نوشتن برای اینترنت؟ نه! هرگز!

بسیاری از نویسنده‌ها (مطبوعاتی و غیرمطبوعاتی) وقتی با این پرسش مواجه می‌شوند که «آیا تا به حال در اینترنت چیزی نوشته‌اید؟» با شعف و افتخار می‌گویند: «نه! هرگز!».

بگذارید عریانش کنیم: معنی واقعی چنین شعفی این است که تا به حال جز برای پول و حق‌التحریر هرگز دست به نوشتن نبرده‌اند. این جور آدم‌ها (بی هیچ استثنایی) در نگاه من نه نویسنده‌اند و نه از بابت نوشته‌های‌شان احترامی‌برمی‌انگیزند. حتما استثناهایی هم هستند که نیازی به حق‌التحریر حقیر مطبوعات ندارند و فقط برای دیده شدن و تحسین‌طلبی در ویترین عمومی، در جاهای اسم‌ورسم‌دار می‌نویسند. اما باز هم در اصل قضیه فرقی نمی‌کند. این‌ها هم همان‌قدر برای من نامحترم‌اند، چون نویسندگی برای‌شان امری ذاتی و ضروری نیست (و بدبختانه اغلب همان نوشته‌های تحسین‌طلبانه‌شان هم واقعاً حاوی هیچ تحلیل بکر و راه‌گشایی نیست که احترامی‌برای‌شان به بار بیاورد).

تصویری که من از نویسندگی در ذهن دارم (و ابداً اصراری ندارم کسی را با آن همراه کنم) جریانی است بی‌وقفه که زمان و مکان نمی‌شناسد، ضرورت انتشار نمی‌داند، و نسبتی با حسابگری ندارد

برای من خودِ «نوشتن» فارغ از محتوا و بروندادش، امری ضروری و حیاتی است. نوشتن دلیلی نمی‌خواهد. خودش مهم‌ترین دلیل است برای استمرار زندگی و تجدید توان برای پیمودن راه. به تجربه آموخته‌ام نباید نگران مخاطب بود. هر متنی سرانجام مخاطبش را پیدا خواهد کرد. نویسندگی تنها در این چارچوب برای من تعریف می‌شود. نسبتی با حسابگری ندارد. سایت شخصی‌ام و شمار قابل توجه نوشته‌هایی که قابلیت انتشار در نشریات را دارند اما اساساً فقط برای انتشار در همین‌جا نوشته شده‌‌اند، گواه ادعایم است.

اما از این وجه سرشتی که بگذریم، بیگانگی با رسانه‌ی سترگ اینترنت، این حادواقعیت مطلق و غالب زمانه که سیری تصاعدی و بی‌مهار دارد، جدا از حقارت حسابگری، حقارت بزرگ‌تری را به دوش می‌کشد. تأخیر در واکنش به واقعیت زمانه و جا ماندن از تغییری این‌سان بزرگ و هولناک، نه‌فقط نشانه‌ی کرختی و کاهلی که بیش از آن دلیلی بر کندذهنی و واماندگی است. ستیز دگم‌اندیشانه با هر پدیده‌ی نوبنیاد، و درجا زدن در باور رنگ‌وروباخته به اصالت چرخ‌دنده هم از عوامل تأثیرگذار این پس‌ماندگی هستند.

با این وصف، دلیل افتخار به بیگانگی با اینترنت و خوارداشت آن را ابداً درک نمی‌کنم. شاید اگر کسانی حاضر می‌شدند به حساب چنین «نویسنده»‌هایی برای نوشتن در وبلاگ شخصی هم پول واریز کنند، نظر این نانویسنده‌ها درباره‌ی اینترنت زمین تا آسمان فرق می‌کرد.

اما واقعا چه‌طور کسی که تمام نوشتنش محدود به کم‌تر از ده بیست نوشته‌ی حق‌التحریری در سال است می‌تواند دغدغه‌ی «نوشتن» داشته باشد. از این منظر، یک مفسر سیاسی، اجتماعی، فرهنگی‌هنری، اقتصادی، ورزشی و… که خود را صاحب‌نظر می‌داند، شاید صاحبِ نظری هم باشد (فقط شاید) اما هرگز نویسنده نیست.

با سیطره‌ی مهارناپذیر اینترنت، نویسندگی (و به‌تبع آن مطالعه)، به مرحله‌ای به‌شدت بحرانی رسیده. میل بیمارگونه به نقل یا در بهترین حالت، آفرینش گزین‌گویه و جای‌گزین کردن گزین‌گویه با نوشتار، نشانه‌ی یک بیماری بزرگ فرهنگی است. باید در مجالی مناسب باب این بحث را باز کرد. نیازی به پژوهش و آمار نیست تا بدانیم نوشتن در فضای اینترنت چه اندازه کم‌رنگ شده و شبکه‌های اجتماعی با ابزاری چون استاتوس/گزین‌گویه به شکلی غریب و بی‌عاقبت، جانشین نوشته/مقاله/ نوشتار شده‌اند.

شبکه‌های اجتماعی جدا از این‌که به شکلی پارادوکسیکال، تسهیل‌گر فروپاشی پیوندها و مسبب ژرفای تنهایی انسان شده‌اند (که این خود تحلیلی جدا می‌طلبد)، معیار مناسبی هستند برای درک واقعیت‌ مفهوم «توده‌ها»؛ به همان معنای تلخ‌انگارانه و بدبینانه‌ای که ژان بودریار نوشته. (ر.ک به کتابِ در سایه‌ی اکثریت خاموش)

کسانی که خود را نویسنده می‌دانند و حضور فرصت‌طلبانه‌شان در اینترنت، خلاصه شده به رویکرد تن‌پرورانه و عیاشانه‌ی گزین‌گویه‌نویسی در شبکه‌های اجتماعی (به آن معنا که تو خود دانی)، هم‌دست بزرگ نادانی و ناآگاهی فزاینده‌ در نسل بی‌مطالعه‌ی امروزند. تاریخ بر این غفلت تاریخی قضاوت خواهد کرد.

آیا انسان‌ها برابرند؟

 

بال‌های نامساوی کلاغ

طناب هیچکاک در بازنگری امروزی جز ویژگی‌اش در برداشت‌های بلند، کارکرد مهم‌تری هم دارد. انگاره‌ی ناهم‌سان بودن ارزش انسان‌ها و وجود انواع برتر و پست‌تر، یکی از اساسی‌ترین مناقشه‌ها در حوزه‌ی اندیشه است. روی کاغذ و در چارچوبی کاملا فریب‌آمیز، انسان‌ها برابرند. مذاهب این را می‌گویند. جلوه‌های مدنیت همین را با تکیه بر مفهوم دموکراسی بیان می‌کنند. گرایش‌های کمونیستی هم با هیاهوی‌ بسیار به نحوی دیگر مؤید همین انگاره‌اند؛ اما اساساً با به رسمیت شناختن مفهوم «کارگر» و تلاش برای احقاق حقوق او شکل می‌گیرند. کار مفهومی‌انتزاعی نیست؛ دو سویه دارد: کارفرما، کارگر. از این گذشته، کمونیسم با مفهوم دولت پیوند دارد، و دولت‌مرد و شهروند عادی، ساده‌ترین تقسیم‌بندی ممکن برای نابرابر کردن شأن و جایگاه انسان‌هاست. به همین سادگی.

