نقد استاد (پل تامس اندرسن)

رسالت رنج

برای نگارنده مواجهه با متنی سترگ چون استاد هم چون کشف فیل در تاریکی است. گاه ابعاد یک متن چنان است که رهیافت به یکی از سویه‌ها و جنبه‌های پرشمارش، موجب غفلت ناگزیر از جنبه و سویه‌ای دیگر می‌شود. چونان تخته سنگی عظیم و چندپهلو  ـ رها شده در بیابانی بی‌انتها ـ که درنگ بر گوشه‌ای از آن برای واکاوی مستلزم دور ماندن از گوشه‌های دیگر است. می‌توان تعبیر رایج منشور را برای هم چنین متن‌هایی به کار بست اما من آن حیرانی در برابر ابژه عظیم را (چونان حیرت لی‌لی‌پوتی‌ها پس از دیدن گالیورِ نقش بر زمین) و پویش پیامدش برای کشف ابعاد و کلیت آن را برای این منظور شایسته‌تر می‌دانم تا سکون و رخوتی که در ایستادن و نظاره کردن در وجوه یک منشور هست. استاد فیلمی‌سترگ است که به شکلی آگاهانه در روزگار فروپاشی همه مظاهر اقتدار کلاسیسم در سینما (از قصه‌گویی تا شیوه‌هایی روایی ومیزانسن) ایستایی، متانت و وزانت سینمای کلاسیک را به رخ می‌کشد.

استاد فارغ از دو شخصیت‌ جذاب و همراه‌کننده‌اش که می‌توانند به‌تنهایی موضوع تحلیل باشند بر بنای یک آیین/ مذهب عصر جدید، اگر نگوییم استوار است دست‌کم تکیه داده است. ساینتولوژی چنان که در فیلم اندرسن هم ترسیم می‌شود فصل مشترک روان‌کاوی و یک آیین شبه‌مذهبی و فرقه‌ای است. مهم‌ترین نقطه تلاقی روان‌کاوی و ساینتولوژی،جسمانیت است. پالایش ذهن و رهایی از رنج ذهن و به دنبال آن جسم، هدف غایی این هردوست. فردی کوئل (یواکین فینیکس) پیش از برملا شدن گوشه‌گوشه‌های روان‌رنجوری‌اش تجسم تمام‌عیار رنجوری و تکیدگی جسمانی است. سرباز زخم‌خورده از جنگ که قابلیت انطباق با اجتماع پس از جنگ را از دست داده، به‌نوعی یکی از مهم‌ترین کهن‌الگوهای روایت‌های‌هالیوودی است. حد اعلای نمونه‌های گوناگونش را در فیلم‌های درخشانی با رویکردهای کم‌وبیش متفاوت (و گاه کاملاًمتفاوت) دیده‌ایم: از مرد بازوطلایی (اتو پره‌مینگر) تا بازگشت به خانه (هال اشبی)،متولد چهارم ژوئیه (الیور استون) و حشره (ویلیام فریدکین) و ده‌ها فیلم شاخص دیگر. طنز تلخی است که در گذر دهه‌ها هم‌چنان قصه جنگ و کابوس‌های پیامد آنچنین تازه مانده است؛ در پیش‌خوان سیاست تبلیغ میهن‌پرستی Patriotism آمریکایی در هر مقطع زمانی به بهانه‌ای هم‌چنان در اوج است و در واقعیتِ زندگی مردم فرودست و میان‌مایه سرزمین رؤیاها و فرصت‌ها، زخم‌هاهستند و جای خالی انسان‌های قربانی و ازدست‌رفته یا دست‌‌وپاهای برباد رفته در جنگ. 

اما پیش از تمام رنج‌های جسمانی و روانی مهم‌ترین ویژگی شخصیت فردی را  در بهره هوشی به‌ظاهر کم و رویکرد بدوی، در خودمانده و به تعبیری بی‌رحمانه «حیوانی» او باید جست. به گمانم پل تامس اندرسن با قرار دادن همین کیفیت اخیر در تقابل با معنویت و روحانیت جاری و تبلیغ‌شونده در آیین/ مذهب ساینتولوژی، چالش اساسی قصه‌اش را شکل داده. متن از جسمانیت به جسمانیت، از غریزه به غریزه دایره می‌بندد و انبوهی از آموزه‌ها و کوشش‌ها برای تبیین و حصول معنویت را محاط می‌کند. فِردی عشق را (حتی در معنایی غریزی و بدوی) از کف داده و دل‌خوشی‌اش به تندیس شنی است که محکوم به نابودی به دست هجوم موج‌هاست. در میانه فیلم هم کمی‌پس از سکانس مربوط به تمرین دونفره میان فردی و داماد استاد (که در آن یکی می‌تواند هر چیزی را بی‌پرده توی روی نفر دیگر بگوید و طرف نباید واکنشی جز نگاه کردن انجام دهد) فردی را در حال تندیس‌‌سازی با ماسه‌های ساحل می‌بینیم. در آن دیدار، گزنده‌ترین و تلخ‌ترین واقعیت‌های زندگی فِردی به صورتش پرتاب می‌شود و با این‌که انتظار داریم او قاعده بازی را نادیده بگیرد و از کوره در برود و واکنشی تند نشان دهد، سرآخر به خنده‌ای بسنده می‌کند. گویی فردی در مواجهه با حجم بی‌امان واقعیت، با بدیل‌سازی جسم یک محبوبه‌ بر کناره دریا به دامان خیال پناه می‌برد. برای پاکباخته بی‌مأوایی چون او دل‌خوشی در ساحت واقعیت مقدر نیست.

بعد از اعلام پایان جنگ و پیش از بازگرداندن سربازان به جامعه برای‌شان جلسه توجیهی می‌گذارند و افسری طرح‌های رورشاخ را به فردی نشان می‌دهد. فردی در ازازی تک‌تک آن‌ها برداشت‌هایی جنسی ارائه می‌دهد. یکی از  پوسترهای  فیلم هم بر مبنای همین ایده طراحی شده است (رورشاخ آزمونی است که در آن روان‌شناس طرح‌های مبهم و قرینه ای را که از ریختن جوهر روی کاغذ و تا زدن آن از وسط  حاصل می‌شود به بیمار نشان می‌دهد تا بر اساس برداشت بیمار به محتویات ذهن او دسترسی پیدا کند). می‌شود این واکنش را به حساب هیچ‌انگاری و بذله‌گویی فردی گذاشت و در عین حال می‌توان آن را به یک جور برون‌فکنی عقده‌گشایانه تعبیر کرد. جایی که نخستین بار با شعار استاد مبنی بر این‌که «انسان حیوان نیست» مواجه می‌شویم واکنش فردی در هنگام گوش دادن به این آموزه با یادداشتی که بر کاغذ می‌نویسد تکرار همین بی‌قیدی و خیره‌سری است. اما خود او در گفت‌و‌گویش با استاد صراحتا عنوان می‌کند که رفتار خودش را شهوانی نمی‌داند. هرگز کاملاً بر ما آشکار نمی‌شود که پشت نگاه خیره فردی با آن چشمان تنگ‌شده و ریشخند همیشگی‌اش که صورتش را دفرمه‌تر از آن‌چه که هست می‌کند، چه میزان از دانایی و خاموشی توامان یا بلاهت و بیخودی نهفته است. فیلم به لطف بازی به‌شدت اندیشیده یواکین فینیکس این پرسش را تا پایان در برزخ نگه می‌دارد و رقص‌کنان بر لبه تیغ به پیش می‌رود.

استاد را نمی‌توان از زمان ساخته شدنش فارغ و رها دانست. این فیلم کلاسیک‌نما با قصه قدیمی‌اش در بزنگاهی متولد شده که عصر عرفان‌های ماتریکسی و دیجیتال، به شکلی آشکار به‌سر آمده یا از فرط تکرار به وضعیتی مهوع و دافعه‌بار رسیده است. با این حال نادرست و سهل‌انگارانه است اگر اندرسن را به بهانه همین فیلم یکه‌سوار نگاه نو به مقوله معرفت و شناخت بدانیم. در همین یک دهه اخیر فیلم‌های قابل‌اعتنایی بوده‌اند که شالوده‌شان بر شک‌اندیشیبهماورا و تردیدافنکنی در آیین‌ها و عرفان‌های معاصرشکل گرفته.sound of my voice(زال باتمانگلیج) نمونه مستقل و درخشانی است که هرچند باز هم در آخر سهمی‌برای ابهام و دوپهلو نگریستن به جا می‌گذارد اما به بی‌رحمانه‌ترین شکل از عرفان و سلوک و معنویت طرح‌شده در آن فیلم، تقدس‌ و حرمت می‌زداید. گویا در مواجهه با چنین بن‌مایه‌های دردسرسازی گریزی از ابهام و عدم قطعیت نیست. بخش مهمی‌از سنگینی لحن و پرداخت استاد هم در همین محافظه‌کاری ناخودآگاهانه در پرداخت چنین مضمونی ریشه دارد. هرچند وقتی پای آیینی زمینی و غیرمنسوب به آسمان در میان باشد، کار بارها آسان‌تر و مخاطره بارها کم‌رنگ‌تر است مانند چینش نمادینی که در دهکده (ام. نایت شیامالان) به انکار ماورای مفروض آن فیلم و در تعمیم نهایی به انکاری بزرگ‌تر می‌انجامداما رویکرد خوددارانه تامس آندرسن متنش راتأویل‌پذیر و چندگانه می‌نمایاند. تناظر دقیق و مضحکه‌آمیز حرف‌هایی که فردی در واپسین دقیقه‌های فیلم هنگام معاشقه خطاب به پارتنرش بر لب می‌آورد با حرف‌هایی که در نشست سهمگین روان‌کاوی از سوی استاد به او زده شده، به یک تعبیر، نشان از شکست تمام‌عیار تلاش استاد برای پالایش معنوی فردی دارد اما می‌توان بر این روبنای فریبنده درنگ کرد و سر از این پوسته به درون برد. شاید فردی حد اعلای درک و دریافتش را در قالبی جسمانی و بدوی بازتاب می‌دهد. ذهن او ساده، معصوم و سرراست است و راهی به پیچیدگی کلام و معنا نمی‌برد. او مظهر جذب و سرسپردگی و فرمانبری است. سرسپردگی او به استاد که نشانه ظاهری ایمان اوست نشانه‌هایی از یقین و آرامشی درونی را بازتاب نمی‌دهد. به شکلی رادیکال می‌شود در این نوع رابطه مرید مرادی، نشانگان فاشیسم را ردیابی کرد؛ سر دادن به یک پدیدار کاریزماتیک و فنا شدن در آن بدون این‌که نیازی به اثبات منطقی‌اش احساس شود. واکنش‌های به‌شدت جسمانی و خشونت‌بار فِردی به منتقدان استاد، بر این هم‌سانی خطیر، گواهی می‌دهد. همین ظرایف است که استاد را برای نگارنده فیلمی‌به‌شدت چندلایه و تأمل‌بانگیز جلوه می‌دهد.

در سوی دیگر شخصیت استاد (فیلیپ سیمور‌هافمن) هم جلوه‌ای معنوی و روحانی به معنای متعارف و مرسومندارد. در شخصیت او حدی از کمال و آرامش که با کلامش سازگار باشد نمی‌یابیم. هم‌اوست که در پی معجونی برای سرخوشی به مریدش متوسل می‌شود. به‌سادگی از کوره درمی‌رود. مکالمه منتقدانه را ابداً برنمی‌تابد. در برابر توحش فِردی در قبال منتقدان واکنشی منع‌آمیز و خیلی جدی بروز نمی‌دهد و گویی از این وضعیت چندان هم ناراضی نیست. و بالاخره، نوع رابطه همسر استاد با او که درآمیخته با نوعی سادومازوخیسم است و در سکانس دست‌ورو شستن استاد جلوی آینه به شکلی نامنتظر عیان می‌شود، وجهی دیگر از شکنندگی و معمولی بودنش را برملا می‌کند.

اما گوهر این قصه، درست همان خلأ محصوری است که میان فِردی و یقین فاصله می‌اندازد. استاد فیلمی‌اندوه‌بار و مثال‌زدنی درباره جای خالی عشق است؛ فضایی که گرچه میان‌تهی است اما در ذهنیت قهرمان قصه هم‌چنان یکه و دست‌نیافتنی است و هیچ اندیشه و خاطره تازه‌ای نمی‌تواند از حصار آن بگذرد و محو و کم‌رنگش کند؛ عشق از آن‌گونه که جز در نرسیدن و رنج پسامدش معنا نمی‌یابد. که ای‌بسا اگر وصالی در کار بود جز به عادت و روزمرگی نمی‌انجامید. مثل جمعه‌ها که به اعتبارفراغت‌شان، پنج‌شنبه‌ها دل‌پذیرترین روزها می‌شوند اما خودشان عمیقاً دل‌تنگ و ملال‌اندودند. اما در مرام آدمیان به نحوی شگفت‌انگیز، رد زخم عشق نافرجام، در عین زجرآور بودن دوست‌داشتنی است. فردی در پاسخ به پرسش چندباره استاد که «آیا چیزی در گذشته‌ات هست که آزارت می‌دهد؟» با لجاجت پاسخ می‌دهد خیر. و هم‌اوست که پیش‌تر خطاب به مافوقش در ارتش گفته که از نوستالژی عشق رنج می‌برد.به گمانم زخم عقل (که آن را از عنوان کتاب شعر مسعود کیمیایی وام گرفته‌ام)، تعبیر هولناک و متناسبی برای شرح ذهنیت عاشق دورافتاده و درمانده‌ای چون فِردی است. گوشه‌ای از شکوه کارگردانی تامس اندرسن را هم در همین حوالی می‌توان جست‌وجو کرد. میزانسن او چنان ساده و بی‌پیرایه و دور از خودنمایی است که ترکیب‌بندی قاب‌ها و میزان وسواسی که برای سادگی و تأثیرگذاری هر نما به کار بسته به‌درستی از نظر دور می‌ماند. اما دست‌کم جایی در همین فیلم هست که نمی‌توان از وسوسه بازآوری‌اش دست شست. در سکانسی مؤثر و تکان‌دهنده، استاد در نشستی روان‌کاوانه و به گمان خودش رهایی‌بخش و درمانگرانه، به برون‌ریزی فردی مشغول است و او را زیر رگبار پرسش‌های سریع و کوتاه گرفته است. فردی که در اثر پلک نزدن و جواب دادن به پرسش‌های عریان و سرراست استاد، به آستانه فروریختن رسیده به فرمان استاد چشمش را می‌بندد، و خاطره خوش عشق در فلاش‌بکی به‌غایت ساده احضار می‌شود. پس از آن تنش روان‌فرسای پرسش‌وپاسخ، ناگهان سکوت بر فیلم حاکم می‌شود و اندکی بعد صدای آمبیانس با جیک‌جیک گنجشک‌ها روی صحنه سوار می‌شود. از آن قاب و آن دیدار فردی «گل‌ها» را به خاطر می‌آورد و همین را بر زبان می‌راند. خانه‌ای چوبی با چند پله و ایوانی کوچک، خاطره ناب تصویری مرد از عشق‌اش است. وبعدتر، در اواخر فیلم همین خانه جایی برای ویرانی نهایی فردی می‌شود. این باردوربین در زاویه مقابل قرار دارد و  فردی هم از زاویه مقابل وارد قاب می‌شود و گل‌هایی بی‌طراوت و رنگ‌مرده در بالای قاب خودنمایی می‌کنند. خانه همان است اما در رنگ و لعابی چرک و سرد. آن کس که برگشته همان نیست که روزی رفته و بدتر از آن، نمی‌داند دیگر محبوبه‌ای در کار نیست.این سکانس تعیین‌کننده که در حکم خط بطلانی بر رهایی و رستگاری پس از طی طریق و تحمل ریاضت است در پی سکانس مهم و به‌یادماندنی موتورسواری در صحرا می‌آید که راه بر هر تفسیر گل وگشادی بازمی‌گذارد اما در تحلیلی نهایی چیزی جز به بن بست رسیدن پویش پوچ آدمیزاد در وسعتی بهظاهر بیکران نیست.

ظرافت و هوشمندی میزانسن اندرسن را در سکانس فلاش‌بک دیدار فردی و دختر (در همان جلسه گفت‌وگوی کذایی با استاد) می‌توان نشان داد. دختر در نماهای تک‌نفره تماماً در فوکوس است و پس‌زمینه‌اش به شکل چشم‌گیری فلو است. کیفیت و عمق تصویر و بستن قاب هنگام ترانه‌خوانی دختر به شکلی کارآمد رؤیاگونگی این چیدمان را به ذهن می‌رساند بی‌آن‌که فیلم‌ساز به تمهیدهای معمول و مبتذل رؤیاسازی دست بیندازد. از این فراتر، در سکانس خواب/رؤیای فردی (که در سالن سینما با دعوت تلفنی استاد برای پیوستن به او در لندن مواجه می‌شود) اندرسن به کیفیتی ناباور و دست‌نیافتنی می‌رسد. او با حذف استادانه سببیت و منطق حضور فردی در آن سالن سینما و برملا نکردن واقعیت ماجرا (مبنی بر خواب بودن سکانسی که دیده‌ایم) تا زمان حضور فردی در لندن، حس عمیقی از سرخوردگی و زیرپا خالی شدن را به فردی و تماشاگر القا می‌کند. چیزی در مایه‌های آخرین ضربه تبر را محکم‌تر زدن. نه، راهی برای رستگاری نیست. هیچ آموزه‌ای مرهم زخم عشق نخواهد شد.

