شعر: اعتراف می‌کنم

به ضرس قاطع بگویم

جز چند بار

هرگز بر در و دیوار مستراح عمومی‌چیزی ننوشته‌ام

جز برای رفع تنوع

برای مرحومان مغفور چسبیده به دیوار

ریش و سبیل نگذاشته‌ام

فقط همان یک بار پیش آمد که نیمه‌شب

روی دیوار یک تعمیرگاه نوشتم: زنده باد آزادی

با کمی‌رنگ و دستکاری

اصلش این بود: پنچرگیری و تنظیم باد آزادی

و حالا که فکر می‌کنم

با عرض معذرت

دو سه بار روی چنارهای آن خیابان دراز نوشتم : … توی این زندگی

شما زحمت نکشید جناب بازپرس!

این‌جانب در کمال صحت و سلامت اعتراف می‌کنم

پا به پای خیابان‌های این شهر خوش‌بخت

هرجا دستم رفت نوشتم

نوروز ۹۳ و سینما و تلویزیون

یک

تا جایی که من یادم هست بی‌بروبرگرد هر نوروز با چند مرگ مهم آغاز شده. امسال هم مرگ استاد باستانی پاریزی و مرگ یکی از مرزبانان گروگان‌گرفته سال را افتتاح کردند. مرگ اولی که مایه‌ی افسوس نبود چون استاد گنجینه‌ای گران‌بها از خود به جا گذاشته که تا ابد خوراک فرهنگ این سرزمین خواهد بود. اما دومی‌غریب و مظلوم افتاد و بی‌اعتنایی تعمدی رسانه‌ی «ملی» به آن بدجور روی اعصاب رفت… (بقیه‌‌اش سانسور می‌شود).

دو

زمان جشنواره پیش‌بینی کردم که معراجی‌ها پرفروش خواهد شد و کم نبودند کسانی که می‌گفتند این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست و نباید سرنوشت سه‌گانه‌ی اخراجی‌ها را برای این یکی پیش‌بینی کرد. اما دیدیم و دیدید که این یکی هم به همان راه رفت. چرا خودمان را گول بزنیم؟ باید این واقعیت را بپذیریم. دم مسعود ده‌نمکی گرم که می‌داند این ملت نگون‌بخت چه می‌خواهند و همان را به خوردشان می‌دهد. در این سال‌ها سناریوی کسانی چون فرح‌بخش و… بارها شکست خورده اما ده‌نمکی قلدرانه می‌تازد و رگ خواب مردم بافرهنگ ایران را در دست دارد. تا کی خودمان را گول بزنیم؟ تا کی به صد هزار تماشاگر بگوییم تماشاگرنما؟ ما همینیم. با همین بضاعت فرهنگی؛ مردمانی کم‌طاقت و خشونت‌طلب و ابتذال‌دوست. جوک اگر رکیک نباشد نمی‌خندیم. سنبه اگر اندکی زور داشته باشد جا می‌زنیم و … . در محاسبات فرهنگی و اجتماعی همیشه اشتباه می‌کنیم چون اقلیتی را به‌غلط اکثریت فرض می‌کنیم و بالعکس.

دو و نیم

خط ویژه (مصطفی کیایی) نشد آن چیزی که سازندگانش گمان می‌کردند و فروش‌اش (روراست باشیم؟) ناامیدکننده بود. طبیعی هم هست که در رقابت با معراجی‌ها فیلم‌هایی با اندکی ذوق و سرسوزنی هنر کم‌ترین شانسی نداشته باشند. وقتی طبقه حساس (کمال تبریزی) هم که جنسش برای فروش حسابی جور است زورش به معراجی‌ها نمی‌رسد، کیایی و رفقایش بهتر است وا بدهند و از تعطیلات نوروزی حداکثر استفاده را ببرند که عمر کوتاه است و در گذر.

