تنهایی

یک

خیابان خیس باشد و بوی خوش خاک باران‌خورده توی هوا باشد و دلت خوش نباشد و پا خسته باشد و کسی در خانه منتظرت نباشد و جیبت خالی باشد و دستت توی جیبت باشد و دنیا به فلانت نباشد. این آغاز یک پرسه‌ی تنها و سرگردان شبانه است. ما رفتیم. تنها.

دو

همه چیز تازه‌اش خوب است مگر دو چیز: رفیق و عشق.

سه

اندر دل بـی وفا غم و مـاتـم باد
آن را کـه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟
جز غـم که هزار آفـریـن بر غم باد
(مولانا)

چهار

این روزها دختر سیدجواد دم ترمینال جنوب فال حافظ می‌فروشد. چادر هم که از سرش بیفتد حرجی نیست. چون یک لاخ مو برایش نمانده. با صدای بی‌دندان می‌گوید: «همه‌ش تقصیر اون فروغ پتـیاره است. خدا بیامرزدش.» (خدا بیامرزدش)

پنج

مونولوگ: من جونم بسته به غمه. تو هم این بار شدی بهونه. تو نباشی به حال خودم گریه می‌کنم. باشی به هر حال هردومون.

شش

می‌خوام از دست تو گهواره بسازم/ سر بذارم روی دستات به سعادتم بنازم…. (فرمان فتحعلیان)

هفت

رها کن پسر! تقدیر تو تنهایی است.

داستانک: نقاب

به خوشمزگی‌های زن همسایه خندید. در را که بست نقابش را از صورتش برداشت و پرت کرد روی کاناپه. توی دستشویی جلوی آینه ایستاد. به زحمت لبش را با دو انگشت شست و اشاره باز کرد. با دست دیگرش کمی‌آب توی دهانش ریخت و چرخاند و تف کرد بیرون. هنوز صورت جدیدش خوب جا نیفتاده بود. دکتر گفته بود دو هفته دیگر طول می‌کشد تا جای بخیه‌ها از بین برود و عضلات و صورتش به حالت اولش برگردند. آن وقت می‌شد مثل جرج کلونی ده سال پیش. جلوی تلویزیون چای را با نی هورت کشید. تلفن را برداشت و شماره‌‌ای گرفت و منتظر ماند :«الو! سلام. چه‌طوری؟» خودش را پرت کرد روی کاناپه: «من هم دلم برات تنگ شده… من دو هفته دیگه آزاد می‌شم و آخرش می‌تونیم واسه اولین بار همدیگه رو از نزدیک ببینیم.» صدای قرچ قروچ حواسش را پرت کرد. روی نقابش دراز کشیده بود.

دل‌تنگی و تدبیر

یک
مرد پیش خودش فکر می‌کرد چرا تمام زن‌ها دست‌شان سرد است. و حواسش نبود فقط زمستان‌ها از لاک بیرون می‌آید.
دو
آدم وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می‌رود. اما در خانه‌ی او حتی آب معدنی هم نبود.
سه
ترانه رضا صادقی و بابک جهانبخش را پلی کرد: سراغی از ما نگیری، نپرسی که چه حالی‌ام…
چهار
گل از گلش شکفت. امروز می‌شد تصویر محو کوه‌های تهران را دید. بیخود گریه‌اش گرفت. مرد که گریه نمی‌کنه…
پنج
دیشب خواب خیلی بدی دیدم. صدقه خرافات است؟ شما که عقلت زیاده بگو پس چه‌کار کنم دفع بلا شود؟ تعریفش کنم شرش زایل می‌شود؟ خب پس گوش کن…

فریادها و نجواها (۲)

چاقو در آستین… پنبه بر لب… چادرنماز گل‌گلی… قبر غمگین پدربزرگ… انرژی هسته‌ای… بی‌پولی… خیابان بی‌مروت… تنهای تنهای تنها… یاد پدر… خط چشم باران‌خورده… کبوتر روی کولر آبسال… بی مگا پیسکل… نبینم ترسو توی نفس‌هات… کنت سیلور… کوچه کفاف غم‌ام را نمی‌دهد… واروژان… تو در نماز عشق چه خواندی؟… هر چی می‌خوای بگو  از دل تنگ تو… بنگاه معاملات ملکی… ماکارونی با سویا… صدی سه… راه انحرافی… فتنه‌ی چشم تو… عا…شق…  بی تو و اسمت عزیزم این‌جا خیلی سوت و کوره… اگر میشاییل اسکار بگیرد… انتخابات آزاد… ماهی کپور… شیر پاکتی… جل خر… یا صاحب جمعه‌های تنهایی… آکوردئون‌نواز کوچه‌ی بن‌بست… شهر کتاب… شهر بی‌کتاب… شهرک زنبورها…‌هات چاکلت… آخ! که دیگه فرنگیس… طرح ترافیک… دلستر… بالستررو… پدرو دلگادو… از دو که حرف می‌زنم… مرام سامورایی… کافه نادری… جا گذاشتم عشقت را توی یخچال… گان بیبی گان… لویی آرمسترانگ… اصغر بیچاره… ترانه‌‌ی چمچاره… پوریا عالمی… سرکه‌ی سیب… مفتش الفتیش… کونه‌ی خیار… میوه در عزا طعم ندارد… چاقو در آب… چسب بر لب…