فردی موجودی زشت‌رو و بدقواره است. و چندان بی‌دلیل نیست که نویسنده چنین متنی، او را در  نخستین حضور اجتماعی اش پس از جنگ در مقام عکاس پرتره می‌نشاند. او شمایل مثبت و دل‌پذیر دیگران را ثبت می‌کند (دیگرانی که به‌نوعی برای همان‌ها به جنگ رفته و تاوان داده) اما خودش عینیت و تجسم دل‌زدگی و بدریختی است. و عجیب نیست که نمی‌تواند این نمایش تصنعی فیگوراتیو را تاب بیاورد. کالبد قوزکرده و تکیده فردی و صورت دفرمه‌اش در تقابل با فربه‌گی و رخساره سرخ‌وسفید استاد کنتراستی دلالت‌بار را در سطحی‌ترین لایه فیلم شکل می‌دهد. بیش از آن، در سامان و تمول استاد (و بطالت دستگاه عریض و طویل او در راه تبلیغ معنویت!) و بی‌سامانی و خانه‌به‌دوشی فِردیاین تضاد در دل متن جریان دارد. و فیلم به نحوی بدبینانه بی‌عاقبتی این رابطه و همراهی را به رخ می‌کشد.

فردی تجسم رنج است. رنجی که بختک‌وار بر سراسر زندگی‌اش چنگ انداخته؛ بسی پیش‌تر از روان‌ضربه‌های جنگ. مرور پیشینه خانوادگی او از خلال دیالوگ‌های فیلم که اوجش مربوط به حضور مادرش در تیمارستان است (و دلالت بر موروثی بودن روان‌رنجوری فِردی دارد) در کنار همه آزارهای جسمانی و روانی مشهود در قد‌وقامت و رخ و رفتارش، از او تمثال شفقت‌برانگیز رنج ساخته است. قرار نیست پاسخ چرایی این همه رنج و اندوه را در متن بیابیم. شاید منصفانه‌تر است در ویران‌سرای چنین متنی در پی سبب و منطق نباشیم. فِردی به رحمت پرردگار ایمان ندارد. و بر این باور است که خدایی اگر هست نجاتش نخواهد داد. می‌خواهم دل‌تنگی این متن (و خودم پس از تماشای این همه رنج) را با قصه ایوب به پایان ببرم. ایوب مرد برگزیده پروردگار، ناگهان گرفتار بلا و مصیبت‌های پرشمار شد.دوستانش بر او وارد شدند و هریک دلیلی تراشیدند. یکی آن را آزمون پروردگار نامید. دیگری آن مصایب را مجازات گناهی دانست که لابد خود ایوب هم از آن بی‌خبر است. و آن دیگری، آن را مرحمتی برای آمرزش انسان‌ها نامید و… و اینک پایان قصه: «برداشت رایج از ایوب مردی دین‌دار است که بدبختی‌هایش را با بزرگ‌منشی تاب می‌آورد و ایمانش را حفظ می‌کند. ولی ایوب آن مرد ساکتی نیست که به همه چیز تن بسپارد. او همواره شکایت می‌کند… او نمی‌تواند بپذیرد که رنج‌اش معنایی دارد. او می‌خواهد بر بی‌معنایی رنج خود تأکید کند… در پایان، پروردگار پدیدار می‌شود و می‌گوید آن دوستان به‌تمامی‌برخطایند و هرآن‌چه ایوب گفت صحیح است.»* (گشودن فضای فلسفه/ اسلاوی ژیژک/ انتشارات گام نو/ با اندکی تغییر در ترجمه مجتبا گل‌محمدی) بی‌گمان کسانی خوانش‌های دیگری از قصه ایوب را بر اساس روایت‌های دیگر، بر این روایت ترجیح می‌دهند اما نتیجه‌ای که ژیژک از این خوانش می‌گیرد اساسی و روشنگرانه است. وقتی بی‌معنا بودن رنج آشکار شود اراده‌ای برای رهایی از آن و تغییر وضعیت موجود شکل می‌گیرد؛ چیزی که فِردی استاد و بسیارانی چون او هرگز به آن راه نمی‌برند.

گذشته‌ی اصغر فرهادی

گذشته‌ی اصغر فرهادی را دیدم و در کل به نظرم فیلم خوب و دل‌پذیری آمد. زمانش کمی‌طولانی است و برخی توضیح‌ واضحات در دیالوگ‌ها احتمالاً دلیلی جز رعایت حال و هوش مخاطب عام ندارد. پایان‌بندی فیلم هم متاسفانه به دلم ننشست. کاش وقتی قدم‌های سمیر در راهرو بیمارستان ناگهان کند می‌شود فیلم تمام می‌شد. چه پایانی می‌شد اگر می‌شد.

شخصاً قصه‌ی هم‌جواری اجباری دو مرد از گذشته و حال یک زن را بیش‌تر از قضیه‌ی خیانت و خودکشی دوست داشتم و به نظرم می‌توانست به‌ طور مجزا یک فیلم کامل را شکل بدهد. اما در هر حال این اصغر فرهادی است؛ به‌خوبی آخرین فیلمش. او استاد پیچاندن چندین و چندباره‌ی قصه‌هایش است و گاهی خودش هم در این پیچ‌وخم‌ها گم می‌شود.

نقد «تقدیم به رم با عشق» وودی آلن

عشق و مالیخولیا: زنی که آن‌جا نبود

برای دوستداران وودی آلن که مدت‌هاست فیلمی‌از او غافلگیرشان نکرده، حضور آلن در فیلم خودش بزرگ‌ترین موهبت است. شش سال پس از خبر داغ  (۲۰۰۶) و تماشای پنج فیلم بدون حضور آلن، به رم با عشق فرصتی دوباره برای دیدار با پرسونای همیشگی آلن و درنگ بر چیستی این شمایل است. در تمام قلمرو اندیشه و فرهنگ معاصر آلن یکی از آشکارترین مصداق‌‌های مفهوم رو به زوال «مؤلف» به همان معنای اصیل «اقتدار» است. Author در زبان انگلیسی معنای تألیف و اقتدار را هم‌زمان دربردارد و ناگزیریم در برگردان این مفهوم به زبان خودمان، بر این معنای دیگر (اقتدار و چیرگی) تأکید کنیم. مفهوم «مؤلف» در ادبیات سینمایی و ژورنالیستی ما به‌خوبی استقرار یافته و نیاز به تعریفی دوباره ندارد. اما یک قدم جلوتر از این، آلن مصداق بارز و نادر حضور لجوجانه‌ی مؤلف در متن است. لازم است بدون واهمه از واکنش منفی فوری مخاطبان احتمالی این نوشته، مفهوم پرکاربرد و بدسنجیده‌ی «مرگ مؤلف» را دست‌کم در حد یکی‌دو جمله به معنای سرراست و ساده‌‌اش مرور کنیم: هر متنی به محض عمومی‌شدن، به محض انتشار، دیگر در اقتدار تفسیر و نیت مؤلفش نیست و می‌تواند به شمار مخاطبان، خوانش گوناگون داشته باشد. با این وصف، حضور آلن در بسیاری از فیلم‌هایش و تشریح رک و عریان دیدگاه‌هایی درباره‌ی سه مسأله‌ی بنیادین خدا، عشق و مرگ اهمیت فوق‌العاده‌ای برای واکاوی دارد. این حضور را می‌توان ‌نوعی تلاش درون‌متنی برای محدود کردن تفسیرهای دیگران دانست. می‌دانیم که آلن تمایل چندانی برای ظاهر شدن در اجتماعات و نشست‌ها، تشریح فیلم‌های خودش و حتی تماشای دوباره‌ی آن‌ها ندارد. پس شاید بشود در تفسیری شیطنت‌آمیز گفت که او پیشاپیش تمام توانش را به کار می‌گیرد تا مبادا ‌خوانشی پرت و به‌کلی دور از قصد و نیت خود او شکل بگیرد. می‌توانیم از منظری کاملاً متفاوت هم این داستان را ببینیم: طرح مکرر اندر مکرر دغدغه‌هایی با محوریت چیستی خدا و مذهب، بی‌ثباتی مفرط درعشق، و انحراف، یک جور برون‌ریزی روانی به خام‌ترین و عریان‌ترین معنای ممکن است. برون‌ریزی محتویاتی که بدون نیاز به تطبیق با شخصیت فرامتنی خود فیلم‌ساز، دست‌کم پرسش‌ها و تردیدهای هستی‌جویانه‌ی او هستند؛ ذهنیت‌هایی که به محض این‌که دنبال شواهد عینی‌شان در زندگی فیلم‌ساز بگردیم، اهمیت بنیادین خود را از دست می‌دهند. مؤلف آن‌جاست؛ در متنش؛ با تمام پرسش‌ها و دودلی‌های بنیادین‌اش، و مدام ما را با عریانی شرم‌انگیز وجود انسان روبه‌رو می‌کند. چرا باید بدانم خود او در زندگی‌اش چند بار خیانت کرده یا کنجکاو گرایش‌های اخلاقی ، مذهبی، و جنسی‌اش باشم؟ (ولی اگر بدانم هم بد نیست‌ها!) امبرتو اکو در مقاله‌ی درخشان «مؤلف و تأویل‌گران» می‌نویسد: «وقتی متنی پیش روی خواننده قرار دارد که می‌توان آن را بررسی کرد سؤال کردن از مؤلف بی‌مورد است.»

به رم با عشق ادامه‌ای اصیل بر رویکرد همیشگی فیلم‌ساز به برون‌ریزی است. و چنان‌چه ذکر شد، شاید بهتر باشد تعابیری چون «خودافشاگری» را دور بزنیم. اما به همان نسبت، باید بر اهمیت «خودارجاعی» به مثابه یک عنصر اساسی در مجموعه‌ی آثار آلن تأکید و تأمل کنیم. ارجاع مدام به عناصر و مفاهیمی‌که در فیلم‌های مختلف به کار رفته‌اند؛ این فیلم‌ها را به صورت مجموعه‌ای درهم‌تنیده و غیرقابل‌تفکیک درمی‌آورد. تفاوتی هم میان فیلم‌های آمیخته با کمدی و اندک فیلم‌های عاری از هرگونه عنصر کمیک وجود ندارد؛ همه‌ی فیلم‌های آلن به شکلی ارگانیک به هم مربوط‌‌‌اند و همین تکرار باعث دل‌زدگی بسیاری از مخاطبان فیلم‌هایش شده‌: قصه‌ی او همیشه یکی است، همان حرف‌ها، همان کنش‌ها، همه چیز تکرار مکررات است؛ فرقی نمی‌کند رخدادگاه قصه نیویورک باشد یا لندن، پاریس و رم. این آخری را درست می‌گویند چون مثلاً حتی آخرین فیلم بسیار تحسین‌شده‌ی آلن امتیاز نهایی در حقیقت واریاسیونی دیگر از جنایات و جنحه است و بسیاری از فیلم‌سازان از این تکرارها اکراه دارند و اگر هم خواست آن‌ها بر این باشد، کم‌تر تهیه‌کننده‌ای حاضر به تقبل چنین زحمتی می‌شود. اما وودی آلن خوش‌بختانه مثل هیچ‌کس نیست؛ او تنها ستاره‌ی بی‌چون‌و‌چرای فیلم‌هایش است. همه چیز را فقط خود او دیکته می‌کند. بازیگران بزرگ فیلم‌هایش ناگزیرند از قاعده‌ی بازی او پیروی کنند. همه به ترتیب الفبا یا حضورشان در فیلم فهرست می‌شوند؛ استثنایی هم در کار نیست. اما آیا امتیاز نهایی تکرار صرف جنایات و جنحه بود؟ می‌توان نشان داد که در گذر سال‌ها فیلم‌ساز به درک ژرف‌تری از معنای گناه و عقوبت رسیده و این بار جان به در بردن از بار یک قتل را نه‌ در بستر یک گزینش اگزیستانسیالیتی و چشم پوشیدن از معنای «چشم ناظر خدا» که با ارائه‌ی مفهوم بنیادین تصادف/ شانس نشان داده است. بگذریم…

به رم باعشق سرشار است از عناصر آشنای وودی آلنی؛ آن‌قدر آشنا که اگر فیلم‌ساز دیگری هم به کار ببردشان، ناگزیریم بگوییم فیلمی‌وودی آلنی ساخته! رونمایی از خود آلن در هواپیما (در قالب شخصیت جری) با تأکید او بر رویکرد آتئیستی‌اش موقعیت کمیک نابی را خلق می‌کند: « من یک آتئیست هستم. نمی‌توانم وقت تکان خوردن شدید هواپیما دستم را مشت نکنم!» این شخصیتِ به‌راستی جذاب، حامل ساده‌انگارانه‌ترین تلقی از اساسی‌ترین پرسش‌های مهم اندیشه و فلسفه است. او نماینده‌ی آن منش پوپولیستی است که همه‌چیز را در یک تقابل دودویی ساده خلاصه می‌کند: یکتاپرستی در برابر آتئیسم، سرمایه‌داری در برابر کمونیسم، تمایلات سرراست در برابر تمایلات منحرفانه. گویی هیچ حدوسط و بدیلی برای این مفاهیم در کار نیست. همه چیز به دوقطبی‌ترین شکل بیان می‌شود. به گمانم کلید رهیافت به دنیای آلن، غوطه‌ور خوردن در فضای گل‌وگشاد میان این چینش‌های دوقطبی است. رویکرد هجوآمیز آلن هرگز به جانبداری یکی از این قطب‌ها نمی‌افتد؛ مثلاً ساده‌انگارانه است اگر او را یک ضدمذهب تمام‌عیار بدانیم یا شخصیتی سرراست که کژکاری را فقط برای هجوی تخطئه‌آمیز به کار می‌گیرد. برای نمونه، او در هجویه‌های مکررش بر یهودیت هم نوعی سرگردانی را نشان می‌دهد. در سکانس تداخل اکنون و گذشته در جنایات و جنحه، جودا روزنتالِ پیر (مارتین لاندو) نظاره‌گر کودکی خودش و جدل عقیدتی پدر و عمه‌اش سر میز شام بر سر ایمان و بی‌ایمانی است. این سکانس نمونه‌ای عالی و مهم برای تشریح این تردید بنیادین است. البته انتخاب نهایی قهرمان آن فیلم زیر پا گذاشتن اخلاق برای رسیدن به آسایش است اما باز هم شخصیت اصلی دیگر فیلم، کلیف استرن (با بازی خود آلن) آخر قصه در حیرت و پریشانی باقی می‌ماند. در سکانس گفت‌وگوی روزنتال و خاخام (سام واترستون) با جان‌مایه‌ی این تقابل مواجه می‌شویم: «-تو فکر نمی‌کنی که خداوند ناظر ماست؟ – خدا یک چیز تجملاتی است که از استطاعت من فراتر است.»

ساده‌انگاری آمریکایی شخصیت جری در تقابل با خویشتن‌داری جان کارلو پررنگ‌تر می‌شود. جان‌کارلو پدر میکل‌ آ‌نجلو (که جری حتی از تلفظ درست نامش عاجز است و به نحوی خودبسنده و بلاهت‌بار او را مایکل ‌آنجلو می‌نامد) حنجره‌ای بسیار مناسب برای اپرا دارد و در واقع به شکلی استادانه آن را اجرا می‌کند اما آن‌ چیزی را کم دارد که در یک آمریکایی حراف و ساده‌انگار به‌وفور یافت می‌شود: اعتمادبه‌نفسی بی‌حدومرز. و از خیر سر همین ویژگی است که جری با قرار دادن دوش حمام روی صحنه، جان‌کارلو را مجاب به خواندن می‌کند و نوعی از هنر مفهومی‌ناب باب روز را خلق می‌کند.