اما در مقام عمل، در هیچ‌کدام از مذاهب و مکاتب فکری، انسان‌ها برابر نیستند. برابر بودن انسان‌ها کم‌ترین اساس منطقی ندارد. اگر به روش مرسوم و پوسیده قیاس پدیده‌ها با کیفیت‌شان در آغاز خلقت رو بیاوریم باز هم انسان‌ها از نظر قوای جسمی‌و جنسی با هم برابر نبوده‌اند. انسان درنهایت، حیوان سخنوری است که مغزش نسبت به دیگر حیوانات تکامل‌یافته‌تر است و قابلیت بیش‌تری برای دستکاری در هستی دارد. قانون تنازع بقا، دربرگیرنده همه‌ی حیوان‌هاست و لاجرم انسان را هم در برمی‌گیرد. در این بستر، حق با کسی است که زورش بیش‌تر است یا قوای عقلانی نیرومندتری دارد که می‌تواند کاستی‌های جسمانی‌اش را جبران کند.

هم‌زیستی متمدمانه انسان‌ها، شکل دگردیسه جنگ برای تنازع بقاست. کسی نیست که نداند در شرایط بحرانی آدم‌ها چه‌طور به همان سرشت کهن خود بازمی‌گردند. بقالی که جنس قاچاق خرید دو ماه قبلش (مثلا سیگار) را به محض اطلاع از بالا رفتن قیمت به قیمت امروز می‌فروشد، وقتی مثلا به هر دلیلی آب شهر برای مدتی طولانی قطع شود، آب معدنی‌های موجود در مغازه را به قیمت خون پدرش خواهد فروخت.

اما… آدم‌ها در «مذهب» هم برابر نیستند؛ پیشوایان و مبلغان مذهبی همواره جایگاهی بسیار بسیار فراتر از پیروان مذاهب داشته‌اند. «دموکراسی» هم آرمانی است در عمل ناممکن؛ که حزب را به عنوان نماینده‌ی توده‌ها معرفی می‌‌کند. در کشوری به گستردگی حیرت‌انگیز ایالات متحده، که خود را مهد آزادی می‌داند، چارچوب انتخاب در عمل محدود به دو گزینه ناگزیر است؛ یک سو دمکرات‌ها هستند با رویکردی لیبرالیستی به مذهب و اخلاق و معتقد به اقتصاد بسته و دولتی، و سوی دیگر جمهوریخواهان هستند با نگاه کم‌وبیش بنیادگرایانه به مذهب و اخلاق، و معتقد به بازار آزاد و اقتصاد رقابتی. حد واسط این‌ها یا بیرون از بازه این دو اندیشه، گویی هیچ راه جای‌گزینی نیست. می‌دانیم که هست اما…

همه‌ی این‌ها را نوشتم تا به به پرسشی برسم که مدت‌هاست ذهنم را مشغول کرده: ابراهیم تاتلیسیس و سعید حجاریان که گلوله توی مغزشان خالی شد و از بدشانسی ضارب یا ضاربان، فی‌الفور به دیار ابدیت/عدم روانه نشدند، اگر یک شهروند عادی بودند آیا زنده می‌ماندند؟ به عنوان یک پزشک و تجربه‌ام از اورژانس برای‌تان بگویم: حتی رویکرد به آدم‌های عادی جامعه (آن‌ها که ارتباط مستقیمی‌به ساختار قدرت ندارند) در اورژانس یک شهر کوچک هم یکسان نیست.

آگاهی به این واقعیت که انسان‌ها چه به شکل ذاتی و چه در بستر گرفت‌وگیرهای زندگی اجتماعی برابر نیستند، رانه‌ی موثری برای رسیدن به آرامش خاطر و دوری از خودخوری و عقده‌سازی است. انسان‌ها نه از نظر هوش، نه از نظر قدرت جسمانی و مهارت بدنی، نه از نظر قوای جنسی، نه از نظر واکنش به محرک‌های بیرونی و… یکسان نیستند. ژنتیک مولکولی عامل بنیادین تفاوت انسان‌هاست. اما ژنتیک اجتماعی هم در مرحله‌ی بعد تأثیری قاطع بر سیر زندگی انسان‌ها دارد. دخترها همیشه «اگر بخواهند» می‌توانند با تکیه بر زیبایی چهره و جسم‌شان خود را از جهنم منزل پدری به جایی بهتر در خانه‌ی مردی دیگر (جای‌گزین پدر) پرتاب کنند. این واقعیت وجودی زن است و انکارش مذبوحانه‌ترین کار جهان است. تجربه نشان می‌دهد که معنی آن «اگر بخواهند» یعنی این‌‌که «اغلب می‌خواهند.» اما در این روزگار بسیار به‌ندرت پسری می‌تواند از زیر بار نکبت و فقر موروثی پدرش جان به در ببرد و یک زندگی سراسر متفاوت را تجربه کند. استثناهایی که در حوزه‌های مختلف دانش و ورزش و هنر و… می‌بینیم از منظر ریاضی و منطق قابل‌چشم‌پوشی هستند چون یک عدد ناچیز تقسیم بر بی‌نهایت مساوی صفر است و نیازی به اتلاف وقت برای تقریب و اعشار ندارد. اما فریب بزرگی در کار است: همین استثناهای به‌شدت قاعده‌گریز دستاویز مناسبی برای حکومت‌ها هستند تا آن‌ها را به عنوان نمونه‌های آرمانی برای تسکین و دلخوشی توده‌ی فلک‌زده در تریبون‌های عمومی‌و رسانه‌ها مطرح کنند. بازی از این قرار است: هر مخاطبی باید فرض کند که خودش بالقوه یکی از آن نمونه‌های جان‌به‌دربرده است. این‌گونه است که قصه‌ی پریان، تکثیر می‌شود. اما قصه‌ی پریان فقط قصه است. مثل لاتاری است: شما هم یکی از برنده‌های خوش‌بخت ما باشید. و این خوش‌بختی آن‌قدر خوب است که به یک عمر انتظار می‌ارزد. (مهم این است که عمرت بگذرد و مثل یک بچه‌ی خوب بمیری بی‌آن‌که دردسری برای کسی ساخته باشی.)

با این همه می‌خواهید راز موفقیت آن استثناها را بدانید؟ این موفقیت نه صرفاً به میزان تلاش‌شان بستگی دارد و به نه به هوش و درایت‌شان. پرتلاش‌تر و باهوش‌تر از این‌ها در حجم سترگ تاریخ زیاد تلف شده‌اند. آن‌ها شانس آورده‌اند. یا به تعبیر برخی دیگر، هستی گوشه‌ی چشمی‌به آن‌ها داشته؛ در آفرینش‌شان مرحمتی بوده. انسان‌ها برابر نیستند. نه در نسبت‌شان با خودشان و نه در نسبت‌شان با هستی. اگر این را بدانیم راحت‌تر می‌توانیم زندگی کنیم. البته این تفکر خطرناکی است چون می‌تواند به انفعال محض منجر شود. اما آدم اگر آدم باشد دستش را روی زانو می‌‌گذارد، برمی‌خیزد و حقش را می‌گیرد.

کولاژ زندگی و مرگ

یک

باید چنگ زد به صورتک فرهیختگی آدم‌ها، اصلا تضمینی در کار نیست که زیرش صورت انسان باشد، گاهی پس یک صورتک خندان، هیولایی چندش‌آور هست که حتی رسم لبخند نمی‌داند… شر شیطان در همین جسم‌های انسانی تکثیر می‌شود. خدا، بهشت، جهنم و شیطان مثل عنصر پنجم (انسان) عناصری این‌جهانی هستند؛ سرگردان در فضای بین کالبدها و صورتک‌ها. کارشان رخنه کردن به ذهن و تن است. اما ما این مفاهیم را آگاهانه به ماورا (بخوان:هیچ) پرتاب کرده‌ایم تا آسوده به جنایت و خیانت‌هامان ادامه دهیم.

