ریموند چندلر از زبان بیلی وایلدر

چندلر هیچ وقت پا در استودیوی فیلمسازی نگذاشته بود. او برای مجلات داستان می‌نوشت. قبل از چندلر، آقای کین برای همان مجله داستان می‌نوشت، او نویسنده پستچی همیشه دو بار در می‌زند و غرامت مضاعف است. در آن زمان من دوست داشتم با کین کار کنم ولی او مشغول ساخت یک فیلم در کمپانی فاکس بود. یکی از دوستان من چند تا از داستان‌های چندلر را به من معرفی کرد و برای من کاملاً مشخص بود که کارهای او عالی هستند. ولی به هر حال کارهای او همه داستانی بودند و فیلمنامه‌نویسی، چیزی کاملاً متفاوت است.

من و جو سیسترم تصمیم گرفتیم کار کردن با چندلر را امتحان کنیم. چندلر داستان آقای کین را خواند و گفت: «با اینکه از کین به خاطر موفقیت داستان‌هایش متنفرم، نوشتن یک فیلمنامه از روی داستان او را قبول می‌کنم. فیلمنامه را برای کی می‌خواهید؟ هفته بعدی خوب است؟» او اصلاً نمی‌دانست که نوشتن یک فیلمنامه پنج شش ماه طول می‌کشد. او حتی نمی‌دانست که من تنها کارگردان فیلم نیستم و در نوشتن فیلمنامه هم باید با من همکاری کند. بعد از ۱۰ روز چندلر با یک فیلمنامه ۸۰ صفحه‌ای که به هیچ دردی نمی‌خورد، برگشت. البته بعضی از دیالوگ‌ها خوب بودند، ولی او در فیلمنامه‌اش حتی یادی هم از تکنیک‌های حرکت دوربین و فیلمبرداری نکرده بود. من برای او توضیح دادم که ما باید با هم کار کنیم و هر روز از ساعت ۹ تا ۴:۳۰ در دفتر من کار خواهیم کرد. همان‌طور که مشغول کار بودیم من مجبور بودم بسیاری از مسائل راجع به فیلمنامه‌نویسی را برای او توضیح دهم. ولی در هر حال ایده‌های او بسیار عالی و مفید بودند. او نویسنده خیلی‌خیلی خوبی است ولی فیلمنامه‌نویس نیست. یک روز صبح من ساعت ۹ در دفترم حاضر بودم تا ساعت ۱۱ خبری از چندلر نشد. پیش تهیه‌کننده رفتم و از او پرسیدم چه اتفاقی برای چندلر افتاده است؟ این‌طور که به نظر می‌رسید چندلر از من ناراحت شده بود چون روز قبلش از او خواسته بودم پرده‌ها را بکشد و فراموش کرده بودم بگویم لطفاً. او از اینکه من یک بار هنگام کار، یک تلفن شخصی جواب داده بودم هم ناراحت شده بود. البته تلفن من در حد سه چهار دقیقه بود، ولی به هر حال چندلر ۲۰ سال از من بزرگ‌تر بود و از این رفتار من خوشش نیامده بود. او مرد خیلی متعصبی بود ولی به هر حال من از کار کردن با او لذت بسیار بردم.

منبع: شرق

غرامت مضاعف: وودی آلن آن را بهترین فیلم جنایی تاریخ سینما نامیده است.


آه!!!

آه دخترک کاربیت فروش

کو تا چهارشنبه سوری

آتش بزن به مالت

آه ای سیندرلای نیمه شب

توی هیچ ویترینی

کفشی برای پیاده کردنت نیست

و پای درختان این خیابان

خری برای سوار کردنت

 

سفره‌ی دل

 

 