سه

فکر نکنم خود سازندگان کلاه‌قرمزی هم حدس می‌زدند که بتوانند چنین کاسبی پررونقی را این همه سال ادامه بدهند. یک چیز هشلهفت بی‌سروته با شوخی‌های درپیت و بی‌مایه سه چهار نفر را میلیاردر کرده و چند ده نفر دیگر را متنعم. در نگاه نسل هذیان‌زده‌ی دهه‌ی شصت کلاه‌قرمزی می‌تواند نمادی از اعتراض درون‌گفتمانی باشد؛ اعتراضی که از استاد شجریان تا عادل فردوسی‌پور و برنامه‌ی نود و جعفر پناهی و علی کریمی‌و… را در بر می‌‌گیرد. نمی‌توانی یکی از این‌ها را دربست دوست نداشته باشی و جایی در جمع پرشور فرهنگ‌دوست فیس‌بوک‌باز روشنفکر سرخوش پیدا کنی. این‌ها نماد اعتراض به شرایط بد موجود هستند. چرا؟ خدا می‌داند. از دل همین سرخوشی‌جویی هیستریک است که بزرگی چون داریوش مهرجویی رو به جفنگ‌سازی می‌آورد و تحسین هم می‌شود. این‌گونه است که ببعی کلاه‌قرمزی متن مرغوبی می‌شود برای خوانش‌های فیلسوفانه. بحث مفصلی است و حوصله‌اش از من خارج است و این‌ روزنوشت از حوصله‌اش و من از حوصله‌ی ببعی و کلا بی‌خیال.

چهار

سیروس مقدم بی‌وقفه با پایتخت می‌تازد و مرزهای بیهودگی را می‌تاراند. یک اجرای دم‌دستی و سرهم‌بندی‌شده با متنی بسیار کم‌مایه و شوخی‌های کلامی‌تکراری و… و پرسش این است که چرا باید این قصه آبکی را هم‌چنان کش داد و دنباله پشت دنباله به آن چسباند؟ تنابنده در نقش نقی فوق‌العاده متقاعدکننده و جذاب است مثل هدایت‌هاشمی‌در نقش اوس موسا (این هم از آن نام‌گذاری‌های شیطنت‌آمیز است!) اما وقتی متن منسجم و درستی در کار نیست واقعا چه لزومی‌دارد این شلم‌‌شوربا را هم‌چنان ادامه بدهند؟ کاش این تلویزیون حساب و کتابی داشت. باز صد رحمت به آش سیروس مقدم. وضعیت بقیه سریال‌های نوروزی که فاجعه‌ی محض است و حتی نام بردن از آن‌ها مایه‌ی شرمندگی است. فقط جعبه‌ی جادویی (!) تلویزیون می‌تواند سازنده‌ی فیلم درخشان لامپ صد را در زمانی بسیار اندک به حضیض سریال نوروزی امسال شبکه سه بکشاند؛ فوق‌العاده تکراری و بی‌مزه و پوک.

پنج

این که همه‌‌اش شد بد. شما به خوبی خودتان ببخشایید. وسط تعطیلات نوروزی است و بهتر است حرف‌های خوب و مثبت بزنیم:       (جای خالی را با هرچه خواستید پر کنید)

عشق و روشنفکری در سینمای ایران

این رسما آخرین مطلبی است که در دوران نقدنویسی‌ام نوشتم و در کتاب سال ۱۳۹۲ مجله فیلم منتشر شده است. البته در بهمن ۹۲ مطلب مفصلی درباره سینمای برادران کوئن و آخرین فیلم‌شان درون لووین دیویس نوشتم برای پرونده «سایه خیال‌»‌ی که زحمت بسیار برایش کشیدم و دوستان عزیزی هم در آن پرونده با من همکاری کردند. نمی‌دانم آن پرونده منتشر خواهد شد یا نه. . اما در هر حال آخرین نوشته‌ام این یکی است: مقاله‌ای درباره‌ی روشنفکری و عشق در سینمای ایران با نگاهی به سه فیلم هامون، درخت گلابی و شب‌های روشن که برای من پایانی دل‌پذیر و بامعنا بر روزگار نقدنویسی‌‌‌ام است. 

