از دردی که می‌کشیم

زندگی می‌شد قشنگ‌تر از این باشد: که فلان جوان سطحی‌نگر بی‌مطالعه، دیگران را فقط به عنوان نردبان ترقی ببیند و در اوج برازندگی و جوانی تمثالی از حقارت دورویی و فرصت‌طلبی باشد. اما جوانی دانا و خوش‌ذوق از نامرادی روزگار به در و دیوار خلوت خود چنگ بزند و نزدیک‌ترین‌هایش هم از دردش بی‌خبر باشند. این‌ها دو سر طیف جوان‌های بیست و چند ساله‌ای هستند که در این یکی‌دو سال ارتباط نزدیکی باهاشان داشته‌ام. این عاشقان هنر همه به‌شکلی تنگدست‌اند اما برخی دریوزه‌گی در خون‌شان است و برخی دیگر طبعی بلند و باعزت دارند. برای گروهی هرجایی‌گری رمز موفقیت است اما گروهی دیگر آداب صبر و بی‌قراری می‌دانند.

شاید این تلنگری باشد برای آن‌ها که هویت‌شان در گرو آویزان شدن از دیگران است، چه به عبودیت و نوچه‌گی و چه به کین و عداوت.

دنیا پر است از سیاهی‌لشکر و آدم مفلوک. سر پرغرور آن را عشق است که آقای خودش است و نان بیاتش را با عزت و لذت می‌خورد… یا حق.

نگاهی به شمایل بازیگری لیلا حاتمی

شاه‌کلید

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

از آن دسته بازیگرانی است که استعداد زیادی برای کلیشه شدن در نقش‌های تکراری و یکنواخت دارد اما به شکل پیروزمندانه‌ای از این آسیب دور مانده است. تحلیل چرایی این وضعیت نیازمند بررسی شمایل این بازیگر است.

«چهره‌ی معصومانه» توصیف غالب و رایج از سیمای لیلا حاتمی‌است. برداشت مرسوم از معصومیت زنانه، آن را در تضاد با جذابیت‌های ظاهری و اغواگری زنانه قرار می‌دهد و از این بدتر یک جورهایی معصومیت را هم‌تراز با ناپختگی و کودکانگی می‌داند. حاتمی‌از موهبت‌های ظاهری بی‌بهره و چندان هم کم‌سن‌وسال نیست، اما ظاهرش به شکلی معنادار جوان‌تر از سن تقویمی‌اش است و با کم‌ترین تغییر در چهره می‌تواند حتی در قالب تازه‌جوان‌ها فرو رود. (سکانس‌های فلاش بک چهل سالگی و پرسه در مه از این دست‌اند.)‌ با این حال او زمانی که مجالش را داشته توانسته جلوه‌ای فمینین به شمایلش بیفزاید و رنگ‌و‌بویی متفاوت بگیرد که با تعریف مرسوم جذابیت زنانه در ارتباط باشد. برای درک بهتر این موضوع، باید به فیلمی‌از واپسین سال دهه‌ی هفتاد رجوع کرد که به‌خوبی نمایانگر توانایی حاتمی‌در بازیگری است: نقش‌آفرینی چشم‌گیر او در آب و آتش (فریدون جیرانی) توانست تعادلی در رفت‌وبرگشت‌های شخصیت مریم از یک روسپی تندخو و تهاجمی‌به زنی مظلوم و تنها و درمانده برقرار کند. هنر حاتمی‌و یا شاید «ذات حضور»ش به گونه‌ای بود که او در قالب زن تن‌فروش هم نشانه‌های نقش بازی کردن را بروز می‌داد و میان شخصیت واقعی مریم و نقاب ظاهری‌اش فاصله می‌انداخت.