به رم با عشق به شکلی ساده و مؤثر با «نقالی» آغاز می‌شود؛ و سه روایت را پی می‌گیرد. و لطف قضیه این‌جاست که با این‌که نقطه‌ی آغاز روایت، یک چهارراه است اما فیلم به دام الگوی مکرر روایت‌های متقاطع نمی‌افتد و الگوی قدیمی‌تر توازی را به شکلی متفاوت به کار می‌برد که دست‌کم برای آلن تازگی دارد. او پیش‌تر در جنایات و جنحه حد اعلای توازی دو روایت (یکی عمیقاً تراژیک و دیگری کمیک، و بی‌کم‌ترین پیوند بینامتنی) را  در بخش غالب فیلم به کار برده بود و تنها در پایان این دو را به هم رساند و آن روایت کمیک را در سرآغاز جاده‌ی تراژدی نشاند. اما این بار با انفکاک کامل روایت‌ها روبه‌روییم: یک روایت اصلی داریم و سه روایت ضمنی. قصه‌ی جری که برای ازدواج دخترش به رم آمده با حضور خود آلن آشکارا نقشی محوری دارد. قصه‌ی مربوط به لئوپولدو (روبرتو بنینی) گوهر کمیابی است از جنس قصه‌های عامه‌پسند و بیش از دو قصه‌ی دیگر بازگوی مختصات فرهنگی رخدادگاهش است. نابه‌جایی به مثابه یک دستمایه‌ی اساسی کمدی موقعیت، این‌جا کارکردی تازه و جذاب دارد. این تغییر جایگاه از جنس آشنای هیچکاکی نیست؛ کسی لئوپولد را مثل کاپلان (شمال از شمال غربی) یا بالستررو (مرد عوضی) عوضی نگرفته. او درست خود خودش است و برای تغییر جایگاه نیاز به استحاله در دیگری ندارد. وضعیت تازه و افسانه‌گون (پریانی) او محصول یک مناسبات حماقت‌بار محض رسانه‌ای است و اکت برون‌گرا و اغراق‌آمیز بنینی در تضاد با رویکرد معمول کمیک آلن کیفیتی فاصله‌‌گذار و زنگ تفریح‌وار به این قصه داده؛ قصه‌ای که ظاهراً به اندازه‌ی بقیه‌ی قصه‌ها نباید جدی‌اش گرفت. نشانه‌هایی دال بر علاقه‌ی لئوپولد به سینما، میل واپس‌رانده‌اش برای مصاحبت با زنان زیبارو و شمایل ترحم‌برانگیزش که در تضاد محض با امیال اوست، از بنینی بدیلی درجه‌یک برای خود وودی آلن در بسیاری از فیلم‌هایش می‌سازد. آلن پیش‌تر در سکانس پایانی دیوانه‌ها هم نگاه انتقادی خود به رسانه‌ها را به بی‌پرواترین شکل نشان داده بود. می‌بینید که قصه‌ی لئوپولد هم با وجود ناهمسازی‌اش با اسلوب غالب آلن، باز هم در نگاهی کلی در کارنامه‌ی او مسبوق به سابقه است. او استاد تکرار عناصر و دست‌مایه‌هاست و هر بار آن‌ها را با کیفیتی متفاوت به کار می‌گیرد…

قصه‌ی زوج ساده‌لوح که برای ماه عسل به رم آمده‌اند قصه‌ی آشنای وودی آلنی است درباره‌ی زنان و مردان و رابطه‌هایی عمیقاً سطحی، متزلزل و شکننده که این بار در قالب دو شخصیت شهرستانی ایتالیایی جلوه‌گر شده. این زوج در زمانی مفروض برای اوج سرخوشی همسرانگی، راه دشوار خیانت را چنان ساده و بلاهت‌بار از سر می‌گذرانند و از این مقوله‌ی افسون‌زدایی می‌کنند که احتمالاً چالشی برای باقیمانده‌ی زندگی مشترک‌شان باقی نمی‌گذارند: «همه‌اش همین بود؟»

اما قصه‌ی معمار معروف، به‌رغم بی‌رمق بودنش با حضور مرادگونه‌ی آلک بالدوین جلوه‌ای بامعنا و هجوی زیرپوستی یافته. درست یا نادرست (اصلاً جای قضاوتش این‌جا نیست) برخی چهره‌های عمومی‌(پابلیک) در عرصه‌های گوناگون، یک جورهایی مایه‌ی مضحکه‌اند؛ از چاک نوریس رزمی‌کار و بازیگر که مظهر بی‌کله‌گی و جسمانیت است و طرفدارانش (آن‌ها که از هجو و تمسخر او لذت می‌برند) برایش سایتی تدارک دیده‌اند که جوک‌های دست‌اولی درباره‌ی او منتشر کنند، تا آرنولد شوارتزنگر و جرج بوش و البته همین جناب بالدوین به‌خصوص وقت‌هایی که این شمایل مرد اغواگر که ماجراهای بامزه‌ای هم به بار آورده (مثلاً وقتی در یک پیام صوتی‌ به دخترش او را «خوک کوچولوی بی‌‌فکر» خواند و این پیام در رسانه‌ها منتشر شد) به فعالیت‌های سیاسی رو می‌آورد و خودش را فردی مناسب برای ریاست جمهوری آمریکا معرفی می‌کند. در انیمیشن سینمایی ساوت‌پارک: بزرگ‌تر، طولانی‌تر و بدون سانسور (۱۹۹۹)بالدوین در مقام شمایل درجه‌یک فرهنگ آمریکایی به طرزی فجیع به هجو کشیده شده و بمب‌افکن‌های کانادایی، ‌خانه‌ی او را به عنوان یک نقطه‌ی استراتژیک هدف می‌گیرند. «- هی الک! تو می‌دونی چی توی “بالدوین بودن” آزاردهنده است؟ – چی؟  -هیچی!» راستش اختلاط متن و فرامتن همیشه ارزشی به تحلیل نمی‌دهد اما مثلاً واقعا دانستن این‌که فیلسوفی چون لویی آلتوسر آخرش همسرش را کشت یا ژیل دولوز فیلسوف با پرش از پنجره‌ی بیمارستان خودکشی کرد، یا این‌که سرسلسله‌ی قاجار به دست زندیه اخته‌ شده بود، در خوانش ما از متون آن‌ها (از نوشتارهای دو فیلسوف تا جنایات آغامحمدخان) تأثیری ندارد؟ در این بستر، آیا حضور جین هکمن در زن دیگر وودی آلن را باید اتفاقی تلقی کرد؟ هکمن با بازی در نقش کارآگاه مکالمه فرانسیس فورد کوپولا یکی از شمایل‌های جاودانه‌ی دهه‌ی هفتاد بود و حضورش در فیلمی‌از آلن که رانه‌ی اصلی‌اش استراق سمع است، در بدبینانه‌ترین حالت، یک مقارنه‌ی رازناک است. و حالا بالدوین در مقام مرشد و راه‌بلد عشق نشسته. قصه‌ی او از یک منظر یک سفر ذهنی است برای رسیدن به جایی که در جوانی مکان زندگی‌اش در رم بوده. از منظری دیگر، بخش‌های مربوط به جک (جسی آیزنبرگ) و رابطه‌اش با مونیکا، فلاش‌فوروارد‌های زندگی او هستند با حضور سایه‌وار و آموزگارانه‌ی جان (الک بالدوین)، و کارکرد مهم‌تر دیگری هم در مقام فلاش‌بک دارند. چه‌طور یک صحنه هم‌زمان می‌تواند فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد باشد؟ به این هم خواهیم رسید.

اشتراک‌جویی میان سه قصه‌ی ضمنی فیلم، کار دشواری نیست. هر سه قصه کفه‌ای از نارضایتی از وضع/ رابطه‌ی موجود یا میل به تغییر این وضع/ رابطه دارند. رابطه‌های به‌ظاهر باثبات جک/ سالی و زوج شهرستانی، و وضعیت زندگی کارمندی و ساده‌ی لئوپولدو زمینه‌های بالقوه‌ای برای تغییر هستند. اما این‌که آلن به وسوسه‌ی تداخل این روایت‌ها و ایجاد پیوند ساختاری میان آن‌ها تن نداده، و حتی حاضر نشده به فرمول قدیمی‌«از کنار هم می‌گذریم» هم ناخنک بزند، شایسته‌ی درنگ و تحلیل است. چرایی‌اش را شاید بتوان در کلام پایانی فیلم از زبان یکی از شهروندان اهل حال رم یافت: کلی قصه‌ی دیگر در این شهر هست که هنوز ندیده‌ایم. در واقع آلن به جای رو آوردن به پیرنگ‌های تازه و اراده به روایت قصه‌هایی مشروح و مفصل، در قالب خرده‌پیرنگ‌هایی تکراری رویکردهای تازه‌ای به مضامین آشنا و همیشگی‌‌اش داشته. فیلم در یک انطباق محض با جهان‌بینی پیوسته و پایدار فیلم‌ساز، به نحوی بدبینانه بر فقدان رومانس واقعی گواهی می‌دهد؛ هرچند رگه‌ی کم‌رنگی از وصال را در پایان فیلم قبلی‌اش نیمه‌شب در پاریس دیده بودیم اما آن آغاز شاید مثل آغاز رابطه‌های گذرا و شکننده‌ای است که در فیلم‌های دیگرش به کرات دیده‌ایم (و این‌جا هم می‌بینیم). در سایه‌ها و مه آلن سفری شبانه و ناخواسته رادر متن دنیایی کافکایی نشان‌ می‌دهد که به گمانم صادقانه‌ترین و در عین حال بدبینانه‌ترین نگاه او به زن است. سکانس غریب خانه‌ی بدنام آن فیلم حد اعلای درک آلن از میل و هیستری زنانه است. در این شب ظلمانی، همراهی ساده‌لوحانه‌ی آلن با یک زن، توأم با احساس عاشقانه‌‌ای که بار نمی‌نشیند (و از ابتدا هم محکوم به شکست بوده) او را به جایی می‌کشاند که در پایان به جادو پناه می‌برد تا از نکبت واقعیت خلاص شود. انفکاک در به رم با عشق محدود به گستره‌ی روایت‌ها نیست. تلقی او از عشق و رابطه، به یک بدبینی تمام‌عیار رسیده. در این‌جا هم یک انفکاک اساسی در کار است. قصه‌ی ماه عسل خیانت‌بار زوج شهرستانی، نشانه‌ی آشکار بی‌معنایی وفاداری و نجابت است. نقش نابه‌جای زن روسپی (پنه‌لوپه کروز) در مقام همسر و آمادگی بالقوه‌ی او برای قرار گرفتن در این جایگاه، در کنار واکنش‌ زوج شهرستانی به موقعیت‌های تصادفی پیرامونی‌شان، تعریف‌های قراردادی از نجابت و بی‌نجابتی را به شکلی بی‌رحمانه به تمسخر می‌‌گیرد. اما از این مهم‌تر، آلن هم‌چنان تظاهر زن به روشن‌اندیشی را به مثابه نقابی برای پوشاندن آشفتگی‌ها و کاستی‌های روانی تفسیر می‌کند؛ رابطه‌ی جک و مونیکا (الن پیج) محمل مناسبی برای پیاده کردن این نگاه است. اوج این نگاه را در دو فیلم بسیار مهم و نمونه‌وار آلن می‌شود دید: (۱)سکانس فلسفه‌بافی‌های نابه‌هنگام میا فارو در صحنه‌ای از مغازله در همسران و زنان. جسم او آن‌جاست است اما فکرش جای دیگر مشغول فلسفیدن است. (۲) نمونه‌ی آنی‌هال رادیکال‌تر است: روان/روح آنی از جسمش جدا می‌شود، اما جسمش هنوز آن‌جاست. مونیکا و روسپی دو منتهی‌الیه (قطب) برداشت نهایی آلن از زن هستند. در این فاصله زن‌های سرگردانی هم هستند که راکد و خنثی هستند، و زن خنثی دست‌کم در یک فیلم وودی آلنی هرگز اهمیت دراماتیک ندارد. در واقع زن وقتی دست به کنش می‌زند و نشانه‌های هیستری را بروز می‌دهد شایسته‌ی اهمیت است. اما زن هیستریک عنصری به‌‌شدت مزاحم و آزاردهنده است. این یک تناقض جانانه در فیلم‌های آلن است؛ زن یا ابداً قابل‌اعتنا نیست یا به عنوان یک عامل بالقوه‌ی آشوب و نابسامانی از هر طرف که حرکت کند محکوم است. زن در فیلم‌های آلن کیفیتی سراب‌گونه دارد؛ او «آن‌جا» چشم‌نواز و دل‌پذیر است اما مسأله این است که او «آن‌جا» نیست.

و باز برگردیم به روایت اصلی: جری یک کاشف استعداد است؛ خودش مستقیماً درگیر آفرینش نیست. (اما دیدیم او دست‌کم در راه مجاب کردن جان‌کارلو چیدمانی مبتکرانه ترتیب می‌دهد. هرچه باشد او از سرزمین اندی وارهول می‌آید.) وقتی سخن از آفرینش به میان می‌‌آید مجبوریم دوباره به خطوط آغازین همین نوشته سر بزنیم. حضور لجوجانه‌ی دغدغه‌ی آفرینش در متنی که خود یک «آفریده» است، مانند همان حضور توضیح‌دهنده و تبیین‌گر مؤلف در متن که ذکرش رفت، زیرساخت اغلب فیلم‌های آلن است. ما می‌دانیم این آلن است؛ جری نیست؛ او در تمام این سال‌ها حتی هرگز دستی در چهره‌اش نبرده تا نقیضی بر این یکسان‌پنداری تام بیاورد. اما حتی اگر روی پیشانی‌اش بنویسد من جری هستم و کاملاً در نقش حل شود مجبوریم او را به جمله‌ای از همین فیلم ارجاع دهیم که از دهان جان (الک بالدوین) بیرون می‌آید: «اگر چیزی آن‌قدر خوب است که درست به نظر می‌آید می‌توانی شرط ببندی که درست نیست». و می‌توانیم جسارت به خرج دهیم و در این جمله، جای «درست» را با «واقعی» عوض کنیم. جای دیگر همین جان که نباید اهمیت مرادگونگی‌اش را دست‌کم گرفت از درگیری‌اش با «مالیخولیای اوزی‌ماندیاس» (ozymandias melancholia) سخن می‌‌گوید. هم اوست که مهم‌ترین تجلی مالیخولیا در فیلم است. واکاوی این نکته برای درک به رم با عشق نه‌فقط ضروری که حتی کافی است. ساده‌ترین و عوامانه‌ترین تعریف مالیخولیا «مجموعه نشانه‌هایی دال بر دلسردی و افسردگی» است. اما اوزی‌ماندیاس مرکب از دو کلمه‌ی یونانی است: اوزی (هوا/ نَفَس) و ماندیاس (حاکم). معنای نهایی‌اش می‌شود: «حاکمِ بادِ هوا (حاکمِ هیچ‌ و پوچ)». خاستگاه این اصطلاح، شعری از پرسی بای شلی (شاعر انگلیسی قرن هجده و نوزده) است که در آن با مجسمه‌ی رو به زوالی از پادشاهی مقتدر و درگذشته مواجه می‌شویم: «من اوزی‌ماندیاس هستم، شاه شاهان. به میراث من نگاه کن؛ جبروت و ناامیدی.» به بیانی فروکاسته و ساده، جان (بالدوین) می‌گوید که از دیدن ویرانه‌های تاریخی رم دچار «مالیخولیای فناپذیری انسان» می‌شود. آدم‌ها (حتی اگر شاه باشند) می‌روند و بقایای‌شان هم محکوم به نابودی است. رم جغرافیای مناسبی برای طرح‌اندازی این ایده‌ی اساسی است اما آلن بیش‌تر از بناها به شخصیت قصه‌ی خودش نظر دارد، و به همین دلیل لحظه‌ی دیدار تصادفی جان و جک را به شکلی طعنه‌آمیز در کنار دیواری درب‌وداغان و بدمنظر شکل می‌دهد (و جان درست از همین می‌ترسید). تداخل دنیای جان و جک، جدا از همه‌ی کارکردهایش، مرور سرشار از دلزدگی یک گذشته‌ی ویران‌شده است. جان یک بدبین تمام‌عیار است و بدبینی‌اش نسبتی بی‌رودربایستی با تجربه و خاطره‌اش از «زن» دارد. نسبت جک و جان نسبت ابژه/تصویرآینه‌ای است. کدام ابژه است و کدام تصویر آینه‌ای؟ فرقی نمی‌کند. جان دانای مطلق مخاطراتی است که جک با آن‌ها سروکار دارد. آینده‌ی جک گذشته‌ی جان است یا گذشته‌ی جان آینده‌ی جک است. این‌جا همان‌جایی است که فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد می‌توانند بر هم منطبق شوند.

