میفرمایند نظرت درباره نقد فیلم خودت چیست؟ یعنی به عنوان منتقد تحمل نقد منفی روی فیلم خودت را داری؟ و آیا از نقدها درس خواهی گرفت؟
✅
به گمانم وقتش است که پیش از دیده شدن فیلم (که اگر دست خودم بود همین فردا میگذاشتمش روی اینترنت که همه ببینند اما خوشبختانه دست من نیست?) پاسخ این پرسشها را بدهم.
نخست باید روشن کنم که من با نقد شدن بیگانه نیستم و سه کتابی که منتشر کردم مفصلا نقد شده اند و تجربه سودمند و مغتنمیبه من هدیه دادند که برای فیلم بلندم استرس نداشته باشم. اگرچه اغلب نقدهای روی کتابهایم مثبت بودند و نظرات منفی منتشرشده درباره آنها بسیار اندک است، اما درس بزرگی که گرفتم این است: اغلب عزیزانی که نقد مثبت نوشتند برداشت بسیار اندک و ناقصی از کلیت کارم داشتند و با این که طبیعتا از نقد مثبت خوشحال میشوم، اما با خواندن آن نقدها هیچ هیجان و شعفی را بابت کشفی تازه یا نظرگاهی بدیع تجربه نکردم. فرض کنید برای مهمانی شام، خوراک بسیار دشوار و چند لایه ای را تدارک دیده و برایش بسیار انرژی و مایه صرف کرده باشید اما سرآخر مهمانان از سس روی غذا تعریف کنند.
دو نقد منفی که روی دو کتابم نوشته شد ایضا هیچ هیجانی به بار نیاورد چون حاوی دیدگاهی بس عقب افتاده و پوسیده بود که از فریز شدن مغز نگارنده در روایتگری کلاسیک و عدم ارتباط محض با ذات شالوده شکنی حکایت میکرد. تصور کنید وسط یک بحث فلسفی، ناگهان طرف مقابل از شما بپرسد چطور باور نداری؟ مگر در فیلم ده فرمان ندیدی که موسی رود را به دو نیم کرد؟ (عین این گفتگو را در دوران دانشجویی با رییس بسیج دانشجویی دانشکده مان تجربه کردم). ? به نظر شما به این گفتگو که بنیانش بر هواست باید ادامه داد؟ پس نقد چه مثبت و چه منفی اش هیچ چیزی برای من نداشته است.
اما از این تجربه شخصی بگذریم و تجربه فیلمسازان دیگر را مرور کنیم. فیلمسازانی را میشناسم که با وسواس و استرس، همه نقدهای مربوط به فیلمهایشان را میخوانند و گاهی به طور شخصی واکنش نشان میدهند. مثلا با منتقد تماس میگیرند و از او بابت نقد مثبتش تشکر میکنند. در یکی از تجربههای شخصی ام فیلمسازی که یادداشت مثبتی بر فیلمش در زمان جشنواره نوشته بودم بارها تماس گرفت و التماس کرد که در زمان اکران حتما نقد مفصلی بنویسم و از خجالتم درخواهد آمد. من هرگز آن نقد را ننوشتم.
گاهی هم با منتقد تماس میگیرند و از او گله میکنند که چرا نقد منفی نوشته. چند سال پیش کارگردان جوانی ساعت دوازده شب زنگ زد و اصرار داشت همان زمان بیاید دنبالم و به منزلش بروم تا متقاعدم کند که درباره فیلمش اشتباه فکر کرده ام. من دعوت احمقانه اش را نپذیرفتم اما آن تماس تلفنی تا ساعت سه صبح ادامه داشت و واقعا آخرش ناچار به قطع تماس شدم.
فیلمسازانی هم بوده اند که بابت نقد منفی کار را به کتک کاری رسانده اند. یکی از آنان که فوت کرده، در واکنش به نقد منفی یک منتقد جوان، در یک جمع یقه او را گرفته و به دیوار چسبانده بود و اگر دیگران کشتیار نمیشدند میخواست فک طرف را پایین بیاورد.
اما درصد زیادی از فیلمسازان هستند که نقدها را میخوانند و هیچ واکنش شخصی ندارند اما اغلب ادعا میکنند که نقد نمیخوانند و برایشان اهمیتی ندارد. و درصد بسیار کمیهم هستند که مطلقا نقد نمیخوانند و به نقد بی توجه اند.
من پس از تجربه کتابهایم، بیشتر به این گرایش اخیر نزدیک شده ام. واقعا خواندن نقد فایده ای برای فیلمساز ندارد. نقد برای تماشاگران نوشته میشود. خود من هرگز برای تحت تاثیر قرار دادن فیلمساز نقد ننوشته ام و همیشه فرضم این بوده که اصلا او نقدم را نخواهد خواند.
پس اگر بخواهم صادقانه بگویم: نقد چه مثبت و چه منفی برای من نوشته نمیشود و خودم را مخاطبش نمیدانم حتی اگر خطاب به من نوشته شده باشد. ای بسا نقد مثبت که ارزش یک فیلم یا کتاب را تنزل میدهد به سطحیات، و ای بسا نقد منفی که کمترین نشانی از تحلیل ندارد و چیزی جز نفرت پراکنی و توهین و تمسخر نیست.
و صادقانه بگویم که چیزی از نقد نمیآموزم و هر آنچه در توان داشته ام برای آموختن تا امروز خرج کرده ام و دوران یادگیری ام به سر آمده.
