به بهانه‌ی مناقشه‌ی فرساینده‌ی خانه‌ی سینما

تا نقطه‌ی صفر

در یکی از سکانس‌های پایانی فیلم ارزشمند کندو (فریدون گله) قهرمان فیلم به نام ابی (با بازی وثوقی) لت و پار و درب و داغان از خوان آخر بیرون می‌آید. دوستانش با ماشین دنبالش آمده‌اند تا جسد نیمه‌جانش را از مهلکه در ببرند اما او که به یک صندلی بدجور گیر داده تا چند متر صندلی را همراه ماشین با خودش می‌کشاند و دلش نمی‌آید رهایش کند. سکانس مشابهی را از بانو فیلم درخشان و تأمل‌برانگیز داریوش مهرجویی می‌توان به خاطر آورد؛ جایی که بانو که به‌راستی از زشتی رفتار آن خانواده‌ی کذایی به سرپرستی  قربان‌سالار (با بازی استادانه‌ی عزت‌الله انتظامی) به ستوه آمده آن‌ها را از حریم خانه‌اش بیرون می‌کند اما قربان‌سالارِ زمین‌گیر در همان حال که با برانکار به بیرون برده می‌شود به اسباب و اثاثیه‌ی خانه چنگ می‌زند تا مگر در آخرین لحظه‌ها غنیمتی به همراه ببرد! حالا حکایت چنگ انداختن عجولانه‌ی برخی مدیران و سینماگران بی‌اخلاق و فرصت‌طلب به خانه‌ی سینما در فاصله یکی دو هفته مانده تا پایان دوره این دولت که قاعدتا باید صرف معارفه و انتقال شود یک جورهایی شبیه نمونه‌های ذکر شده است. وجه شبه در این است که کسی فکر کند چیزی که به عاریت در اختیارش است  وقتی مشمول مرور زمان ‌شود حالت ارث و میراث شخصی به خود می‌گیرد یا بدتر از آن فکر ‌کند که در ازای ناکامی‌هایش باید از مال و اموال دیگران غنیمت بردارد. وقتی «خدمتگزاری» که در حرف و شعار پربسامد و مطنطن است در عمل به مفهومی‌دروغین و بی‌ارزش تبدیل می‌شود و نشانه‌های تمامیت‌خواهی و چنبره زدن را بروز می‌دهد، بی هیچ تردیدی می‌توان حکم به بطلانش داد. آن که رفتنی است بی‌گمان رفتنی است و بر هیچ کودکی پوشیده نیست که هر قانونی که از سر استیصال و لج‌بازی در این زمان کوتاه گذار وضع شود به سادگی آب خوردن در اولین فرصت ملغا خواهد شد و رنگ اجرا و تحقق را نخواهد دید. با این وصف، این همه لجبازی و خرابکاری دقیقه نودی کم‌ترین توجیه عقلانی ندارد و فقط بیش از پیش نشانگر شخصیت و هویت واقعی گروهی است که شوربختانه در این چند سال عرصه‌ی فرهنگ را با همین رفتارهای تخریبی و لج‌بازانه آلوده‌اند. این رویکرد فقط مختص به فرهنگ نبوده و مجموعه اجرایی با دستپاچگی و شتابی حیرت‌انگیز در حال ابلاغیه دادن، و بذل و بخشش‌های خلق‌الساعه و غیرمنطقی در قالب هدیه‌ها و موقوفات است. در همه‌ی این سال‌ها حاصل این همه تکانش و تنش چیزی جز فرسایش نبوده. برای ترمیم این همه ویرانی در نهادها و مناسبات فرهنگی، باید در دولت بعدی رنج مضاعفی به جان خرید؛ تا تازه برسیم به نقطه‌ی صفر.

اما در سوی دیگر، شاید نخستین بار است که اعضای خانواده سینمای ایران این‌قدر هم‌دل و دل‌سوز پای حیثیت و حریم حرفه‌ای خویش ایستاده‌اند و اعتراض خفته‌ و سرکوفته‌ی این چند سال را از سر کلافگی و استیصال ابراز می‌کنند. آن‌ها به‌درستی دریافته‌اند که سکوت‌ بیش از این، مترادف خواهد بود با تحقیر بیش از پیش شأن و جایگاه‌شان که در دو دوره چهارساله هیچ انگاشته شده و به هر بهانه و مناسبتی به بازی گرفته شده است. تصمیم‌گیری‌های شتاب‌زده و محیرالعقول مدیران سینمایی در این سال‌ها واقاً هیچ حد و مرزی نداشته. مدیری که در مواجهه با افتخار بزرگ اصغر فرهادی برای سینمای ایران در کسب اسکار بهترین فیلم خارجی سعی در مصادره کردن این رخداد تاریخی دارد، و حرف‌هایش موجب ریشخند و استهزای هر مخاطبی با هر گرایش سیاسی می‌شود، پیش از هر چیز درک نادرست خود از شأن و منزلت هنرمند را به نمایش می‌گذارد. مدیری که برای تسویه‌حساب شخصی با مدیر یک نهاد صنفی، حاضر است کل خانواده بزرگ سینما را به تعطیلی و انزوا بکشاند و با هیچ ترفند و وعده‌ای موفق نمی‌شود بخش اندکی از این خانواده را به موازی‌‌کاری و فعالیت علیه پایگاه دیرین صنفی خودشان بکشاند، اگر اندکی از صداقت و انصاف بهره برده باشد باید بپذیرد که دیگر فرصتش برای محقق کردن نیاتش به پایان رسیده و بهتر است این چند روز باقیمانده را به آرامش و صلح و صفا بگذراند تا کارنامه‌اش در نگاه آیندگان تیره‌تر و غم‌انگیزتر از این که هست، نشود. این روزها تماشای چهره اندوهناک و مبهوت هنرمندان بزرگی که برای فرهنگ این سرزمین عزیز، رنج به جان خریده‌اند و آموزگار اخلاق و هنر بوده‌اند و حالا در سرپناه دل‌خوشی‌شان تخته شده، به‌راستی عبرت‌آموز و تلخ است.

