصیت اصلی فیلم کاملاً درک‌ناپذیر است و سکوتش تصنعی و تحمیلی و فارغ از منطق درون‌متنی است. در هر حال همین رویکرد خنثی‌گرایانه در شخصیت‌پردازی کل فیلم را برای من بی‌اثر و غیرجذاب می‌کند.

کارگردانی: استاندارد همیشگی میرکریمی. نه نبوغ‌آمیز است و نه خیلی بد.

بازی‌ها: تحت تأثیر شخصیت‌پردازی، بازی‌ها صرفا بیان کنش‌های زورچپان شده‌اند. پرستویی خوب است اما خوب برای هیچ.

غافل‌گیری: پس شادمهر راستین هم می‌تواند فیلم‌نامه‌ی ضعیف بنویسد.

امتیاز: ۶

آرایش غلیظ (حمید نعمت‌ا…)

دلم برای خودم می‌سوزد که مجبورم بنویسم فیلم نعمت‌ا… به‌شدت بد بود و دلم برای نعمت‌ا… می‌سوزد که از بوتیک به چنین هذیان بی‌سروتهی رسیده. حرف دیگری ندارم واقعا. اعلام عزای عمومی‌می‌کنم.

امتیاز: ۰

ردکارپت (رضا عطاران)

کلی خندیدم و از شوخی‌های بانمک عطاران لذت بردم اما گمان نمی‌کنم این چیزی که دیدم اسمش سینما باشد. در حد همان شوخی‌های اغلب تاریخ‌مصرف‌دار از عطاران متشکرم که بالاخره یبوست جشنواره امسال را حسابی ترکاند. قطعاً می‌شد با همین متریال فیلم بسازد اما برای همین آش شلم‌شوربا هم دمش گرم.

امتیاز: ۵

حق سکوت (محمدهادی ناییجی)

فیلم‌نامه: قرار دادن یک آخوند (خود فیلم لفظ آخوند را به کار می‌برد) در مخمصه‌ای تخفیف‌ناپذیر. بدون باج دادن به روحانیت یا چاپلوسی.

کارگردانی: استاندارد.

بازی‌ها: عالی و تحسین‌برانگیز. حسام محمودی و مهدی فریضه نشان می‌دهند معرفت تئاتر چه تأثیر چشم‌گیری بر بازیگری دارد.

غافل‌گیری: رفتم که چند دقیقه از فیلم را ببینم و بزنم بیرون. اصلا نشد که نشد.

نکته اساسی: آخوند هم انسان است اگر ما زیادی روشنفکر نباشیم.

نکته اساسی: حوزه هنری و میرکریمی‌بعد از خسته  نباشید با این فیلم نشان می‌دهند که سینمای شسته‌رفته و ارزش‌مندی را نشانه گرفته‌اند.

امتیاز: ۷

کلاشینکف (سعید سهیلی)

مقدمه: فیلم‌های سهیلی حال خوشی دارند. غم دل‌انگیزی دارند. شوخ‌طبعی دل‌چسبی دارند. اما سرشار از سطحی‌نگری و سمبلکاری‌اند.

فیلم‌نامه: سوژه جذاب اما پرداخت بسیار سرسری و ناشیانه.

کارگردانی: متاسفانه سهیلی قدر بهترین لحظه‌های فیلمش را نمی‌داند و بسیاری از آن‌ها را با بدترین انتخاب‌ها از دست می‌دهد.

نکته اساسی: شوخی‌های عطاران فیلم را تحمل‌پذیر کرده است.

نکته اساسی: یک فیلمفارسی معاصر.

امتیاز: ۵

خانه پدری (کیانوش عیاری)

ضدحال اساسی: متاسفانه توقعم از فیلم را بالا برده بودند.

فیلم‌نامه: یک قصه‌ی سرراست و ایستا بدون کم‌ترین شاخ‌وبرگ و پیرنگ فرعی یا زیرلایه. مناسب برای تحلیل نمادین و به همین دلیل اسیر نازل‌ترین استراتژی روایت. با شخصیت‌هایی کاملاً بی‌ژرفا و پوشالی.

کارگردانی: استاندارد. بسیار کم‌تر از توان عیاری.

بازی‌ها: مجالی برای بازی نیست. شخصیت‌ها عروسک‌هایی مقوایی و بی‌جان‌اند.

نکته اساسی: گویی هیچ‌کس با چرایی یا نفس کشته شدن دخترک مشکلی ندارد همه نگران‌اند که چرا زیرزمین کذایی مدفن آن خدابیامرز است. دست‌کم فیلم چیزی بیش از این به دست نمی‌دهد.

غافل‌گیری: رفتم شاهکار ببینم با یک فیلم معمولی و بلکه کسالت‌بار  و سطحی‌نگر مواجه شدم که اگر نام عیاری بر پیشانی‌اش نبود تا آخر تماشایش نمی‌کردم.

درس بزرگ: مقهور ایده شدن، مرگ نویسنده است.

امتیاز: ۶

آذر، شهدخت، پرویز و دیگران (بهروز افخمی)

غافل‌گیری اساسی: افخمی‌دوباره به روزهای خوبش برگشته و این به‌شدت مایه‌ی خوش‌حالی است.

فیلم‌نامه: شخصیت‌هایی بسیار ملموس و دوست‌داشتنی، استفاده مناسب از راوی دانای کل، قصه‌ای ساده و بسیار گیرا.

کارگردانی و تدوین: استاندارد با دو سه سکانس به‌یادماندنی. تدوین فیلم چند مشکل جزئی دارد که امیدوارم برطرف شود تا فیلم کامل‌تر شود.

بازی‌ها: همه بازی‌ها عالی.

نکته: برای فیلم خوب ساختن نیازی به جنگولک‌بازی نیست. مثالش همین فیلم است.

امتیاز: ۸

ماهی و گربه (شهرام مکری)

نکته اساسی: مکری فرم جذاب فیلم کوتاه موفقش محدوده دایره را به محدوده‌ای بزرگ‌تر آورده با این تفاوت اساسی که فرم را برای برساختن معنایی هولناک به کار بسته است.

تبریک: این از هر لحاظ  بهترین فیلم جشنواره برای من است. تبریک آقای مکری! نگاهت بسیار پخته‌تر از قبل شده. عطر معرفت می‌رسد از فیلمت.

فیلم‌نامه: سرشار از جزئیات با چینشی استادانه.

کارگردانی: رشک‌برانگیز است. تمام.

امتیاز: ۱۰

خواب‌زده‌ها (فریدون جیرانی)

حیرانی: یکی از مهمل‌ترین فیلم‌های جشنواره ساخته‌ی یکی از محبوب‌ترین فیلم‌‌سازانم.

پرسش: چه بر سر خودت آوردی جیرانی؟ روزم را خراب کردی استاد.

مخلص کلام: ابتذال به معنای حقیقی کلمه.

امتیاز: ۰

متروپل (مسعود کیمیایی)

نکته اساسی: فیلم را در سینمای مردمی‌دیدم. هیچ‌کس نخندید و هو نکرد و سوت نزد. آخر فیلم تشویق تماشاگران چشم‌گیر بود. من هم دلیلی برای خندیدن به نگاه محترم کیمیایی ندیدم. شاید چون روشنفکر نیستم.

فیلم‌نامه: فیلم‌نامه‌ خاصی در کار نیست. یک خط کم‌رنگ داستانی است و دیگر هیچ. غرور و خودبسندگی کیمیایی نابودش کرده.

کارگردانی: بسیاری از لحظه‌ها استاندارد همیشگی کیمیایی را دارد اما پرداخت صحنه‌ها کم‌رمق است و دلیلش چیزی جز کهولت استاد نمی‌تواند باشد.