سفره‌ی دل را که واکنم…

ببین که ته گرفته‌ام

از سوراخ این آبکش‌ها رد نمی‌شوم

سوراخ هیچ قفلی نیستم

کلید هیچ دری

نقشه‌ی گنج را لی‌لی‌پوتی‌ها دزدیدند

فلرتیشیا را گالیور

توی زخم بستر می‌لولم

مثل شراب چهل ساله ملولم

دیروز اسکار یک عمر را

دادم به توالت فرنگی

امروز برای پس گرفتنش

با کبریت اسب‌نشان

توی فاضلاب‌ یورتمه می‌زنم

این شعرهای لعنتی را

آدم‌های لعنتی لایک می‌زنند

این روزهای بی‌شرف را

آدم‌های بی‌شرف share می‌کنند

شیخ بی چراغ

نشسته کنار کافه‌ی مهر و موم

سیگار زر بار می‌زند

دل داده به ناخن‌های لاک‌زده‌ات

زخمه‌های حضرت رحمانش آرزوست

خط توی خط می‌شود

لابه‌لای این همه خط

خط تو را گم کرده‌ام

بوی تند پارفیومت

توی تاکسی‌‌‌های بی پیر، سرگردان است

تن پاره پوره‌ات

زیر آخرین متروی بهارستان

و عکس آخرین خنده‌ات را

تماشاگران داربی بلوتوث می‌کنند

آخرش شیپورچی

پسر شجاع  را …

آخرش خانم کوچولو

با خرس قهوه‌ای فرار کرد

آخرش من قهوه‌ای شدم

نشستم روی برج میلاد

تا تلخ‌ترین آواز شهر را

روی ماسک سرخوشی‌ات تف کنم

اینجا ایران، هزار و سیصد و هشتاد و نه

اینجا من، درست مثل یک تکه کیک گ…

 

داستانکی از بروس‌هالند راجرز

دایناسور

آن روزها که سن و سال خیلی کمی‌داشت بازوهایش را در هوا تکان می‌داد، دندان‌های فک بزرگش را به هم می‌سابید و دور و بر خانه چنان پا بر زمین می‌کوبید که ظرف‌های توی کابینت آشپزخانه‌ می‌لرزیدند. این ‌جور وقت‌ها مادرش می‌گفت: آه! محض رضای خدا! تو دایناسور نیستی عزیزم. تو انسانی.

از آن‌جا که او دایناسور نبود به زمان‌هایی فکر می‌کرد که احتمالا یک دزد دریایی بوده. و پدرش می‌گفت: جدا؟ تو دوست داری چی باشی؟ آتش نشان، پلیس، سرباز ، یک جور قهرمان؟

اما در مدرسه از او امتحان به عمل آوردند و گفتند که او در کار با اعداد و ارقام استعداد دارد. یعنی او دوست داشت معلم ریاضی شود؟ احترام برانگیز بود. یا یک حسابدار مالیاتی؟ می‌توانست با این‌کار درآمد زیادی کسب کند. ایده‌ی خوبی برای پول درآوردن بود مخصوصا اگر با عاشق شدن و فکر درباره‌ی تشکیل یک خانواده همراه می‌شد.

پس او یک حسابدار مالیاتی بود؛ هرچند گاهی از این‌که این ‌کار، او را یک جورهایی کوچک جلوه می‌داد احساس ندامت می‌کرد. و خیلی بیشتر احساس کوچکی می‌کرد وقتی که دیگر یک حسابدار مالیاتی نبود بل‌که یک حسابدار بازنشسته‌ی مالیاتی بود. از این بدتر، یک حسابدار مالیاتی بازنشسته است که دچار فراموشی هم شده باشد. یادش می‌رفت آشغال‌ها را کنار جدول بگذارد، یادش می‌رفت قرصش را بخورد، یادش می‌رفت سمعکش را روشن بگذارد. ظاهرا هر روز او چیزهای بیشتری را از یاد می‌برد، چیزهای مهم، مثل این‌که کدام‌یک از فرزندانش در سن فرنسیسکو زندگی می‌کند و کدام‌شان ازدواج کرده یا طلاق گرفته.

سرانجام یک روز او به قصد پیاده‌روی در حاشیه‌ی دریاچه از خانه بیرون رفت. او پند مادرش را هم از یاد برده بود. او یادش نبود که یک دایناسور نیست. در روشنای آفتاب ایستاد و مثل یک دایناسور چشمک زد؛ گرمای آشنای پوست دایناسوری‌اش را احساس کرد  و به سنجاقک‌هایی نگاه ‌کرد که در حاشیه‌ی آب از لابه لای دم اسب‌ها این سو و آن سو می‌رفتند.

