تصویربرداری فیلم کوتاه “اگر اصغر اسکار بگیرد” پس از سه جلسه، در کوی فراز سعادتآباد به پایان رسید.
شرح عکسها: سهیل ساعی (عکس پایین) و محمد علیمحمدی (عکس وسط) در سه نما از فیلم
نوشتههای مرتبط
سایت رسمی رضا کاظمی؛ فیلمساز، منتقد سینما، داستاننویس و شاعر
تصویربرداری فیلم کوتاه “اگر اصغر اسکار بگیرد” پس از سه جلسه، در کوی فراز سعادتآباد به پایان رسید.
شرح عکسها: سهیل ساعی (عکس پایین) و محمد علیمحمدی (عکس وسط) در سه نما از فیلم
نوشتههای مرتبط

با پایان انتخاب عوامل، از غروب ۲۵ اسفند فیلم کوتاه اگر اصغر اسکار بگیرد در لوکیشنی در غرب تهران کلید خواهد خورد. به زودی عکسهای پشت صحنه در همین سایت بارگذاری خواهد شد. سال گذشته در همین روزها فیلم کوتاه با تشکر از ؟، علی و نازی را ساختم.
اگر اصغر اسکار بگیرد
نویسنده و کارگردان: رضا کاظمی
مدیر فیلمبرداری: منصور حیدری
موسیقی: آیدین صلحجو
تدوین: ؟؟؟؟
دستیار کارگردان و صدا: محسن جعفری راد
بازیگران: محمد علیمحمدی، سهیل ساعی و…
تهیهکننده: رضا کاظمی، لیلا بهشاد
اسفند۱۳۹۰

در این هوای نفسگیر، دلم هوای تو دارد
خوشام به پرسه به راهی، که رد پای تو دارد
نشستهام تک و تنها، به کنج کافهی خلوت
کنار میزِ همیشه، که باز جای تو دارد
قسم به رخوت اینجا، به دود خستهی سیگار
که قهوه فال غریبی، فقط برای تو دارد
تو نیستی که بخوانی، از انتهای نبودن
سکوت زخمیاین شهر، غم صدای تو دارد
برای شاعر تنها که سالهاست پس از تو
به سینه سرفهی مزمن، به دل عزای تو دارد
ببین که مردهتر از مرگ، میان وحشت این شب
کسی هنوز هوای ترانههای تو دارد…
فقط شش سالم بود. دقیقا یادم هست که توی دستشویی نشسته بودم که یکدفعه احساس کردم از اسم خودم متنفرم. بیرون که رفتم با شور و شوق به سمت مادرم رفتم و گفتم «مامان من از اسم رضا بدم میاد. میخوام اسمم عوض بشه. »گفت «چی بذاریم مثلا؟» گفتم «نیما. من از اسم نیما خوشم میاد.» گفت «باشه از این به بعد بهت میگیم نیما.» و بعد گفت: «آقا نیما»! حالم از خودم بههم خورد. فقط آهنگ نام «رضا» با صدای مادر شیرین و دلنشین بود.
هفت سالم بود. کلاس اول بودم. مادرم آمده بود مدرسه دنبالم. در حالی که کیفم را توی هوا تاب میدادم خواب عجیب شب قبل را برایش تعریف کردم: «خواب دیدم با هم رفته بودیم به یه شیرینیفروشی. تو داشتی خرید میکردی یهو دیدم که یکی که کاملا شبیه توئه بیرون واستاده و میگه رضا بیا بریم. من با تعجب رفتم طرفش و بعد برگشتم به تو نگاه کردم. هر دوتاتون عین هم بودین. اونی که بیرون واستاده بود میگفت بیا اونی که اون تو هست مادرت نیست. من مادر واقعیت هستم.». مادرم با لبخند گفت: «آره. میخوام یه رازی رو بهت بگم. من مادر واقعیت نیستم.» با وحشت تمام شروع به جیغ زدن کردم. مادرم دنبالم دوید و مرا سخت در بغل گرفت و گفت: «آروم باش رضا.. شوخی کردم.»
شاید هشت سالم بود روزی که از مادرم پرسیدم: «مامان شما منو از سر راه پیدا کردین؟ راستشو بگو. من بچه پرورشگاهی هستم؟» مادرم با خنده گفت: «البته که نه. تو عزیزترین بچهی من هستی.» دروغ میگفت.
بیست و دو سالم بود. گفتم عاشق شدهام مادر… و او عشق را نمیشناخت.
سی سالم است. از کنار مهدکودکها و پارکها که رد میشوم با حسرت به بچههایی نگاه میکنم که با شور و شوق دست مادرشان را گرفتهاند. میتوانستم بچهای به این سن داشته باشم و با شور و شوق به قربانش بروم. ولی نه. من تنهایی و اندوه خود را در کالبد یک موجود معصوم دیگر تکثیر نخواهم کرد. دیگر بس است.
