در نوجوانی این شعر را به دیوار اتاق خوابم چسبانده بودم (سخت است باورش که آن خانهی پرخاطرهی پدری دیگر وجود ندارد): «وسیع باش و تنها و سربهزیر و سخت.» حالا روزگار مرا به جایی کشانده که درست عکس این شعر است. حالا دیگر وقت پوستاندازی است. دیر هم هست.
شعر: شب شهر
دستش پر از خواب
چشمش پر از اشک
نیمهشب
مردی زیر باران
میخواست بمیرد
پشت پنجره
زنی کلاف تنهاییاش را
برای زمستان سال بعد میبافت
من ایستاده بودم
بر بام خانهی متروک
کنار لانهی بیکبوتر
تا شب شهر را شعر کنم
شعر از خیال تو میگذرد
خواب از تمنای محال تو
و شهر آرام آرام
گرفته بوی زوال تو
کات
شده خواسته باشی سیگار را ترک کنی؟ و نشود؟ اصلا ترک یک شیوهی مزمن و مستمر کار سادهای نیست. گاهی ناگهان اتفاق میافتد؛ ناگهان بزرگ میشوی. ناگهان پیر میشوی. ناگهان میمیری. یا ناگهان خودت را گم میکنی… گاهی هم تدریجی است؛ بهتدریج بزرگ میشوی. بهتدریج پیر میشوی. بهتدریج میمیری. بهتدریج خودت را گم میکنی... ترک سیگار اما اصلا تدریجی نیست. باید کات کرد. درست در یک لحظه. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که باید ناگهان قطع شوند. ربط چندانی هم به خواست خود انسان ندارند. فقط یک لحظه و بعد، کات. مثل خیلی از رابطههای انسانی. مثل دل کندن از چیزها یا کسانی که زمانی دوستشان داشتی. کات.
این جشنوارهی تاسفانگیز
واقعا خوب شد که امسال در همان آغاز راه از نوشتن یادداشتهای جشنواره دست کشیدم. امسال اغلب فیلمها واقعا رقتبار و شرمآورند. سینمای ایران به یک وضعیت عمیقا بحرانی رسیده. به نظر میرسد سیاستگزاریهای نادرست و معضل ایدئولوژیزدگی که سمیمهلک برای سینماست، نتیجهاش را آشکارا دارد نشان میدهد. به جرات میگویم که در هیچ جشنوارهای با این قحطی فیلم خوب روبهرو نبودهایم.
شعر: اعتراف
خر از کرهگی شانس نداشت
و حالا که دم در آورده…
روی آینه میرقصم
زیر پای خودم له میشوم
سیبها را میچینند
تا حسن را از کوره در بیاورند
اسحاق جهود
با بنگ اعلا
قفل کرده
روی درخت سیب ما
از کوره در میروم
و جاذبه لطف میکند
قسمت نبود سیگار بوگارت را زیر پا له کنم
روی آینه سر میخورم
و تأکید میکنم
زمین دور سرم… میچرخم
و رأی رأی کلیسای معظم است
۱۳ اسفند ۱۳۸۱
من شکست خوردهام
خب نوشتن از جشنوارهی فجر امسال برایم همینجا تمام میشود. دیگر حوصله ندارم به این بازی بیهوده ادامه بدهم. ترجیح میدهم در این خفقان با خودم روراست باشم. آخرش زورشان چربید و نگذاشتند فیلمنامهمان ساخته شود. بهتر است خودم را فریب ندهم و شکست را بپذیرم. من ضعیفم و شکست میخورم… ویولون را برداشت که بزند؛ که مثلا کم نیاورده باشد. در آن سوز برف دلمان خوش بود که آوای موسیقی معجزه خواهد کرد. اما آرشه را که دو سه بار روی سیمها کشید ناگهان دستش را پایین آورد، به سمت یارانش برگشت و گفت: «ما شکست خوردیم.» از این لحظهی جادویی دشت گریان آنگلوپلوس چرا نباید بیاموزم؟ من شکست خوردهام.