بازی‌ها: پولاد کیمیایی و ساعد سهیلی مثل همیشه خوب‌اند. فروتن بلاتکلیف است. افشار بد است.

پیشنهاد: چون پیر شدی حافظ…

امتیاز: ۵

سایه‌روشن (فرزاد مؤتمن)

افسوس: چرا این فیلم جذاب و بسیار خوش‌ساخت در بخش مسابقه نبود؟ شرم بر انتخاب‌کنندگان.

غافل‌گیری: شقایق فراهانی می‌تواند این‌قدر خوب بازی کند و این‌قدر بازی بد در کارنامه دارد؟ او این‌جا عالی‌ست.

فیلم‌نامه: درام روان‌شناسانه با ادای دین آشکار به بزرگراه گم‌شده و چشمانت را باز کن. جابه‌جایی جنون‌آمیز زن موبور و موسیاه بیش از دو فیلم نام‌برده یادآور آن میل مبهم هوس بونوئل است.

کارگردانی: مؤتمن ضرب‌شست نشان می‌دهد. او فرزند راستین سینماست. بیچاره سینمای رقت‌انگیز ایران که قدر این سینماگر توانا را نمی‌داند.

آرزو: این فیلم باید دیده شود و به اندازه‌ی ارزش انکارناپذیرش قدر ببیند. واقعا چرا نه؟

نقطه‌ضعف: بچه خوش‌‌سروزبان فیلم مانند موارد مشابه روی اعصاب است. کاش معمولی‌تر بود.

امتیاز: ۸

عصبانی نیستم (رضا درمیشیان)

نکته اساسی: بغض را دوست نداشتم به نظرم خیلی ادایی و تصنعی بود.

غافل‌گیری بزرگ: میان بغض و عصبانی نیستم یک دنیا فاصله است.

یادآوری بی‌اهمیت: من بودم که نخستین بار به بهانه بازی در نمایشی از محمد یعقوبی، نوید محمدزاده را در مجله فیلم به عنوان یک استعداد چشم‌گیر معرفی کردم و حالا سرم حسابی بلند است. تنها نقطه‌ضعف او (لهجه) در این فیلم به عنوان یک ویژگی به کار رفته و در واقع تهدید تبدیل به فرصت شده. او عالی است و با همین نقش (حتی اگر دیگر بازی نکند) در تاریخ سینمای ایران ماندگار خواهد شد.

خدا مکار الماکرین است: مسئولان جشنواره درایت به خرج دادند تا این فیلم در سالن رسانه‌ها نمایش داده شود و دست افراطی‌ها را که برای به‌هم ریختن نمایش فیلم تیز کرده بودند با جابه‌جایی سانس توی پوست گردو گذاشتند. دم‌شان گرم.

طراحی تدوین: این بی‌تردید بهترین تدوین جشنواره است که البته محصول طراحی دقیق در مرحله فیلم‌‌برداری است.

سپاس: حال‌مان را خوب کردی آقا رضا. بغض را ترکاندی.

تنها نقطه‌ضعف: پایان‌بندی فیلم (آب‌بازی) بسیار نچسب است و برخلاف همه فیلم اجرای شدیدا ضعیفی دارد. حاضرم موی سرم را بتراشم اگر درمیشیان قول دهد که آن را عوض کند تا فیلمش کامل کامل شود.

امتیاز: ۹

زندگی مشترک آقای محمودی و بانو (روح‌ا… حجازی)

نکته اساسی: این فیلم را در قیاس با فیلم قبلی حجازی بسیار پخته‌تر و کم‌تر ادایی و زورکی دیدم.

فیلم‌نامه: دیالوگ‌نویسی عالی. شخصیت‌های خوب‌پرداخته و شناسنامه‌دار.

کارگردانی: کم‌نقص و پاکیزه.

نقطه‌ضعف: با این پایان بیش از حد رها نمی‌شود مدرن شد.

بازی‌ها:  پیمان قاسم‌خانی و ترانه علیدوستی فوق‌العاده‌اند. فرخ‌نژاد و قاضیانی هم انتخاب‌های بسیار مناسبی هستند.

امتیاز: ۸

طبقه حساس (کمال تبریزی)

سرخوردگی: نه! این فیلم‌نامه‌ای نیست که از قاسم‌خانی انتظار داشتم. اصلا.

کارگردانی: تبریزی هرگز کارگردان درجه‌یکی نبوده و بیش‌تر نان سوژه‌های داغ فیلم‌هایش را خورده. این بار رسما کارگردانی‌اش بد است.

بازی‌ها: نه! بجز هوتن شکیبا که در حق سکوت هم فوق‌العاده بود بقیه حتی عطاران چنگی به دل نمی‌زنند. اصلا این فیلم آنی نیست که منتظرش بودم.

امتیاز: ۵

زندگی جای دیگر است (منوچهر‌هادی)

فیلم‌نامه: شلوغ‌کاری بیهوده با خطوط داستانی متعدد بدون ساختن یک کلیت جذاب. سرشار از سطحی‌نگری.

کارگردانی: استاندارد.

بازی‌ها: پس حامد بهداد می‌تواند متین و موقر بازی کند. نیکی کریمی‌واقعا بد است. یکتا ناصر رسما از آن ور بام افتاده.

امتیاز: ۵

***

***

حاشیه‌ها و نکته‌ها

– فیلم‌های امسال پر از «گه» و «چس» بود. کم‌تر فیلمی‌بود که مشتقات این دو واژه را به کار نبرده باشد. موضوع چیست؟

– تمایل به استفاده از تکان‌های دوربین روی دست کم‌تر از قبل شده. خدا را شکر.

– ایده‌های جذابی در فیلم‌ها به چشم می‌خورد که البته اغلب پرداخت خوبی نداشتند.

– باید به جوان‌ها و طراوت نگاه‌شان سلام کرد. دوران پیرمردها در سینمای ایران به سر آمده.

– سقوط محض حمید نعمت‌ا… و فریدون جیرانی و کیومرث پوراحمد، فرفری‌ام کرد.

– دیگر نباید انکار کرد که فیلم‌نامه مهم‌ترین مشکل سینمای ایران است. در اجرا دستاوردهای خوبی داشته‌ایم.

– جذاب‌ترین ایده را مربوط به ماهی و گربه و بعد فردا می‌دانم.

– پدیده‌های بازیگری: حسام محمودی، مهدی فریضه و هوتن شکیبا.

– پدیده‌های کارگردانی: نیما جاویدی، ایمان افشاریان/ مهدی پاکدل (شخصا حدس می‌زنم سهم افشاریان بیش‌تر است) و سعید آقاخانی.

– این فیلم بسیار متأثرم کرد و صورتم را خیس خیس: میهمان داریم

– این دو فیلم هیجان‌زده‌ام کردند: ملبورن و عصبانی نیستم

– این فیلم ویرانم کرد: همه چیز برای فروش

– این فیلم خنده‌ حسابی از من گرفت: ردکارپت

– این دو فیلم غافل‌گیرم کردند: لامپ صد و حق سکوت

(ادامه دارد)

شعر: گورکن

هر زمستان

تاوان زمستان پیش است

و انتظار

تابوت روزهای مانده تا بهار

فریاد در تمنای آسمان

زنده‌به‌گور می‌شود

و در نگاه خسته‌ی  گورکن

آسمان هی دور می‌شود

هی دور می‌شود…

 

ترمزدستی

در میان فیلم‌های ۲۰۱۳ Rush ساخته‌ی ران‌هاوارد برای من در حکم یک دردانه است. خیلی راحت می‌گذارمش در گنجینه‌ی سینمایی‌ام. اتفاقا حال‌وهوای فیلم ربط چندانی به سلیقه و گرایش سینمایی‌ام ندارد. اصلا اکشن‌باز نیستم. اما جان‌مایه‌ی این فیلم برایم آن‌قدر بنیادین و تعیین‌کننده است که جایگاهی بسیار والا در ذهنم می‌یابد: گاهی لازم است آرام بگیری و از دل کشمکش کنار بکشی. گاهی ترمزدستی کشیدن و پیاده شدن عاقلانه‌تر از تخت‌گاز رفتن است. این راز بقاست و جوجه را آخر پاییز می‌شمرند.