دو

آدمی‌تنها یک بار جان می‌دهد؛ ما به خداوند مرگی بدهکاریم و بگذار هرگونه که خواهد روی دهد. آن کس که امسال جان دهد، سال دیگر رسته است. (شکسپیر)

سه

زنده‌ترین روزهای زندگی یک «مرد» آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند. زندگی، در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد. (زنده‌یاد مرتضی آوینی)

چهار

در عکس یک لحظه کافی است بگویی سیب، تا لبخندی بسازی برای همیشه. و سال‌ها بعد یادت نمی‌آید آن لحظه واقعاً خندیده‌ای یا مثلاً گفته‌ای: «سیب».

پنج

بیش‌تر آدم‌ها از مردن می‌ترسند و نه از خود مرگ. از بیماری پیش از مرگ می‌ترسند، از درد کشیدن‌های کوتاه یا طولانی. اما من به‌سادگی از این می‌ترسم که دیگر نباشم.  (فاسبیندر)

شش

یکی از دلخوشی‌های کوچک اما به‌شدت مهم من در زندگی تراشیدن ریش و سبیل هر سه روز یک بار است. حس بسیار خوب و تازه‌ای دارد که هرگز تکراری نمی‌شود، و حتی در اوج بی‌حالی و افسردگی هم تاثیر مثبتش را بر روحیه‌ می‌‌گذارد. خدایا شکرت که این اسباب‌ تفریح را در اختیار ما مردان گذاشتی!

هفت

رفت… رفت… رفت…

قرار پاییز

پاییز جان!

به این زودی تمام نشو. بعد تو زمستان لعنتی می‌‌آید و بعدش بهار لعنتی‌تر و… تو تنها فصل خدایی؛ برای نوشتن، مرور دل‌تنگی، و احضار عاشقانه‌ها. آن هم برای من خسته که دیری است عاشقی از یاد برده‌ام و با دلبرکان غمگین شعرهایم هر شب می‌نشینم؛ برای شام آخر.

من خسته‌ام. فرصتی بده تا باز زیر بارانت بنشینم. روی پله‌های سنگی آن خانه‌ی قدیمی‌که دیری نخواهد پایید. بگذار برای یک بار دیگر هم که شده، از راه برسد و از آستانه‌ی این در بگذرد. کامو گفته اگر آدمیزاد فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند برای سال‌ها حبس، خاطره اندوخته کند. اما برای چون منی که حبس خاطره‌هاست، کجای این تقویم پوسیده، آزادی مقدر است؟

من با تو قرارها داشته‌ام. مرحمت کن قرار آخر را هم خودت بگذار. در محضر تو مردن دارد.

تو محرمی‌و جهان با آفریدگارش، نامحرم. چرا دوستت نداشته باشم؟

مجله‌ی «فیلم» سی‌ساله شد

شماره‌ی ویژه‌ی سی‌سالگی مجله‌ی «فیلم» منتشر شد. برای من که از نوجوانی پا به پای این رفیق همراه آمده‌ام و حالا دو سال است که جزئی ثابت از شناسنامه‌اش هستم، این اتفاق بسیار فرخنده‌ای است. آن‌هایی که از مجله «فیلم» بدشان می‌آید، یا به هر دلیلی به آن حسودی‌شان می‌شود  و بیان می‌کنند و نمی‌کنند، یا حتی با آن همکاری می‌کنند بی آن‌که دوستش داشته باشند، نمی‌توانند شوق و احساس من را درک کنند. 

سی‌سالگی‌ات مبارکت باشد دوست قدیمی‌و عزیزم. چه برایت بنویسم و چه ننویسم؛ همیشه دوستت خواهم داشت. می‌دانم که چه رنجی را تحمل می‌کنی تا عشق را تکثیر و به عاشقان سینما هدیه کنی.

غیرضرور!

 

سه چیز در زندگی‌ام همیشه غیرضروری بوده‌‌اند: (۱) خودکار؛ چون همیشه هم‌کلاسی‌ها از دبستان تا دانشگاه داشتند و ازشان می‌گرفتم (و وقتی به‌شان برمی‌گرداندم می‌گفتند اولش این جوری بود؟ چرا تهشو جویدی؟) (۲) فندک یا کبریت: چون همیشه یک نفر هست که داشته باشد یا اگر خوب بگردی سماور یا آب‌گرم‌کنی هست که روی پیلوت باشد. (۳) کیف پول؛ چون… بی‌خیال.

غزل: چه کنم؟

خاطرات عزیز را چه کنم؟
این خیال مریض را چه کنم؟

ای که آهسته می‌روی از دست
این غم تند و تیز را چه کنم؟

بی تو در کوچه‌های بی‌مقصد
کفش‌های تمیز را چه کنم؟

بله، رقت گرفته شعر، ولی
بغض تلخ و غلیظ را چه کنم؟

گریه‌های غروب‌دم که گذشت
شامگاه ستیز را چه کنم؟

گیرم از سوک تو گذر کردم
ماتم خرده‌ریز را چه کنم؟

آبان ۹۱ ـ ر.ک

نقد «روزی روزگاری در آناتولی»

سپرده به زمین*

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است.

***

دور دنیا هم که چرخیده باشی

دور خودت چرخیده‌ای…

(عباس صفاری، کبریت خیس)

˜ با پرسه در گرداگرد فیلم‌های جیلان بیش‌تر به چشم‌انداز طبیعت بکر غیرشهری برمی‌خوریم. برای بیننده‌ی  ناآشنا به موقعیت‌ جغرافیایی ترکیه (با موفقیت فراگیر بین‌المللی فیلم‌ساز، شمار این بینندگان قابل‌توجه است) دانستن چون‌و‌چرایی این جغرافیا اهمیتی ندارد، چون کارکرد اصلی قصه‌های جیلان در سطحی فراتر از بومیت شکل می‌گیرد؛ در متن قصه‌ی  آدم‌هایی به‌شدت دست‌یافتنی و باورپذیر. درست مانند فیلم‌های عباس کیارستمی‌که چارچوب‌های خرد بومی‌را کنار می‌زنند و تأثیری جهان‌شمول می‌آفرینند. در نقد بر کپی برابر اصل کیارستمی‌درباره‌ی  گرایش آشکار فیلم‌ساز به نقل قصه‌هایش به/ در فضایی دور از جلوه‌های مدرن مدنیت اشاره کرده‌ام. این تنها همانندی سینمای جیلان و کیارستمی‌نیست. برای یک بیننده‌ی  خارجی، پرسه‌ی  پوچ و باطل پلیس‌های فیلم جیلان در بی‌راهه‌های فلات آناتولی همان‌ قدر آشنا و قابل‌درک است که پرسه‌ی  آقای بدیعی در طعم گیلاس یا حضور غریبه‌های شهری در نواحی پرت و دورافتاده در چند فیلم کیارستمی‌(زیر درختان زیتون، زندگی و دیگر هیچ، باد ما را خواهد برد).