منبع: روزنامه شهروند    http://shnn.ir

درباره‌ی بهمن فرمان‌آرا

دغدغه‌های یک هنرمند درباره هنر ، آزادی و مام میهن

صدای رسای سال‌های سکوت

خیال خام نگارنده این سطور از روزگار کودکی چنین بود که هنرمندان باید آدم‌های خاصی باشند؛ خاص به معنای واقعی کلمه. طبعا در دنیای معصومانه کودکی نمی‌شد راه چندانی به معنا برد و مهم‌ترین مظهر خاص بودن یک انسان، شمایل و جلوه حضور او بود.

راستش هرچه زمان گذشت و دریچه حقیری هم به درک معنا برای نگارنده گشوده شد باز هم این طرز تلقی دست نخورد و هنوز هم خلافش اثبات نشده. گذر زمان نشان داد که خاص بودن یک صفت ذاتی است و با هیچ جد و جهدی اکتساب نمی‌شود. هنر را خصایلی است که هنرمند را چه به ظاهر و چه به باطن از خیل انسان‌های دیگر جدا می‌کند و خدا می‌داند بهمن فرمان‌آرا یکی از آن مردان خاص روزگار است.

جلوه و شمایل هیچکاکی‌اش که عبوسی و طنازی را توامان دارد و کلاه ملویلی و آراستگی لجوجانه‌اش در روزگار ارزش شمردن بدریختی به کنار، او نمونه‌ای منحصربه‌فرد از رویکرد روشنفکرانه در سینمای ایران است که نه هم‌سفر هیچ موجی بوده و نه در طیف و محفل خاصی از روشنفکری قرار می‌گیرد.

در اوج خفقان دهه ۵۰ و ابتذال حاکم بر آن سینما در حالی که بسیاری از فیلم‌های متفاوت سینمای ایران به هر دلیلی (از وفاداری به فرهنگ عامه تا فریب مخاطبان) نشانه‌ها و دستمایه‌های معمول فیلم‌های لمپنی را به کار می‌گرفتند (از قیصر تا کندو) او به سروقت ادبیات پیش‌رو و گران‌مایه رفت و به اقتباس از متن سترگ شازده احتجاب زنده‌یاد گلشیری دست زد.

امروز گفتنش آسان است اما کافی است لحظه‌‌ای به واقعیت حقیر فرهنگ غالب آن روزگار بیندیشیم تا به عمق جان دریابیم فرمان‌آرا در آن مقطع تاریخی چه کار کارستانی کرده. سایه‌های بلند باد اقتباس دیگر او از قصه ارزشمند معصوم اول گلشیری نشانگر تداوم و اندیشیدگی کار فیلم‌ساز بود و جای شبهه‌ای باقی نگذاشت که فیلم قبلی‌اش ژست و ادا و ناخنک زدن به روشنفکری نبوده است.

در همان برهه، کارنامه‌اش در حیطه تهیه‌کنندگی از این هم پربارتر و درخشان‌تر است و شاید کم‌تر تهیه‌کننده‌ای در تاریخ سینمای ایران این‌ تعداد فیلم به‌شدت متفاوت و ارزشمند را در چنته داشته باشد: شطرنج باد (محمدرضا اصلانی)، ملکوت (خسرو هریتاش)، دایره مینا (داریوش مهرجویی) و گزارش (عباس کیارستمی) .

اما همه این کوشش‌های ارزشمند نتوانستند ضامن ادامه فعالیت سینمایی او در ایران شوند و این فیلم‌ساز صاحب‌اندیشه از سایه‌های بلند باد (۱۳۵۷) تا بوی کافور، عطر یاس (۱۳۷۸) بیش از دو دهه در محاق ماند. او در بازگشت هنری‌اش، راوی تشویش مرگ و فراموشی شد و از دغدغه‌هایش درباره هنر، آزادی و مام میهن فیلم ساخت.

در خانه‌ای روی آب، یک بوس کوچولو و خاک‌آشنا هم با رویکردها و کیفیت‌هایی متفاوت همین مفاهیم والا را به تصویر کشید. اما کار مهم‌تر او در دوران مغتنم بازگشتش به عرصه فعالیت هنری در سرزمین مادری، ارائه و حفظ پرسونای یک منتقد فرهنگی دنیادیده و مجرب بود که دلش تنها برای اعتلای فرهنگ و مردمش می‌تپد، میانه‌ای با منفعت‌طلبی و مصلحت‌اندیشی ندارد و از بیان کژی‌ها و کاستی‌ها ابدا نمی‌هراسد. آری، او به‌راستی هنرمندی یکه و خاص است و این خاص‌بودگی از جلوه دیگرگونش تا مشی و مرام هنری و انسانی‌اش هویداست.

