ترانه:

ما به هم نمی‌رسیم

ته فیلم زندگی

خودمم از این خیال

بریدم، بگی نگی

 

بیخودی غصه نخور

تو رو پس نمی‌زنم

حتی به ترکیبمون

دیگه دس نمی‌زنم

 

ما به هم نمی‌رسیم

توی فرم دایره

گفتنش سخته ولی

زجرمون ته نداره

 

دیگه تو شعرای من

غم نون و آب نیست

حالا وقتشه ولی

حس انقلاب نیست

 

بذا با خیال تو

دل من خوش بمونه

هارت و پورتشو نبین

خیلی وقته داغونه

 

ما به هم نمی‌رسیم

به دلایل زیاد

بر اساس بند قبل

آخرش درنمیاد

 

ما به هم نمی‌رسیم

هرچه‌قد بدیم ویراژ

کات می‌شه بوسه‌ی ما

سر میز مونتاژ

جمع‌بندی جشنواره سی‌وسوم فیلم فجر

جشنواره‌ی سی‌‌وسوم فجر همان‌طور که پیش از چشنواره در همین روزنوشت نوشته بودم پر از فیلم‌های خنثی و بی‌خاصیت بود. بی‌تردید این نتیجه‌ی سیاست‌‌ها و تدابیر مسئولان گرامی‌است؛ با تشکر از عوامل فشار.

مضمون

تنوع مضمونی در سینمای ایران جایگاهی ندارد. فیلم‌سازان جوان فقط دنباله‌رو نمونه‌های موفقی هستند که پیش‌تر مایه‌ی تحسین و تشویق شده‌اند. تنوع ژانر اصلاً در این سینما معنایی ندارد. سینمای ایران زیر سایه‌ی «درام اجتماعی» در حال مرگ است. سینما یعنی سرگرمی، قصه و راز و کشمکش و جذابیت و تعلیق. اما سینمای اجتماعی یعنی نابلدی در اجرا به‌علاوه‌ی کوشش برای بیان حرف‌های «مهم» و «نقد» وضعیت اجتماعی. این‌ها هرچه هستند ربطی به سینما ندارند.

لوکیشن

تهران شهر فرساینده‌ای برای فیلم‌سازی است. هزینه‌ی اجاره‌ی لوکیشن در آن بسیار بالاست. قدرت مانور در خیابان‌ها به دلایل انتظامی‌و امنیتی، پایین است. لوکیشن‌های تهران از معدود جاهای نسبتاً چشم‌نواز بزرگراه‌ها تا خیابان‌ها و بلوارها و کوچه‌باغ‌های مضحمل و… از فرط تکرار به فوق اشباع رسیده‌اند. تهران امروز شهر چندان چشم‌نوازی نیست؛ نه مثل اغلب شهرهای مهم دنیا در جوار اقیانوس یا دریا یا رود یا طبیعت چشم‌نواز است و نه بلبشوی معماری‌اش کم‌ترین هویت و امتیازی دارد. تهران شهری طبقاتی است؛ فاصله‌ی غنی و فقیر در آن بسیار است. طبقه‌ی متوسط هم تعریف گشادی دارد: از درآمد ماهی ۲ میلیون تومان تا ۲۰ میلیون تومان و بالاتر. تهران فقط برای نشان دادن این کنتراست و نیز چگالی بالای بی‌اخلاقی (از دروغ‌گویی تا خیانت و…) به درد می‌خورد.اگر بساط سینمای اجتماعی برچیده شود تهران موضوعیت خودش را از دست خواهد شد.

پیش‌تر هم نوشته‌ام که سینمای ایران، برای رهایی از یکنواختی تصویر تهران و آدم‌هایش در انبوه فیلم‌های این سال‌ها، باید سراغ شهرهای دیگر برود و قید لهجه و مختصات بومی‌را هم بزند. هیچ اهمیتی ندارد در بعضی فیلم‌ها ندانیم لوکیشن اصلی، کدام شهر است.

فیلم‌نامه

کارگردانان باید سراغ داستان‌نویس‌ها بروند و از آن‌ها برای رفع حفره‌های فیلم‌نامه و ایجاد جذابیت دراماتیک و شخصیت‌پردازی کمک بگیرند. اگر یک بیستم آن پول زبان‌بسته‌ای که به یک بازیگر درپیت می‌دهند به یک نویسنده بدهند او با کمال میل فیلم‌نامه خواهد نوشت یا فیلم‌نامه‌‌‌ی موجود را تصحیح خواهد کرد. اقتباس ادبی، راه کارآمد دیگری برای خلاصی از وضعیت شرم‌آور فیلم‌نامه‌نویسی در ایران است. ظاهراً این قصه تمامی‌ندارد.