یکی از مهم‌ترین جنبه‌های بازیگری لیلا حاتمی‌در مهم‌ترین نقش‌هایش، همین «ذات حضور» است. او شکوه و کاریزمای زنانه و مادرانه‌ای دارد که از جنس اغواگری نیست و بدون هرگونه دستکاری هم می‌تواند همدلی تماشاگر را برانگیزد و هرگز ملال‌آور و تکراری نشود (این پیوستگی و همیشه نو بودن یکی از ویژگی‌های کاریزماست.) دیوید ممت در توصیفش از بازیگری درست در سینما بر این نکته تأکید می‌کند که بازیگر را باید در موقعیت درست قرار داد و از او خواست تقریباً تا می‌تواند کاری نکند. چنین تعریفی از بازیگری (که البته تنها تعریفِ ممکن نیست) نیازمند جذابیت‌های ذاتی بازیگر، گزینش‌های هوشمندانه و حضور کارگردانانی است که بازیگر را به‌‌درستی رهبری کنند. به گمانم لیلا حاتمی‌در چنین تعریفی جا می‌گیرد و جز موهبت‌های ذاتی، هوشمندی لازم در گزینش‌ها و البته این شانس را هم داشته که همیشه در جای درست قرار بگیرد. در دهه‌ی هشتاد ، چند فیلم‌ساز ایرانی از تضاد میان واکنش‌ها و آرامش و وقار ظاهری لیلا حاتمی‌کارکردی اساسی گرفته‌اند: ابراهیم حاتمی‌کیا در ارتفاع پست از همین ویژگی متناقض برای شکل دادن به یکی از چرخش‌های غیرمنتظره‌ی درام کمک اساسی گرفت و حضور مؤثر و فاعلانه‌ی نرگسِ به‌ظاهر مطیع و محجوب، راه قصه را به شکلی باورپذیر عوض کرد. مسعود کیمیایی در حکم مظلومیت شخصیت فروزنده را در تضادی پررنگ با کنشمندی ناباورانه‌اش در هیأت یک زن عصیانگر به نمایش گذاشت و تیر خلاص را به سوی سنت نامردانه‌ی مردانگی شلیک کرد. فریدون جیرانی یک بار دیگر در سالاد فصل لیلا حاتمی‌را بینابین معصومیت و تن دادن به شرایط ناگزیر زندگی قرار داد و فصلی عاشقانه و بی‌بدیل را از عشق سودایی عادل (با بازی بسیار خوب خسرو شکیبایی) به لیلا به تصویر کشید.

اما هنر حاتمی‌به خلق این تضادها محدود نمی‌شود. جلوه‌ی ساده‌لوحانه و واکنش‌های به‌شدت کنترل‌شده‌ی او در بی‌پولی باعث شد که هم نقشی متفاوت در کارنامه‌اش رقم بخورد و گوشه‌ای از استعداد رهانشده‌اش به نمایش درآید و هم بازیگران مطرح و پرشمار آن فیلم را زیر سایه‌ی حضور خود بکشاند.

حاتمی‌در پرسه در مه، چهل سالگی و جدایی نادر از سیمین در سه جهان روایی به‌شدت متفاوت و با کارگردانانی که جنس کارشان هیچ ربطی به هم ندارد، توانست برای چندمین بار سیمای ملموس و دلنشینی از «همسر» طبقه‌ی متوسط ارائه دهد. تفاوت جزئیات بازی او (از مکث‌ها  و نگاه‌ها تا شیوه‌ی بیان و …) در نقش‌ زن‌هایی با سن بالاتر یا پایین‌تر از سن واقعی‌اش، نشانگر شناخت درست او از نقش‌های متفاوت و نابسندگی‌اش به «حضور» صرف در قاب است، هرچند که شمایل بی‌پیرایه‌ی او هم‌ شاه‌کلیدی برای راه یافتن به هر نقش و اثرگذاری بر تماشاگر است.