تکه‌پار‌ه‌ها: افاضات

شما یادتان نیست

آن وقت‌ها اوضاع همین‌ بود

*

بیا مذاکره کنیم

این ماتیک‌های جدید

لب پوست‌ریخته‌ات را

بیش از حد مجاز

غنی‌سازی می‌کنند

*

لولویی که ممه را برد

آبش را ریخت همان‌جایی که می‌سوخت

*

راننده‌ی عزیز! پنچر شده‌ای؟

نگران نباش

کاپوت را بزن بالا

با یک گل بهار نمی‌شود

*

پیرمرد جلوی آینه دستی به شکمش کشید: «بالا تعطیل و پایین‌ تعطیل، میان‌تنه‌‌ است این یا بین‌التعطیلین؟»

*

دلار بالا کشید

ما پایین کشیدیم

بعدش که دلار پایین کشید

دیگر فرصتی نمانده بود برای بالا کشیدن

جشن منتقدان و مطبوعات سینمایی ۱۳۹۲

هفتمین جشن منتقدان سینمای ایران و سومین جشنواره مطبوعات سینمایی هم‌زمان برگزار شد و مثل دو دوره قبل این بار هم داوران مرتکب این یادداشت را شایسته دریافت جایزه دانستند. هرچند نفس جایزه گرفتن خوب است اما با عرض پوزش، سطح خودم را بالاتر از این جایزه‌ها می‌دانم و گذر زمان هم نشان خواهد داد که چه کسی با فاصله‌ای بسیار از بقیه «در این مقطع زمانی» بهترین نقدها و تحلیل‌ها را نوشته و به یادگار گذاشته. به هر حال جایزه‌دهندگان به تنوع اهمیت می‌دهند و این ذات هر جایزه‌ای است و همین‌ که در تنوع نام‌ها در سه دوره اخیر در هر حال نتوانسته‌اند از کنار نوشته‌های من بگذرند نشانه بسیار خوبی است. دیگران جای‌شان با هم عوض شده و من تنها آدم ثابت این جایزه‌ها در هر سه دوره بوده‌ام. ممنون از داوران محترم. بگذریم.

کم‌ترین حسن این جایزه این بود که یک سری دی‌وی‌دی آرشیو ۴۵۰ شماره‌ی مجله «فیلم» به برگزیدگان دادند (یا لااقل به من که دادند) و مجموعه ارزشمندی که به‌اشتباه فکر می‌کردم به دلیل فعالیت در مجله «فیلم» لایق دریافت یک نسخه‌اش هستم (و گویا نبودم) بعد از ماه‌ها غیرمستقیم به دستم رسید. به‌هرحال من یک مجله‌فیلم‌باز فطری و ابدی هستم حتی اگر خود عزیزان مجله عنایتی نداشته باشند. البته همین بی‌محلی‌ها جزئی از سازوکار ناز و نیاز است و ما هم که در این عشق دیرینه کم نمی‌آوریم.

مرور چند نکته را ضروری می‌دانم:

– بسیاری از جمله نگارنده بر این عقیده‌اند که بهتر است هرچه زودتر جشن مطبوعات سینمایی از جشن منتقدان جدا و به شکلی مستقل و آبرومندانه برگزار شود تا زیر سایه‌ی جشن دوم نباشد. شرح و تفصیل نمی‌خواهد. بهتر است دیگر.

– انجمن منتقدان بسیار مظلوم است و صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌دارد. وقتش است با اتخاذ تدابیری درست و بهره‌گیری از شیوه‌های رایزنی دیپلماتیک، بودجه یا تنخواه مناسبی برای برگزاری این جشن‌ها به شیوه‌ای شایسته‌تر و اهدای جوایزی متناسب با کوشش قشر محروم و آسیب‌پذیر نویسنده فراهم شود یا حامیان مالی بهتری جذب کار شوند. ادامه این روند با این جایزه‌های بسیار ناچیز واقعا خستگی را از تن هیچ قلم‌داری به در نمی‌کند.

– رأی‌گیری به شیوه‌ی آکادمی، راهکار مطلوب و کارآمدی است که خوش‌بختانه انجمن در دو دوره گذشته جشن منتقدان به آن متوسل شده. اما پیشنهاد من این است که برای رفع برخی ابهام‌ها و سوءتفاهم‌ها نام عزیزانی که در هر دوره رأی داده‌اند دست‌کم در سایت انجمن ثبت شود. حضور عزیزانی که سابقه مطبوعاتی خاصی ندارند در انجمن، این شائبه را به وجود آورده که آیا هر کس به صرف حضور در انجمن امکان شرکت در رأی‌گیری را دارد؟ خود من پاسخ این پرسش را می‌دانم اما بد نیست برای شفاف‌سازی قضیه، کاری شود.

– جایزه منتقدان برای سینماگران اهمیت بسیاری دارد اما بسیاری از سینماگران ایرانی به معنای واقعی دودوزه‌بازی می‌کنند. هروقت منتقدی کارشان را تحسین کند او را به عرش می‌برند و هروقت کاستی اثرشان را یادآور شود بی‌درنگ می‌گویند که اصولاً نقد نمی‌خوانند و نقد برای‌شان اهمیتی ندارد. واقعیت این است که سینما بدون بازتاب رسانه‌ای کم‌ترین لطفی ندارد و سینماگر مانند هر هنرمند دیگر برای دیدن بازتاب کارش پرپر می‌زند. سال‌ها باید بگذرد تا این دودوزه‌بازی بی‌اثر شود و انجمن منتقدان به‌درستی در این راه مؤثر و تعیین‌کننده است و خواهد بود.