سینمای تزئینی

چرا مسئولان دست از سر این سینما برنمی‌دارند؟ این همه فرمایش و هدایت و کنترل کار را به فاجعه رسانده. در فضای رقابت آزاد هر کسی می‌تواند فیلمش را بسازد و باز هم هیأت انتخاب تعداد مقرری از فیلم‌ها را برای جشنواره انتخاب کند. از دل یک کنترل امنیتی، همین فیلم‌های بد امکان بروز پیدا می‌کنند. اغلب فیلم‌های اول امسال، واقعا فیلم‌های بد و بی‌ارزشی بودند. اگر امید به این جوان‌هاست پس فاتحه‌ی آینده را باید خواند.

فرمایش

اعتیاد بد است. شبکه‌های اجتماعی مخرب‌اند. و چیزهایی از این دست. چرا باید تماشاگر مجبور تکرار روانی‌کننده‌ی این حرف‌ها در بیش‌تر فیلم‌ها باشیم؟ تلویزیون ما انباشته از همین چیزهاست. گوش مخاطب ایرانی از این همه آموزه‌ی اخلاقی پر است. جذابیت می‌خواهد. قصه‌ی پرکشش می‌خواهد. سیلی می‌خواهد.

*

در چنین شرایطی امید داشتن به آینده، آسان نیست.

روزنوشت جشنواره‌ی فیلم فجر ۱۳۹۳

فیلم‌های روز اول

ناهید (آیدا پناهنده)

انتظار: پایین‌تر از حد انتظار

اجرا: شسته‌رفته و تر و تمیز

بازی‌ها: قابل‌قبول. ساره بیات و نوید محمدزاده لهجه‌ی گیلکی را کاملاً‌ اشتباه (بر اساس یک برداشت رایج که کج و معوج کردن لب و دهان یعنی گیلکی!) تلفظ می‌کنند اما فاجعه نیستند. پژمان بازغی اصل جنس است و البته عجیب نیست چون او اهل روستای کیسم شهرستان آستانه‌ی اشرفیه است. به‌جز قضیه‌ی لهجه، بازی‌ها کم‌نقص و مؤثرند.

فیلم‌نامه: کل فیلم‌نامه معرفی شخصیت‌هاست. هیچ رخدادی را خیلی جدی نباید گرفت چون همه آخرش باید صحیح و سالم تحویل والدین‌شان شوند. همه چیز در محدوده‌ی صفر نوسان می‌کند. نه بالا نه پایین. همه خاکستری‌اند؛ مثل فیلم‌ها. این روزها دنیای بیرون از فیلم‌ها، کم‌تر به خاکستر می‌زند. این حجم بی‌محابای رخوت و اجبار و بی‌حالی، اصلا بد نیست ولی سینمای مورد علاقه‌ی من نیست.

کلید: از اسلوموشن صحنه‌ی بریده شدن دست زن با کارد آشپزخانه معلوم است که خود سازندگان فیلم هم حس کرده‌اند فیلم چیزی کم دارد؛ کمی‌جان؛ کمی‌هیجان.

نکته‌ی اساسی: پسربچه‌ی فیلم کمی‌جاافتاده‌تر و البته درب‌وداغان‌تر از آن است که یک مادر جوان خودش را به خاطر او از نعمت ازدواج با یک مرد خاکستری پولدار محروم کند.

امتیاز: ۵ از ۱۰

فرار از قلعه‌رودخان (غلامرضا رمضانی)

اعتراف: علاقه‌ای به فیلم‌های کودک و نوجوان ندارم و فیلم را از سر ادب و احترام به عوامل سازنده‌اش دیدم.

اعتراف بعدی: واقعاً‌ خوش گذشت. فیلم باحال و بی‌ادعایی بود. واقعاً سرگرم‌کننده بود و فراتر از انتظار من.

اجرا: بسیار سنجیده و اندیشیده. حاصل پختگی نگاه فیلم‌ساز. تحسین برازنده‌ی جناب رمضانی است.

بازی‌ها: تیم نوجوان بازیگر، واقعاً دوست‌داشتنی و دل‌پذیر بود. همه‌ی بازی‌ها خوب و گاه عالی.

دعوت: فیلم واقعا نمونه‌ی خوبی برای سینمای کودک و نوجوان است و به جای ناله و ذکر مصیبت، انرژی و شوخ‌طبعی و هیجان از سر و رویش می‌بارد.

نکته: فیلم را باید در همان محدوده‌ی مخاطب مورد نظرش دید. بزرگ‌‌بازی ممنوع!