نگاهی به شمایل بازیگری محسن تنابنده

مثل یک زخم ناسور

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

پهلوان زخم‌خورده و شوریده‌حال چند کیلو خرما برای مراسم تدفین ساکن کوچه‌ی بن‌بست جهان، روحانی بذله‌گو و شیدای استشهادی برای خدا در منتهی‌الیه یک لامکان جان‌فرسا، شاهزاده‌ی روس گرفتار‌آمده در قالب دزد و لمپن جنوب‌شهری سن پطرزبورگ، مرد میان‌مایه‌ی پادرهوا و نگون‌بخت هفت دقیقه تا پاییز و … بخشی از شمایل ماندگار بازیگری محسن تنابنده را به عنوان مهم‌ترین پدیده‌ی نوظهور بازیگری دهه‌ی هشتاد سینمای ایران شکل داده‌اند. تنابنده با ویژگی‌های غالب و مرسوم بازیگری در دهه‌ی هشتاد هم‌خوانی چندانی نداشت؛ نه چشمش سبز بود و نه ظاهرش زیبایی زنانه و دل‌ربای لازم ستاره‌‌های مرد دهه‌ی هشتاد را داشت! (بررسی این تغییر ذائقه از منظر روان‌/جامعه‌شناسی ما را به نتایج نامطبوعی می‌رساند که در این مقال نمی‌گنجد) این کیفیت را جز او شاید بتوان در دو بازیگر مهم دیگر این دهه سراغ گرفت: نخست امین حیایی که قدمت حضورش به اوایل دهه‌ی هفتاد برمی‌گردد و البته با حضور پرشمارش در فیلم‌های بی‌ارزش مسیری متفاوت را در پیش گرفته است. دیگر حامد بهداد، که دور از زیبارویی رایج این سال‌هاست و با همه‌ی نوسان‌هایش توانسته هنر بازیگری‌اش را حتی در نقش‌های کوتاه فیلم‌هایی چون بوتیک، محاکمه در خیابان، تسویه حساب، شبانه‌روز و نیز نقش‌ اصلی چند فیلم‌ دیگر به نمایش بگذارد.

تنابنده خوش‌بختانه تا این جای کارنامه‌اش، به هر نقشی تن نداده است. استعداد او در نویسندگی سکوی پرتابش به دنیای بازیگری است و بر اساس شناخت درست از توانایی‌هایش نقش‌های ماندگاری را برای خود رقم زده است. تنابنده هم مانند بازیگرانی از این دست با چهره‌هایی معمولی و مردانه، ظرفیت فوق‌العاده‌ای برای جا گرفتن در قالب‌های گوناگون و نقش‌های کاملاً متفاوت دارد. این تنوع جز استعداد گریم‌پذیری، مرهون مهارت او در کار با صدا و لهجه‌ها و استفاده از «زبان بدن» است. تنابنده از آن دسته بازیگرانی است که برای بازی در هر نقش مجموعه‌ای از عادت‌ها و حرکات‌های تازه را برای خود تعریف می‌کند و به اصطلاح «اتود» می‌زند و تلاشش برای دور شدن از شمایل اصلی خودش و در جایگاه «دیگری» بودن، کاملاً به چشم می‌آید. این آشکارگی در بازی را نباید نقطه‌ضعف بازیگر دانست؛ چه گروه قابل‌توجهی از بازیگران مهم تاریخ سینما، از مارلون براندو تا کریستین بیل، از همین شیوه‌ی بازیگری بهره گرفته‌اند. به نظرم، خیال باطلِ یکی شدن با نقش هرگز محقق نمی‌شود و میان بلاتکلیفی و تکرار یک شمایل غیرجذاب، و تلاش برای اجرای ظرایف و جزئیات یک شخصیت دیگر، این دومی‌ارزش و جلوه‌ی سینمایی بیش‌تری دارد. حتی بازیگر تخت و کم‌استعدادی مثل استیو مک‌کویین وقتی در قامت متلاشی «پاپیون» جا خوش می‌کند می‌تواند گوشه‌ای از ارزش‌ بازیگری‌اش را به نمایش بگذارد. حالا شاید بتوانم بی‌پرده راز موفقیت بازیگرانی چون تنابنده و ناکامی‌اغلب بازیگران «عروسک‌نما» را بازگو کنم: نیاز فرساینده‌ی سینما به نمایش چهره‌های عروسکی و بزک‌کرده برای جلب تماشاگر، اندک استعداد بالقوه‌ی چنین بازیگرانی را از بین می‌برد و در مقابل، نقش‌های پیچیده و دشوار برای چهره‌‌های معمولی زمینه‌ی ایجاد و بروز توانایی بازیگری را فراهم می‌کند. چنین بازیگرانی، مناسب‌ترین گزینه برای برای ایفای نقش‌ شخصیت‌های حاشیه‌نشین، فروپاشیده، روان‌پریش، زخم‌خورده و … هستند و فکر کنم شما هم با من هم‌عقیده‌اید که به هر دلیل، چنین شخصیت‌هایی مهم‌ترین مجال برای بازی‌های ماندگار تاریخ سینما بوده‌اند. غالب تماشاگران سینما فارغ از بزک و دوزک فیلم‌ها، ناخودآگاهانه برای هم‌سان‌پنداری و پالایش روانی، سراغ زخم‌های ناسور وجود خود، سراغ فقدان‌ها و گم‌شده‌های خود می‌روند و با غرق شدن در مناسبات متن، دل به مخاطره می‌زنند تا دمی‌از کرختی غالب بر زندگی راکدشان رها ‌شوند.

