یارکشی و بارکشی

گاهی بعضی کامنت‌ها را منتشر نمی‌کنم، گاهی بعضی از کامنت‌ها را با سانسور منتشر می‌کنم؛ هر بار به دلیلی. می‌دانم که شاید باعث رنجش کسی شود اما چاره‌ای نیست. همین تجربه‌ کوچک در مدیریت یک سایت شخصی و نیز سایت عجیب و غریب آدم‌برفی‌ها (خواهم گفت چرا عجیب و غریب) به عنوان دو رسانه، باعث شده که محدودیت و معذوریت هر رسانه‌ای را درک کنم. حالا خیلی راحت با چاپ نشدن گه‌گاه نوشته‌هایی که زحمت بسیار برای‌شان کشیده‌ام کنار می‌آیم. حالا با تمام وجود دلیل عدم تمایل برخی از نشریات برای چاپ نوشته‌ای از من را درک می‌کنم. اولش اصلا این‌طوری نبودم و حسابی حرص می‌خوردم. اما حالا به‌جز بی‌ارزش تلقی کردن انتشار هر چیزی، با مفاهیمی‌مثل معذوریت، ممنوعیت، محدودیت و… کاملاً آشنا شده‌ام. این‌ها همزاد هر نظام انسانی (از نهاد خانواده بگیر و برو به بالاترین سطح) هستند. آزادترین سیستم‌های مدیریتی هم از این قاعده مستثنا نیستند. حتی وقتی یک مهمانی ترتیب می‌دهیم گزینه‌های احتمالی را سبک‌سنگین می‌کنیم و آن‌هایی را که با منافع و مصالح‌مان هم‌سوترند به جمع فرامی‌خوانیم.

مدرسه همه چیزش برای من بد بود؛ مایه‌ی نفرت محض بود. بعد از آن فقط سربازی چنین حس بدی را در من ایجاد کرده و هنوز هم کابوس این‌ را که دوباره باید به سربازی بروم سالی چند بار می‌بینم و توی خواب آرزوی مرگ می‌کنم. مدرسه سختی جسمانی نداشت، و من همیشه جزو بهترین‌ها بودم اما صرف توظف همیشه مرا به وحشت می‌اندازد؛ از درون تهی‌ام می‌کند. هر نظام انسانی به دلیل آلوده بودن به همان مفاهیمی‌که گفتم منزجرم می‌کند. اما می‌دانید سخت‌ترین لحظه‌های مدرسه چه وقت‌هایی بود؟ وقتی که زنگ ورزش می‌رسید و معلم ورزش سه چهار نفر را به عنوان سرگروه انتخاب می‌کرد تا یارکشی کنند و تیم تشکیل دهند. کابوس محض این بود و همیشه اتفاق می‌افتاد: همیشه آخرین نفری بودم که باقی می‌ماندم و از سر ناچاری به تیمی‌که کم‌ترین یار را داشت می‌پیوستم. چون فوتبالم بد بود؟ چون اخلاقم بد بود؟ متاسفانه نه.

زندگی بر اساس بده‌بستان شکل می‌گیرد. هم‌زیستی مسالمت آمیز برای بقا رسم غم‌انگیزی است. باید آوانس بدهی تا آوانس بگیری. یا باید اخته و پاستوریزه باشی تا کسی کم‌ترین گزندی از وجه انتقادی یا عدالت‌جویانه‌ات نبیند. آدم‌ها دائماً در بده‌بستان‌اند. در تمام سیزده سال اجاره‌نشینی‌ام به یاد ندارم که با هیچ‌یک از همسایه‌هایم سر صحبت را باز کرده باشم. سلام‌وعلیک آن هم در صورت رخ به رخ شدن ناگزیر، همه‌ی کلامی‌است که از زبانم بیرون آمده. آیا از همسایه‌هایم متنفرم؟ نه. به نفس زندگی در آپارتمان بدبینم. از این درهم چپیدن اجباری بیزارم. از تظاهر به دوست بودن با آدم‌هایی که از سر اجبار و تصادف، هم‌جوارشان هستم حالم به‌هم می‌خورد. آیا این روراستی و پرهیز از «انسان‌دوستی» دروغین، ارزش‌مند نیست؟ مسلماً برای دیگران نه. برای خودم خیلی. ذات مفهوم «هم‌نوع» و «همسایه» (و تعمیمش بدهید به هر حضور مجاور در هر عرصه‌ای) چنان که ژیژک به تفصیل و زیبایی شرح داده، مقارن است با وحشت و نفرت از گزندی که همیشه در کمین است، و اغلب در کار.