امتیاز: ۷ از ۱۰

بوفالو (کاوه سجادی‌حسینی)

براوو: چند دقیقه‌ی آغازین فیلم با بازی عالی هومن سیدی حس محشری داشت.

اجرا: استادانه. غافل‌گیرکننده.

فیلم‌نامه: می‌شد هزار جور دیگر قصه‌ی اولیه را به سرانجام رساند. انتخاب سجادی‌حسینی، در هر حال محترم است هرچند ما دوستش نداشته باشیم.

تذکر آیین‌نامه‌ای: نمادپردازی را تا حد ممکن باید صیقل داد. لازم نیست در دیالوگ‌ها مدام روی وجه نمادین یک «چیز» تأکید کنیم. نتیجه‌اش منفی خواهد بود.

نکته‌ی کاربردی: حل معادله‌های سه‌مجهولی سخت‌تر از معادله‌های تک‌مجهولی و دومجهولی است!

کلید: سه نفر، جفت‌شان را از دست داده‌اند. آدم جفتش را که از دست بدهد، راکد و گندیده می‌شود.

امتیاز: ۶ از ۱۰

فیلم‌های روز دوم

جامه‌دران (حمیدرضا قطبی)

غافل‌گیری: یک غافل‌گیری محض.

اقتباس: ما که متن اصلی را نخوانده‌ایم اما مشخص است که فیلم‌نامه بر پایه‌ی حساب و کتاب است و واقعاً قصه‌ی باسروتهی در کار است. یک قصه‌ی عامه‌پسند پرسوزوگداز که طرح و گسترش و پیچش مناسبی دارد.

بازی‌ها: مصطفی زمانی هرگز این‌قدر خوب نبوده. باران کوثری درخشان است. افسر اسدی عالی‌ست. بقیه هم خوب‌اند.

اجرا: این فیلمی‌از یک فیلم‌اولی ذوق‌مرگ نابلد نیست. حرفه‌ای‌تر و پخته‌تر از این حرف‌هاست. کارگردانش هم اصلا جوان نیست. دیر آمده و تیز آمده.

ایراد: اپیزود سوم کمی‌کشدار است.

نکته: این را بگذارید کنار خانه‌ی پدری و بعد ببنید کدام‌یک واقعاً فیلم است و کدام‌یک سمبل‌کاری و مشق فیلم.

امتیاز: ۸ از ۱۰

بهمن (مرتضی فرشباف)

توهم: با قاب‌های زیبا و ایماژسازی و صداگذاری، می‌شود چند دقیقه تماشاگر را مرعوب کرد اما فیلم‌سازی فراتر از این جنگولک‌بازی‌هاست.

تأسف: متأسفم برای سرمایه‌ای که صرف چنین فیلم‌هایی می‌شود که نه به درد سرگرمی‌می‌خورند و نه حامل هیچ اندیشه‌ای هستند. بازی باخت- باخت.

تعویض دوران: جنس بازیگری در سینمای ایران چند سالی‌ست عوض شده. بازی نسبتاً اغراق‌آمیز فاطمه معتمدآریا با جوهره‌ی فیلم‌های واقع‌نما هم‌خوانی ندارد.

امتیاز: ۴ از ۱۰

ارغوان (بنکدار، علی‌محمدی)

قرار: شاید قرار بوده فیلمی‌در ستایش موسیقی باشد. اما بنده که با موسیقی بزرگ شده‌ام و چهار تا ساز می‌زنم هر چه تعمق کردم چیزی جز نکبت‌زایی از موسیقی در این فیلم ندیدم. موسیقی در میان است و کلی آدم نفرین‌شده و داغان دور و برش ناله می‌کنند. از ارغوان می‌آموزم که موسیقی عامل خیانت و بدبختی و جدایی است. ایرادی هم ندارد. در هر حال این فیلم من نیست. لذت بردن از این فیلم دلی بیش از حد خوش و مغزی تهی از دغدغه و شاید فکر می‌خواهد.

اجرا: مثل همیشه اجرای استیلیزه‌ی این دو فیلم‌ساز، از حیث دقت و ظرافت و طراوت، رودست ندارد. آن‌ها در این مقوله رقیبی در محدوده‌ی سینمای ایران ندارند.

فیلم‌نامه: این بار دو عزیز ما از آن سوی بام افتاده‌اند. از نا-قصه‌های گنگ و نامفهوم قبلی به قصه‌ای به‌غایت بی‌جان و آبکی رسیده‌اند که نه کشش چندانی دارد و نه رازش راز است و نه رودستش رودست. و جالب است که برخلاف همه‌ی تلاش‌ها برای سوزناک‌ بودن، فیلم در دقایق پایانی کمیک و مفرح می‌شود.