تقدیم به پدر و مادرم ( ر. ک)

داستان‌های جنایی و معمایی

 

عاشق داستان‌ها و فیلم‌های جنایی‌ / معمایی (و نه جنایی صرف‌) هستم و به هیچ وجه این گونه‌ی ادبی و سینمایی را درجه دو  و تنها مایه‌ی سرگرمی‌نمی‌دانم. در این پست چند سایت معرفی می‌کنم که علاقمندان جنایت و معما و قصه‌های کارآگاهی می‌توانند به آن‌ها سر بزنند و لذت ببرند.

در سایت زیر می‌توانید قصه‌های جنایی، رازآمیز، ترسناک و… را مطالعه کنید. هرچند به دلیل ضعف مفرط زبان اغلب ایرانی‌ها این داستان‌های طولانی و نثر ادبی برخی از آن‌ها می‌تواند مشکل‌ساز و خسته کننده باشد.

http://www.short-story.me

این سایت یک ویژگی جذاب هم دارد. شما می‌توانید شم کارآگاهی‌ و قوه‌ی تحلیل‌تان را محک برنید. در این لینک پنج داستان معمایی قرار دارد که در پایان هر داستان پاسخ معما را می‌توانید بخوانید. اول حدس بزنید و بعد سراغ جواب بروید.

http://www.youthwork-practice.com/guessing-game-quizzes/crime-puzzles.html

این سایت که قبلا هم یک بار معرفی کرده‌ام هر روز یک معمای جنایی تازه مطرح می‌کند و روز بعد پاسخش را منتشر می‌کند. جز این بخش‌های متنوعی دارد که خودتان می‌توانید ببینید و مطالعه بفرمایید.

http://www.mysterynet.com/

و این قسمت هم مربوط به داستان‌های معمایی برای کودکان است:

http://kids.mysterynet.com/

یک سایت خیلی خوب با داستان‌هایی در ژانرهای مختلف که این لینک داستان‌های جنایی‌اش است

http://www.eastoftheweb.com/short-stories/crimeindex.html

سایتی برای داستانک‌های معمایی. به بقیه بخش‌های سایت هم سر بزنید.

http://www.everydayfiction.com/category/stories/mystery

 و این‌هم یک سایت دیگر

http://www.helium.com/knowledge/102232-short-stories-crime

با تشکر از ؟،سعید و نازی

 

فیلمنامه‌ی آخرین فیلم کوتاهم را چند روز پیش نوشتم و مرحله‌ی انتخاب بازیگر را هم خوشبختانه پشت سر گذاشتم و به امید خدا هفته‌ی آینده فیلمبرداری‌اش انجام خواهد شد. یک کار مینی‌مال و کم هزینه و با ایده‌ای نو ولی بسیار متکی بر فیلمنامه و بازی. به بازیگر خوب و غیرآماتور نیاز داشتم که خوشبختانه خیلی زود پیدا کردم.

عنوان این کار فعلا این است و شاید هم تغییر کند:

با تشکر از ؟، سعید و نازی

فیلمنامه‌ی کوتاه دیگری هم در دست نوشتن دارم که آن را هم اوایل زمستان  کار خواهم کرد. پس از چند تجربه‌ی بد با سینمای جوان تصمیم دارم از این به بعد فیلم‌ها را شخصا تهیه کنم و برای دور زدن مشکلات مالی برای تهیه، به ایده‌هایی رو بیاورم که کمترین هزینه را در برداشته باشند.

یک بند از فیلمنامه‌ی باتشکر از ؟، سعید و نازی:

/ با این‌که مطمئنم مسخره‌م می‌کنی و می‌گی اه بازم از این حرفای صد تا یه غاز رمانتیک  – یعنی الان دارم تصورت می‌کنم ـ (مکث) ولی دلم برات خیلی زیاد تنگ شده. یادته همیشه این جمله رو می‌گفتی که طبق قانون دوم ترمودینامیک همه چی آخرش به گه کشیده می‌شه؟ خب! این قانون متاسفانه یه خورده زیادی صادق بود درباره‌ی ما خانم مهندس!  /

برخی از فیلم‌های کوتاه دیگری که تا به حال ساخته‌ام:

سیگار

خلاصه

REM

ریش

ناگزیر

ژانوس

آقا سید حسینی

چیدمان ( تقدیم به عباس کیارستمی)