برگردیم به چینش دوتایی جری/ آلن (یک ابژه/تصویر آینه‌ای دیگر): واقعیت این است که آلن خودش مهم‌ترین عنصر فاصله‌گذاری فیلم‌هایش است، و اجازه‌ی بروز یک شخصیت تازه و ناآشنا را می‌گیرد. از این منظر این شمایل ثابت را می‌توان با شمایل ثابت و تکرارشونده‌ی «فیلم‌‌ساز/بازیگر»ان مؤلفی مثل چارلی چاپلین یکی دانست اما تفاوت اساسی این‌ها را هم نباید از یاد برد. شمایل چاپلین چه از نظر کیفیت مسخ‌کننده‌ی چهره‌پردازی و چه از نظر ویژگی‌های شخصیت ولگرد آس‌وپاسش محصول یک تصنع به‌شدت اغراق‌شده است که کارکرد اصلی‌اش ترویج یک سرخوشی بلاهت‌بار برای دفع نکبت و رنج است و نسبتی ماهوی با مفهوم «دلقک» دارد. دلقک در حکم یک موجود نوساخته و تحمیلی، وجهی غیرانسانی دارد حتی اگر بدانیم جلوه‌ی ظاهری‌اش پوسته‌ای است بر قامت یک انسان. دلقک موجودی غم‌انگیز است. کریه و عاری از معنای انسان است، دلیل کاربرد پربسامدش در فیلم‌های گونه‌ی وحشت هم همین است. اگر کمی‌عقب‌گرد کنیم به مرجع بسیار مهم‌تری خواهیم رسید. شاید هیچ متنی به اندازه‌ی صفحات آغازین چنین گفت زرتشت نتواند پلشتی دلقک و کارکرد اصیلش را نشان‌مان دهد. اما یک گام جلوتر: خوان آنتونیو باردم در سکانس افتتاحیه‌ی تباهی کریس میلر (۱۹۷۳) از شمایل مضحک، ابله و به‌ظاهر معصوم چاپلین برای خلق تضادی هولناک استفاده کرد. شمایل چاپلین وارد اتاق زن می‌شود، در مقابل او کمی‌کرشمه و لودگی می‌کند و ناگهان وجه هیولاوارش بیرون می‌زند. باردم آن کیفیت دلقک‌گونه و غیرانسانی صورتک چاپلین را آگاهانه و به‌درستی به کار گرفته. آن‌جا فریبی نهفته؛ زیر همان معصومیت دروغین.

دلقک، خنداندن را رسالتی انسانی می‌داند؛ و آیا این همان جمله‌ی فریبنده و غم‌انگیزی نیست که غالباً از زبان دلقک‌واره‌ها وقتی می‌خواهند خیلی انسانی جلوه کنند می‌شنویم؟ اما شمایل ثابت وودی آلن ریشه‌ای انسانی دارد؛ انسان به معنای حاصل هم‌نشینی اضطرابی هستی‌شناسانه و میل به تحسین‌طلبی برای رهایی از بی‌معنایی و ملال زندگی. خنداندن در فیلم‌های آلن محصول جانبی مناسبات پیچیده‌ی انسانی است که حتی بدون دخالت عوامل بیرونی هم ثباتی ندارند. خود او مدام در حال طرح پرسش‌هایی جدی و تلخ درباره‌ی این مناسبات است. و یکی از پرسش‌های مهم و پرتکرارش این است که اصلاً آفرینش هنری به چه دردی می‌خورد. واقعاً به چه دردی می‌خورد؟

قاتلی که با مرغابی‌ها پر کشید

خداحافظ!

سریال‌بین نیستم اما سوپرانوها را با اشتیاق می‌دیدم و تماشایش را به همه توصیه می‌کنم. چند ساعت پیش، جیمز گاندولفینی ستاره‌ی دوست‌داشتنی آن سریال بی‌نظیر بر اثر حمله‌ی قلبی در ۵۱ سالگی درگذشت. بسیار متأثر شدم از این خبر. انصافا سن‌وسالی نداشت. او بخشی از خاطره‌ی خوب تصویری‌ام است و همیشه عزیز خواهد ماند و یکه. آمیزه‌ی دل‌پذیر خشونت و خون‌گرمی. یادش به خیر.

بهرام توکلی: یک ذهن زیبا

یک ذهن زیبا

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

فقط چهار فیلم بلند ساخته و می‌توان بی‌واهمه از حیرت و ملامت دیگران، او را فیلم‌سازی مؤلف دانست. مؤلف بودن یک امتیاز نیست یک ویژگی است که فارغ از نیت و اراده فیلم‌ساز شکل می‌گیرد و چه بسا قصد آگاهانه به مؤلف شدن نتیجه‌ای عکس و مضحک به بار بیاورد (که نمونه‌هایش را هم دیده‌ایم). فیلم‌های توکلی در بستر و پیوستاری یکپارچه و یکه شکل گرفته‌ و دغدغه‌های بنیادینی را در باب هستی، آفرینش و زیباشناسی طرح کرده‌اند. اما سینمای توکلی جدا از اهمیت پیچیدگی‌های ساختاری‌‌اش که در هماهنگی دل‌پذیر و تام‌وتمامی‌با درون‌مایه دیریاب و پیچاپیچ متن‌هایش است برای من از منظری دیگر اهمیتی منحصر‌به‌فرد دارد. آفرینش هنری در سرزمینی چون ایران همواره آمیخته و آغشته به برخی سوءتفاهم‌ها بوده است. از دیرباز هنر به عنوان ابزار و اهرمی‌برای طرح و پیش‌برد دغدغه‌های اجتماعی نگاه شده و هنرمند راستین در نظر تحلیل‌گران روشنفکر، کسی بوده که نگاهی معترضانه یا دست‌کم مسأله‌جویانه در قبال کاستی‌ها و آسیب‌های اجتماع داشته باشد و در حد اعلایش به چاره‌جویی این کم‌داشت‌ها بپردازد. مفهوم فریبنده و به‌ظاهر مهم «هنر متعهد» محصول همین نگرش و تلقی است که در رویکردهایی متفاوت از سوی نگاه رسمی‌و نیز بخش عظیمی‌از جامعه روشنفکری و از جمله گروه قابل‌توجهی از منتقدان سینما ترویج و تبیین می‌شود. نخستین پرسش در مواجهه با اثر هنری این است که کدام معضل و مسأله اجتماعی را در بر دارد. از این منظر، فیلم‌های توکلی فاقد هرگونه تعهدی به اجتماع هستند. او برخی از اساسی‌ترین  و هستی‌جویانه‌ترین چالش‌های ذهنی انسان را دست‌مایه فیلم‌هایش قرار می‌دهد و دنیای متنش را در چارچوب ذهنیت شخصیت‌ها و فضای محدود پیرامون‌شان برمی‌سازد. در چنین رهیافتی، اجتماع به آن معنای ازدحام و تصادم آدم‌ها و منازعات اجتماعی و سیاسی، ابداً وجود ندارد. گاهی هنرمند ترجیح می‌دهد به جای رو آوردن به دغدغه‌های اجتماعی و واگویی نق‌های همیشگی آدم‌های توی تاکسی، بر خود انسان و پرسش‌ها و تردیدهای ماهوی‌اش تمرکز کند. حد اعلای این اجتماع‌گریزی را در همین جشنواره اخیر در آسمان زرد کم‌عمق دیدیم. جغرافیای فیلم به دو بخش قسمت شده؛ خانه‌ای پوسیده و چرک که آدم‌های قصه در آن سرگردان‌اند و طبیعتی زیبا و بهاری که در سروشکلی رؤیاگون، نمودار گذشته و یک زیبایی ازدست‌رفته است (که بر اساس تحلیل وسواسی اسکیزوفرنیک‌وار زن قرار بود جاودانه شود). دوربین دو جا به محیط خارج از حصار آن خانه سرک می‌کشد اما بسیار مختصر. قاب تا حد ممکن بسته است و هجوم صدا و ازدحام محیط چنان در تضاد با سکون و سکوت داخل خانه است که گویا نفس کشیدن در این فضای بیرونی، این محیط آلوده و مهاجم، بیش از چند ثانیه مقدور نیست.

آری، توکلی هنرمندی متعهد است اما تعهدش به ذات هنر و دغدغه‌های ناب ذهن خودش است. و دشوار است در فضایی شعارآلود و ایدئولوژی‌زده، حدیث ناب دل‌شوره و تنهایی گفتن. به شکلی دل‌پذیر تفرد و جمع‌گریزی، در شخصیت خود فیلم‌ساز هم نمودی آشکار دارد. او قصه‌هایش را بی‌سروصدا، دور از حاشیه‌آفرینی‌های ژورنالیستی برای جلب نظر و پروپاگاندای مطبوعاتی جلوی دوربین می‌برد. در نشست‌های پرسش‌وپاسخ جشنواره‌ای و برنامه‌های نقد و بررسی تلویزیونی شرکت نمی‌کند. کسی نمی‌داند کِی می‌آید و کی می‌رود. کی می‌نویسد و کی فیلم می‌سازد. حتی صدای اعتراضش در پی کنار گذاشتن بی‌رحمانه فیلمش بلند نمی‌شود. اگر جز این بود باید به اصالت و معرفت فیلم‌هایش شک می‌کردیم. او سرش گرم کار خودش است و فارغ از طعنه‌ها و ستایش‌ها سالک راه خود و پیرو مکتب ذهن زیبای خود است. این وسط‌ها گاهی شاهکاری مثل پرسه در مه هم می‌سازد که اگر محصول یک فیلم‌ساز دیگر بود چه بسیار تبعات ژورنالیستی و گپ‌وگفت و میز گرد و مستطیلی و… در پی می‌داشت. اما این جوانِ پیرشده در جوانی انگار با لذت خودنمایی و تحسین‌طلبی، دنیا دنیا بیگانه است و در هر لحظه فقط متن و فیلم بعدی‌اش را در سر دارد. در کنش‌های روزمره هم حواسش جمع خود و متفرق از همه آدم‌های دوروبر است. به شکلی منطقی، هنرمندی با این روحیه انزواطلبانه، نسبت معقولی با سینما و ماهیت کار گروهی‌اش نمی‌تواند داشته باشد. شاید موسیقی، نقاشی، مجسمه‌سازی و هنرهایی خلوت‌طلب و انفرادی، تناسب بیش‌تری با روحیه و منش او داشته باشند. اما نتیجه همکاری متخصصان رشته‌های مختلف در فیلم‌های او و تجربه آدم‌هایی که با او همکاری داشته‌اند حکایتی درست عکس این به دست می‌دهد. از بازیگر و فیلم‌بردار تا طراح لباس و صحنه و تدوینگر، بهترین کارهای‌شان را در سال‌های اخیر در فیلم‌های او انجام داده‌اند. حمید خضوعی ابیانه با پرسه در مه کیفیتی منحصربه‌فرد و فوق‌تصور ارائه داد که از تمام کارهای ارزش‌مند پرشمار این سال‌هایش فراتر می‌ایستد. شهاب حسینی به‌رغم نقش‌آفرینی‌های درخشان و بی‌چون‌چرای چند سال گذشته‌اش، اجرایی چنان چشم‌گیر و پیچیده در پرسه در مه داشت که بی‌کم‌ترین تردیدی می‌توان آن را شاخص‌ترین بازی کارنامه‌اش دانست. نگارنده پیش از جشنواره شاهد حضور بهرام دهقانی در جمعی بود. وقتی از او پرسیدند فیلم توکلی چه‌طور است (و طبق معمول کسی خبری از خود فیلم و قصه‌اش نداشت) این تدوینگر توانا و هنرمند، پاسخی یک‌کلمه‌ای داد: «عجیب!». چند روز باید می‌گذشت تا به عنوان دوستدار فیلم‌های قبلی توکلی که بی‌صبرانه در انتظار نمایش فیلمش است معنای کلام استاد را دریابم. یک فیلم عجیب. فیلمی‌از یک ذهن هزارتو و زیبا. با درون‌مایه‌ای به‌ظاهر ساده اما به‌غایت هول‌ناک و هراس‌انگیز. ظرایف روان‌شناسانه متن و جزییات ژرف‌نگرانه در شخصیت‌پردازی، مرا به ژرفنای متون نمایشی ماندگار برد. اگر فیلم‌ساز در فیلم قبلی‌اش اقتباسی درخشان از متن نمونه‌وار تنسی ویلیامز به دست داده بود، این بار روح ویلیامز را احضار کرده به روزهای بی‌تقویم تهران پلشت. جادو می‌کند ترانه علیدوستی، بانوی بی‌بدیل بازیگر. صابر ابر چه زود به پختگی و وقاری این‌چنین غبطه‌برانگیز در نقش‌آفرینی رسیده. کیست این حمید آذرنگ که یک‌تنه بار پادرهوایی و خستگی اجتماعی کلان را در فیلمی‌خلوت‌گزین به دوش می‌کشد و آینه‌داری می‌کند. سحر دولتشاهی با این شمایل سرخاب‌زده و گل‌گلی و این النگوهای زمخت، چه نسبتی با شمایل امروزی و موقر خودش دارد؟ نوای سحرانگیز موسیقی استاد علیزاده غم ویرانگر ساکنان این خانه متروک را در جان می‌نشاند. بله، آسمان زرد کم‌عمق فیلم عجیبی است. خیلی راحت می‌شود دوستش نداشت. اما به همان راحتی می‌شود گرفتار افسونش و مشتاق بارها و بارها دیدنش شد. توکلی تدارک ساخت فیلم بعدی‌اش را شروع کرده، باز هم در همان خلوت و سکوت آشنا. من که از همین حالا منتظر دیدنش هستم.

نفرین ناصر تقوایی

نفرین دومین فیلم بلند ناصر تقوایی پس از تجربه موفق اما درمحاق‌مانده آرامش در حضور دیگران بود. متأسفانه جست‌وجو برای یافتن نسخه‌ای از داستان مهجور «باتلاق» نتیجه‌ای در بر نداشت. به این ترتیب مقایسه تطبیقی قصه میکا والتاری و فیلم تقوایی دست‌کم در این لحظه ممکن نیست. اما شاید بتوان با تکیه بر خود فیلم و معدود مستندات مکتوب، به حال‌وهوای کلی این فیلم و شیوه اقتباس‌اش نزدیک شد. خود تقوایی نفرین را ادامه فیلم نخستش می‌داند: «فرض کنید در انتهای آرامش در حضور دیگران سرهنگ نمی‌میرد و با زنش دوباره به شمال برگشته‌اند؛ جایی که مرغداری دایر کرده. زن و شوهر نفرین در واقع ادامه این ماجرا هستند.» خود تقوایی داستان والتاری را به عنوان یک اثر ادبی، چندان ارزش‌مند نمی‌داند و آن را داستانی درجه‌سه به حساب می‌آورد. اما برخلاف تصوری که ممکن است از خواندن نقل قول بالا پیش بیاید دلیل انتخاب این قصه شباهت‌های ماهوی‌اش با قصه آرامش… نبوده است. از زبان خود تقوایی بشنویم: «این داستان آلمانی است و من با تعمد آن را انتخاب کردم. چون آرامش… در آلمان به نمایش درآمده بود و امیدوار بودم نفرین هم با داستانی آلمانی بتواند آن‌جاها امکان نمایش پیدا کند.» پس از ساخته شدن فیلم عده‌ای به نیامدن منبع اقتباس در عنوان‌بندی فیلم معترض بودند. توضیح تقوایی از این قرار است: «ساختمان اصلی داستان در فیلم‌نامه حفظ شد ولی اجزایش خیلی تغییر کرد. انگیزه‌ها عوض شد… با چند نفر مشورت کردم. گفتند قصه آن‌قدر عوض شده که دیگر نیازی به ذکر مأخذ نیست. من حساسیتی روی این مسایل ندارم!»

قصه فیلم تقوایی در جزیره مینو (در جنوب ایران) می‌گذرد. با توجه به جنوبی بودن تقوایی و آثاری که با محوریت آن اقلیم ساخته (از مستندهای مهم زار و باد جن تا فیلم تحسین‌شده ناخدا خورشید) شاید ناخواسته نتیجه بگیریم که دلیل گزینش لوکیشن نفرین هم همین آشنایی و بومیت بوده اما جالب است که بدانیم ابتدا قرار بود فیلم در شمال ایران فیلم‌برداری شود اما با شروع فصل بارندگی برنامه تولید به‌هم خورد و جنوب و نخلستان‌هایش به‌ناچار جای‌گزین شمال و جنگل‌هایش شدند.

خلاصه داستان نفرین از این قرار است: «پیرمردی یک کارگر نقاش ساختمان را از آبادان به جزیره مینو می‌برد تا خانه اربابش را که پسر شیخ جزیره و عقل‌باخته و الکلی است، رنگ‌آمیزی کند. ارباب که زندگی پررخوتی دارد قادر به همراهی با همسر جوانش نیست. زن با این‌که معتقد است شوهرش زندگی او را تباه کرده، به کمک پیرمرد وضع خانه و مزرعه را رونق می‌دهد. کم‌کم تنهایی زن، او را به کارگر جوان نزدیک می‌کند. مرد که همسرش را از دست داده، با تفنگ اجدادش کارگر را به قتل می‌رساند. زن نیز به‌تلافی شوهرش را از پا درمی‌آورد و بر جسد هر دو زاری می‌کند.» آشکار است که فیلم مثلث عشقی نامتعارفی را روایت می‌کند اما خود فیلم‌ساز معتقد است فیلمش اصلاً درباره عشق نیست و به مضمون تقدیر و سرنوشت ناگزیر انسان‌ها پرداخته: «هرچه مربوط به گذشته است اسمش را می‌گذاریم جبر و هرچه که به آینده مربوط می‌شود از نظر ما اختیار است. زنی را داریم که عشق جوانی‌اش را از دست داده. او واقعاً عاشق این مرد بوده و با او ازدواج کرده. بعد دچار یک زندگی فئودالی شده ولی برای ادامه زندگی، نیازمند مرد است نه ارباب.»