و آخر الامر: تلاش میکنم هیچ نقدی را بر فیلمهایم نخوانم و نقدی را هم جویا نشوم چون یقین دارم هر کتاب یا فیلمی، خودش مخاطبش را (هرچند گاهی دیر) پیدا خواهد کرد. اگر فقط پنج درصد از مخاطبان، شیفته فیلمم شوند برای من بس است. قرار نیست و در نیت من هم هرگز نبوده و نیست که محبوب القلوب و میاندار و میانه دار باشم. عمر کوتاه است و جماعت، چه پلنگ و چه ملنگ، چه نیناش و چه گولاخ، جملگی بی حوصله اند و من بی حوصله ترین برای جلب این بی حوصلگان طفلکی. درد من و بسیاری از همنسلانم این است که دو سه دهه دیر به دنیا آمده ایم. وسط ریدمان طولانی تاریخ در بطالت سرخوشان سرکوفته. زیاد که جدی بگیری باختی.حرف حق را چند سال قبل، بلیت فروش ملوان انزلی زد: وا بده…
@doctorkazemi2 نشانی تلگرام
غبار زمان
غبار زمان… چه تعبیر درست و تلخی… برای مرور فرسودگی لازم نیست در حال و احوال زمین یا دگردیسی دیگران کند و کاو کنم. مرا آینهای بس است. و البته سر زدن به این خانهی قدیمیکه بیهوده میکوشد زنده بماند. حیرانم از آن عشق و شوق و امیدی که در یک دههی پرآشوب اخیر زندگیام همگام با سقوط اجتماع پیرامونم از کف دادم. آن نیروی سمج و ناآرامیکه در سرم هویتم را شکل میدهد هیچ عوض نشده اما ناخواسته به پیروی از فرونشست و سقوط آدمهای دور و برم، من هم به بهت سکوت نشستهام. انرژی در تنم رسوب کرده. این البته ضعفی نابخشودنی است که چنین متاثر از انرژی دیگران باشی. و من شوربختانه همیشه آدمیواکنشی بودهام. هرگز درگیر انقلابی درونی برای رهایی از واکنشمندی و رفتار بازتابی نشدهام و به سمت ساحت کنشمندی، گامیبرنداشتهام.
تماشای آدمهایی که یکایک تهی و بیاثر بودهاند و روزگاری امیدی به شوکت فردایشان داشتهام، تمام انگیزه و انرژیام را به فنا داده. باور به اینکه با آنها تفاوت دارم برایم دشوار است چون ذهنیتم از کودکی با اخلاقی جهانسومیو مبتنی بر انگارهی گناه شکل گرفته. در چنین بینشی، خود را سوای آدمهای پیرامون دیدن، نشانهی غرور است و غرور گناهی عقوبتزاست یا نشانی از هذیان است و هذیان، داغی ننگین است. بختیار نبودهام که همراهانی از جنس فرهنگ داشته باشم که بار سنگین آفرینشی را با من شریک شوند. تا این پایه تنها ماندن در همگویی و همنوازی، بزرگترین رنج چون منی است که شیدای آموختنم، که شیفتهی همقطاریام.
زندگی در سایهی خفقان و تنگنای نان، بیتردید اثر دارد بر توقف و تعطیلی ذهن و ذوق آنهایی که پیکاری این میدان نیستند. من اما همیشه گرانبهاترین جواهر را در آغوش اژدهای هفت سر دیدهام و درکی از حسابگری و آسایشطلبی و هنرمندنمایی در فراخ و فراغ ندارم. به گمان من، هر تنگنایی، گسترهی آفرینش است. اما آدمهای زندگیام مانند من نمیاندیشیدند. یکان یکان الک آویختند و آب پاکی ریختند. عجب ندارد اگر خود واقف به وادادگی خود نباشند که این بیخبری، از نشانگان فرومایگی است.
تکلیف رهرو تنها مشخص است. باید به طریقی تازه ادامه داد.
درباره فیلم بوتاکس رضا کاظمی
دوستان و آشنایان و گاه مخاطبان اینترنتی، یک پرسش مشترک درباره بوتاکس دارند: کی اکران خواهد شد؟ راننده آژانس و سوپری محل هم همین را میپرسند. من هم غالبا طفره میروم از توضیح.
اما واقعیت این است که من آگاهانه فیلمیرا نوشته و ساخته ام که به هیچ رو در زمره main stream یا جریان اصلی سینمای کشورمان یا سینمای بدنه ایران نیست. این یک فیلم low budget و از جنس B-Movie است و به واقع در دسته بندی indie films یا سینمای مستقل قرار میگیرد. نه سوپراستار دارد و نه جذابیت معمول برای عوام و یا حتی خواص. لااقل از دور جذابیتی برای توده تماشاگران ندارد چون هیچ نشانه آشنایی که سینمای محبوبشان را به یاد بیاورد ندارد. بوتاکس فیلمیاست کلاستروفوبیک و در لوکیشن بسیار محدود فیلمبرداری شده. ضمنا با این که با بسیاری از قواعد شبه ژانری در زمینه نوآر و سایکودرام مرافقت دارد به دلیل ماهیت قصه و مضمونش از جنس فیلمهای تجربی است و ای بسا از برخی جنبهها بسیار رادیکال و بدون محافظه و ملاحظه دست به تجربه زده که این میتواند عادت و امنیت ذهنی متولیان نمایش و نیز تماشاگر و چه بسا منتقدان را آزرده و زخمیکند. به گمانم نتیجه نهایی در اکران و یا اقبال فیلم، کاملا تصادفی و غیرقابل پیشبینی است، چه با این که بوتاکس به لحاظ ماهوی فیلمیبه شدت روشنفکرانه است (و این امتیاز نیست بلکه صرفا ویژگی است) اما در قصه و ضرباهنگ به شدت دور از ملال و ژست روشنفکرانه است و در سراسر این فیلم نود دقیقه ای، حتی یک ثانیه جای درنگ و پلک زدن باقی نگذاشته ایم. بوتاکس با این که پلان به پلان متکی بر چینش و ایماژ است فیلمیاست به شدت پردیالوگ و حتی نیم خط دیالوگ به قصد پر کردن قصه ندارد بلکه دیالوگها یکسره انفورماتیو و یا بخشی از پازل پیچیده و سایکوتیک فیلم به شمار میآیند.