چه می‌خواهم بگویم؟ از کجا به کجا پریدم؟ شاید کار من این است که آرامش خاطر مخاطبانم را به‌هم بزنم. به تعبیر کاوه گلستان سیلی بزنم درِ گوش‌شان. بدشان هم آمد آمد. معلوم است که می‌آید.

به یاد هوشنگ کاوه و سینما عصر جدید

«یادش به‌خیر» زیباترین جمله تکراری و کلیشه‌ای دنیاست؛ همیشه با خاطره‌های خوب هم‌نشین است. و واقعا یادش به‌خیر آن روزگار اشتیاق و چالاکی نوجوانی که به عشق فیلم دیدن ساعت‌ها در سرمای بهمن‌ماه تهران در صف‌های طولانی سینما می‌ایستادم؛ اغلب تنها. یادش به‌خیر آن دل‌تنگی، آن شور و شوق جنون‌آمیز که نمی‌دانستم بعدها زندگی‌ام را زیر و زبر خواهد کرد. یادش‌به‌خیر سینما صحرا که حالا درش تخته است و آن لحظه‌های خوب بی‌هوا. یادش به‌خیر سینما عصر جدید و آن انتظار و گرسنگی جان‌فرسا. چسبیده به سینما رستورانی بود؛ هنوز هم هست و هرچند وقت یک بار مشتری مرغ سوخاری‌اش هستم. اما یادش‌به‌خیر آن روزگار ناب دیوانگی که یخ‌زده در انتظار فیلمی‌از جشنواره، هرگز پولی برای خریدن مرغ سوخاری نداشتم. یادش‌ به‌خیر پرسه، جدول جشنواره به دست برای رسیدن به فیلم بعدی در سینمای بعدی. سینماها همه عزیز دل بودند، بالای سر بودند، از ماندانا تا فرهنگ، از کریستال تا آزادی، از بهمن تا عصر جدید. اما نمی‌دانم چرا همیشه عصر جدید، عزیز دردانه بود. هنوز هم هر بار عبور از برابرش، زخمی‌ست و حسرتی. یادش به‌خیر هوشنگ کاوه که او هم از خودمان بود؛ از دیوانگان. وسط آن ازدحام چند صد متری که فقط با باتوم پلیس به خط می‌شد، در همهمه‌ی سوز و سرما و گرسنگی و ادرار سمج، دیدن چهره آرام او که در امتداد صف قدم می‌زد و سر صحبت را با جوان‌ها باز می‌کرد، مایه تسلی خاطر بود. شاید عصر جدید به همین دلیل دردانه بود، تنها سینمایی بود که من و خیلی‌های دیگر آن را با صاحبش می‌شناختیم و او هم از خیل گمارده‌های خشمگین زشت‌منظر پس از انقلاب نبود. هر جور بود دوام آورده بود و خانه‌اش را حفظ کرده بود. صابر رهبر و سینما کریستال هم همین‌قدر عزیز بودند. اما فضای دل‌پذیر عصر جدید و حس خوبی که از حضور و تلاش کاوه برای بهترین بودن در هوای آن‌جا منتشر بود، هرگز تا و همتایی نداشت. هیشکی هوشنگ کاوه نشد؛ هیشکی. خدایش بیامرزد.