پیش‌زمینه اشرافی شوهر و ناتوانی و کژکاری‌اش، راه را بر تحلیل‌ و تفسیرهایی در نقد اشرافیت و اضمحلال آن باز می‌کند. در آرامش… هم پیشینه نظامی‌شخصیت اصلی فیلم نشان از یک نگاه ضمنی منتقدانه به احوال آن روزگار داشت. تقوایی اندکی بعد در سریال دایی‌جان ناپلئون بار دیگر سراغ همین دو مؤلفه (اشرافیت و نظامی‌گری) رفت و دیگر جای تردیدی باقی نماند که گزینش مضمونی او کاملاً آگاهانه و هدف‌دار است. همین زیرساخت اعتراضی آثارش به مثابه دهن‌کجی او به گفتمان مسلط آن زمانه که در سیطره اشرافیت نظامی‌بود موجب می‌شد آثار تقوایی مورد عنایت و مهر نگاه حاکم قرار نگیرند.

نفرین یکی از غریب‌ترین فیلم‌های عاشقانه سینمای ایران است که همان‌طور که خود فیلم‌ساز بیان کرده، عشقی به معنای معمول در آن به چشم نمی‌خورد. فضای فیلم در جزیره‌ای پرت و متروک، به‌شدت مالیخولیایی و محزون است. قهرمانان قصه، آدم‌هایی ته‌کشیده و به بن‌بست‌رسیده‌اند که ارتباط چندانی با واقعیت پیرامونی‌شان ندارند و از مناسبات زندگی اجتماعی دور افتاده‌اند. این نگاه گزنده، انطباق هوشمندانه‌ای با جداماندگی حکومت سلطنتی وقت از متن اجتماع داشت. ورود یک غریبه که تجسمی‌از شور زندگی، بدویت و جسمانیت است، زندگی راکد و ملال‌انگیز زوج فیلم را به تلاطم می‌رساند. در واقع، تلاطم از ذهن شوهر شکل می‌گیرد و بدگمانی او در عین عقده‌های ناشی از درماندگی و ناتوانی‌اش در برقراری رابطه با همسر و انحراف امیال‌اش به خودارضایی، کار را به جنونی تمام‌عیار می‌رساند. زن نفرین تصویر آشنای زن تحت سلطه و فرومانده‌ای است که از تجربه عشق راستین محروم است و همواره در مقام وابستگی و انسان درجه‌دو می‌ایستد. به موازات نقاشی و نونوار کردن خانه این زوج، مأمن و حریم معنوی‌شان دچار شکاف و تزلزل می‌شود و این تنش تا حد غایی فروپاشی و نابودی پیش می‌رود.

با این‌که منبع اقتباس فیلم ارزش‌مند نفرین در دست نیست اما توانایی و هوشمندی تقوایی در اقتباس‌ ادبی را با همان نخستین فیلمش و نیز اقتباس به‌شدت ایرانیزه و درستش در فیلم بسیار تحسین‌شده و مهم ناخدا خورشید و صدالبته اقتباس آزاد و خلاقانه‌اش از دایی‌جان ناپلئون ایرج پزشکزاد می‌توان دریافت. با همین پیش‌زمینه، پذیرفتن ادعای او درباره اقتباس‌اش از قصه میکا والتاری و کیفیت منبع اصلی، خیلی هم دشوار نیست. تقوایی از ادبیات آمده و زیروبم درام را به‌خوبی می‌شناسد. خودش هم بی هیچ فروتنی نالازمی‌این را بارها بیان کرده است.

 

نقل‌های مربوط به استاد تقوایی از کتاب به روایت ناصر تقوایی (انتشارات روزنه‌کار)

توضیحی درباره‌ی نویسنده‌ی باتلاق:

میکا تویمی‌والتاری  سال ۱۹۰۸ در هلسینکی فتلاند به دنیا آمد. در سال ۱۹۲۹ در رشتهٔ فلسفه فارغ‌التحصیل شد. پس از آن به فرانسه رفت و در مطبوعات فرانسه به کار مشغول شد. وقت خود را بیشتر صرف نوشتن داستان‌های تاریخی کرد. معروف‌ترین کتابش سینوهه پزشک مخصوص فرعون است که در ایران هم خواننده‌های بسیاری داشته. البته معلوم نیست ترجمه زنده‌یاد ذبیح‌الله منصوری چه‌قدر ساخته‌وپرداخته ذهن او چه‌قدرش منطبق بر کتاب اصلی است! ناصر تقوایی نفرین (۱۳۵۲) را از داستان کوتاه «باتلاق» نوشته والتاری که در «کتاب هفته» منتشر شده بود اقتباس کرد. اولین شماره مجموعه «کتاب هفته» ۱۶ مهرماه ۱۳۴۰ منتشر شد و انتشار آن تا دو سال بعد و شماره ۱۰۴ به سرپرستی دکتر محسن هشترودی ادامه یافت. خود تقوایی دانش‌آموخته رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران بود. او پیش از ورود به عرصه فیلم‌سازی تجربه موفقی در زمینه داستان‌نویسی داشت و کتاب تابستان همان سال شامل هشت داستان کوتاه به‌هم‌پیوسته را در سال ۱۳۴۸ منتشر کرد.

پله‌ی آخر: از سرخوشی تا بیخودی

مرگ اسرارآمیزترین دست‌مایه‌ی هنر است. رازناکی‌اش ابدی است چون از جنس غیاب است و هنر، از جنس زندگی و حضور است. کار هنر اغلب وانمایی حاشیه‌های مرگ است؛ از واهمه‌ی نبودن تا آیین سوگواری. حماسه، مرگ را باشکوه جلوه می‌دهد و تراژدی اندوه‌ناک. اما هنر در سرشت خودش مقابله‌ی هنرمند با مرگ است. تلاشی برای جاودانگی و به‌جا گذاشتن اثری هرچند ناچیز بر گستره‌ی گذرا و میرای هستی. علی مصفا در پله‌ی آخر به انکار مرگ برخاسته. او با پس و پیش کردن زمان، مرگ را به تعویق می‌اندازد، و آن را دست می‌اندازد؛ همان‌‌گونه که عشق را. جهان متن او کمی‌تا قسمتی سرخوشانه و بیش از آن بیخودانه است. مرگ قهرمانش هم همین‌قدر بی‌خود و بی‌شکوه است؛ مرگ ناتراژیک. مصفا پله‌پله همه‌ی دغدغه‌های جدی را از ریخت می‌اندازد و سرآخر، چیزی نمی‌ماند جز ملال تن‌های خسته و منفعل. کرختی حضور مصفا که در بازی‌اش در همه‌ی فیلم‌هایش متجلی است بر تمام پله‌ی آخر هم سایه انداخته.
(این تکه‌ی ابتدایی نقدی بود که سال گذشته می‌خواستم بر پله‌ی آخر بنویسم اما تا همین جا نوشتم و رها کردمش.)

نگاهی به فیلم‌های جشنواره فجر سی‌ویکم (۱۳۹۱)

گناهکاران (فرامرز قریبیان)

گناهکاران در پرداخت ضعف‌های فاحش دارد و بازی‌هایش هم به‌شدت سردستی و ضعیف هستند. فیلم‌نامه فاقد کشش و تنش لازم برای یک تریلر پلیسی است و در اجرا و فیلم‌برداری هم گاهی به‌شدت خام‌دستانه است. تنها نقطه‌ی مثبت فیلم این است که یک تابوی بزرگ را می‌شکند و یک پلیس خطاکار را به تصویر میکشد. سینمای ایران نیاز دارد که گاهی قاضی‌ها و پلیس‌هایش خطاکار باشند و از جایگاه دور از دسترس و خطاناپذیر همیشگی‌شان خارج شوند.

آسمان زرد کم‌عمق (بهرام توکلی)

قصه‌ای به‌شدت کم بار اما با پیچیدگی‌های پرشمار و ظریف که با اجرایی بسیار پخته و حساب‌شده، بار دیگر ثابت می‌کند بهرام توکلی یکی از بهترین و باهوش‌ترین فیلم‌سازان امروز ایران است. درباره فیلم در این مجال کوتاه حرف خاصی ندارم جز این که به تأثیر قابل توجه فیلم قبلی توکلی بر این فیلمش اشاره کنم. اگر این‌جا بدون من اقتباسی نمونه‌وار از یک نمایش‌نامه بسیار شناخته‌شده بود این بار متن خود توکلی به شکلی آشکار رنگ و نشان دنیای تنسی ویلیامز دارد. روایت در فضای بسته، زوج‌ها، شب واقعه، روان‌نژندی و… و یک شگفتی: راستش بعضی‌ها حتی لازم نیست تلاش خاصی برای نقش‌آفرینی به خرج دهند چون وجودشان اصل جنس است. بازیگر نقش حمید را می‌گویم. حمید آذرنگ با این نقش رفت توی گنجینه سینمایی‌ام (خورجینی در ذهنم دارم که بهترین‌ها را در آن برای همیشه قایم می‌کنم و محال است از یاد ببرم.). اگر جشنواره امسال همین یک شگفتی را برایم داشته باشد بس‌ام است. و البته نباید پنهان کنم که این شخصیت دوست‌داشتنی در فیلم توکلی پرسپولیسی بود و خب پرسپولیس همیشه سرور و بهترین است. شش بر هیچ را نباید هرگز از یاد برد؛ هرگز.

اشیا از آن‌چه در آینه می‌بینید به شما نزدیک‌ترند (نرگس آبیار)

در روزگار رواج فرساینده‌ی فیلم‌هایی که به‌اصطلاح نشان‌دهنده‌ی طبقه‌ی متوسط هستند آن هم گاهی از جانب فیلم‌سازانی که آگاهی درستی از مفهوم مدرنیته ندارند، تماشای فیلمی‌از یکی از پایین‌ترین طبقات اجتماعی برای من مثل یک هوای تازه است. به‌خوبی پیداست که فیلم حاصل نگاهی زنانه است که درباره‌ی ظرایف و پیچیدگی‌های زندگی یک زن باردار از طبقه‌ی پایین جامعه شناخت عمیقی دارد. فیلم لحظه‌های اضافه‌ای دارد که مهم‌ترین نقطه ضعفش است ولی خوش‌بختانه این امکان وجود دارد که این ایراد در تدوین مجدد برطرف شود. این فیلم برای من نویدبخش ورود یک زن فیلم‌ساز مستعد به سینمای ایران است؛ فیلم‌سازی که زنانه می‌اندیشد و مردها را به‌شکل موجوداتی خبیث نمی‌بیند. شخصیت‌های فیلم در بدترین حالت از سر کرختی یا نادانی کنشی نشان می‌دهند و هیچ‌کس هیولا نیست. اهمیت ساختاریِ جزئیات در شخصیت‌پردازی و پیش‌رفت قصه بی‌تردید به سابقه‌ی نویسندگی آبیار برمی‌گردد و از این حیث فیلم‌نامه قابل‌اعتناست.

قاعده‌ی تصادف (بهنام بهزادی)

بهنام بهزادی به‌خوبی توانسته فضا و شور و حال چند جوان را به تصویر بکشد و حال‌وهوای زنده و ملموسی ارائه دهد ولی یکی از نقاط ضعف فیلم همین سرخوشی و سرزندگی دروغین است که در فیلم‌هایی از این دست شاهدش هستیم؛ آدم‌هایی که در سخت‌ترین شرایط لودگی می‌کنند و فیلم‌ساز از شوخی‌های سخیف نصفه‌ونیمه‌ی آن‌ها برای خنده گرفتن از تماشاگر استفاده می‌کند. بنیان فیلم بر اساس نمایشی است که چند جوان به‌خاطرش قرار است به خارج از کشور بروند اما متنی که تمرینش را شاهدیم به‌شدت پیش‌پاافتاده و ابتدایی است. از این‌ها گذشته بازی‌ها خوب و قابل‌قبول است و فیلم‌ساز در گرفتن نماهای طولانی موفق است هرچند اصرار به گرفتن پلان‌سکانس تا حدی تصاویر را مخدوش کرده؛ مانند تکان‌ها و پرش‌های اضافی دوربین و فلو شدن مکرر تصاویر و فوکوس‌کشی‌های دیرهنگام. با تمام این‌ها جان کلام بهزادی برایم ارزش‌مند است.

 حوض نقاشی (مازیار میری)

این همان فیلمی‌است که از مازیار میری سازنده به آهستگی انتظار داشتم. سعادت‌آباد را در عین ارزش‌هایش فیلم دنیای او نمی‌دانستم و حوض نقاشی را فیلمی‌ارزش‌مند و تأثیرگذار دیدم. همه اجزای اجرا با ذوق و هنرمندانه شکل گرفته‌اند؛ از طراحی صحنه و لباس همیشه درخشان خانم قلمفرسایی تا فیلم‌برداری و بازی‌های دل‌پذیر همه بازیگران و فیلم‌نامه‌ای که قدم به قدم ضربه‌های دراماتیک مؤثری به مخاطب وارد می‌کند و هر از گاه فضای نفس کشیدن و رها شدن از اندوه را به شکلی هوشمندانه و نه با توسل به شوخی‌های سخیف فراهم می‌آورد. چه باک که اعتراف می‌کنم خیلی آسان با لحظه‌های دردمند فیلم گریستم و با روانی سبک و چشمانی غبارزدوده از سالن سینما خارج شدم. خجالت ندارد. به قول رضای همین فیلم (با بازی جانانه شهاب حسینی) «گریه برای مرد است. فقط وقت گریه سرت را بالا بگیر.»

از تهران تا بهشت (ابوالفضل صفاری)

هنوز حس خوب تماشای اولین فیلم ابوالفضل صفاری انتهای زمین (۱۳۸۶) در جشنواره پنج سال قبل را در ذهن دارم. و حالا دومین فیلمش هم دست‌کم به من ثابت می‌کند که با فیلم‌سازی بسیار باهوش و باذوق روبه‌رو هستم. از تهران تا بهشت فیلم تلخی است که در بستری واقع‌نمایانه به فضایی انتزاعی می‌رسد. فیلم‌ساز با نگاهی طعنه‌آلود و طنزی سیاه، حال‌وروز نابه‌سامان اجتماع را با کدهای متعدد به تصویر می‌کشد و جهنم ابرشهر را مَجاز از کلیتی بزرگ‌تر نشان‌می‌دهد. مناسبات کج‌‌ومعوج متن در نگاه اول کمیک به نظر می‌‌رسند اما همه نمونه‌هایی شناخته‌شده وعینی دارند  و اشکالی اگر هست در مناسبات واقعی فرامتن هست. فیلم‌برداری درخشان بایرام فضلی که از تکان‌های تنش‌زای سکانس‌های مربوط به شهر به قاب‌های ثابت و چشم‌گیر سکانس‌های بیابان ناکجاآباد می‌رسد، به همراه فیلم‌نامه‌ی جزئی‌نگر و نگاه گزنده‌ی حسین آبکنار و ابوالفضل صفاری، فیلمی‌قابل‌قبول را شکل داده‌اند که متاسفانه پایانش به‌رغم همه محدودیت‌های قابل‌تصور، عاری از ذوق و ظرافتی است که در طول فیلم شاهدش بوده‌ایم. شاید تدوینی مجدد و تغییراتی جزئی در دقیقه‌های پایانی فیلم بتواند این کاستی را هم برطرف کند. ابوالفضل صفاری را باید جدی گرفت.

خسته نباشید (محسن قرایی)

لحظه‌های کمیک فیلم جذاب‌اند و خیلی راحت از تماشاگر خنده می‌گیرند، با این‌که بیش‌ترشان تکرار کلیشه‌های معمول تقابل آدم‌هایی هستند که زبان هم را نمی‌فهمند و نمونه‌های مشابه متعددی در فیلمفارسی‌ها (به‌خصوص فیلم‌های نصرت‌الله وحدت) دارند. اما هر وقت فیلم می‌‌خواهد جدی باشد و درباره‌ی سرزمین مادری و ریشه‌ها و از این قبیل حرف‌های مهمی‌بزند همان چهره‌ی آشنا سینمایی سهل‌انگار و فریبکار در نظر می‌آید. وصف زیبایی کویر بی‌آب‌وعلف و به‌شدت پرت‌وپلا (و غرور ملی  ناشی از آن) و شب کویر و نزدیکی به ستاره‌ها و از این حرف‌های شکم‌سیرانه، واقعاً بیش‌ از حد دمده و دافعه‌برانگیز است. اما اگر موفق شوم فیلم‌نامه‌ی به‌شدت کلیشه‌ای و بی‌نوآوری فیلم را نادیده بگیرم، بازی‌های بسیار خوب دو جوان کرمانی و کارگردانی شسته‌رفته، خسته نباشید! را دست‌کم از نظر اجرا، چند سروگردن بالاتر از یک فیلم ‌اول کرده که البته نباید پشتوانه مالی فیلم را در مقایسه با فیلم ‌اول‌های بسیار کم‌بودجه از یاد برد.