می‌خوام برم پاسارگاد

اسهال

ماست و خیار

و…

شما هم اگر فیلمنامه‌های کوتاهی با تایم زیر پانزده دقیقه دارید و این‌جانب را لایق کارگردانی‌اش می‌دانید خوشحال می‌شوم کارهای‌تان را برایم بفرستید تا بخوانم.  Rezakazemi2@yahoo.com

 

فریم‌ها (۱)




مارلون براندو در انعکاس در چشمان طلایی؛ فیلمی‌سودایی و غریب از جان هیوستن. اسکورسیزی جایی گفته که ایده‌ی ‌ مونولوگ مشهور تراویس جلوی آینه در راننده تاکسی را از این سکانس و بازی مارلون براندو الهام گرفته است.

جلوه‌ی حضور براندو در این فیلم و خدشه برداشتن سیمای مردانه‌اش در کارنامه‌ی بازیگری‌اش بی تکرار است.

داستانکی از بروس‌هالند راجرز

بهتره یه زن این‌کارو با یه زن انجام بده. نظرت چیه؟ قبل از این که شروع کنیم چیزی لازم نداری؟ چیزی برای نوشیدن نمی‌خوای؟ قهوه؟ نوشیدنی ملایم؟ دوست داری دوش بگیری؟

قبل از این‌که همه‌ی این چیزها شروع بشه روزت چطور گذشته بود؟ شما تمام روز رو توی خونه بودین؟ تو و دوست پسرت؟ دوست پسرت سرگرم نوشیدن بود؟ تو چطور؟ اون در طول روز چقدر نوشید؟ بعد از ظهر؟ و تو؟ چقدر نوشیدی؟ می‌تونی تخمین بزنی؟ بیشتر از یه جین؟ بیشتر از دو جین؟ تمام این مدت دخترت همراه شما توی خونه بود؟

چه زمانی دخترت جوزای، شروع به فریاد زدن کرد؟  وضعیت روانی‌ات وقتی که کتکش می‌زدی چه‌جوری بود؟ وقتی اون دست از فریاد زدن برنداشت چه فکری از سرت گذشت؟ دوست پسرت درباره فریاد جوزای چیزی گفت؟ چی گفت؟ برای ساکت کردن دخترت چیکار کردی؟ و دوست پسرت چیکار کرد؟ برای مهار کردن دوست پسرت کاری کردی؟ چیزی گفتی؟ نه منظورم اینه که بهش درباره‌ی کاری که داشت با دخترت می‌کرد چیزی گفتی؟

آیا بلافاصله سعی کردی دخترتو بلند کنی؟ نبضشو چک کردی؟ به تنفسش گوش کردی؟ آخرین باری که وضعیتشو چک کردی کی بود؟

کی از خواب بیدار شدی؟ چند دقیقه بعد از بیدار شدن حال دخترتو بررسی کردی؟  می‌تونستی فورا بگی؟ چطور می‌دونستی؟ پس چیکار کردی؟ ایده‌ی آدم ربایی از دوست پسرت بود یا از تو؟ کدوم ماشینو برداشتی؟ چطور شد که پارک کاسکیدا رو انتخاب کردی؟ قبلا  هیچوقت تو این منطقه بود‌ی؟ دوست پسرت کِی اون‌جا بود؟ آیا اون به تو گفت که چرا فکر می‌کنه پارک جای خوبی برای این کاره؟ از کجا به پلیس زنگ زدی تا خبر گم شدن دخترت رو بدی؟

چیزی هست که بخوای اضافه کنی؟

آیا این صفحه‌ی تایپ شده دقیقا چیزهایی رو که به من گفتی منعکس می‌کنه؟ قبل از امضاء کردن، زمان بیشتری  برای مطالعه‌ش نمی‌خوای؟

می‌تونی حدس بزنی با همه‌ی مهارتی که دارم پرسیدن این سوالات چه احساسی به من می‌ده؟ می‌دونی چه سوال‌هایی هست که نمی‌تونم ازت بپرسم؟؟  می‌دونستی که من یه مادرم؟ تو یه هیولایی؟ هیولا چیه؟ می‌دونستی افسرایی هستن که پشت هم فقط با موارد اینچینی سر و کار دارن؟ درباره‌ی سوال‌هایی که هیچکس جوابی براشون نداره چی فکر می‌کنی؟ نه چیزی که هرکسی می‌پرسه بلکه چیزی که فقط مادری می‌تونه بپرسه  که حس می‌کنه با خشونتی فراتر از حد تحملش طرفه. من ابدا مایل نیستم خودمو جای تو بذارم .  ولی چرا اینکارو نکرده‌م؟ چرا که نه؟

