آپرکات، صاف زیر چانه

کم ممیزی و ارشاد و هدایت و معناگرایی و از این چیزها در سینمای ایران داشتیم، حالا در فلان برنامه‌ی تلویزیونی، بنده‌ی خدا امیر ثقفی را گوشه‌ی رینگ گذاشته‌اند که «حق» نداری فیلم تلخ بسازی و تماشاگر را عذاب بدهی و از این حرف‌های شگفت‌آور! اما خدا را شکر جناب ثقفی بوکسور بود و گوشه‌ی رینگ گیر نکرد. حرف حساب هم کم نزد؛ مخصوصا آن حکایتی که درباره‌ی پادشاه و فرزندانش گفت، جای جواب نداشت. از کدام امید و زیبایی بگویم برادر؟

روزگار بدی است. خیلی بد.

جهان

Ernest Hemingway once wrote: “The world is a fine place and worth fighting for.”…I agree with the second part

ارنست همینگوی یک زمانی نوشت:«جهان جای خوبی است و ارزش جنگیدن را دارد.» من با قسمت دوم حرفش موافقم.

سایه‌ی ناب

گاهی همه‌ی حرف‌های دلت را قبلا کسی به زیباترین شکل گفته. پس به افتخار شکوه واژگان استاد جنتی عطایی…

پای پرتاول من تو بهت راه

تن گرمازده‌مو نمی‌کشید

بی‌رمق بودم و گیج و تب‌زده

جلو پامو دیگه چشمام نمی‌دید

تا تو جلوه کردی ای سایه‌ی خوب

مهربون با یه بغل سبزه و آب

باورم نمی‌شد این معجزه بود

به گمانم تو سرابی یه سراب

 

حالا شد یه چیزی

این هم برای باران خوب تهران. من که از وسوسه‌ی زیر باران رفتن نتوانستم چشم بپوشم. (عطسه) 🙂

توجه: عکس تزئینی است.

این رسمش نیست…

واقعا وقتی همه‌ی کارها گره می‌خورد و دری باز نمی‌شود چه باید کرد؟ کتابی که قراردادش را بسته‌ای و باید برود ارشاد و ممیزی و دل توی دلت نیست که آن‌جا چه بلایی بر سرش خواهد آمد و اصلاً مجوز خواهد گرفت یا نه، طرح مستند و ویژه‌برنامه‌ی مناسبتی سینما در شبکه‌ی چهار و طرح سریال سیزده قسمتی برای شبکه‌ی یک (هردو با یک تهیه‌کننده‌ی موجه و مورد قبول سازمان)، برگه‌ی صدور پروانه‌ی ساخت فیلم‌نامه‌ی موسی را هم امضا کرده‌ای و تا حالا باید پروانه‌اش صادر و کستینگ انجام می‌شد اما تهیه‌کننده یک ماه است به دلایل واهی از ارائه‌اش به اتحادیه‌ی تهیه‌کنندگان طفره می‌رود، نمایش‌نامه‌ای که به سفارش دوست کارگردانی نوشته‌ای و اصلا عین خیالش نیست، فیلم‌نامه‌ای که به سفارش (…) نوشته بودی و او که بسیار از حاصل کار شگفت‌زده و خوش‌حال بود چند بار به جان زن و بچه‌اش قسم خورده بود که حتی اگر تهیه‌کننده پیدا نکند آن را از تو خواهد خرید… و دریغ از وفای به عهد، و دریغ از وقت و شوقی که پای نوشتن گذاشتی. و همه‌ی این‌ها فقط خوره‌ی روح‌اند و بس.

به همه‌ی این‌ها اضافه کنید بلایی را که سر فیلم کوتاهم در جشن اخیر خانه‌ی سینما آمد. گفتند فیلم «خیلی» خوبی است و حتما خبرتان می‌کنیم که اگر حاضر به تغییر متن تیتراژ پایانی‌اش باشید آن را در لیست نهایی قرار دهیم. اما بعدش خبر نکردند(!) و یک ماه بعد یکی از اعضای همان هیأت انتخاب برایم ای‌میل فرستاد که: «چه فیلم فوق‌العاده‌ای بود اما داوران احساس کرده‌اند آن متن پایانی به‌شان توهین کرده و فیلم را کنار گذاشته‌اند…» لعنت به این روزگار.

واقعا دیگر تحمل در این برزخ ماندن را ندارم. وقتش است از این پوسته‌ی نویسنده و منتقد بودن بیرون بیایم و کارهایی را که بلدم و توانایی‌شان را دارم در عرصه‌ی مستندسازی و فیلم‌سازی و… انجام دهم. به‌خدا وقتش است. خسته شده‌ام از این ژست صبوری و آرامش. امیدی به آدمیان نیست. خدایا خودت تغییر ده قضا را.

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم

مرگ کسب و کار من است

(عکس از لیلا بهشاد)

مرگ کسب و کار من است امیر ثقفی را شب گذشته یک بار دیگر دیدم و به همان اندازه‌ی تماشای نخست در جشنواره‌ی فجر، دوستش داشتم. اگر این فیلم را ندیده‌اید فرصت را از دست ندهید. یک اجرای عالی، فیلم‌برداری استادانه‌ی نادر معصومی، موسیقی دل‌نواز کارن همایونفر و بازی‌های بسیار خوب پژمان بازغی و امیر آقایی و البته کامران تفتی. اگر عمری باقی باشد، نقدی بر این فیلم خواهم نوشت.

در ضمن، در شماره‌ی ۴۳۳ مجله «فیلم» (آبان ۱۳۹۰) دو مطلب نوشته‌ام: نگاهی به نمایش زمستان ۶۶ محمد یعقوبی و مروری بر نیمه‌شب در پاریس استاد وودی آلن.