دربند (پرویز شهبازی)

دربند فیلم بسیار تلخی است. شهبازی ابرشهر را با همه‌ی پوسیدگی، پلشتی و آدم‌های زشت و بی‌معرفتش نشان می‌دهد اما با یک ویژگی مهم. این‌جا برخلاف شیوه‌ی رایج سینمایی در نمایش ابرشهر، از نمای عمومی‌و حتی لانگ‌شات خیابان‌ها خبری نیست. شهر را نه از منظر جغرافیای بی‌دروپیکر و درندشتش بلکه با واسطه‌ی آدم‌ها آن‌هم در نمای نزدیک و فاصله‌ای کوتاه می‌بینیم. گزینش بازیگران و حتی نابازیگران برای نقش‌های فرعی و کوتاه چنان آگاهانه است که برای تک‌تک آدم‌های بی‌سامان و فرصت‌طلب و مصلحت‌جوی فیلم، مابه‌ازاهای بیرونی متعددی را در خاطره‌ی تصویری‌مان از ساکنان بی‌هویت ابرشهر سراغ داریم؛ از آن دختر پادرهوای بی‌ریشه و جوان خرفت بنگاهی تا صاحبخانه‌ی ظاهرالصلاح نفرت‌انگیز و همسایه‌ی مرموز آدم‌فروش و بازاری پست‌فطرت. فیلم دقیقاً همین صفت‌ها را بی‌رحمانه به ذهن می‌رساند. این همه تلخی و سیاهی و نامردی گرداگرد پول را فقط در سگ‌کشی بیضایی سراغ دارم. فیلم به شکلی سرراست از همان ابتدا تقابل یک بیگانه با ابرشهر را در غلیظ‌‌ترین حالتش به تصویر می‌کشد و همین دستاویز مناسبی است برای متهم کردن شهبازی به نگاهی یک‌سویه اما واقعیت‌های موجود در فیلم او چنان ملموس و آشنا هستند که بازنمایی‌شان، جز ترسیم سیاهی نیست. در روزگاری که کشمکش‌ها در سطوح کلان به رقت‌بارترین و کودکانه‌ترین وضعیت رسیده‌اند، شهبازی در متن اعتراضی‌اش، تیزبینانه پول و سرمایه را به عنوان علت‌العلل انحطاط اخلاقی نشانه گرفته است (درست مثل فیلم بیضایی). فیلم‌نامه‌ی بسیار حساب‌شده و اجرای درخشان فیلم جای هیچ چون‌وچرایی باقی نمی‌گذارد و به قدری استادانه است که شاید در لحظه مسحورش شویم. اما نباید در قضاوت عجله کنیم. دربند فیلم مهم و بی‌نقصی است اما چیزی کم دارد؛ رنگ‌وبوی انسان ندارد، دل ندارد، دربند آن حال‌‌وهوای (نا)خوش و نگاه مرگ‌گریز نفس عمیق (درعین بنا شدن قصه بر دایره مرگ) را ندارد. همه‌اش در سیطره‌ی شر و تباهی است. تلخی‌اش زهر است.نفسم بند می‌آید از این همه سیاهی. «کاش بودی و می‌رفتیم تا زمستان دربند… نیستی و چه مرگ‌آلود است زندگی در بند.»

دهلیز (بهروز شعیبی)

کوته‌بینی است اگر دهلیز را به فیلمی‌دیگر درباره قصاص تقلیل دهیم. سینمای ایران هرگز این‌چنین شکوه‌مند و ژرف‌ و تأثیرگذار معنای گم‌شده‌ی پدر/ پسری را به تصویر نکشیده است. در روزگار بی‌معنا شدن مرد و مردانگی، پسربچه‌ی دهلیز سالک بزرگ طریقت مردانگی است. فیلم از همان آغاز با عنوان‌بندی چشم‌نوازش نشان از ذوق و لطافتی دارد که در سینمای سردستی و بزن‌درروی این روزها، کیمیاست. همین نگاه لطیف و هنرمندانه در سراسر فیلم جریان دارد. فیلم‌نامه‌ای بسیار دقیق و مبتنی بر شناخت درست دنیای کودکان، اجرایی شسته‌رفته و متناسب با حال‌وهوای هر سکانس، به همراه بازی‌ درخشان کودک دوست‌داشتنی، حضور به‌شدت کنترل‌شده‌ی رضا عطاران و بازی متفاوت و مادرانه‌ی‌هانیه توسلی، فضایی به‌شدت باورپذیر و مؤثر خلق کرده است. همان یک سکانس عاشقانه‌ی فوتبال پدر و پسر در زندان، گوهری ابدی است برای گنجینه‌ی سینمایی ذهن نگارنده. درود پروردگار بر بهروز شعیبی که بدجور شگفت‌زده‌ام کرد و حالم را خوش!

کلاس هنرپیشگی (علیرضا داودنژاد)

داودنژاد بی‌تردید نمونه‌ای منحصربه‌فرد در سینمای جهان است. این سینمای خانوادگی با این میزان رهایی و بیِ‌قیدی ظاهری در عین دقت و انسجامی‌همه‌جانبه در نگاه فیلم‌ساز به کلیت و جزییات فیلم، احترام‌آور و رشک‌برانگیز است. این سینما را حتی فارغ از تحلیل و نقد دوست دارم، چون سرشار از لحظه‌های ناب و عریانی است که برای من و بی‌تردید بسیارانی، تداعی‌گر لحظه‌ها و خاطره‌های شاخص زندگی شخصی‌مان است. خیلی راحت می‌شود این شیوه از فیلم‌سازی را دوست نداشت چون به نظر سهل و ممتنع می‌آید و گویی برآمده از دلی خوش و شکمی‌سیر است. اما روال منطقی و حساب‌شده‌ى فیلم و هماهنگی بخش‌های مختلف آن، چه روی کاغذ و چه در تمرین‌ها شکل گرفته باشد، و نیز دغدغه‌های اساسی و آشنای فیلم‌ساز از عشق تا حکمرانی ظالمانه‌ی سرمایه، کم‌ترین نسبتی با سادگی و آماتوریسم ظاهری آن ندارد. داودنژاد استادانه مرز میان فیلم ساختگی و رخدادهای واقعی را از بین می‌برد و همه‌ی عناصر فاصله‌گذار فیلم مانند حضور مکرر خود فیلم‌ساز و عوامل پشت صحنه به هیچ وجه نمی‌توانند از غرق شدن تماشاگر در متن رخدادها و تأثیرپذیری از آن‌ها جلوگیری کنند. فیلم‌ساز آن‌جاست، فرمان حرکت می‌دهد. پسر پولدار با ماشین شاسی‌بلندش می‌رسد و علی کوچولوی قصه را تحقیر می‌کند. دوست الدنگ علی به شکلی نامردانه نمی‌گذارد علی به سمت جوان خیکی پولدار حمله کند تا دل‌مان خنک شود. و او بیش‌تر تحقیر می‌شود. و من این‌جا قلبم از دهانم دارد بیرون می‌زند. و «دختر نامرد» هم یک کلام برای دل‌خوشی ما و علی نمی‌‌گوید و ناخواسته هم‌دست له کردن اوست. عاشقانه یعنی این. من در این چینش خیلی ساده و ابتدایی غرق شده‌ام و دارم خاطراتی آشنا را با بغض مرور می‌کنم. داودنژاد فیلم‌ساز بزرگی است؛ با چشمانی باز زندگی کرده و چشم خسته‌ی ما را هم به زندگی باز می‌کند.

جیب‌بر خیابان جنوبی (سیاوش اسعدی)

این فیلم بی‌تردید خوش‌عکس‌ترین فیلمی‌است که در جشنواره‌ى امسال دیده‌ام. کم‌کم داشت یادم می‌رفت چیزی به نام قاب‌بندی و طراحی و میزانسن در سینما وجود دارد. از یاد برده بودم که می‌شود گاهی بدون دوربین روی دست هم سکانس‌هایی را فیلم‌برداری کرد. اصلاً حواسم نبود که چیزی به نام دکوپاژ وجود دارد. پاک فراموشم شده بود که با نورپردازی و استفاده از تاریک‌روشن چه معجزه‌هایی می‌شود کرد. به عنوان یکی از مدافعان سرسخت سینمای دیجیتال، آرزو می‌کنم که اگر دیجیتال قرار است به یک سینمای سردستی شلخته‌ی باری‌به‌هرجهت ختم شود، و جنبه‌ی مهم بصری سینما را بر طاقچه‌ى فراموشی بگذارد بهتر است سر به تنش نباشد. فیلم اسعدی رنگ و نشان سینما دارد؛ همان سینمایی که با دیدن تصاویر چشم‌نواز و فریبایش عاشقش شده‌ایم؛ همان سینمایی که حرکت آدم‌ها در قاب و امتداد نگاه‌شان دل می‌بُرد. اما این شکوه بصری که یادآور اصل سینماست با فیلم‌نامه‌ای درست‌وحسابی همراه نیست. قصه کم‌رمق است و فیلم‌نامه به‌شدت کم‌رخداد. و فیلم‌ساز مجبور است مدام سکانس‌ها را کش بدهد. بازی بی‌کلام مصطفی زمانی با آن نگاه نافذ و میمیک کنترل‌شده بی‌نظیر و مثال‌زدنی است اما گاهی دیالوگ‌های بدقواره و زمخت، توی دهانش نمی‌چرخد و زیر پای فیلم را خالی می‌کند. نشد که جیب‌بر… یک فیلم بی‌نقص باشد اما دُر گران‌بهایی در دل دارد: سکانس دزدی‌‌های پیاپی در اسلوموشن، با موسیقی بسیار دل‌انگیز پیمان یزدانیان، والسی باشکوه است که از حیث طراحی و اجرا به تمامِ (تأکید می‌کنم) فیلم‌های جشنواره‌ى سی‌ویکم می‌ارزد. شکوه سینما یعنی این. از یاد برده بودیم‌اش…

پرویز (مجید برزگر)

چارلز بوکوفسکی قصه‌ی کوتاهی دارد به نام مرگ پدرم. جوانکی که در زمان حیات پدر مورد عزت و احترام در و همسایه بوده پس از مرگ پدر و تنها شدن، خیلی زود از طرف همان اجتماع پیرامونی طرد و انکار می‌شود و میراث پدر هم رفته‌رفته به یغما می‌رود. قهرمان فیلم مجید برزگر هرچند یتیمی‌را در قالب فقدان جسمانی پدر تجربه نمی‌کند اما به شکلی دیگر از حمایت و عنایت پدر محروم می‌شود و از چشم همه‌ی آدم‌های دور و بر می‌افتد. مرد میان‌سال هیولاسانی که گمان می‌رود کودکی معصوم درونش خفته، کم‌کم مسخ می‌شود به هیولایی واقعی که می‌خواهد برای انتقام همه چیز را فرو ببلعد. تمپوی کند فیلم با کرختی و کاهلی جسمانی پرویز سنگین وزن (که ترکیب ترمینولوژیک اسمش تضاد بامزه‌ای با هیبت خرس‌وزنش دارد) در هماهنگی محض است. برزگر به رغم پیشرفت کند قصه و تک‌خطی بودن فیلم‌نامه توانسته با فضاسازی درخشان و دنبال کردن پرویز در تک‌تک نماها و همراه کردن تماشاگر با نفس‌نفس زدن‌های او تعلیقی قابل‌قبول به قصه بدهد. این شخصیت سنگین‌وزن نفس‌بریده در این جهان تلخ و لَخت، یک‌جورهایی یادآور شخصیت حسین‌آقای طلای سرخ (جعفر پناهی) است و عصیانش نیز تا حدی به آن می‌ماند اما برزگر دنیای یکه‌ی خودش را برساخته و وامدار هیچ‌‌کسی نیست. پرویز شخصیتی اخته و ناتوان است؛ چه به لحاظ جسمانی و چه روانی. به گمانم ورود زنی هم‌سن‌وسال او در زندگی پدر، بیش از بی‌مهری‌های پدر، زمینه‌ساز فروپاشی روانی‌اش می‌شود. سکانس درخشان مواجهه‌ی او با مانکن‌ها از این منظر اهمیت بسیاری دارد. میزانسن و فیلم‌برداری روان فیلم باعث شده نماهای طولانی‌اش برخلاف بسیاری از فیلم‌های این سال‌ها به چشم نیاید. بازی لوون هفتوان در نقش پرویز آخرین گنجینه جشنواره‌ی امسال برای ذهن نگارنده است. باید در فرصتی مناسب به این فیلم به‌ظاهر ساده و تک‌خطی اما به‌شدت تأویل‌پذیر پرداخت. تا آن روز…

پایان

مرگ سینمای ایران

 این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

با نهایت تأسف و تألم…

چراجویی ‌بی‌رونقی سینماها موضوع تکراری بسیاری از میزگردها، برنامه‌ها و مقاله‌های مثلاً تحلیلی است، و از این‌‌ها به عنوان عوامل اصلی رکود نام برده می‌شود: کیفیت پایین فیلم‌ها، نامناسب بودن سالن‌های سینما برای تفریح خانواده‌ها (از نبودن جای پارک اتوموبیل تا کمبود تسهیلات رفاهی)، و وضعیت اقتصادی نامساعد بسیاری از مردم. اما می‌خواهم جسارتاً از جایگاه نازل یک جوان خام ناخوش‌بین، مرگ پدیده‌ای به نام سینما را در کشور عزیزمان اعلام کنم؛ نه به سه دلیل بالا یا حتی دلیل مهمی‌مثل رخوت و سرخوردگی بخش قابل‌توجهی از جوان‌ها (برخلاف خبرهای امیدوارانه‌ی تریبون‌های رسمی‌که به‌هرحال جز این هم در تعریف وظایف‌شان نیامده) و نه حتی رواج پدیده‌ی سینمای خانگی و دسترسی فراگیر به برنامه‌های ماهواره (که باز هم تریبون‌های رسمی‌چاره‌ای جز تقلیل‌ آمارش ندارند). سینما (در حکم یک صنعت) در این مختصات فرهنگی و اجتماعی محکوم به مرگ بوده و وقتش است که خبر مرگ مغزی‌اش را بدون رودربایستی علنی کنیم.

سینمای ایران به طور عام نسبتی با سرگرمی‌ندارد. باز هم برخلاف نگره‌های رسمی، مردم ایران دل‌بستگی عمیقی به سرگرمی‌و خوش‌گذرانی دارند و تقریباً همه، سرگرمی‌های بهتری از «این سینما» سراغ دارند و کم‌ترین نیازی نمی‌بینند پول و وقت‌شان را صرف این مقوله‌ی یبس و رخوتناک کنند. از آن سرگرمی‌های نیم‌‌بند و گه‌گاهی هم اشباع نمی‌شوند که از زور دل‌خوشی در کنارش به سینما هم ناخنکی بزنند. آمار حقارت‌بار کتاب‌خوانی در ایران (که در بسیاری از حوزه‌های ادبی و فرهنگی تقریباً به صفر میل می‌کند) به عنوان شاخص قاطع فقر فرهنگی ربطی به آمار پایین سینما رفتن ندارد. کتاب‌خوانی نسبتی با فرهیختگی و شعور دارد. طبعاً مردمی‌که به شکلی چشم‌گیر و آزاردهنده، شیفته‌ی سریال‌های ترکی و کلمبیایی و… و مسابقات ترانه و آواز و … سایر برنامه‌های سخیف ماهواره‌ای و کلاً تابع جوهای هیجانی هستند نسبت چندانی با فرهیختگی ندارند. اما همین مردم اگر باز هم پدیده‌های عامه‌پسندی مثل گنج قارون و اخراجی‌ها را (البته برای رفع تنوع، در رنگ و لعابی تازه) پیش روی خود ببینند، سینماها را سرریز خواهند کرد؛ درست به همان دلیل که حاضرند زندگی‌شان را بابت تماشای برنامه‌های ماهواره‌ایِ منطبق بر شعور و سلیقه‌ی خود، به تعطیلی مطلق بکشانند. وظیفه‌ی رونق بخشیدن به سینما در همه‌ی کشورها بر دوش محصولات عامه‌پسند است که البته کیفیت‌شان بالا و پایین دارد. سینمای به‌اصطلاح هنری و نیز سینمای تجربی، نقش مهم و مشخصی در گردش مالی سینما ندارند و اجازه‌ی حضور جنبی‌‌شان آن هم در سینمای دولتی، منوط به پررونق بودن بازار فیلم‌های عامه‌پسند است.