دل‌بستگی و گرایش جیلان به روایت قصه‌هایش در جایی دور از هیاهوی مدرنیته از نام و رویکرد همان نخستین فیلمش قصبه پیداست. قصبه فیلمی‌کلیدی در روند فیلم‌سازی جیلان است و دچار یک دوگانگی اساسی که رویکرد غالب بیش‌تر فیلم‌های اوست. فیلم با قاب‌های پوسیده اما چشم‌‌نوازی از یک کلاس درس آغاز می‌شود که چینشی نمونه‌وار از خفقان و استبداد حاکم بر جامعه‌ی  ترکیه در آغاز قرن بیستم را (زیر لوای مدرنیته‌ی  تزریقی و انقلابی) بازمی‌تاباند. کارکرد تصویر در این سکانس، نمونه‌ی  نابی از جلوه‌ی  بصری و ذاتی سینماست. اما خیلی زود این فضا جای خود را به گپ‌و‌گفت چندنفره‌ی  طولانی و طاقت‌فرسای خانوادگی در موقعیتی ثابت و کسالت‌بار می‌دهد. این بخش از فیلم تقریباً به شکل کامل تکیه بر دیالوگ‌ها دارد و از رخدادهای خرده‌ریز جذاب هم خالی است. جیلان این رویکرد را کم‌وبیش در ابرهای ماه مه هم ادامه می‌دهد. قصبه و ابرهای ماه مه در نگاه گذشته‌نگرانه‌ی  امروز، اتودهایی برای دست‌یابی فیلم‌ساز به ترکیب متوازنی از تصویر و دیالوگ‌اند، اما یک ویژگی خیلی مهم دارند که می‌توان از آن به عنوان مؤلفه‌ای جذاب و شالوده‌ساز در کارهای جیلان یاد کرد: خودروایتگری یا اتوبیوگرافی. استفاده از پدر و مادر به عنوان بازیگر در دو فیلم مورد اشاره (که به شکلی گذرا در اقلیمها هم تکرار می‌شود) و حضور شاخص خود فیلم‌ساز در اقلیمها پوسته‌ی  بیرونی این رویکرد است. اما مهم‌تر از این عناصر ظاهری، حضور چشم‌گیر و غالب دغدغه‌های فیلم‌ساز در متن فیلم‌های اولیه‌اش است؛ از مرور و پاسداشت خاطره‌ها وکودکی‌ها تا دغدغه‌ی  آفرینش تصویر در ابرهای ماه مه و دوردست و بحران میان‌سالی و زناشویی که در اقلیمها آشکارتر از همه ‌جا بروز می‌کند. در همین بستر، تقدیم شدن کامل‌ترین فیلمش سه میمون به همسرش اِبرو معنایی ملموس و تأمل‌برانگیز به دست می‌دهد.

در دوردست، فیلم‌ساز برای نخستین بار جغرافیای قصه‌اش را به مهم‌ترین جلوه‌ی  مدنیت و ترقی کشورش، ابرشهر استانبول، کوچ می‌دهد. حضور امین توپراک و کارکرد نقش‌هایش در قصبه، ابرهای ماه مه و دوردست پیوندی بینامتنی و مهم میان این سه فیلم برقرار می‌کند (توپراک کمی‌پیش از این‌که برای این فیلم به طور مشترک با مظفر ازدمیر جایزه‌ی  بهترین بازیگر نقش اول را از جشنواره‌ی  کن بگیرد بر اثر یک سانحه‌ی  رانندگی درگذشت) اما گوهر نگاه جیلان زمانی بروز می‌‌یابد که او از جذابیت همیشگی کهن‌الگوی سفر به آرمان‌شهر (که دست‌مایه‌ی  فیلم‌سازان شاخصی در تاریخ سینما بوده؛ از فرانک کاپرا تا جیم جارموش و وُنگ کارـوای) چشم می‌پوشد و عکاس فیلمش را با پسرخاله‌ی  روستایی رهسپار سفر به چشم‌اندازهای بکر آنتالیا می‌کند. این عکس گرفتن از بقایای بازمانده از تاریخ در اقلیمها هم به شکلی معنادار تکرار می‌شود. گویی بازیابی هویت گم‌شده‌ی  فرد جز با بازیابی تاریخ و دیرینگی زادبومش میسر نیست. انگار حقیقت گم‌شده‌ی فیلم‌ساز و به پیروی از او قهرمانان قصه‌هایش، جایی دورتر از روبنای زیبای تمدن شکل می‌گیرد و برای یافتنش باید عازم کوره‌راه‌ها شد. این رویکرد و تأکید بر نشانه‌های نکبت و فقر فرهنگی در ترکیه، در فیلم‌های جیلان به شکلی معنادار در نقطه‌ی  مقابل تبلیغ دستاوردهای مدنی و تلاش سراسیمه‌ی  گردانندگان نظام ترکیه برای رهایی از ننگ جهان‌سومی‌بودن و پیوستن به اتحادیه‌ی  اروپاست. با این مقدمه پا در راه پیچاپیچ سفر به روزی روزگاری در آناتولی می‌گذاریم.

*

از منظر دانای کل متعال، از نقطه‌ی  دیدی دور و فراگیر، برای دست‌یابی به گوهر بطالت و کسالت هیچ تمهیدی کارآمدتر از رها کردن آدم‌ها در گستره‌ای بی‌کران و نظاره‌ی  تقلای پوچ و بیهوده‌ی  آن‌ها نیست. در مقام عینیت و عمل، جست‌وجوی شبانه‌ای در کار است که سیر منطقی‌اش به سر زدن سپیده و سینه کشیدن آفتاب خواهد رسید و مدفن یک قربانی کشف خواهد شد. از این گریزی نیست. اما در جایگاه ذهنیت و خیال، پس پشت این جست‌وجوی ظاهری، کشف بزرگ‌تری نهفته است. جیلان با بنیان گذاشتن فیلم بر دیالوگ‌هایی به‌شدت گزیده و اندیشیده، که در شنیدار نخست عمیقاً نامربوط می‌نمایند، فضایی از ملال و تکرار و پوچ‌مغزی نظامی‌گری خلق کرده است. پلیس‌ها با لحنی جدی از ماست گوسفندی و گاوی حرف می‌زنند و دوربین آهسته‌آهسته زوم می‌کند روی چهره‌ی  بی‌روح و مات کنعان (مظنون به قتل) که میان این نمادهای «خیر» محصور شده. (چه کسی گفته زوم دیگر کارکردی درخشان در سینما ندارد؟) کنعان تا کجا باید شنونده‌ی  این حرف‌های نامربوط باشد؟ هرچند ربط و بی‌ربطی گفت‌وگوها را تنها در قیاس با جایگاه هر یک از آدم‌های این صحنه می‌توان سنجید. چیزی که از دید یک ناظر بیرونی و نیز از نگاه فرد متهم در حکم پرت‌و‌پلاست، برای گویندگانش عین متن زندگی است و دربردارنده‌ی  مهم‌ترین حقایق زندگی روزمره؛ حقایقی که از کیفیت ماست تا دل‌تنگی‌ها و زخم‌های درونی این مأموران نظم و قانون در نوسان است. کیفیت لایه‌لایه‌ی  فیلم هم به تداخل و تقابل روبنا و درون این آدم‌ها وابسته است؛ آدم‌هایی که همه زیرمجموعه‌ی  نهاد دادگستری‌اند و در پی تحقق دادگری، و در عین حال خود گرفتار بیداد بی‌معنایی و بطالت. از افسر جزء تا سربازپرس و دکتر همه میان وظیفه و فردیت سرگردان‌اند.

