چند پست پیش به حال غریب سایت آدمبرفیها اشاره کردم و شرحش را موکول کردم به زمانی دیگر. حالا فرصتی هست تا پس از مدتها چندخطی درباره این سایت عزیز بنویسم. آدمبرفیها نوروز ۱۳۸۷ راه افتاد و سه ماه دیگر شش سالش تمام میشود. همراهان آدمبرفیها خیلی زود کنار کشیدند چون حوصله کار را نداشتند. کلا یکی از بدشانسیهای من در زندگی این بوده که دوروبریهایم همیشه آدمهای بیحال و بیحوصلهای بودهاند. البته اشکال از آنها نیست؛ خود من دوستانم را انتخاب میکنم. دوستانم همیشه بچههای بامحبتی بودهاند ولی به درد کار تیمینمیخورند. یا انگیزهاش را ندارند یا وقتش را.
آدمبرفیها خیلی پرزور و وحشتناک آغازید و کلی برای خودش دستوپا مخاطب کرد ولی بعدش به همان دلیلی که گفتم بهشدت سقوط کرد. از یک جایی تصمیم گرفتم به حال خودش رهایش کنم و برایش به آب و آتش نزنم. این از معدود تصمیمهای درست زندگیام بود. بیآنکه انرژی خاصی صرف کنم سایت نمنم راه خودش را ادامه داد و پیش آمد. آدمبرفیها سایت عجیبی است چون هیچ نظم و ترتیبی ندارد. گاهی دو سه ماه طول میکشد تا مطلب جدیدی به آن اضافه شود و گاهی در یک روز چند مطلب به آن اضافه میشود. در یکیدو سال اخیر با غرق شدن رفقا در نشمهبازی فیسبوک اوضاع بدتر هم شده. مدتهاست برای این سایت از کسی مطلبی نخواستهام. خدا خودش روزیرسان است. آرشیو بسیار پربار و ارزشمندی به جا مانده و هر سال کمیبر آن افزوده میشود. چه چیزی بهتر از این؟ بسیار هم عالی.
استاد کورس قلبمان دکتر محمدرضا افراز (که یاد خیرش همیشه با من است) وقتی بر بالین مریضی دربوداغان میرفتیم که امیدی به بازیافت سلامتش نبود توصیه میکرد که زیاد دستکاریاش نکنیم. یعنی برخلاف اساتید دیگری که مدام دوز داروها را را بالا و پایین میکردند و داروهای تازهای را روی بیمار بسیار بدحال آزمایش میکردند تا شاید جواب بگیرند، معتقد بود نباید به آب و آتش زد. همیشه هم جواب میگرفت. چیزی که مردنیست مردنیست. ماندنی میماند.
سال قبل آدمبرفیها تا مرز مردن رفت. برای آخرین بار به آب و آتش زدم یعنی با خودم عهد کردم که آخرین بار است. پولی نداشتم که آبونه سالانه سایت را بپردازم. به چند دوست که در سایت قلم میزدند رو انداختم و آنها هم یاری کردند و آبونه ردیف شد. امسال البته تا سررسید آبونه دو ماهی مانده. اگر داشتم میدهم و اگر نداشتم تشییع جنازه آدمبرفیها را برگزار میکنم و خلاص. درستش این است که زیاد دستکاریاش نکنیم.
*
بچه که بودم عاشق اسباببازیها و لباسهایم بودم اما نه به آن شکلی که با خواندن این جمله به ذهن میرسد. با لباسهایم حرف میزدم. وقتی لباسی برایم کوچک میشد و مادرم میخواست آن را دور بیندازد یا به خانواده فقیری بدهد با لباسم حرف میزدم و گریه میکردم. با اسباببازیهای شکستهام که محکوم به دور ریختن بودند درددل میکردم. در خلوتم اشک میریختم، در آغوش میگرفتمشان و با آنها وداع میکردم. این عادت بعدا هم از بین نرفت. از لباس و اسباببازی منتقل شد به ماشین و چیزهای دیگر. روزی که پراید آبی اطلسیام را فروختم از دفترخانه که بیرون آمدم برای آخرین بار سرم را گذاشتم بر پیشانیاش، دستی به تنش کشیدم و طوری که کسی نبیند اشک ریختم. همه صورتم خیس بود. رفیقم بود. رازدار پرسهگردیام بود. وقتی مهدیهاشمیدر تلفن همراه رییسجمهور بغضآلود با وانتش خداحافظی کرد با تمام وجود درکش کردم. خاطرهام احضار شد. روزی که شنیدم خانه پدریام را دارند میکوبند تا آپارتمان بسازند خودم را به آنجا رساندم. گوشهای چمباتمه زدم و گریه کردم. آن خانه و آن همه خاطره را چهطور میتوانم فراموش کنم؟ هنوز هم گاهی چشمهایم را میبندم و از در حیاط وارد خانه عزیزمان میشوم. از کنار باغچه میگذرم. از پلهها بالا میروم و همه اتاقها را یک به یک زیارت میکنم. همه چیز دستنخورده در ذهنم باقی مانده؛ حتی ترک دیوار اتاق خوابم؛ همهاش را از برم. بارها به غیاب آن خانه رفتهام و در خیالم با حریم عزیزش خلوت کردهام. با آرزوهای معصوم کودکیام بغض کردهام. همینجا بمان پسر! بزرگ نشو. بزرگی همهاش درد و غم است.
آدمیزاد چیست جز خاطرههایش؟ هرچه سنم بالاتر میرود بیشتر به خاطرههای کودکی و نوجوانی پناه میبرم. دانشگاه و سربازی و کار، هیچ تصویر عزیزی به ذهنم اضافه نکردهاند. هنوز هم درجا میزنم در کودکی غمانگیزم. در هوایش مست میشوم. آن روزها بیدار و هشیار بودم. اینهاله خوابزدگی و خستگی و مرگ، گرد جانم نبود. بیخود نیست زندگیام همچون یک سگ و چه چیزی گیلبرت گریپ را میخورد؟ (هر دو از لاسههالستروم) و فانی و الکساندر برگمان را اینقدر دوست دارم.
ببین آدمبرفیها به کجاها برد مرا. دارم خودم را برای پذیرش یک مرگ دیگر آماده میکنم. در هر لباس و اسباببازی مرگی هست. با هر مرگ، زخمی.