فریادها و نجواها (۱)

یکشنبه‌ی سیاه… زندگی قهوه‌ای… پسته‌ی خندان… شلوار گریان… فن حمال‌بند… عکدمی‌گوگوش… حلقه‌ای بر گوش… تسمه‌ای بر گردن… شب عید… روز اسبریزی… ویلای من… سیامک انصاری… خیمه‌ی سنگین… یارانه‌ی عیدانه… زندگی پای… اند اسکار گوز تو… بن افلک مفلوک… من خسته… لیلای مجنون… آخه تو چی می‌دونی ننه؟!… رضا موتوری… میز محسن پشگل فروش… بزکش… چهارشنبه‌سوری… رنگ صداتو دوست دارم…

سلام امیر

سلام امیر. دلتنگتم حسابی. ما هنوز در این دوره‌ی تازه از زندگی بسم‌الله نگفته بودیم که تو روانه‌ی سربازی اجباری شدی. خودم مشوقت بودم که زودتر بروی و از شر این وظیفه‌ی پوچ احمقانه خلاص شوی. خوش‌حالم که یک روز بی‌هوا زدی زیر همه چیز و رفتی سربازی. تهران بی‌معرفت بدون تو برای من بدتر شد. دوست خوبم را سپردم به خدا و خیلی وقت‌ها هیچ‌کسی نبود که دو کلمه با او درد دل کنم. امیدوارم این ماه‌های آخر را هم بگذرانی و کم‌تر اضافه بخوری که زودتر خلاص شوی! یکی دو سال که بگذرد یادت نخواهد ماند که چه روزهای بیهوده‌ای را کنار یک مشت آدم درب و داغان گذرانده‌ای. لااقل پاسپورت‌ات را خواهی گرفت و دیگر هیچ کس نمی‌تواند جلودارت باشد. باز هم با هم در خیابان‌‌ها پرسه خواهیم زد و به ریش عالم و آدم خواهیم خندید. باز هم با هم از کتاب و و فیلم و نوشتن حرف خواهیم زد. تو فقط بمان و بیا. این سربازی اجباری دوستان خوب دیگری را هم از من گرفته. سلامتی همه‌ی سربازهای اجباری که خودشان می‌دانند گرفتار بیهوده‌ترین کار جهان‌اند. پوچ‌ترین روزهای یک مرد جوان جهان سومی‌همین سربازی است اما چاره چیست؟ ما خیلی وقت‌ها محکومیم به انجام کارهایی که دوست‌شان نداریم. زندگی خودش بزرگ‌ترین اجبار است.

دلشوره

دلشوره دارم؛ مثل خیلی از وقت‌ها همین‌طور خیلی بی‌دلیل دلشوره دارم. اما دلشوره که بی‌دلیل نمی‌شود. حتما دلیلی دارد. می‌ترسم از خبرهای تکراری سراسر یأس، از این تنگنای اقتصادی که روزنی به رهایی برای امثال من در کار نیست. می‌ترسم از آدم‌ها که سراسیمه رسم آخرالزمان را به جا می‌آورند. بر هر که تکیه می‌کنی انگار پا در سقوط آزاد به مغاک ظلمت گذاشته‌ای. خنده‌ام نمی‌گیرد؛ از هیچ چیز. شده‌ام صورتکی بی‌انقباض در یک بالماسکه‌ی محزون. گوشه‌ای چمباتمه زده‌ام و رقص جنون‌آسای مشتی دربه‌در بی‌آتیه را نگاه می‌کنم. در دستم لیوان خالی. در هوا بوی غمناک رخوت.

تلخ است این فضای نومیدانه با همه چیز و کس‌اش. حداقل‌ها دلم را خوش نمی‌کند. دل‌خوشی به هست و نیست مال فرتوتگی و بازنشستگی است. می‌خواهم تا همین تتمه‌ی انگیزه و عشق به آفریدن و سفر کردن در تن و جانم هست، راهی به ورای این روزمرگی بیابم. کسی درکم نمی‌کند. آطرافیانم در پیله‌ی خستگی و روزمرگی خودشان گرفتارند. همه مسافران ته‌کشیده‌ی قطار متروکی هستیم بر ریل سنگلاخ. دیگر خبرهای دروغین تلویزیون هم به خنده‌ام نمی‌اندازد. کار از خنده گذشته. کارد به استخوان رسیده.