چیزهایی هست که نمیدانی
کتاب جشنوارهی فجر امسال را برای خودم باز میکنم با یادی از فیلم محبوب سال گذشتهام چیزهایی هست که نمیدانی... که آخرش به لطف آقای سجادپور و دوستانش اکران نشد. همین حالا به سردر سینماها نگاه کنید تا ببینید به برکت سینمای گل و بلبل چه اراجیف و اباطیلی روی اکران است. آیا امسال هم فیلمیلحظهای، فقط لحظهای، شور و بغض فیلم فردین صاحبالزمانی را برایم زنده خواهد کرد؟ «شب که میشه تو کوچهی غم/ اشک من میشه ستاره/ من/ چشمامو به ابرا میدم/ آسمون بارون میباره…»
بیلیاردباز
The pool game is over when Fats says it’s over… I came after him and I’m gonna get him. I’m going with him all the way
ادی خوشدست: بازی وقته تمومه که بشکه بگه تمومه… من پشت سرشم و میخوام بگیرمش. همه جوره باهاش پایهی رقابتم…
یا
ادی خوشدست: اینقد بازی میکنیم که بشکه کم بیاره… من اومدم که ببرمش… پا به پاش تا ته خط میرم
نامهی سرگشاده به علیرضا سجادپور که حرفهای قشنگ میزند
(برای بزرگ دیدن کلیک کنید)
موسی: مرثیهی یک رویا
بعد از چند ماه وقتکشی و وعده و وعید بالاخره حکم توقیف نهایی فیلمنامهی «موسی» صادر شد و خیال من و امیررضا راحت.
حالا غم نان به کنار. با این خفقان چه کنیم؟ این است اقناع و جذب حداکثری؟ شوخی نکنید برادران… و بعد در مصاحبههای مطبوعاتی و برنامههای تلویزیونی ژست بزرگمنشی میگیرید و بارها اعلام کردهاید که هیچ فیلمیدر ایران توقیف نیست و هیچ فیلمنامهای توقیف نیست و از این جور حرفهای قشنگ. خودتان حالتان بد نمیشود از این همه حرف قشنگ؟
ممنون که ما را ارشاد فرمودید. فکر میکردیم هنوز قلم شرافتی دارد. غلط میکردیم. اما شاید خدایی هم در این حوالی باشد. فقط شاید.
بگذار این فیلم ساخته نشود. موسی همچنان در زندان بماند. حبس ابد. بی عفو. بی ملاقاتی. چه باک. تازه این که فقط شخصیت یک داستان است…
ما که ناخوشیم. روزگار شما برادران خوش باد.
پینوشت: فیلمنامهی موسی را بهزودی برای همگان منتشر خواهیم کرد تا بخوانند و قضاوت کنند بر سینمای ایران چه میرود. شاید مثل ما افسوس بخورند بر فیلم جانانهای که آخرش نگذاشتید ساخته شود.
شعر: نان شب
هرچهقدر هم حرفت را قورت بدهی
این شکم سیر نمیشود
آخرش کارد به استخوان میرسد
استخوان به سگ
سگ به جفتش…
هرچهقدر این سنگ را به سینه بزنی
قار و قور نمیخوابد
ببندش به شکم
و یادت نرود
در این مملکت هیچ کس محتاج نان شب نیست
رحم الله لمن یقرأ الفاتحه مع الصلوات
فرهادی و گلدنگلوب
شیرینی موفقیت چشمگیر اصغر فرهادی در گلدن گلوب برای من نه مثل موفقیت یک دوست یا حتی برادر که مثل موفقیت خودم است. بهندرت پیش میآید از موفقیت کسی اینقدر خوشحال شوم. شاید فقط وقتی رسول خادم نوجوان معصوم (پیش از بازیچهی سیاست شدن) خادارتسف قلدر را پهلوانانه و با دلاوری بزکش میکرد اینقدر به وجد آمده بودم. مهمترین دلیل خوشحالیام برای فرهادی، منش و شخصیت منحصربهفرد خود اوست. او فراتر از فیلمهایش یک آقای به تمام معناست. خیلی از فیلمسازان و هنرمندان ایرانی به پستیها و زشتیهای اخلاقی شهرهاند و در لجن دست و پا میزنند تا نامیدست و پا کنند اما همه فرهادی را با بزرگمنشی و فروتنی میشناسند. من فقط به اندازهی یک سیگار کشیدن (از همین اسی بلکهای خودمان) با او همنشین بودهام. فقط سهچهار روز بود که جایزهی برلین را گرفته بود اما نه مثل خیلیها خودش را با موبایل خفه میکرد، نه از خاطرات برلین میگفت و نه حتی ذوقزده و مشعوف بود. نگران بود. گفت این قذافی بهزودی کلهپا خواهد شد. من مرده شما زنده. حالا ببینید کی گفتم.