اگر دوست داشتید دانلود بفرمایید: Roshanfekr-Eshgh-kazemi

در آغاز سال ۹۳

IMG_1404

عکس از لیلا بهشاد

یک

مطلبی که در آغاز سال ۹۲ نوشتم امیدوارانه بود. اما سال ۹۲ برای من سال خوبی نبود و هر بار که چشمم به آن مطلب می‌افتاد خجالت می‌کشیدم. اما هرچه بود گذشت و من هم بیهوده احساس شرمندگی می‌کردم. ما آدم‌ها محصورتر و محدودتر از آنیم که بتوانیم حکمت هستی را دریابیم. بسیاری از ناگواری‌ها به سان داروی تلخی هستند که آینده را ضمانت می‌کنند و آدمیزاد را نسبت به مصائب ایمن می‌سازند. امیدوارم سال بعد سالی سرشار از رخدادهای مبارک باشد.

دو

در پایان سال ۹۲ به شش سال فعالیت مطبوعاتی‌ام پایان دادم. دوره‌‌ی گذاری بود که باید طی می‌کردم و درنگ بیش‌تر در آن اصلا بخردانه نبود. ترک فعالیت مطبوعاتی به این معنا نیست که دیگر درباره‌ی سینما نخواهم نوشت؛ برعکس، در سال پیش رو برای انتشار کتابی تحلیلی درباره‌ی سینما دست‌به‌کار خواهم شد و نگارش کتاب بعدی را هم آغاز خواهم کرد. تدارک نخستین مجموعه شعر و مجموعه داستان بعدی هم در دستور کارم هست. با این حال، به یاری پروردگار عمده فعالیتم در سال آینده در زمینه‌‌ای جز نوشتن خواهد بود که به وقتش خبرش منتشر خواهد شد.

سه

آدمیزاد نان دلش را می‌خورد. دل‌تان دریایی و روزگارتان سبز. سال نو مبارک.

——-

اگر وقت و حالش را داشتید از آغاز فروردین (جمعه) به سایت آدم‌برفی‌ها هم سر بزنید.  برای نوروز مطالبی را تدارک دیده‌‌ایم. 

در پایان سال ۹۲

یک

شاید مشکل از من است اما گمان می‌کنم دیگر حتی به ضرب و زور هم نمی‌شود حال و هوای عید را در این وضعیت بد اجتماعی و اقتصادی ایجاد کرد. طبعا بخش مهمی‌از مردم هر سرزمین آدم‌هایی کم‌هوش هستند که به حقیرترین چیزها دل‌خوش‌اند و اصلا درک روشنی از واقعیت زندگی‌ جاری در پیرامون‌شان ندارند. احتمالا مشکل از نگارنده است که از وقتی خودش را شناخته بسیاری از دل‌خوشی‌های این مردم برایش کم‌ترین جذابیتی نداشته‌اند و در پویش پوچ زندگانی روزمره برای لقمه‌ای نان (به قیمت زیر پای هم را خالی کردن و سر یکدیگر را زیر آب کردن و خودفروشی و…) هیچ لطف و طراوتی ندیده است. پای حرف این مردم که بنشینی همان نق‌های همیشگی درباره‌ی گرانی و تورم و… است یا گلایه از سکون و رخوت و… و کم‌تر کسی است که برای رهایی از وضعیت مضحک زندگی‌اش دست به کاری بزند. برای گریز از مهلکه‌ی یک زندگی بی‌حاصل جسارتی باید.

