فیلم‌هایی که باید ببینید(۳)

 

The silent partner

وقتی کسانی که خاطره‌های خیلی خوب سینمایی را در ذهنت شکل داده اند در یک فیلم دور هم باشند می‌شود حدس زد که با تجربه دلپذیری روبرو خواهی شد. شریک خاموش محصول ۱۹۷۸ ـ  آن را با فیلمی‌خزعبل به همین نام اشتباه نگیرید ـ چنین فیلمی‌است. داریل دوک سازنده‌ی «گریفین و فینیکس: یک قصه عشق»  این فیلم را کارگردانی کرده و  فیلمنامه‌اش را کرتیس هنسن در روزگار اوج خلاقیت و بداعت نویسندگی‌اش نوشته است. الیوت گلد همان بازیگر نخراشیده و منحصر به فرد فیلم خداحافظی طولانی رابرت آلتمن نقش اصلی‌اش را به عهده دارد و جز این‌ها جناب کریستوفر پلامر را در متفاوت‌ترین نقش آفرینی کارنامه بازیگری‌اش در نقش یک بدمن شیطانی و کژکار می‌توان دید. برای من هر یک از این‌ها که گفتم انگیزه‌ی کافی برای جستن و دیدن این فیلم بودند و خوشبختانه گردهم آمدن‌شان به شکل گیری یک نوآر – تریلر درجه یک و جذاب منجر شده است. از آن فیلم‌هایی که این سال‌ها دیگر به ندرت ساخته می‌شوند، فیلم‌هایی که هیچ پس زمینه‌ی اخلاقی ندارند و کشمکش پیچیده و شطرنج‌وار آدم‌ها در روی دست هم زدن و پیشی گرفتن بیرحمانه از یکدیگر را به تصویر می‌کشند. در دنیای سیاه فیلم نوآر، حال و حوصله‌ای برای عبرت و اخلاق نیست. به قول ترانه ‌ی محبوب  آبا : The winner takes it all

Memories of Murder

جان مایه‌ی رمان پلیسی قول ( التزام)  نوشته‌ی فریدریش دورنمات الهام بخش این فیلم کره‌ای است. پیشتر شان پن در فیلم بد و تاسف انگیز Pledge  با بازی بسیار ناامیدکننده و بی رمق جک نیکلسن این قصه‌ی درخشان را به حقارت کشانده بود. شان پن در فیلمش نتوانست حتی ذره‌ای از روند شکل‌گیری تعهد وبرانگر و وسواس فلج کننده‌ی ماتئی  ـ قهرمان قصه ـ برای پیدا کردن قاتل روان‌پریش را بازآفرینی کند. اما سازنده‌ی این فیلم که اقتباسی آزاد و دور از منبع اصلی است ـ در شناسنامه‌ی فیلم  کمترین اشاره‌ای  به آن نشده، هرچه باشد شرقی‌ها اخلاق زشت مشابهی دارند ـ موفق شده سیر فروپاشی پلیس در برابر شر را به شکلی تاثیرگذار و آزاردهنده  ـ بخوانید همراه کننده ـ به تصویر بکشد. شخصیت‌پردازی‌ کاراکترها، نمونه‌وار و تحسین برانگیز است. گریز کوتاه فیلم به اعتراضات دانشجویی و جولان پلیس رزمی‌کار ونفرت انگیز فیلم در آن  هنگامه، از آن کنایه‌های از یاد نرفتنی ناب است؛ عبور قصه‌ای از متن قصه‌ی دیگر و همجواری کوتاه آن‌ها. این فیلم ارزشمند سینمای کره را حتما ببینید.

 Raising Cain

یک روایت هیچکاکی دیگر از دی پالما با برداشتی از چشم‌چران مایک پاول. فیلمنامه علیت فراگیر و ملموس ندارد ولی این در تماشای یک روایت هیچکاکی اصلا مهم نیست. منتقدان هیچکاک سال‌ها همین حربه را برای خوارداشت سینمای ناب او به کار برده‌اند و دستاوردی هم نداشته‌اند. دی پالما حس ناب دلهره و ترس را بدون توسل به جلوه‌ها و دستاویزهای غالب سینمای وحشت باز می‌آفریند. تماشای این فیلم برای فیلمسازان جوان یک کلاس درس ناب و مغتنم است. بد نیست اغلب جوان‌های پرمدعایی که این سال‌ها پا به سینمای ایران گذاشته‌اند و فیلم‌بین‌های خوبی هم نیستند با این واقعیت آشنا شوند که فیلمسازی یک چالش شیرین مبتنی بر آفرینش ترکیب‌های تازه است و همه چیز در یک قصه و فیلمنامه‌ی محافظه‌کارانه، استاندارد و دکوپاژ روتین و خنثی خلاصه نمی‌شود. استاندارد در فیلمسازی یعنی حد وسط، یعنی میان مایه‌گی و فیلمسازی از آن دست که دی پالما به دیگران می‌آموزد یعنی ذوف و طراوت در گزینش کمپوزیسیون‌های نو و به رخ کشیدن ظرفیت‌های سینما. فروتنی در هنر، کار فرومایه‌گان است. پلان سکانس چهار دقیقه‌ای و دشوار گفتگوی دو پلیس با خانم روانپزشک و فرجام آن را به دقت نگاه کنید. دی پالما از این لطایف در کار فیلمسازی‌اش زیاد دارد. نقش‌آفرینی چندگانه‌ی جان لیتگو ستایش برانگیز و به یادماندنی است. اصلا این حرف‌ها را رها کنید، اگر دوستدار تریلرهای تعلیق‌آفرین و روان‌شناسانه‌ی جمع و جور هستید از این فیلم لذت ببرید.

 Hell

شابرول در بسیاری از فیلم‌هایش روایتگر مخصمه‌های اخلاقی انسان بوده است. «این مرد باید بمیرد»، « ضیافت عیش»، «پیش از طلوع صبح»، «زن بیوفا»، « تشریفات»  و… نمونه‌های قابل تاملی از موقعیت‌های پیچیده‌ی اخلاقی در دنیای فیلمسازی شابرول اند. در جهنم، شابرول پارانویای یک ذهن بدگمان را به شکلی استادانه به تصویر کشیده است. پرداخت ذهنی این فیلم، منطبق بر سبک و سیاق معمول کار شابرول نیست  و می‌توان آن را تنها با فیلم دیگر شابرول به نام رخنه، تا حدی همسان دانست، شابرول در پردازش جهنمی‌که در جنت‌ مکانی دل انگیز شعله ور می‌شود نشانه‌های رندانه‌ای برای به بازی گرفتن داوری بیننده و قطعیت‌زدایی از واقعیت داستان به جا می‌گذارد. جمعبندی نهایی فیلم درخشان و هنرمندانه است، با پرداختی چشمگیر که ذهنیت و عینیت مرد قصه را در هم می‌آمیزد. جهنم با آن‌که بسیاری از دستمایه‌های همیشگی شابرول را در بردارد ولی به دلیل رویکرد متفاوتی که به آن اشاره شد در کارنامه فیلمسازی شابرول فیلم متفاوت و البته مهمی‌است. شابرول بازها از دستش ندهند.

 The Offence

بار دیگر عالیجناب سیدنی لومت. این بار با یک فیلم کالت انگلیسی دور از زرق و برق  و تحمیل‌های‌هالیوود. سکانس آغازین رازناک و حیرت‌انگیز فیلم برای میخکوب کردن یک تماشاگر شیفته سینما کفایت می‌کند. شیوه‌ی روایت مدرن فیلم و بازگشت‌های روایی‌اش حتی امروز هم تازه و جذاب است. یک سایکودرام دقیق و  چند لایه که در پایان، پاسخ سرراستی برای پرسش‌های مخاطب ندارد. فضای به شدت سیاه و خوفناک فیلم تشویش‌های قهرمان سردرگم و فروریخته‌اش را با بازی استادانه‌ی شان کانری به بیننده سرایت می‌دهد. این متفاوت‌ترین و پیچیده‌ترین نقش آفرینی سینمایی عالیجناب کانری عصاره‌ای از همه توانایی‌های اوست. حضور جادویی کانری با سیمای از یاد نرفتنی‌اش در این فیلم موهبتی است که فقط دلدادگان اصیل سینما قدرش را می‌دانند. سیدنی لومت، این‌جا هم مثل سرپیکو به سروقت پلیس و کشمکش میان التزام و اخلاق رفته و گشایش دو فیلم هم شبیه یکدیگر است ولی شالوده و اتمسفر دو قصه هیج ربطی به هم ندارد. ( دو فیلم با فاصله زمانی چند ماه ساخته شده‌اند). آزار از آن فیلم‌هایی است که می‌توان ساعت‌ها درباره‌اش به بحث و گفتگو نشست. از آن فیلم‌هایی که در قلمرو آثار روان‌شناسانه‌، اصل جنس‌اند و با مقایسه‌ای حتی سرسری و ساده هم می‌توان پی برد که چرا فیلم‌هایی مثل جزیره‌ی شاتر اصل نیستند!

 

تکنولوژی و اخلاق: بخش (۱) و(۲)

اینترنت را فضای مجازی نامیده‌اند ولی خیلی از کارکردها و کاربردهای اینترنت حقیقی و حیاتی‌‌اند. اینترنت جای وسیله‌های ارتباطی همچون نامه، تلفن و ارتباط تصویری ماهواره‌ای را گرفته و در آینده‌ای بسیار نزدیک جایگزین مطلق همه این ارتباط‌ها خواهد بود. اینترنت روزنامه‌ی کاغذی را به خاک سیاه نشانده، اینترنت امکان خدمات بانکی را به سادگی فراهم می‌کند و یک بازار خیلی حقیقی و واقعی برای تامین و خرید خدمات و کالاهای مورد نیاز است و…

این فضای مجازی یا حقیقی که برای سهولت امر و پرهیز از این مناقشه‌ی بیهوده بهتر است آن را فضای کوفتی اینترنت بنامیم مقیاسی از اجتماع بیرونی است و طبیعتا ساکنان و عابران کوچه و خیابان‌های اینترنت که اغلب انسان‌ها هستند ـ روبوت‌ها و نرم‌افزارهای جاسوسی و ویروس و قارچ و کرم و خز و خیل را فعلا بی‌خیال شویم ـ هر یک رفتار و منشی دارند که می‌توان برآیند آن‌ها‌ را اخلاق اینترنتی نامید. اخلاق اینترنتی مردم هر سرزمین با اخلاق غیراینترنتی و چرخ‌دنده‌ای همان مردم، ارتباط تنگاتنگ و مستقیم دارد. در زیر به چند نمونه از اخلاق ایرانی اینترنتی اشاره می‌شود.

زنگ زدن و فرار کردن

یکی از لذت‌های وصف ناپذیر کودکان زدن زنگ خانه‌ی مردم و فرار کردن است. ویژگی مهم این کار در کمین و نظاره‌ی متعاقب است که بدون آن عیش و لذت این شیطنت تکمیل نمی‌شود یعنی کسی که زنگ خانه‌ای را می‌زند در گوشه‌ای پنهان می‌شود تا واکنش صاحب‌خانه را نظاره کند و از کنفت و اسکل شدن او حظ وافر ببرد. این اقدام اخیر هرچند متضمن لذت این مردم آزاری است ولی چیزی در مایه‌های همان اشتباهی است که اغلب دزدها و جنایتکاران بعد از ارتکاب جرم انجام می‌دهند و تمایل بیمارگونه‌ای که برای بازگشت به محل وقوع جرم برای کنجکاوی دارند و کمتر مجرمی‌است که بتواند بر این وسواس رسواگر غلبه کند.