منبع: روزنامه اعتماد ۲۷ تیر ۹۲

well, nobody’s perfect

زیاد شده در سایتی چیزی را جست‌وجو کنیم یا صفحه‌ای را باز کنیم و با پیغام خطا (ارور) روبه‌رو شویم. تا حالا ندیده بودم سایت مفخم و معظمی‌مثل IMDb  ارور بدهد. اما یک بار هم که ارور داد چنین پیغامی‌روی مونیتور آمد: well nobody’s perfect

imdb

و حتما فیلم‌بازها می‌دانند این جمله مربوط به کدام فیلم بامزه و ماندگار تاریخ سینماست. باحالی شاخ و دم ندارد؛ همیشه و همه‌جا می‌شود نکته‌سنج و باحال بود. اصلا عجیب نیست که سایتی با اهمیت و عظمت IMDb این‌قدر ذوق و ایده به خرج بدهد. روح‌شان شاد که روحم را شاد کردند. البته پیشاپیش گفته باشم که من به روح اعتقاد ندارم!

هویجوری

یک

عرض شود خدمت انورتان: آن‌ها که پی‌‌گیر نوشته‌هایم هستند (چه از سر رفاقت و چه از سر کنجکاوی و…) می‌دانند نزدیک سه ماه است که اکانت فیس‌بوکم را غیرفعال کرده‌ام، و راستش دیگر هم قصد ندارم فعالش کنم. آن‌ها که هم که نمی‌دانستند خب الان لابد دانسته‌اند. این سایت کابوس‌های فرامدرن عزیز تنها راه ارتباطی من با دنیای بیرون است؛روزنی کوچک است که از آن با تمام فارسی‌زبانان دنیا حرف می‌زنم. قیاس یک سایت شخصی پروپیمان مثل سایت من و فضای دور همی فیس‌بوک چنین است که گویی عده‌ای هر روز زل آفتاب در پارکی جمع می‌شوند تا در حد سک‌سک همدیگر را ببیند اما من یک دفتر شخصی شیک دارم که در ضمن مجهز است به آب‌سردکن و سیستم تهویه‌ی مطبوع و پذیرایی ساده و پیچیده و از این حرف‌ها (البته در ماه مبارک رمضان آب و پذیرایی به پس از افطار موکول می‌شود!)

از مزاح که بگذریم این‌جا تنها جایگاه حضور من در فضای اینترنت است و شبانه‌روزی آماده‌ی پذیرایی  و برقراری دیالوگ با شماست. 

دو

برای آن‌ها که مدام من را با رضا کاظمی‌های دیگر اشتباه می‌گیرند عرض کنم که من منتقد سینما هستم، سه سالی هست که دستیار سردبیر مجله‌ فیلم هستم، شعر و داستان و فیلم‌نامه و نمایش‌نامه می‌نویسم، هنوز کتاب شعر منتشر نکرده‌ام، مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن را با نشر مرکز منتشر کرده‌ام که می‌توانید آن را از خود نشر مرکز و احتمالا کتابفروشی‌های دیگر بخرید (ترجیحا به کتابفروشی نشر مرکز، روبه‌روی هتل لاله بروید!). با باند ادبی روشنفکری رفاقتی ندارم و طبعا کتابفروشی‌های مربوط به این باند و نشریات مربوط به این باند کم‌ترین عنایتی به این کتاب ندارند و تمام تلاش‌شان را کردند که این کتاب را بایکوت خبری کنند حتی آن چند نفری که دوست خود من بودند و از کتابم تعریف کرده بودند… اما مطمئنم که خواندن کتابم برای شما بسیار لذت‌بخش‌تر از اغلب کتاب‌های همان باند خواهد بود.  و گذر زمان همه چیز را آشکارتر خواهد کرد.

سه

مدت‌هاست یکی از منتقدان سینما به هر مناسبتی درباره‌ی منتقدان دیگر با تفرعنی زشت اظهار نظر می‌کند. ایشان باید بداند که دیگران هم در موقعیت‌های مشابهی قرار می‌گیرند اما از نظر دادن درباره‌ی همکاران‌شان طفره می‌روند یا حتی آن کامنت‌ها را کلا منتشر نمی‌کنند. بهتر است آدمیزاد ماست خودش را بخورد و این‌قدر از موضع بالا به همه چیز نگاه نکند. آدم خودش محال است بفهمد که کی و کجا زرتش قمصور شده. بهتر است کمی دوراندیش باشیم و بدانیم سرشت هر کنشی در این دنیا بومرنگی است. کلا هم تفرعن چیز خوبی نیست چون بدنامی به بار می‌آورد. فروتنی بیمارگونه و دروغین هم چیز خوبی نیست. آدم سالم باید به وقتش مغرور باشد و به وقتش فروتن.

چهار

بیایید از قضاوت زودهنگام، واکنش‌های احساسی و لجن‌پراکنی در غیاب یک انسان که قابلیت دفاع از خودش را در آن زمان و مکان ندارد بپرهیزیم. پناه می‌برم به خدای مردم از شر مردم.

پنج

در پناه پروردگار

اجرای «حلقه مفقوده» و چند سپاس

نمایش‌نامه‌خوانی حلقه‌ی مفقوده به کارگردانی این‌ حقیر ۲۲ تیر در فرهنگسرای ارسباران انجام شد.

شکر پروردگار همه چیز خوب پیش رفت. برای من تجربه‌ی گران‌بهایی بود. امیدوارم در اجرای صحنه‌ای این نمایش‌نامه کاری شسته‌رفته و به‌مراتب ساخته‌و پرداخته‌تر ارائه دهیم.