کاظم تیتاپی همکلاس سال دوم دبستانم بود… و اما دلیل تیتاپی نامیدنش: روزی ما بچههای کلاس به جشن تولد نستوه، یکی از بچه مایهدارهای کلاس، دعوت شده بودیم. هرکدام هدیهای خریدیم و به تولد رفتیم. کاظم را پدرش با موتور گازی آبیرنگش آورد و آمدنش همزمان بود با رسیدن من به آنجا. وقت رفتن، پدرش یک تیتاپ به کاظم داد و او آن را در جیب کاپشنش گذاشت. وقت باز کردن کادوها شد. با هر کادو همان شعرهای مزخرف را تکرار میکردیم: «دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدین …» نوبت کاظم شد. کاظم چیزی جز تیتاپ نداشت. آن را به نستوه داد. بچهها همه یکصدا فریاد زدند: کاظم تیتاپی! هو هو! کاظم تیتاپی! هو هو!
کاظم از زور خجالت داشت میترکید. ناگهان رفت روی بالکن خانهی نستوه، روی نرده ایستاد و از آنجا پرید توی حیاط؛ از ارتفاع تقریبا چهار متری. ما همه وحشت زده دویدیم توی حیاط. کاظم سرحال و قبراق در حال خندیدن بود. گفت: خوشتون اومد؟ دوباره از پلهها رفت بالا و روی نرده ایستاد و دوباره پرید. همه یکصدا فریاد زدند: کاظم تیتاپی! هو هو! کاظم تیتاپی! هو هو!…
آن روز داشتم برای کاظم گریه میکردم ـ مثل همین حالا که اینها را مینویسم ـ ولی نمیدانستم روزی به سرنوشت کاظم دچار خواهم شد. وقتی باید برای اثبات خودم از بلندیهای مهیب بپرم و ژانگولر کنم و زندگی را کف دست بگذارم. من آمادهی پریدنام رفقا!

شماره نوروزی مجله فیلم این بار هم پربار مثل همیشه. همراه خوب روزهای آرام تعطیلات و حال خوش آغاز بهار. این بار هم با بهاریههایی خواندنی و دلانگیز، مروری بر چهرههای مهم سینمای ایران و فیلمهای خارجی مهم در سالی که گذشت، و بررسی فیلمهای مهمیچون کشتار (رومن پولانسکی) و النا (آندری زویاگینتسف) و…
سورپرایز بزرگ این شماره بیتردید نقد بابک احمدی بر فیلم فردین صاحبزمانی است: چیزهایی هست که نمیدانی. احمد طالبینژاد هم از خر شیطان پیاده شده و مطلبی گرم و خواندنی برای این شماره نوشته است.
و اما اینجانب: نقدی بر چیزهایی هست که نمیدانی نوشتهام و گفتوگویی مفصل و بسیار خواندنی با فرزاد موتمن دارم که به مناسبت پخش فیلم ارزشمند هفت پرده در شبکهی نمایش خانگی انجام شده و پر از نکتههای خواندنی و آموزنده است. از فیلمبازها دعوت میکنم که فیلم را اگر ندیدهاند تهیه کنند و این گفتوگو را هم بخوانند. خود موتمن هم پیش از فیلمساز بودن فیلمباز قهاری است.
نوروزتان با مجلهی فیلم گرمتر و بهیادماندنیتر خواهد بود.
دوست و برادر عزیزم امیر معقولی دیروز از آموزشی سربازی برگشت. به سلامتی هر چی دلتنگ و غریب و سرباز اجباری. در این دو سه سال امیر یکی از بهترین دوستانم بوده. اگر اینترنت قرار بود به درد یک چیز بخورد همان پیدا کردن امیر بود. روزگارش بر مراد باد.