زمستان ۶۶ محمد یعقوبی

نوشتن در تاریکی

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

زمستان ۶۶ محمد یعقوبی با بک‌پروجکشن فیلمی‌با بازی تیم رابینز (خوش‌بیارها) آغاز می‌شود. ما تماشاگران از نقطه‌ی دید (چشم) نویسنده‌ای که نیمه‌های شب در کنار همسرش مشغول تماشای فیلم است به این صفحه نگاه می‌‌کنیم. زن در میانه‌ی تماشای فیلم خوابش برده. مرد، فیلم را که حکایت بازماندگان جنگ است pause می‌کند و از زن (و البته از مخاطبان نمایش) می‌پرسد که زمستان ۶۶ کجا بوده است؟(اند؟) و بقیه‌ی نمایشی که بر صحنه می‌بینیم حکایت نوشتن این نویسنده است که خاطرات خود و همسرش را در قالب زندگی شخصیت‌های یک خانواده‌ی معمولی و متوسط در بحبوحه‌ی جنگ، با خیال درهم می‌آمیزد. زمستان ۶۶ از همان آغاز، متن آسان‌یابی است که حرفش را نه در لفافه که به شکلی آشکار و درشت و مؤکد بیان می‌کند. هیچ چیز پنهان و کنایت‌آمیزی در میان نیست. قصه، قصه‌ی درماندگی آدم‌ها در دل بحران است، جایی که مرگ هر دم قرعه می‌زند و کیفیت فروافتادن بمب و «خدا را شکر» گفتن مادر و «شانس آوردن» از دید داماد خانواده (بابک)، بازی مرگ‌بار رولت روسی را تداعی می‌کند. دست‌کم برای نگارنده، حرف و حدیث تازه‌ای در این قصه نیست. اما متن یعقوبی و اجرایش قابلیت درنگ و تحلیل دارد.

نمایش از دو بخش موازی تشکیل شده: در یک سو تاریکی است. ما در جایگاه نویسنده نشسته‌ایم و آن‌چه می‌بینیم نظرگاه اوست. صدای گفت‌وگوی نویسنده و همسرش در تاریکی و سیاهی مطلق به گوش می‌رسد؛ جایی که هنوز آفرینشی در کار نیست. نویسنده در تاریکی سخن می‌گوید. او دیده نخواهد شد (شنیده‌اید که کشورهایی هستند که در آن‌ها عکس شاعر و نویسنده‌ نباید پشت و روی جلد کتاب چاپ شود؟!) من فقط یک اجرای این نمایش را دیدم و نمی‌دانم که شب‌های دیگر، داستان از چه قرار بوده. ولی دست بر قضا در همان شب کذایی حتی پس از پایان نمایش خود یعقوبی که صدای نویسنده را «بازی» می‌کرد برخلاف صاحب صدای همسر نویسنده (ساقی عطایی) برای ادای احترام به تماشاگران از پستو درنیامد و از چهره‌اش برای تماشاگر رونمایی نشد. این رخداد به‌ظاهر برون‌متنی، انطباق دلپذیری با دست‌مایه‌ی در محاق بودن نویسنده/ نوشتن/ نوشته دارد.

در سوی دیگر نور صحنه است؛ چه چراغی باشد و چه شمع. این‌جا جایگاه مخلوقات نویسنده است. بازیگران بر صحنه‌ای با ‌ریزه‌های نرم و سپید که تداعی‌گر برف‌اند راه می‌روند و بر آن می‌نشینند. منطق حکم می‌کند که برف در فضای بیرونی خانه باشد نه در داخل آن! اما یعقوبی ضدمنطق خود را حتی به قیمت مشکل‌ساز شدن این تمهید برای بازیگران به متن تحمیل می‌کند و اتفاقا تحمیلش به بار می‌نشیند و فضاسازی درخشانی به دست می‌دهد. چیدمان صحنه در فضای محدود نمایش تا انتها حفظ می‌شود. تنها  تغییر حجم نور و جابه‌جایی زاویه‌ی آن است که به وجه بصری میزانسن تنوع می‌بخشد.