یک دنیا سپاس نثار آن عزیزانی که قدم بر چشم من گذاشتند و به تماشای این اجرا آمدند. جای آن‌ها که نیامدند خالی بود.

سپاس از دو هنرمند عزیز و دوست‌داشتنی بهاره رهنما و سیامک صفری که من جوان را در آغاز راهم یاور شدند.

سپاس برای پوریا ذوالفقاری، دوست و همکار عزیزم که در آخرین لحظه‌ها به یاری‌ام آمد و به نقش‌خوانی کمک بسیار کرد.

سپاس از بنیاد خیریه‌ی برکت که مسبب این اجرا شد.

سپاس از سایت تیوال که حسابی برای این کار تبلیغ کرد.

سپاس از همسر عزیزم لیلا که همیشه یار و یاورم بوده و هست و خواهد بود. (عکس‌های بالا هم کار اوست)

سپاس از هوشنگ گلمکانی که در این برهوت انسانیت همیشه پشت و پناه من است.

سپاس از فردین صاحب‌الزمانی که در معرفت و مهربانی بی‌همتاست.

و سپاس از همه‌ی کسانی که انرژی مثبت دادند.

به امید کارهای بزرگ‌تر و بهتر.

سیامک صفری و بهاره رهنما در «حلقه‌ی مفقوده»‌

حلقه‌ی مفقوده
:  فرهنگسرای ارسباران
:  ۲۲ تیر ۱۳۹۲
:  ۲۰:۰۰
:  ۶۰ دقیقه
:  ۱۰,۰۰۰ تومان

کارگردان: رضا کاظمی
نقش‌خوان‌ها: بهاره رهنما، سیامک صفری، پوریا ذوالفقاری

* این کار به صورت نمایش‌نامه‌خوانی و تنها در یک روز اجرا خواهد شد *

شریعتی، بالاتر از پل سیدخندان، خیابان جلفا، فرهنگسرای ارسباران (هنر)
تلفن: ۲۲۸۷۲۸۱۸ – ۲۲۸۷۲۸۱۹ – ۲۲۸۷۲۸۲۰
لینک در سایت تیوال: کلیک کنید
*
با عضویت در سایت پرمحتوا و خوب تیوال می‌توانید بلیت این نمایش و نمایش‌های دیگر را آنلاین بخرید.
این برنامه را بنیاد خیریه‌ی «برکت» برگزار می‌کند و «تمام» عواید بلیت‌فروشی صرف بانوان بی‌سرپرست خواهد شد.
حضور شما مایه‌ی دل‌گرمی‌است.
درباره‌ی نمایش نامه: یک ساعت از یک شب خیلی خاص از زندگی یک زن و شوهر.
LOST-RING

شعر: خراب

چشم تو خالی از نگاه شده

ترس دارد نگاه خالی تو

می‌گریزم از این خیال سیاه

از بهشت بد خیالی تو

موسم رخوت و غم نان است

فصل بدرنگ خشکسالی تو

کاش پروردگار خوبی‌ها

رد شود روزی از حوالی تو

سوژه‌خنده شده تمام محل

وعده‌ و حرف پارسالی تو

واقعا حالت بدی دارد

کار بی‌فکر ماست‌مالی تو

باخبر شو که جوجه‌ماشینی

تر زده بر نقوش قالی تو

به همه تا کمر بدهکاری

ننگ بر مشکلات مالی تو

معجزه می‌کند ندیدن تو

این هم از معجزات عالی تو

به بهانه‌ی «مرد بالشی» محمد یعقوبی

جایگاه لرزان نویسنده

pillow-man

نوشتن از روند نوشتن و آفرینش ادبی یکی از دست‌مایه‌های تکرارشونده بسیاری از نوشته‌های درخشان نویسندگان بزرگ است و با مرور مجموعه آثار محمد یعقوبی نویسنده و کارگردان ارزش‌مند تئاتر ایران هم بارها به همین موتیف برمی‌خوریم. مرد بالشی تازه‌ترین نمایش اوست که از چندی پیش در تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه رفته. یعقوبی که اغلب او را به عنوان نویسنده نمایش‌نامه‌های خودش می‌شناسیم این‌بار سراغ یک متن غیر ایرانی رفته که نویسنده‌اش مارتین مک‌دونا فیلم‌ساز نام‌دار ایرلندی/ انگلیسی است و دو فیلم بلند درخشان در بروژ و هفت بیمار روانی را در کارنامه دارد. تا پیش از این نام مک‌دونا در مقام نمایش‌نامه‌نویس برای بسیاری شناخته‌شده نبود اما با تماشای همین دو فیلم هم می‌شد دریافت که او چه تبحری در نوشتن و اجرای موقعیت‌های خاصی دارد که در آن شخصیت‌ها در فضایی محصور با هم دیالوگ برقرار می‌کنند و فضای اساسی متن نه با شکل دادن رخدادهای محسوس و مشهود در قاب بلکه از خلال دیالوگ‌ها و با تکیه بر تصور بیننده شکل می‌گیرد. از این گذشته بخش مهمی از در بروژ و پایه اصلی روایتش، شباهتی انکارناپذیر با نمایش‌نامه مستخدم ماشینی نوشته هرولد پینتر نمایش‌نامه‌نویس بزرگ داشت؛ دو جنایتکار برای مدتی به دستور رییس‌شان به مرخصی رفته‌اند و در عین حال یکی از آن‌ها مأمور به کشتن دیگری شده. به هر حال مک‌دونا دست‌کم تا به امروز در نمایش‌نامه‌نویسی فعالیت گسترده‌تری داشته تا سینما. «سه‌گانه لینین» شامل سه نمایش‌نامه ملکه زیبایی لینین، جمجمه‌ای در کنمارا و غرب تنها و سه‌گانه جزایر آران و همین مرد بالشی (۲۰۰۳)  از جمله نمایش‌نامه‌های او هستند که این مورد آخری دو جایزه معتبر لارنس الیویه و تونی را در سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ برای او به ارمغان آورده.