یقین دارم فردا بدتر از امروز خواهد بود اما شرمنده، نمی‌توانم لبخند بزنم. وسط دست‌افشانی بی‌خبران، این چند خط دل‌تنگی را به یادگار نوشتم. لابه‌لای این جمله‌های بی‌عشق، کسی در حال مرگ است؛ با تمام شعرها و آرزوهای معصومانه‌اش… باید در پس تباه‌روزی‌ها منجی‌ای در کار باشد وگرنه این زندگی همان جهنم موعود است. ای صاحب ترانه‌های تنهایی! صاحب‌عزای جمعه‌های بغض و دلشوره! خسته‌ام از این همه حسابگر بی‌دل. بگو که افسانه نیستی. هستی؟

ترانه: فصل پنجم

شب شکسته توی چشمای سیاهت

چشم من عمریه که مونده به راهت

سایه‌ی چشم تو امن و دلپذیره

اگه آفتابی نشی دلم می‌گیره

پنجره معنی تنهایی تو قابه

پشت این پنجره زندگیم تو خوابه

ای هوای تازه رخنه کن به خونه

تا که عطرت توی تنهاییم بمونه

با صدای صبح بی‌حوصله‌ی من

بی‌خیال من و درد و گله‌ی من

با هجوم شب و تنهایی و تردید

بی تو مهتاب یه شب به من نتابید

من همیشه‌گرد لحظه‌های منگم

راوی زخم قدیمی‌تفنگم

گرچه از زخم، دیگه رنگ و نشون نیست

اما رو بال پرنده آسمون نیست

من مقیم خونه‌ی سرد سکونم

شاهد دل‌زدگی کوچه‌مونم

کوچه یعنی فصل تلخ دل بریدن

موسم رفتن و دل‌کندنو دیدن

با یه تقویم قدیمی‌روی دیوار

می‌شمرم نبودنت رو خواب و بیدار

فصل بی تو، اون‌ور روزای سرده

فصل پنجم، فصل تنهایی و درده

ترانه: ستاره‌بارون

خیلی دلم گرفته

از این سکوت و تردید

کاشکی صدای پاهات

تو کوچه‌مون می‌پیچید

بغض شبو رها کن

دل رو بزن به دریا

این آسمون دلگیر

بارونی می‌شه فردا

فکر ترانه‌ای باش

که بی تو جون نداره

شعری که یک ستاره

تو آسمون نداره

ستاره‌بارونم  کن

به شادی مهمونم کن

چادر شب رو بردار

ستاره‌ها! خبر دار!

راوی درد غربت

رفیق رخوت شب

پناه قصه‌ها باش

تو ظلمت لبالب

پر بکش از سیاهی

از غم تن رها شو

آه سپیده‌دم باش

مرهم زخم‌ها شو

جای فرار از خود

از همه دل بریدن

فاصله‌ها رو کم کن

دل بده تا رسیدن

ستاره‌بارونم  کن

به شادی مهمونم کن

چادر شب رو بردار

ستاره‌ها! خبر دار!

ترانه: یه عاشقانه‌ی ساده

برای مرتضی و دل تنگش

 

دلم تنگ توئه با دیگرون نیست

نگاهم دیگه سمت آسمون نیست

یه عمره پابه‌راه خاک سردم

رفیق دیرپای زخم و دردم

همین روزای بد، روزای نامرد

که شب خالی شده از پای شبگرد

می‌خوام شعری بگم از جای خالیت

برای اون دل حالی به حالیت

که یادش رفته روزی مال من بود

یه وقتی روز و شب دنبال من بود

حالا رفته پی چیزای دیگه

کلاغ کوچه‌مون این‌جوری می‌گه

که دیگه کار تو از کار گذشته

دلت از خیر من صد بار گذشته

ولی من زنده‌ام با دلخو‌شی‌هام

خوشم حتی اگه تنهای تنهام

یه قطره اشک اگه تو آسمون نیست

دلم تنگ توئه با دیگرون نیست

خاطره‌ای از جشنواره فیلم فجر سال ۹۰

جشنواره فجر سال قبل (۱۳۹۰) از یک جهت برایم بسیار خاطره‌انگیز بود. جشنواره شروع شده بود که خبر رسید آنگلوپلوس فوت کرده. آقای گلمکانی گفت «انگ خودته بنویس و یک گفت‌وگو هم ترجمه کن.» من هم قبول کردم اما نمی‌دانستم چه دردسری به جان خریده‌ام. تک تک روزهای جشنواره باید بابت این مطلب جواب پس می‌دادم. وسط تماشای یک فیلم در جشنواره ناگهان استاد زنگ می‌زد و با حرص و جوش می‌گفت «پس چی شد مطلب؟» کارم شده بود این‌که بین فیلم‌ها سریع خودم را به خانه برسانم و فیلم‌های آنگلوپلوس را برای مرور ببینم. فیلم‌های جشنواره را حالا از یاد برده‌ام اما طعم خوش آنگلوپلوس دیدن در تهران سرد و برفی پارسال لابه‌لای فیلم‌های جشنواره و این حس متناقض شاهکار و مزخرف دیدن هم‌زمان را هرگز از یاد نخواهم برد. دشواری‌اش هم خاطره شد و مطلبی از من به یادگار ماند. هرچند در آن شلوغی بیهوده یادداشت‌های جشنواره‌ای این نوشته برای کسی ابدا مهم نبود. مهم هم نیست. برای دل خودم و فیلم‌ساز محبوبم نوشتم و راضی‌ام.