این همه، از بی ستارگی تا رادیکالیسم روایی، سوای گفتمان غالب جریان اصلی سینمای ایران است و عدم اکران عمومیاش نباید دور از ذهن یا مایه ی حسرت باشد که ای بسا اکران گسترده اش ثمری جز سرخوردگی و سیلی خوردن از سلیقه نازل تماشاگر شیفته جاندارانی چون هزارپا و نهنگ عنبر و… نداشته باشد. با این همه ما برای احترام به عواملی که برای فیلم زحمت کشیدند و دوست دارند دیده و تقدیر شوند درخواست اکران خواهیم داشت هرچند عبث. اکران در هنر و تجربه هم با این که شدنی تر و از هر نظر بخردانه تر است، حق مطلب را ادا نخواهد کرد.
شخصا و بدون هر پرده پوشی، باورم این است که بوتاکس فیلمیاست برای شیدایان سینما که کانون همگراییشان در جشنوارههاست. جشنواره دولتی فجر شاید تحملش نکند اما یه یقین هستند جشنوارههایی در جای جای این سیاره متروک، که پذیرای این سینمای روایی نامتعارف باشند.
پیچیده نوشتم؟ گمان نمیکنم. افشره اش این است: بوتاکس فیلم جشنوارههاست و نه اکران. اما اگر اکران شود حکایت بر پسته آمدن و بر شکر اوفتادن است. کیست که بدش بیاید؟ اما واقعا در این وضعیت غم انگیز فرهنگی و اجتماعی، مقدور است؟ مطلقا خیر. امیدوارم بدجور در اشتباه باشم و تصادفی عجیب و خارج از این محاسبات، رخدادی مبارک بسازد و تصورم را فتیله پیچ کند. امید که عیب ندارد. حق مسلم ماست؛ ما خستگان.
پایان فیلمبرداری بوتاکس
فیلمبرداری نخستین فیلم بلندم با عنون موقت خواب برادر مرگ است (بوتاکس) از پانزده اسفند در لاهیجان کلید خورد و پس از چهارده جلسه پایان یافت.
نویسنده و کارگردان: رضا کاظمی
مشاور کارگردان: فرزاد موتمن
تهیه کننده: جادوی نقره ای خیال
فیلمبردار: منصور حیدری
صدابردار: مجید نجاتی
دستیار کارگردان: نواب محمودی
منشی صحنه: افشین اشراقی
طراح صحنه و لباس: لیلا بهشاد
طراح گریم: عماد صمدی
تدوینگر: حسین رسولیان
عکاس: مسعود میرحیدری
دستیار نور و تصویر: حمید تهرانی
دستیار صحنه: ابوالفضل نیکرو
مجری گریم: احسان شفایی راد
بازیگران:هادی دیباجی، نیما شاهرخشاهی، علی یاور، مهدیه نساج، سامان محمدی، نازلی رجب پور، علیرضاهادی پور، حمید شفیعی، مسعود علیشاه، علی آل پیغمبر، مهدی بهشاد، فهیمه مومنی و…
سرمایه گذاران: مهران رحیم نژاد، علی یاور، رضا کاظمی.
با سپاس از مبلمان نقیبی لاهیجان، هتل ابریشمیلاهیجان، چای رفاه لاهیجان.
چرا به فردای ایران امید ندارم؟
تصویر اول
سالها پیش در دوران سربازی با تعدادی تکاور بسیجی به اردو رفتم. پزشک پادگان بودم و این وظیفه بر دوشم بود. انسانهای غریبی بودند. ورزیده و تنومند بودند و چالاک و اغلب خوشچهره. ساده و باصفا. بیغلوغش. کتمان نمیکردند که استشهادیاند و آماده اعزام به عراق و لبنان. تمام وجودشان آکنده از عشق و ایمان بود. با نهایت احترام با من که هم ظاهرشان نبودم و نیستم رفتار میکردند.
گروهی از مردان و زنان تحت پوشش یک هیأت کوهنوردی در بخشی از مسیر با ما تقاطع کردند. یکی از تکاوران که با من صمیمیتر شده بود در گوشم گفت: دکتر جان! کاش میتوانستم این مفسدین را به رگبار ببندم. این معلومالحالها که مختلط هستند.
نگاهش کردم. شوخی نمیکرد. بهشدت معذب بود از دیدن هیأت کوهنوردی.
نگاهش کردم. هیولا نبود. مؤمن بود به حرفش. مهربان بود و زیبا. زلال بود. اینگونه یادش داده بودند. چیزی برای گفتن نیافتم. این گسل عمیق در باور او و من را با حرف نمیتوان پر کرد.
در خود شکستم.
تصویر دوم
پسردایی تنومندم تعریف میکرد که در سربازی به دلیل وضعیت جسمانیاش افتخار عضویت در یگان ویژه داشته است. خاطراتش را با آبوتاب و لذت بازمیگفت. شرح میداد که در جریان یک ناآرامیدر یک روستا یا حومه شهر (دقیقش یادم نیست) چند تا ساق پا و دنده و… از کارگران معترض کوره پزخانه (یا همچو جایی) شکسته. تکنیک باتون زدن را نمایش میداد و از جذابیتهای این کار میگفت. میگفت چطوری باید بزنیم که طرف را ساقط کنیم اما نمیرد.
نگاهش کردم. ساده بود و صمیمی. همان پسردایی رفیق و همبازی روزگار کودکی. همان شریک خاطرههای معصوم دوردست.
نگاهش کردم. هیچ نمیتوانستم بگویم. دستکم خوشحال بودم که خدمتش تمام شده. هنوز میشد بغلش کرد و بوسید.