دو

از اوایل اسفند همکاری‌ام با مجله فیلم را در همه زمینه‌ها قطع کردم؛ از دستیاری سردبیر تا نوشتن نقد. ادامه‌ی این همکاری در حالی که دیگر آن آدم چشم‌وگوش‌بسته و معذور و بی‌خبر سه سال قبل نبودم، فراتر از غرور و تحملم بود. کلا هم نقدنویسی را بوسیدیم و واگذاشتیم به مشتاقان پرشمارش. به اندازه کافی نوشتیم و حاصلش را هم دیدیم. به امید پروردگار می‌روم دنبال نان که خربزه آب است.

سه

سال ۹۲ سال بسیار پرچالشی در زندگی‌ام بود. رخدادهای ناگوار بسیاری برای من داشت که از آغاز تا پایان سال هم گریبانم را رها نکرد. اما مهم این است که من هنوز زنده‌ام و پر از انرژی. بسیار خوش‌حالم که لااقل با رها کردن کار عبث و بی‌معنای ژورنالیستی (در تیراژی به‌راستی حقیر در یک کشور جهان‌سومی‌فرهنگ‌ستیز) در آخرین روزهای سال یک چرخش اساسی دیگر به زندگی‌ام دادم.

به امید روزهای بهتر

شعر: انتشار

بیا بهار تن من! به سایه‌سار تن من

بگو که دست تو سرد است و داغدار تن من

تمام دار و ندارم! رفیق لحظه‌ی زارم!

بیا به وقت مصائب، به کارزار تن من

به انتظار فرشته، غزل غزل ننوشته

نشسته لعنت ابلیس، به انتظار تن من

ببین شکستگی‌ام را، هجوم خستگی‌ام را

به سمت گریه رها شو، بیا کنار تن من

تو رنگ خوب خدایی، خدا کند که بیایی

به میهمانی مرگم، به احتضار تن من

بیا ترانه‌ی دیرم، به خلوت بد و پیرم

به سنگلاخ نگاهم، به گیرودار تن من

به جای بی‌خبری‌ها، تمام دربه‌دری‌ها

«نگاه کن به تموج، به انتشار تن من» *

خیابانگردی و فلسفه

54583

شارل بودلر، شاعر و منتقد، عقیده داشت که راه درست مشاهده و فهم دنیای مدرن، قدم زدن در خیابان‌ها و گذشتن از مقابل مغازه‌های شهرهای بزرگ است. به عقیده بودلر، خیابانگردها هستند که بهترین درک را از ماهیت مدرنیته دارند. ژان بودریار دست و پای خیابانگردها را به کاناپه‌ای در مقابل دستگاه تلویزیون می‌بندد. خیابانگرد دیگر پرسه نمی‌زند. اکنون او در میان تصاویر تلویزیونی، آگهی‌های تلویزیونی و کالاها و خوشی‌هایی که در آن‌ها تبلیغ و در مقابل بیننده‌ی هیپنوتیزم‌شده جاری می‌شوند، پرسه می‌زند و تماشا می‌کند. تماشا یگانه فعالیتی است که برای خیابانگرد سابق باقی مانده است. خیابانگرد «بودلر» به تماشاگر «بودریار» تبدیل شده است. تماشاگر به‌خوبی سکون توده‌ها را می‌شناسد؛ بر مبنای تجربه‌ی شخصی خودش.

تجربه‌های شخصی ممکن است محدود به قالب صفحه‌ی تلویزیون شوند. اما آدمی‌به تردید می‌افتد که آیا دنیا هم ممکن است محدود به صفحه‌ی تلویزیون شود. آدمی‌احساس می‌کند، که البته با ادای احترام به بودریار، پس از تلویزیون و فراسوی تلویزیون هم زندگی وجود دارد. نزد بسیاری از مردم، بسیاری از چیزهای زندگی هرچه باشد «وانمودن» نیست. نزد بسیاری واقعیت هم‌چنان همان است که همیشه بوده: سخت، استوار، پایدار و دشوار. آن‌ها پیش از این‌که خود را تسلیم نشخوار کردن تصاویر کنند، نیاز به این دارند که دندان‌های‌شان را در نانی واقعی فرو برند.