یادداشتی بر «ردپای گرگ» مسعود کیمیایی

روزی روزگاری در بند

این نوشته پیش‌تر در «اعتماد» منتشر شده

P-09-1

ردپای گرگ به گمان نگارنده بهترین و کامل‌ترین فیلم مسعود کیمیایی‌ست و طرفه آن‌که شباهت‌هایی اساسی و دل‌پذیر با بهترین اثر کیمیایی یعنی جسدهای شیشه‌ای دارد؛ کتابی که با فاصله‌ای بسیار در صدر همه‌ی آفریده‌های او می‌نشیند و این مؤلف کهنه‌کار در هیچ‌یک از فیلم‌هایش نتوانسته به کمال و غنای آن نزدیک شود. بنیادین‌ترین هم‌سانی این دو متن (فیلم و کتاب) در قابی است که آدم‌های قصه در آن ساکن شده‌اند (یخ زده‌اند) و گویی همه‌ی تلاش روایی کیمیایی مصروف خوانش حسرت‌آلود عناصر این قاب است. در پایان جسدهای شیشه‌ای آدم‌های آن قصه‌ی پرفرازونشیب و تراژیک در ساحتی برزخ‌وار کنار هم قرار می‌گیرند؛ در بستری از انجماد شفاف و بازتابنده. آن‌ها در هنگامه‌ای که دیگر امکان گردهم‌آیی در واقعیت مفروض زندگی در متن قصه را ندارند انگار با هم عکس یادگاری می‌گیرند. جسدهای شیشه‌‌ای چندین سال پس از ردپای گرگ رونمایی شد. لحظه‌ی هم‌نشینی قهرمانان قصه در ردپای گرگ آغاز فروپاشی و زوال عشق و رفاقت است. «عکس، فقط عکسه که می‌مونه.» و راست هم می‌گوید آن عکاس دوره‌گرد؛ آن چینش خوش‌حال‌وهوا و ساختگی فقط در عکس پایدار می‌ماند. هرکدام از آن آدم‌های خندان رازی در دل دارند و بی‌خبرترین مرد آن قاب، رضاست که باید تا سال‌ها تاوان بی‌خبری‌اش را بدهد. کیمیایی با ورود دوباره‌اش به ساحت آن قاب یادگاری و نشان دادن حس واقعی آدم‌ها لحظه‌ای پیش از برداشته شدن عکس، یکی از فرازهای سینمای خودش و البته سینمای ایران را شکل داده. این روایت هنرمندانه‌ی بی‌کلام در سینمای به‌راستی پرگو و اغلب درشت‌گوی کیمیایی، گوهر تک‌افتاده‌ای است، هم‌چنان درخشان اما در عین حال برانگیزاننده‌ی این افسوس که چه‌قدر جای خالی تصویر ناب بی‌نیاز به تفسیر شفاهی در سینمای او خالی است. کابوس عقرب‌زده‌ی رضا در زندان که اجرای کم‌وبیش خوبی هم دارد، نمونه‌ای دیگر از هم‌سانی ردپای گرگ و جسدهای شیشه‌ای است. در جسدها… این فضای هراسناک محصول تلاش یک شخصیت برای رهایی از اعتیاد و جزئی از نشانگان ترک افیون است اما در ردپای گرگ گویا درد و رنج رضا به مثابه تلاش برای رهایی جسم و روانش از هر قید و دل‌بستگی زمینی است؛ از عشق تا رفاقت. تجربه‌ی تلخ زندان زهر واقعیت گذشته را از رضا می‌گیرد اما او را از دام افیون زندگی گریزی نیست. نامه‌ی صادق‌ که بارها درباره‌ی مسمای اسمش به تردید می‌افتیم، رضا را به منجلاب زندگی برمی‌گرداند؛ در شهری که حالا با او غریبگی می‌کند؛ با عشقی که طراوتش از کف گریخته، با زخمی‌که مرهمی‌ندارد؛ با رد پاک‌نشدنی سال‌های بربادرفته.

ردپای گرگ مثل بسیاری از فیلم‌های کیمیایی (و برخلاف نگاه ستمگرانه‌ی مخالفان سینمای کیمیایی) آدم‌های سرراستی ندارد؛ حکایت همیشه است؛ از قیصر قانون‌شکن که از پشت به دیگران خنجر می‌‌زد و مردانگی سنتی و شاهنامه را به ریشخند می‌گرفت تا امیرعلی فرمانزاد اعتراض که مردی و نامردی‌اش مثل آب و روغن در هم می‌جوشیدند و نکویی محاکمه در خیابان که مثل موش به سوراخی چپیده بود و می‌خواست مردانه بمیرد، اما جور بی‌بخاری‌اش را کتری می‌کشید. در ردپا… نفرین دنیای بی‌رحم قصه بر سر همه‌ی شخصیت‌ها سایه انداخته، و هریک سهمی‌از گناه دارند؛ از بی‌خبری یکی تا چشم‌ناپاکی دیگری، از لاپوشانی این تا نادانی آن. همه زخم دارند و قربانی‌اند. این‌جا هم قهرمان تمیز و دست‌نخورده‌ای نداریم. قطب‌های مثبت و منفی مدام جابه‌جا می‌شوند و قضاوت‌مان را به بازی می‌گیرند؛ در فیلمی‌که پیرنگ اصلی‌اش در بازی غریبی است که صادق به راه انداخته. صادق تا آخرین منزلگاه فیلم، مظهر شرارت است؛ تخت و بی‌ژرفا، یک مرد بد بدکردار. اما در آخرین پرده‌ی نمایش، در حضور کفن‌پوش خود بر صحنه‌ی نمایش در سالنی خالی از تماشاگر، قهرمان یکه‌سوار هم‌دلی‌برانگیز ما (و بی‌تعارف خود ما) را با تک‌گویی‌اش به رسوایی حقارت می‌کشاند.

تنها آدم پابرجای قصه، که مثل درختی تنومند ریشه در اعماق خاک دارد، آقا تهرانی است. او همان است که بود. در روزگار نو رنگ نباخته. هنوز خلوت‌نشین و دوری‌گزین است. دست‌کم به‌خوبی می‌داند که روزگارش سرآمده و عتیقه‌ی خورند موزه‌هاست. اما از این هیبت هم جز نظاره و انتظار مرگ برنمی‌آید. دست‌بالا ردایش را بر دوش رضا می‌گذارد تا مگر به قامت خرد او بزرگی ببخشد. دربند ردپای گرگ غم‌اندود و تلخ است، و کم و به‌اندازه. این دربند تلخ زمستان‌زده به کار دیزی‌خوری و نوشخواری و نامزدبازی نمی‌آید. نطفه‌ی شکل‌گیری تراژدی است در یک عکس یادگاری. و دیدار دوباره‌ی رضا با آقا تهرانی در زمستان دربند، مارش عزای مردان منقرضی‌ست که بیخود وسط خیابان‌های بی‌مرام دست‌وپا می‌زنند؛ با صدایی بس فراتر از تم موسیقایی «مرد تنها» که در آخر فیلم از حفره‌ی ساکسفونی در جشن عروسی (!) ناله سر می‌دهد.

ردپای گرگ بدون نشان دادن تصویر درست و درمانی از تهران، تلخ‌ترین حکم را بر زادگاه خاطره‌های فیلم‌ساز می‌راند؛ پیش‌گویی نمی‌کند بلکه گزارشی است از مردانی که بودند، و اعلام یک نقطه‌ی پایان است حتی با آن پایان‌بندی سه رنگ نچسب زورچپان. دیگر نه طلعت آن عشق عزیز است که خنده‌اش تن هر مرد را مورمور کند و عقرب شود به جان، نه رضا با این ردا که بر تنش زار می‌زند و نزدیک است بر زمین ساییده شود، آن قهرمان بی‌خدشه‌ی داناست که به نگاهی تا ته هر قصه را بخواند. آن جوان ریق و نزار هم که… فاتحه. 

 

جشنواره فیلم فجر ۹۲: فیلم‌های مسابقه و غیره

امسال متاسفانه اعلام نام فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره فجر مثل پارسال حاشیه‌ساز نشد. پارسال که تارومار کردند پیف‌پاف‌ها. اما امسال فیلمی‌که بسیارانی دیوانه‌وار مشتاقش باشند و قیچی‌به‌دست‌های عزیز تیپا به سرینش زده باشند در کار نیست. پریناز (بهرام بهرامیان) ظاهراً «مشکل» دارد و کلید تدبیر و امید هم با سوراخش مچ نیست. بهتر است جناب بهرامیان فکر فیلم بعدی‌اش باشد که احتمالا هست. آن را که قصه‌اش را نمی‌دانیم اما در مورد آشغال‌های دوست‌داشتنی (محسن امیریوسفی) خواندن نیم‌خط اول قصه‌اش کفایت می‌کند. وقتی رویکرد نمادین و مثلا ناکجاآبادی خیابان‌های آرام کمال تبریزی را هنوز که هنوز است تاب نمی‌آورند (مثل فیلم دیگر او پاداش) و او عاقلانه و دیزل‌وار فیلم‌ها و سریال‌های بعدی‌اش را می‌سازد (واقعا جز آدمی‌ذی‌نفوذ و به‌شدت آمیخته به بدنه‌ی قدرت مثل تبریزی چه کسی می‌تواند بعد از دو فیلم توقیفی هنوز نفس بکشد و سریال برای سیمای ملی و مقدس هم بسازد؟ هر کسی باشد افسردگی می‌گیرد در حد تیم ملی داخل سالن.) چه‌طور ممکن است به فیلمی‌با موضوع هرچند فرعی *~`[<«(“فتنه‌”)»>]`~* مجوز بدهند؟