امیدواری: این بار هم نشد. ان‌شاءا… دفعه‌ی بعد. طلب ما یک فیلم کامل آن‌چنانی از این دو بزرگوار.

امتیاز: ۶ از ۱۰

فیلم‌های روز سوم

آزادی مشروط (حسین مهکام)

اجرا: شسته‌رفته و آبرومندانه. فیلم‌برداری فضاهای تاریک‌روشن خوب از کار درآمده.

بازی‌ها: رامبد جوان واقعا خوب است. علیرضا آقاخانی انگار بلد نیست بد بازی کند. شاهرخ فروتنیان هم. بازی بازیگر نوجوان قابل قبول است. قاضیانی در نقشش نسبتاً بلاتکلیف است. حسین پاکدل می‌توانست خیلی بهتر از این باشد.

فیلم‌نامه: معرفی شخصیت‌ها و تبیین موقعیت آن‌ها در قصه، خیلی طولانی است. از رخداد مهم فیلم خیلی دیر رونمایی می‌شود و البته قصه پس از آن خیلی زود و بدون عنایت به پتانسیل تعلیق‌ و هیجان جمع می‌شود. شخصیت کارآموز، کم‌وبیش اضافی‌ست و قومیتش هم کارکرد ثمربخشی برای فیلم ندارد.

امید: مهکام جنم لازم برای فیلم‌سازی را دارد و خودش هم می‌داند که خیلی بهتر از این‌ها می‌تواند باشد.

امتیاز: ۶ از ۱۰

خانه‌ی دختر (شهرام شاه‌حسینی)

نوشتن درباره‌ی این فیلم برای من سخت است چون مجبورم خودم را تا سرحد مرگ سانسور کنم. وانگهی نوشتن درباره‌ی فیلمی‌که در فضای فعلی کشورمان تماشاگر را مرعوب سوژه‌اش می‌کند شنا کردن در خلاف جهت آب است. اما بالاخره باید چیزی گفت.

سوژه: این سوژه که هیچ. هزار بار غلیظ‌تر از این هم به ذهن تک‌تک نویسندگان سینمای ایران رسیده است. اما واقعاً کسی اجازه‌ی جولان در این حیطه‌ها را دارد یا فقط حسین فرح‌بخش است که می‌تواند درباره‌ی تجاوز فیلم بسازد و شاگردش است که می‌تواند درباره‌ی بکارت فیلم بسازد؟

تمثیل: دست و پای اوسین بولت را محکم ببندی و به من مفلوک بگویی بیا صد متر را قدم بزن و اول شو. معلوم است که من اول می‌شوم در حالی که جناب بولت مشغول ور رفتن با بند و بستش است.

سوژه: این سوژه که هیچ. هزار بار رقیق‌تر از این را به هر بهانه توقیف می‌کنند و هرگز اجازه‌ی ساخت نمی‌دهند.

فاکس‌کچر: یکی از بهترین فیلم‌های سال ۲۰۱۴ را باید به‌دقت دید. شخصیت نفرت‌انگیز جان دو پونت، پول می‌دهد تا حریفانش به او ببازند و قهرمان کشتی پیشکسوتان شود. رقت‌انگیز است. استیو کارل با آن هیبت نزار اخته‌وار و شانه‌های آویزان، قشنگ حس این رقابت جعلی مهوع را به ما منتقل می‌کند.

خیال: بی‌خیال. من تسلیم این صحنه‌آرایی خطرناک نمی‌شوم.

کلوس-آپ: می‌دانستید چند دهه به‌اشتباه کلوس-آپ را کلوز-آپ نوشته‌ایم؟

کلوس-آپ: فقط تدوینگرها و کارگردان‌هایی مثل فرح‌بخش و شاه‌حسینی می‌دانند نود درصد فیلم را کلوس-آپ گرفتن آن هم با پس‌زمینه‌ی فلو چه شیوه‌ی کارآمدی برای سرهم کردن یک فیلم است. گور پدر پروداکشن و آماده‌سازی، گور پدر راکورد. گور پدر کارگردانی. حتی از بازیگر نقش تعمیرکار منزل هم باید کلوس- آپ بالای گردن گرفت.

تله: لنز تله را دریاب. دکوپاژ و میزانسن را بگذار در کوزه آبش را بخور.

رضا درمیشیان: عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی…

حامد بهداد: خوب است. خوب است. خوب است. خوب است. خوب است. به‌خصوص وقتی می‌گوید «ریدم به اون مغازه».