نویسنده‌‌ی زمستان۶۶ / محمد یعقوبی راوی دانای کل است؛ و صدایش چونان صدای راوی (غالباً حکیم) برخی از فیلم‌های کلاسیک است که قصه را شروع می‌کرد و در مسیر گسترش قصه تا فرجام آن، چند بار دیگر مصدع اوقات مخاطب می‌شد! یا هم‌چون راوی باصدا یا بی‌صدا (اما در هر حال شنگ و بی‌قید) فیلم‌های مدرن‌تر که دخل‌وتصرف در مسیر قصه را از پشت پرده به پیش چشم تماشاگر می‌آورَد و به شکلی آشکار نشان می‌دهد؛ مانند رستوران‌هایی که غذا را تمام‌وکمال جلوی چشم مشتری طبخ می‌کنند و دیگر از رمز و راز پنهان پستوی آشپزخانه خبری نیست. تأکید بر ریشه گرفتن قصه از رخدادهای واقعی، از خاطرات زمان بمباران تا بازآفرینی ظرافت‌ها و لجاجت‌های زندگی زناشویی نویسنده در قالب دیالوگ‌های‌ نمایشی که می‌نویسد، هرچند بکر و بدیع نیست اما به دلیل کاربست دقیق و فکرشده‌اش در دل متن، جذابیت خاصی به بار آورده‌ است. از سوی دیگر، ایده‌ی مداخله در یک موقعیت و تغییر آن، که کاربرد زیادی برای چنین متونی دارد، چندان پررنگ نیست اما یک‌جا نمودی شاخص و البته بسیار جذاب دارد؛ جایی که در پس گذر از تاریکی و شنیدن خاطره‌ای از همسر، «بغلی» نوشیدنی بابک جایش را به شیشه‌پستانک بچه می‌دهد. هیبت کلاسیک و مردانه‌ی بابک (با عنصر سبیل و ریشه‌ی قومی‌مردسالارانه‌اش) و وابستگی آشکارش به مادر و خانواده‌، در کنار کارکرد شیشه‌پستانک و درماندگی‌اش در برابر همسری هیستریک (ناهید) دست‌کم در نظر نگارنده، کم از هجویه‌ای روان‌کاوانه و فرویدی ندارد.

راهکار نهایی متن در رازی است که تنها نویسنده (راوی قادر متعال) می‌داند و بس. و زمانی این راز بر تماشاگر گشوده می‌شود که متن، استادانه و با دو تمهید مشخص به اوجی از تنش رسیده است. برای شرح این تمهیدها باید نگاه‌مان (و درست‌تر بگویم گوش‌مان) را معطوف به یکی از عناصر اصلی نمایش کنیم: صدای غرش بمباران. در آغاز نمایش متنی بر پرده نقش می‌بندد؛ هشداری به این مضمون که سراسر این نمایش صداهای ناهنجار و گوش‌آزاری خواهد داشت و پیشاپیش از تماشاگران بابت همراهی‌شان تشکر می‌شود! این هشدار البته حق مطلب را ادا نمی‌کند و جا داشت برای پیش‌گیری از پیامدهای احتمالی، اخطار جدی‌تری به زنان باردار، بیماران قلبی و کسانی که مشکل عصبی یا روانی دارند داده شود. (به‌راستی حد و محدوده‌ای برای آزاراندن فیزیکی و روانی مخاطب وجود دارد؟ ‌آیا از یک قاب ثابت و بسیار کشدار در پنج کیارستمی‌تا صدای سوت ممتد و روانفرسا در پرسه در مه بهرام توکلی مصداق تعمد برای آزار دادن تماشاگر هستند؟ آیا بازیگران چنین نمایشی که شب‌های متوالی در معرض این صداهای مهیب هستند در آینده دچار مشکلات احتمالی شنوایی نخواهند شد؟ آیا کارگردان مجاز است برای ملموس‌تر کردن فضای نمایش، به پیروی از الگوی سینماهای به‌اصطلاح «پنج‌بعدی!» که آب روی تماشاگر می‌پاشند و… در فصل سرد سال هم کولرهای سالن را روشن کند تا حس انجماد را به شکلی کامل به تماشاگر منتقل کند؟ پاسخ این پرسش‌ها را به خوانندگان این نوشته می‌سپارم اما دست‌کم پاسخ من درباره‌ی آخرین پرسش مثبت است. هرکس دلش نخواست می‌تواند از سالن بزند بیرون.)