در اینترنت هم این منش سادیستی به وفور به چشم می‌خورد. طرف با نام هویج و فلفل سبز و سبزیجات و… کامنتی می‌گذارد و چند کیلو تهمت و توهین را با جعبه پرت می‌کند و بعد از اصابت به چشم و چال مبارک، تو نمی‌دانی چطور می‌توانی پیدایش کنی که لااقل او را از اشتباه درآوری. خوشبختانه این جعبه‌ فروش عزیز پس از مدتی برمی‌گردد و این‌بار با لحنی مودبانه و دوستانه کامنت می‌گذارد. با یک سر سوزن دانش فنی و استفاده از امکانات کنترل پنل سایتت متوجه می‌شوی که ای داد بیداد! این رفیقت که مخلصم چاکرم از دهانش نمی‌افتد همان آدم توی سایه است که قبلا سر تا پایت را شکلاتی کرده! بی معرفت!

مزاحم تلفنی

زمانی که سیستم نمایش شماره‌ی فرد تماس ‌گیرنده وجود نداشت ـ شما یادتان نیست ـ یکی از سرگرمی‌های بسیار مهم نوجوانان و جوان‌های عزیز ایرانی مزاحمت تلفنی و فوت کردن در تلفن بود. بهترین وقت برای این‌کار هم نیمه شب بود که آسایش و آرامش را از ساکنان خانه‌ی مورد نظر سلب کند و بزرگترها را از کار و زندگی و کوچکترها را از خواب شیرین بیندازد. بوروکراسی مضحک شکایت به مخابرات اغلب مانع می‌شد که خیلی‌ها به دنبال شکایت و مزاحم‌گیری باشند. ولی گاهی هم پیله می‌کردند و آن‌گاه خر بیاور و باقالی بار بفرما… مزاحمت تلفنی به جز فوت  و سوت ابعاد دیگری هم داشت. گاهی می‌شد وانمود کرد که شماره‌ای را اشتباهی گرفته‌ای، گاهی می‌توانستی با تغییر صدا و لهجه، طرف را دست بیندازی، گاه می‌شد طاق دهان را باز کنی و فحش و لیچار نثار کنی و گاهی تاکسی تلفنی یا وانت بار برای یکی از همسایه‌ها سفارش بدهی و بعد، از پنجره نگاه کنی و به داد و هوار طرفین قاه قاه بخندی.

مشابه این رفتارها در اینترنت این‌ها هستند( خودتان تطبیق دهید)

–          به اسم یک نفر دیگر در سایت‌ها و وبلاگ‌ها کامنت بگذاری

–          با نام مستعار و یا بدون نام دشنام و ناسزا بار طرف کنی

–          با نام مستعار و یا بدون نام دو به هم زنی کنی و کسانی را به جان هم بیندازی

فضولی و تجسس

در روزگاران قدیم خاله‌خان‌باجی‌هایی بودند ـ شما یادتان نیست ـ که نزدیک غروب که می‌شد چهارپایه یا زیلو می‌آوردند و وسط کوچه دور هم می‌نشستند و پشت سر زمین و زمان صفحه می‌گذاشتند. زری خانم و پری خانم و زی زی خانم و سوسی خانم، آمار و زارت و زورت محل را روی طبق می‌ریختند و هم‌زمان با پاک کردن نخود لوبیا یا سبزی آخرین اخبار محله‌ی خودشان و هفت محله این ور و آن ور را با هم  share می‌کردند.

اینترنت هم از این خاله خان‌باجی‌ها کم ندارد. کسانی که اگر فضولی نکنند و آمار دیگران را برندارند بچه‌شان سقط می‌شود. صفحه گذاشتن برای دیگران، دور هم جمع شدن و غرغر  و زر زر کردن که « اوا خواهر دیدی فلانی چی نوشته بود. من خودم یادمه دوسال پیش توی فلان جا یه چیز دیگه نوشته بود، تو یادت نیست خواهر؟» و مزخرفاتی از این دست. این عمه خانم‌ها تمایل عجیبی به آمارگیری و افشاگری دارند. این موارد هم که قربان‌شان بروم فرهنگ غالب امروز ما هستند. همه یکدیگر را افشا می‌کنند.

یک مثال جذاب: یکی می‌گفت که فلان مطلب را در وبلاگم ندیده چون به سایت من سر نمی‌زند ولی مطلبی را که اسم خود او در آن بود واو به واو به یاد داشت. نکته‌ی جالب این بود که آن مطلب نخست فقط دو خط بالاتر از مطلبی بود که ایشان به یاد داشت و در واقع هر دو بخشی از یک پست کوتاه و کنار هم بودند. البته این دوست عزیز که آمارگیر بسیار قهاری هستند شکسته نفسی می‌فرمودند.

اخلاق ورزشکاری

اگر مسابقه‌ی زورمندان را دیده باشید می‌دانید که شرکت‌کنندگان عزیز وقت مصاحبه با مجری مفلوک برنامه انگار ناچارند به ازای هر کلمه‌ای که می‌گویند یک «آقا» بیاورند و کم مانده که به پایش بیفتند و… « آقا بله آقا من آقا آسیب دیدگی دارم آقا، خیلی مخلصیم آقا، نوکر پدرتم آقا، رعیتم آقا». ولی کافی است همان مجری را جایی دیگر گیر بیاورند و او نگاه چپ به این‌ها بکند آن وقت است که با اشاره‌ی انگشت اشاره، او را یک دور شمسی قمری حول نصف‌النهار مبدا می‌‌چرخانند و سر و تهش را یکی می‌کنند. نه به آن ادب ساختگی و دروغین و پهلوانی کراتینی و نه به خشم و خروش و کافه به هم زدن وقتی کمترین چیزی بر وفق مراد نباشد. در ورزش‌های دیگر  مانند فوتبال و کشتی و …هم نمونه‌های پرشماری از این اباطیل‌گویی وجود دارد که خودتان بهتر می‌دانید.

اینترنت هم پر است از این رفتارهای دوگانه و ارادت‌های ساختگی. ابلها کسی که باور کند و این پند اختاپوس حکیم را فراموش کند که «بترس از آن‌ها که تو را بر سر دست می‌برند که اگر خسته شوند یا جاخالی بدهند با مخ سقوط خواهی کرد، روی پای خودت راه برو که مطمئن‌تر است.»

سال‌ها پیش وقتی به در خانه‌ی کسی می‌رفتند و او در خانه نبود روی تکه کاغذی یادداشتی کوتاه به این مضمون می‌نوشتند و لای در می‌گذاشتند که « آمدیم تشریف نداشتید». گاهی این جریانِ افتادن کاغذ از لای در به درون خانه به صورت live توسط چشم‌های صاحب‌خانه که در واقع در خانه بود و به هر دلیلی دوست نداشت در را بازکند مشاهده می‌شد. با پیشرفت تکنولوژی، آیفون‌های تصویری کمک شایانی به دودر کردن عناصر نامطلوب کردند.

پیشرفت تکنولوژی همه‌ی ابعاد زندگی انسان را تحت تاثیر قرار می‌دهد، از شیوه‌ی زندگی روزمره تا اخلاق و رفتار. قصدم نوشتن یک مقاله‌ی تحلیلی در این‌باره نیست چون فعلا چنین وقت و حوصله‌ای ندارم. می‌خواهم چند نمونه‌ی بامزه از تطابق انسان‌ها با تکنولوژی برای فریب دادن یکدیگر و دروغ‌گویی را بازگو کنم. شخصا بارها از این سوراخ گزیده شده‌ا‌م.

موبایل

تلفن همراه در آغاز به دردسری تازه برای کسانی که گرایش شدیدی به پیچاندن دیگران دارند بدل شد. گزینه‌های متنوعی در هنگام مواجهه با یک تماس نامطلوب قابل اجراست.

۱-      می‌توان با آرامش کامل و با فشار دادن یک دکمه، تماس را Reject کرد، این کار برای تودهنی زدن به فرد تماس گیرنده و تحقیر او مناسب‌ترین شیوه است. این شیوه یکی از بدوی‌ترین شیوه‌هاست و به مرور زمان محبوبیت خود را از دست داده ولی هنوز هم در موارد نفرت و خشم و بدویت زیاد می‌تواند به کار برود.

۲-      می‌شود با فشار دادن یک دکمه صدای زنگ گوشی را به حالت Silent درآورد. در این روش، میزان حقارتی که به فرد تماس گیرنده تحمیل می‌شود به مراتب کمتر از روش شنیع قبلی است، از لحاظ عملی بسیار آسان است و در موارد معذوریت می‌توان از آن استفاده کرد. مثلا وقتی که خواب هستید، اعصاب ندارید، در جلسه‌ای هستید، در مستراح هستید، تو یا روی کار هستید و… و پس از فارغ شدن از وضعیت‌های نامبرده با دیدن شماره‌ی فرد تماس گیرنده اگر آمارتان … نیست می‌توانید با او تماس بگیرید. اکثر مردم با اولین تماسی که بی پاسخ می‌ماند و ریجکت نمی‌شود فکر بد به سر راه نمی‌دهند و تماس بعدی را به ده یا بیست دقیقه بعد موکول می‌کنند و این کار را حداقل چهار یا پنج بار در یک پروسه‌ی چند ساعته انجام می‌دهند. بعد از یک دوره‌ی چند ساعته و عدم تماس فرد مورد نظر کم کم می‌توان شک کرد که مشکلی در میان است. غالبا یک اس ام اس سوالی و اگر بی پاسخ ماند یک اس ام اس طعنه‌آمیز گزینه‌های بعدی هستند. بعد از آن بسته به رابطه‌ی افراد لحن و محتوای اس ام اس‌ها فرق می‌کند. اگر طرف به شما بدهکار باشد و از دست‌تان فراری، یا دودرتان کرده و… مجازید مورد تفقد قرارش دهید.

۳-      می‌شود به محض پایان یافتن زنگ و برای جلوگیری از تماس بعدی گوشی را off کرد. روش بسیار ضایع و توهین آمیزی است و همچون روش شماره‌ی ۱ برای تحقیر و یا نشان دادن میزان نفرت کارآیی دارد. روشی بدوی و چرخ دنده‌ای است. این کار را قبل از رخ دادن همان زنگ اول هم می‌توان انجام داد که در این صورت اگر قرار قبلی با طرف نداشته باشید قابل قبول است وگرنه بسیار موهن است.

۴-      می‌توان پس از اتمام زنگ، بدون خاموش کردن گوشی، باتری گوشی را سریع جدا کرد تا پیغام «برقراری تماس مقدور نمی‌باشد» به خورد طرف مقابل بدهد. این کار را با پیش بینی یک تماس و قبل از رخ دادن همان زنگ اول هم می‌توان انجام داد.

۵-      می‌توان از انواع و اقسام کدها و شماره‌ها برای دایورت کردن به … چپ و هر چه نابدتر که سراغ دارید استفاده کنید. این روش‌ بسیار نوآورانه و متنوع است و می‌تواند  گاهی اسباب مزاح را نیز فراهم کند و برای شوخی با طرف مقابل به کار رود. مثلا می‌توانید کاری کنید که او حتی نتواند شماره‌ی شما را بگیرد چه رسد به این که پیامی‌بشنود. شخصا از این trick اخیر یک بار و علیه یک آدم زورگو استفاده کرده‌ام و البته در راه خیر. یعنی در راه سینما!!! داستانش را یک وقتی خواهم گفت.

