شعر: آن اتفاق نمی‌افتد

آن اتفاق نمی‌افتد

در ذهن باغ نمی‌افتد

با غول و جنبل و جادو

نور از چراغ نمی‌افتد

با هر کلک، تن بی‌جان

در عکس، چاق نمی‌افتد

تصویر آن ور دیوار

توی اتاق نمی‌افتد

از دست سرد، بر این کاغذ

یک شعر داغ نمی‌افتد

روباه تا آخر قصه

از فکر زاغ نمی‌افتد

دنیا تمام هم بشود

عمر کلاغ نمی‌افتد

پینوکیو هم  آدم شد

فیل از دماغ نمی‌افتد

یک لحظه از خیال خر

فکر چماق نمی‌افتد

خرسنگ جز جلوی پای

لنگ و چلاق نمی‌افتد

در پیچ جاده‌ی واپیچ

بار از الاغ نمی‌افتد

اما غرور یک دریا

در باتلاق نمی‌افتد

آوار زلزله هرگز

بر چارتاق نمی‌افتد

جانانه مک بزن ای دوست!

رنگ از سماق نمی‌افتد

در دیکته‌ی ننوشته

قاف از فراغ نمی‌افتد

تا من همین، تو همانی

آن اتفاق نمی‌افتد…

آدم‌برفی‌ها در شکل و شمایلی تازه

سایت ارزشمند و فاخر آدم‌برفی‌ها در این زمستان آلوده پوست‌اندازی کرده و شکل و شمایلی تازه به خود گرفته. کاش دوستان آدم‌برفی‌ها بیش‌تر دل بدهند و بنویسند تا این سایت را به جایگاه واقعی‌اش برسانیم. پول نداریم بخدا رفقای پولکی! ولی پول همه چیز این دنیا نیست بامعرفت‌ها!

هک در حد چس‌فیل

امروز حوالی چهار صبح سایت‌های کابوس‌های فرامدرن و آدم‌برفی‌ها به همراه چند سایت دیگر که همه روی یک‌هاست قرار دارند توسط یک هکر عزیز هک شدند و تا چند ساعت تصویری کریه و چندش‌آور با متنی عربی و تهوع‌آور جای‌گزین این سایت‌ها شده بود. با کوشش مدیران فنی سرور، فعلا این مشکل برطرف شده اما احتمال می‌دهم این از آن سوراخ‌های گشادی باشد که احتمال گزیده شدن از آن بارها وجود دارد. هر سال نزدیک جشنواره‌ی فجر این بساط را داریم. دلیلش را همان بی‌پدرهایی می‌دانند که هر سال همین موقع هک می‌کنند. یک زندگی مزخرف، یک مشت جانور پلشت، یک اینترنت آشغال به تمام معنا، یک‌هاست سوراخ و بی‌کیفیت با مدیرانی شل و ول و بی‌مسئولیت، همه و همه نشانگر این واقعیت هستند که نمی‌شود به حاصل زحمت‌های چندساله برای برپا نگه داشتن این سایت‌ها دل بست و هر آن ممکن است همه چیز دود شود و به هوا برود. پس اگر روزی به این‌جا سر زدید و عکسی نامربوط (هر چیزی که فکرش را بتوانید بکنید) دیدید همانا بدانید که کار، کار هک است. باید سیفون کشید بر این اینترنت جعلی درب و داغان جهان‌سومی، بر این مدیران فنی، و بر هر تلاش فرهنگی.

نقدی بر مارجین کال (اخطار فوری)


این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

سهمی‌برای دل‌تنگی

به عنوان یک امر ذاتی، آفرینشگری در هنر (و ادبیات) پاسخی به فراخوان درونی یک نویسنده یا هنرمند است، و درون‌مایه‌ی بنیادین هنر، واگویی و افشای احوالات درونی است. اما بخشی از هنر حاصل واکنش ناگزیر هنرمند به رخدادهای اجتماع پیرامونش است. زمانی که از وودی آلن (این نیویورکی‌ترین فیلم‌ساز همه‌ی دوران‌ها) درباره‌ی دلیل واکنش نشان ندادن به رخداد مهیب و تاریخی یازده سپتامبر در فیلم‌هایش پرسیدند پاسخی این مضمون داد که چیزهای مهم‌تری در نیویورک سراغ دارد که ترجیح می‌دهد قصه‌ی همان‌ها را بگوید. بیراه هم نگفته؛ حتی از پس ویرانه‌های هولناک بمب اتمی‌هم می‌شود حکایت عشق و تغزل را بازیابی کرد؛ کار کارستانی که آلن رنه چند دهه پیش با استادی از پس‌اش برآمد. حتی از این فراتر، می‌شود در بحبوحه‌ی خفقان‌ مطلق و استبداد کمونیسم در کشوری چون لهستان شاهکارهایی چون چاقو در آب، خوره‌ی دوربین، و… خلق کرد و هنر را در جایگاه امری بی‌تعهد به مبارزه و همبستگی با خلق (و در عین حال متعهد به معنای راستین انسانیت) به زیباترین و تأثیرگذارترین شکل عیان کرد، کاری که آلن با فیلم‌هایی به‌شدت شخصی و دور از کنایه‌های دور و کم‌رنگ به سیاست و پیامدهای اجتماعی و اقتصادی‌اش، برای چند دهه انجام داده. ناموفق‌ترین تجربه‌ی او موزها درست محصول تخطی از این خط مشی هنرمندانه است. واقعیت این است که همه‌ی پدیده‌ها و رابطه‌های پیچیده‌ی تنیده در بستر اجتماع انسانی، محصول و برآیند هم‌نشینی واحدهای انسانی‌اند، و الگوی فشرده‌ی رابطه‌های کلان را در هر واحد کوچک هم می‌توان جست‌وجو کرد. وقتی هنرمند از خودش و تنها از خودش و دغدغه‌های درونی خودش یا قهرمان قصه‌اش سخن می‌گوید، به‌ناگزیر کلیت بزرگ‌تری به نام اجتماع را نشانه می‌رود؛ و مگر اجتماع چیست جز جمع‌واره‌ی دغدغه‌های متصادم و درهم‌تنیده‌ی آدم‌ها که گاه فردیت‌شان را به نفع جمع و گروه کنار می‌گذارند و گاه به سلوک شخصی‌شان ادامه می‌دهند. سلوک شخصی همواره یکی از معناهای گم‌شده‌ی هنرمند معاصر بوده؛ جایی که انسان یک آن به خود بیاید و راهش را از برده‌وارگی تعلق به یک حرکت جمعی کورکورانه و عبث، جدا سازد. شاید تقدیس تنهایی تک‌سواران وسترن، یا تعصب و خودمحوری سامورایی‌وار‌ از همین‌جا ریشه می‌گیرد. این تفریق نیازمند عنصری است که آلن بدیو فیلسوف معاصر از آن به عنوان دلیل خوشامدش از ژانر وسترن نام می‌برد: «شهامت». کلونی انسانی در نظام سرمایه‌داری به شکلی بی‌رحمانه و درون‌زاد علیه مانیفست آزادی فرد و حقوق بشر (محصول مترقی همان سرمایه‌داری) عمل می‌کند، و این بزرگ‌ترین تناقض چاره‌ناپذیر زندگی انسان معاصر است، که نه در نظام مارکسیستی راهی برای فردیت‌ می‌جوید و نه در نظام سرمایه‌داری (مبتنی بر توزیع نامساوی سرمایه) امکانی برای تحقق این آرمان وجود دارد.