عکس: بدون شرح

این بنر با موضوع انجمن اولیا و مربیان روی پل هوایی انتهای چمران (توحید) نصب شده. واقعا منظور گرافیست محترم از چنین طرحی چه بوده؟ انگار واجب است در هر کاری کرمی‌ریخته شود… اگر من بدبینم شما به دید مسیحایی‌تان ببخشایید.

با این تن خسته

چه حرف‌ها که می‌شد و نزدیم. چه شعرها که نگفتیم. چه خنده‌ها که بر لب‌ ننشست. چه دست‌ها که نرسیده پژمردند. چه لب‌ها که در فرصت دیدار خاموش ماندند. چه کوچه‌هایی که صدای پای عشق را نشنیدند.

توی گوشم هدفونی است و تورج دارد می‌خواند:

تو می‌خوای قصه بگم

حرفمو سربسته بگم

با دل شکسته‌ام

با این تن خسته بگم

 

دوباره سلام

از سفر یک‌هفته‌ای شمال برگشتم. جای آن‌ها که عاشق باران‌اند حسابی خالی بود. هر روز باران بارید و خاطرات خوب این سفر سرشار از رحمت آسمان شد. خدا کند تهران هم باران بیاید. ناسلامتی پاییز است.

مهر هم تمام شد. اما مهر شما را عشق است که هم‌چنان پایدار است. ممنون از کسانی که نبودنم برای‌شان مهم بود. به قول رضا صادقی: «عاشقتونم».

این چند روز به شکلی خودخواسته از اینترنت دور بودم. در راه برگشت از رادیو شنیدم که قذافی به تاریخ پیوسته. یاد شعر سهراب نازنین افتادم که وقتی خواب بوده چند مرغابی از روی دریا پریده‌اند… هرچند این بار و درمورد قذافی جنایتکار، کرکس پریده است. تا باشد از این خبرهای خوب؛ صبح چشم باز کنی و ستمگری دیگر به جهنم رفته باشد. 🙂

چند حرف دیگر

یک

اگر خواننده‌ی گاه‌گاهی این روزنوشت هم باشید می‌دانید که مدتی است به کوتاه‌نویسی روی آورده‌‌ام. این شیوه طبعاً مزایا و معایبی دارد. مهم‌ترین مزیتش برای من رهایی از برخی قید و بندها است. هنوز نتوانسته‌ام به دو پرسش اساسی پاسخ دهم: واقعا برای چه می‌نویسم؟ و برای که؟ برای اولی تا حدی می‌توانم دلیل بتراشم اما دومی‌واقعا یکی از دشوار‌ترین و پوچ‌ترین پرسش‌های زندگی‌ام است. به همین دلیل است که دیگر تمایلی ندارم نوشته‌های مطبوعاتی‌ام را توی سایت بگذارم. هرکس طالب خواندن‌شان باشد می‌داند به کجا باید رجوع کند.

دو

بگذارید واقعیتی را که قبلا هم به آن اشاره کرده‌ام با تاکیدی دوباره بیان کنم. ایده برای نوشتن در این روزنوشت بسیار است. دور وبرمان به‌قدری پر از سوژه است که اصلا لازم نیست زحمت فکر کردن به خود بدهیم. اما روزبه‌روز فضا تیره‌تر و مختنق‌تر می‌شود و عقل حکم می‌کند از خیر نوشتن درباره‌ی بسیاری چیزها بگذریم. خیلی وقت‌ها آن‌قدر که در گفتن برخی حرف‌ها حماقت هست، فضیلت نیست. خواستم بگویم من هم مثل شما نظاره‌گر این قاراشمیش هستم ولی واقعا در برابر چنین اوضاعی بهتر است سکوت کنیم و گاهی هم خنده (و مگر چه عیبی دارد گریه؟).

سه

به گذشته‌ی نه‌چندان دور هم که نگاه می‌کنم می‌بینم چه قدر بعضی‌هامان از هم دور شده‌ایم. زمان مثل غربال و الک است، مدام آدم‌ها می‌‌ریزند و آخرش می‌ماند به تعداد کم‌تر از انگشتان یک دست. واقعا لزومی‌ندارد صفت «دوست» را به هر تازه‌واردی بدهیم و روی معرفتش حساب کنیم. دوست را در وقت مصیبت و تنهایی باید شناخت. رفقای وقت شادی و توانگری که کم نیستند. تا بخواهی هست.

چهار

لطفا مطالعه را جدی بگیرید. لطفا کتاب بخوانید. غرق در سرسری‌خوانی اینترنتی نشوید. البته اینترنت منبع جامع و عظیم کتاب‌ها و مقاله‌های باارزش است، اما… خودتان بهتر می‌دانید… پیشنهادم این است که از مطالب ارزشمند پرینت بگیرید و وقت‌تان را کم‌تر پای مونیتور تلف کنید. این‌جوری برای سلامت چشم‌تان هم بهتر است.

پنج

ممنون می‌شوم اگر پیشنهادهای‌تان را برای کارآمدتر شدن این سایت با من در میان بگذارید.

همه‌ش زیر سر آنجلیناس

صحبت‌های اخیر فرج‌الله سلحشور و توهینش به بازیگران سینمای ایران نیاز به هیچ شرح و توضیحی ندارد. فقط امیدوارم یک نفر از مسئولان پیدا شود و جرأت(!!!) کند پاسخی شایسته به این حرف‌ها بدهد. ولی این استاد سینما واقعا شخصیت جالبی دارد؛ در راه عقیده‌اش راست و چپ نمی‌شناسد و با هیچ‌کس رودربایستی ندارد. از نوادر روزگار است.