امتیاز: ۳ از ۱۰ (فقط برای بازی عالی حامد بهداد)

فیلم‌های روز چهارم

احتمال باران اسیدی (بهتاش صناعی‌ها)

لذت: تماشای شمس لنگرودی هر لحظه‌‌اش جذاب و مغتنم است.

زجر: تماشای فیلم هر لحظه‌اش زجر است.

شاعرانگی: سوءتفا‌هم است. این نگاه مردابی رخوت‌زده با این حجم از کلیشه‌های مستعمل هیچ ربطی به شاعرانگی ندارد.

برآیند: انباشتگی بدبختی، لزوماً مترادف با اعتراض روشنفکرانه نیست.

امتیاز: ۵ از ۱۰

دوران عاشقی (علیرضا رئیسیان)

اختگی روشنفکرانه: من روشنفکرم پس باید در میزانسن برای زن خیانت‌دیده و زن خیانت‌گر سهم و جایگاهی یکسان قائل شوم. زن در هر حال مظلوم است حتی اگر زندگی یک زن دیگر را با لوندی‌ شیطانی‌اش تباه کرده باشد.

سوژه‌سوزی: آوخ از آن سوژه‌ی خوب و این پرداخت.

اضافات: شخصیت‌های بلاتکلیف. پرویز پورحسینی هرگز در هیچ فیلمی‌این‌قدر بیچاره و آویزان نبوده است. بیتا فرهی هیچ‌رقمه به این قصه وصله نمی‌شود. فرهاد اصلانی، مدام یک تیپ چندش‌آ‌ور را تکرار می‌کند؛ البته با استادی. رخداد دزدی ماشین، به بهانه‌ی شکل دادن به تمرین بخشایش، به‌راستی زورچپان است.

بازی‌ها: شهاب حسینی و لیلا حاتمی‌واقعاً خوب‌اند.

امتیاز: ۶ از ۱۰

ابوزینب (علی غفاری)

فیلم‌نامه: بی‌کم‌ترین ذوق و ظرافت. سرشار از کلیشه. یک فرصت‌سوزی محض. بر باد دادن یک سوژه‌ی جذاب.

اجرا: استاندارد و قابل قبول.

موسیقی: بی‌نهایت دل‌انگیز. روح‌افزا.

امتیاز: ۵ از ۱۰

فیلم‌های روز پنجم

بدون مرز (امیرحسین عسگری)

مگر چه‌قدر فرصت برای زندگی دارم که وقتم را برای تماشای چنین فیلمی‌هدر بدهم؟

اعترافات ذهن خطرناک من (هومن سیدی)

تماشا: به تماشای سیامک صفری می‌نشینم و حظ می‌کنم. «درود پروردگار» این جشنواره نثار اوست.

اجرا: چشم‌گیر و مسلط.

فیلم‌نامه: سهل و ممتنع. وقتی بی‌منطقی یا منطق روانگردان یا منطق فراموشی، قرارداد متن باشد فرصت ناب بازیگوشی‌های جانانه است. اما فیلم‌نامه‌ی این فیلم، عقب‌افتاده‌تر از این حرف‌هاست. بی‌رمق و آبکی.

اعصاب: تیپ کلیشه‌ای عباس غزالی روی اعصاب است.

جرج کلونی: گور پدر چارلی کافمن.

امتیاز: ۶ از ۱۰

من دیه‌گو مارادونا هستم (بهرام توکلی)

من دیه‌گو مارادونا هستم: تو خیلی بیجا کردی…

اعتراف ذهن ناباور من: بیش‌تر از نیم ساعت از این ملغمه را تحمل نمی‌توانستم کردن.

گروه خونی: به‌زور نمی‌شود شوخ‌طبع شد. باید توی خونت باشد. آدم نق‌زن باید همان نق‌اش را بزند. وقتی قرار است به چیزی بخندیم و آن چیز خنده‌دار نیست، آدم از خودش خجالت می‌کشد در حالی که یک نفر دیگر باید خجالت بکشد.

وودی آلن: روز به روز برایم بزرگ‌تر می‌شود. توکلی هم پارسال و هم امسال، اهمیت آلن بودن را به من اثبات کرد.

جریان سیال زندگی: ما یک‌بند زر می‌زنیم پس زندگی جریان دارد.

تشکر: با تشکر از این همه ذوق تله‌تئاتری

خودبسندگی: مرگ هنرمند است.