پس از یازده سپتامبر، بی‌تردید هیچ رخدادی به اندازه‌ی بحران اقتصادی چند سال گذشته که چون ویروسی مرگبار و مقاوم از آمریکا به تمام کشورهای زمین سرایت کرد، همه‌ی احوالات بشر را تحت‌تأثیر قرار نداده. اقتصاد در رابطه‌ای مطلقاً دوسویه به عنوان محصولی از سیاست، و مهم‌ترین عامل تعیین و تثبیت سیاست، تا ریزترین و خردترین عادات و کنش‌های انسان‌ها بال گسترانده است. مارجین کال فیلم بسیار مهمی‌است؛ در بزنگاهی تاریخی؛ فرزند راستین همین دوران. واکنشی‌ست به‌هنگام و به‌غایت ژرف‌نگرانه به این بحران عظیم انسانی، که نگاهش را آگاهانه از کلیت به فردیت آدم‌ها می‌رسد. و من هم می‌کوشم در این نوشته همین مسیر را دنبال کننم.

دل‌انگیز است که در دل نظام‌هالیوود، فیلمی‌چون مارجین کال ساخته می‌شود. اما پیش از این… فیلم‌ساز بی‌قاعده و پیش‌بینی‌ناپذیری چون سودربرگ که با خیال جمع می‌شود او را یک شیدای تجربه‌گر دانست، دو فیلم غریب با چشم‌داشت به بحران اقتصادی/انسانی جامعه‌ی آمریکا ساخته که در نگاه نخست شاید مضامینی هرز و پیش‌پاافتاده داشته باشند. سودربرگ در دو فیلم تجربه‌ی دوست‌دختر (۲۰۰۹)  و مایک جادویی (۲۰۱۲) کشمکش‌های اقتصادی را تا پست‌ترین سطح کسب درآمد (اجاره‌ی تن) تنزل می‌دهد. و همان‌طور که از دیوانه‌ای چون او انتظار می‌رود این فیلم‌ها دقیقاً وسط شلوغ‌کاری‌های کلامی‌و میزانسن رها و سرسام‌آور فیلم‌ساز (ضمن پرهیز  آگاهانه از درافتادن به بی‌پرده‌گی و استفاده‌ی رندانه از آن)، در کار ابهت‌زدایی از شمایل زندگی و رؤیای آمریکایی هستند. زن تن‌فروش تجربه‌ی دوست‌دختر در کشاکش بحران عظیم اقتصادی و ضمن سروکار داشتن با آدم‌های کله‌گنده و سرمایه‌دار، به شیوه‌ای ارتزاق می‌کند که از یک سو آسان‌ترین، و از منظری که سودربرگ به آن نظر دارد، پوچ‌ترین و دشوارترین کار جهان است. واکنش سودربرگ به اوضاع ناخوش روزگار، به‌غایت هوشمندانه و کنایه‌آمیز است. او در مایک جادویی وضعیت نگاتیو فیلم قبلی مورد اشاره را بازگو می‌کند. این بار قوای مردانه دستاویز کسب منفعت است و فیلم‌ساز ابایی ندارد که جایی از فیلمش آشکارا این وجه مهاجم و پرخاش‌جو را در تناظر با مردانگی و شهامت سربازان آمریکایی قرار دهد یا روز استقلال و پرچم آمریکا را به باد سخره بگیرد. آدم‌ها برای پول، همه چیزشان را می‌فروشند و در پس هیاهو و سرخوشی‌شان، آواری از بی‌معنایی و سرگردانی است. انتخاب نهایی فیلم‌‌ساز، شعار دادن است؛ به‌درستی، به‌اندازه و در حد یک تصمیم فردگرایانه؛ مایک «شهامت» را از نو کشف می‌کند و جادوی اساسی او این است که از چرخه‌ی باطل نمایش بیرون می‌زند.

و مارجین کال درست از همین‌جا آغاز می‌شود: از یک شب بیداری. شب نه‌فقط محملی زیباشناسانه برای روایت که عنصری بنیادین و شالوده‌ساز در چنین فیلمی‌است. شب غیاب روز است و غیاب همه‌ی آن صفت‌های وابسته‌ای که جزئی از «روز» این روزگار هستند؛ پویش و جنبش (بگو برای پوچ)، و هیاهو و سروصدا (بگو برای هیچ). سکوت ناگزیر شب، خواب‌آلودگی و کاهش تدریجی گارد دفاعی انسان برای حفظ تشخص، عناصری هستند که بستر روایت را می‌سازند و پیش می‌برند. انگار هرچه شب پیش می‌رود نیروی جاذبه‌ی زمین بر صورتک آدم‌ها به شکلی تصاعدی افزایش می‌یابد تا بالاخره آن سقوط محتوم رخ دهد، پرده برافتد و ما بمانیم و رسوایی عریانی. شب اغلب چنین کارکردی در هنر داشته. کرختی نهفته در شب، گویی فرصتی ناب برای خلوت و اندیشیدن پیش رو می‌گذارد. مهم نیست که در درام‌های معرفت‌جویانه‌ی شب و کسوف آنتونیونی باشد، یا روایت بلوغ یک‌شبه‌ی یک مرد جوان در بزرگراه دزدان (جولز داسن)، یا برملا شدن راز یک قتل و رازهای پشت صورتک آدم‌ها در روند بازجویی در یک شب بارانی در The Grilling  (کلود میلر)، یا وارونگی امر بازجویی در مرگ و دوشیزه (رومن پولانسکی)، یا روایت چندگانه و هجوآمیز جیم جارموش از تنهایی و اضطراب آدم‌های سرزمین‌های گونه‌گون در شب روی زمین، یا سفر طولانی شبانه در بستر فانتزی/ واقعیت در چشمان کاملاً بسته کوبریک و نمونه‌های پرشمار دیگر، و بالاخره شب بی‌پایان روزی روزگاری در آناتولی (نوری بیلگه جیلان) که پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام. در تمام این موارد از سیر در دل سیاهی شب آگاهی/ معرفتی تازه سربرمی‌آورد که لزوماً هم سازنده و امیدوارانه نیست. مارجین کال هم روند تخدیری شب را با تمام نشانه‌های ظاهری‌ ناگزیرش، از وارفتن= و خماری چشم‌ها تا شل شدن گره‌ی کراوات و… به نمایش می‌گذارد. و آغازگر این سفر شبانه، یک بحران اقتصادی بزرگ است؛ نمونه‌ای فروکاسته از بحران عظیم و فراگیر پیرامونی.