بیرون رفتن و به کار انداختن گاه‌به‌گاه پاها آدم را فیلسوف و تحلیل‌گر زمانه‌ی خود می‌کند. خیابانگردی هنوز هم فوایدی دارد.

از کتاب اشارت‌های پست‌مدرنیته (زیگمونت باومن، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، نشر ققنوس)

نکته: می‌توانید خودتان اینترنت و شبکه‌های اجتماعی را به تلویزیون در متن بالا اضافه کنید و از نو بخوانید.

عکس: زمست

IMG_3147 - Copy

از دور گمان کردم کلاغی است نشسته بر شاخسار لخت زمستان‌زده. تا امروز که برای انتشار سراغش رفتم و عکس را زوم و کراپ کردم دیگر نگاهش نکرده بودم. حالا که معلوم شده قصه‌ی دیگری است اما حتی خلوت غبطه‌برانگیز کلاغ در آن متن لرز و سرما را هم عشق است.

زمان: زمستان ۹۲

مکان: جایی از ایران

عکاس: رضا کاظمی

من منتظرم

مادربزرگ خدابیامرزم یادم داده بود در قنوت بخوانم: «ربنا اجعل عواقب امورنا خیرا» و می‌گفت این بهترین دعای دنیاست. و زندگی‌ها رفت تا دریابم چه نیک می‌گفت آن حکیم مکتب‌نرفته. پیرها بر لزوم عاقبت‌به‌خیری تاکید بسیار دارند و در دعاهای خیرشان به کرات به این موضوع برمی‌خوریم. آدمیزاد تمایلی طبیعی به غرق شدن در شرایط اکنون دارد و تصور آینده برایش دشوار است. از همین روست که فقط اندک انسان‌هایی به دوراندیشی متصف می‌شوند. بقیه گویی جز جلوی پای‌شان یا امتداد نوک دماغ‌شان را نمی‌بینند. احتمالا راز رستگاری انسان جز سحرخیزی، بهره بردن از اندکی دوراندیشی است.

آدم‌های بی‌اعتقاد موجودات بسیار خطرناکی هستند مضاف بر آن‌که دوراندیش هم نباشند. بی‌اعتقادی یعنی صدور مجوز هر جنایت و خطا، بدون اعتقاد به بازگشت امور. مرادم از اعتقاد، باور داشتن به دین و مذهب نیست، بلکه باور داشتن به چیزی فراتر از مناسبات فیزیکی و مادی محض است. اخلاق به آن شکل که در مدنیت تدوین شده، بر پایه تشویق و تنبیه در قبال انجام یا انکار قانون‌های مورد توافق انسان‌ها شکل می‌گیرد. چنین اخلاقی در معرض خطری هولناک قرار دارد: اگر من بی‌اعتقاد مطمئن باشم که در قبال فلان امر، مورد مؤاخذه‌ی قانون قرار نمی‌گیرم مجاز به انجام آن هستم چون از سد قانون که بگذرم دیگر بازگشت و عقوبتی در کار نیست. به همین دلیل است که آدم‌های بی‌اعتقاد موجودات بسیار خطرناکی هستند مضاف بر آن‌که دوراندیش هم نباشند؛ یعنی از ماهیت بازگشت امور در عالم هستی غافل باشند.

داستایفسکی چه گران و نغز گفت: در جهانی که خدایی در آن نباشد همه چیز مجاز است. و پیرامون ما پر است از آدم‌های بی‌اعتقاد. خدای داستایفسکی، خدای تقلیل‌یافته‌ی مذهب نیست؛ پدیده‌ای موهوم که قابل‌‌درک نیست ولی برای رستگاری باید به او سرسپرد. خدا همان اراده و حکمت جاری در هستی است که هیچ خیری را بی‌پاسخ نمی‌گذارد و هیچ شری را. همین‌جاست که دوراندیشی و عاقبت‌به‌خیری اهمیتی بنیادین پیدا می‌کند. بسیارانی را سال‌ها مشغول جنایت دیده‌ایم و روزگار برقراری‌شان را جاودانی فرض کرده‌ایم. دلیلش این بوده که به فرجام بد شر بر پایه حکمت هستی باور نداشته‌ایم.