صدای بمباران که به موازات پیشرفت نمایش بلندتر و مهیب‌تر می‌شود (تا به سرمنزل نهایی، یعنی همین صحنه‌ی حضور آدم‌های وامانده و هول‌زده برسد) تمهید اساسی متن برای ایجاد تنش و اضطراب است. یعقوبی با بازی با تلفن و در ابهام گذاشتن زنده ماندن مهیار (پسر خانواده) تعلیقی تمام‌عیار آفریده است. اما فصل نهایی نمایشِ روی صحنه (نه در تاریکی) با حضور پروانه (زن همسایه) و بازی درخشان و استادانه‌ی باران کوثری به شیوه‌ای مؤثر و زجرآور حس تنش را به اوج می‌رساند و آخرین میخ را بر تابوت رهایی آدم‌های قصه می‌کوبد. پیش از حضور پروانه، گویی نه ما و نه ساکنان آن واحد مسکونی، عمق فاجعه را باور نکرده‌ایم؛ حکایت بی‌رحم مرگ و آوار را. ضرباهنگ به خروش درآمدن پروانه به شکلی هوشمندانه فضای متن را در عین سکوت همیشگی همراه خاموش‌اش(سهیل) و بهت و سکوت بابک و ناهید و مادر، به انفجار مهیب نهایی نزدیک می‌کند.

و بدین‌سان، زمستان ۶۶ درست در آخرین لحظه‌ها، برگ برنده‌‌اش را رو می‌کند. قصه دوباره باید در ذهن تماشاگر آغاز شود. به لطف شیطنت و نیرنگ نویسنده، در طول متن بارها به حرف‌ها و موقعیت‌ها خندیده‌ایم (آن‌قدر زیاد که گویی به کلوب شبانه‌ای برای شنیدن بذله‌گویی یک شومن رفته باشیم) و حالا وقتش است آن هول و هراس فقدان و مرگ، از متن به بیرون نشت کند و در جان‌مان بریزد. و دوباره آن‌چه دیده‌ایم؛ قصه‌ی این آدم‌ها، استیصال‌شان، شکرگزاری‌شان بابت مردن دیگران و نمردن خودشان و… در ذهن‌مان مرور شود. در پایان، خروسی بر آوارها به جا مانده تا صبحی دیگر که خورشید برمی‌آید ندای بیدارباش برای زندگان سردهد. نگاه مبسوط به دنیای تألیفی یعقوبی و آثار ارزشمندش بماند برای مجالی دیگر. اما پایان این نوشته ستایشی است برای نقش‌آفرینی درخشان نوید محمدزاده که من هم مانند خیلی از شما نمی‌شناختمش؛ که زندگی را نقش زده و نقش را زندگی کرده.

وقتی دست به نوشتن نمی‌رود

همیشه به این اصل پای‌بند بوده‌ام که هرچه می‌نویسم، با هر مضمون و حال‌‌وهوایی (از غم تا شادی) فقط در حال خوب و متعادل باشد؛ یعنی وقت‌هایی که خیلی خسته و غمگین و خشمگین و… هستم نمی‌توانم چیزی بنویسم. قبلا هم گفته‌ام که بهترین تراژدی یا بهترین رمان درباره‌ی رنج و فقر و بدبختی و… را وقتی می‌شود نوشت که حال وقت نوشتنت درست و همراه با آرامش و تمرکز باشد. باید آن حس‌ها را قبلا تجربه کرده باشی؛ در تو رسوب کرده باشد و حالا در فراغت و آسودگی بیرون بریزد. روی این اصل، چند روزی چیزی برای این روزنوشت ننوشتم چون وضعیت بسیار بدی برایم پیش آمده بود که البته هنوز هم ادامه دارد. حالا هم برای عرض ادبی آمدم و بس. این نیز بگذرد… به قول یکی از بچه‌ها «یه روزم توی کوچه‌ی ما عروسی میشه»…

میان‌پرده

من هنوز هم هستم، هرچند کمی‌گیر و گرفتار مشکلات زندگانی… اگر خوشی و شادمانی بود حتما با شما تقسیم می‌کردم. مانده‌ام تا این یکی هم بگذرد. تا برگردیم به روال عادی این روزنوشت. با آرزوی بهترین‌ها برای همه‌ی شما.