تصویر سوم
چند ماه پیش از انتخابات ۸۸ فیلم مستندی ساختم با نام ژان والژان. در زادگاهم لاهیجان. از عنوانش پیداست که درباره فقر بود. سکانس پایانی و نسبتا طولانی فیلمم در دکهای چوبی میگذشت که چای میفروخت. با چند جوان و میانسال. همه ندار و پاپتی. از هر دری حرف زدند و درد دل کردند و آواز خواندند و خندیدند و گریستند. ساده بودند و زلال. بیآلایش. همه از دم شاعرپیشه و شیدا.
فردای انتخابات، یکی از همان جوانهای بسیار دردمند و فقیر را دیدم: عربدهکشان با عکس احمدینژاد بر ترک موتور رفیقش سوار بود و ابراز شادمانی و پیروزی میکرد.
هیچ قرابتی میان تفکرش (که در فیلم کاملا هویداست) و نامزد محبوبش نیافتم. در فیلم علیه احمدینژاد کلی بدگویی کرده بود که البته در تدوین سانسور و تعدیل کردم.
نگاهش کردم. پیدا بود که خوشحال است. بعد از آن هرگز ندیدمش. که بپرسم اکنون بر کدام طریقی. شاید این روزها…
تصویر آخر
گسل طبقاتی… گسل ایدئولوژیک… شالودهی تاریخ و تمدن ایرانی است. مال امروز و دیروز نیست. این درهها را نمیتوان پر کرد. بخشی از هویت ماست. مرام ماست. ما آدمهای چندان بدی نیستیم اما…
پیدا کنید مزدور را
من یک عادت عجیب و افراطی دارم: یا سراغ چیزی نمیروم یا اگر بروم باید تهش را دربیاورم. مثلا به مدت دو ماه شبانهروز در تمام اوقات بیکاریام (باور بفرمایید حتی در دستشویی) از یوتیوب شعبدهبازی نگاه میکردم. دل و روده شعبدهبازی را درآوردم. از قدیمیترین ویدیوها تا جدیدترین. از پیشکسوتان تا تازهواردها. تمام قسمتهای شوی جذاب و موفق (پن و تلر: فریبمان بده)، همه شعبدههای گات تلنت کشورهای مختلف و… را دیدم. حتی یک مورد از زیر دستم در نرفت. حتی با کمیتمرین چند تا تردستی درجهیک هم با سکه و ورق یاد گرفتم که برای دوستان و خانواده و حتی در مطب برای بیماران انجام دادم و در همه موارد بازخورد مثبت گرفت. بعدا برایتان میگویم که چرا شعبدهبازی برایم بسیار مهم و فراتر از سرگرمیاست. میتوانم در این زمینه حتی کتابی بنویسم اما به نوشتاری بسنده خواهم کرد.
بعد از درآوردن ته شعبده بازی، سراغ دوربین مخفی از نوع prank رفتم و حدود یک ماه به شکلی افراطی و پیگیرانه، تمام prankهای جذاب و غیرجذاب و… را بلعیدم.
تماشای این حجم عظیم از prank گذشته از وجه سرگرمیاش، برای من حاوی نکاتی اساسی درباره وجوه جامعهشناختی و روانشناسانه است. از جمله این که چهقدر میزان بزهکاری و ارتکاب به دزدی در جوامع پیشرفته هم بالاست. و اینکه چه تفاوت معناداری میان واکنش و رفتار سیاهپوستان و سایر نژادها در مواجهه با شرایط بحرانی یا خاص وجود دارد. صحبت کردن از سیاهپوستان در شرایط فعلی شبیه سخن گفتن ازهالوکاست است. ژست لیبرال اجازه هیچ نقدی در این باره نمیدهد. انگ نژادپرستی آماده چسبانیدن بر پیشانی گوینده هر سخنی درباره سیاهان است. اما از این فریبکاریهای نمایشی (که نقاب پلشت آزادمنشیاند) که بگذریم، تماشای حجم خشونت و بزهکاری و بطالتی که در سیاهان در انبوهی از prankها دیدم، برایم شگفتیآور بود. انسانهایی بهشدت بیتحمل، آمادهبهخدمت برای تفنگ و چاقو کشیدن و مشت زدن به فک و دماغ دیگران. با بیرحمیو خشونتی باورنکردنی و فراتر از انتظار. و آمادگی عجیب و غریب برای دزدیدن مایملک دیگران به طرفهالعین (حتی کسانی که فقیر نیستند).
نقش انکارناپذیر ژنتیک در خصوص خلقوخو به کنار. اما آیا نارواست اگر بگوییم که حتی ایالات متحده هم بهرغم همه ادعاهای کرکنندهیهالیوود و سیانان و ایبیسی، و نمایش پرهزینه و هشتسالهی ریاست اوباما (که کمترین هزینهاش به آتش کشیدن خاورمیانه بود) نتوانسته از زیر سایه نژادپرستی و احساس سرخوردگی و نفرت ریشهدار سیاهان از سفیدپوستان بیرون بیاید و به جای عادی جلوه دادن رابطه میان نژادها، آن را حقیقتا عادی کند؟
و آیا جز این است که انتخاب ترامپ از سوی سفیدپوستان شوونیست و پاتریوتیک و نژادپرست آمریکا (با استعارت از ادبیات احمقانه روزنامه مزخرف کیهان) مشت محکمیبر دهان گفتمان سیاهسالاریهالیوود بود؟
بهار امسال وقتی نقدی با همین محتوا بر فیلم get out (فیلمیبیاندازه احمقانه و سیاهسالارانه) برای مجله فیلم نوشتم چند روز بعد مدیر مسئول مجله به من زنگ زد و صراحتا پرسید که آیا از طرف وزارت اطلاعات تحت فشارم یا مزدور روزنامه کیهان شدهام؟
ایشان مواضع من را ضدآمریکایی و همسو با کیهان دیده بودند در حالی که چشم بر انبوه نقدها و نوشتههای یک دهه اخیرم بسته بودند که قطعا هیچ سنخیتی با کیهان نداشت بلکه همواره حاوی نقدهای بیپروا به خفقان و سانسور و کوتهبینی متولیان بود. در این یک مورد هم علیه (آمریکا) چیزی ننوشتم که اگر مینوشتم هم دلیلی بر مزدوری نبود بلکه علیه فریبکاری دموکراتها نوشتم که برخلاف ادعاهای فریبنده و انساندوستانهشان عامل سیاهروزی خیلیها از جمله ما ایرانیها بودهاند: از جیمیکارتر پلشت تا اوبامای ابلیسصفت که دستش آغشته به خون بیگناهان بسیار در مشرقزمین است که برخی را من و شما خوب میشناسیم؛ بر آسفالت پایتخت کرختی و غم.
