سلام به عالم عشق و معرفت
دوری من و شما به درازا و زخم و چرک کشیده است. رد و سایهی شما را زحمت بسیار کشیدم تا پیدا کردم. وقتی خبر حبس شما را شنیدم که خود به حبس بودم و حزن روی حزن آمد. اما در وقت حبس من، شما آزاد شده بودید و “شما خواسته” کسی نباید به سراغ شما میآمد. این از دل سنگ و جان رعنای شما میآید که شاگردی مثل شما برای من فخر است. غرض از این ورود به خلوت شما، خواستهای دارم که اگر برآورده کنی مردانگی کردی که بیراه نیست و در شما سراغ داریم. من گرفتار بیماری بیعلاجم، که خداوند درد همه را علاج است. خوشآمد شما را به عروسی پسرم که اسمش را رضا صدا میزنم در همین پاکت گذاشتهام، نام شما را بر پسرم گذاشتم که همیشه شما را صدا بزنم. در این دمادم آخر عمر که اجل زنگ ما را میزند اگر عروسی پسرم را ببینم گل از چرکم وا میشود و میخواهم هر آنچه طلب شما از من که حسابکردنی نیست و قدم و قلمیندارد و قدر دارد، به آب بیندازید و فراموش کنید.
به تهران بیایید که دست و دل من سخت نیازمند شماست. حالا من دست در گردن شما عکسی به یادگار بگیرم. رفاقت و مَشتیگری و اُنس کم است، بیا داستان را از ما هم بشنو. اگر یاری کنی و دست در دست شما با بوی شما جان بدهم که چه گوارا باشد به شما جان دادن. اگر ورود شما مقبول افتاد، ورود به تهران به این نمره تلفن فرمایید که با صدای شما در تهران باصفا شویم. ما گرفتار هم بودیم و هنوزم گرفتاریم. طلب شما از من یک حبس است که پرداختی ندارد؛ نه حبس شما نه معرفت حبس شما، ما که عشق را به شما بدهکاریم. فقط شما به حبس نبودید، ما هم زندان حزن حبستان شدیم. عرضم را در تهران به شما میگویم نه در کاغذ، باید کاری برای این جان سوخته انجام دهی که این انجام فقط به دست شماست. دختری دارم که سن غیبت شما را دارد. به غیرت شما نیاز است و به اینکه شما همیشه محرمید. بیایید، من زمینگیر و دستبهدیوارم.
غیرت شما را رخصت، “صادق خان”
پینوشت: با سپاس از رضا جمالی که زحمت پیاده کردن این متن را کشید.