مارجین کال مشخصاً با نشانگان (سندرم)‌هالیوودی آغاز می‌شود. به جای نشانه‌ها، اصطلاح نشانگان را می‌برم چون به گمانم‌هالیوود تأثیری غالب، فرساینده و بیمارگونه بر تمام سطوح ساختار فیلم‌هایش گذاشته. ایده‌ی دردسر برای یک شرکت معظم ابدا نوآورانه و جذاب نیست، و جوان باهوش و نابغه جزء ثابت فیلم‌های‌هالیوودی است. ردپای این جوان (یا نوجوان) نابغه‌ی آمریکایی را در همه‌جور فیلمی‌می‌شود دید؛ از ملبس برای کشتن دی‌پالما بگیر که حضور جوان همه‌چیزدان مخترع مثل وصله‌ای ناجور به کلیت آن فیلم دل‌نشین صدمه‌ای جبران‌ناپذیر می‌زند تا بسیار نزدیک و فوق‌العاده گوش‌خراش که ایده‌ی درخشان و ای‌بسا هولناک فیلم مضحکه‌ی قهرمان‌بازی‌‌های دور از ذهن یک نوجوان وامانده می‌شود. کلیشه‌ی همیشگی این فیلم‌ها جوان را در حال محاسبات منطقی و ریاضی یا در دو دهه‌ی اخیر در حال جست‌وجو در اینترنت برای کشف رازهای فوق‌محرمانه و… نشان می‌دهد. این همان آسیبی است که مثلاًٌ فیلمی‌مثل کد داوینچی (با آن سکانس ذوق‌مرگ جست‌وجو در گوگل تلفن همراه در اتوبوس) یا نویسنده‌ی پشت پرده (رومن پولانسکی) را با تلقی سطحی و ساده‌گیرانه از محتوای محرمانه در اینترنت چند پله پایین می‌کشاند. نمونه‌ها خیلی خیلی پرشمارند. مارجین کال هم با میزانسن و تدوینی «هالیوودی» گشایش می‌یابد، با همان استانداردهای معمول‌هالیوود که البته نقصی هم در کارش نیست و به‌اصطلاح «همیشه جواب می‌دهد.» و زمانی که پای فلش‌مموری (کول دیسک) به میان می‌آید، می‌توان فاتحه‌ی فیلم را خواند. اما لطف مارجین کال در این است که همین نشانه‌های مکرر را خیلی زود کنار می‌زند و رویکردی به‌شدت نامنتظرانه می‌یابد. این بار، تمام آن عناصر بالقوه‌ی فیلم‌های کمپانی‌محور (با موضوع کمپانی) کارکرد عادی‌شان را از دست می‌دهند و با فیلمی‌روبه‌رو می‌شویم که چه از منظر شیوه‌های خلق جذابیت و چه در محتوا و میزانسن، تفاوت چشم‌گیری با فیلم‌های‌هالیوودی سال‌های اخیر دارد. حتی به نظر می‌رسد انتخاب دمی‌مور برای چنین فیلمی‌و بازی در نقش‌ یک «بیزنس وومن» مقتدر که در فاصله‌ای کوتاه به مقام یک قربانی تمام‌عیار و ترحم‌برانگیز تنزل می‌یابد، بازآوری و هجو حضور اغواگرانه و جنسیت‌محورش در فیلمی‌مثل افشا (بری لوینسن) باشد. و همین‌جا یکی از نقطه‌های افتراق مهم مارجین کال  با آثار مشابه شکل می‌گیرد. این بار با فیلمی‌روبه‌روییم که در تناسبی تمام‌عیار با محتوای به‌شدت مردانه و پوچ‌انگارانه‌اش سهمی‌برای اروتیسم قائل نیست. از سودربرگ یاد کردم و از دو فیلم مستقل‌اش، که مستقیماً درباره‌ی سازوکار جنسیت‌اند و عمیقاً تهی از جاذبه‌ی جنسی. و حالا توجه‌تان را سوق می‌دهم به سکانس گفت‌وگوی خسته‌ی دو همکار در یک کلوب شبانه در مارجین کال؛ جایی که آن‌ها در پس‌زمینه‌اند و زن‌های شاغل در آن کلوب در حالتی از بلاتکلیفی محض از این سو به آن سوی کادر می‌روند. این سکانس با این حجم بی‌رحم رخوت و جنسیتِ باطل، اشمئزازبرانگیز و عاری از اروتیسم، جان‌مایه‌ی فیلم را پیش چشم می‌گذارد. این سرخوردگی و واماندگی را از دریچه‌ی نگاه روان‌کاوانه به حقیقت امر جنسی و معکوس شدن کارکرد فانتزی و واقعیت در روزگار معاصر می‌توان تحلیل کرد. از این منظر عریان‌ترین هرزه‌نگاری‌ها در حکم پوشیده‌ترین نقاب‌ها عمل می‌کنند و جذابیت چنان‌چه رولان بارت در «لذت متن» می‌گوید؛  نه در عریانی که در فاصله‌ی مختصر میان پوشیدگی‌‌ها متولد می‌شود. اما سردی چیره بر دنیای مردانه‌ی مارجین کال کیفیتی به‌مراتب فراتر و هولناک‌تر از «بی‌میلی» صرف دارد، این‌جا با حجم عظیمی‌از پوچی و بطالت روبه‌روییم. (و این‌که در‌هالیوود این سال‌ها فیلمی‌ساخته شود که بتوان از حیث نگاه عمیق و انسانی‌اش به «بطالت» و «خستگی» با فیلم خودسرانه و غیرهالیوودی روزی روزگاری در آناتولی مقایسه‌اش کرد؛ اتفاق و موهبت به‌راستی بزرگی است.)

عصاره‌ی متن را در یکی از ساندترک‌های فیلم می‌توان جست؛ جایی که پیتر (جوان نابغه) با هدفونش به ترانه‌ای گوش می‌دهد: «مامان توی خانه چند گرگ هستند که نمی‌گذارند از خانه بیرون بیایم. آن‌ها شب‌هنگام جفت‌گیری می‌کنند. و منظر کریهی دارند…» هرگونه تناظر عناصر موجود در این گزاره‌ها با عناصر موجود در فیلم بی‌فایده است؛ در حضور یک انطباق محض، هر شرح و تفسیری نابخردانه جلوه می‌کند. اما مشخصاً چنین شبی، برای دو جوان کارمند فیلم (پیتر و ست) تجربه‌ای تازه برای عبور از فانتزی «بیزنس» و مواجهه با پلشتی واقعیت است. در سوی دیگر، سَم راجرز (کوین اسپیسی) و ویل امرسون (پل بتانی) چون گرگ‌های باران‌دیده میان اجبار و اکراه در نوسان‌اند و البته قصه روی سم تمرکز بسیار بیش‌تری دارد و فرجام کار را به دستان او می‌سپارد (و ما هم فرجام این نوشته را). با این حال، ویل با تظاهر به پریدن از ارتفاع هولناک برج، یکی از مهم‌ترین فصل‌های فیلم را رقم می‌زند: «بیش‌ترین ترس آدم‌هایی که در یک ارتفاع قرار می‌گیرند ترس از سقوط نیست؛ ترس از این است که شاید بپرند.» او که به‌ظاهر شمایلی تمام‌عیار از یک سرسپرده‌ی بی‌مغز است؛ در این پرتگاه به جلوه‌ای غیرمترقبه می‌رسد که خودش از آن به عنوان «نیمه‌ی تاریک ذهن» یاد می‌کند. اما شاید بشود بیرون از دایره‌ی حواس و ادراک او این وضعیت را وارونه تفسیر کرد: آن حس رهایی‌طلبانه نه از تاریکی که از روشنای ذهن او ریشه می‌گیرد.