البته بخشی از جذابیت کار جشنواره در این است که با همین ترفندها (قدیم‌ها می‌گفتند سیاه‌بازی‌ها) ملت سینمادوست همیشه در صحنه را حریص و تشنه کنند و مثلا بعدا اعلام شود فیلم آقای فلان یک سانس در جشنواره آن هم در نخستین ساعات بامداد روز بعد نمایش داده خواهد شد و بعد ملت معزز هجوم بیاورند و خر بیاور و باقالی بار کن. تقریبا جشنواره‌گردانان هر سال از این شیرین‌کاری‌ها می‌کنند و البته ما هم هر سال مانند آن دوست عزیز شیرین‌بیان که تا روی زمین پوست موز می‌دید می‌گفت: «ای وای! باز هم باید سر بخورم»، مشعوف می‌شویم و آدرنالین خون‌مان بالا می‌رود: «شنیده‌م می‌خوان فیلم فلانی رو یه سانس نمایش بدن ساعت دو نصفه‌شب. دم‌شون گرم. کلی حال می‌کنیم!» و از این مزخرفات. گاهی هم دستی از غیب می‌رسد و ناگهان یک مدیر خواب‌نماشده دستور آزادی یک فیلم را با وثیقه اعلام می‌کند یا کلا متهم مزبور عفو می‌خورد. جشنواره‌گردانان هرگز موهبت دست بالا داشتن و سورپرایز کردن مخاطبان را دست‌کم نمی‌گیرند چون به تجربه دریافته‌اند که این قایم‌باشک‌بازی‌ها نمک (یا شاید شکر) داستان است. مثلاً نمایش ویژه‌ای برای فیلم چندسال توقیفی خانه پدری (کیانوش عیاری) ترتیب می‌دهند یا گربه و ماهی (شهرام مکری) را یک گوشه‌ای از جدول می‌چپانند تا در ایام‌الله دهه فجر کام سینمادوستان گرام را شیرین کنند.

و اما نامردی است اگر از فیلم دوست نازنینم فرزاد مؤتمن یاد نکنم که هرچند اصلاً خودش را دوست ندارم ولی به هرحال فیلم‌ساز محبوبم است و من هم این مقوله‌ها را با هم قاطی‌پاتی نتوان کردن. سایه‌روشن مؤتمن هم به دلیلی که هنوز نمی‌دانیم در بخش مسابقه نیست. نباید زود جوگیر شد. مؤتمن بعد از صداها رسماً فقط اباطیل ساخته. پوپک و مش‌ماشالله که بی‌خیال… هنگام تماشای فیلم مضحمل بیداری در جشنواره دو سال قبل شر و شر عرق شرم می‌ریختم. سریال پرت‌وپلای نون و ریحون و چند تله‌فیلم ناموفق دیگر هم اصلا هیچ. اعتراف می‌کنم که دست‌کم من انتظار یک فیلم عالی را از او ندارم. اما نکته‌ای که گیجم می‌کند واکنش دوستم پوریا ذوالفقاری است که فیلم را دیده و می‌گوید فیلم بسیار جان‌دار و سرحالی است. سلیقه سینمایی من و جناب پوریا (از نوع ذوالفقاری‌اش البته) که واقعا دوست هستیم نه به تعارف مرسوم، بسیار به هم نزدیک است و بعید می‌دانم او بیهوده از فیلمی‌تعریف کند. تا جایی که می‌دانم به مؤتمن هم بدهی ندارد که بخواهد هندوانه زیر بغلش بگذارد و بیخود از فیلمش تعریف کند. در مورد این فیلم هم فکر می‌کنم آخرش مدیری خواب‌نما شود یا تهیه‌کننده‌ی مظلوم‌نما اما حسابی حسابگر و قدرتمندش دیپلماسی کند و مسیر کار را تغییر بدهد. امیدوارم این‌طور بشود تا ببینیم کیفیت فیلم‌سازی جناب مؤتمن با سبیل به چه شکل است. بی‌سبیلش که روی‌هم‌رفته خوب بود و گاه عالی.

گاهی آدمیزاد رکب می‌خورد و فکر می‌کند در حق فلان فیلم‌ساز اجحاف شده. مثلاً سالی که اکباتان (مهرشاد کارخانی) را شایسته‌ی ورود به بخش مسابقه ندیدند به دلیل آگاهی از قصه‌ی فیلم (که به ادعای سازنده‌اش قرار بود بازسازی فیلم کالت و سترگ فرار از تله باشد) خیلی دلخور شدیم. اما بعداً یک سانس آخر شب را دادند به جناب کارخانی که خیلی هم شاکی بود و مدام مظلوم‌نمایی می‌کرد. ناشکر نباید بود؛ سر اکباتان آن‌قدر خندیدیم که نزدیک بود دل و روده‌ را قی کنیم و از این بابت بسیار سپاس‌گزار استاد هستیم. هنوز هم یادآوری آن فیلم تجربه‌ی فرح‌بخشی است و مشتاقانه چشم انتظار نسخه‌ای از آن شاهکار روی دی‌وی‌دی یا ترجیحا بلو- ری هستم تا در اوقات اندوه، روحی تازه کنم. در آن شب به‌یادماندنی دانستیم که همیشه هم قیچی‌به‌دستان عزیز بد نمی‌برند، و گاهی سلولوئید را از پلاستیک‌فریزر تشخیص می‌دهند.

رجاء واثق دارم که فیلم‌های کنارچین، در صورت ورود خواب‌نمایانه یا تدبیرآمیز به جشنواره موجب آبروریزی نشوند تا ما هم بتوانیم در سال‌های آتی به قدر کفایت سوژه برای تاختن به مدیران و ممیزان داشته باشیم و بیکار نمانیم، و در صورت اعتراض بعداً بدجور ضایع نشویم.

——–

توضیح عکس (از راست به چپ): محمدرضا فروتن، فرزاد مؤتمن، خواهر گل‌شیفته فراهانی

در باب برابری مرد و زن

هر بار در این روزنوشت نظر صریحم را درباره‌‌ی زنان نوشته‌ام با واکنش آنی یک فعال حقوق زنان مواجه شده‌ام. البته گاهی این واکنش نشانی از نقد نداشته و صرفا فحاشی و توهین بوده. بگذریم…  پست قبلی‌ام یک دل‌نوشته بود و رنگی از تحلیل نداشت. در آن اشاره کردم که به دلیلی از بسیاری از زنان متنفرم ولی نگفتم که عاشق جمال مردان هستم. یک نکته کلیدی در نگاهم به زن و مرد وجود دارد که پاسخ‌گوی تمام ابهام‌هاست و محال است مدافعان حقوق زنان در ایران حقیقتاً به آن باور داشته باشند وگرنه اوضاع‌مان این‌قدر بد نمی‌بود. آن نکته این است: زن و مرد از نظر جسمانی و ویژگی‌های بیولوژیک و نورولوژیک یکسان نیستند اما به این دلیل که انسان‌اند حقوق‌شان باید برابر باشد.