کتاب کاپوزی منتشر شد
رمان ایرانی
ناشر: نشر مرکز
نویسنده: رضا کاظمی
چاپ اول: شهریور ۹۶
قیمت: ۱۲۹۰۰
خلاصه داستان: آقای ارجمند از انتشار کتاب کاپوزی منصرف شده اما ناشر خبر میدهد که کتاب مدتی است منتشر شده
در این باره بخوانید
چاقسلامتی در آغاز سال ۹۶
اول از همه آرزو دارم سال ۹۶ سال بهتری برای همه ایرانیها باشد و برای خودم هم آرزوهای خوب دارم.
خبر خوب هم برای خودم و احتمالا گروهی از داستاندوستان این است که بهزودی اولین رمان یا شبهرمان یا داستان بلندم (هر اسمیکه هست) با نام کاپوزی توسط نشر مرکز منتشر خواهد شد. بخرید و بخوانید و حالش را ببرید که کتابی است نسبتاً کمحجم و بهشدت متفاوت و کمتر کسی را در این وادی یارای چنین نوشتن است. حقیقت این است که نویسندههای ما اغلب بیبنیهاند و استاد چسناله. کمتر دیدم داستانی که نفس بگیرد و بالا و پایین خواننده را یکی کند. رازی، معمایی، پیچشی، تعلیقی چیزی… بداعتی در فرم، جسارتی در مضمون و… حسرتش به دلم ماند و نخواندم در این سالها. بود اما کمتر از انگشت یک دست. فقط ناله. ناله و ناله. و باز ناله. لعنت بر هر چه ناله. کاپوزی لذت داستان ایرانی خواندن و به وجد آمدن را در شما زنده خواهد کرد البته اگر طرفدار ناله نباشید.
اگر از معدود آدمهایی هستید که هنوز هر از گاه به این وبلاگ سر میزنید کامنت بگذارید و اعلام حضور کنید تا انگیزه پیدا کنم امسال بیشتر اینجا برایتان بنویسم. اگر ندانم که هستید، چرا بنویسم؟ امیدوارم که باشید. من هم خستهم اما هستم.
پینوشت: گمان نکنید بیمعرفتی و کملطفی بعضی از شما را از یاد میبرم. هرگز. هرگز.
مرور سال ۹۵
در نگاه غیرشخصی
انتخاب ترامپ به عنوان رییسجمهور ایالات متحده رخداد بسیار مهمیبود. شخصا از شکست درخشان دمکراتها و رسانههای دروغگوی پرشمارشان خرسند شدم. همچون فیلسوف محبوبم اسلاوی ژیژک از انتخاب ترامپ استقبال کردم اما برخلاف او باور نداشتم که ترامپ یک آشغال مزخرف است. ترامپ یک فرصت استثنایی است برای اندیشهورزان ساحت سیاست. با پوپولیستهایی مثل احمدینژاد و اردوغان تفاوتهای بنیادین دارد و صراحتش در بیان واقعیتهای همیشهسرکوفته و سماجتش در اجرای باورهایش، ستودنی است. نمیدانم دستاورد حضور او چه خواهد بود چون به عوامل پرشماری وابسته است که در کنترل خود او نیست. اما میدانم که پارادایم این مقطع تاریخی در تمام کشورها، پررنگ شدن دوباره ناسیونالیسم و کمرنگ شدن ادعاهای دروغین جهانوطنی خواهد بود.
در عرصه داخلی، کشورمان ثباتی نسبی در اقتصاد و رکود و رخوتی فراموشنشدنی را در عرصه فرهنگ تجربه کرد. به لحاظ سیاسی هم به لطف فراگیر شدن ویرانگر و دیوانهوار تلگرام، فضایی نسبتاً باز و پرهیاهو را تجربه کردیم و حجم افشاگریها و رودرروییهای جناحی و گروهی، بیسابقه و تاریخی بود. دیگر هیچکس از گزند نقد و تخریب (آن هم در بیرحمانهترین شکل) در امان نیست. این لزوما به معنای آیندهای بهتر در عرصه سیاسی و اجتماعی نیست و اتفاقا میتواند یک دوره گذار بسیار ناخوش را به میان بکشد. اما در میانمدت، آثار درخشان و گرانبهای گشایش در فضای مجازی، به سود مردم و به زیان اقتدارگرایان و دروغگویان خواهد بود.