امتیاز: ۳ از ۱۰

فیلم‌های روز ششم

ماهی سیاه کوچولو (مجید اسماعیلی)

بیچاره آن‌هایی که باید مدت‌ها در انتظار ساخت اولین فیلم‌شان بمانند در حالی که چنین تصاویر متحرکی ساخته می‌شوند.

امتیاز: ۱ از ۱۰

جزیره‌ی رنگین (خسرو سینایی)

با استاد استاد گفتن کسی استادانه فیلم نمی‌سازد. این هم فیلمی‌از استاد سینایی.

امتیاز: ۳ از ۱۰

کوچه‌ی بی‌نام (هاتف علیمردانی)

سیز نزولی: فیلم خوب شروع می‌شود و هرچه پیش می‌رود بدتر می‌شود. انگار در جریان ساخته شدن فیلم مشکلی برای کارگردان به وجود آمده است. انگار کارگردان بخش‌های آغازین و پایانی فیلم یک نفر نیست.

کفتر کاکل‌به‌سر: باران کوثری عین جنس است. نقش یک دختر ذوق‌مرگ در پیت حال‌به‌هم‌زن را فوق‌العاده بازی می‌کند. اما خیلی زود تبدیل به همان کوثری همیشگی و کلیشه‌ای می‌شود.

هانی: نقش امیر آقایی احتمالاً‌ قرار بوده خیلی خفن باشد ولی رقت‌انگیز و پوشالی است. یکی از مهم‌ترین نشانه‌های سطحی‌نگری مسبوق به سابقه‌ی فیلم‌ساز.

لوت: سال‌‌ها تجربه‌ی بازیگری فرهاد اصلانی نتوانسته به او در ساختن یک قطره اشک کمک کند. کارگردان هم گویا خجالت می‌کشیده کات بدهد و از اشک مصنوعی استفاده کند. رودربایستی کارگردان و بازیگر واقعا چیز بدی است.

اجی‌مجی: حتی به عقل جن هم نمی‌رسد فیلمی‌با ایده‌ی فوق‌العاده درگیرکننده‌ی سقوط هواپیما و حیرت بازماندگان، ناگهان و بی‌دلیل سر از وادی صیغه‌نامه و هندی‌بازی سر در بیاورد. کارگردان، بیخود ایده‌ی یک فیلم مستقل دیگر را هدر داده.

دست مریزاد: جناب طراح صحنه، به خودش زحمت نداده لااقل تابلوی کوچه‌ی «بی‌نام» را کمی‌خاک‌آلود و زنگارزده کند. این همه خوش‌ذوقی واقعا جای سپاس دارد.

حیف: پانته‌آ بهرام با چه تحلیلی این نقش بی‌بنیاد را بازی کرده؟ کاش کارگردان به جای تمرکز بیش از حد روی جیغ و ویغ و گیس‌کشی خواهران دهان‌دریده که کم‌تر از «گه» از دهان‌شان بیرون نمی‌افتد، کمی‌شخصیت بی‌رمق «فروغ» (با بازی بهرام) را می‌پرداخت.

آپاندیس/ آماتوریسم: چون یکی دو سال است که تکنولوژی تصویربرداری هوایی در سینمای ایران رایج شده، باید به هر ترتیبی که هست از قافله عقب نمانیم و بی هیچ منطق و کارکردی، آن را ته فیلم‌ وصله کنیم. که بگوییم ما هم بله. و مهم نباشد که فیلم‌مان هیچ نیازی به آن ندارد. یاد روزگار کودکی و فیلم‌برداران مجالس عروسی به‌خیر که دل‌شان نمی‌آمد از هیچ افکتی بگذرند: شهر فرنگه، از همه رنگه. آماتوریسم شاخ و دم ندارد. این رسواترین شکلش است.

استحاله: علیمردانی سازنده‌ی فیلم‌های بسیار بد و مضمحلی مثل راز دشت تاران، یک فراری از بگبو و مردن به وقت شهریور است. هیچ دلیلی وجود ندارد که او ناگهان فیلم‌سازی ژرف‌اندیش و هنرمندی خوش‌ذوق بشود همان‌طور که سازنده‌ی خانه‌ی دختر که تمثال ابتذال‌پروری است ممکن نیست یک‌شبه فرهیخته شده باشد. فیلم‌سازانی از این دست… . پناه بر خدا. آخرالزمان است.