ما قوانین رانندگی را رعایت می‌کنیم تا تصادف نکنیم و زیان نبینیم یا جریمه نشویم. فاجعه این‌جاست: اگر مطمئن باشیم که ماشین‌مان ضدضربه است و می‌توانیم بی کم‌ترین خدشه‌ای همه چیز را له و لورده کنیم و در ضمن کسی هم بازخواست‌مان نکند، چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر به اصالت امر اخلاقی باور نداشته باشیم و صرفاً عضوی شریف از مدنیت باشیم، در چنین شرایطی خونسردانه دست به جنایت خواهیم زد.

دین‌باوران منتظر منجی آخرالزمان‌اند و معتقدان به حکمت هستی، منتظر بازگشت امور. فرقی ندارد. انتظار به این معنا دل‌پذیرترین دل‌مشغولی آدمیزاد است و روان را از پلشتی زندگی در این دنیای جنایت‌بار پاک می‌کند. من هم‌چنان منتظر خواهم ماند.

درباره‌ی اسکار ۲۰۱۴

url

سال گذشته سال بسیار خوبی برای سینمای جهان بود و من یکی را که شگفت‌زده کرد. تعداد فیلم‌های قابل‌توجه و خوب‌هالیوود واقعا زیاد بود. این چند خط را چند ساعت پیش از مراسم اسکار ۲۰۱۴ می‌نویسم و بعد از اعلام نتایج که تقریباً مطمئنم خیلی شگفت‌زده‌ام نخواهد کرد (مثل جشواره فجر  خودمان) چند خطی بر آن خواهم افزود. به گمان من این‌ها فیلم‌های خیلی خوب سال گذشته‌هالیوود بودند:

نبراسکا (الکساندر پین)

درون لووین دیویس (برادران کوئن)

ماه اوت اوزیج‌کانتی (جان ولز)

Rush (ران‌هاوارد)

جاذبه (آلفونسو کوآرون)

همه چیز بر باد (جی. سی. چندور)

جاسمین غمگین (وودی آلن)

گرگ وال‌استریت (مارتین اسکورسیزی)

زندانی‌ها (دنیس ویلنیو)

کاپیتان فیلیپس (پل گرینگراس)

 و این‌ها در رتبه‌ی بعدی:

دوازده سال بردگی (استیو مک‌کویین)

Her (اسپایک جونز)

باشگاه مشتری‌های دالاس (ژان مارک والی)

فیلومنا

 و برای رفع هرگونه شبهه باید تصریح کنم این فیلمی‌است که تحسین شده ولی به گمانم چیز دندان‌گیری نیست و لااقل من نپسندیدم:

کلاه‌برداری آمریکایی (دیوید. او راسل)

می‌بینید؟‌هالیوود هیچ سالی این‌قدر فیلم خوب نداشته. واقعا انتخاب دشوار است اما نه برای آکادمی‌اسکار که برآیند سلیقه‌‌ها در آن مشخص است و چندان به سمت آثار کم بودجه و کم‌هیاهو میل نمی‌کند.