در نگاه شخصی
طبابت بیشتر وقتم را به خود اختصاص داد و هر روز (باور کنید هر روز) خدا را سپاس گفتم که از فعالیت مطبوعاتی بیرون زدم و به حیثیت و اعتبار شغلی خودم برگشتم. احترام دیدم و آقایی کردم و زیردست و مرئوس کسی نبودم. لازم نبود خودم را سانسور کنم. لازم نبود برای خوشایند کسی کاری کنم. حس خوب این موقعیت تازه و رو به تثبیت، چنان فزونی گرفت که انگیزه نقدنویسی را در مقطعی طولانی به کلی از دست دادم. در سال ۹۵ فقط یک نقد از من منتشر شد بر فروشنده (اصغر فرهادی). حالا که به پشت سر نگاه میکنم حس خوبی دارم از نوشتن آن مطلب و گمان میکنم اهمیتش و بهنگامیاش در آینده بیشتر آشکار خواهد شد (نشد هم به درک!).
اما در عرصه نوشتن، نه تنها بیکار نماندم که سال بسیار پرباری را پشت سر گذاشتم. رمانی (یا داستان بلند یا هر عنوان دیگر که بشود رویش گذاشت) با عنوان کاپوزی را به پایان بردم که در آخرین روزهای سال به تایید نشر مرکز رسید و قرار است در سال ۹۶ (احتمالا تابستان) منتشر شود. دوستداران خاص خودش را خواهد داشت و یقین دارم عدهای را بدجور مجذوب خواهد کرد. بلد نیستم جوری بنویسم که همه را خوش بیاید و لزومیهم ندارد. کاپوزی داستان بسیار نامتعارف و تودرتویی دارد. خالی از شوخطبعی و طنازی نیست اما به وقتش وهمناک و گزنده است و جا به جا پیچش و تعلیق دارد. این مهمترین دستاوردم در سال ۹۵ است و عاشقانه دوستش دارم.
نوشتن مهم بعدی برای فیلمنامهای اتفاق افتاد که عنوانش هست: بوتاکس که به عنوان اولین فیلم بلندم به امید پروردگار در سال ۹۶ خواهم ساخت. روانشناسانه است. دقیقا از جنس دغدغههای کابوسوار همیشگیام است که در نوشتههای داستانی و غیرداستانیام پیداست، کوششی در شناخت لایههای پنهان روان انسان و جذابیتهای هولناک سرشت آدمیزاد. بوتاکس را جوری نوشتم که بتوانم با حداقل امکانات بسازمش اما برخلاف روال همیشگیام (در فیلمنامههای قبلی که تا کنون شانس ساخته شدن نداشتهاند) اصلا سراغ ساختارشکنی روایی نرفتم. سعی کردم قصه را آنقدر بدیع و کوبنده کنم که نیازی به هیچ پیرایه دیگری برای تمایز از سینمای «جریان اصلی» نداشته باشم. حتما تصدیق میفرمایید که به عنوان یک منتقد، نیاز مبرم به چنین تمایزی هست. اما این بار به جای روشنفکربازی، از قصهپردازی کمک گرفتم. دوست داشتم فیلم اولم در عین خاص بودن، مخاطب عام داشته باشد و خوشبختانه نسخه نهایی فیلمنامه، چنین خصوصیتی دارد. با تهیهکنندهام در حال رایزنی برای تدارک مقدمات کار هستیم و بدون شتاب، به محض آماده شدن همه مقتضیات (از همه مهمتر، انتخاب بازیگر برای چند نقش بهشدت دشوار) فیلمبرداری را شروع خواهیم کرد. پیشبینیام اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۹۶ است. بوتاکس یک فیلم جنایی معمایی و به تعبیری دیگر یک تریلر روانشناسانه خواهد بود، از جنس همان سینمایی که مفتونش هستم.
نقطه تاریک نوشتن در سال ۹۵ مربوط میشود به وبلاگنویسی. اصلا انگیزه نوشتن برای این یک رقم را نداشتم. کسی یا چیزی هم از راه نرسید که نظرم را برگرداند. در غلبه محض رسانههایی مثل تلگرام و اینستاگرم و رکود وحشتناک تولید محتوا در فضای مجازی، و در گرایش مطلق به خلاصهخوانی، گمان نمیکنم جایی برای وبلاگنویسی باشد. از این حیث، در یک وضعیت بهشدت بد تاریخی به سر میبریم هرچند همچنان باور دارم تلگرام و… عامه مردم را با مقوله خواندن آشتی داده و در ارتقای سطح آگاهی عمومیعوام بسیار موثر است اما در سوی دیگر، درصد قابلتوجهی از نوجوانهایی را که به طور بالقوه میتوانستند کتابخوان و مقالهخوان شوند، به تباهی محض کشانده است. یقین دارم آمار کتابخوانی به مراتب بدتر از سالهای پیش است و در آیندهای نه چندان دور، نتایج فاجعهآمیز این وضعیت را در تمام وجوه اجتماعی و فرهنگی و سیاسی خواهیم دید.
بزرگداشت
برای من سوگواری برای درگذشتگان کاری بهشدت عبث و مزخرف است. آدمها مدتی زندگی میکنند و میمیرند. طبعاً مرگ آنهایی که دوستشان داریم بیشتر ناراحتمان میکند چون دلمان برایشان تنگ میشود. اما عمر خود ما کوتاهتر از این است که به مصیبت دیگران بگذرانیم. ما موظفیم بهترین خودمان را در طبق اخلاص بگذاریم و نگران عمر بیفایده خودمان باشیم. مرگ کسی که پتانسیلش را با بهترین کیفیت به فعل رسانده و ته کشیده یا فقط درجا میزند، اصلا نیازی به سوگواری ندارد. اما مرگ آن کس که هر فعلش، گشایش دریچهای تازه برای کشف معنای انسان و هستی است و میانهای با درجا زدن ندارد، باید که غمانگیز باشد. برای من فقط یک مرگ در سال ۹۵ غمانگیز بود و تا روزی که زندهام غمانگیز باقی خواهد ماند. با هر آفرینش او، گستره تازهای از هستی انسان معنا میگرفت. با مرگش محروم شدیم از کشف بیشتر این دنیای بد باطل. او عباس کیارستمیبود و مرگش برای بشریت، فقدان و حسرتی ابدی است.