شعر: غزلی در نیستن

درگیر عاشقانه نیستم

یا گیر یک ترانه نیستم

تا زیستن بهانه شعر است

در فکر یک بهانه نیستم

با این یقین زشت، می‌جنگم

در متن یک گمانه نیستم

اندوه را ببار به شعرم

با اشک و آه، بیگانه نیستم

از بغض پنجره عبور کن

شب برنگرد، خانه نیستم

من پرسه گرد خواب‌گریزم

در بند آَشیانه نیستم

مرد قدیمی‌مطرودم

فرزند این زمانه نیستم

دیری‌ست مرده است سلیمانم

دل‌گرم موریانه نیستم

هر بازدم، نشان عبور است

محتاج یک نشانه نیستم

حالم خوش است، در دل دوزخ

در مرز و آستانه نیستم

در دوردست، مسافر محوم

در قاب هیچ کرانه نیستم

آهسته پاک می‌شوم آخر

تصویر جاودانه نیستم

 

کارگاه نقد فیلم (۲)

film_critic_1294385

آسیب‌شناسی چند نقد:
این بار هم بدون ذکر نام نویسنده چند نمونه از آسیب‌های نقدهای رسیده را با هم مرور می‌کنیم.
۱) در نقد من مادر هستم (فریدون جیرانی): «من مادر هستم، نه شاید هم من پدر هستم، نه اصلاً من عاشق هستم، که مادر یعنی عشق، که پدر یعنی عشق. پس من هستم. مرا ببین، هرچند یادم نباشد که آن شب کذایی در آن آپارتمان چه گذشت. پس بخند که باغ و گلستانم آرزوست.» طبیعی است که چنین لحنی با همه «حس‌وحال»‌اش ربطی به نقد فیلم ندارد. واقعیت تلخ برای کسانی که در آغاز راه نقدنویسی هستند این است که متأسفانه تا نویسنده‌ای حسابی شناخته نشود و به هر دلیلی نام و  اعتباری کسب نکند، نوشته‌های به‌اصطلاحی دلی و احساساتی‌اش چندان جلب توجه نمی‌کند. شاید این رسم دل‌پذیری به نظر نرسد ولی قانون نانوشته‌ای است که همیشه بوده و احتمالاً خواهد بود. فضای مجازی و وبلاگ شخصی، تناسب و البته امکان بیش‌تری برای انتشار نوشته‌هایی از این دست دارد.
۲) در تحلیل «دیوانگی در سینما»: «آیا منظور ما از گفته‌های‌مان منطبق با واقعیت است؟ آیا منظور ما از واژه‌هایی که به کار می‌بریم به طور مطلق بر آن‌چه واژه به آن اشاره می‌کند دلالت دارد؟ آیا مفاهیم پیشینی، دسترسی ما با حاق واقعیت و قابلیت ارجاع واژه‌ها به امور عینی را امکان‌پذیر می‌کنند؟ واژه با مدلول خود چه نسبتی دارد؟…» متن به همین شکلی که خواندید شروع می‌شود و این پرسش‌ها تا چند سطر بعد هم ادامه دارند و یک‌چهارم کل نوشته را تشکیل می‌دهند. یادداشتی چنین کوتاه هم طبعاً مجالی برای پاسخ دادن به این پرسش‌های کمرشکن فراهم نمی‌کند. اما این پیچیدگی آسیب اصلی نوشته نیست. این خواننده عزیز در دو نقد دیگر که همراه با این نوشته برای مجله فرستاده‌اند، همین شیوه طرح پرسش‌های پرشمار در یک یادداشت کوتاه را دنبال کرده‌اند. اساساً خواننده تحلیل‌های سینمایی بیش از آن‌که