ظاهراً جمله بدیهی و ساده‌ای است اما بگذارید برای توضیحش از نظریه‌پردازی بگریزم و مثال‌هایی ملموس بزنم. بیش از یک دهه است که دانشجویان پزشکی مرد پس از پایان تحصیل‌شان در دوره هفت‌ساله پزشکی عمومی‌هنگام شرکت در آزمون دستیاری (بخوانید تخصص پزشکی) حق انتخاب رشته زنان و زایمان را ندارند. حتما با خودتان می‌‌گویید به دلیل حاکمیت نگره اسلامی‌در کشورمان این امر بدیهی‌ست و پیش از تصویب چنین قانونی احتمالا به دلیل کمبود نیروی متخصص زن به دیده‌ی اغماض به این مسأله نگاه می‌شده. فرض می‌کنیم که حرف شما درست است اما دقیقا در سایه حاکمیت چنین نگره‌ای به کدام دلیل منطقی خانم‌ها اجازه گرفتن تخصص در رشته ارولوژی را دارند؛ رشته‌ای که با بیضه و اندام تناسلی مرد سروکار مستقیم و مبرم دارد؟ قطعا برای توجیه این وضعیت باید دلایل احمقانه‌ای بیاوریم و زن‌ها را قدیسه‌هایی تحریک‌ناپذیر و چشم‌پاک ببینم تا قضیه حل شود. یا می‌توانیم بگوییم به هرحال این رشته مراجعان زن هم دارد. اما قانون ابدا تفکیک نکرده که دستیاران ارولوژی فقط حق معاینه هم‌جنس را دارند.

از شما می‌پرسم: کدام فعال حقوق زنان درباره این تبعیض آشکار جنسیتی که موجب متخصص شدن ناحق بسیاری از دانشجویان دختر شده و پسران را در جایگاه پزشک عمومی‌متوقف کرده (با این‌که نمره بالاتری در آزمون دستیاری داشته‌اند) و سرنوشت‌ اقتصادی زندگی‌شان را به‌کلی تغییر داده، اعتراض کرده‌؟ دریغ از یک مورد. فمینیست‌های ایرانی هرگز تکلیف خودشان را با برابری زن و مرد مشخص نمی‌کنند. احتمالا کودن‌ترین آدم‌ها هم می‌دانند که برابری زن و مرد به این معنی است که تنها ملاک انتخاب افراد برای تخصص‌ها و حرفه‌های مختلف شایستگی‌شان باشد نه این‌که با ایجاد محرومیت برای یک جنس امکان بروز توانایی جنس دیگر فراهم شود. نه این‌که هرجا لازم شد از اصل برابری عدول کنیم و برای پیش‌برد کارهای‌مان عشوه و اغواگری را مباح و مجاز بدانیم؛ از صف نانوایی بگیر تا عابربانک و صف سینما و ادارات و… . نه این‌که در عین توی بوق کردن شعار برابری، گزاره‌ی حقارت آمیز Ladies first را که عده‌ای هوس‌باز برای مخ‌زنی زن‌ها باب کرده‌اند و از این طریق به شکلی ضمنی بر ضعف و ترحم‌پذیری زن‌ها انگشت می‌گذارند، نصب‌العین قرار بدهیم. می‌توانیم مثل یک شهروند مغزکوفته و رام، این‌ گزاره را به مقوله اخلاق و شخصیت نسبت بدهیم اما به‌هرحال واقعیت چیز دیگری‌ست. من هم معتقدم زن‌ها به دلیل ضعیف‌تر بودن میانگین قوای جسمانی‌شان نسبت به مردها شایسته مراعات هستند اما اگر فمینیست‌ها اصرار دارند که زن و مرد مطلقا با هم برابرند نباید شکست ترفند زنانه برای پیش‌برد امور را به حساب مردسالاری و زن‌ستیزی بگذارند. به‌هرحال مردهایی هم پیدا می‌شوند که معتقدند زن و مرد کاملا برابرند و دلیلی برای ترحم به زن‌‌ها نمی‌بینند. از منظر یک فمینیست واقعی، مطلقا نباید چنین مردی را تخطئه کرد چون او احتمالا با نادیده گرفتن جنسیت زن احترامی‌اصیل  و واقعی به شخصیت او می‌گذارد.

به‌راستی معتقدم که جنسیت نباید هیچ تاثیری در پیش‌برد امور داشته باشد اما جان برادر! شما به‌خوبی می‌دانید که در کشوری مثل ایران هیچ چیز در پیش‌برد امور، کارآمدتر از جنسیت نیست. یک انسان نادان درست همین لحظه در ذهنش قضیه را به امور جنسی می‌کشاند و مثلا اتاقی را تصور می‌کند و خلوتی را و… اما یک انسان آگاه متوجه می‌شود که کارکرد جنسیت غالبا ربطی به هیچ رابطه‌‌ی جسمانی ندارد و در سطح عقده‌های فروخفته‌ی انسان‌ها عمل می‌کند. بسیاری می‌پرسند فلان بازیگر زن با این بیان موحش و بی‌ کم‌ترین بهره از استعداد بازیگری چرا در سینما فعال است و کوتاه‌بیا هم نیست؟ یعنی تهیه‌کننده‌ها و فیلم‌سازها نمی‌فهمند که او واقعا بازیگر بدی است؟ پس چرا پدربزرگ و عمه‌ی من این را می‌فهمند؟ بسیاری می‌پرسند چرا فلان خانم با این‌که واقعا نویسنده‌ی خوبی نیست و کتابش یا نوشته‌های ژورنالیستی‌اش بسیار دم‌دستی‌اند و بازخورد خوبی هم ندارند این‌قدر امکان جولان دارد؟ بسیاری از مردان می‌پرسند: چرا وقتی به یک مشکل اداری برخورد می‌کنم اگر مسئول مربوط، زن باشد کارم راحت‌تر راه می‌افتد و اگر مرد باشد محل سگ هم به من نمی‌گذارد؟ بسیاری از زنان می‌پرسند: چرا وقتی به یک مشکل اداری برخورد می‌کنم اگر مسئول مربوط، مرد باشد کارم راحت‌تر راه می‌افتد و اگر زن باشد محل سگ هم به من نمی‌گذارد؟ و هزار سؤال مشابه.

و من اصلا زنی را که اعتقادی به سنت و راحت بگویم به اسلام ندارد اما مهریه‌اش را به اجرا می‌گذارد، درک نمی‌کنم. و من اصلا دختری را که هر  سال با چند پسر می‌رود و بعد با یک جراحی ترمیمی‌می‌خواهد برای یک مرد نگون‌بخت قدیسه جلوه کند درک نمی‌کنم. و من اصلا فمینیستی را که به گزاره‌ی Ladies first معتقد است درک نمی‌کنم (اگر یک زن عادی که جنسیتش مهم‌ترین ابزار پویش و تکاپوی اوست این را بگوید اصلا نباید بر او خرده گرفت چون حرف و عملش یکی است.).

به نظرم زنان دگراندیش ایران (یا آن‌ها که چنین ادعایی دارند) باید تکلیف خودشان را مشخص کنند. اگر فکر می‌کنند که هدفی والا دارند و برای آن پویش می‌کنند بهتر است بی‌خیال جنگولک‌ و بامبول شوند و در وهله‌ی نخست از شر عقده‌های موروثی رهایی یابند. تصمیم‌گیری یک ذهن گرفتار عقده، همیشه فاجعه به بار می‌آورد. از پیر فرزانه‌ای شنیدم که پس از هر انقلابی بهتر است انقلابیون در مصدر امر ننشینند و به جایش به یک مرخصی چندساله بروند تا روان‌شان پالوده شود. چون تصویر شکنجه‌ها و تحقیرهایی که در دوران پیشین متحمل شده‌اند یک آن رهای‌شان نمی‌‌کند و در بزنگاه هر تصمیم‌گیری با انبوهی از عقده‌های حل‌نشده و آزاردهنده همراهند که بر قضاوت و تصمیم‌شان اثرات ناگوار و خسارت‌بار می‌گذارد. به گمانم فمینیست‌ها هم باید اول عقده‌های دوران مردسالاری را از وجودشان پاک کنند و بعد به عنوان یک انسان فارغ از جنسیت حرف بزنند و بیانیه صادر کنند و تصمیم بگیرند. اگر مراد از مبارزه با زن‌ستیری، استقرار زن‌سالاری است که واویلا. در یک جامعه آرمانی جنسیت نباید هیچ نقشی در پیش‌برد هیچ کاری داشته باشد.