در پایان سال ۹۵
جای درست واستی، دنیا همش ظلمته. من همیشه به دریچه نگاه خودم مومن موندم. نه سرخوش شدم از شادی اکثریت و نه با عزاداریشون گریستم. همیشه یه ابتذال و غفلت ترسناک در عواطف تودهها هست. همه چیز فقط تکثیر میشه. کار بزرگ در این روزگار، احتمالا اینه که بزنی بیرون از این جمع هولناک. از ازدحام این رقصندههای غرق در تاریکی.
سال ۹۵ برای من تمرین نرقصیدن بود. خوش گذشت.
نامه سرگشاده به دکتر ایوبی
جناب دکتر ایوبی
رییس محترم سازمان سینمایی
در این روزها که جشن سالگرد انقلاب است و جشن سینمای ایران، روزگار برای کسانی چون من تلختر از زهر است. هرچند میدانم به فرموده شاعر «بگذرد این روزگار تلختر از زهر…» اما شایسته و بایسته دیدم نامه سرگشادهام خطاب به شما را دقیقا در این جشن و پایکوبی حضرتعالی و دوستانتان در این دهه مبارک فجر و گرماگرم جشنواره فیلم فجر، منتشر کنم که به یک مناسبت تاریخی پیوند بخورد و دستافشانی شما و سوکواری من، کنتراست مناسبی برای قضاوت خوانندگان این نامه خلق کند و به یادگار بماند.
شما بنده را به خوبی میشناسید و در بدترین حالت، اگر هم در غفلت محض از وضعیت سازمان و قربانیانی چون من به سر ببرید، دستکم به دلیل سمتی که سال ۹۴ در داوری کتابهای سینمایی داشتید، با نام من آشنا هستید. در همان تیم داوری که شما عضو ارشدش بودید، کتاب تئوریک سینمایی من با عنوان «فیلم و فرمالین» در بین کلی مدعی و نام مهم، جزو چهار نامزد پایانی (فینال) بهترین کتاب سینمایی سال شد. پس کمترین عذری برای نشناختن بنده ندارید حتی اگر مکاتبات شخصیام از طریق تلگرام با حضرتعالی در دو سال گذشته را انکار کنید که قابل انکار نیست و البته فضیلتی هم برای من محسوب نمیشود جز اینکه سندی است بر این که شما چند بار فرمودید حتما پیگیر پرونده بنده میشوید و مشکل من قابل حل است.
جهت اطلاع دیگران: حدود چهار سال است که به دلایل واهی و سلیقهای و بر مبنای همان سیاست تقسیم افراد به خودی و غیرخودی، به بسیارانی که پنج درصد رزومه من را هم ندارند مجوز کارگردانی دادهاید ومن را با بیش از ده سال نقدنویسی و فعالیت در بالاترین سطح مطبوعات سینمایی و چندین جایزه معتبر نقدنویسی و تألیف کتاب تئوریک سینمایی و تدریس سینما در انجمن سینمای جوانان و ساخت بیش از بیست فیلم کوتاه و مستند و سابقه نمایشنامهنویسی و کارگردانی تئاتر و فیلمنامهنویسی و داستاننویسی و… بلاتکلیف نگه داشته اید. در حالی که من برای ساخت اولین فیلم بلندم، هم تهیهکننده داشتم (تهیهکنندهای کاملا مورد وثوق نظام و حامیباسابقه ارزشهای این نظام) وهم فیلمنامهنویس بزرگ و فرهیختهای مثل پیمان قاسمخوانی برای بازی در فیلمم قرارداد بسته بود (که این جز به قوت فیلمنامهام برنمیگردد) و قرار بود با کمترین هزینه فیلمیبسیار متفاوت و مبتنی بر ارزشهای اخلاقی ایرانی بسازیم، ناگاه و درست در همان بزنگاه، قانونی تصویب شد که به سرعت عطف به ماسبق شد و پرونده ما را هم معلق نگه داشت تا صلاحیت اینجانب برای کارگردانی به واسطه بزرگانی چون همایون اسعدیان و شهسواری و شورجه و… تایید شود در حالی که من در جایگاه یک منتقد باآبرو و شناخته شده سینمای ایران، که بارها توسط خانه سینما و فارابی مورد تقدیر قرار گرفتهام در صلاحیت خود این بزرگواران و بقیه کسانی که اصلا سینمایی نبودند و به عنوان ممیزی اندیشه در آنجا حضور داشتند، تردید و تشکیک جدی داشتم و دارم. اصلا به کلیت چنین روندی معترض بوده و هستم. سلیقه این عزیزان بر همه مکشوف است. تردید نکنید اگر عباس کیارستمیفیلمیبدون نام برای این عزیزان میفرستاد، سازنده آن فیلم را واجد صلاحیت کارگردانی نمیدیدند. برای تفنن، بد نیست بدانید روزی که عادل فردوسیپور برای تست گزارشگری به تلویزیون رفت، او را به لحاظ صدا شایسته چنین سمتی ندانستند. بگذریم که آموزگاران انیشتین هم او را شاگردی ابله ونادان میشمردند. تاریخ پر از این بلاهتهاست و شما هم این را میدانید. شما انسان باهوشی هستید.