قصه مرد بالشی در کشوری خیالی می‌گذرد و درباره نویسنده جوانی است که با برادر خل‌مزاجش زندگی می‌کند و از راه کار در کشتارگاه روزگار می‌گذراند. نمایش از جایی آغاز می‌شود که دو پلیس، از نویسنده بازجویی می‌کنند. او داستان‌هایی خیالی می‌نویسد که در بیش‌تر آن‌ها کودکان مورد تعرض و آزار و شکنجه قرار می‌گیرند. دلیل بازجویی از او این است که در آن شهر کوچک به‌تازگی دو کودک به شیوه مشابه دو داستان او به قتل رسیده‌اند و کودک دیگری هم ناپدید شده است…

متن نمایش‌نامه چندان سرراست و آسان‌یاب نیست. با فلاش‌بک به گذشته نویسنده جوان و حقایق هول‌ناکی که درباره کودکی او و برادرش آشکار می‌شود مرز میان قصه‌های خیال‌پردازانه او و واقعیت جاری در متن نمایش مخدوش می‌شود و حسی غریب از سردرگمی و ابهام برجا می‌ماند. با همه پیچیدگی‌ها متن مک‌دونا را نهایتاً می‌توان در سوک‌واری بر از دست رفتن معصومیت کودکی و فجایع پیامدش در شکل‌گیری اجتماع مسموم بزرگ‌سالان خلاصه کرد. اما به گمان من آن وجه از نمایش که بیش‌تر مورد توجه محمد یعقوبی قرار گرفته فضای خفقان‌بار و و استبدادزده جامعه‌ای است که به شکلی نمادین در شخصیت دو پلیس (به مثابه نیروی قهریه) متبلور شده است. در چنین بستری، نویسنده خود قربانی یک سیستم تربیتی نادرست است و محصولات ذهنی‌اش هم دست‌مایه برداشت‌های نادرست قرار می‌گیرد و موجب تسلسل زشتی‌ها می‌شود. حتی مأموران قانون آن سرزمین خیالی هم به‌نوعی قربانیان فرهنگ بسته و منحط حاکم بر آن اجتماع‌اند و هریک به شکلی در رابطه‌ی پدر/ فرزندی تاوان سنگینی پرداخته‌اند. اما از همه این‌ها که بگذریم، آن جنبه از متن مک‌دونا که با برخی از نوشته‌های پیشین خود یعقوبی هم‌خوانی دارد، و می‌تواند دلیل اصلی رویکرد او به این متن نامأنوس و غریب باشد، جایگاه متزلزل و شکننده نویسنده در یک محیط بسته و تنگ‌نظر است که سرانجامی جز نابودی نویسنده و نوشتن ندارد.

نقش‌‌آفرینی درخشان پیام دهکردی و علی سرابی در کنار یک کارگردانی و میزانسن مینیمال اما مؤثر مرد بالشی را نمایشی جذاب و تفکربرانگیز کرده که دیدنش ابداً خالی از لطف نیست.   

منبع: روزنامه شهروند

در مکتب خیابان

برای من هیچ لذتی فراتر از غرق شدن در فرهنگ عامه نیست و البته گاه هیچ زجری بدتر از مواجه شدن با برخی جنبه‌های آزارنده‌ی این فرهنگ نیست. اما در نهایت حقیقت آن‌جاست؛ وسط زندگی روزمره‌ی سخت و تن‌فرسای آدم‌های کوچه و خیابان. هیچ اندیشه‌ای پشت مونیتور و صفحه‌کلید شکل نمی‌گیرد. هیج اتفاقی در پستوی روشنفکری نمی‌افتد. باید رفت وسط زندگی و رنج و خستگی را در زیر و بم  اجتماع دید. وسط همین زندگی است که می‌شود دید سرخوشی‌های کوچک چه دل‌خوشی بزرگی برای بسیاری از انسان‌های دست‌خالی‌اند.

دوری از اجتماع و خزیدن در لاک روشنفکری، مایه‌ی مرگ تدریجی است. باید از این لاک بیرون آمد و در احوال انسان‌ها سیر کرد. در مکالمه و هم‌نشینی است که زیبایی راستی‌ها و زشتی ناراستی‌ها را می‌شود با تمام وجود درک کرد. زندگی آپارتمانی در ذات خودش حقارت‌بار است و باید آن را محدود به استراحت و خواب کرد. باید بزنی بیرون و نگذاری فضای فکر و تنفست به اندازه‌ی چس‌مثقال متر مربع یک خانه‌ی دل‌گیر باشد. باید هم‌قدم خیابان‌ها شد.