ایده‌ی  سرگردانی و جست‌وجو را به شکل‌های گوناگون در فیلم‌های شاخص دیگری هم سراغ داریم؛ اما سرگشتگی دو دوست در جری (گاس‌ ون‌‌سنت) نمونه‌ای قابل‌توجه برای بازخوانی و مقایسه با فیلم جیلان است. پرگویی فیلم جیلان (مثل پرگویی‌های بی‌وقفه‌ی  فیلم‌های کیارستمی) در نقطه‌ی  مقابل سکوت فیلم ون‌سنت قرار می‌گیرد. صحرای بی‌کران جری و سکوت غالب بر فیلم راهی جز هم‌پا شدن با شخصیت‌های فیلم و تن دادن به ذهنیت‌گرایی پیش رو نمی‌گذارد و این‌ گونه است که مفهوم «سراب» به شیوه‌ای تأثیرگذار و در کارکردی نبوغ‌آمیز، برای تماشاگر فیلم تداعی می‌شود. اما فیلم جیلان آن خلوت و تنهایی را به شکلی دیگر متجلی می‌سازد. آناتولی روایت ازدحام آدم‌ها در سکوت سنگین شب است، و نشان‌دهنده‌ی  تنهایی جمع هم‌قطاران. چه دردی بر زندگی این آدم‌ها سایه انداخته؟ و راز هر کدام‌شان چیست؟ کیفیت یگانه و تلخ فیلم حاصل ترکیب و هم‌نشینی و درهم‌تنیدگی خرده‌قصه‌های این آدم‌هاست که همه در تنهایی و فقدان یک عنصر غایب مشترک‌اند. نقطه‌ی  مرکزی فیلم و حضور رؤیاوار دختر کدخدا با فانوسی در سیاهی شب، تأکید مؤکد و بیش از اندازه‌ای بر خلأ اساسی این آدم‌هاست؛ مردانی برآمده از جامعه‌ای سنتی که دست‌شان تهی از لمس زنانگی و مادرانگی است و درکی لکاته‌وار از زن دارند. جیلان پیش‌تر هم نمونه‌های شاخصی از این ویژگی فرهنگی و شکاف جنسیتی را در فیلم‌های دیگرش نشان‌مان داده. در دوردست، مهموت (محمود) عکاس است؛ یک مهاجر روستایی که در استانبول جا خوش کرده. زنش ترکش کرده و او حالا در حضور یوسف روستایی و پرجنب‌وجوش، خلوت و فرصت مناسبی برای خودارضایی ندارد. رویکرد سیاه اما شوخ جیلان به فقدان زن در دوردست در اقلیمها به سطحی فراتر می‌رود. اگر عکاس آن فیلم بدیلی از خود فیلم‌ساز بود این بار جیلان در رویکردی ویرانگر خود در قالب عیسی قهرمان فیلمش ظاهر می‌شود؛ مرد بی‌قید دانش‌آموخته‌ای که معنای زن را نمی‌داند، وفاداری را نمی‌شناسد، در بن‌بستی از بیهودگی گرفتار آمده و وقار و لطافت عشق همواره از دستش سر می‌خورد و می‌گریزد؛ در تمام فصل‌ها و اقلیم‌ها، از عطش تابستان تا زمهریر زمستان. مردان آناتولی گویی همسایه‌های همان کوچه‌ی  بن‌بست عیسی هستند. و آناتولی قصه‌ی  مردانی است که جای خالی معنا و محبت زنانه در زندگی‌شان بیداد می‌کند. سربازپرس نصرت، تمثال مردی سنتی از جامعه‌ای شرقی است؛ با سبیلی انبوه که در چنین جامعه‌هایی نشانه‌ای قاطع از مردانگی است. و چه رندانه و طعنه‌آمیز است تناظر او به کلارک گیبل. دره‌ای از تاریخ و فرهنگ در این میان است. گیبل نمادی از مردانگی مسلط، مقاومت‌ناپذیر، فاعل و تحقیرکننده‌ای است که همواره در برابر زن دست بالا را دارد، اما در عین حال ظرافت و شکنندگی را به عنوان ویژگی‌هایی انسانی بر دوش می‌کشد. نصرت با آن جلوه‌ی  نازیبا و سیمایی پر از لک و پیس، حتی ظرافت سبیل‌ گیبل را هم به ارث نبرده. قیاس این دو، نمودار سرخوردگی و واماندگی مردی است که راهی به تسلطی عاشقانه و معنوی ندارد. کنعان، مظنون به قتل، برآمدی دیگر از همین فرهنگ مردسالار وامانده است که حتی تجدد تزریقی مصطفی کمال پاشا هم نتوانسته کم‌ترین راهی به ریشه‌هایش ببرد. جیلان در سه میمون قلب این آسیب را نشانه گرفته بود، و این بار هم موتور درام را در همین عنصر خیانت و زنا جاگذاری کرده است. سه میمون فیلمی‌کلیدی در روند فیلم‌سازی جیلان است و در فضایی مرتجعانه، تعریفی غیرمدنی، رادیکال و انقلابی از مسامحه بر جا می‌گذارد؛ که ریشه در بینش خود فیلم‌ساز دارد و بر آناتولی هم سایه انداخته است. استراتژی سکوت و مسامحه، که گوهر متن سه میمون بود در آناتولی هم کارکردی شالوده‌ساز دارد و در چارچوب شخصیت جذاب و رازآمیز دکتر جمال معنایی هولناک می‌یابد (و من مدام گفتن از او را به تعویق می‌اندازم).

آناتولی از جنس قصه‌هایی است که در دو ساحت محدوده و فرامحدوده روایت می‌شوند. محدوده‌ی  قصه دربرگیرنده‌ی  یک جست‌وجوی شبانه و یک کالبدشکافی روزانه است و فرامحدود‌ه‌ی  قصه دنباله‌ی  گره‌ها و رازهایی است که امتدادشان به خارج از قاب این تابلو می‌رسد. داستانکی که نصرت (سربازپرس) به دکتر جمال می‌گوید از آن قصه‌هایی است که زخمی‌از ازل را بر شانه‌ی  خود حمل می‌کنند و تا ابد به هستی خود ادامه می‌دهند و هر گونه تلاشی برای بازگشودن‌شان، در حکم فرو رفتن بیش‌تر در ظلمت ژرفای حیرانی است. ماریو بارگاس یوسا در نامهای به یک نویسنده‌ی  جوان تعبیر عروسک روسی ماتریوشکا یا جعبه‌ی  چینی را به کار می‌برد (عروسک بزرگی که درونش عروسک مشابه کوچک‌تری است و همین طور تا آخر): «یعنی قصه‌ی  اصلی و دست‌مایه‌ی  اول ما قصه‌هایی فرعی از جنس قصه‌ی  اول اما در لایه‌های درونی‌تر ایجاد کند… هر بار ماتریوشکای قصه را باز می‌کنیم، یک توهم، یک الهام، یک رمز و یک راز درون هر نمونه‌ی  درونی و کوچک‌تر می‌یابیم.» قصه‌ی  نصرت، واگوی حیرانی او از درک عظمت یک زن است؛ رمزورازی اساطیری و جلوه‌ای اثیری که جامه‌ای بر تن نحیف و نزار یک زن قربانی می‌شود. سهل است که قصه را مربوط به گذشته‌ی  خود نصرت بدانیم و تلاش او را برای تاراندن اندوه این خاطره، یک جور مقابله و راه‌جویی روانی. اما واقعا چه فرقی می‌کند؟ رخوت و اندوه بر شب سیاه این مردان سایه‌ای سنگین افکنده. گیرم که باد بر برگ درختان ضرب بگیرد و مهتاب دست نوازشش را از این قطعه‌ی  گم‌و‌گور، از همین یک وجب خاک خدا، دریغ نکند. متن جیلان، سزاوار تأویل است و بیزار از حقارت تفسیر. مخاطب قصه‌ی  نصرت، دکتر جمال است. و هم‌اوست که فقدان حضور زن را در امتداد مشتوزنی و لکاته‌بازی قهرمانان دوردست و اقلیمها، به یادگارخواهی می‌کشاند. در این برهوت زنانگی، پاشنه‌ی  کفش همسر مقتول کیفیتی فتیشیستی می‌یابد. هرچند نگاه خیره‌ی  دکتر در این سکانس هم معنای خاص و لایتغیری را بازنمی‌تاباند و هر مخاطبی بسته به درک و ذهنیت خود، از توالی نماهای فیلم‌های جیلان معنای شخصی خودش را استخراج می‌کند. از قصبه تا آناتولی، گرایشی آشکار به کاربرد نماهای غالباً ثابت و آفرینش کیفیت سیال دیالکتیکی از چینش این نماها، به چشم می‌خورد. این رویکرد در بستری ناتورالیستی و با ظاهری خشن و زمخت، گاه جای خود را به جلوه‌های بصری سوررئال می‌دهد و هنر ناب جیلان را در شکل دادن به ایماژهای ذهنی به رخ می‌کشد. و دست‌برقضا برخی از مؤلفه‌های مشترک فیلم‌های جیلان را در همین ایماژها می‌توان جست. کابوس مکرر سه میمون از ظهور و پیش آمدن شبح‌وار برادر مرده‌اش پیش‌تر به شکلی مشابه و با کارکردی دیگر در اقلیمها دیده شده بود. زن زیر ماسه‌ها لم داده و تصویر ضدنور کج‌ومعوج و سراب‌‌گونه‌ی  همسرش در عمق میدان دیده می‌شود. و کمی‌بعد مرد ماسه را بر سر زن می‌ریزد و زن از این کابوس زنده‌به‌گوری بیدار می‌شود. چند سال بعد، تکرار همین دست‌مایه‌ی  کابوس‌وار و برملا شدن راز زنده‌به‌گوری در آناتولی یکی از نقطه‌های اوج درام را شکل می‌دهد. کاوش و کشف بینامتنیت در دنیای همگون و یک‌پارچه‌ی  فیلم‌سازی که ذهنیت و جهان‌بینی مشخصی را به تصویر می‌کشد کار دشواری نیست، اما برای رسیدن به یک درک کلی و مسلط بر دنیای یگانه‌ی  او ضرورت دارد.