 

یک‌بار برای همیشه

بیهوده دست و پا زدن برای چیزی که نمی‌توانی باشی عین حماقت است. از آن بدتر وقتی  است که  ناخودآگاه رفتارت جوری باشد که انگار داری بیهوده دست و پا می‌زنی. این همه‌ی حرف من است برای نوشتن این چند خط .

 از خودم بدم می‌آید وقتی به خود می‌آیم و می‌بینم رفتارم مثل کودکی است که برای جلب توجه و محبت دست به هر کاری می‌زند. دوست دارم در کار فرهنگی ـ اگر ادامه پیدا کند ـ به جای این همه جنگولک بازی ناخواسته و ساده‌لوحانه و صرف انرژی بیهوده، فقط مثل خودم زندگی کنم. 

در زندگی روزمره همیشه خلوتم را به همه چیز ترجیح می‌دهم، از هیچکس یک چیز را دوبار نمی‌خواهم و خیلی زود از کس و چیزی که می‌دانم به هیچ دردم نمی‌خورد دل می‌کنم، دوستی‌های بی ریشه و سطحی و ریاکارانه را بی درنگ قطع می‌کنم و… 

ولی فعالیت فرهنگی‌ام هیچ شباهتی به خلوت زندگی‌ام ندارد. از روز اول ناچار شدم به خیلی‌ها که اصلا دوست شان ندارم بارها رو بیندازم، مجبورم کردند برای اثبات خودم به این در و آن در بزنم و مدام حرص و جوش بخورم و…. هیچ کس مقصر نیست. اشکال کار در خودم است که مثل خودم نیستم. من باید مثل زندگی‌ام باشم. همان شکلی که آفریده شده‌ام. 

به هوش  و قدرت گمانه زنی خوانندگان این چند خط اعتقاد دارم و از گفتن دلایل این تصمیم پرهیز می‌کنم.

از این پس من در نوشتن هر از گاه در این سایت و نشریات خلاصه می‌شوم. همه‌ی پیوندها و فعالیت‌های جمعی خود به خود ملغی است، از قرار قبلی برای فلان مسابقه‌ی نقد در این سایت تا حتی دیدار حضوری با دوستان مجازی. دیگر این‌ها برای من  بیهوده‌اند و مسخره. لطفا اگر جایی به طور اتفاقی چشم در چشم شدیم فکر کنید که هرگز یکدیگر را نمی‌شناخته‌ایم. حتی شما دوست عزیز. این‌طوری برای من بهتر است و از به جا نیاوردن‌تان شرمنده‌ نخواهم شد. بهتر است فرصت کوتاه زندگی را در تنهایی و خلوت خودم بگذرانم. راه‌‌مان از هم جداست. این همه‌ی داستان است. 

شاد باشید

———–

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی 

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد 

بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند 

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم 

که به روی دوست ماند چو برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد 

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید 

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری 

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی 

عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

 

رومن به روایت پولانسکی

مشغول خواندن کتاب رومن به روایت پولانسکی هستم. کتابی بسیار پر و پیمان و به شدت خواندنی و جذاب که یکی از دوستان نویسنده‌ی استاد بر اساس یادداشت‌های صوتی‌اش به تحریر درآورده و به هر حال می‌توان آن‌را اتوبیوگرافی پولانسکی دانست.