«چشم‌هایی که مال توست » و گفت‌وگو با بهاره رهنما

تکه‌پاره‌های دل‌تنگی

این یادداشت و گفت‌وگو پیش‌تر در روزنامه‌ی شهروند منتشر شده‌اند

چشم‌هایی که… مجموعه‌ای از چند مونولوگ‌ زنی ایرانی است که در آغاز وجهی روان‌پریشانه و اسکیزوفرنیک را به نمایش می‌‌گذارد. در همان دقایق آغازین نمایش با تأکید بر مراجعه‌ی  زن به یک روان‌پزشک و بر اساس شواهدی که از رفتار نامتعارف او داریم (که مهم‌ترین نمودش حرف زدن او با خودش است) به ازهم گسیختگی روانی زن پی می‌بریم اما چرایی‌اش را به‌درستی درنمی‌یابیم یا به اشتباه به یک اختلال درون‌زاد بدون دخالت عوامل بیرونی نسبت می‌دهیم. حتی تا جایی که قضیه‌ی  ترک شدن زن توسط همسرش بر ما آشکار نشده احتمال می‌دهیم چیزی مثل مرگ همسر علت اصلی اختلال فعلی زن باشد. حرف زدن زن با خودش تمهید اصلی متن برای توجیه مونولوگ‌گویی‌های طولانی اوست. به شکلی ذاتی مونولوگ‌‌گویی در زمانی بیش از یک ساعت آن‌ هم در یک چیدمان محدود تئاتری می‌تواند حسی از کسالت و خستگی را به تماشاگر منتقل کند اما ساختار و روند متن بهاره رهنما و شیوه‌ی  اجرای او به‌خوبی این مشکل بالقوه را پس زده است. در متنی که اندوه و تنهایی و روزمرگی و خستگی بیداد می‌کند، او با چینش آگاهانه‌ی شوخی‌ها و قرار دادن فضاهای تنفس و با تغییر در پوشش و حال‌وهوای هر اپیزود از نمایش، از ملال و یکنواختی اجرا جلوگیری کرده است. 

مانند بسیاری از متن‌هایی که جان‌مایه‌ی بطالت و تکرار دارند این نمایش هم در یک فرم دایره‌ای سیر می‌کند تا دور باطل یک زندگی غبارگرفته و رو به اضمحلال را ترسیم کند. نمایش با پخش ترانه‌ی هفته‌ی خاکستری با صدای جاودان و مؤثر فرهاد مهراد آغاز می‌شود و با همین ترانه به پایان می‌رسد. میان این رفت و برگشت، به شکلی نمادین هفته‌ای از زندگی زنی تنها و در آستانه‌ی ویرانی کامل را به تماشا می‌نشینیم. در هم‌خوانی همه‌جانبه‌ای با متن آن ترانه‌‌ی سترگ (شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی…) بطالت و پوچی زندگی یک زن نمونه‌وار مدرن امروزی ایران در غیاب حضور جسمانی و معنوی مرد مرور می‌شود. هرچند تمرکز اصلی قصه بر رهاشدگی زن و تنهایی و بی‌پناهی اوست اما از آن‌جا که پرش مداوم و تقطیع‌وار افکار از ویژگی‌های روان‌پریشی است در مونولوگ‌ها به نکته‌ها و مسائل پرشماری از وضعیت اجتماعی و فرهنگی اشاره می‌شود و گاه این اشاره‌ها چنان پررنگ است که قصه‌ی اصلی را موقتاً به سایه می‌برد.

متن چشم‌هایی… به‌شدت زنانه است اما به شکل معجزه‌آسایی از گزند یک‌جانبه‌نگری مرسوم نگره‌های فمینیستی رهایی جسته و به جای برساختن دوقطبی زن/ مرد و احیای معارضه‌ی بنیادین با جنس دیگر، صرفاً بیان‌گر دل‌تنگی‌ها و دل‌واپسی‌های زنی است که به دنبال روان‌ضربه‌ای عاطفی، شاخک‌های حسی‌اش حساسیتی زایدالوصف یافته‌اند و او هم بسیار جزئی‌نگرانه و دلخورانه کج و معوجی رفتارها و رخدادهای اجتماع را بازگو می‌کند. چشم‌هایی… برآمده از دریچه‌ی نگاهی زنانه است اما فمینیستی نیست. چون به انکار مرد برنمی‌خیزد و اتفاقاً سوک‌نامه‌ای در فقدان مردانگی و وفاداری است و داعیه‌های برابری‌طلبانه را هم دست‌کم در سطح بیان نمی‌کند. و مهم‌تر از این، لحن انتقادی‌اش را فارغ از جنسیت متوجه همه‌ی آدم‌های پادرهوای امروز می‌کند.

شاید مهم‌ترین ویژگی چشم‌ها… برای یک تماشاگر ایرانی، قرابت‌ و شباهت‌ چشم‌گیر و گاه تکان‌دهنده‌ی  متن با حال و احوال خود اوست. در محدوده‌ی متن، با حدیث نفسی از ذهنی پریشان روبه‌روییم و در فرامتن هم نویسنده‌ی این مونولوگ‌ها (رهنما) داستان‌نویسی است که خود بازیگری توانا در حیطه‌ی تئاتر است. بی‌تردید این‌که بازیگر اجرایی چنین دشوار و پرحرف و نسبتاً طولانی، نویسنده‌ی  متن هم باشد تأثیر مثبتی بر متن و اجرا خواهد داشت. نویسنده متن را با بهره‌گیری از پرونده‌های ذهنی خودش (از دیده‌ها تا شنیده‌ها) می‌نویسد و ویژگی‌ها و توانایی‌های خاص خودش در مقام بازیگر را چنان در اختیار می‌گیرد که یک نویسنده‌ی دیگر هرگز نمی‌تواند این‌چنین به آن‌ها نزدیک شود.