مشتاق روبه‌رو شدن با پرسش‌هایی بی‌پاسخ باشد برای گرفتن پاسخ پرسش‌‌های احتمالی‌‌اش، سراغ نقدها و تحلیل‌‌ها می‌رود. طرح پرسشی که ذهن خواننده را مشغول کند گاهی می‌تواند خیلی هم جذاب باشد. اما افراط در این امر بی‌تردید نتیجه‌ای جز دافعه به بار نخواهد آورد. می‌توانیم چنین متن‌هایی را خیلی ساده بازنویسی کنیم و به جای لحن پرسشگرانه، به شرح و بسط ایده‌ها و نگره‌های مورد نظرمان بپردازیم. نتیجه قطعاً دل‌پذیرتر خواهد بود.
۳) در نقد یک فیلم ضعیف: «واقعیتش این است که نوشتن درباره فیلم‌هایی که هیچ چیز ندارند، کارِ بسیار سختی‌ست چون آدم نمی‌داند باید از کجا شروع کند و به کجا برسد؛ از بس همه چیزشان آشفته و درهم‌برهم است. این فیلم هم از این قضیه مستثنا نیست؛ فیلمی‌به‌شدت خسته‌کننده، بی‌رمق و فاقد هرگونه جذابیت که خودش هم نمی‌داند چه می‌خواهد بگوید و حرف حسابش چیست.» فقط منتقدی که از طرف نشریه‌ای موظف به نوشتن نقد بر فیلمی‌شده باشد، ممکن است این‌گونه دل‌زده و ناراحت بنویسد. به کدام انگیزه و دلیل کسی که دز آغاز راه نقدنویسی قرار دارد و دستش در گزینش فیلم‌ باز است و اجباری هم بالای سرش نیست، باید وقتش را صرف بازگویی میزان انزجارش از یک فیلم کند. این هم یک پیشنهاد خیلی کاربردی برای دوستانی که قصد نقدنویسی دارند: نقد منفی نوشتن آن هم بر فیلمی‌که واقعاً جای هیچ دفاعی ندارد، کاری بسیار آسان و همیشه ساده‌تر از نقد مثبت نوشتن است اما خیلی زود مثل خود فیلم فراموش می‌شود.  یادمان نرود آیندگان هر وقت در تحلیل فیلم محبوب‌شان خود را نیازمند رجوع به مطلبی برای درک بهتر فیلم بدانند، سراغ نقدهای مثبت خواهند رفت. احتمالاً یک جوان مشتاق نقدنویسی، اولش شیفته سینما بوده و تجربه‌های لذت‌‌بخش‌‌‌‌‌ فیلم دیدنش او را به این وادی کشانده. شاید بد نباشد در آغاز، راه و رسم لذت بردن از هنر و تکثیر لذت را بیاموزیم. لطفاً این را با بازگویی نقطه‌ضعف‌ها و کاستی‌های یک فیلم اشتباه نگیرید، که بدون آن اصلاً نقد معنایی ندارد. سرراستش این است: اگر فیلمی‌آن‌قدر بد است که  مطلقاً «هیچ» ارزشی ندارد چرا وقت‌مان را صرف آن کنیم؟

نکته کلیدی
فعل «می‌باشد» کارکرد رایجی دارد و این‌‌طور جا افتاده که استفاده از آن کیفیتی مؤدبانه و رسمی‌به لحن می‌دهد. اما بنا بر توافق ویراستاران زبان فارسی کاربرد «می‌باشد» نادرست است؛ مثلاً اگر می‌خواهید رهگذران متوجه شوند که شما آش رشته می‌فروشید، به جای «آش رشته موجود می‌باشد.» می‌توانید بنویسید: «آش رشته موجود است.» یا حتی می‌شود خیلی ساده گفت: «آش  رشته داریم.» و حتی ساده‌تر از این: «آش رشته».