مردان فیلم جیلان خسته‌ و د‌‌ل‌مرده‌اند؛ حتی اگر در راه انجام وظیفه کامیاب و سربلند باشند. این حجم ملال و تنهایی، نگارنده را به یاد آخرین یادگار تصویری ژان‌پیر ملویل در سینما می‌اندازد. (و این آخرین‌ها گاه چه معنای ناب و کنایه‌آمیزی به خود می‌گیرند؛ مانند آخرین جمله‌ی  آخرین فیلم استنلی کوبریک. یادتان هست؟) تصویر بیهودگی و بطالت آلن دلون پشت شیشه‌ی  اتومبیلی که نم بارانی هم بر آن می‌بارد، عنوان‌بندی یک پلیس ملویل را شکل داده. این ‌بار او به جای حضور در قالب سامورایی قربانی اما پیروز در برابر پلیس که هنرش در گزینش مرگ خودخواسته را به رخ می‌کشید، در قطب مقابل قرار گرفته؛ در نقش پلیسی که با بازی خوردن از مجرم، مرتکب مرگ خودخواسته‌ی  او می‌شود. ملویل تمام زیبایی‌شناسی و ظرافت فیلم را در سکانس طولانی و بی‌دیالوگ دزدی از قطار به همین مجرم سپرده بود و سهمی‌از این پیچیدگی و زیبایی را برای پلیس فیلمش قائل نشده بود، حتی اگر قرار باشد شمایل دل‌پذیر دلون را در این جایگاه بنشاند، و چه بسا جدیت و عمق قانون و وظیفه را با همین آرایش، به سخره بگیرد. در بازخوانی گذشته، یک پلیس (۱۹۷۲) حتی ناخواسته به دلیل نزدیکی‌اش به رخداد مه ۶۸ امکان یک خوانش سیاسی را فراهم می‌کند؛ و این همان دریچه‌ای است که می‌توان از آن به گستره‌ی  فلات آناتولی راه برد و فیلم جیلان را از منظر اعتراض به گفتمان مسلط نظم و مدنیت در آن سرزمین نگریست.

دوست‌داران سینمای جیلان از دل‌بستگی او به چخوف (و البته تارکوفسکی) باخبرند و خود او هم ابرهای ماه مه را به آنتون چخوف پیشکش کرده است. اگر رسم پیشکش کردن را در آثار او دنبال کنیم به نتیجه‌ای دل‌انگیز می‌رسیم. جیلان قصبه را به پدر و مادرش تقدیم کرده، سه میمون را به همسرش و اقلیمها را به پسرش، و وقتی این‌ها را کنار هم می‌‌گذاریم گویی چخوف هم یکی از اعضای خانواده‌اش است؛ چخوف نویسنده، چخوف پزشک. و حالا/ این‌جا همان نقطه‌ی  مناسبی است که باید دکتر جمال را به متن‌مان راه دهیم. دیرینه‌شناسیِ «پزشکی» ما را به تعبیرهایی چون حکیم می‌رساند؛ آگاه به چیستی کالبد و روان انسان و به یمن آن دانا به سازوکار و رمزوراز هستی. حکیمی‌که جایگاهی فراتر از طبیب دارد؛ راه سلوک جسم و جان می‌داند و از سر دانایی، خاموش و بی‌هیاهوست، اما با این همه از رازگشایی معنای مرگ ناتوان است و خود هم‌چون دیگران میرا، و با رنجی مضاعف از آگاهی به سیر زوال. جایگاه چخوف در آناتولی بسی فراتر است از الهام گرفتن از قصه‌ها و شخصیت‌ها یا ساختن فضایی آمیخته با شوخی‌های سیاه و تلخی عریان واقعیت. این بار آن حکیم دانا و خاموش، شخصیت مرکزی قصه‌ی  جیلان است که آیین وظیفه‌شناسی و سوگند پزشکی را کنار می‌زند تا مرهمی‌اندک بر زخمی‌عمیق و چرکین بگذارد و حلقه‌ای از زنجیره‌ی  خشونت بردارد. دکتر جمال هم گرفتار دردی از جنس مردان هم‌قطارش است. مرور مصور خاطرات او، جای خالی زیبایی ازدست‌رفته‌ای را می‌نمایاند. حالا زندگی‌اش گرفتار بوروکراسی کالبدشکافی است. سکانس تشریح کالبد قربانی متناظر است به سکانس گزارش و صورت‌جلسه‌ی  سربازپرس نصرت. در هر دو کیفیتی اتوماتیزه به چشم می‌خورد؛ و مقام انسان به شیء تنزل می‌یابد. در این سیطره‌ی  اتوماسیون و نظم نهادینه، تصمیم دکتر برای چشم‌پوشی از مهم‌ترین یافته‌اش، در حکم کنشی گفت‌وگو‌ستیزانه و رفتاری معترضانه است. و از همین منظر نگاهش به همسر و پسر خردسال مقتول، از پنجره‌ی  اتاق تشریح، بازگوی میل درونی خود او برای رهایی از بار گذشته و پر کشیدن از حصار تنگی است که در آن گرفتار آمده. پزشک جوان بخت کور کیشلوفسکی را به یاد بیاوریم که از منزلگاه تشریح جسم پا در راه سفری برای کشف معنا و معرفت گذاشت. گویی پایان این یکی، آغاز آن دیگری است.