سینمای مرده‌ی ایران، صرفاً ویترین است؛ مثل سلیمانی که سال‌هاست مرده اما تکیه بر عصا داده و هیبت لانگ‌شاتش دیگران را زابه‌راه می‌کند. مسئولان سینمایی در این سال‌ها به جای تلاش برای گسترش صنعت سینما، صرفاً نقش تحدید و کنترل سینما را برعهده داشته‌اند تا مهار امور از دست نرود. در نگاه آن‌ها سینما امری ناضروری و بیهوده است که باید به عنوان یک تهدید هولناک در نظر گرفته شود و در بهترین حالت باید با تدبیری حکیمانه این تهدید را به فرصت بدل کرد. این نگاه ایدئولوژیک، قاتل مقوله‌ی سرگرمی‌ساز سینماست. سینما در کلیتش نسبتی با پیام‌رسانی ندارد. فیلم‌های سفارشی که بر این مبنا ساخته شده‌اند یکی بدتر از دیگری در جلب مخاطب شکست خورده‌اند. پس چرا هم‌چنان بودجه‌ای کلان برای ساختن چنین فیلم‌های مطلقاً عبثی هزینه می‌شود؟ پاسخ این است: برای پر کردن یک بیلان کاری. برای پاسخ دادن به مقامات مافوق. برای کم نیاوردن جلوی در و همسایه. برای تزئین ویترین فرهنگی. برای نشان دادن این‌که چه‌قدر همه‌چیز خوب است… . و جشنواره‌ی فجر مهم‌ترین مجال برای توی چشم فرو کردن و جار زدن این ویترین است. به محض پایان جشنواره، سازندگان همان‌ فیلم‌هایی که کمابیش با عزت و احترام نمایش داده شده‌اند، باید یک سال در اضطراب مداوم باشند که آیا فیلم‌شان اکران می‌شود یا نه. که آیا فلان مدیر، فردا صبح که از خواب بیدار شود حالش خوب است یا بد؟ آیا احیاناً دیشب با منزل، زدو‌خورد و جنگ اعصابی نداشته؟ و فردا رییس کدام نهاد به جان رییس کدام نهاد دیگر خواهد افتاد تا به بهانه‌ی تسویه‌حساب شخصی یا جناحی، چشم‌وچال تمام رهگذران را کور کند؟ یک بازی فرساینده‌ی تمام‌عیار. آه! یک بازی فرساینده‌ی بی‌پایان با حضور آدم‌هایی به‌راستی خودخواه و کوته‌نظر.

اما از این‌ها هم که بگذریم، سینمای ایران مرده است چون بسیاری از سینماروها در واکنشی منفی در قبال سینمای تحمیلی و فرمایشی، با سینما قهر کرده‌اند و ضامن‌های اصلی بقای سینما یعنی مردم کوچه و بازار هم دل و دماغ این تصاویر متحرک بی‌حال را ندارند و سرگرمی‌های باحال خودشان را ترجیح می‌دهند.

—————-

پی‌نوشت: قلع‌وقمع فیلم‌ها در بازبینی جشنواره فجر امسال و کنار گذاشتن چند فیلم از فیلم‌سازان جوان و مهم نوید آینده‌ای بدتر از این می‌دهد. مبارک است.

پذیرایی ساده: رسم قاطرکشی

20121105040120897

مانی حقیقی مؤکدا خودش را روشنفکر می‌داند. اما سینمای او شباهتی با سینمای روشنفکرانه معمول ایران ندارد چون حاوی هیچ نگره روشنفکرانه‌ای نیست، و نیز دعوت‌ به هیچ فعلی. بیهودگی تم غالب فیلم‌هایش است. در سپهر نگاه او هر کنش/ فعلی عقیم می‌ماند یا عاری از معناست. گوهر فیلم‌های او را در شخصیت مهم، اصیل و تعیین‌کننده‌ی قاطر پذیرایی ساده می‌توان یافت. مبادا حمالیت این حیوان زبان‌بسته فریب‌تان دهد. ویژگی اساسی قاطر، عقیم بودن و مقطوع‌النسل بودن‌اش است. و این چنین است که بعد از عمری بارکشی هیچ میراثی به یادگار نمی‌گذارد. خودش است و باری گران، و تمام (کات). بیهوده‌انگاری روشن‌بینانه‌ای است (اگر نه روشنفکرانه) که تا دنیا دنیاست کارگران مشغول کارند. 

یادداشت کوتاه بالا، مقدمه‌ای است که بر پذیرایی ساده‌ی سایت آدم‌برفی‌ها از پذیرایی ساده (مانی حقیقی) نوشته‌ام. این پرونده به همت ایمان زینعلی تهیه و تنظیم شده. قرار بود خودش مقدمه‌اش را بنویسد که تنبلی کرد و ننوشت و متاسفانه افتاد بر دوش من.  این گفت‌وگوی خواندنی از دو منتقد باذوق و جوان و نقد خوب شاهد طاهری را از دست ندهید و از خودتان پذیرایی بفرمایید (از همین‌جا کلیک کنید). بفرمایید نمک ندارد!

گفت‌وگوی حسین جوانی و بهنام شریفی درباره‌ی «پذیرایی ساده»

نقدی بر «پذیرایی ساده» ساخته‌ی مانی حقیقی (شاهد طاهری)

از دریچه‌ی نگاه فیلم‌ساز و بازیگر

نقدی بر مارجین کال (اخطار فوری)


این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

سهمی‌برای دل‌تنگی

به عنوان یک امر ذاتی، آفرینشگری در هنر (و ادبیات) پاسخی به فراخوان درونی یک نویسنده یا هنرمند است، و درون‌مایه‌ی بنیادین هنر، واگویی و افشای احوالات درونی است. اما بخشی از هنر حاصل واکنش ناگزیر هنرمند به رخدادهای اجتماع پیرامونش است. زمانی که از وودی آلن (این نیویورکی‌ترین فیلم‌ساز همه‌ی دوران‌ها) درباره‌ی دلیل واکنش نشان ندادن به رخداد مهیب و تاریخی یازده سپتامبر در فیلم‌هایش پرسیدند پاسخی این مضمون داد که چیزهای مهم‌تری در نیویورک سراغ دارد که ترجیح می‌دهد قصه‌ی همان‌ها را بگوید. بیراه هم نگفته؛ حتی از پس ویرانه‌های هولناک بمب اتمی‌هم می‌شود حکایت عشق و تغزل را بازیابی کرد؛ کار کارستانی که آلن رنه چند دهه پیش با استادی از پس‌اش برآمد. حتی از این فراتر، می‌شود در بحبوحه‌ی خفقان‌ مطلق و استبداد کمونیسم در کشوری چون لهستان شاهکارهایی چون چاقو در آب، خوره‌ی دوربین، و… خلق کرد و هنر را در جایگاه امری بی‌تعهد به مبارزه و همبستگی با خلق (و در عین حال متعهد به معنای راستین انسانیت) به زیباترین و تأثیرگذارترین شکل عیان کرد، کاری که آلن با فیلم‌هایی به‌شدت شخصی و دور از کنایه‌های دور و کم‌رنگ به سیاست و پیامدهای اجتماعی و اقتصادی‌اش، برای چند دهه انجام داده. ناموفق‌ترین تجربه‌ی او موزها درست محصول تخطی از این خط مشی هنرمندانه است. واقعیت این است که همه‌ی پدیده‌ها و رابطه‌های پیچیده‌ی تنیده در بستر اجتماع انسانی، محصول و برآیند هم‌نشینی واحدهای انسانی‌اند، و الگوی فشرده‌ی رابطه‌های کلان را در هر واحد کوچک هم می‌توان جست‌وجو کرد. وقتی هنرمند از خودش و تنها از خودش و دغدغه‌های درونی خودش یا قهرمان قصه‌اش سخن می‌گوید، به‌ناگزیر کلیت بزرگ‌تری به نام اجتماع را نشانه می‌رود؛ و مگر اجتماع چیست جز جمع‌واره‌ی دغدغه‌های متصادم و درهم‌تنیده‌ی آدم‌ها که گاه فردیت‌شان را به نفع جمع و گروه کنار می‌گذارند و گاه به سلوک شخصی‌شان ادامه می‌دهند. سلوک شخصی همواره یکی از معناهای گم‌شده‌ی هنرمند معاصر بوده؛ جایی که انسان یک آن به خود بیاید و راهش را از برده‌وارگی تعلق به یک حرکت جمعی کورکورانه و عبث، جدا سازد. شاید تقدیس تنهایی تک‌سواران وسترن، یا تعصب و خودمحوری سامورایی‌وار‌ از همین‌جا ریشه می‌گیرد. این تفریق نیازمند عنصری است که آلن بدیو فیلسوف معاصر از آن به عنوان دلیل خوشامدش از ژانر وسترن نام می‌برد: «شهامت». کلونی انسانی در نظام سرمایه‌داری به شکلی بی‌رحمانه و درون‌زاد علیه مانیفست آزادی فرد و حقوق بشر (محصول مترقی همان سرمایه‌داری) عمل می‌کند، و این بزرگ‌ترین تناقض چاره‌ناپذیر زندگی انسان معاصر است، که نه در نظام مارکسیستی راهی برای فردیت‌ می‌جوید و نه در نظام سرمایه‌داری (مبتنی بر توزیع نامساوی سرمایه) امکانی برای تحقق این آرمان وجود دارد.

پس از یازده سپتامبر، بی‌تردید هیچ رخدادی به اندازه‌ی بحران اقتصادی چند سال گذشته که چون ویروسی مرگبار و مقاوم از آمریکا به تمام کشورهای زمین سرایت کرد، همه‌ی احوالات بشر را تحت‌تأثیر قرار نداده. اقتصاد در رابطه‌ای مطلقاً دوسویه به عنوان محصولی از سیاست، و مهم‌ترین عامل تعیین و تثبیت سیاست، تا ریزترین و خردترین عادات و کنش‌های انسان‌ها بال گسترانده است. مارجین کال فیلم بسیار مهمی‌است؛ در بزنگاهی تاریخی؛ فرزند راستین همین دوران. واکنشی‌ست به‌هنگام و به‌غایت ژرف‌نگرانه به این بحران عظیم انسانی، که نگاهش را آگاهانه از کلیت به فردیت آدم‌ها می‌رسد. و من هم می‌کوشم در این نوشته همین مسیر را دنبال کننم.

دل‌انگیز است که در دل نظام‌هالیوود، فیلمی‌چون مارجین کال ساخته می‌شود. اما پیش از این… فیلم‌ساز بی‌قاعده و پیش‌بینی‌ناپذیری چون سودربرگ که با خیال جمع می‌شود او را یک شیدای تجربه‌گر دانست، دو فیلم غریب با چشم‌داشت به بحران اقتصادی/انسانی جامعه‌ی آمریکا ساخته که در نگاه نخست شاید مضامینی هرز و پیش‌پاافتاده داشته باشند. سودربرگ در دو فیلم تجربه‌ی دوست‌دختر (۲۰۰۹)  و مایک جادویی (۲۰۱۲) کشمکش‌های اقتصادی را تا پست‌ترین سطح کسب درآمد (اجاره‌ی تن) تنزل می‌دهد. و همان‌طور که از دیوانه‌ای چون او انتظار می‌رود این فیلم‌ها دقیقاً وسط شلوغ‌کاری‌های کلامی‌و میزانسن رها و سرسام‌آور فیلم‌ساز (ضمن پرهیز  آگاهانه از درافتادن به بی‌پرده‌گی و استفاده‌ی رندانه از آن)، در کار ابهت‌زدایی از شمایل زندگی و رؤیای آمریکایی هستند. زن تن‌فروش تجربه‌ی دوست‌دختر در کشاکش بحران عظیم اقتصادی و ضمن سروکار داشتن با آدم‌های کله‌گنده و سرمایه‌دار، به شیوه‌ای ارتزاق می‌کند که از یک سو آسان‌ترین، و از منظری که سودربرگ به آن نظر دارد، پوچ‌ترین و دشوارترین کار جهان است. واکنش سودربرگ به اوضاع ناخوش روزگار، به‌غایت هوشمندانه و کنایه‌آمیز است. او در مایک جادویی وضعیت نگاتیو فیلم قبلی مورد اشاره را بازگو می‌کند. این بار قوای مردانه دستاویز کسب منفعت است و فیلم‌ساز ابایی ندارد که جایی از فیلمش آشکارا این وجه مهاجم و پرخاش‌جو را در تناظر با مردانگی و شهامت سربازان آمریکایی قرار دهد یا روز استقلال و پرچم آمریکا را به باد سخره بگیرد. آدم‌ها برای پول، همه چیزشان را می‌فروشند و در پس هیاهو و سرخوشی‌شان، آواری از بی‌معنایی و سرگردانی است. انتخاب نهایی فیلم‌‌ساز، شعار دادن است؛ به‌درستی، به‌اندازه و در حد یک تصمیم فردگرایانه؛ مایک «شهامت» را از نو کشف می‌کند و جادوی اساسی او این است که از چرخه‌ی باطل نمایش بیرون می‌زند.

و مارجین کال درست از همین‌جا آغاز می‌شود: از یک شب بیداری. شب نه‌فقط محملی زیباشناسانه برای روایت که عنصری بنیادین و شالوده‌ساز در چنین فیلمی‌است. شب غیاب روز است و غیاب همه‌ی آن صفت‌های وابسته‌ای که جزئی از «روز» این روزگار هستند؛ پویش و جنبش (بگو برای پوچ)، و هیاهو و سروصدا (بگو برای هیچ). سکوت ناگزیر شب، خواب‌آلودگی و کاهش تدریجی گارد دفاعی انسان برای حفظ تشخص، عناصری هستند که بستر روایت را می‌سازند و پیش می‌برند. انگار هرچه شب پیش می‌رود نیروی جاذبه‌ی زمین بر صورتک آدم‌ها به شکلی تصاعدی افزایش می‌یابد تا بالاخره آن سقوط محتوم رخ دهد، پرده برافتد و ما بمانیم و رسوایی عریانی. شب اغلب چنین کارکردی در هنر داشته. کرختی نهفته در شب، گویی فرصتی ناب برای خلوت و اندیشیدن پیش رو می‌گذارد. مهم نیست که در درام‌های معرفت‌جویانه‌ی شب و کسوف آنتونیونی باشد، یا روایت بلوغ یک‌شبه‌ی یک مرد جوان در بزرگراه دزدان (جولز داسن)، یا برملا شدن راز یک قتل و رازهای پشت صورتک آدم‌ها در روند بازجویی در یک شب بارانی در The Grilling  (کلود میلر)، یا وارونگی امر بازجویی در مرگ و دوشیزه (رومن پولانسکی)، یا روایت چندگانه و هجوآمیز جیم جارموش از تنهایی و اضطراب آدم‌های سرزمین‌های گونه‌گون در شب روی زمین، یا سفر طولانی شبانه در بستر فانتزی/ واقعیت در چشمان کاملاً بسته کوبریک و نمونه‌های پرشمار دیگر، و بالاخره شب بی‌پایان روزی روزگاری در آناتولی (نوری بیلگه جیلان) که پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام. در تمام این موارد از سیر در دل سیاهی شب آگاهی/ معرفتی تازه سربرمی‌آورد که لزوماً هم سازنده و امیدوارانه نیست. مارجین کال هم روند تخدیری شب را با تمام نشانه‌های ظاهری‌ ناگزیرش، از وارفتن= و خماری چشم‌ها تا شل شدن گره‌ی کراوات و… به نمایش می‌گذارد. و آغازگر این سفر شبانه، یک بحران اقتصادی بزرگ است؛ نمونه‌ای فروکاسته از بحران عظیم و فراگیر پیرامونی.