نکته‌ی آموزشی: فرض کنید در فیلمی‌قرار است شخصیتی که فکرش را هم نمی‌کنیم سرآخر به عنوان قاتل معرفی شود. کارگردان‌ها برای گرفتن یک بازی خوب از بازیگر این نقش، دو راهکار متفاوت دارند: یا فیلم‌نامه را ناقص و بدون فرجام نهایی به او می‌دهند که خود او هم نداند که قاتل است  یا این‌که آن‌قدر به توانایی بازیگر ایمان دارند که از او می‌خواهند طوری بازی کند که معلوم نشود قاتل است اما اگر تماشاگر بار دوم فیلم را دید متوجه شود که او می‌تواند قاتل باشد. حرکت روی لبه‌ی تیغ است؛ طوری که نه این ور بیفتی نه آن ور و کار هر بازیگری هم نیست. نمی‌دانم فرهاد اصلانی نازنین (که من عاشق بازی‌‌هایش هستم) از کدام شیوه در این فیلم استفاده کرده که این‌‌قدر بد نتیجه داده ولی گمان من این است که همه‌ی فیلم به‌جز پخش پایانی‌ را در مقام یک «عمو» بازی کرده. باید فیلم را با همه‌ی آَشفتگی‌هایش در اجرا و بازیگری ببینید تا متوجه شوید از چه حرف می‌زنم.

امتیاز: ۵ از ۱۰

 فیلم‌های روز هفتم

چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت (وحید جلیلوند)

تصادف: نزدیک بود در همان چند دقیقه‌ی اول، قید تماشای فیلم را بزنم چون داشت حوصله‌ام را سر می‌برد اما نمی‌دانم چرا منصرف شدم و حالا خیلی خوش‌حالم.

لاتاری: چهارشنبه روز خوش‌بختی‌ است. خوب مثل فیلم جلیلوند.

کثافت: کثافت آدم‌ها و جامعه را باید هنرمندانه نشان داد. جلیلوند این کار را استادانه صورت داده.

آقایی: این همان کاریزمای امیر آقایی است. نگاهش کتاب داستان است. انفجارش تف می‌کند توی صورت این همه بدبختی و جماعت آدم‌های بی‌شرف.

دلم آتش گرفت: آخ اگه یه مرد توی این شهر لعنتی بود.

پارادوکس: حتی یک نامرد لعنتی هم ممکن است از این فیلم خوشش بیاید؛ از زجرنامه‌ای علیه نامردان روزگار. این جادوی فیلم است.

اجرا: پرفکت.

پایان: یکی از بهترین پایان‌های تاریخ سینمای ایران.

می‌کن و در دجله انداز: بازی نیکی کریمی‌با صدایش در آخرین نمای فیلم به کل کارنامه‌ی بازیگری‌اش می‌ارزید.

دل‌تنگی ناب: دستور می‌فرمایید جناب سرگرد؟ (که بزنیم پدر ملت را دربیاوریم؟). و سرگرد نفسش بالا نمی‌آید.

من دلم سخت گرفته‌ست از این: میهمانخانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک.

برزو: چه‌قدر خوب بود… .

ناگفته‌ها:

امتیاز: ۸ از ۱۰

تا آمدن احمد (صادق صادق‌دقیقی)

باش تا بیاید

امتیاز:؟

طعم شیرین خیال (کمال تبریزی)

نمی‌توانم این … را تحمل کنم.

امتیاز: !

 فیلم‌های روز هشتم

در دنیای تو ساعت چنده؟ (صفی یزدانیان)

مقام صبر: بعد از نمایش فیلم جوان بیست‌وچندساله‌ای گلایه‌کنان سراغم آمد و گفت فیلم را دوست نداشته و درک نکرده. گفتم شاید در پنجاه سالگی با حال‌‌وهوای چنین فیلمی‌ارتباط برقرار کنی. دروغ گفتم. او هرگز با چنین فیلمی‌ارتباط برقرار نخواهد کرد. جهان‌بینی آدم‌ها از همان نوجوانی پیداست.

سرزمین باران: پس گیلان چیزی جز تصویر مهوع قهوه‌خانه و آدم‌های دهاتی و ترانه‌ی «رعنا گله» هم دارد. یزدانیان که گویا نسبتی هم با گیلان دارد، با ظرایف زندگانی آن بهشت خدا آشناست. تصویر کامل‌تری از زندگی مدرن و بی‌رقیب مردم آن خطه (مردمی‌رها از حماقت‌ تعصب‌) طلب شما باشد از من. در فیلم‌های خود بنده.

از پاریس تا رشت: قابل‌تصور نیست که بشود بام سفالی خانه‌‌های قدیمی‌رشت را با سنگفرش خیابان‌های پاریس و برج ایفل پیوند زد. اما فیلم‌ساز این کار را در سراسر فیلمش کرده. کریستف رضاعی همین جادو را در موسیقی‌اش متبلور کرده.