در سکانس پایانی آناتولی لکه‌ای از خون قربانی بر رخسار دکتر جمال به‌ جا مانده و در چشم‌انداز او پسربچه (که به دو معنا هم‌زمان پسر قاتل و مقتول است) بی‌خبر از حال و احوال پیرامونش چشم به بازی بچه‌های دیگر دارد. نمی‌دانیم که آیا راز این رخداد بر او آشکار خواهد شد و اگر آری، چه زمانی. از جایگاه نظاره‌ی  دکتر و ما، او رهسپار دوردستی دیگر و فراسوی چارچوب این متن است. می‌شود دل‌نگرانش بود و در همان حال، دل‌تنگ معصومیت و کودکی از دست‌رفته‌ی  خود. ابرهای ماه مه شخصی‌ترین و کلیدی‌ترین فیلم جیلان درک درستی از این چشم‌انداز پایانی آناتولی به دست می‌دهد. مظفر فیلم‌ساز به روستای زادگاهش برمی‌گردد تا با همراهی پدر و مادر سال‌خورده‌اش فیلمی‌بسازد. مأموران حکومتی می‌خواهند زمین، دل‌خوشی کوچک پدر، را از او بگیرند. در این میان علی خواهرزاده‌ی  نه‌ساله‌ی  مظفر فارغ از چالش‌ها و گرفتاری‌های بزرگ‌ترها، معصومانه در آرزوی ساعتی است که آهنگ بزند. اما علی برای تحقق این آرزو، باید آزمونی را از سر بگذراند. او باید چهل روز تخم‌مرغی را در جیبش بگذارد و مراقب باشد که نشکند. مظفر/ جیلان دست‌وپا زدنش برای رهایی از ملال و بیهودگی زندگی را در آینه‌ی تلاش نافرجام علی می‌بیند. و ما نیز خود را در آینه‌ی  این چشم‌انداز نظاره می‌کنی؛ می‌دویم، می‌شکنیم، از نو برمی‌خیزیم، دور دنیا را می‌دویم، می‌دویم، می‌دویم…

* عنوان این مطلب برگرفته از داستانی از بیژن نجدی است.

سه شعر: آبان ۹۱

یک

تصویر گنگ‌ات

تن نمی‌دهد به ماندن

و سهم من از آن همه پاییز

تصویر تن توست

دور و دور و دورتر

در اکستریم‌لانگ‌شات یک جوانیِ بی‌پیر…

دو

این عاشقانه‌ها را نبین

من مرد رؤیاهای هیچ زنی نبوده‌ام

اما گرفته بود دل شهر

شاعران با کتاب‌های‌شان به حبس بودند

و من

با هر نخ سیگار

هر لاخ‌ سفید جوانی پرکلاغی‌ام

از عشق نوشتم…

این عاشقانه‌ها را نبین

من سال‌هاست سرانگشت عشق را نبوسیده‌ام…

سه

ناسازه این است:

شعر در غیاب تو شکل می‌گیرد

شب در غیاب روز

و همین است

که از روز رفتن‌ات

اندوه نشسته بر شعر و شب

نوشتن (۱)

یک

پاسخ من به پرسش «چرا می‌نویسی؟» این است: «می‌نویسم تا کوشش کنم که بفهمم برای چه میل به نوشتن دارم.» (آلن رب‌گریه)

دو

برای انسانی که دیگر خانه‌ای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می‌شود. (تئودور آدورنو)

سه

نوشتن برای چهل انسان و چهارصد شبح، احتمالا بی‌فرجام‌ترین و پوچ‌ترین کار جهان پس از بیلیاردبازی با طناب است. و من در فیس بوک دقیقا همین کار را می‌کنم.

چهار

دوستم از من می‌پرسد: «خطابت در شعرها و نوشت‌های عاشقانه‌ات دقیقا به چه کسی است؟» و من می‌دانم این بدترین و در عین حال دشوارترین  پرسشی است که می‌شود از یک نویسنده و شاعر پرسید. اما برای این‌که پاسخی کوتاه و مفید بدهم می‌گویم: «موجودی خیالی که بی‌تردید زن است و کولاژی است از تمام زن‌های دل‌پذیر و دوست‌داشتنی عمرم.» و نمی‌گویم که این کولاژ، بیش از دل‌پذیر بودن، در هیأت هیولای هزارسری است که ترکیب چندش‌آوری از هزاران جزء زیباست و خود، جزئی از کابوس‌های بی‌پایان ذهن من است.

پنج

روز‌به‌روز توان و مهارتم را در کلام شفاهی از دست می‌دهم. از چند سال پیش شدت گرفته. گاه از ضعف در بیان شفاهی مستأصل می‌شوم. هرچه می‌گذرد زبان‌ریزی و حاضرجوابی به نفع «نوشتن» از دایره‌ی توانایی‌های محدودم کناره می‌گیرد. تپق‌ام روزبه‌روز بیش‌تر می‌شود و وضعیت بدی که همواره از مواجهه با آن می‌ترسیده‌ام و در گذشته‌ی زندگی‌ام سابقه نداشته، این چندوقت از فرط خستگی و بدخوابی گاهی خودش را نشان می‌دهد: لکنت زبان.

شش

نوشتن، درمان نیست. خودش درد است. بیان درد تسلی‌بخش است ولی درمان نیست.

هفت

اگر و فقط اگر یک بهانه برای نوشتن بس باشد، لذت نوشتن است. و اشکال کار در این است که تا وقتی که این لذت تکثیر نشود گویی هرگز وجود نداشته.

درباره‌ی ارنست بورگناین

آه! ارنست بورگناین!