شخصیت سَم (با بازی افسونگر کوین اسپیسی) نقطه‌ی ثقل درام است. رویکرد شیداوار او به سگ بیمارش که یادآور دیدگاه مشهور شوپنهاور به رابطه‌ی انسان و سگ است، پیش از آن‌که در اواخر فیلم شواهدی از تهی‌وارگی و بی‌روحی زندگی شخصی‌اش به دست بیاوریم، به‌تنهایی دلالتی معتبر بر عمق تنهایی‌اش است. سم ساکن دیرپای منزلگاه تردید است؛ هم رسم وظیفه را استادانه به‌جا می‌آورد و هم از موقعیت به تعبیر خودش «کثیف»‌اش آشکارا ناراضی است ولی پس از ۳۴ سال کار در یک ابرشرکت هنوز محتاج پول است. چرایی این نیاز بی‌پایان را جایی دیگر از فیلم از زبان ویل امرسون می‌شنویم که توضیح می‌دهد چه‌گونه موفق می‌شود بیش از یک میلیون دلار را در عرض یک سال خرج کند!

جا به ‌جای فیلم، شنونده‌ی اشاره‌هایی غالباً ستایش‌گرانه به شهر وقوع قصه، نیویورک، هستیم اما نیویورک فقط در لانگ‌شات دیده می‌شود و حتی در نماهای خارجی هم یا با قاب‌های بسته و جغرافیای نامشخص روبه‌روییم یا آدم‌ها در جایگاه فوکوس هستند و شهر فلو است؛ در حد نقطه‌های نورانی. این فلو/ فوکوس جدا از این جنبه‌ی ظاهری که ابداً هم کم‌اهمیت نیست، کارکردی به‌‌مراتب مهم‌تر در متن دارد و اساساً تنها راه دست‌یابی به گوهر این روایت و خوانش درست فیلم، تغییر نقطه‌ی تمرکز رخدادهاست. از این منظر، مارجین کال دو لایه‌ی کاملاً مجزا دارد: (۱) در لایه‌ی نزدیک‌تر قصه‌ای مبتنی بر سازوکارهای اقتصاد و بازار، سرشار از اصطلاحات تخصصی و مفاهیمی‌دشواریاب برای مخاطب ناآشنا به اقتصاد وجود دارد که البته تلاش شده تا حد امکان ساده و همه‌فهم شوند. تمهید نویسنده/ فیلم‌ساز (جی. سی. چندور) برای دور زدن این عامل پس‌زننده، جز تسهیل این مفاهیم اقتصادی، کارکرد بسیار مهمی‌در شخصیت‌پردازی دارد. مدیران میانه که هیچ، حتی جان تُلد رییس این ابرشرکت (با بازی خیلی دقیق و استادانه‌ی جرمی‌آیرونز) هم توان و البته حوصله‌ی درک اصطلاحات تخصصی و مفاهیم پیچیده‌ی یافته‌های نابغه‌ی جوان را ندارد. در این زنجیره‌ی رئیس و مرئوسی، همه از او می‌خواهند حرفش را به زبان ساده و حتی کودکانه بیان کند. رییس هم اذعان می‌کند که به دلیل توانایی ذهنی‌اش در آن جایگاه قرار نگرفته. این میزان پوچ‌مغزی در یک پایگاه غول‌آسای اقتصادی، تناسب غم‌انگیزی با بطالت فراگیر آدم‌های قصه دارد. (۲) اما پشت آن لایه‌ی نخست، لایه‌ی دومی‌هست که می‌توان با تمرکز بر آن، کیفیت منطقی و علی‌معلولی لایه‌ی نخست را اصلاً ندید. می‌شود این بر این لایه فوکوس کرد و آن لایه‌ی نخست خودبه‌خود و در یک چشم‌بندی، فلو می‌شود و در پس‌زمینه می‌ایستد. این‌جا محل حضور آدم‌هاست؛ با تمام تنهایی‌ها و تردیدهای‌شان در دل جمع. قولی از فرانتس کافکا که مهم‌ترین راوی بی‌هویتی فرد در سامان بی‌سامان گروه بود، ما را کمی‌به مقصود نزدیک‌تر می‌کند: «هر کاری مجاز است مگر فراموش کردن خویش».  به گمانم (و برای من) مارجین کال روایت کشمکش درونی این آدم‌ها در کشاکش سرسپردگی به دیگری، و میل ذاتی به حفظ خویشتن خود است. در چنان شبکه‌ی پیچیده‌ای از آدم‌ها و عنوان‌های‌شان، سر شب هیچ‌کس جز مافوق مستقیم، نام پیتر را نمی‌داند ولی صبح که از راه می‌رسد او یکی از نامزدهای ترفیع است. مهم نیست نابغه باشی و چه پیشینه‌ای از تحصیلات و توانایی‌ها، وقتی در سیستم حل شدی، تنها یک جزء کوچک از کلیتی بزرگ هستی و همواره در معرض کنارگذاشته شدن. اصلاًٌ دلیل این شب‌نشینی، اخراج کارمند میان‌سال و کارآمدی به نام اریک دیل به بهانه‌ی تعدیل نیرو است. حتی دیل (با شمایل گیرا و نقش‌آفرینی حیرت‌انگیز استنلی توچی) هم به‌رغم همه‌ی خویشتن‌داری و اطمینانی که در کلام و رفتارش نمود دارد (و آن خاطره‌ی غریب و محاسبه‌گرانه‌اش از ماجرای ساختن یک پل) باز هم در یک عنصر با بقیه‌ی هم‌قطارانش مشترک است: نیاز؛ او هنوز هم نیاز به مزایا و پول بیش‌تری دارد. بدون اشاره به گلن‌گری گلن‌ راس (نوشته‌ی دیوید ممت، به کارگردانی جیمز فولی) یکی از مهم‌ترین جنبه‌های تحلیل مارجین کال نادیده گرفته خواهد شد. بسیاری از ویژگی‌ها و مناسبات متن فیلم اخیر تناظری انکارناپذیر با متن درخشان دیوید ممت دارند و می‌شود گفت همان‌ها هستند در مقیاسی به‌مراتب بزرگ‌تر و دست‌نیافتنی‌تر. اما جان کلام این است: تلاش برای فروشنده بودن جزئی ضروری و حیاتی از تنازع بقا است. و در مارجین کال هم از زبان رییس می‌شنویم که درصد برنده‌ها و بازنده‌ها همیشه مقدار ثابتی است و نیز شمارگربه‌های چاق و سگ‌های گرسنه همواره نسبت مستقیم با یکدیگر دارند.

