بعد از سه بار تلاش نافرجام آخرش موفق شدم فیلم آقای نولان را ببینم. اول از همه باید یک لعنت حسابی نثار کسی کنم که اولین بار ترجمهی نادرست آغاز یا سرآغاز را برای این فیلم برگزید. ما هم که فیلم را ندیده بودیم این برگردان احمقانه را باور کردیم. برگردان فارسی نام فیلمها خودش میتواند موضوع یک مقالهی بامزه و جذاب باشد. بگذریم…
پس از تماشای این فیلم آقای نولان، برای من همچنان ممنتو فیلم به مراتب مهمتر و بهتری است. ممنتو را هم به غلط یادگاری ترجمه کردهاند. در ترجمهی memento آمده: object which serves as a reminder of a place or past event که هرچند میشود یادگاری هم ترجمهاش کرد ولی با توجه به مضمون و محتوای فیلم، «نشان» معادل بهتر و اختصاصیتری است.
اگر حرفی دربارهی فیلم داشته باشم ـ که دارم ـ آن را در قالب یک نقد خواهم نوشت ولی در این پست مختصر میخواهم شما را با یکی از حسرتهایم آشنا کنم.
داستان کوتاهی دارم با عنوان «دیشب در کوچهی ما» که چند سال قبل در سایت ادبی بسیار معتبر و شناخته شدهی دیباچه منتشر شد و نیز در مجموعه داستانی که قرار است در آیندهای نزدیک منتشر کنم قرار خواهد داشت. داشتم با خودم فکر میکردم پس از تجربهی تماشای فیلمیمثل تلقین، خواندن داستان من دیگر به احتمال قریب به یقین کمترین بداعت و جذابیتی برای خواننده نخواهد داشت و چه بسا به سرقت ناشیانهی ایده متهم شوم. حالا تنها دلخوشیام این است که این داستان را قبلا در دیباچه منتشر کردهام.
سال گذشته یک آقای ایرانی فارغ التحصیل دانشگاههاروارد آمریکا تماس گرفت و از من برای انتشار همین داستان در مجموعهای که به گفتهی او قرار است دربرگیرندهی چند داستان از نویسندههای جوان ایرانی باشد اجازه گرفت که طبعا مخالفتی نداشتم. سرنوشت آن مجموعه نمیدانم به کجا رسیده و راستش به کلی فراموشاش کرده بودم ولی حالا شاید با آن دوست هم تماسی بگیرم و دربارهی آن کار پرس و جویی کنم.
پیرنگ داستان «دیشب در کوچهی ما» همین خواب در خواب در خواب در خواب در خواب…. بود با پایانی که حتی هنوز هم میتواند آن را از آثار مشابه متمایز کند و به آن تشخص بدهد.
و اما آن حسرتی که گفتم این است که همیشه شرایط به گونهای است که اثرت در زمان خودش، زمانی که دوست داری منتشر و دیده نمیشود. مثل بسیاری از نوشتهها و نقدهایم ـ که شما خبر نداریدـ ، مثل داستانها و شعرهایم، مثل همین دو فیلمنامهای که زندگیام را فرسایش میدهند و هنوز به یک نتیجهی قطعی نرسیدهاند. این فیلمنامهها مال امروز هستند و قطعا پنج سال دیگر من مثل امروز نخواهم اندیشید و نخواهم نوشت. چرا داستانهای نیمهی دههی هفتادم تازه باید وارد پروسهی انتشار شوند؟ کوتاهی هم نکردهام. همه جوره پیگیر بودهام. ولی واقعیت این است که آدمهایی مثل من که عضو هیچ حلقه و محفل ادبی و ژورنالیستی و سینمایی نیستند باید،باید،باید له شوند. زورم هم نمیرسد که نمیرسد. زور که نیست.
پینوشت: نوشتهی آقای محمدحسن شهسواری دربارهی مافیای ادبی را که به گفتهی خودشان، خود نیز یکی از اعضایش هستند در سایت خوابگرد بخوانید. من چیز بیشتری برای اضافه کردن ندارم. به آن نوشته مثل یک سند تاریخی نگاه میکنم. نوشتهای که سطرهایش به جدال با هم برمیخیزند و هر معنا و نتیجهی مطلق را ویران میکنند. این ویژگی نویسندگی آقای شهسواری است که چنانچه پیشتر هم نوشتهام رمان شب ممکن ایشان را بسیار دوست داشته و هنوز هم دوست میدارم. نتیجه این است که مافیا در فرهنگ وجود دارد دو جور هم هست مثل بازجو ، بازجوی بد،بازجوی خوب… و حالا خانمها آقایان: مافیای بد، مافیای خوب.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
Set your Author Custom HTML Tab Content on your Profile page