از بین این فیلم‌ها این‌ها انتخاب من هستند:

نقش اصلی مرد: متیو مک‌کاناهی (باشگاه مشتری‌های دالاس)، با تشکر از اسکار آیزاک (درون لووین دیویس) و بروس درن (نبراسکا)

نقش اصلی زن: مریل استریپ (ماه اوت اوزیج‌کانتی)، با تشکر از کیت بلانشت (جاسمین غمگین) و جون اسکوییب (نبراسکا)

نقش مکمل مرد: جان گودمن (درون لووین دیویس) با تشکر از جونا هیل (گرگ وال‌استریت) و متیو مک‌کاناهی (گرگ وال‌استریت)

نقش مکمل زن: جولیا رابرتز (ماه اوت اوزیج‌کانتی)

بهترین فیلم‌برداری: برونو دلبونل (درون لووین دیویس) با تشکر از آنتونی دادمانتل (Rush)

بهترین سازنده موسیقی: مارک اورتون (نبراسکا) با تشکر از تی. بون برنت و گروهش (درون لووین دیویس)

بهترین فیلم‌نامه‌نویس: وودی آلن (جاسمین غمگین) با تشکر از باب نلسون (نبراسکا) و پیتر مورگن (Rush)

بهترین کارگردان: آلفونسو کوآرون (جاذبه) با تشکر از برادران کوئن (درون لووین دیویس)

بهترین فیلم: درون لووین دیویس (برادران کوئن) با تشکر از نبراسکا (الکساندر پین)

انتخاب ویژه: جرج کلونی در جاذبه؛ موقن و مطمئن و واصل و شناسا که کاش پیر و مرادی چون او آرام و متین و بزرگوار و چشم‌ودل‌سیر در زندگی داشتم که اگر داشتم این همه غم نداشتم.  

 ————

پی‌نوشت: بعد از اعلام نتایج

مراسم اسکار ۲۰۱۴ یکی از کم‌زرق‌وبرق‌ترین و کسالت‌بارترین مراسم‌های اسکار در چند سال گذشته بود. انتخاب دوازده سال بردگی به عنوان بهترین فیلم دور از ذهن نبود. به هر حال قرار است در هر رقابت سینمایی، جایزه بهترین فیلم حاوی یک معنا و پیام خیلی خاص باشد. اما این بار پیام با تاخیر بسیار زیادی از گرد راه رسیده. بند تنبان اوباما در رفته و این همه تاکید بر مساله تبعیض نژادی برای تلطیف چهره آمریکا در این چند سال بسیار تکراری و رقت‌بار به نظر می‌رسد. دوازده سال بردگی در فرصت‌طلبی‌اش کاهل بوده؛ کمی‌دیر ساخته شده و جدا از قصه تخت و کودکانه‌اش که هیچ نکته تازه‌ای ندارد، حتی چشم‌انداز بصری‌اش هم پس از جنگوی تارانتینو به‌شدت بی‌مزه و بی‌خاصیت به نظر می‌رسد. ابدا فیلم شاخصی نیست و در آینده از آن به عنوان یک شاهکار یاد نخواهد شد اما فیلم‌های الکساندر پین، برادران کوئن و آلفونسو کوآرون در گنجینه‌ی سینما محفوظ خواهند ماند. جایزه‌ها را نباید زیاد جدی گرفت. حتی می‌شود تگری زد به‌شان. خود فیلم‌ها می‌مانند و با ما حرف می‌زنند. جز بهترین فیلم، جایزه فیلم‌نامه  هم چنگی به دل نزد. البته فرصت گران‌بهایی برای اسپایک جونز مهیا شد که بتواند از سایه‌ی چارلی کافمن بیرون بیاید و مثلا استقلال و توانایی‌اش در نویسندگی را به رخ بکشد. اما Her مال این حرف‌ها نیست؛ هم قصه‌ی سرهم‌بندی‌شده‌ای دارد که از یک ایده‌ی درخشان چندان فراتر نرفته و هم کم‌ترین ذوق و قریحه‌ای در پرداخت فیلم به چشم نمی‌خورد. شاید حتی با جرأت بشود گفت بی‌خاصیت‌ترین بازی یواکین فینیکس در همین فیلم شکل گرفته است؛ با شخصیتی عمیقاً توخالی و بی‌معنا که بازیگری توانا چون فینیکس را هم بلاتکلیف می‌کند؛ با آن سبیل چندش‌آورش که مثل ماهیگیرهای شمالی خودمان شده!