و حالا جمع‌بندی: جداً از روش‌های ۱ و ۳ وقتی که مقروض و بدهکار و یا مدیون کسی هستید و یا موظف به انجام وظیفه‌ای هستید و دارید از آن فرار می‌کنید، استفاده نفرمایید چون در این صورت لایق هرچه که طرف مقابل نثارتان کند هستید. آن‌چه زرنگی می‌پندارید تنها می‌تواند مورد تایید عمه‌ی گرانقدرتان باشد و چیزی جز حماقت نیست. از روش‌های ۱ و ۳ فقط در صورتی استفاده کنید که در موضع طلب و بستانکاری باشید.

اگر واقعا به هر دلیلی قصد پاسخ دادن به کسی را ندارید  از روش ۲ و به ندرت از روش ۴ یا ۵ استفاده کنید. توجه کنید که در روش ۴ شما امکان استفاده از موبایل را از دست می‌دهید و در روش ۵ هم به راحتی رکب می‌خورید، کافی است که طرف مقابل یک اس ام اس بفرستد و پیغام Delivery را دریافت کند.

ای میل

درباره‌ی ای میل که یکی از مهمترین ابزارهای ارتباطی امروز است تنوع کمتری برای پیچاندن وجود دارد. اگر به ای‌میلی پاسخ ندهید و با اعتراض طرف مقابل روبرو شوید پنج پاسخ پیش رو دارید.

۱-      به اینترنت دسترسی نداشتم.

۲-       چند روزی است میل باکسم را چک نکرده‌ام.

۳-      مگه ای‌میلی فرستادی؟ چیزی نرسیده دستم.

۴-      شاید رفته توی اسپم فولدر قاطی اسپم‌ها و من هم نخونده پاکشون کردم.

۵-      ای میلتو دیدم و عشقم نکشید بخونم یا جواب بدم. مگه زوره؟

گزینه‌ی ۵ که تکلیف را یکسره می‌کند و احتمالا جمله‌ی مناسب و درخور، بی درنگ  از سوی طرف مقابل حواله‌تان خواهد شد. گزینه‌ی ۱ و ۲ بسته به شرایط می‌توانند معتبر و یا نامعتبر باشند. ولی چنان‌چه می‌‌خواهید در عین دروغ گفتن، صورتک «آدم خوبه» را هم‌چنان بر چهره حفظ کنید و از تک و تا نیفتید باید با احتیاط فراوان با گزینه‌‌های ۳ و ۴ روبرو شوید. امروز به لطف تکنولوژی امکان این‌که فرستنده‌ی ای میل به محض باز شدنش توسط شما از این امر باخبر شود به سادگی فراهم شده است. توصیه‌ی من این است که اگر محتوای ای‌میل طرفی که می‌خواهید بپیچانید برای‌تان اهمیت چندانی ندارد  اصلا آن را باز نکنید. در این صورت می‌توانید با خیالی آسوده از گزینه‌های ۳ و ۴ استفاده کنید، آن‌هم برای یک بار و نه بیشتر.

البته این همه احتیاط و تبصره برای آدم‌هایی است که هنوز دست کم سعی می‌کنند متشخص باشند و دروغ‌ها و دودره‌بازی‌های‌شان را توجیه کنند وگرنه اگر دو لیوان آب سر حجب و معرفتی که قورت داده‌اید سرکشیده‌‌اید کمترین نیازی به این جنگولک‌ها ندارید. هرچه دروغ‌گوتر، محبوب‌تر و موفق‌تر.

از هم گسیخته‌گی: پیشنهاد سه کتاب

وجود راوی نامطمئن و  روان نژند یا روان گسیخته چه در روایت‌های سینمایی و چه ادبی، همیشه برایم جذاب بوده است و درباره اش پیش از این نیز جسته گریخته نوشته‌ام. البته نژندی برای من معنای وسیعی دارد و بر خلاف خیلی‌ها بار منفی‌ برایش قائل نیستم، نه به این خاطر که مدت‌ها است از عاقلان روزگار چیزی جز تباهی بر نمی‌آید بل‌که خوبی راوی نامطمئن در این است که بنیان روایت بر یک عدم قطعیت دوست داشتنی استوار می‌شود و برج عاج مطلق انگاری را فرو می‌پاشد. حضور روان نژندی در بستر روایت، الگوهای گوناگونی را در بر می‌گیرد و نیز انواع مختلفی از نژندی را می‌توان متصور بود که در حوصله‌ی این یادداشت وبلاگی نمی‌گنجد.

با این مقدمه‌ی کوتاه ولی به گمان خودم ضروری، می‌خواهم چند کتاب داستانی را که اخیرا خوانده‌ام و از خواندن‌شان لذت برده‌ام به شما معرفی و ضمنا پیشنهاد کنم. نقدهایی که گاه به داستان‌ها وارد می‌دانم دلیلی بر بی ارزش بودن آن‌ها نیست و همچنان آن‌ها را آثاری در خور توجه و ستایش می‌دانم:

دیوانه در مهتاب نوشته‌ی حمیدرضا نجفی و کاری از نشر چشمه است. اگر مشکل لحن که  به گمان من ضعف اصلی کتاب است و ویرایش نه چندان خوب و در نتیجه ناروانی نثر را کنار بگذاریم هر سه داستان کوتاه این کتاب نمونه‌های دلپذیری از نژندی را ارائه می‌دهند و سرشار از یک جهان بینی تلخ و گزنده اند که قطعا به دلیل همان دیوانگی که در عنوان کتاب خودنمایی می‌کند از سوی تریبون رسمی‌و ممیزی قابل توجیه و پذیرش شده‌اند وگرنه پوچی و هیچ انگاری جاری در اثر چنان غلیظ است که از سطر سطر آن به مخاطب هجوم می‌آورد و یک دم رهایش نمی‌کند. دیوانه در مهتاب کتاب ارزشمندی است که به عنوان یادگاری از روزگار خود ـ که از سیاهی و پوچی،  هیچ کم نگذاشته ـ باقی خواهد ماند. حمیدرضا نجفی جا به جا واژه‌های نامعمول و در پستو مانده‌ی زبان فارسی ـ اغلب از زبان عامیانه‌ی تهرانی ـ را به کار گرفته و این رویکرد، بیش از آن که تشخصی به زبان داستان دهد فخرفروشانه و خودنمایانه و البته نچسب به نظر می‌رسد. دیوانه در مهتاب کتاب کم حجم، ارزان و مناسبی برای دوستداران روایت‌های اول شخص روان نژند است.

چرخ دنده‌ها نوشته‌ی امیر احمدی آریان و باز هم کاری از نشر چشمه است. چرخ دنده‌ها از آن داستان‌هایی است که پیرنگش با سلیقه‌ی من همخوانی بسیار دارد. وقتی چند سال پیش در نخستین جشنواره‌ی داستان‌های ایرانی با داستان بتامکس حضور داشتم و به فینال آن راه پیدا کردم به خوبی با این واقعیت عریان روبرو شدم که ذهنیت ادبی اغلب نویسندگان ما ـ چه جوان و چه قدیمی‌ـ چقدر پوسیده و عقب مانده است. بتامکس در نظر خودم به هیچ وجه تجربه‌ای رادیکال نبود و آن را به عنوان یکی از محافظه‌کارانه ترین داستان‌هایم به یک جشنواره‌ی رسمی‌فرستاده بودم، چون پیشاپیش حال و هوای حاکم بر چنین مسابقه‌هایی را حدس می‌زدم. با این حال در نشست نقد و بررسی این داستان ـ که من نیمه کاره رها کردم و از سالن خارج شدم ـ یکی از داوران حتی در این که بتامکس، داستان باشد تردید داشت و وقتی نگاه‌ها این قدر از هم دور است و تو هم اعتقاد و علاقه‌ای به چالش و مباحثه‌ی خشونت‌بار و هتاکانه در کار هنر و ادبیات نداری  ـ و آن را بیهوده می‌دانی ـ بهتر است طرف را به حال خود بگذاری و میانه را رها کنی. چرخ دنده‌ها دقیقا به خاطر سابقه‌ی نویسنده‌اش در مطالعات نظری فلسفه و ادبیات مدرن و پسامدرن، یک اثر واگرایانه و مهم در روزگار خود است. اثری که با وجود همه‌ی ضعف‌هایش  ـ که مهمترینش مشعوف شدن از ایده و رها کردن داستان به امان خدا است ـ شایسته‌ی‌ توجه و تحسین است. احمدی آریان نشان می‌دهد که داستان نویس خوبی نیست چون کمتر نویسنده‌ی هرچند متوسطی پیدا می‌شود که ایده‌ای چنین درخشان و البته بازخوانی شده و نه اریژینال را این قدر آسان بر باد ‌دهد. داستان در یک اتمسفر و کیفیت کم نظیر آغاز می‌شود ولی کیفیتش مدام در حال نوسان و بالا و پایین شدن است و سرانجام نبوغ آغازین آن به یک دم دست نویسی وحشتناک ختم می‌شود. با این ‌حال چرخ دنده‌ها تجربه جذاب و همراه کننده‌ای است که شخصا نتوانستم تا تمام شدن داستان، کتاب را کنار بگذارم ـ حجم زیادی هم ندارد ـ. هجو و طنز بی وقفه‌ی به کار رفته در کتاب به مذاق من که خوش آمد. شما را نمی‌دانم. چرخ دنده‌ها در خیلی از جاها به خصوص موخره اش به یک قصه اسلشر تبدیل می‌شود. نژندی از سطر سطر کتاب می‌بارد. خواندنش به دوستان نژند پیشنهاد می‌شود!

کتاب ویران نوشته‌ی ابوتراب خسروی  هم کاری از نشر چشمه است. (متاسفانه در کشور ما رقابت بی معناست و در هر مقطع زمانی همواره یک نفر یا گروه خاص باید صاحب و حاکم انحصاری یک مقوله باشد. فعلا نشر چشمه در ادبیات داستانی ایرانی تکتازی می‌کند و رقیبی ندارد، دستشان درد نکند. ولی شخصا وجود یک فضای رقابتی را به سلطه‌ی بی رقیب ترجیح می‌دهم).

