شعر: کشتار

بانوی اول سرزمین خواب‌ (Dreamland)
هر ماه خدا
(به جان خودم، به‌خدا)
چند روز سرگرم خونریزی است
و من مرد نامرد بزدل‌ام
مشغول چریدن محدوده‌های مجاز
زمستان که می‌شود
برگ از درختان نمی‌ریزد
و این درد بی‌قاعده
آن‌قدر کش می‌آید
که تنبان خواب از تلنگ در می‌رود…
(به استناد جرایم رایانه‌ای امکان‌پذیر نمی‌باشد)
از روزی که عشق سفر کرد
عشق را بوسیده‌ام
و حالا شاگرد اول کلاس‌های تقویتی‌ام
یک روز
پیرمردی بود
که
بدون شلیک حتی یک گلوله (هنوزم تو چشات عشقه)
اغتشاشیدگی را آرام می‌کرد
و حالا
سر خواب دیدن م. ا
خون و خون‌ریزی است
حالم آن‌قدرها بد نیست بی‌پدر (Fatherless)
من درد دارم عزیز دل
و کودک درونم
بدجور جیش دارد (One)
——————
پانوشت: بدین‌وسیله اعلام می‌‌گردد

سه تکه شعر

یک

دست که به عاشقانه نمی‌رود
حتما دوباره خودم هستم
تلخ زهر مار
با هیچ سیب شیرینی
خر نمی‌شوم
با هیچ قرصی
خواب نمی‌بینم
این جور وقت‌ها
مثل یک آقای عاقل بالغ
اخبار می‌خوانم
گوشت و میوه می‌خرم
مقاله می‌نویسم
و به سوراخ ازن و شکاف طبقاتی فکر می‌کنم

دو

دلت خوش است دختر
ما دیگر عاشق نخواهیم شد
حتی اگر
آسمان زمین بیاید
یا تو دوباره از آن میرزاقاسمی‌های محشرت درست کنی

سه

تو آن سرزمین ناشناخته‌ای
که ردت روی هیچ نقشه‌ای نیست
و من ناخدای تخته‌پاره‌ای سرگردان
وسط بغض‌ اقیانوس ناآرام…

 

شعر: آن اتفاق نمی‌افتد

آن اتفاق نمی‌افتد

در ذهن باغ نمی‌افتد

با غول و جنبل و جادو

نور از چراغ نمی‌افتد

با هر کلک، تن بی‌جان

در عکس، چاق نمی‌افتد

تصویر آن ور دیوار

توی اتاق نمی‌افتد

از دست سرد، بر این کاغذ

یک شعر داغ نمی‌افتد

روباه تا آخر قصه

از فکر زاغ نمی‌افتد

دنیا تمام هم بشود

عمر کلاغ نمی‌افتد

پینوکیو هم  آدم شد

فیل از دماغ نمی‌افتد

یک لحظه از خیال خر

فکر چماق نمی‌افتد

خرسنگ جز جلوی پای

لنگ و چلاق نمی‌افتد

در پیچ جاده‌ی واپیچ

بار از الاغ نمی‌افتد

اما غرور یک دریا

در باتلاق نمی‌افتد

آوار زلزله هرگز

بر چارتاق نمی‌افتد

جانانه مک بزن ای دوست!

رنگ از سماق نمی‌افتد

در دیکته‌ی ننوشته

قاف از فراغ نمی‌افتد

تا من همین، تو همانی

آن اتفاق نمی‌افتد…

شعر: ممنوع

اتفاق باید توی چشمی‌بیفتد

که بهانه‌ی شعر گفتن است

نه در قطار این کلمه‌های فقیر

که هوهوچی‌چی

هیچ و پوچ را

هوچی می‌کنند

آخرین رخداد بزرگ این شهر

چشمان باز دختری است در خرداد

بیدارخواب خیابان رخوت

همین «رخوت» را ببین

مگر می‌شود اندوه جوانمرگی را

این طور حقیر نوشت؟

یا مگر می‌شود

نرمی‌یک بوسه‌ی ممنوع را

با این تعبیرهای قزمیت

تداعی کرد؟

باید اتفاق بیفتد

باید بیایی…

شعر: عصر جمعه

با تو یک دو نموره غم خوب است
با تو اندوه صبح‌دم خوب است
تو که باشی خدا به سر شاهد
عصر دلگیر جمعه‌ هم خوب است