نخستین فیلم بلند جی. سی. چندور، در دل نظام‌هالیوودی، به پشتوانه‌ی هر دلیلی که دانستن‌اش اهمیتی هم ندارد، به شکلی تحسین‌برانگیز به بیرون از دایره‌ی نشانگان غالب‌هالیوودی می‌غلتد و رهیافتی جداسرانه را تجربه می‌کند. با تماشای این فیلم دست‌کم در ذهن نگارنده امیدی به آینده‌ی چندور شکل نمی‌گیرد؛ چون مارجین کال چه به‌تنهایی و چه در مقایسه با فیلم‌های این چند سال‌هالیوود، یک شاهکار مطلق است. وقتی شروع در نقطه‌ی اوج باشد، آدم هول برش می‌دارد. بهتر است به آینده فکر نکنیم. این جور وقت‌ها خوش‌بین بودن آسان‌ترین کار دشوار جهان است اما یادمان هست که سرگئی بوبکا همیشه رکورد اوج دست‌نیافتنی خودش را خودش می‌شکست. مارجین کال از آن فیلم‌هایی است که با ریزبینی و دانایی مشقت‌باری «نوشته» و «ساخته» می‌شوند. هر دیالوگ، هر قاب، و هر کنش و واکنش چنان اندیشیده است که نمی‌توان آلترناتیوی برایش تصور کرد. بی‌اعتنایی عامدانه‌ی فیلم‌ساز به پیتر (برخلاف بخش غالب فیلم) و درنگ نکردن دوربین بر او در واپسین گفت‌وگوی سم و رییس، پس از اعلام خبر ترفیع پیتر، و به جایش تمرکز روی واکنش کوتاه و ناب کوین اسپیسی جادویی، با نگاهی به دوردستِ خارج از قاب، فقط یک نمونه از این جزئی‌نگری‌هاست. نوشتن (از) و ستایش وجوه فنی چنین فیلمی‌تلاشی عبث و بی‌حاصل است؛ هم‌چون اثبات روشنایی آفتاب. به جایش می‌شود در کنار تحلیل محتوا، قاب‌های پرشماری از فیلم را انتخاب کرد و خوانشی جانانه ترتیب داد که متأسفانه محدودیت صفحات مجله‌ی «فیلم» اغلب مانع چنین امکانی می‌شود. اما برای نمونه هم که شده این قاب را با هم مرور کنیم: جَرِد (سیمون بیکر) و سارا (دمی‌مور) پس از جلسه با رییس و تصمیم‌گیری نهایی برای ضرب‌الاجل فروش سهام‌ها سوار آسانسور می‌شوند. پیرزن نظافتچی شیفت شب با رالی وسایل ضدعفونی‌کننده‌اش بی‌توجه به آن دو و حرف‌های‌شان با لبخندی کم‌رنگ بر لب به روبه‌رو (لنز دوربین/ ما) نگاه می‌کند. حضور این پیرزن به‌ظاهر گنگ، بی آن‌که کم‌ترین خللی در منطق حضورش در آن لحظه‌ی خاص و در آن مکان خاص وجود داشته باشد، کارکردی به‌شدت بامعنا و درست دارد. نه فقط به دلیل حضور نمادین گندزدایانه‌اش درست اندکی بعد از اخذ یکی از کثیف‌ترین تصمیم‌ها (چنان که سَم وصف می‌کند)، که بیش‌تر برای هیچ بودن، اضافی بودن، و بی‌اهمیت بودن ارگانیکش که تمام انرژی قاب را به سمت نگاه و لبخند خود منحرف می‌کند و به نقطه‌ی تمرکز و به تعبیر رولان بارت به پانکتوم عکس تبدیل می‌شود. به همین سادگی، با یک چینش به‌هنگام (و دقت کنید که کاملاً غیرتحمیلی) افسون خدشه‌ناپذیر ابرشرکت و ابرشهروند دود پراکنده می‌شود. حالا دیگر راه دشواری تا مراسم تدفین پایانی نیست؛ آن‌جا آخرین بازمانده‌ی عشق راستین را دفن می‌کنند. در جوار خاطره‌ی زندگی عاشقانه‌ای که دیگر نیست. شاید دیگر دست ندهد؛ حالا وقت دل‌تنگی است.

داستانک: نقاش

تمام بیست نفری که به مهمانی پیرمرد نقاش دعوت بودند؛ فکر می‌کردند بقیه به مهمانی یک نقاش پیر افسرده نخواهند رفت. ساعت یازده شب، پیرمرد تمام غذاهایی را که سفارش داده بود به گربه‌های گرسنه‌ی کوچه سپرد و آخرین تابلویش را تکیه داد به سطل زباله‌ی بزرگ سر کوچه. توی رختخوابش دراز کشید. ساعت را برای چهار و نیم صبح تنظیم کرد… نیم ساعت بعد با وحشت از خواب پرید. دوید توی کوچه. تابلو هنوز سر جایش بود. با چشمانی خیس، تابلو را به خانه برگرداند و گذاشت کنار تختش. باتری ساعت را درآورد و به خوابی سنگین فرو رفت.

شعر: ممنوع

اتفاق باید توی چشمی‌بیفتد

که بهانه‌ی شعر گفتن است

نه در قطار این کلمه‌های فقیر

که هوهوچی‌چی

هیچ و پوچ را

هوچی می‌کنند

آخرین رخداد بزرگ این شهر

چشمان باز دختری است در خرداد

بیدارخواب خیابان رخوت

همین «رخوت» را ببین

مگر می‌شود اندوه جوانمرگی را

این طور حقیر نوشت؟

یا مگر می‌شود

نرمی‌یک بوسه‌ی ممنوع را

با این تعبیرهای قزمیت

تداعی کرد؟

باید اتفاق بیفتد

باید بیایی…

پول و ایول

یک

مهرزاد دانش در خشت و آینه‌ی شماره‌ی دی مجله «فیلم» حرف حساب نوشته. البته من کمی‌با مسامحه به قضیه مورد اشاره‌ی او نگاه می‌کنم اما با کلیت حرفش موافقم. آدم‌هایی را می‌شناسم که «تمام» دغدغه و دلخوشی‌شان در زندگی سینماست و در محاورات‌شان حرفی جز سینما ندارند بی‌آن‌که سینما حتی نان شب‌شان را تأمین کند؛ مثلاً اگر اخیرا فیلمی‌ندیده باشند درباره سیاست‌های معاونت سینمایی بحث می‌کنند!!! خود سینماگران این‌قدر درباره‌ی سینما حرف نمی‌زنند که این‌ها. به نظرم تک‌بعدی بودن در هر زمینه‌ای، مصداق اختلال است. انسان سالم چه‌طور می‌تواند از کنار این همه رخداد و موضوع‌ متنوع در زندگی بگذرد و خودش را محدود به یک مقوله کند؟ اما ادای شیدای سینما درآوردن، اختلال شایع‌تری است. ادا درآوردن تا آخرین قطره‌ی خون. تا آخرین نفس. تا سرحد مرگ. به قول آن جوک ناگفتنی، آیا این همه پایمردی ایول ندارد؟

دو

معرفت یک چیز ذاتی است. اکتسابی نیست. اگر داشته باشی داری و اگر نداشته باشی هرگز به دست نخواهی آورد. معرفت، مثل خیلی از ویژگی‌های انسانی، ذاتی است؛ مثل راستگویی، انسان‌دوستی، شفقت، انصاف و… متاسفانه به این نگاه جبرآمیز ایمان دارم که انسان همان است که از مادرش بیرون می‌افتد و هرگز آن‌قدر تغییر نمی‌کند که به نقطه‌ی مقابل شرارت یا خیر مادرزادی‌ و نهادینه‌اش برسد. خیلی‌ها بی‌پول‌اند اما همه‌شان دزد نمی‌شوند.

سه

پول چیز بسیار دل‌نشینی است؛ بی‌تبصره؛ در هر حالتی. هرگز آن‌قدر پول‌دار نبوده‌ام که بدانم پول زیاد داشتن چه حس خاصی دارد اما بسیار از بدی‌های بی‌پولی دیده‌ام. من پول را دوست دارم اما پول من را دوست ندارد. پول می‌تواند انسان را خوش‌بین،معنوی، مهربان، جوان، زیبا، محترم و دوست‌داشتنی کند اما بی‌پولی قطعا آدم را بدبین، حریص، بداندیش، نامحترم، خرفت و زشت می‌کند. مرادم از بی‌پولی همان بی‌پولی است؛ به معنای مطلق کلمه. (و خودمانیم وقتی چند بار این کلمه را تکرار می‌کنی چه حس بدی می‌دهد. کلمه‌ی بسیار بدآهنگی است پول.)