در تئاتر امروز میان‌کنش (interaction) با تماشاگر جایگاه و اهمیت قابل‌توجهی دارد و در اجرایی که من دیدم این میان‌کنش به شکلی مؤثر و به‌شدت کاربردی صورت گرفت. جایی که زن از مادر درگذشته‌اش سخن می‌گوید و می‌خواهد برایش شمع روشن کند ناگهان سالن نمایش روشن می‌شود و با این تمهید، گویی دیوار حایل میان خانه‌ی زن و فضای بیرون برداشته می‌شود. زن متوجه حضور تماشاگران می‌شود و آن‌ها را به مثابه آدم‌های گذری کوچه می‌بیند. او از آن‌ها آتشی برای روشن کردن شمعش طلب می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد برای آمرزش درگذشتگان دعا کنند. این کنش را نمی‌توان فاصله‌گذاری به معنای شکستن سد احساسی تماشاگر دانست بلکه برعکس، هر فاصله‌ای را از میان برمی‌دارد و تمام فضای سالن نمایش را به صحنه نمایش تبدیل می‌کند و این‌چنین اندوه متن را در جان تماشاگر می‌نشاند.

*

در چند سال اخیر بازیگران زیادی از سینما به تئاتر ناخنک زده و خیلی‌هاشان دستاورد مهمی‌نداشته‌اند اما برخی مثل شما جنبه‌های تازه‌ای از توانایی‌شان را اثبات کرده‌اند. به نظر شما دلیل این رویکرد سینمایی‌ها به تئاتر چیست؟

به نظرم تئاتر همیشه در همه‌جای دنیا محل کسب اعتبار و تجربه‌های متفاوت برای بازیگران سینما بوده اما باز هم در همه‌جای دنیا تعداد بازیگران سینما که در تئاتر ماندگار شده‌اند، خیلی زیاد نیست. آن تمامیت‌خواهی که تئاتر از بازیگر می‌خواهد و حس کار گروهی اغلب بعد از یکی‌دو کار حوصله بازیگر سینما را سر می‌برد، خب بحث مالی هم که اصلاً قابل‌قیاس نیست.

 آیا تئاتر را مقوله‌ای روشنفکرانه‌تر از سینما می‌‌دانید؟ و این صرفاً به دلیل تعداد بسیار کم‌تر مخاطب است یا دلایل مهم‌تری هم دارد؟

 من مثل خیلی‌ها با خود لغت روشنفکری مشکل دارم ولی خب به مفهوم هنر متفاوت‌تر نه. هم سینما و هم تئاتر در ژانرهای متفاوت خود می‌توانند کار عامه‌پسند یا خاص ارائه دهند، به نظر من نمی‌شود حکم کلی  در این مورد صادر کرد.

 چند نمایشی که از شما دیده‌ام هر بار بهاره رهنمای نامتنظری را پیش رویم گذاشته. فکر می‌کنید چرا سینما به شما امکان بروز همه‌ی توانایی‌تان را نداده؟ چه اتفاقی در این عرصه می‌افتد که در آن دیگری نمی‌افتد.

ممنونم. برای خودم هم همین‌طور است. تئاتر وجه‌های دیگری از من را برای خودم رو می‌کند که گاه انتظارش را ندارم. این بیش‌تر به اعجاز صحنه و البته متن‌های نابی که در تئاتر پیدا می‌شود و بی‌شک در سینمای بیمار این سال‌های ما پیدا نمی‌شود هم بستگی دارد. دیگر این‌که روند حضور من در سینما بیش‌تر در جاده‌ی بازیگر تجاری شدن افتاد. این قسمت‌های سینما خیلی‌اش به شانس و اتفاق بستگی دارد ولی خب در تئاتر تحصیلم را ادامه دادم و اصولاً در یک کلام فهمیدم بیش‌تر آدم تئاتر هستم تا سینما و تلویزیون.

 در پاسخ به پرسش تفاوت بازی در سینما و تئاتر همیشه به جمله‌هایی یکسان و کلیشه‌ای برمی‌خوریم و کم‌تر با تحلیل تکنیکی روبه‌رو می‌شویم. برداشت تکنیکی خود شما از این تفاوت چیست.

 به  نظرم داستان اصلی امتداد حس است، تفاوت اصلی هم همین است و آن جادویی هم که حال عوامل رو و پشت صحنه‌ی نمایش را خوب می‌کند همین است. به قول اکتاویو پاز تئاتر جادوی بی‌زمانی دارد، از زمان و مکان برای زمان خودش جدایت می‌کند. و این روند به نظرم البته در تئاتر وفادار به داستان، بیش‌تر حس و حضور تمام می‌خواهد تا استفاده از تکنیک خاص برای دیده شدن در پلان‌های مقطع که گاه فاصله‌ی بین‌شان هفته‌ها طول می‌کشد. البته بحث بیان و بدن و کاریزمای حضور در صحنه و البته داشتن تکنیک‌های خلص برای تئاترهای بی‌داستان یا ژانرهای متفاوت نمایش هم مطرح است.