سه تکه شعر

یک

حمید‌هامون در پی ایمان ابراهیم بود
سلیمان تکیه داده بود به عصای موسا
مل گیبسن مصایب مسیح را در سر داشت
آقای ربیعی صبر ایوب را درخواست می‌کرد
و من دربه‌در
در جست‌وجوی پیام‌آوری بودم
که حال این روزهای تو را بپرسم

دو

دیروقت است
برای شعر من
برای چشم تو
لای مژه‌هایت لالا نشسته
تو بهتر است بروی توی اتاق
من زیر همین سطر می‌خوابم

سه

کفش‌های پاره پوره‌ام را نبین
پایش برسد خواهم دوید…

غزل: چه کنم؟

خاطرات عزیز را چه کنم؟
این خیال مریض را چه کنم؟

ای که آهسته می‌روی از دست
این غم تند و تیز را چه کنم؟

بی تو در کوچه‌های بی‌مقصد
کفش‌های تمیز را چه کنم؟

بله، رقت گرفته شعر، ولی
بغض تلخ و غلیظ را چه کنم؟

گریه‌های غروب‌دم که گذشت
شامگاه ستیز را چه کنم؟

گیرم از سوک تو گذر کردم
ماتم خرده‌ریز را چه کنم؟

آبان ۹۱ ـ ر.ک

سه شعر: آبان ۹۱

یک

تصویر گنگ‌ات

تن نمی‌دهد به ماندن

و سهم من از آن همه پاییز

تصویر تن توست

دور و دور و دورتر

در اکستریم‌لانگ‌شات یک جوانیِ بی‌پیر…

دو

این عاشقانه‌ها را نبین

من مرد رؤیاهای هیچ زنی نبوده‌ام

اما گرفته بود دل شهر

شاعران با کتاب‌های‌شان به حبس بودند

و من

با هر نخ سیگار

هر لاخ‌ سفید جوانی پرکلاغی‌ام

از عشق نوشتم…

این عاشقانه‌ها را نبین

من سال‌هاست سرانگشت عشق را نبوسیده‌ام…

سه

ناسازه این است:

شعر در غیاب تو شکل می‌گیرد

شب در غیاب روز

و همین است

که از روز رفتن‌ات

اندوه نشسته بر شعر و شب

شعر: (بدون عنوان)

 لااقسم بهذا البلد

که رد چشم‌های تو ندارد

واژه‌ها‌ سرگردان نفی بلدند

تا دست‌‌ تو کارش

رد اشتیاق شعر است

و من مقیم کوچه‌هایی‌ام

که به اندوه تاریخ می‌ریزند

و انت حل بهذا البلد

حکم این است:

رها کن شاعر

دور شو در ازدحام تنهایی‌ات

در تلخنای این شهر

هیچ چشمی‌منتظرت نیست

شعر: پاییز

تا هنوز مانده تا زمستان

برگ‌برگ این پاییز خواب‌آلود

با تمام خمیازه‌هایش

(اصلا خیال کن دل ندارد این بی‌خواب)

تقدیم به سپیده‌ی نارس چشمانت

وقت دل‌تنگ اذان صبح

(یا هر وقت دل‌تنگ دیگری که دل تنگت خواست)

…تقدیر شاعر این است

که همیشه آخر دفتر

چشم باز کند

و به تنهایی‌اش

ایمان بیاورد

یک داستانک، نیم‌خط اندوه و یک شعر

یک

پیرمرد ایستاد تا نفسی تازه کند.  کلاهش را برداشت. با عصایش به دریچه‌ی فاضلاب کنار پیاده‌رو ضربه‌ای زد. بعد دوزانو نشست و خم شد روی دریچه و فریاد زد: «سلام بچه‌های من! پدر پیرتان دیگر رفتنی است.»

دو

غمگین بودن از سر ناتوانی نیست. محصول دانستن است.

 

سه

شب را برای تو بیدار می‌مانم

تا تمام روز خوابت را ببینم…

عطر تنت در هوا وول می‌‌خورد

مثل دل‌شوره‌های من توی دلم

تو آن‌جایی

نشسته بر پلکان سنگی

کنار مجسمه‌‌های شکسته‌ی شیر

با عطر بهار نارنج رامسر

به زیارت موی تو بر شانه‌ات، برمی‌خیزم

باران می‌زند

لب دل‌تنگی دریای سیاه‌پوش

و دستم نرسیده پژمرده می‌شود…