چهار

پذیرایی ساده فیلم بسیار خوب و درستی است. حتما ببینیدش. قهرمانش هم همان کلمه‌ی بدآهنگ است: پول. و من هم‌چنان این بدترکیب آشغال عوضی را در عین بیزاری دوست دارم. پول را می‌گویم.

پنج

آدم‌برفی‌ها را از یاد برده‌اید! کاش پولی بود.

چشـم‌‌چــرانی و سـادیــسم در سینمای هیچکاک

ماهنامه الکترونیک «برداشت» برای شماره‌ی نخستش از من مطلبی درباره‌ی سینمای هیچکاک خواست و من هم برای‌شان چیزکی نوشتم. دبیری تحریریه این ماه‌نامه را عسل عباسیان برعهده دارد و دبیر بخش هنر سینمای آن نادر قبله‌ای است. عدنان دانش‌یار بخش تحلیل سینما را زیر نظر دارد و دبیر صنعت سینما هم احسان بهرام غفاری است.

برای آشنایی بیش‌تر با این نشریه ارزش‌مند اینترنتی و دانلود آن به این‌جا حتما سر بزنید: برداشت

اما مطلب من با موضوع «چشم‌چرانی و سادیسم در آثار هیچکاک» برای دانلود مستقیم: hitchcock-Kazemi

سه تکه شعر

یک

حمید‌هامون در پی ایمان ابراهیم بود
سلیمان تکیه داده بود به عصای موسا
مل گیبسن مصایب مسیح را در سر داشت
آقای ربیعی صبر ایوب را درخواست می‌کرد
و من دربه‌در
در جست‌وجوی پیام‌آوری بودم
که حال این روزهای تو را بپرسم

دو

دیروقت است
برای شعر من
برای چشم تو
لای مژه‌هایت لالا نشسته
تو بهتر است بروی توی اتاق
من زیر همین سطر می‌خوابم

سه

کفش‌های پاره پوره‌ام را نبین
پایش برسد خواهم دوید…

نقدی بر «آفریقا» ساخته هومن سیدی

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

باکومبا!

آفریقا فراتر از یک فیلم به نمایش درنیامده است و اهمیتی تاریخی دارد. شاید روزگاری بشود به گذشته نگاه کرد و این ادعا را تأیید، اما تا آن روز… اکران نشدن آفریقا چیز عجیبی نیست. این فیلم از بسیاری جنبه‌ها شباهت‌های ناگزیری به فیلم‌های زیرزمینی این سال‌ها دارد که روی الواح فشرده و دیجیتال دیده شده‌اند. و آفریقا هم همین سرنوشت را دارد؛ گیرم کمی‌آبرومندانه‌تر و در قالبی رسمی. اما واقعاً محصول زیرزمینی چیست؟ و اصلاً مگر روی زمین و زیر نور خورشید چه آفرینش خلاقانه‌ای در جریان است که زیرش، توی تاریکی بشود چیز قابل‌تری جست؟ ویژگی‌های محصول زیرزمینی را خودتان بهتر می‌دانید. اما مقصودم از زیرزمینی چیز دیگری است. نه به مجوز نظر دارم و نه به سازو کار شکل‌گیری فیلم. برای من زیرزمین معادلی است برای انبان حرف‌ها و امیال سرکوفته که پشت دیوار هم‌بستگی دیرین قانون و عرف، گیر می‌افتند و هرگز جرأت یا مجال بروز نمی‌یابند. انکار وجود هر اندیشه‌ی خارج از محدوده‌ی قانون و عرف، راهکار مناسبی برای فریب خویشتن است، اما حالا نظریه‌پردازان و برنامه‌ریزان اجتماعیِ همین‌جا هم به این باور رسیده‌اند که در قبال آن‌چه آسیب می‌پندارندش، به جای سکوت و انکار محض، دست‌کم نمایشی از آسیب‌شناسی به راه بیندازند. اهمیت تاریخی آفریقا در این است که متن و فرامتنش، سرشار از آسیب است؛ آسیبی دل‌پذیر و تاریخی. آفریقا در اکباتان نطفه می‌بندد. خیلی ساده می‌شود دلیل گزینش این لوکیشن را به محل سکونت خود فیلم‌ساز و راه‌دست بودن چنین تصمیم برای فیلمی‌کم‌بودجه نسبت داد و سیر حرکت قصه‌ی فیلم به لواسانات را هم به سیر زندگی شخصی‌ او پیوند زد!‍ اما درست همین‌جا نقطه‌ی مناسبی برای ترمز و قدری هواخوری است؛ لواسان نه؛ همین اکباتان.

بریم هواخوری

اکباتان در چند سال اخیر حضوری شاخص در فیلم‌های زیرزمینی (به همان مفهوم آسیب‌دارانه‌ای که ذکرش رفت و نه لزوماً از منظر مجوز و این چیزها) داشته. از فیلم‌های بی‌مجوزی چون تهران من حراج که بگذریم، مرهم (علیرضا داودنژاد)، فصل باران‌های موسمی (مجید برزگر) و  اکباتان (مهرشاد کارخانی) هم سه فیلم مهم (و نه لزوماً ارزش‌مند) با این ویژگی جغرافیایی هستند که البته هرکدام کارکردی خاص را از این لوکیشن در نظر داشته‌اند. اهمیت اکباتان در چیست؟ آن هم در تهران درندشت و غول‌آسا که هر گوشه‌اش ویژگی‌های منحصربه‌فردی برای قصه‌گویی و فیلم‌سازی دارد؛ از دهکده‌ی المپیک تا جاده دماوند؛ از تجریش تا راه آهن. اهمیت اکباتان را از چند زاویه می‌شود دید: اکباتان سرشتی استقلال‌طلبانه و هویت‌خواهانه دارد؛ می‌خواهد جزئی حل‌شده و فراموش‌شده در شلوغی و ازدحام شهر نباشد اما از استطاله بودن و عزلت هم بدجور هراس دارد. معماری اکباتان یک جور هم‌بستگی ریخت‌شناسانه به ساکنانش تحمیل می‌کند که که از حیث حجم و شمارگان واحدهای مسکونی، در تهران رقیبی ندارد. از این حیث، اکباتان در برابر جایی مثل شهرک غرب نمودی از هویت در برابر آشفتگی و بی‌هویتی است. جزئی از یک کلیت هم‌شکل بودن، جدا از شکل‌ دادن به گونه‌ای از رابطه‌ی تحمیلی انسانی (که در آفریقا نمودی شاخص دارد) که در نقطه‌های دیگر ابرشهر تهران به کم‌ترین حد ممکن رسیده (همسایه‌ها نام همدیگر را نمی‌دانند و آدم‌ها دیگر به‌ندرت در آسانسور هم به هم سلام می‌کنند)، یک کارکرد اجتماعی مهم و قابل‌بحث دارد: من در این زندگی بی‌کیفیت و نابه‌سامان با خیلی‌های دیگر شریکم و خوش‌بختانه این خیلی‌های دیگر به یمن این معماری جلوی چشمم هستند و لازم نیست به ذهنم فشار بیاورم. من با دیدن وضع مشابه بقیه تسکین پیدا می‌کنم. «شهرک» به شکلی بلافصل مفهوم نوین «پاتوق» را می‌سازد؛ آدم‌ها در عین بی‌شباهتی‌های بسیار و شباهت‌های اندک‌، به دلیل نقصان‌های مشترک به هم نزدیک می‌شوند. و این پاتوق با پاتوق محله‌های قدیمی‌(قهوه‌خانه، سر کوچه، زیر بازارچه و…) تفاوت دارد؛ نه‌فقط از جنبه‌ی مدرنیزه‌ی ظاهری بلکه از نظر منش و نگرش آدم‌هایی که دور هم جمع می‌شوند. در پاتوق حرف‌ها بی نیاز به ‌مجوز و موافقت اصولی‌اند!