بدیهی‌ست که بخش غالب جامعه امروز ایران هم‌چنان زیر سایه مردسالاری است. اما نکته تلخ این است که بخش غالب زنان ایران که در روستاها و شهرهای کوچک و ایلات و عشایر زندگی می‌کنند اساساً در مناسبات اجتماعی و مطالعات جامعه‌شناسانه جایگاهی ندارند و برای جست‌وجوی آن بخش موسوم به دگراندیش یا مدافع حقوق زنان باید بر طبقه متوسط تحصیل‌کرده‌ درنگ کنیم. این گروه اخیر هرچند نسبت به زنان تحت انقیاد مطلق مردان در اقلیت‌اند (توزیع جغرافیایی این دو دسته متناسب است با توزیع طبقه خواهان مدرنیته و طبقه سنتی در کشور به‌شدت ناهمگون ایران) اما تنها همین‌ها هستند که به هر شکل تریبونی برای بیان آراء و عقایدشان پیدا می‌کنند و درست به همین دلیل است که تنها گروه مورد توجه حاکمیت و قدرت همین‌ها هستند چون خطر بالقوه به شمار می‌آیند. فلان زن بخت‌برگشته در یک ایل یا فلان روستای دورافتاده یا در فلان شهر کوچک بن‌بست، چه خطری دارد؟

زنان ایران هرچند در قیاس با کشورهای غربی بسیار محدودند اما در قیاس با کشورهای همسایه‌شان دستاوردهای بزرگی داشته‌اند. به‌هرحال تلاش زنان برای عقب نماندن از قافله‌ی مردان (که قربانش بروم اغلب چیزی جز زشتی و رذالت نیست) نتیجه‌ی درهم‌برهمی‌دارد یعنی خوب و بدش حسابی قاطی است: از افزایش چشم‌گیر زنانی که گواهینامه رانندگی دارند تا افزایش چشم‌گیر زنان سیگاری یا معتاد به انواع مخدرها و روانگردان‌ها، از افزایش چشم‌گیر حضور زنان در دانشگاه تا افزایش چشم‌گیر بوالهوسی و خیانت‌کاری به پیروی از مردان.

وقتی می‌نویسم از بسیاری از زنان متنفرم، این را نمی‌نویسم (چون فکر می‌کنم بدیهی است و مخاطبانم می‌دانند) که از بسیاری از مردان متنفرم. دلیلش ساده است: من حتی برای تنفر از یک انسان هم جنسیت او را لحاظ نمی‌کنم. آدم رذل یا دروغ‌گو، ریاکار، دزد، خیانت‌کار، زیرآب‌زن، هتاک، رانت‌خوار، دوبه‌هم‌زن، حسود و… در هر حال آدم بدی است؛ چه فرقی می‌کند که زن باشد یا مرد؟ اگر فقط و فقط برای حفظ نگاه مثبت زنان به خودم از گفتن این واقعیت پرهیز کنم آن‌گاه دقیقاً وسط کارزار زن‌ستیزی و مردسالاری ایستاده‌ام که یکی از شعارهایش این است: زن را خر کن و از او سواری بگیر (و البته زن‌ها هم همین را در مورد مردان می‌گویند). متاسفانه انتخاب بسیاری از زنان همین است یعنی آگاهانه تن به همین بازی دروغین می‌دهند تا بهره مطلوب‌شان را ببرند و باقی قضایا برای‌شان مهم نیست. مهم پیش‌برد امور است و جان برادر! چنین مصالحه‌ای آغاز همه‌ی بدبختی‌هاست.

پی‌نوشت: این‌که من از غالب انسان‌ها متنفرم به این معنی نیست که خودم را بری از عیب و زشتی می‌دانم. دیگران باید از من متنفر باشند یا نباشند و به قول آخرین دیالوگ ایرما خوشگله «آن داستان دیگری است». و به من ربطی هم ندارد.

بودیم و شدیم

گاهی از فرط بطالت و بیکاری یا شاید هم دل‌تنگی، سایتم را شخم می‌زنم یعنی پست‌های قدیمی‌ام را به شکل تصادفی می‌خوانم و اگر کامنتی داشته باشند با دقت مرور می‌کنم که ببینم آن روزها چه حس‌وحالی برقرار بود. نتیجه غم‌انگیز است. چه بودیم و چه شدیم. همیشه از دست می‌رویم؛ از دست می‌دهیم و اغلب جای‌گزینی در کار نیست. آدم‌های بسیاری در این سال‌ها آمدند و رفتند. بعضی‌ها جوشان آمدند و خیلی زود سرد شدند. بعضی‌ها ناگهان غیب‌شان زد.

این آن سوی ماجراست. این سو، دست‌کم من عذاب وجدانی ندارم چون همیشه بوده‌ و نوشته‌ام. آهسته و پیوسته رفتن، کار بسیار بسیار دشواری‌ست آن هم برای «ایرونی‌»های کم‌رمق و دمدمی‌مزاج اما من در حد بضاعتم تلاش کردم در این روزنوشت محققش کنم و فکر می‌کنم ناکام نبوده‌ام. با آدم‌های مودی و متغیرالحال ناسازگارم. من یا کاری را شروع نمی‌کنم یا اگر شروع کنم به‌راحتی کوتاه‌بیا نیستم.

قطعا پیش خودم به دلایل این وضعیت فکر می‌کنم اما بی‌خیال؛ گفتنش بیهوده و مکرر است. فقط خواستم یادی کرده باشم از روزهای خیلی بهتر در مقایسه با این روزهای راکد و مردابی. چیز تازه‌ای نیست. در زندگی هم همیشه رسم بر افتراق و دوری بوده: بهترین دوستانم را همسران‌شان پس از ازدواج، از من (و بقیه دوستان‌شان) مصرانه دور کردند؛ کاری که همسر مهربانم هرگز با دوستانم نکرد. این فقط یکی از دلایلی است که از بسیاری از زن‌ها متنفرم. سربازی اجباری چند تا از بهترین دوستانم را در پربارترین دوران هم‌‌نشینی‌مان برای مدت‌های طولانی از من دور کرد و در بازگشت از آن جهنم، نه حسی از زندگی در وجودشان مانده بود و نه شوقی برای دوستی. هرکس که زیادی تحویلش گرفتم و در محضرش فروتنی کردم برایم شاخ شد و گستاخی پیشه کرد. هرکس که خدمتی صادقانه نثارش کردم تیپا نثارم کرد. قبلا تعجب می‌کردم چون خام بودم و نادان. حالا می‌دانم که این فقط مختص من نیست بلکه رسم طبیعی زندگانی است به‌خصوص در کشور مقدس ایران. ما همیشه از دست می‌دهیم. آن‌قدر تنها می‌شویم یا آن‌قدر خواسته و ناخواسته تنهای‌مان می‌گذارند که اگر به بزرگ‌ترین موفقیت‌ها در زندگی هم برسیم دیگر کم‌ترین حلاوتی ندارد. جشن تولدی را تصور کنید که هر سال به شکل انفرادی برگزار شود؛ حقا که باید …ید به چنین جشنی.

این چند سال و به‌خصوص پس از انتخابات ۸۸ آواری از افسردگی و ناامیدی بر سر ساکنان سرزمین مقدس ایران افتاد. بدتر و بدترتر شدیم. برچیده شدن بساط دولت دروغ در بهار امسال، کمی‌امیدوارمان کرد که شاید از این «دپرسیون جمعی» بیرون بیاییم. شاید هنوز برای داوری زود است. شاید باید زمان بیش‌تری بگذرد تا زخم‌ها ترمیم بیابند. شاید دوباره مثل گذشته دور هم جمع شویم؛ با هم سخن بگوییم. فقط شاید.