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

خاطره‌های کودکی مثل کنه به بافت چرب مغز می‌چسبند و تا آخر عمر دست‌نخورده می‌مانند. شاید چشم‌انداز و تصویری که همین چند وقت پیش از نظر گذرانده‌ای از یادت برود اما آن خاطره‌های قدیمی‌نه، هرگز. سن من قد نمی‌دهد که ارنست بورگناین را در سال‌های دور روی پرده سینما دیده باشم، اما کیفیت حضور او در ذهن و خاطراتم دست‌کمی‌از نوستالژی‌های سینمایی ندارد، چون مربوط به روزگار خاطره‌انگیز «ویدئوی نوار کوچیک» یا همان نوارهای بتامکس نازنین است و یادگار روزهای خوش و ناخوش کودکی. شوهرخاله دوستی در تلویزیون داشت که به قول خودش توانسته بود چند تا فیلم «آس» گیر بیاورد. یکی نسخه‌ی دوبله‌ی بانی و کلاید بود (که آن زمان به دلیل شروع نامتعارف و کات‌‌های گداری‌اش فکر می‌کردیم نسخه‌ای که به دست‌مان رسیده قلمع‌وقمع شده!). دیگری بادبادک (با عنوان اصلی قصه‌ی عشق: گریفین و فینیکس) بود و سومی‌فیلمی‌به نام جهنم زیر و رو (با عنوان اصلی حادثه‌ی پوزیدون). سر این یکی بود که پدرم که هرگز علاقه‌ی چندانی به فیلم و سینما نداشت فرصتی برای خودنمایی پیدا کرد؛ یک‌دفعه با لحنی پیروزمندانه (از این‌که او می‌داند و ما بقیه‌ی اعضای خانواده نمی‌دانیم) گفت: «آه!‍ ارنست بورگناین!» پیرمردی را می‌گفت که در فیلم، همسر زنی جوان و زیبا بود و زنش محل سگ به او نمی‌گذاشت؛ یک موجود شیرین و ترحم‌برانگیز واقعی که آدم دلش برای جوش زدن‌هایش می‌سوخت. جهنم زیر و رو از آن فیلم‌های نفس‌گیر و محشری بود که نظیرش را بعدها هم ندیدم. با بازی‌های فوق‌محشر جن هکمن (در نقش یک کشیش مردد)، و شلی وینترزِ تپل دوست‌داشتنی (که محال است بازی‌اش را در این فیلم ببینید و از یاد ببرید). و در همان مقطع زمانی بود که سینماهای خودمان باراباس (ریچارد فلیشر) را نشان می‌دادند. آن زمان، تلفظ نام بازیگران مثل گویندگان آنونس‌ یکی از شیرین‌ترین کارها برای هم‌سن‌وسال‌های من بود. و چه عشقی داشت نگاه کردن به پوستر باراباس و تکرار نام‌ها (که به فارسی نوشته شده بودند): آنتونی کویین، سیلوانا مانگانو، ویتوریو گاسمن، جک پالانس، وَ (این وَ را خیلی غلیظ باید ادا کرد) ارنست بورگناین! و حالا هر چه فکر می‌کنم اصلاً تصویر و تصور روشنی از بورگناین در آن فیلم ندارم. انگار او همیشه مرد گوشه‌موشه‌ها بود. اصلاً آفریده شده بود برای گذر کردن از پس‌زمینه و عمق میدان. و بعدها بود که فهمیدم چه مورد منحصر‌به‌فردی است. از عجایب عالم سینما یکی‌اش هم این است که بازیگری کم‌‌وبیش گم‌نام در جوانی برای فیلمی‌اسکار نقش اول مرد را بگیرد اما هرگز به عنوان بازیگر نقش اول پذیرفته و تثبیت نشود. سعی می‌کنم بگویم چرا. بورگناین هرچه بود چهره‌ای دل‌نشین و بسیار شیرین داشت. و همین شیرینی بود که دست‌وپا زدن، ضایع ‌شدن‌ و کم آوردن‌های مکررش در قالب بسیاری از شخصیت‌ها و نقش‌ها را جذاب و دل‌پذیر می‌کرد و لبخندی بر لب می‌نشاند. حضور و کارکرد به‌شدت هم‌سان او در دو فیلم جانی گیتار (نیکلاس ری) و روز بد در بلک راک (جان استرجس) نمونه‌هایی ماندگار و مهم برای بررسی شمایل بازیگری او هستند: بچه‌پرروی پرمدعایی که رجزخوانی‌هایش همیشه به نتیجه‌ای فضاحت‌بار می‌انجامد. در سکانس شاخص درگیری در کافه در فیلم استرجس فقط استیل و حرکت‌های اغراق‌آمیز اسپنسر تریسی در اجرای فنون رزمی‌نیست که مفرح ذات می‌شود. مهم‌تر از خود او، بورگناین است که مثل ماست کتک می‌خورد و کُری خواندن‌هایش کم‌ترین کارکردی برایش ندارند. یک سال پیش از این فیلم، همین ضیافت مشت‌ولگد در جانی گیتار با پرداختی کم‌تر شوخ‌طبعانه در پی آزار و اذیت جانی (استرلینگ‌هایدن) هم برپا شده بود. بارت (بورگناین) که نمی‌داند سراغ دم شیر رفته پشت سر هم گیلاس جانی را پر می‌کند… و آخر و عاقبتش هم که مشخص است.

اما این وردست همیشگی و بازیگر نقش‌های مکمل درجه چندم و پس‌زمینه‌ای، برای نقش اول مارتی (دلبرت مان، ۱۹۵۵) اسکار گرفت. نقش مارتی با فیلم‌نامه‌ی درخشان و جزئی‌نگر پَدی چایفسکی فرصتی طلایی برای بورگناین بود؛ در فیلمی‌که همه‌چیزش به شکلی تحسین‌برانگیز سر جای خودش است، و تصویری دقیق و جامعه‌شناسانه از یک مقطع زمانی تاریخ معاصر آمریکا پیش رو می‌گذارد. مارتی قصه‌ی آدم‌هایی از چند نسل است که همه در یک ویژگی مشترک‌اند؛ تنهایی. مارتی پیلِتی جوان سی‌و‌چند ساله‌ی ایتالیایی‌تباری است که با مادر پیرش در نیویورک زندگی می‌کند. او که سابقه‌ی خدمت در ارتش دارد در قصابی کار می‌کند و زندگی‌اش تهی از حضور و معنای عشق است. خودش به مادرش می‌گوید که زن‌ها از او خوش‌شان نمی‌آید؛ چون چاق و زشت است. قضاوت مارتی درباره‌ی خودش (و البته نیت کسانی که بورگناین را برای این نقش برگزیدند) غیرمنصفانه و بی‌رحمانه است؛ شیرینی و جذابیت و معصومیت او را چه‌گونه می‌شود انگار کرد؟ حتی اگر دلیل انتخاب بورگناین برای این نقش هم چیزی جز ویژگی‌های ظاهری‌اش نبوده باشد، او ذره‌ای برای این نقش کم نمی‌گذارد. مارتی برخلاف اسمش فیلمی‌شخصیت‌محور و در سیطره‌ی حضور یک قهرمان نیست. شخصیت‌های دیگر هم سهم قابل‌توجهی در پیش‌برد قصه دارند و درست به همین دلیل و به شکلی معنادار، نقش اول بورگناین هم برخلاف خیلی از نقش‌ها عرصه‌ی یکه‌تازی او نیست. حتی از نظر زمان حضور او در فیلم هم شباهتی با نمونه‌های فردمحور و قهرمانانه‌ی مشابه نمی‌بینیم. کلید ماجرا در نکته‌ای ساده نهفته است: این‌جا قهرمانی در کار نیست. شاید تقدیر بورگناین هم این بود که هرگز قهرمان هیچ قصه‌ای نباشد. اما مگر می‌شود اهمیت حضور وردستانه‌اش در این گروه خشن (سام پکین‌پا) را نادیده گفت؟ (و آن خنده‌های محشرش با دندان‌های فاصله‌دار را از یاد برد؟) راستش بازیگری، جان و جادویی می‌خواهد که خیلی‌ از بازیگران و به‌اصطلاح ستاره‌ها ندارند و برخی دارند. بی‌تردید بورگناین از گروه اخیر بود.

آخرین تصویری که از او در سینما دیده‌ام؛ مربوط به اپیزود USA است از فیلم یازده سپتامبر (۲۰۰۲).  بورگناین در این اپیزود (به کارگردانی شان پن) پیرمردی است ساکن آپارتمانی در نیویورک (مشرف به برج‌‌های دوقلوی تجارت جهانی) و البته باز هم تنها. اما با همان لبخندهای آشنا و روحیه‌ای سرشار از حس زندگی، خاطره‌ی همسر ازدست‌رفته‌اش را هم‌چنان زنده نگه داشته. کیفیت حضور کوتاه بورگناین، این اپیزود غم‌بار و تأثیرگذار را به نقطه‌ای ماندگار در کارنامه‌اش بدل کرده است.

نه‌فقط امروز که دوران قهرمانانی از جنس پوست و گوشت به‌سر آمده و جایش را مضحکه‌هایی از جنس غول‌تشم‌های انتقام‌جویان (جاس ودون) گرفته‌اند، بلکه همان روزگاری که سینما متکی بر قهرمانان شکست‌ناپذیر و یکه‌تاز بود، میرایی و شکست هم زیباشناسی خاص خودش را واقع‌نگرانه به رخ مخاطبان سینما می‌کشید. بورگناین از جنس آشنای ناقهرمانان سرسختی بود که در مصاف با واقعیت، همه‌ی عمر سرشان شکسته بود, اما از رو نمی‌رفتند و از تک‌و‌تا نمی‌افتادند. بیخود نبود پس از چند دهه هنوز در یاد پدر مانده بود. خبر آمد که بورگناین مرده. بی‌خیال! زنده باد بورگناین!