ابوتراب خسروی، هم نسل و هم‌شهری شهریار مندنی پور است  ـ که فعلا در آمریکا اقامت دارد ـ ولی این دو شباهت مهم‌تری هم با یکدیگر دارند که عرصه ی یک رقابت نانوشته میان‌ آن‌ها است. این را از روی حدس و گمان نمی‌گویم. این شانس را داشتم که دو سال پیش ابوتراب خسروی را از نزدیک ببینم و ساعتی یا بیشتر با او کلام شوم. این هم‌کلامی‌با وجود اختلاف نگاه‌ عمیقی که با استاد خسروی داشتم ـ و همچنان دارم ـ تجربه‌ای لذت‌بخش بود. در میان سخنانش او خود به تاکید و اصراری که بر به کارگیری واژه‌های کهن و اصیل پارسی و یک جور دیرینه نویسی دارد ـ و وجه شباهت غیر قابل انکار او با مندنی پور است ـ صحه می‌گذاشت…

بگذریم. کتاب ویران مجموعه داستان کوتاهی است که برخی از داستان‌هایش به روال شناخته شده‌ی داستان‌های پیشین نویسنده هستند و برخی به نثری امروزی تر و البته با درونمایه‌ای امروزی تر. شخصا از خواندن داستان کوتاه «رویا یا کابوس» مشعوف شدم و در نظرم یکی از زیباترین داستان‌های کوتاه این چند سال آمد. هرچند نام‌گذاری این داستان و نیز دو سه خط پایانی‌اش را دور از ظرافت می‌دانم و شخصا ترجیح می‌دهم نام داستان یا فیلم محتوا یا گره‌ی دراماتیک‌اش را لو ندهد و نیز از توضیح واضحات و نتیجه گیری پایان فیلم یا داستان به شدت گریزانم. خواندن این داستان کوتاه را شدیدا به کسانی که سلیقه سینمایی من را می‌شناسند و قبول دارند توصیه می‌کنم و مطمئنم که لذت خواهند برد. رویا یا کابوس داستانی است منطبق بر حال و روز روزگار ما. جز این، آخرین داستان این مجموعه، با نام « داستان ویران» تلاشی ستایش برانگیز برای تشخص بخشیدنی ماورایی و آفریدگارانه به واژه‌ها و گزاره‌ها است که دست کم من نمونه‌ی این‌جوری اش را در ادبیات داستانی ایران ندیده‌ام و اثری به شدت مسحور کننده بر من داشت. وجه تشابه این دو داستانی که نام بردم کاربست دلنشین نسخ و استحاله است که فضایی نژند و پر از گسست را شکل می‌دهد. ‌‌ داستان اول، یادآور یک نمونه‌ی سینمایی شاخص است که خیلی از شماها دوستش دارید: بزرگراه گمشده‌ی دیوید لینچ. ابوتراب خسروی جز این‌که  واژه را می‌شناسد  ـ و خود نیز در معرفی آغازین کتاب نوشته ـ نشان می‌دهد که زیر و بالای روایتگری و قصه‌گویی را به خوبی می‌شناسد و بر ساحت  آن‌چه خلق می‌کند تسلط و اشراف دارد و از روح آفرینش ادبی و هنری روزگار خود ابدا غافل نیست. خواندن کتاب ویران را به خوانندگان جدی‌تر ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنم. خواندن داستان رویا یا کابوس را به همه.

کیشلوفسکی؛ هنوز زنده

تنهایی دونده استقامت

این نوشته پیشتر در مجله فیلم منتشر شده است

مستند «هنوز زنده» درباره کریشتف کیشلوفسکی بر دوره‌های مختلف فیلمسازی او متمرکز است و چندان به زندگی خصوصی او سرک نمی‌کشد. در بیشتر بخش‌های فیلم همکاران، دوستان و شاگردان کیشلوفسکی درباره تجربه‌ای مشترک حرفه‌ای شان با او، سخن می‌گویند و از مدخل این خاطره‌ها که به دقت و به ترتیب زمانی در فیلم قرار گرفته‌اند می‌توان به شمایی کلی و باور پذیر از استاد رسید. شروع کار او با مستندسازی و تاکیدش بر ساختن فیلم از شهر و مردمی‌که می‌شناسد همزمان است با بی توجهی  او به سیاست( در اوج خفقان کمونیسم) و امتناعش از ترک سرزمین مادری. همین موضوع تا سال‌ها ، از سوی بسیاری از همکاران و دوستان کیشلوفسکی دستاویزی برای طرد و ایزوله کردن او می‌شود. جایی از فیلم یکی از شاگردان کیشلوفسکی به نقل جمله ای از کیشلوفسکی می‌پردازد که « سیاست کثیف‌ترین کار است و من این‌جور وقت‌ها دنبال دستمال توالت می‌گردم! » یکی از دغدغه‌های همیشگی این فیلمساز بزرگ آزادی، برابری و برادری در اروپایی واحد بود و چنان‌که می‌دانید و در فیلم از زبان تهیه کننده سه رنگ هم می‌شنویم این تریلوژی بر اساس همین ایده یعنی شعار انقلاب کبیر فرانسه شکل گرفت.

با این پیش زمینه، یکی از جذاب‌ترین بخش‌های این مستند که می‌تواند دستمایه‌ی ساخت یک موقعیت ناب سینمایی باشد فصل مشترک حضور کیشلوفسکی، ویم وندرس و مارچلو ماسترویانی در یک جشنواره‌ی سینمایی است. استاد به دلیل مشکل کلیه هر نیم ساعت باید به دستشویی می‌رفتند، و در آن لحظه‌ی مورد اشاره، دست بر قضا ماسترویانی کبیر برای سیگار کشیدن و آقای وندرس برای دست شستن و رفع اضطراب در آنجا بودند، چنان‌که وندرس نقل می‌کند کیشلوفسکی از این اتفاق بسیار مشعوف شده بود و برداشته شدن موانعی همچون مرز و زبان رویای همیشگی او بود که البته هنگام دریافت جایزه از جشنواره ونیز در حالی که مثل یک کودک ذوق کرده بود این نکته را بر زبان آورد و از این‌که لهستان در اروپاست ابراز خوشحالی کرد!

 مرور دوره‌های فیلمسازی کیشلوفسکی و سرک کشیدن به پشت صحنه و مرور خاطرات بازیگرانی که در فیلم‌های او دیده‌ایم و با کاراکترهایشان زندگی کرده‌ایم ـ همچون ایرنه ژاکوب در «زندگی دوگانه ورونیک» و «قرمز» و گرازینا زاپولوسکا در «فیلمی‌کوتاه درباره عشق» ـ و  مثلا شنیدن اینکه کاترین دنوو  دیوانه وار مشتاق بازی در فیلم «آبی» بود و حتی نامه‌ای هم به استاد نوشته بود، جذاب و لذت بخش است. در این راه با خاطره‌های دست اول و جالبی از شکل‌گیری برخی دستمایه‌ها و گوشه‌های فیلمهای او روبرو می‌شویم. نمونه خیلی جالبش برای من، چگونگی شکل‌گیری موسیقی متن «زندگی دوگانه ورونیک» است که در آن استاد خطاب به آهنگسازش به این بسنده می‌کند که یک آهنگ زیبا برای ورونیکا می‌خواهد و از دادن هر توضیح دیگر امتناع می‌کند!

بد نیست بدانید مسوولان جشنواره کن فیلم شانس کور استاد را شایسته حضور در جشنواره ندانسته بود و این شاهکار هنری را اثری فاقد ارزش ارزیابی کرده بود. مرور زندگی بزرگان از این نظر حکمت آموز و قابل تامل است.

 مستند «هنوز زنده»، به جای نمایش شکوه ارتقاء یک فیلمساز به شکلی تاثیر گذار به اندوه تنهایی‌ها و دلمردگی‌های هنرمند بزرگی می‌پردازد که عمیقا تنهاست و زخم‌های درونی‌اش را پنهان نمی‌کند. در یکی از غم انگیزترین جمله‌هایی که از زبان کیشلوفسکی می‌شنویم او چنین می‌گوید: «من روزی مستندی ساختم که در آن از دیگران می‌پرسیدم: «شما که هستید و چه می‌خواهید؟» اما خود من نه همان زمان و نه حتی حالا پاسخی برای این پرسش نداشتم / ندارم.شاید من در جستجوی کمی‌آرامشم و می‌دانم که به دست نخواهم آورد» . این مستند را ببینید!

 

نقد فیلم باریا ؛جوزپه تورناتوره

این نقد پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

رؤیاهای فراموش‌شده

baaria

« رؤیا نخستین هنرمند و نخستین استاد انسان است.» / رومن رولان ـ سفر درونی

پس از تریلر نه چندان موفق ناشناخته  که حال و هوایی دور از سبک و سیاق شناخته‌شده‌ی فیلمسازی تورناتوره داشت، باریا بازگشتی شکوهمند به سینمای خاص و مورد علاقه‌ی دوستداران این فیلمساز بزرگ است. باریا اثری زندگینامه‌ای است که رگه‌های اتوبیوگرافیک احتمالی را  از خلال روایت نوستالژیک و تاریخ نگارانه‌اش می‌توان دریافت. ( باریا – باقریا-  منطقه ای در سیسیل و زادگاه فیلمساز است ). تورناتوره چنان که در گفتگویش با مجله‌ی امپایر اشاره کرده است علاقه ای به روایت وجوه مافیایی سرزمین زادگاهش یا پررنگ کردن آن‌ها در آثارش ندارد و ترجیح می‌دهد بر خلاف قاعده‌ی متعارف و مرسوم سینمایی گوشه‌های دیگری از تاریخ سیسیل را  به تصویر بکشد. تورناتوره در باریا بر خلاف آثاری همچون سینما پارادیزو، مالنا و افسانه‌ی ۱۹۰۰  شالوده‌ اثرش را بر رومانس و قصه‌ی عشق و سودای نافرجام بنا ننهاده است، از این منظر باریا به دلیل نگاه ضمنی و البته هوشمندانه‌اش به برهه‌های تاریخی و اجتماعی سرزمینِ فیلمساز با ستاره ساز، فیلم ارزشمند دیگر تورناتوره، همسانی بیشتری دارد. هرچند تورناتوره این بار هم ته مایه‌ی کم رنگی از رومانس را در چند سکانس دیدنی و فراموش نشدنی پیش روی‌مان می‌گذارد ولی از روایت دوباره‌ی تمنای محال و عشق سوخته خبری نیست و به جای آن، باریا روایتی از آرزوی رهایی، رستگاری و آرمان‌خواهی و سرشار از عشق به زندگی و هستی است. تورناتوره در آغاز، روایت سه نسل از یک خانواده را به شیوه‌ای کلاسیک پیش رو قرار می‌دهد و شیوه روایی ساده‌ای را برای پیشبرد قصه برگزیده است. برای نمونه الگویی که او در بسیاری از بخش‌های فیلمش برای ترانزیشن( انتقال) از یک سکانس به سکانس دیگر برمی‌گزیند یادآور شیوه‌های کلاسیک فیلمسازی است که تورناتوره گاه با پرداختی طنزآمیز برای جلو بردن صِرف روایت و گاه برای تسهیل در گذر زمان از آن بهره گرفته است.  برای نمونه نگاه کنید به  قطع نمای وزنه به دندان کشیدن چیکو( پدر پیینو) به نمایی از دندان‌های یک شتر، یا سکانس آب تنی در دریا پس از این دیالوگ (مغز شما را ریز ریز می‌کنم و به دریا می‌ریزم) که کارکردی هجوآمیز به خود می‌گیرند و از سوی دیگر نگاه کنید به قطع نمایی از پپینو در حال گرفتن عکس در عکاسی به نمایی دیگر در همین لوکیشن برای نمایش گذر از فصل  نوجوانی به روزگار جوانی که شیوه‌ای آشنا و تکراری برای نمایش گذر زمان در روایت‌های سینمایی است. تورناتوره جز این در بخش اعظم فیلم خود از فید‌ اوت سیاه برای پیوند سکانس‌ها استفاده کرده است که تمهیدی هوشمندانه و حساب شده است و با بن مایه اساسی و نهایی فیلم که تداخل و همنشینی رویا و واقعیت است همگونی دلپذیری دارد؛ انگار این فیدهای سیاه پرده‌هایی از جنس خواب و رؤیا هستند که یکی در پس دیگری در مقابل چشمان تماشاگر فرو می‌افتند و نمایش یک زندگی پر فراز و نشیب را پیش می‌برند.