 تئاتر جدا از جنبه‌های تکنیکی چه تأثیر عاطفی و روانی بر بازیگر دارد؟ شب‌های متوالی با نقشی درگیر شدن آن هم در اجرای سنگین و تک‌نفره‌ای مثل همین نمایش اخیر شما، چه پروسه‌ای را شامل می‌شود، چه‌قدر انرژی می‌گیرد و چه اثری بر جنبه‌های فردی و جمعی زندگی بازیگر دارد؟

 همان جادوی بی‌زمانی. البته روش بازیگری که من بیش‌تر بلدم یا دوست دارم دنبالش کنم، باور آدم را بدجوری بین خیال نقش و واقعیت زندگی در نوسان نگه می‌دارد؛ مثل استفاده از روان‌گردان‌های سنگین است. البته که کار سختی است؛ انگار هر شب با روحت کشتی می‌گیری و کلنجار می‌روی. بعد سال‌ها و پس از چندین ماه حال بد روحی بعد از اجرای اول نمایش خدای کشتار در سال ۸۷ فهمیدم که باید بلافاصله بعد اجرا با روش‌هایی که خودم می‌دانم مودم را تغیر می‌دهد از فضای نمایش خارج شوم. بعد چشم‌ها… هر شب دوست دارم آدم‌های زیادی ببینم، جایی بروم و قطعاً می‌دانم بهتر است تا یکی‌دو ساعت اصلاً تنها نباشم. این‌جور بازی کردن شبیه بندبازی است هم خیلی لذت و هیجان دارد و هم خیلی خطر.

 متن و حال‌وهوای نمایش چشم‌هایی که… دست‌کم برای مخاطب ایرانی بسیار آشناست و این آشنایی از فرط نزدیکی به تجربه‌های مخاطب، گاه گزنده و آزاردهنده است چون مانند آینه‌ای در برابر اندیشه و رفتار حاکم بر طبقه‌ای از جامعه قرار می‌گیرد و بدریختی این اندیشه و رفتار را به رخ مخاطب می‌کشد. نویسنده‌ی این متن ملموس و پر از جزئیات خود شما هستید. از شکل‌گیری و اجرای این متن بگویید. از فکری که پشتش بوده تا بازخوردی که گرفته‌اید.

 سال‌هاست کنار بازی، داستان می‌نویسم. کتاب سومم نزدیک به دو سال است که در ارشاد خاک می‌خورد. جدیداً هم اعلام کردند توقیف! چیز خاصی هم نداشت. هفت داستان زنانه و عاشقانه است که به هیچ وجه با شعار گرمای مرسوم فمینیست‌ها شباهتی ندارد. این نمایش یکی از داستان‌های آن کتاب است. اسم کناب بود این تابستان فراموشت کردم که قبلاً از روی دوسه داستان دیگرش هم نمایشی با همین نام کتاب کارگردانی کردم. همه‌ی کتاب درباره‌‌ی ترک شدن است؛ ترک شدن از عشق، از جامعه، از شهر و شاید چون همه‌ی ما از زن و مرد روزی این حال را تجربه کرده‌ایم آن‌قدر ما نامه و واکنش و حرف و شعر از آدم‌ها می‌گیریم که ای وای! این‌که زندگی ما بود که تو نوشتی!

 چه شد که کارگردانی را به فرد دیگری (نسیم ادبی) سپردید؟ فارغ از جنبه‌های تعارف‌وار، درباره‌ی نقش ایشان در کلیت کار بگویید؟

 من توان بازی و کارگردانی هم‌زمان را مطلقاً ندارم و دلیلش هم شیوه‌ی بازی‌ام است که شرحش را دادم. در ضمن من و خانم ادبی در یک گروه نمایشی هستیم به نام «این تابستان» و بی‌تعارف نسیم ادبی بازیگر عجیب و متفاوتی است. دوست داشتم از تجربه‌ی بازی ایشان در کارگردانی متنم و خودم استفاده کنم. او بسیار مسئول و نازنین است و من از این همکاری لذت بردم.

 شما از پرکارترین تئاتری‌های این سال‌ها هستید و به نوعی می‌شود گفت تئاتر منزل و مأوای اصلی‌تان شده. نگران نیستید که در سینما کم‌‌کار شوید؟ از چشم‌اندازتان و برنامه‌‌های بعدی‌تان در این عرصه بگویید.

 نه، دو سال مانده تا چهل سالگی. سینما و تلویزیون را نم‌نمک دارم و حضورم را حفظ می‌کنم اما سینما دیگر چیز مهیجی برایم ندارد. بخش اصلی برنامه‌ی ادامه کارم را در نویسندگی و تدریس و تئاتر گذاشته‌ام. این‌جوری آرام‌ترم و بی‌شک آدم به‌درد‌بخور‌تری برای خودم و عزیزانم…

مرسی عزیزم!‍ بای!‍

همین چند ساعت پیش یکی از مهم‌ترین کودتاهای تاریخ سیاسی بشر رخ داد و محمد مرسی به شکلی خفت‌بار توی قوطی رفت. آینده گواهی خواهد داد که چرا این کودتا بسیار مهم است و چه‌گونه قاعده‌ی بازی استراتژیک آمریکا و متحدانش در خاورمیانه را برهم می‌زند. حوصله‌ی نوشتن دربار‌ه‌ی سیاست را ندارم و فقط به نکوداشت این رخداد فرخنده بسنده می‌کنم. اما صبر کنید. چرا فرخنده؟ مگر محمد مرسی از یک روند دموکراتیک (انتخابات آزاد) به قدرت نرسید؟ شما را نمی‌دانم اما من به دموکراسی دست‌کم در دل فقر فرهنگی هیچ اعتقادی ندارم. دموکراسی بازی زیبایی است که در جوامع عقب‌مانده اصلا جواب نمی‌دهد.