قصه خیلی سرراست است: وقتی تهیهکنندهای حیثیت و اعتبار و سرمایهاش (ولو اندک) را پای یک جوان میگذارد، قطعا چیزی در فیلمنامه و رزومه کاری او دیده. فیلمیکه قرار نیست یک پاپاسی کمک دولتی دریافت کند به کجای این سینما فشار میآورد؟ مکانیسم حذف و سرخورده کردن جوانهای مشتاق فیلمسازی خیلی سادهتر از این بوروکراسی زشت است: من فیلمم را با بودجه شخصی خودم و بر اساس فیلمنامه مصوب میسازم و شما فیلمم را شایسته حضور در جشنواره نمیبینید و اجازه اکران هم به آن نمیدهید و به این ترتیب من به سادگی حذف میشوم. این وسط نه تنها پولی از بیتالمال و خزانه دولت و ملت صرف نشده بلکه فرصت کار و درآمد برای یک گروه پنجاه شصت نفره فراهم شده است. اما این قصه شق دیگری هم دارد: من فیلمم را به ترتیبی که ذکر شد میسازم و شما حیرت میکنید که چهطور یا این بودجه بسیار اندک، چنین فیلم احترامبرانگیزی ساختهام و تلنگری به وجودتان میخورد که دیگر آدمها را بر مبنای سلیقه چند سینماگر درجه سه و نه چندان حاذق یا دکترهایی که چیز زیادی از سینما نمیدانند (لااقل در مقایسه با امثال من)، قلع و قمع نکنید.
آقای ایوبی، همتایان شما در گذشته بهخوبی موفق شدهاند سیاست سرخورده کردن عشاق فیلمسازی را پیاده کنند اما حتی در این غربالگری بیرحمانه هم کسی با رزومه خودم و میزان تسلط و دانش خودم بر سینما را شایسته حذف نمیبینم. من یک جوان بی نام و نشان متوهم نیستم. برادری خودم در باب سینما را به طرق گوناگون ثابت کردهام. در بصیرت دوستان شما همین بس که در همان مقطعی که داشتم برای دریافت مجوز کارگردانی، پرپر میزدم به کسی مجوز کارگردانی دادند که مجوزتان را توی سطل زباله انداخت و الان برای شبکه سخیف GEM مزدوری میکند یا کار را به جایی رساندند که حتی یک فیلمساز دفاع مقدس هم سر از آن شبکه درآورد. یا شما به کسانی مجوز دادید که رزومه کاریشان در برابر رزومه سینمایی و فرهنگی من، حقارتبار است (لازم باشد اسم میآورم. ابایی ندارم). به کسانی مجوز داده اید که همه میدانند فقط یک فیلم کوتاه در عمرشان ساختهاند یا اصلا نساختهاند اما من فقط چند فیلم به تهیهکنندگی سینمای جوان دارم (سینمای جوان که احیانا! متعلق به استکبار جهانی نیست؟!)
آقای ایوبی درخواست من روشن است. از شما خواهش نمیکنم بلکه بر وجدانتان تلنگر میزنم. مجوز کارگردانی من را صادر بفرمایید و توپ را بفرستید توی زمین من. بقیهاش به توانایی و شرافت من بستگی دارد و یقین بدانید اگر لاف زده باشم، چیزی جز شرمندگی و بیآبرویی برایم باقی نخواهد ماند. برای فیلم من یک قران از بیت المال هزینه نخواهد شد.
من بلد نیستم مثل خیل سرخوردگان، به سمت اعتیاد و خودویرانگری و … بروم تا رضایت سیاستورزان را فراهم کنم. من انسانی استوار و به گواه صبر چهارسالهام، شکیبا هستم. دیگر حتی به لحاظ سنی جوان هم نیستم و دنیا را از دریچه فانتزی و وهم نمیبینم. اگر مجوز کارگردانیام را تا پایان سال ۹۵ صادر نفرمایید، من فیلم بلندم را بدون مجوز شما وهر نهاد دیگری خواهم ساخت و میخواهم ببینم چه کسی میتواند من را از ساختن فیلم با فیلمنامهای کاملا منطبق بر ارزشها و چارچوبهای اخلاقی و دینی نظام، منع کند؟ سینما در رگ و ریشه من است و نمیتوانم خودم را به کوچه علیچپ بزنم. قطعا شما و شخص شما مسئول سوق دادن کسی با رزومه من به ساخت فیلم بدون مجوز هستید. هنوز دیر نشده. صلاحیت من اظهر من الشمس است و بارها رزومهام را برای شما فرستادهام. لطفا سعی نکنید که من را قربانی سیاهکاریهای بوروکراتیک کنید چون من اهل قربانی شدن نیستم و به عنوان یک ایرانی عاشق ایران و پابند به ارزشهای کشورم، هرگز بهانه به دستتان نخواهم داد که برایم قصه درست کنید. من در این خاک میمانم و فیلم میسازم و مینویسم.
من خستهام از دست شما و زیردستانتان. بس کنید این ستم را. امثال من شایسته احتراماند دستکم به پشتوانه همان کتاب مقدسی که دم از آن میزنید و پروردگار برخلاف شما مهربانی که سوگند یاد کرده به قلم. اما شما که خودتان، حد اعلای نوشتههایم را دیدهاید حرمتی برای قلم قایل نشدید. این درد بزرگی است. نابخشودنی است. در همین جشنواره امسال همکار مطبوعاتی ما جناب آقای اصغر یوسفینژاد با فیلم «خانه» آبرو و حیثیتی دیگربار برای اهل قلم خرید. بد نیست نقد همین آقای یوسفینژاد بر کتاب «فیلم و فرمالین» من را بخوانید و ببینید با چه تحسین و احترامیاز بنده یاد میکنند. شواهدی از این دست بسیارند و شما خودتان بهخوبی واقفید بر اوضاع. اما دریغ از یک گام برای گشودن این گره.
این روزها جشن شماست و من بعد از بیست و سه سال، برای اولین بار پا به جشنواره فیلم فجر نگذاشتم چون دیگر تحملش دشوار است. میدانی که جایت آنجاست و نمیگذارند. این روزها، هر روزش، روز عزای من است. شادمانی و لبخند همیشگی، از آن شما.
شانزدهم بهمن ۱۳۹۵
دکتر رضا کاظمی