باریا سرشار از جزئیات است. جزئیاتی که جز سرشار کردن فیلم از لحظه‌ها و ظرایف زندگانی آدم‌های قصه  و بازگویی موجز و دقیق واقعه نگاری بخشی از تاریخ معاصر ایتالیا ( به بهانه‌ی تمرکز بر سیسیل)، ساختاری دقیق و هندسی را شکل داده اند. تورناتوره با جاگذاری حساب شده عناصر  و نشانه‌های بصری و گفتاری در جای جای فیلم و تناظر بخشیدن به این نشانه‌ها و با بهره‌گیری از شگرد تکرار، ساختاری قرینه و متوازن را شکل داده است. شاید بد نباشد این بحث را کمی‌باز کنیم چون به گمان نگارنده یکی از درخشان‌ترین وجوه فیلم باریا همین فیلمنامه‌ی دقیق و حساب شده‌اش است که به جای در پیش گرفتن یک سیر خطی و معمولی، مدام نیمدایره‌هایی حول چند مضمون و دستمایه شکل می‌دهد که هر بار تماشاگر را  با لذت کشف یک پیوند درونی  در متن همراه می‌سازد. باریا پر از تکرار دستمایه‌ها است: دری که در بحبوحه‌ی جنگ دزدیده می‌شود و بعداً به قالب تابوتی برای فرزند سقط شده‌ی پپینو در می‌آید، مردی که برای فرار از جنگ پای خود را خرد می‌کند و دیدار دوباره‌ی او در روزگار فرتوتگی، کنایه‌ی ظریف لباس دوختن از چتر نجات سربازان آمریکایی و ارجاع دوباره به آن در سکانس خرید لباس‌های بنجل در یک مقطع زمانی دیگر، کفش واکس زدن مادر زن پپینو که با خاطره‌ی‌ تلخی که بعداً از مرگ پدرش برای پیترو ـ نوه‌اش ـ تعریف می‌کند پیوند می‌خورد، گوشواره‌ی دختر پپینو که بر اثر سیلی او به صورت دختر از جا کنده و گم می‌شود و ظهور غیر منتظره اش در واپسین لحظه‌های فیلم، تکرار مضمون آدم‌های نیمه هیولا و هیولاهای نیمه آدم و تجسد آن‌ها در قالب مجسمه‌های تاریخی و…  و نمونه‌های پرشمار دیگر. یکی از شاخص‌ترین موتیف‌هایی که تکرارش کارکردی بنیادین برای روایتِ به ظاهر سرزنده ولی درآمیخته با تلخی و یأس فلسفی تورناتوره دارد، سه صخره سنگی است که بنا بر باوری افسانه‌ای و عامیانه گنجی در زیر خود نهفته دارند  و هر کس با یک تکه سنگ هر سه صخره را بنوازد به آن گنج دست می‌یابد. این دغدغه از دوران معصومیت کودکی پپینو تا روزگار سرشار از تلخ آزمودگی میانسالی اش با او همراه است و به مثابه‌ی کلیدی برای واگشایی و درک دنیای فیلم عمل می‌کند… و این جا است که پپینوی خسته از روزگار به جای دستیابی به گنج، دوباره به کابوس روزگار جوانی و سودای آرمانخواهی‌اش باز می‌گردد و مارهای سیاه و نحس کابوس‌هایش بار دیگر پیش چشمش احضار می‌شوند. قرینگی کارکرد این مارها نیمه‌ی تاریک و سیاه جهان بینی حاکم بر اثر را به نمایش می‌گذارند. پیشتر، در روزگار جوانی هم کابوس مارها به لوله‌ی در هم گره خورده‌ی سِرم پدر در بستر بیماری و مرگ او پیوند خورده بود. این تقارن‌ها‌ و تکرارها در نشانه‌ها و جزئیات فراوان فیلم حضوری شاخص و مؤثر دارند. برای نمونه نگاه کنید به فصل رهسپاری پپینو برای چوپانی و جمله‌ی پدرش که« برو خودت روزی خودت را در بیاور» و بازآفرینی غیرمنتظره و دلنشین همین موقعیت در فصل وداع پپینو با پسرش در ایستگاه راه آهن یا نگاه کنید به تکرار هجوآمیز حضور مردی که فریاد می‌زند «دلار می‌خریم» که همچون ترجیع بند در نیمه‌ی اول فیلم تکرار می‌شود و همگام با تغییر و تحولات سیاسی  و اجتماعی جاری در متن، جای خود را به تکرار جمله‌ی «سه خودکار صد لیر» از سوی همان مرد در نیمه‌ی دوم فیلم می‌دهد و نمونه‌های پرشمار دیگر … دو تکرار مهم و شاخص در باریا، تاکید بر دو عنصر تخم مرغ و قرقره‌ها است که در چینشی دور از انتظار، گستره‌ی روایت را به دایره‌ای بزرگ و بامعنا تبدیل می‌کنند.  فرزند پپینو ـ که با گزینش یک بازیگر خردسال برای ایفای نقش کودکی پپینو و فرزند او پیترو،  سیر تسلسل و تلاش سیزیف وار مورد نظر تورناتوره را به زیبایی به تصویر می‌کشد ـ تخم مرغش را به مرد آهنگر لال می‌سپارد و او مگسی را با میخ پهن و فولادی گداخته به درون تخم مرغ می‌فرستد. در میانه‌های فیلم زن گدایی که سخنانی پیشگویانه بر زبان می‌آورد از شکستن و سرریز شدن تخم مرغ خبر می‌دهد که تظاهر آنی این حرف را چند لحظه بعد به چشم می‌بینم و البته تعبیر نهایی آن را در پایان به تماشا می‌نشینیم. فیلم با نمایش قرقره‌های بازی بچه ‌ها و گردش آن‌ها بر زمین آغاز می‌شود و سرآخر و پس از گردش روزگار، همراه با پپینو به همین موقعیت باز می‌گردیم تا این بار قرقره‌ی شکسته‌ی پپینو( تقدیر نامراد او) متناظر به همان تخم مرغی باشد که روزگاری به آهنگر لال سپرده و با تولد دوباره‌ی مگس لبخندی شیرین بر لب او  – و چه بسا  ما – نقش بندد.

باریا سرشار از طنز و هجوی سیاه است که پوسته‌ی سطحی اثر را شکل می‌دهند. طعنه و اعتراض به خفقان دوران حکمرانی موسولینی و فاشیسم در فصل تئاتر، شوخ طبعی مرد سوسیس فروش در دست انداختن یک مأمور فاشیست، پرسش معصومانه‌ی پپینو از زن خریدار شیر درباره‌ی این که مرد سوسیس فروش را به کجا می‌برند و پاسخ خیلی عادی و خالی از احساس او و بهت پپینو ـ و ما ـ ، فصل تانگو و پیوند زدن فانتزی‌وار آن با پاگرفتن نهضت سوسیالیسم، فصل‌های مربوط به رأی گیری از زن نابینا یا زن پا به ماه پپینو، فصل آبسورد مربوط به خودکشی برادر پپینو و …. تورناتوره با گزینش و پراکنش ایده‌ها و دستمایه‌های طنز آمیز ، درون تلخ و پوچ انگارانه‌ی فیلمش را تلطیف می‌کند تا تماشاگر را با زمان طولانی فیلم و رسیدن به پایان درخشان و تحسین برانگیزش همراه کند.  

باریا  با نگاهی هجوآمیز به بازخوانی سریع و گذرای دوره‌های مهم تاریخ سیاسی معاصر ایتالیا از دوران فاشیسم تا به روزگار قدرت رسیدن جمهوری خواه‌ها می‌پردازد و تلاش نه چندان هدفمند و آگاهانه‌ی مردم آن سرزمین برای به استقلال رسیدن و تشکیل یک جامعه مدنی را به تصویر می‌کشد. برخلاف پدر پپینو، اطرافیان پپینو در نقطه‌ی مقابل سیاست‌ورزی او قرار دارند. نگاه کنید به کارکرد و حضور هجوآمیز گاو شیرده به مثابه‌ی سرمایه و ارزش در فصل‌های مختلف زندگی پپینو و این جمله‌ی کنایه آمیز فرد اعلاء که در اعتراض به ناکامی‌پپینو نثارش می‌شود: «سیاست به تو چی داده؟ گاوهای تو را بیشتر کرده؟». پپینو  برخلاف رویاهای دور و دراز و بزرگش سواد کلاسیک و آکادمیک ندارد، حتی کتاب‌هایش در روزگار مدرسه خوراک احشام شده‌اند. او شاگرد مکتب زندگی است. برای همین است که حتی از پاسخ دادن به پرسش تاریخی و کتابی دخترش ناتوان است. کیفیت حضور این دختر بر خلاف برادرش که تظاهری از تکرار و تسلسل زندگانی پدر است همچون یک آنتی تز و عامل چالش میان نسل‌ها ایفاء نقش می‌کند.

تورناتوره در باریا همچون چند اثر درخشان قبلی‌اش وسوسه و نوستالژی سینما را به عنوان یک دستمایه‌ی هرچند فرعی به کار گرفته است: نمایش ترجمه‌ی همزمان میان نویس فیلم صامت در سینمای قدیمی‌باریا و موقعیت‌هایی طنزآمیز مثل مادری که گوش‌های دخترش را برای نشنیدن جمله‌هایی که به نظرش ناپسند است می‌گیرد، ادای احترام به آلبرتو لاتوادا و آلبرتو سوردی در سکانس بازسازی پشت صحنه‌ی فیلم مافیوزو( ۱۹۶۲) ، علاقه‌ی فرزند پپینو به جمع کردن نگاتیو فیلم‌های محبوبش ـ که احتمالا فیلم‌های محبوب خود تورناتوره  اند ـ در حالی که در کودکی از تاریکی سینما می‌ترسیده و جالب تر از همه اهمیت «به تماشای فیلمی‌از فلینی رفتن» ِ پپینو در پاریس که ادای دین دیگری از سوی تورناتوره به فیلمساز محبوبش است. پیش از این تورناتوره در سینما پارادیزو نیز با بازخوانی برخی از دستمایه‌های سینمای فلینی به خصوص با بازآفرینی اتمسفر و فضای فیلم آمارکورد دلبستگی و احترام عمیقش را به او نشان داده بود. به جز شباهت‌‌های کلی نگاه کنید به همسانی کارکرد غیر متعارف سالن سینما در آمارکورد و سینما پارادیزو… .