ترانه: آره…

درد و حدیث اون دلی که تنگه

به دل می‌شینه همینش قشنگه

صدای بی‌صدای گریه‌ی مرد

همیشه با حرف دلش یه رنگه

منم یه وقتایی دلم می‌گیره

از این همه ظلم و ستم می‌گیره

از دست اون دوروی بی‌معرفت‌

که می‌گه خیلی چاکرم می‌گیره

نگو همش تقصیر شانس و بخته

زندگی این شکلی حسابی سخته

بهتره یک فکری کنیم عزیزم

خیالمون بی‌خودی تخت تخته

کاش یکی مثل تو منو می‌فهمید

قصه‌ی تنها موندنو می‌فهمید

هیشکی نمی‌پرسه خرت به چنده

کاش لااقل خر شدنو می‌فهمید

اون‌وقت حاجیت به هرکی رو نمی‌زد

اینقده حرص آبرو نمی‌زد

دیشب تو خواب خدا اومد سراغم

یه ذره با خود تو مو نمی‌زد

گفت:« پسر جون! بی‌خیال ما شو

بس کن و بی‌‌خیال آدما شو»

گفتم: «دیگه کسی نمی‌مونه خب!»

گفت: «بکن از خودت و رها شو

با غصه ساختن خیلی هم ساده نیست

صبر یه چیز حاضرآماده نیست

زندگی چیزایی ازت می‌گیره

اما نصف  چیزایی که داده نیست

هیچکی تو دنیا نمیاد سراغت

پا نمی‌ذاره توی کوچه‌باغت

پا شو برو یه کم پیاده‌روی

جان خودم روشن می‌شه چراغت»

الحمدلله تو دلم آهی هست

هنوز شبا تو آسمون ماهی هست

پای پیاده با تو خیلی خوبه

کمش می‌فهمم که هنوز راهی هست…

آره هنوز راهی هست…

تئاتر روی دی‌وی‌دی: یک تکه دل‌خوشی

231

سال گذشته که برای نوشتن نقدی بر نمایش زمستان ۶۶ محمد یعقوبی دنبال نسخه‌‌ی احتمالی ضبط‌‌شده‌ای از نمایش نوشتن در تاریکی او بودم از خودش خواستم که اگر چنین نسخه‌ای دارد در اختیارم بگذارد اما این هنرمند بزرگ و بی‌بدیل تئاتر ایران مؤکدا گفت با ضبط نمایش‌ مخالف است و به نظرش این کار هیچ ضرورتی ندارد. چند ماه پیش نسخه‌ای قانونی از نمایش خشکسالی و دروغ او را روی دی‌وی‌دی و در سروشکلی آبرومند از غرفه‌‌ی سینما آزادی خریدم. ماند تا دیشب که دیدمش. دو سال پیش روی صحنه دیده بودمش و تماشای دوباره‌اش بار دیگر همان حس اولین تماشا را در وجودم زنده کرد. نمایش‌نامه‌ای بسیار مهندسی‌شده، ژرف و جزئی‌نگر، بر بنیان مسائل ازلی‌ابدی زن‌وشوهری. با لحظه‌های بسیار مؤثری از خنده و البته لحظه‌های تحمل‌ناپذیری از عریانی روان آدمیزاد. تماشای نمایشی چنین حی و تداعی‌گر برای من هولناک است درست مثل نمایش چشم‌هایی که مال توست (با نویسندگی بهاره رهنما) که از فرط آشنایی، و نزدیکی به واقعیت زندگی، لحظه‌هایی زجرآور می‌شود و زخم می‌زند. یعقوبی با نشان دادن حقیرترین و ریزترین مناسبات زندگی مشترک، درست وسط خال می‌زند. فضای دستافرید او به لطف بازی‌های درست و بی‌نقص بازیگرانش، چنان آشنا و خودمانی است که هر لحظه خودمان را در بزنگاه‌های متن تنها و بی‌پناه می‌بینیم.

قصدم نه نقد این نمایش که پیشنهاد آن به خوانندگان کابوس‌های فرامدرن است به‌خصوص آن‌ها که ازدواج کرده‌اند یا قصدش را دارند. بسیار خوش‌حالم که برخلاف نظر قبلی آقای یعقوبی این نمایش ضبط شده و امکان تماشایش برای فارسی‌بانان درون و بیرون ایران فراهم است. این فرصت بی‌نظیری است برای ساکنان عزیز شهرهایی جز تهران که با تئاتر امروز ایران بیش‌تر آشنا شوند. اگر فقط یک نفر بتواند پیش‌فرض غالب ایرانی‌ها درباره تئاترهای عهد بوقی و به‌شدت اغراق‌آمیز و درجا زدن در نمایش‌نامه‌های شکسپیر و چخوف و… را عوض کند و اشتیاق دیدن تئاتر را در وجودشان زنده سازد، همین محمد یعقوبی است. در فضای غبارآلود و راکد نمایش ایران او به‌راستی خود اکسیژن است. دستش هم درد نکند. به‌هرحال آدمیزاد است؛ گاهی نظرش عوض می‌شود و خوش‌حالم که نظر او عوض شد یا به هر حال نظر دیگران را هرچند با اکراه پذیرفت. امیدوارم نمایش‌های دیگری از این نویسنده و کارگردان هنرمند و توانا روی دی‌وی‌دی بیاید و همه حظش را ببرند.

چند وقت پیش توفیق هم‌نشینی با دکتر علی رفیعی، استاد بزرگ دیرسال نمایش ایران را داشتم. اواسط تابستان بود و من شمال بودم. آقای گلمکانی زنگ زد و گفت دکتر رفیعی برای پیدا کردن لوکیشن فیلمش به لاهیجان آمده. می‌توانی کمکش کنی؟ گفتم چرا که نه. عاشقانه این کار را می‌کنم. جست‌وجوی لوکیشن نتایج خوبی داشت. چند جای بکر و محشر را نشان استاد دادم و او هم چند تا را پسندید و در دفترچه‌ای یادداشت کرد. استاد به‌سختی با عصا راه می‌رفت اما سرحال و پرانرژی بود. از روزگار گله می‌‌کرد. شرایط را برای ساختن فیلم تازه‌اش مساعد نمی‌دید (تا حالا هم که خبری از شروع فیلم‌برداری منتشر نشده). حرف‌های مفصل و خودمانی آن روز بماند برای وقتی دیگر یا هیچ وقت، اما لابه‌لای صحبت‌هایش از محمود کلاری دلخور بود که نمایش شکار روباه او را تصویربرداری کرده اما در این سال‌ها به هر دلیلی از دادن راش‌ها طفره می‌رود. و من چه‌قدر خوش‌حال شدم که به‌هرحال کسی از آن نمایش بسیار تحسین‌شده تصویری گرفته و بلافاصله افسوس آمد که چرا امکان تماشایش روی دی‌وی‌دی فراهم نشده است. دکتر رفیعی تا ابد زنده نخواهد ماند. آقای تهیه‌کننده‌ای که می‌خواهی برای ساختن فیلم این استاد نازنین همت کنی. کمی‌زودتر لطفاً! آقای کلاری عزیز همتی کن. چه زیباست اگر دی‌وی‌دی شکار روباه در شکل و شمایلی نفیس و عزیز، تا سایه‌ی استاد بالای سر آبادی نمایش است بیرون بیاید و لبخندی بر لب او بنشاند. بیایید یک بار هم که شده بعدش نیاییم حرف‌های سوزناک بزنیم. همین امروز را دریابیم؛ همین تکه‌های کوچک دل‌خوشی را.