مقاله‌ای درباره بازیگری

این مقاله را برای شماره ویژه پاییز ۹۲ مجله فیلم نوشته بودم که مختص بازیگری است و مسئولان محترم مجله شایسته چاپ ندانستندش. در این سایت شخصی عزیز منتشرش می‌کنم و امیدوارم بخوانید و لذتش را ببرید و برای دوستان‌تان هم بفرستید. (از لینک زیر دانلود بفرمایید)

بازیگری: سه فیلم سه تجربه

یک خواهش بهداشتی

امسال یکی از بدترین «سرماخوردگی»‌های عمرم را تجربه کردم. نزدیک به سه هفته طول کشید و جانم را به لب آورد. در پرس‌وجویی که از دوستان پزشکم داشتم متوجه شدم ویروس جدیدی از خانواده‌ی «سارس» از طریق حجاج از عربستان به ایران آمده که مشخصه‌اش دوره‌ بسیار طولانی بیماری است و نشانه مهمش هم تعریق شدید و لرزهای متناوب است. این ویروس نشانه‌های تیپیک سرماخوردگی و انفلوانزا مثل آبریزش بینی و سرفه و عطسه را ایجاد نمی‌کند و حتی درد و کوفتگی عضلانی هم ندارد. به جای همه این‌ها با تعریق‌های متناوب و پیاپی، احساس لرز و سرمای شدیدی به بیمار می‌دهد و عاصی‌اش می‌کند. و دوره‌اش هم سه تا چهار هفته طول می‌کشد!!! همکار پزشکی می‌گفت به دلایل قابل‌حدس، وزارت بهداشت از اطلاع‌رسانی درباره‌ این ویروس منع شده است. بیچاره ما!

من نمی‌دانم از کدام شیرپاک‌خورده‌ای ویروس را گرفتم اما واقعا می‌خواهم از این مجال استفاده و عاجزانه خواهش کنم اگر هر مرض عفونی‌ای دارید لطفا:

یک: لااقل یکی‌دو روز استراحت بفرمایید (و اگر شد بیش‌تر) و در محل کار حاضر نشوید. مرخصی برای همین وقت‌هاست!

دو: از دست دادن با دیگران و روبوسی و حتی از نزدیک شدن به بندگان خدا و حرف زدن توی صورت‌شان خودداری بفرمایید.

سه: سرفه و عطسه را با دیگران قسمت نکنید! حتما دست‌تان را بعد از عطسه و سرفه بشویید.

چهار: هنگام خروج از محلی که فردی مشکوک به آلودگی در آن بوده دست‌تان را با آب و صابون بشویید.

پنج: کلاً ملاحظه دیگران را بفرمایید و به آن‌ها بگویید بیمارید. تصمیم با خودشان.

شش: یادتان نرود خودتان را درمان کنید! (مایعات زیاد بنوشید؛ آب‌پرتقال، چای کم‌رنگ و… . روزی چند عدد لیموشیرین میل کنید. روزی چند بار بینی و حلق‌تان را در دستشویی از ترشحات کاملاً تخلیه بفرمایید. دستمال کاغذی افاقه نمی‌کند. بخور آب جوش برای تسهیل تخلیه ترشحات بسیار مفید است. داروهای کمکی را هم پزشک برای‌تان تجویز می‌کند، سرخود دارو مصرف نکنید.)

بدبختی داریما! رعایت کنید! دفعه بعد نگین نگفتم. شاکی میشم.

شعر: جمعه‌ای در پاییز

هر عصر دل‌‌مرگ جمعه

خیال تو با من غریبی می‌کند

دلم صدای شاملو می‌خواهد

با نم‌نم بارانی بر شیشه ماشین

در جاده‌هایی که تو نیستی

و من مسافر شمالی‌ترین خاک خدایم

دلم ابری‌ترین آسمان پاییز می‌خواهد

تا تن سرمازده

خودش را بکشاند تا خواب

تا نفس‌های بی‌شماره‌ی هر رؤیا

کلاغ‌های پیر این کوچه

میان این همه قارقار

خبری برای من ندارند

دلم صدای شاملو می‌خواهد

وسط اذان دل‌تنگ

سر این شب که دست انداخته بر شانه‌ی بر آسمان

و تا خود صبح

دست برنمی‌دارد

شعر:

در خیال مسافری که نمی‌آید

بی‌عبور

سوت و کور

دل‌تنگ‌ترین بزرگراه زمینم

با تمنای دستی که نمی‌رسد

بی‌صدا

ابری

تنهاترین ترانه‌ی آسمانم

هر صبح

کبوتری پشت پنجره مشبک اتاقم می‌نشیند

و تا نیم‌خیز می‌شوم

تکه تکه پر می‌کشد

دمت گرم

خداحافظ رفیق

در شماره ویژه سی سالگی مجله فیلم از نفس عمیق نوشته بودم و از غیاب معنادار سعید امینی بازیگر نقش کامران که چه هم‌خوان است با معنای حضورش در آن فیلم. حالا خود ناکسش مفت و مجانی، راستی‌راستی مرده. کاش فایل آن یادداشت را داشتم و همین‌جا می‌گذاشتم. اصلا بهتر که ندارم. حالی در بساط نیست فعلا. بروم بتمرگم. بروم سیگار بکشم. بروم…

توقیف بهار و شاهگوش و…

یک

روزنامه بهار توقیف شد. به پیروی از مد اعتراضی این سال‌ها، باید گفت «آه! چه ظالمانه!» ولی با خواندن مقاله‌ای که باعث تعطیلی این روزنامه شده فقط می‌شود گفت «آوخ! از این همه حماقت!» واقعا نمی‌دانیم در چه کشوری با چه ملاحظاتی زندگی می‌کنیم؟ چرا به همین سادگی باید بهانه به دست ناظران کمین‌گرفته داد و یک امکان رسانه‌ای را زایل کرد؟ تکلیف آن همه کارمند، نویسنده و خبرنگاری که منبع درآمدشان کار برای این روزنامه بود چه می‌شود؟ واقعا چاپ مقاله‌ای که روایت شیعی از ماجرای غدیر را باطل اعلام می‌کند چه واکنش دیگری از مهم‌ترین و سرسخت‌ترین حکومت شیعی جهان می‌توانست در پی داشته باشد؟ و اصلا در گفتن این چیزها چه فضیلتی بود که تعطیلی یک روزنامه و بی‌کاری ده‌ها آدم فرهنگی را بشود با آن توجیه کرد؟ این همه نادانی واقعا که نوبرش است. میانه‌روی و دوراندیشی واقعا چیز بدی نیست.

دو

نخستین قسمت از سریال شاهگوش به کارگردانی داود میرباقری روی دکه مطبوعاتی بود و من هم خریدم و دیدم. میرباقری پشتوانه خیلی محکمی‌در نظام دارد و احتمالا به دلیل همین پشتوانه است که توانسته چنین اثر هشلهف و بی‌مایه‌ای را با این تبلیغات گسترده و حمایت‌های بی‌سابقه معنوی و شاید هم مادی، به خورد خلق‌الله بدهد. از متن و دیالوگ‌های باسمه‌ای تا بازی‌های به‌شدت روی نرو بازیگران، همه و همه مصداق بارز سردستی‌گری و ابتذال‌اند. سودش نوش جان سازندگانش.

سه

کاش یکی پیدا می‌شد مثل رسوایی اخیر داوری فوتبال و ماجرای رشوه و… گوشه‌هایی از کژی‌های سینمای ایران و معدودی از نقدنویسان آلوده‌دست را عیان می‌کرد. ده سال پیش شأن منتقد سینما این‌قدر نازل و شرم‌آور نبود. حالا هر ننه‌قمری در سینمای ایران با به رخ کشیدن بدکاری‌های دو سه نفر، همه منتقدان را به یک چوب می‌راند. خدا را چه دیدی؟ شاید این تشت هم روزی از بام بیفتد.