مارجین کال مشخصاً با نشانگان (سندرم)‌هالیوودی آغاز می‌شود. به جای نشانه‌ها، اصطلاح نشانگان را می‌برم چون به گمانم‌هالیوود تأثیری غالب، فرساینده و بیمارگونه بر تمام سطوح ساختار فیلم‌هایش گذاشته. ایده‌ی دردسر برای یک شرکت معظم ابدا نوآورانه و جذاب نیست، و جوان باهوش و نابغه جزء ثابت فیلم‌های‌هالیوودی است. ردپای این جوان (یا نوجوان) نابغه‌ی آمریکایی را در همه‌جور فیلمی‌می‌شود دید؛ از ملبس برای کشتن دی‌پالما بگیر که حضور جوان همه‌چیزدان مخترع مثل وصله‌ای ناجور به کلیت آن فیلم دل‌نشین صدمه‌ای جبران‌ناپذیر می‌زند تا بسیار نزدیک و فوق‌العاده گوش‌خراش که ایده‌ی درخشان و ای‌بسا هولناک فیلم مضحکه‌ی قهرمان‌بازی‌‌های دور از ذهن یک نوجوان وامانده می‌شود. کلیشه‌ی همیشگی این فیلم‌ها جوان را در حال محاسبات منطقی و ریاضی یا در دو دهه‌ی اخیر در حال جست‌وجو در اینترنت برای کشف رازهای فوق‌محرمانه و… نشان می‌دهد. این همان آسیبی است که مثلاًٌ فیلمی‌مثل کد داوینچی (با آن سکانس ذوق‌مرگ جست‌وجو در گوگل تلفن همراه در اتوبوس) یا نویسنده‌ی پشت پرده (رومن پولانسکی) را با تلقی سطحی و ساده‌گیرانه از محتوای محرمانه در اینترنت چند پله پایین می‌کشاند. نمونه‌ها خیلی خیلی پرشمارند. مارجین کال هم با میزانسن و تدوینی «هالیوودی» گشایش می‌یابد، با همان استانداردهای معمول‌هالیوود که البته نقصی هم در کارش نیست و به‌اصطلاح «همیشه جواب می‌دهد.» و زمانی که پای فلش‌مموری (کول دیسک) به میان می‌آید، می‌توان فاتحه‌ی فیلم را خواند. اما لطف مارجین کال در این است که همین نشانه‌های مکرر را خیلی زود کنار می‌زند و رویکردی به‌شدت نامنتظرانه می‌یابد. این بار، تمام آن عناصر بالقوه‌ی فیلم‌های کمپانی‌محور (با موضوع کمپانی) کارکرد عادی‌شان را از دست می‌دهند و با فیلمی‌روبه‌رو می‌شویم که چه از منظر شیوه‌های خلق جذابیت و چه در محتوا و میزانسن، تفاوت چشم‌گیری با فیلم‌های‌هالیوودی سال‌های اخیر دارد. حتی به نظر می‌رسد انتخاب دمی‌مور برای چنین فیلمی‌و بازی در نقش‌ یک «بیزنس وومن» مقتدر که در فاصله‌ای کوتاه به مقام یک قربانی تمام‌عیار و ترحم‌برانگیز تنزل می‌یابد، بازآوری و هجو حضور اغواگرانه و جنسیت‌محورش در فیلمی‌مثل افشا (بری لوینسن) باشد. و همین‌جا یکی از نقطه‌های افتراق مهم مارجین کال  با آثار مشابه شکل می‌گیرد. این بار با فیلمی‌روبه‌روییم که در تناسبی تمام‌عیار با محتوای به‌شدت مردانه و پوچ‌انگارانه‌اش سهمی‌برای اروتیسم قائل نیست. از سودربرگ یاد کردم و از دو فیلم مستقل‌اش، که مستقیماً درباره‌ی سازوکار جنسیت‌اند و عمیقاً تهی از جاذبه‌ی جنسی. و حالا توجه‌تان را سوق می‌دهم به سکانس گفت‌وگوی خسته‌ی دو همکار در یک کلوب شبانه در مارجین کال؛ جایی که آن‌ها در پس‌زمینه‌اند و زن‌های شاغل در آن کلوب در حالتی از بلاتکلیفی محض از این سو به آن سوی کادر می‌روند. این سکانس با این حجم بی‌رحم رخوت و جنسیتِ باطل، اشمئزازبرانگیز و عاری از اروتیسم، جان‌مایه‌ی فیلم را پیش چشم می‌گذارد. این سرخوردگی و واماندگی را از دریچه‌ی نگاه روان‌کاوانه به حقیقت امر جنسی و معکوس شدن کارکرد فانتزی و واقعیت در روزگار معاصر می‌توان تحلیل کرد. از این منظر عریان‌ترین هرزه‌نگاری‌ها در حکم پوشیده‌ترین نقاب‌ها عمل می‌کنند و جذابیت چنان‌چه رولان بارت در «لذت متن» می‌گوید؛  نه در عریانی که در فاصله‌ی مختصر میان پوشیدگی‌‌ها متولد می‌شود. اما سردی چیره بر دنیای مردانه‌ی مارجین کال کیفیتی به‌مراتب فراتر و هولناک‌تر از «بی‌میلی» صرف دارد، این‌جا با حجم عظیمی‌از پوچی و بطالت روبه‌روییم. (و این‌که در‌هالیوود این سال‌ها فیلمی‌ساخته شود که بتوان از حیث نگاه عمیق و انسانی‌اش به «بطالت» و «خستگی» با فیلم خودسرانه و غیرهالیوودی روزی روزگاری در آناتولی مقایسه‌اش کرد؛ اتفاق و موهبت به‌راستی بزرگی است.)

عصاره‌ی متن را در یکی از ساندترک‌های فیلم می‌توان جست؛ جایی که پیتر (جوان نابغه) با هدفونش به ترانه‌ای گوش می‌دهد: «مامان توی خانه چند گرگ هستند که نمی‌گذارند از خانه بیرون بیایم. آن‌ها شب‌هنگام جفت‌گیری می‌کنند. و منظر کریهی دارند…» هرگونه تناظر عناصر موجود در این گزاره‌ها با عناصر موجود در فیلم بی‌فایده است؛ در حضور یک انطباق محض، هر شرح و تفسیری نابخردانه جلوه می‌کند. اما مشخصاً چنین شبی، برای دو جوان کارمند فیلم (پیتر و ست) تجربه‌ای تازه برای عبور از فانتزی «بیزنس» و مواجهه با پلشتی واقعیت است. در سوی دیگر، سَم راجرز (کوین اسپیسی) و ویل امرسون (پل بتانی) چون گرگ‌های باران‌دیده میان اجبار و اکراه در نوسان‌اند و البته قصه روی سم تمرکز بسیار بیش‌تری دارد و فرجام کار را به دستان او می‌سپارد (و ما هم فرجام این نوشته را). با این حال، ویل با تظاهر به پریدن از ارتفاع هولناک برج، یکی از مهم‌ترین فصل‌های فیلم را رقم می‌زند: «بیش‌ترین ترس آدم‌هایی که در یک ارتفاع قرار می‌گیرند ترس از سقوط نیست؛ ترس از این است که شاید بپرند.» او که به‌ظاهر شمایلی تمام‌عیار از یک سرسپرده‌ی بی‌مغز است؛ در این پرتگاه به جلوه‌ای غیرمترقبه می‌رسد که خودش از آن به عنوان «نیمه‌ی تاریک ذهن» یاد می‌کند. اما شاید بشود بیرون از دایره‌ی حواس و ادراک او این وضعیت را وارونه تفسیر کرد: آن حس رهایی‌طلبانه نه از تاریکی که از روشنای ذهن او ریشه می‌گیرد.

شخصیت سَم (با بازی افسونگر کوین اسپیسی) نقطه‌ی ثقل درام است. رویکرد شیداوار او به سگ بیمارش که یادآور دیدگاه مشهور شوپنهاور به رابطه‌ی انسان و سگ است، پیش از آن‌که در اواخر فیلم شواهدی از تهی‌وارگی و بی‌روحی زندگی شخصی‌اش به دست بیاوریم، به‌تنهایی دلالتی معتبر بر عمق تنهایی‌اش است. سم ساکن دیرپای منزلگاه تردید است؛ هم رسم وظیفه را استادانه به‌جا می‌آورد و هم از موقعیت به تعبیر خودش «کثیف»‌اش آشکارا ناراضی است ولی پس از ۳۴ سال کار در یک ابرشرکت هنوز محتاج پول است. چرایی این نیاز بی‌پایان را جایی دیگر از فیلم از زبان ویل امرسون می‌شنویم که توضیح می‌دهد چه‌گونه موفق می‌شود بیش از یک میلیون دلار را در عرض یک سال خرج کند!

جا به ‌جای فیلم، شنونده‌ی اشاره‌هایی غالباً ستایش‌گرانه به شهر وقوع قصه، نیویورک، هستیم اما نیویورک فقط در لانگ‌شات دیده می‌شود و حتی در نماهای خارجی هم یا با قاب‌های بسته و جغرافیای نامشخص روبه‌روییم یا آدم‌ها در جایگاه فوکوس هستند و شهر فلو است؛ در حد نقطه‌های نورانی. این فلو/ فوکوس جدا از این جنبه‌ی ظاهری که ابداً هم کم‌اهمیت نیست، کارکردی به‌‌مراتب مهم‌تر در متن دارد و اساساً تنها راه دست‌یابی به گوهر این روایت و خوانش درست فیلم، تغییر نقطه‌ی تمرکز رخدادهاست. از این منظر، مارجین کال دو لایه‌ی کاملاً مجزا دارد: (۱) در لایه‌ی نزدیک‌تر قصه‌ای مبتنی بر سازوکارهای اقتصاد و بازار، سرشار از اصطلاحات تخصصی و مفاهیمی‌دشواریاب برای مخاطب ناآشنا به اقتصاد وجود دارد که البته تلاش شده تا حد امکان ساده و همه‌فهم شوند. تمهید نویسنده/ فیلم‌ساز (جی. سی. چندور) برای دور زدن این عامل پس‌زننده، جز تسهیل این مفاهیم اقتصادی، کارکرد بسیار مهمی‌در شخصیت‌پردازی دارد. مدیران میانه که هیچ، حتی جان تُلد رییس این ابرشرکت (با بازی خیلی دقیق و استادانه‌ی جرمی‌آیرونز) هم توان و البته حوصله‌ی درک اصطلاحات تخصصی و مفاهیم پیچیده‌ی یافته‌های نابغه‌ی جوان را ندارد. در این زنجیره‌ی رئیس و مرئوسی، همه از او می‌خواهند حرفش را به زبان ساده و حتی کودکانه بیان کند. رییس هم اذعان می‌کند که به دلیل توانایی ذهنی‌اش در آن جایگاه قرار نگرفته. این میزان پوچ‌مغزی در یک پایگاه غول‌آسای اقتصادی، تناسب غم‌انگیزی با بطالت فراگیر آدم‌های قصه دارد. (۲) اما پشت آن لایه‌ی نخست، لایه‌ی دومی‌هست که می‌توان با تمرکز بر آن، کیفیت منطقی و علی‌معلولی لایه‌ی نخست را اصلاً ندید. می‌شود این بر این لایه فوکوس کرد و آن لایه‌ی نخست خودبه‌خود و در یک چشم‌بندی، فلو می‌شود و در پس‌زمینه می‌ایستد. این‌جا محل حضور آدم‌هاست؛ با تمام تنهایی‌ها و تردیدهای‌شان در دل جمع. قولی از فرانتس کافکا که مهم‌ترین راوی بی‌هویتی فرد در سامان بی‌سامان گروه بود، ما را کمی‌به مقصود نزدیک‌تر می‌کند: «هر کاری مجاز است مگر فراموش کردن خویش».  به گمانم (و برای من) مارجین کال روایت کشمکش درونی این آدم‌ها در کشاکش سرسپردگی به دیگری، و میل ذاتی به حفظ خویشتن خود است. در چنان شبکه‌ی پیچیده‌ای از آدم‌ها و عنوان‌های‌شان، سر شب هیچ‌کس جز مافوق مستقیم، نام پیتر را نمی‌داند ولی صبح که از راه می‌رسد او یکی از نامزدهای ترفیع است. مهم نیست نابغه باشی و چه پیشینه‌ای از تحصیلات و توانایی‌ها، وقتی در سیستم حل شدی، تنها یک جزء کوچک از کلیتی بزرگ هستی و همواره در معرض کنارگذاشته شدن. اصلاًٌ دلیل این شب‌نشینی، اخراج کارمند میان‌سال و کارآمدی به نام اریک دیل به بهانه‌ی تعدیل نیرو است. حتی دیل (با شمایل گیرا و نقش‌آفرینی حیرت‌انگیز استنلی توچی) هم به‌رغم همه‌ی خویشتن‌داری و اطمینانی که در کلام و رفتارش نمود دارد (و آن خاطره‌ی غریب و محاسبه‌گرانه‌اش از ماجرای ساختن یک پل) باز هم در یک عنصر با بقیه‌ی هم‌قطارانش مشترک است: نیاز؛ او هنوز هم نیاز به مزایا و پول بیش‌تری دارد. بدون اشاره به گلن‌گری گلن‌ راس (نوشته‌ی دیوید ممت، به کارگردانی جیمز فولی) یکی از مهم‌ترین جنبه‌های تحلیل مارجین کال نادیده گرفته خواهد شد. بسیاری از ویژگی‌ها و مناسبات متن فیلم اخیر تناظری انکارناپذیر با متن درخشان دیوید ممت دارند و می‌شود گفت همان‌ها هستند در مقیاسی به‌مراتب بزرگ‌تر و دست‌نیافتنی‌تر. اما جان کلام این است: تلاش برای فروشنده بودن جزئی ضروری و حیاتی از تنازع بقا است. و در مارجین کال هم از زبان رییس می‌شنویم که درصد برنده‌ها و بازنده‌ها همیشه مقدار ثابتی است و نیز شمارگربه‌های چاق و سگ‌های گرسنه همواره نسبت مستقیم با یکدیگر دارند.

نخستین فیلم بلند جی. سی. چندور، در دل نظام‌هالیوودی، به پشتوانه‌ی هر دلیلی که دانستن‌اش اهمیتی هم ندارد، به شکلی تحسین‌برانگیز به بیرون از دایره‌ی نشانگان غالب‌هالیوودی می‌غلتد و رهیافتی جداسرانه را تجربه می‌کند. با تماشای این فیلم دست‌کم در ذهن نگارنده امیدی به آینده‌ی چندور شکل نمی‌گیرد؛ چون مارجین کال چه به‌تنهایی و چه در مقایسه با فیلم‌های این چند سال‌هالیوود، یک شاهکار مطلق است. وقتی شروع در نقطه‌ی اوج باشد، آدم هول برش می‌دارد. بهتر است به آینده فکر نکنیم. این جور وقت‌ها خوش‌بین بودن آسان‌ترین کار دشوار جهان است اما یادمان هست که سرگئی بوبکا همیشه رکورد اوج دست‌نیافتنی خودش را خودش می‌شکست. مارجین کال از آن فیلم‌هایی است که با ریزبینی و دانایی مشقت‌باری «نوشته» و «ساخته» می‌شوند. هر دیالوگ، هر قاب، و هر کنش و واکنش چنان اندیشیده است که نمی‌توان آلترناتیوی برایش تصور کرد. بی‌اعتنایی عامدانه‌ی فیلم‌ساز به پیتر (برخلاف بخش غالب فیلم) و درنگ نکردن دوربین بر او در واپسین گفت‌وگوی سم و رییس، پس از اعلام خبر ترفیع پیتر، و به جایش تمرکز روی واکنش کوتاه و ناب کوین اسپیسی جادویی، با نگاهی به دوردستِ خارج از قاب، فقط یک نمونه از این جزئی‌نگری‌هاست. نوشتن (از) و ستایش وجوه فنی چنین فیلمی‌تلاشی عبث و بی‌حاصل است؛ هم‌چون اثبات روشنایی آفتاب. به جایش می‌شود در کنار تحلیل محتوا، قاب‌های پرشماری از فیلم را انتخاب کرد و خوانشی جانانه ترتیب داد که متأسفانه محدودیت صفحات مجله‌ی «فیلم» اغلب مانع چنین امکانی می‌شود. اما برای نمونه هم که شده این قاب را با هم مرور کنیم: جَرِد (سیمون بیکر) و سارا (دمی‌مور) پس از جلسه با رییس و تصمیم‌گیری نهایی برای ضرب‌الاجل فروش سهام‌ها سوار آسانسور می‌شوند. پیرزن نظافتچی شیفت شب با رالی وسایل ضدعفونی‌کننده‌اش بی‌توجه به آن دو و حرف‌های‌شان با لبخندی کم‌رنگ بر لب به روبه‌رو (لنز دوربین/ ما) نگاه می‌کند. حضور این پیرزن به‌ظاهر گنگ، بی آن‌که کم‌ترین خللی در منطق حضورش در آن لحظه‌ی خاص و در آن مکان خاص وجود داشته باشد، کارکردی به‌شدت بامعنا و درست دارد. نه فقط به دلیل حضور نمادین گندزدایانه‌اش درست اندکی بعد از اخذ یکی از کثیف‌ترین تصمیم‌ها (چنان که سَم وصف می‌کند)، که بیش‌تر برای هیچ بودن، اضافی بودن، و بی‌اهمیت بودن ارگانیکش که تمام انرژی قاب را به سمت نگاه و لبخند خود منحرف می‌کند و به نقطه‌ی تمرکز و به تعبیر رولان بارت به پانکتوم عکس تبدیل می‌شود. به همین سادگی، با یک چینش به‌هنگام (و دقت کنید که کاملاً غیرتحمیلی) افسون خدشه‌ناپذیر ابرشرکت و ابرشهروند دود پراکنده می‌شود. حالا دیگر راه دشواری تا مراسم تدفین پایانی نیست؛ آن‌جا آخرین بازمانده‌ی عشق راستین را دفن می‌کنند. در جوار خاطره‌ی زندگی عاشقانه‌ای که دیگر نیست. شاید دیگر دست ندهد؛ حالا وقت دل‌تنگی است.