توی این روزمرگی و رخوت
تا دوباره سفر کنم در یاد
کوچههای نرفته را رفتم
همه جا بوی مردگی میداد
نه دلی مانده و نه عشقی که
وسط شعر و شور بگذارم
آخرش باز هم نشد که نشد
که بگویم که دوستش دارم
زود و آسان به این زوال رسید
سرگذشتی که سخت محتوم است
در دیاری که جای بوسهی دوست
بر سر عشق دست باتوم است
میخراشد خیال چشمش را
زخم این روزگار بدکینه
در خیالش ببین که صبح به صبح
پیرتر میشوم در آیینه
امسال هم دارد به پایان میرسد. با یک نگاه سرسری هم میشود فهمید که توی این دو سال گذشته خیلی چیزها عوض شده. همه چیز البته بفهمینفهمیبدتر شده. و حال و روز این روزنوشت هم شباهتی با روزهای خوب سالهای قبل ندارد. این هم یکی از نشانههای اضمحلال است. من که واقعا پس از در توقیف ماندن فیلمنامهام و بلاتکلیف ماندن مجموعه داستانم، فعلا هیچ چشماندازی برای آیندهی نزدیک کاریام ندارم. کار مطبوعاتی هم سازگاری چندانی با روحیهام ندارد. باید مدام طرح و قصهی تازه بنویسم و دوربین بردارم و فیلم داستانی و مستند بسازم تا احساس زنده بودن کنم. کرختی نویسندهی صرف بودن برایم مرگآور است. کار موسیقی را هم به دلیل مسایل مالی چند سالی است روی تاقچه گذاشتهام. با این حال سیب را که بیندازی بالا هزار تا چرخ میخورد تا برسد زمین. خدا را چه دیدی. شاید این وضعیت عوض شود. فعلا فیلمنامهی کوتاهی نوشتهام با نام «اگر اصغر اسکار بگیرد» که قصد دارم بهزودی بسازمش. امیدوارم بشود. این هم تکهای از فیلمنامهی کذایی:
علی: خوابشو میبینم یه شبایی
امیر: من یه چند وقتیه خواب نمیبینم
علی: خوش به حالت. من شبم بی کابوس صب نمیشه
امیر: خوبی خواب دیدن اینه که صب که پا میشی حداقل میفهمیکه خوابیدی. من هر روز خسته از رختخواب درمیام
علی: اینم یه حرفیه. اگه میشد حاضر بودم وضعمو باهات طاق بزنم
امیر: یه مدتی خواب برادرمو میدیدم. هنوز کوچیکه توی خواب. شش سالشه
علی دستش را میگذارد روی شانهی امیر و لبش را میجود
امیر (با بغض) : یه حس غریبیه. اون همون سن بچگیاشه. مثل همون آخرین روز کنار دریا. آخ اگه اون روز پدرم بود
علی: غمتو میخرم رفیق. چی بگم توی این حال که مفت نباشه؟ جاش خالی نباشه برات
امیر (با لبخندی تلخ): جاش سبزه رفیق
علی: زنده باد
امروز زنگ خانهمان را زدند. کسی بود که عمدا پشتش را به آیفون کرده بود. گفتم شما؟ گفت از کلانتری. گفتم با کی کار دارین؟ گفت بفرمایین دم در. گفتم چی کار دارین آقا؟ گفت دربارهی چهارشنبهسوری باید با یکی از اهالی ساختمان صحبت کنیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا من توی دستشویی بودم که شما زنگ زدین. لطفا زنگ یکی دیگه از واحدها رو بزنید… یعنی داشتم سکته رو میزدم اولش. برگشتم به دستشویی و به فکری عمیق فرورفتم.
موقعیت جذابی که امروز برایم پیش آمده خوراک فوقالعادهای برای فیلمسازی چون رضا کاهانی است که از آن یک فیلم جفنگ درجهیک بسازد. یک ماه پیش ماموران جان بر کف نیروی انتظامیدر راستای کرامت انسانی و این حرفهای قلمبه ریختند به کوچهمان و تمام الانبیها را بردند و دیشهای بدبختمان را هم با پوتینهای ارزشمندشان له فرمودند و در راستای کرامت انسان، قدری هم عربده کشیدند. این یک ماه عین خیالم نبود. کلا عادت به تماشای ماهواره ندارم اما امروز به سیاق سالهای گذشته دلم هوای دیدن مراسم اسکار کرد بهخصوص که اصغر فرهادی عزیز نازنین، در دو رشته نامزد اسکار است و اسکار امسال حالوهوای غریبی برای ما ایرانیها دارد.
خلاصه سرتان را درد نیاورم، گفتم حتما میشود این یک شب را در خانهی دوستی سر کرد. اما از بعدازظهر به هر دری زدم بسته بود. یکیدوتا از دوستان به دلیلی موجه و مطابق قانون مورفی عذر خواستند و چند دوست دیگر به دلایل مزخرف و دروغ. بههرحال زور که نیست. آخرش وا دادم و به این واقعیت تن دادم که امسال اسکار را نخواهم دید؛ اسکاری که شاید هیچوقت دیگر حالوهوایش تکرار نشود. ولی امیدوارم فرهادی اسکار را هم به جمع افتخاراتش اضافه کند و من هم در ادامهی همین پست به سهم خودم به او تبریک بگویم.
با تشکر ویژه از جان بر کفانی که با این حرکت سلحشورانه و با ورود کاملا با اجازه به سقف منزل مسلمانان، مملکت را از ناامنی نجات دادند.
اما تشکر ویژهتر برای اصغر فرهادی. جا دارد من هم مثل پیمان معادی فریاد بزنم که: اصغر خیلی چاکریم!
پینوشت مهمتر از اصل:

شرحی ندارد. مبارکش باشد و مبارک ایرانیها.