کتاب نسبتا قطوری است و خواندن تمامش زمان می‌برد. فعلا شش فصلش را خوانده‌ام که مربوط به خاطرات کودکی تا نوجوانی پولانسکی است و روایت‌گر مصایب زندگی تلخ و تنهای او در کودکی است. بی‌نهایت تاثیرگذار و تاثربرانگیز ولی سرشار از لحظه‌های خوب و دوست داشتنی. چند بندش را با شما قسمت می‌کنم تا تشویق‌تان کنم این کتاب را تهیه کنید و بخوانید:

پدر فوق العاده تند تایپ می‌کرد و حساب و کتاب‌هایش را با آن انجام می‌داد. من فقط اجازه داشتم کنارش بایستم و تماشا کنم. او هم تشویقم می‌کرد که حروف را روی صفحه کلید پیدا کنم. این ‌طوری بود که الفبا را یاد گرفتم. خوب شد که یاد گرفتم، به نفعم شد؛ چون هنوز دو سه روز از رفتنم به مهدکودک نگذشته بود که به خاطر جمله‌ی «برو درت رو بذار!» از مهد کودک اخراج شدم. نمی‌دانم به یکی از دخترهای کلاس گفتم یا به خود خانم معلم؟…

پدر ناگهان شروع کرد به اشک ریختن و گفت:« اونا مادرت رو بردن»… تاثیری که رفتن مادر روی من گذاشت خیلی عمیق‌تر از ناپدید شدن دوستم پاول بود، با این‌همه هیچ شکی نداشتم که روزی دوباره همگی کنار هم خواهیم بود. این‌ها دلواپسی‌های آن‌وقت ما بودند: مادر را کجا برده‌اند؟ با او چه‌طور رفتار می‌کنند؟ آیا چیزی برای خوردن پیدا می‌کند؟ آیا به او صابون می‌دهند تا تنش را بشوید؟ کِی نامه‌ای از او دریافت خواهیم کرد؟ آن زمان چیزی از اتاق‌های گاز نمی‌دانستیم…

یک روز سرد و یخ بندان، وقتی که باد به شدت لابه‌لای درختان لخت و بی‌برگ زوزه می‌کشید، متوجه مردی شدم که در دوردست راهش را از میان برف باز می‌کند. به نظر آشنا می‌آمد. در یک لحظه‌ی مالیخولیایی فکر کردم پدرم از اردوگاه کار اجباری آزاد شده و برای بردن من آمده است. بعد که نزدیک‌تر شد، دیدم هیچ شباهتی به پدرم ندارد. وقتی کاملا دور شد، به گریه افتادم…

باید شلوارم را پایین می‌کشیدم و روی میز خم می‌شدم، بعد عمو با سگک کمربندش می‌زد. من وظیفه داشتم همان‌طور که از کپلم خون بیرون می‌زد، تعداد ضربه‌ها را با صدای بلند بشمرم. آخر سر هم دستور داد بابت کتک‌هایی که خورده بودم از او تشکر کنم. وقتی امتناع کردم، باز بنا کرد به زدن…

مادر دوستم نمی‌فهمید که چرا این قدر عاشق شیرینی‌های ناپلئونی‌اش هستیم؛ شیرینی‌هایی با یک قلمبه‌ی گنده‌ی خامه‌ی صورتی رنگ…حتی به ذهنش هم نمی‌رسید…هر کدام مسلح به یک شیرینی ناپلئونی خود را در سالن تاریک آپارتمان دوستم حبس می‌کردیم…. برنده کسی بود که می‌توانست دیگری را غافلگیر کند و شیرینی را به صورتش و یا بهتر از آن بر فرق سرش بکوبد…

 

—————————-

این کتاب را نشر چشمه درآورده. چاپ اول تابستان ۱۳۸۹/ قیمت ۱۱۰۰۰ تومان / مترجم آزاده اخلاقی

ترجمه‌ی بسیار روان و دلنشینی دارد و نثرش پیراسته و همراه کننده است و  کیفیت لحن راوی را به خوبی به خواننده منتقل می‌کند. قطعا ویرایش دوست عزیزمان آقای آزرم در این مهم بی تاثیر نیست.

 

چند تکه شعر

 

یک مرد جیوه‌ای

آن‌سوی آینه

از پشت این کف ژیلت

به ریش من می‌خندد

 

***

 

 

–          آزادی! آزادی!

–          چند؟

–          همیشه چقد میدی؟

 

***

 

توی این کافه عشقی نیست

توی این فنجان فالی…

 

 

***

 

روی سیگنال‌های پارازیت

جای بوق صدای بق بقو می‌آید

کبوتری روی برج میلاد نشسته…

 

***

 

روی کلاه تو بر رخت آویز

خاک نشسته پدربزرگ

 

***

 

انگشت فلفلی‌ات

فاتحه‌ی شیرخوارگی بود…