حلقه‌های سست و کم‌تعداد، حد غایی رابطه‌های انسانی در زندگی شهرکی امروز است (که پیداست بیش‌تر مختص جوان‌هاست). یک جوان بیست‌و‌چند ساله چه از سر واهمه‌اش از قانون و چه از زور هم‌پا نداشتن شاید جرأت نکند در کوچه‌‌خیابان‌های مرکز شهر ژانگولر کند، پشتک و وارو بزند و با ظاهری ولنگارانه هیپ‌هاپ بخواند. اما ترکیب مازگونه و پیچ‌واپیچ شهرک، با آدم‌های پایه‌ی پاتوقی، محمل مناسبی برای ادای رهایی درآوردن است. حالا وقت دو کلمه حرف جدی است.

ادای رهایی

شمایل آدم‌های آفریقا، آشناست؛ نه‌فقط در تصویر کلیشه‌ای جوان بی‌هدف و بی‌مأوای این زمانه از منظر قانونی یا عرفی، یا در دل محصولات تصویری فیلم‌سازان دیگر (از جمله همان مرهم داودنژاد)، یا کلیپ‌های اغلب بی‌ارزش هیپ‌هاپ‌خوان‌های ایرانی که نه ترانه (lyrics) قابل‌توجهی دارند و نه زحمتی برای تنظیم و اجرا به جان خریده‌اند… آفریقا به اندازه‌ی کوچه و خیابان‌های تهران آشناست. اشکالی اگر هست در اغراق‌آمیز و کلیشه‌ای بودن متن (درون) نیست؛ اصلاً خود فرامتن (اجتماع بیرون) مظهر اغراق و کلیشه‌گی و بی‌هویتی است و بخش مهمی‌از شمایلش محصول تقلید از فرهنگی دیگر. درکش دشوار نیست؛ اگر سری به آلبوم عکس نزدیک‌ترین خویشاوندان‌تان بزنید، جوان‌های ایرانی دهه‌ی ۱۹۷۰ را در تقلیدی محض از شکل و شمایل نمونه‌های غربی و مشخصاً آمریکایی‌ آن دوران می‌بینید. اغلب همان جوان‌ها امروز چه از نظر شکل و شمایل و چه از نظر تغییر رفتار ناشی از پا به سن گذاشتن و ترس از مرگ، جزو نمونه‌وارترین مردان سنتی جامعه‌ی امروزند. چه آن روزگار و چه امروز، این رویکرد شیداوار نسل جوان یک کشور جهان سومی‌به شمایل یک فرهنگ دیگر بدون کم‌ترین راه بردن به محتوای اندیشه‌ی اعتراضی آن گرایش‌ها، جلوه‌ای مضحک و رقت‌برانگیز و محتوایی تهی و پوچ داشته. ‌

اگر در فیلمی‌کسی را نشان دهیم که یک طرف سرش و یک طرف صورتش را تراشیده و تمام «ج‌»‌ها را «ز» تلفظ می‌کند و مدام به داءالرقص است، شاید متهم به اغراق شویم اما اگر همین آدم را در مترو یا توی پیاده‌رو ببینیم می‌گوییم: «بی‌خیال! دیوانه است!» و ایراد کار همین‌جاست. او دیوانه نیست؛ عقلش حکم دیگری می‌دهد. آفریقا (به هر دلیلی) مثل بسیاری از محصولات زیرزمینی، شکل کرک‌وپرریخته و کنترل‌شده‌ای از این دیوانگی را دستمایه قرار می‌دهد که ای‌بسا نقطه‌ی قوتش است و از خطر تاریخ‌مصرف‌دار شدن جان به در می‌برد و به‌ جایش یک مقطع تاریخی مشخص و گروهی از آدم‌های وامانده‌اش را برای همیشه ثبت می‌کند (همین چند وقت پیش نسخه‌ی بسیار باکیفیت سهقاپ (زکریا‌هاشمی) پس از سال‌ها دست به دست گشت؛ فیلمی‌که فارغ از هر تحلیلی، گوشه‌ای از زندگی آدم‌هایی خاص، در زمانی خاص، را ثبت کرده. به گمانم این‌ سندهای تصویری، ارزش جامعه‌شناسانه برای آیندگان دارند). احتیاط و دست‌به‌عصا رفتن فیلم قابل‌تأملی مثل آفریقا را حتی در فیلم‌های بی‌مجوز و کم‌ارزشی مثل چهارشنبه‌ی  لعنتی هم می‌شود دید که البته از آن سر بام می‌افتند و از سر موجه‌نمایی فرجام کار را به چنان غلظتی می‌کشانند که بیا و جمعش کن!

آفریقا به عنوان یک فیلم جنایی یا تریلر با قصه‌ی یک آدم‌ربایی، جذابیت و بداعت فوق‌العاده‌ای ندارد. امتیاز اصلی آفریقا نگفتن و سکوت است. البته که این قضاوت عجیبی است؛ آن‌هم در فیلمی‌که به دلیل حضور دو تا از سه شخصیت اصلی‌اش (و دختری که دائم در حال آه و ناله است؛ بی قطره‌ای اشک) فیلمی‌به‌شدت پرحرف و به بیان صادقانه‌تر وراج است. اما نکته‌اش در این است که شخصیت اصلی فیلم، شهاب، گرفتار سکوتی به‌شدت پاتولوژیک (مرضی) است. انتخاب آگاهانه‌ی فیلم‌ساز است که یک ستاره‌ی سینما را در این نقش می‌نشاند تا تماشاگر ایرانی (حس یک تماشاگر خارجی را واقعاً نمی‌‌توانم پیش‌بینی کنم) بر اساس دانسته‌ها و انتظارش از مشاهده‌ی کنشی از این شخصیت تعطیل، تعلیقی برای خودش بسازد و قصه‌ای ساده و دوخطی را تاب بیاورد. به کلام دیگر؛ حضور شهاب حسینی و سکوت مفرط و قطعاً بیمارگونه‌اش مهم‌ترین عامل کشش و تحمل‌پذیر شدن فیلم است. و در سوی دیگر، از میان تمام پرحرفی‌های بی‌وقفه‌ی جواد عزتی و فیگورها و پرخاش‌جویی‌های سرریز کسرا جز چند جمله‌ی اطلاع‌رسان، چیزی درنمی‌آید. و کار دشوار و هنرمندانه‌ای است که این همه دیالوگ بنویسی اما حتی یکی از این دیالوگ‌های هرز، زائد به نظر نرسند و حسرت یک جمله‌ی اضافی و نامربوط به دل خرده‌گیران بماند. هنر بزرگ هومن سیدی، در مقام نویسنده‌ی فیلم‌نامه، در سروشکل دادن بی‌کم‌وکاست مزخرف‌گویی‌ها، پرچانه‌گی‌های سرخوشانه و رجزخوانی‌ها است. و البته وجه پررنگ طنازی و بلاهت در شخصیت جواد عزتی، یک کارکرد دراماتیک درخشان هم دارد که در پایان فیلم از پستو درمی‌آید و به‌راستی دور از ذهن و غافل‌گیرکننده است.  وقتی برگردیم و یک بار دیگر آن همه کشمکش و حرافی را مرور کنیم سیر رسیدن به این نقطه را می‌توانیم رهگیری کنیم، و می‌بینیم که دو عنصر چاقو و کلت، چه‌قدر با دقت و ظرافت در مسیر پیش‌رفت قصه جابه‌جا می‌شوند. و حتی برخی جمله‌های شخصیت شوخ قصه در دیدار دوباره‌ی فیلم معناهای کنایه‌آمیز درجه‌یکی پیدا می‌کنند. از این شخصیت غریب پرحرف بگذریم، آن دیلاق بی‌کله‌ی مطلقاً کلیشه‌ای را هم که زیاد دور و برمان می‌بینیم بگذاریم کنار. از خاموشی باید نوشت.