باریا مرور نسل‌ها و میراث‌شان را از طریق مفهوم و حضور «پدر/پدرانِگی» به نمایش می‌گذارد، مفهومی‌غریب که هرگز به اندازه‌ی مادر/مادرانِگی( تم غالب و مشخص ناشناخته فیلم قبلی تورناتوره) شناخته و درک و البته تفسیر نشده است. در باریا، پدر به عنوان سرچشمه‌ای از حکمت زندگانی حضوری شاخص دارد. چیکو، پدر پپینو او را با مفهوم تلاش آشنا می‌کند. رهسپار کردن پسر برای چوپانی ارجاع به کهن الگویی است که بازتاباننده‌ی مفهوم سلوک برای کمال و استعلاء است. وصیت پایانی چیکو در بستر مرگ، مشوق راه بی‌عاقبت و نامشخصی است که پسرش برگزیده است. پپینو بعدها اهمیت قضاوت درست درباره خوب و بد بودن آدم‌ها را به فرزندش می‌آموزد و با تکرار الگوی پدر، پسرش را با سینما – مکتب معرفت زندگی – آشنا می‌کند. سکانس ضیافت خانوادگی پس از شکست خوردن  پپینو در انتخابات، نقطه‌ی عطفی در سیر تکاملی شخصیت اوست که دیگر دست نیافتنی بودن آرمان‌ و آرزو را پذیرا شده است. پایان فیلم و موقعیت طنزآمیز تلاش پپینوی خردسال برای بازیافتن معصومیت از دست رفته‌ی زندگی با پیدا کردن گوشواره‌ی دخترش، در عین حال سرشار از حس غریب همین مفهوم پدر بودن است. کارگران ساختمان ادعای او را مضحک می‌دانند ولی ما می‌دانیم چه حسرت بزرگی از آن نقطه‌ تاریک گذشته در کارنامه‌ی زندگی پپینوی پدر، پپینوی عاشق، نقش بسته است. او می‌دود تا تنها نشانه‌ی بازمانده از روزگار رفته را از دست روزگار نو نجات دهد. او می‌دود، با تمام وجود می‌دود …

باریا فیلمی‌درباره‌ی رویا و آرمان انسان، تلاش و دویدن است. همه‌ی مسیر دایره‌ای قصه در رفتن و بازگشت پپینو برای / از سیگار خریدن خلاصه‌ می‌شود ـ ظاهرا این فعل سیگار خریدن برای دیگری به مثابه‌ی ابراز حضور  و اثبات شایستگی یکی از دستمایه‌های مورد علاقه تورناتوره است که به شکلی دیگر در مالنا هم وجود داشت ـ. فیلم با تلاش پپینو برای دویدن و زود رسیدن آغاز می‌شود. دویدن میراث پپینو برای پسرش است؛ نگاه کنید به فصل دویدن و فرار کردن فرزند او و دوستانش از دست صاحب باغ، تاکید بر نفس کم آوردن پپینو و رویارویی پسر پپینو با واقعیت عریان و تلخ پیری و اضمحلال پدر ـ در عین آرمان باختگی ـ  در سکانس معاینه در مطب دکتر و دویدن عاشقانه‌ی پپینو – عشقی پدرانه- در پی یک تصمیم و تکانه‌ی ناگهانی در ایستگاه راه آهن برای وداع واپسین با پسرش. همه‌ی این‌ها پیش زمینه‌ای است تا تورناتوره عنصر دویدن را در پایان به فرازی از  اثر خویش بدل سازد. روایت کلاسیک تورناتوره در انتها ناگهان با چرخشی دور از انتظار، زمان قراردادی و متعارف را کنار می‌گذارد. حالا پپینوی خردسال که وصله‌ی ناجور روزگار معاصر است و در فاصله یک چشم بر هم گذاشتن سفری دور و راز را پشت سر گذاشته، نشانه‌ی معصومیت کودکی فرزندش را در مخروبه گذشته‌ها پیدا کرده و در حال دویدن است و همین جاست که با کودکی مقطع آغازین فیلم  ـ که برای خریدن سیگار و برنده شدن در شرطی که پیش رویش گذاشته اند با تمام وجود می‌دود ـ موازی و هم زمان می‌شود… ولی سهم پپینو پس از این همه دویدن برنده شدن نیست. او خود به باخت خویش اقرار می‌کند:« بازنده بازنده است»، باختی که در سراسر زندگی‌اش با او بوده است. و اینجاست که تورناتوره پپینوی کوچک ـ که آگاهانه شبیه توتوی  دوست داشتنی سینما پارادیزو است ـ و ما را با تمهید پایانی‌ قرقره‌ی شکافته به جادوی «دم را دریافتن»  و تماشای روزنه‌های کوچک امید در زندگانی میهمان می‌کند. 

***

تداخل و همنشینی گذشته و حال و آینده در فصل پایانی باریا، پیوستگی غریب و تلخی با حسرت‌ها و از دست رفتن رویاها و آرزوهای بربادرفته‌ی پپینو دارد. پپینو می‌خواهد به سهم خودش دنیا را عوض کند. تاکید چیکوی محتضر بر جمله‌ی «سیاست خوبه» گوشه‌ای از طنز سیاه و بدبینانه‌ی تورناتوره در این اثر غیر رومانتیک است. چیکو حتی تنها سرمایه‌اش را، دندان‌هایی که با آن‌ها هویتش را ابراز می‌کرد، از دست داده و دیگر چیزی برای بیشتر باختن ندارد و تنها چشم انتظار رسیدن پسرش، پپینو، است تا با خیال آسوده چشم بر هم بگذارد و به خواب ابدی برود. واپسین جمله‌های حسرت‌خوارانه و تلخ  پپینو به پسرش تاکید دیگری بر تسلسل نسل‌ها، آرزوها و رویاهاست. «می‌خواهیم دنیا را در آغوش بگیریم ولی دست‌هایمان  برای این کارخیلی کوچک است»

فیلم‌هایی که باید ببینید(۲)

 

توضیح: از این به بعد هر بار پنج فیلم معرفی می‌کنم  و در عوض شرح و توضیح بیشتری به هر مورد اضافه می‌کنم.

قطعا کسانی که ملودرام‌باز هستند کمترین بهره را از پیشنهادهای من خواهند برد. من علاقه و فرصت چندانی برای دیدن ملودرام  ندارم. دوست دارم آن چیزی را که در زندگی‌ام کم دارم در فیلم‌ها جستجو کنم. با این حال، یک بار هم بهترین ملودرام‌هایی را که دیده‌ام معرفی خواهم کرد.

 

Deathtrap

ساخته‌ی سیدنی لومت بر اساس نمایشنامه‌ای نوشته‌ی آیرا لوین  ـ همان که نویسنده‌ی بچه رزمری بود ـ برای دوستداران تریلر و معما یک غنیمت و یک لذت غیر قابل توصیف است. فضای پازل گونه‌ی  اثر شباهت زیادی به فیلم بازرس جوزف  ال منکه ویتز دارد. داستانی مینی مال با پرداخت تئاتری، در یک لوکیشن محدود با پیچش‌های چشمگیر و دلپذیر داستانی و نقش آفرینی استادانه و تحسین برانگیز مایکل کین – او در بازرس و نسخه‌ی بازسازی شده‌ی آن هم  حضور داشت ـ جز این شاید مهمترین نقش آفرینی کریستوفر ریو فقید ـ بازیگر نقش سوپرمن که در جوانی افلیج شد و چند سال بعد درگذشت ـ در اوج طراوت جوانی برای دوستداران سینما لذتی تکرار نشدنی بیافریند. سیدنی لومت یکی از فیلمسازان محبوبم است. نامش مترادف با استاندارد و معیار  ذوق در فیلمسازی است.

 Long goodbye

رابرت آلتمن هیچگاه فیلمساز محبوبم نبوده. هرچند اغلب فیلم‌های او را کم نقص و با اجرایی استادانه یافته‌ام ولی سبک فیلمسازی او همیشه یک چیزی برایم کم داشته است. شاید درجاتی از نبوغ و ابداع، شاید درجاتی از حس زندگی… نمی‌دانم. ولی این اقتباس جسورانه‌ی او از رمان ریموند چندلر و بازآفرینی کاراگاه خصوصی، فیلیپ مارلو در دهه‌ی عصیانی هفتاد آمریکا به راستی نبوغ آمیز و لذت بخش است. بازی استادانه‌ی الیوت گولد در نقش فیلیپ مارلو، بازیگری که دست کم من پیش از این او را در فیلم دیگری به یاد نمی‌آورم، حضور درخشانی از خواب‌زدگی، سرخوشی و ملنگی را به تصویر می‌کشد. اتمسفر نهیلیستیک دهه هفتاد دورتادور قصه‌‌ی پیچیده و نیرنگ‌آمیز چندلر را فراگرفته و انتخاب لوکیشن‌های جذاب، میزانسن درست و  فیلمبرداری چشمگیر با عمق میدان بالا تجریه‌ای هولناک را رقم زده است. مارلوی این فیلم شباهتی با مارلو‌های قدیمی‌تر ندارد. دنبال ویژگی‌های‌هامفری بوگارت نباشید. چیز بدیع‌تری در انتظارتان است. شمایلی که بعید است به این آسانی از یادتان برود. یک ناقهرمان عمیقا ملول. سکانس شبانه‌ی دریا از آن سکانس‌هایی است که ساختتنش آرزوی هر فیلمسازی است. به همه‌ی این‌ها پرفرمنس استادانه‌ی استرلینگ‌هایدن را اضافه کنید. صبر کنید باز هم چیز دیگری باقی مانده ـ از بس که این فیلم غنی و سرشار از ذوق است ـ : ساندتراک زیبای فیلم با عنوان خداحافظی طولانی .

خداحافظی طولانی می‌توانست فقط یک فتورمان باشد ولی یک فیلم به شدت بصری و کارگردانی شده است. فیلمی‌که باید دید و می‌توان لذت برد. یک فیلیپ مارلوی از یادنرفتنی…

 Unforgiven

هیچ فیلمی‌ضد وسترن‌تر از نابخشوده نبوده است. نابخشوده فیلمی‌است که باید به خوبی بازخوانی شود. پیرنگ بازیابی گذشته‌ی سیاه قبل و بعد از نابخشوده در سینما به کار گرفته شده است. بیرون از گذشته و تاریخچه‌ای از خشونت دو تا از بهترین‌‌هایشان هستند. نابخشوده ضد وسترنی است که نه در شکل دادن موقعیت‌ها، نه در اجرا و نه در به کارگیری عناصر بصری به تماشاگر وسترن باج نمی‌دهد و مدام خلاف عادت او عمل می‌کند. هیچ تعلیقی را به اوج و ثمر نمی‌رساند، قهرمان به جای فرورفتن در قرص آفتاب در پرسپکتیو، در شب بارانی گم می‌شود. هیچ وسترنی این قدر ضد نور نبوده است… گفتگوی میان ویلیام و آن جوان تخس و خالی بند، همخوانی دلپذیری با کلام شکارچی گوزن مایکل چیمینو دارد. هر گلوله، پایان یک دنیا امید و رویا است. و پس از آن، هیچ چیز نیست. اهمیت نابخشوده در ضد وسترن بودن و خرق عادت نیست، اهمیتش در به تصویر کشیدن نکبت و ظلمت آدم کشتن است. نابخشوده ضد زیبایی شناسی‌ آدم‌کشی است. جوان تخس از این‌که همه‌ی قدرتش در این بوده که یک آدم غیر مسلح را در هنگام نشستن در مستراح بکشد حالش از خودش به هم می‌خورد. نابخشوده ضد فعل مردانگی است. اساس روایتش بر تحقیر رجولیت است. هیچ فیلمی‌ابهت وسترن را چنین به بازی نگرفته است.

کلانتر  ـ بیلی کوچیکه ـ  به درستی به ویلیام می‌گوید که لایق چنین مرگی نبوده است. او هیچ خطایی نکرده. از منطقه‌ی تحت امرش طبق قانون محافظت کرده است. مساله‌ همین است. جمله‌ی درخشان رفتگان اسکورسیزی را باید با آب طلا نوشت: وقتی یک تفنگ به سمتت نشونه رفته، مهم نیست که تو کی هستی.