شعر: تکه‌پاره‌هایی دیگر

تا نگویی سیب

این دوربین‌های جدید فوکوس نمی‌کنند

آلبوم‌ها پر شده‌اند از خنده‌های تقلبی

Read more

کنسرت رضا یزدانی

کنسرت رضا یزدانی سه‌شنبه ۲۴  آبان در مرکز همایش‌های برج میلاد. سبک و صدایش را دوست دارم. در انبوه صداها و سبک‌های تکراری، او کیفیت منحصربه‌فرد خودش را دارد. من که بلیت خریدم. شب خاطره‌انگیزی خواهد بود. شما هم اگر علاقه‌مند هستید می‌توانید آنلاین از آدرس زیر بلیت تهیه کنید (سایت معتبر و کاردرستی است):

http://www.iranconcert.com

ایوانف


نمایش ایوانف با نویسندگی و کارگردانی امیررضا کوهستانی (اقتباس آزاد و امروزی از ایوانف چخوف) را در تماشاخانه‌ی ایرانشهر دیدم. کار بسیار خوبی بود و لذت بردم، هرچند لحن و فضای کار با سلیقه‌ی من هم‌خوانی چندانی نداشت. زمان اجرا سه ساعت بود و یک آنتراکت ده دقیقه‌ای هم داشت. جالب بود که با وجود این زمان طولانی، کار اصلا خسته‌کننده نبود. و این بی‌تردید امتیاز بزرگی است. بازی‌ها همه قابل‌قبول بودند (رضا بهبودی که دیگر به بازیگر محبوبم در تئاتر بدل شده، درود پروردگار بر او). صدابرداری / صداگذاری، موسیقی و طراحی صحنه هم به اندازه‌ی کافی چشم‌گیر و گوش‌نواز بودند.

مرغ غم‌خوار، غم‌خواری نداشت…

خبر:

عبدا.. بوتیمار بازیگر قدیمی‌سینمای ایران به تازگی دچار سکته قلبی شده و به کما رفته است. عبدا.. بوتیمار بازیگر قدیمی‌سینمای ایران که از جمله بدمن‌های سینمای ایران بود به تازگی دچار سکته قلبی شده و به کما رفته. بوتیمار در حالی در بیمارستان فیروزگر تهران بستری است که طی چند سال اخیر اوضاع مالی نابسامانی داشت و هرچند تلاش کرد تا با حضور در یکی دو کار سینمایی به لحاظ مالی اوضاع خود را بهتر کند اما متاسفانه مجوز بازیگری‌اش صادر نشد و همین مساله ضربه روحی شدیدی را به او وارد کرد. بوتیمار که از جمله رفقای ایرج قادری بود، طی سال‌های اخیر در یک اتاق اجاره ای- اتاق و نه خانه- آن هم در یکی از جنوبی‌ترین نقاط شهر زندگی می‌کرد و تنها دخترش هم فرسنگ‌ها دورتر از وی در آلمان زندگی را می‌گذراند.

حاشیه:

مگر چند نفر پیدا می‌شوند که چنین نام خاص و منحصر‌به‌فرد و البته زیبایی داشته باشند. نام زیبای بوتیمار را نخستین بار در زمان کودکی و وقت دیدن نوارهای بتامکس از دهان پدر شنیدم و چنان دلنشین بود که دیگر از ذهنم نرفت. مردی چنان رشید و زیبا چه سرنوشت تلخی پیدا کرده. شاید دیگر دیر شده باشد. ولی کاش معرفت و رفاقتی میان اهالی هنر بود. نیست که نیست.

نخستین تجربه‌ی داوری

دیشب از دفتر جشنواره‌ی سینما حقیقت تماس گرفتند و برای داوری یکی از بخش‌های فرعی جشنواره از من دعوت کردند. امروز به دفتر جشنواره رفتم و تمام وقتم به مستند دیدن گذشت. از سر کنجکاوی و این‌که تا به حال چنین تجربه‌ای را نداشتم قبول کردم. تجربه‌ی بسیار جذابی بود. به‌راستی که داوری کار بسیار سختی است. امیدوارم حاصل داوری عادلانه شده باشد.

سال گذشته هم از سوی انجمن منتقدان برای داوری نخستین دوره‌ی مسابقه‌ی طراحی بازی‌های رایانه‌ای انتخاب شده بودم که به هر حال برنامه برگزار نشد‍!

به امید روزهای بهتر.