سکوت سرشار از… بیخیال!

سکوت و خاموشی انسان در سینما نمونه‌های جذاب و متنوعی داشته؛ باب طبع همه جور سلیقه‌ای. از کم‌حرفی ناگزیر شخصیت‌ها در جهنم در اقیانوس آرام، کم‌حرفی ذاتی یا عارضی شخصیت‌های فیلم‌های ملویل (از خاموشی دریا تا سامورایی)، خاموشی مطلق و ناگهانی در پرسونای برگمان، سکوت خودخواسته در ایثار تارکفسکی و نمونه‌های مشابه که بگذریم؛ در همین یک دهه‌ی اخیر گونه‌ای از سکوت تعریف‌ناپذیر را با کارکردهای گوناگون در چند فیلم مهم کیم کی دوک (فیلم‌ساز کره‌ای) دیده‌ایم که شباهت چندانی با نمونه‌های شاخص سینمایی پیشین ندارند؛ ۳-iron، پسر بد، نفس و… . چنین سکوتی را نه می‌شود مطلقاً پوچ‌انگارانه دانست و نه لزوماً بار و معنای اعتراض در بر دارد؛ اما بی‌تردید می‌توان آن را مرضی/ پاتولوژیک دانست؛ سکوتی حاکی از خلأ ذهنی و نه دانایی زائدالوصف. به گمان من سکوت شهاب در آفریقا از این جنس است و البته مثل فیلم‌های کی‌دوک کارکردی به‌شدت متصنعانه و فیگوراتیو دارد که جزئی از زیباشناسی متن را شکل می‌دهد. جایی که شهاب سکوتش را برای نخستین بار با توهین دختر به مادرش می‌شکند منطبق بر همان انگاره‌ی سنتی مرد جهان سومی‌است که پیش‌تر ذکرش رفت. البته آفریقا بجز کاربست نمایشی و اغراق‌آمیز سکوت، در کلیتش فیلمی‌است مبتنی بر نمایش و فیگور. از چینش سه‌نفره‌ی شروع فیلم و شمایل و ژست سه شخصیت اصلی تا تکرار آن در حالت‌های مختلف در ویلای لواسان، و زوایا و حرکات دوربین (با فیلم‌برداری چشم‌گیر و به‌راستی کم‌نقص علی تبریزی)، این جنبه‌ی بصری آشکار است. این حد از نمایش‌گری در تضاد با کیفیت واقع‌نمایانه‌ی بازی‌ها و دیالوگ‌ها، فقط در صورتی پذیرفتنی است که فرض مطرح‌شده در همین نوشته را قبول داشته باشم: این آدم‌های پادرهوا، چنان دور از حقیقت خویش‌اند که سراسر حضورشان چیزی جز ادا و نمایش «دیگری» نیست. و فقط در گره‌گشایی پایان فیلم است که این ژست‌ها وامی‌روند و دیگر نه نشانی از آرامش تصنعی این یکی هست و نه کل‌کل فرساینده‌ی آن دو تای دیگر. قورباغه‌ها ترکیده‌اند…

بله، آفریقا یک فیلم زیرزمینی تمام‌عیار است؛ با نمایش گوشه‌ای از رنج و نکبت جوان بی‌پیر امروز؛ که گویی درد بزرگش بی‌عاقبتی و بی‌مرادی است. ظاهرش یک قصه‌ی گنگستری جهان‌سومی‌است و آدم‌هایش به نص صریح قانون عده‌ای بزهکار و گمراه که «اعدام باید گردند»، اما عملکرد هنر گاهی مثل فروشنده‌های تیزوبز دوره‌گردی است که یک چیز را در بساط به مشتری نشان می‌دهند و وقت بسته‌بندی چیز دیگری را به او قالب می‌کنند که فقط وقتی پایش به خانه می‌رسد می‌فهمد چه کلاهی سرش رفته. با این تفاوت که هنر سر مخاطبش کلاه نمی‌گذارد؛ چیزی نشانت می‌دهد و دنیایی حرف نگفته را بی‌آن‌که بدانی به ناخودآگاهت تزریق می‌کند.

شاید بد نباشد بدانیم دلیل انتخاب نام آفریقا برای این فیلم چه بوده. ولی خوب‌تر است که وارد این بازی بیهوده نشویم. نگارنده تجربه‌ی جالبی در این باره دارد: یک بار در نقد فیلمی‌نوشتم که فیلم‌ساز آگاهانه به جای گاو از قاطر استفاده نکرده، و فیلم‌ساز فیلم بعدی‌اش را مؤکداً با قاطر به پیش و پایان برد تا جوابی دندان‌شکن به این شکل از نشانه‌شناسی داده باشد. اما راستش هر انتخابی فارغ از خواست فیلم‌ساز کارکردی نمادین می‌یابد و از قضا قاطر انتخاب بسیار درستی برای فیلم اخیر بود و برای اثبات درستی‌اش می‌شود یک مقاله‌ی جانانه نوشت. محض اطلاع آفریقا هم جایی است که برخی قبیله‌هایش (که اکیداً توصیه می‌شود گذارتان به حوالی‌شان نیفتد) در هنگام هیجان زیاده، خشم باشد یا سرخوشی، می‌گویند «باکومبا!». البته هر کس با شنیدن یک نام خاص معنای خاصی را تداعی می‌کند؛ بچه‌های قدیم جردن یاد کورس‌بازی و ریس‌ می‌‌افتند، کتاب‌خوان‌ها همینگ‌وی را می‌بینند در بیشه‌زارهای آفریقا در حالی که موذیانه برای فرانسیس مکومبر چاله می‌کند، و خب شاید عده‌ای هم یک‌جورهایی جیمز باندی/ قیصری به قضیه نگاه کنند: «بکش تا زنده بمانی» یا «نزنی می‌زننت خان‌دایی!»