Anatomy of a murder

به گمان من بهترین فیلم دادگاهی تاریخ سینما. اهمیت این فیلم در سیاهی وحشتناکی است که پشت سرزندگی‌ ظاهری‌اش حضور دارد. تلاش یک وکیل برای تبرئه‌ی یک قاتل قطعی با توسل به اسناد و شهادت‌های مزخرف. از این نظر این فیلم هیچ شباهتی به فیلم‌های عدالت جویانه‌ ژانر دادگاه ندارد و اساسا فیلمی‌علیه قراردادهای اخلاقی است. آناتومی‌یک جنایت فیلم به شدت همراه کننده‌ای است. با نقش آفرینی به یاد ماندنی جیمی‌استوارت، لی رمیک، بن گازارا و…

سرزندگی و شوخ طبعی در سراسر فیلم موج می‌زند. جز این، عجیب‌ترین قاضی تاریخ سینما را در این فیلم خواهید دید. پره مینگر با یک تمهید فوق العاده ساده، تماشاگر را در جایگاه هیات منصفه قرار می‌دهد. در فیلم چند بار به اهمیت نگاه و امتداد نگاه در جریان قضاوت اشاره می‌شود. وکیل مدافع از موقعیت قرارگیری دادستان کفری شده است.  قاضی چند بار مستقیما به ما چشم می‌دوزد. باید کیفیت اجرای این‌ها را ببینید.  اتو پره‌مینگر فیلمساز توانایی است و اینجا در اوج توانایی‌اش است. تاکنون فیلمی‌از او ندیده‌ام که حاصلش پشیمانی باشد. درووود.

 

 

Night & the City

دوست داشتنی‌ترین خالی‌بند یا دست‌کم خالی‌بندترین ضدقهرمان تاریخ سینما را در این اثر درخشان جولز داسین ببینید. ریچارد ویدمارک کاراکتر رند و تیز و بزی را به تصویر می‌کشد که حالا حالاها از یادتان نخواهد رفت. شب و شهر فیلم نوآر خیلی خوبی است که در قیاس با اغلب نوآرها پرداختی عمیق‌‌تر به وجوه انسانی قهرمان/ضدقهرمان اش دارد. شب و شهر فیلم نوآری است که کارآگاه خصوصی ندارد، هپی اند ندارد و در عوض تصویر هولناکی از تنهایی و  پوچی آدم بد‌ها پیش روی‌مان می‌گذارد. آدم‌ بدهایی که پشت نقاب سیاهکاری‌شان، روشنای معصومیت کودکی‌شان سوسو می‌زند.

 

تو که نیستی منو تنها تو خیابون ببینی…

دست‌هایی که پشت چراغ قرمز بریده شدند

ما عاشقان مدیسن کانتی نبودیم

لبخندهایی که در ازدحام تنهایی محو شدند

ما …

 

اسپرسوهایی که نخورده سرد شدند

فال‌هایی که نخوانده اجرا شدند

یادگاری‌های من روی میز کافه‌ها

و طرح‌های تو زیر شیشه‌های سکوریت

 

بیهوده پرسه می‌زنم

توی کوچه‌هایی که بوی سرد تو را نمی‌دهند

 و وبلاگ‌هایی که دو سال است به روز نشده‌اند

 

 

این روزگار من شد

دیگر غریبه ای از پنجره دست تکان نداد

کسی برای نیمه شب‌های چراغانی شهر، شعر نگفت

دیگر چراغی روشن نبود…

 

 

ردپای تو را گم کرده‌ام

ایستگاه به ایستگاه

و بارانی هم در کار نبود

مثل آن غروب…

 

 

توی هیچ ردیف هیچ قفسه‌ای

شعری از چشم‌های تو منتشر نمی‌شود

روی صخره‌های درکه نیستی

توی هیچ شهر کتابی، تو نیستی…

 

 

روی نیمکت‌های این پارک مکث می‌کنم

دیگر کسی آینه در دست

چشم انتظار یار نیست

این سهم روزگار بی «آتیه» بود…

 

 

امسال هم صبر می‌کنم

تا نیمه‌های سوز زمستان

تا توی صف‌های جشنواره دنبالت بگردم

تا بی تو «فیلمی‌از مسعود کیمیایی» ببینم

تا بی تو گریه کنم

 

 

بی تو در شب سنگین و ساکت شهر پرسه می‌زنم

سوار آخرین تاکسی این خط می‌شوم

راننده‌ی پیر

با ترانه‌ی غیرمجاز زمزمه می‌کند

«تو شهری که تو نیستی، خیابون شده خالی…»

 

شهر قصه

و هر چه از خوبی‌های سفر بگویم کم است. یک جور فروریزی خستگی از تن و روان. آن‌هم در سفری که یادآور روزگار دانشجویی و مجردی است. با همسفری شدیدا نوستالژیک که مرتضی باشد. در ویلایی دنج و چوبی، وسط باغی پر از گل و زیر باران تابستانی شمال. و فکر کن که چه حال خوشی دارد از بچگی‌هایمان حرف بزنیم، از خاطرات شیطنت‌‌مان بگوییم که که دامنه‌‌اش از کودکی تا همین سال‌ها پیش آمده و انگار جزء لاینفک وجودمان است. از عاشقیت، «از عشق که می‌گی…»، از مراد و نامراد زندگی. و فکر کن که چند فیلم خوب هم در چنته داشته باشی و با پس زمینه‌ی صدای باران تماشا کنی.  و سیاهی شب آن‌قدر کش بیاید که یک دور به یاد کودکی شهر قصه را از سر نو گوش کنی و … عجب!

غول چراغ جادو

پرشمار است قصه و افسانه‌ی‌ کسانی که بطری، صندوقچه، چراغ  و…  را بر کناره‌ی رود یا ساحل دریا جسته‌ و چون سرش گشوده‌اند غولی به بیرون جهیده که اغلب سه آرزو را برآورده می‌کند. چرا همیشه بر حاشیه‌ی آب؟ (قایقی باید ساخت؟ باید انداخت به آب؟) چرا همیشه غول؟ و چرا آرزو؟ و چرا سه تا؟ من اگر قهرمان آن قصه‌ها بودم و اختیار سه آرزو داشتم نخست به اولین بازدم و هق هق، به آغوش عاشقانه‌ی مادر بازمی‌گشتم. دیگر به روز نخستین نگاه عاشقانه‌ام، به تپش معصومانه‌ی  این قلب بی پیر سفر می‌کردم و سرآخر تمنای مرگی آرام در خواب داشتم… ولی نه غولی در تقدیر است و نه آرزوی محال، ممکن. پس از عشق بگو همسفر که تنها مرهم است.

معرفی چند سایت

تهرانر: وقت گذرانی در تهران

سایت بسیار مفیدی است که در توضیحش چنین آمده: «تهرانر یک پروژه‌ی گروهی‌ست برای اطلاع‌رسانی درباره‌ی رویدادهای فرهنگی در تهران. به بیانِ ساده‌تر اگر یک روز صبح بخواهید کار را تعطیل کنید و چرخی در شهر بزنید یا مهمانِ تازه از فرنگ برگشته‌تان را میزبانی کنید، چه گزینه‌هایی دارید؟ تهرانر انتخاب‌های ماست برای وقت‌گذرانی در تهران.»

کافیست در خبرنامه ی سایت عضو شوید تا هر روز صبح مهمترین رخدادهای فرهنگی پیش رو را برایتان بفرستد و مطمئن باشید به هر حال هر از چند گاهی یکی از آن‌ها شما را اغوا و جذب خواهد کرد. از نقاشی و گرافیک و موسیقی و سینما و کتاب و …

http://www.tehraner.com

 

هزار کتاب

هزار کتاب را نوید غضنفری دوست سابق و همکار مطبوعاتی ام از حدود یک سال قبل راه اندازی کرده و سایتی است بسیار ارزشمند و فاخر، وقف کتاب و کتاب‌خوانی. دوستداران کتاب از این سایت حظ وافر خواهند برد هرچند جای نقد و تحلیل مفصل و جانانه در آن خالی است و قالب غالب آن یادداشت‌های کوتاه و مینیمال است.

با مشاهده همین سایت و سایت قبلی می‌‌بینید بر خلاف همه وااسفاها هنوز قلب فرهنگ  همین گوشه کنارها می‌تپد. اگر طالبش باشید فضای حظ و لذت فرهنگی هنوز هم وجود دارد اگر هم نباشید که به خیل آن‌هایی می‌پیوندید که مدام از مرگ فرهنگ دم می‌زنند و خود یک گام در راهش بر نمی‌دارند. اگر ده هزار کتاب مجوز بگیرد هیچ ولی اگر یک کتاب به هر دلیلی مجوز نگیرد فریاد مرگ قطعی و کامل فرهنگ سر می‌دهند. باور نکنید. من کتاب‌های بسیاری را با تعجب خوانده ام و بر تساهل به کار رفته در ممیزی‌ آن‌ها درود فرستاده ام. عده ای همیشه معترض عادت کرده‌اند با رادیکالیسم فقط فضا را بسته تر ‌کنند. من نمی‌دانم اگر جای مسوولین بودم همین مقدار تحمل را داشتم  یا نه. فکر نمی‌کنم.

http://1000ketab.com

 

فکسون: بانک جامع اطلاعات سینمایی

سایت فارسی زبان که سایتی بسیار جذاب برای فیلم بازها است. اطلاعات فیلم‌ها، فروم‌های بحث و گفتگو، نظر سنجی‌های جذاب. سایت نوپایی نیست. قدمت دارد و بدون کمترین نوسانی کارش را به شکلی حرفه‌ای و خوب انجام می‌دهد. یکی از قدیمی‌ترین سایت‌های ایرانی است که همیشه به آن سر می‌زنم و برایم مفید و کاربردی بوده.

http://fexon.com

 

فیلم‌های برتر دهه‌های مختلف

مراجعه به این سایت که تقریبا یکی از بهترین لیست‌ها را ردیف کرده برای کسانی که دنبال فیلم‌های مهم تاریخ سینما هستند و کلی فیلم ندیده دارند و نمی‌دانند از کجا شروع کنند خیلی مفید است. لینک زیر مهمترین فیلم‌های دهه شصت را نشان می‌دهد. کلی بخش دیگر هم هست که خودتان از منوی سایت کشف خواهید کرد ولی اگر خواستید فقط دهه‌های مختلف را بینید کافی است در آدرس زیر به جای ۶۰ اعداد دیگر را قرار دهید مثلا:  ۳۰ و ۴۰ و  ۵۰ و ۷۰ و ۸۰ و۹۰ و … . این لیست‌ها برای فیلم بازهای تازه‌کار و حتی کهنه کار خیلی مفید هستند هرچند کافی نیستند ولی لااقل برای دو سه سال کفایت می‌کنند!!! ( البته در کنار دیدن فیلم‌های مهم روز سینمای جهان و نه فقط‌هالیوود!)

http://digitaldreamdoor.nutsie.com/pages/movie-pages/movie_60s.html

 

مهم ترین نشریات سینمایی جهان

این هم لیستی از مهمترین نشریات سینمایی دنیا با لینک مربوطه. دیدنشان سرشار از لطف است و اگر انگلیسی تان خوب بود لطفش بیشتر می‌شود و شاید حتی توانستید کاری هم در آن‌ها برای خودتان دست و پا کنید.

http://www.world-newspapers.com/film-magazines.html

 

نوشتاری از امبرتو اکو؛ گرگ و بره

این نوشته، برگردان من است، بی کم و کاست از بخش آغازین نوشتار « گرگ و بره: سخنوری سرکوب» نوشته‌ی امبرتو اکو در سال ۲۰۰۴ که نخستین بار در قالب یک مقاله در کنفرانسی در بولونیا ارائه شد.  – رضا کاظمی

 

«نمی‌دانم چیزی که می‌خواهم بگویم ارزش گفتن دارد یا خیر، چون مخاطبان این نوشته یک مشت آدم کاملا ابله اند که هیچ چیز نمی‌فهند.»

این آغاز را دوست داشتید؟ این جور نوشتن مثالی از «کاپتاتیو ماله وولنتیا» بود. یک شکل از سخنوری که وجود خارجی ندارد و منظورش بیگانه‌سازی مخاطب و بسیج کردن آن‌ها علیه گوینده‌ی سخن است. من گمان می‌کردم که سال‌ها قبل کاپتاتیو ماله وولنتیا را برای تبیین رویکرد سخن گفتن با یک دوست، ابداع کرده‌ام ولی پس از جستجو در اینترنت دریافتم که سایت‌های بسیاری آن را خاطرنشان کرده‌اند. نمی‌دانم این وضعیت نتیجه‌ی انتشار نظریه‌ی من است یا آن را باید چند منشاء‌ی ادبی دانست ( یعنی وضعیتی که در آن، در یک زمان واحد، یک ایده‌ی  واحد به ذهن افراد مختلف در مکان‌های مختلف خطور می‌کند).

می‌توانستم این نوشته را این‌گونه آغاز کنم: «نمی‌دانم چیزی که می‌خواهم بگویم ارزش گفتن دارد یا خیر، چون مخاطبان من یک مشت ابله هستند، ولی من به خاطر دو سه نفری که در خیل این ابلهان از این قاعده مستثناء هستند حرفم را می‌زنم» این یک مورد کاپتاتیو ماله وولنتیا است البته از نوع خطرناک و افراطی اش چون همه‌ی شما خودبخود فکر می‌کنید که جزو آن دو سه استثناء هستید و در دلتان بقیه را به سخره می‌گیرید و مشتاقانه در این ماجرا با من همدست می‌شوید. همان‌گونه که حدس زده‌اید کاپتاتیو ماله وولنتیا یک ابزار سخنوری برای چیره شدن(بر) و مرعوب کردن مخاطب است. شکل‌های رایج‌تر کاپتاتیو، گزاره‌های آغازگری از این دست اند: «برای من افتخاری است که در محضر یک مخاطب فرهیخته و باسواد سخن بگویم.» همچنین رایج است ( یا به طعنه کاربرد دارد) که بگوییم: «همانطور که خود شما به من آموخته‌اید!» که درباره‌ی کسی به کار می‌رود که چیزی را نمی‌داند(!) یا فراموش کرده است. شما وانمود می‌کنید که از گفتن چیزی که او پیشاپیش  شما باید می‌دانسته در رنج و عذاب هستید!

چرا کاپتاتیو در مبحث سخنوری تدریس می‌شود؟ همان‌گونه که می‌دانیم سخنوری جایی برای به کارگیری واژه‌های بی مصرف و درخواست‌های احساساتی اغراق شده، رقت بار و پیش پا افتاده ندارد و نیز هنرِ سفسطه نیست. سوفسطائیان آنچنان که متن‌های بدنوشته شده‌ای که به دست ما رسیده‌اند معرفی‌شان می‌کنند رذل نبودند. استاد سخنوری خود ارسطو بود در حالی که افلاطون در محاورات‌اش ابزار سخنوری بسیار پالوده‌ای را به کار می‌گرفت  و با دقت و ظرافت از آن‌ها برای مغلوب کردن سوفسطائیان سود می‌جست.

سخنوری تکنیک ترغیب و اقناع مخاطب است و اقناع چیز بدی نیست اگرچه به نحوی ملامت‌بار شما می‌توانید یک نفر را قانع کنید که کاری علیه دلبستگی‌های خودش انجام دهد! در طول تاریخ، این تکنیک آموزش داده شده و به کار رفته است؛ زیرا استفاده از کلام استدلالی و توضیحی مخاطب را فقط در مواردی معدود متقاعد می‌کند. وقتی که ما ساختار یک زوایه قائمه، یک ضلع، یک محدوده و یک مثلث را برپا کنیم دیگر کسی نمی‌تواند در درستی قضیه‌ی فیثاغورث شک کند. اما در اغلب موارد و هر روز درباره‌ی محتوای عقاید مختلف بحث می‌کنیم.  سخنوری باستانی به سه زیرشاخه‌ی قضایی (بحث در دادگاه درباره‌ی این‌که یک شاهد و مدرک ارزش قانونی دارد یا خیر)، شورایی( بحث در یک مجمع یا پارلمان درباره ساختن یا نساختن یک تونل برای عبور ترن از دل کوه یا بحث میان ساکنان یک آپارتمان برای نصب یک آسانسور، و یا رای دادن به آقای تام به جای آقای دیک)  و سخنوری تشریفاتی تقسیم می‌شود که این آخری برای مدح یا سرزنش یک چیز به کار می‌رود و ما همه توافق داریم که هیچ قانون ریاضی وجود ندارد که ثابت کند گری کوپر جذاب‌تر از‌هامفری بوگارت است، شوینده‌ی اومو قدرت سفیدکنندگی بیشتری از شوینده‌ی دَش دارد یا «کاندولیزا رایس» جذابیت زنانه‌ی بیشتری نسبت به «رو پال» دارد.

از آن‌رو که اغلب مناقشات این دنیا بر سر پرسش‌های بی پاسخ است، هنر سخنوری به ما می‌آموزد که چه نظری را دستمایه قرار دهیم که غالب مخاطبان با آن موافق باشند، چگونه بحثی به راه بیندازیم که مقابله با آن بسیار دشوار باشد و  چگونه مناسب‌ترین زبان را به کار گیریم تا دیگران را نسبت به خوب بودن نظر و پیشنهادمان متقاعد کند و نیز آن دسته از مخاطبان را که آمادگی عاطفی و احساسی دارند برای طرفداری و هواداری برانگیزانیم که شامل استفاده از کاپتاتیو به وولنتیا می‌شود.

به طور طبیعی استدلال‌های متقاعدکننده‌ای وجود دارند که با استدلال‌های متقاعدکننده‌تر کنار زده می‌شوند و محدودیت‌هایشان نمایان می‌شود.

به کارگیری استدلال «مدفوع را بخور! امکان ندارد میلیون‌ها مگس اشتباه کنند» هر از گاهی برای مخالفت با نظریه‌ای که می‌گوید حق با اکثریت است به کار رفته است. طرف مقابل می‌تواند در پاسخ بپرسد: «آیا این کار مگس‌ها از روی نیاز و ضرورت حیاتی‌شان است یا به خاطر طعم مدفوع؟» پرسش بعدی این است که «اگر خیابان‌ها و مزارع پر از خاویار و عسل بودند آیا احتمالا مگس‌ها آن‌ها را به مدفوع ترجیح نمی‌دادند؟» و سخنران اشاره می‌کند که این فرض منطقی که «همه آن‌هایی که یک چیز را می‌خورند به این دلیل است که دوستش دارند» با در نظر گرفتن موارد پرشمار از انسان‌هایی که مجبورند آن‌چه را بخورند که دوست ندارند( مثل زندان، بیمارستان، ارتش، قحطی، محاصره، و افرادی که رژیم غذایی خاصی دارند) نقض می‌شود.

در این‌جا آشکار است که کاپتاتیو ماله وولنتیا نمی‌تواند یک ابزار سخنوری باشد. سخنوری به شکل گرفتن یک اجماع کمک می‌کند و به اظهاراتی که بلافاصله موجب تفرقه و جدایی می‌شوند اجازه‌ی ورود نمی‌دهد. همچنین سخنوری تکنیکی است که تنها در جوامع دموکراتیک و آزاد مانند دموکراسی هرچند نیم بند یونان باستان به ثمر می‌نشیند.

اگر من بتوانم چیزی را با زور حقنه کنم چه نیازی به برانگیختن وفاق و اجماع هست؟ دزدها، تجاوزکارها، غارتگران و نگهبانان اردوگاه آشوویتز هرگز به سخنوری نیاز نداشته اند.

ترسیم یک خط حایل ساده است: هستند فرهنگ‌ها و مللی که در آن‌ها قدرت بر اساس وفاق جمعی شکل گرفته و در آن‌ها تکنیک ترغیب و اقناع به کار گرفته می‌شود و در سوی دیگر کشورهای استبدادی هستند که بر اساس قوانین زور و سرکوب اداره می‌شوند و در آن‌ها اقناع، امر بیهوده و نالازمی‌است. اما زندگی همیشه به این آسانی نیست. و به همین دلیل است که من از سخنوری سرکوب سخن می‌گویم.

اگر آن‌گونه که در فرهنگ لغت آمده سرکوب به معنی «سوء استفاده از قدرت برای به دست آوردن امتیاز و منفعت» و یا «عبور از محدوده قانون» باشد، اغلب اتفاق می‌افتد که یک سرکوبگر، با علم به سرکوبگری خویش، دوست دارد به شیوه‌های مختلف اقدامات خود را قانونی جلوه دهد و یا حتی چنانچه در رژیم‌های دیکتاتوری اتفاق می‌افتد، تلاش می‌کند اجماع نظر  و موافقت همان کسانی  را که سرکوب می‌کند به دست آورد و یا کسانی را پیدا کند که او را مورد تایید قرار دهند. پس شما می‌توانید سرکوب کنید و در عین حال استدلال‌های سخنورانه را برای تبرئه و تصدیق سوء استفاده‌تان از قدرت به کار بگیرید.

یک مثال کلاسیک از سخنوری کاذب سرکوب را در قصه‌ی گرگ و بره‌ی فیدروس می‌توانیم بببینیم:

تشنگی، گرگ و بره را به لب یک جویبار کشاند. گرگ در بالادست جویبار ایستاد و بره خیلی دورتر و در فرودست. گرگ بدذات، از سر گرسنگی سیری ناپذیرش دنبال بهانه‌ای برای دعوا می‌گشت.

گرگ گفت: آهای! تو داری آبی را که من می‌نوشم گل آلود می‌کنی؟

بره با ترس و لرز پاسخ داد: متاسفم، ولی من چطور می‌توانم این کار را بکنم؟ من آبی را می‌نوشم که قبلش از زیر دست شما گذشته.

چنان‌که می‌توانیم ببینیم، بره از توانایی سخنوری هیچ کم نمی‌گذارد و استدلال ضعیف گرگ را بر اساس این نظر معقول که آبرفت‌ها و ناخالصی‌ها از فرادست رودخانه به سوی پایین حرکت می‌کنند و نه برعکس، به خود او باز می‌گرداند. پس از شکست در برابر استدلال بره، گرگ به استدلالی دیگر رو می‌آورد:

گرگ سرخورده از استدلال بره گفت: شش ماه پیش تو پشت سر من بدگویی کرده بودی.

بره پاسخ داد: اما آن زمان من حتی به دنیا نیامده بودم.

یک حرکت خوب دیگر از سوی بره، که باعث می‌شود گرگ باز هم  شیوه‌ی توجیه خود را عوض کند:

پس پدرت بود که پشت سر من بدگویی کرده بود.

گرگ این را گفت و به سوی بره یورش برد و او را درید، ناعادلانه.

در انتهای این قصه می‌خوانیم:

 این قصه برای آن‌هایی نوشته شده است که با دستاویزهای دروغین آدم‌های بی‌گناه را سرکوب می‌کنند.

این قصه دو چیز به ما می‌گوید: سرکوبگر ابتدا تلاش می‌کند خود را به حق جلوه دهد و اگر در این کار شکست خورد با زور  و بی استدلال به مقابله با سخنوری می‌پردازد. این قصه چیزی که دروغ باشد در خود ندارد. در این مقاله من نشان خواهم داد که چگونه چنین موقعیت‌هایی به کرات در تاریخ رخ داده‌اند هرچند در شکل‌های خوش زرق و برق تر…