بی همگان: این فیلمی‌برای همگان نیست. هر تلاشی برای اقناع دیگران بیهوده است. این یک لذت تماماً شخصی‌ست.

فردین: دوست خوب من است و چه خوب که یکی از بهترین‌های سینمای ایران است.

تیم: علی مصفا، فردین صاحب‌الزمانی، پیام یزدانی، لیلا حاتمی‌و صفی یزدانیان با این فیلم سه‌گانه‌ای کم‌نظیر را به جریان روشنفکری سینمای ایران هدیه داده‌اند. دو تای دیگر: چیزهایی هست که نمی‌دانی و پله‌ی آخر.

امتیاز : ۸ از ۱۰

عصر یخبندان (مصطفی کیایی)

ضرب شست: کیایی گاهی در اجرا غبطه‌برانگیز است. خیلی‌ از رقبایش خدا را شکر می‌کنند که فیلم‌نامه‌های او به اندازه‌ی کارگردانی‌اش کم‌نقص نیستند.

شیر تو شیر: عجب ملغمه‌ای است این قصه. یاد حرف جنجالی بلیت‌فروش استادیوم انزلی در برنامه‌ی نود می‌افتم. همه ترتیب هم را می‌دهند.

رگ خواب: کیایی خیلی خوب ذائقه‌ی تماشاگر عام ایرانی را می‌شناسد.

امتیاز: ۶ از ۱۰

مرگ ماهی (روح‌الله حجازی)

فاز: یک تغییر فاز اساسی در حال‌‌وهوا.

جو: حجازی در ساختن فیلم‌های اتمسفریک بسیار موفق است. کاش قصه‌هایش کشش و جذابیت بیش‌تری داشتند.

سورپرایز: نمردیم و عصبانیت علی مصفا را هم در یک نقش دیدیم.

درباره‌ی الی: شلوغی‌اش معیار کاربلدی کارگردان‌ها شد. بعدش یه حبه قند آمد و امسال هم من دیه‌گو مارادونا هستم و مرگ ماهی و… . نه این معیار عاقلانه‌ای نیست. با این حساب عباس کیارستمی‌اصلاً فیلم‌ساز نیست (که هست و خوب هم هست).

امتیاز: ۶ از ۱۰

فیلم‌های روز نهم

چاقی! (راما قویدل)

سورپرایز: بسیار فراتر از انتظار من.

نماد: ارتباط میان چاقی و دگرگونی شخصیت اول فیلم فوق‌العاده است. ایده‌ای بسیار هوشمندانه.

شخصیت‌پردازی: باورپذیرترین زن‌های این جشنواره را در این فیلم دیدم. هم آن زنی که می‌داند شلوار شوهرش دو تا شده (لادن مستوفی) و هم آن زنی که در کمال خونسردی و معصومیت مرد را به خیانت دعوت می‌کند (مهسا کرامتی). جزئیات رفتاری این زن‌ها عجیب آشناست.

صفا: علی مصفا امسال حسابی غافل‌گیرکننده بود.

افسوس: نابلدی‌ها و زمختی‌های اندکی در اجرای فیلم هست که اجازه نمی‌دهد نمره‌ی عالی به آن بدهم.

امتیاز: ۷ از ۱۰

خداحافظی طولانی (فرزاد مؤتمن)

مرتضی غفوری: حرص می‌خورم که بگویم قرار بود با او در کدام پروژه همکار باشم… ای داد! شاید وقتی دیگر. کارش حرف ندارد.

قطاربازی: حتی با یک لوکیشن تکراری پوسیده هم می‌شود چشم‌نوازترین فیلم را ساخت.

تعجب: اگر فقط یک مشکل در فیلم وجود داشته باشد (که دارد) تدوینش است. در عجبم که ایپکچی را برای این فیلم نامزد سیمرغ کردند. حاضرم اگر فیلم را در اختیارم بگذارند دست‌کم ده اشکال فاحش در تدوین را فریم به فریم توضیح بدهم. شاید این اشکال‌ها به چشم بسیاری از تماشاگران نیایند اما فیلم را برای من ناقص جلوه می‌دهند.

یحیی: تو آن‌قدر زنده خواهی ماند که مرگ را زندگی کنی.

آقای کارگردان: مؤتمن با فاصله، بهترین کارگردان این دوره از جشنواره است. نه ذوق‌زدگی بعضی از جوان‌ها را دارد و نه پوسیدگی پیرمردهای منقرض را.

افسوس: اجرای دو دعوا خیلی پایین‌تر از کیفیت بقیه‌ی فیلم است. این هم از آن مشکلاتی‌ست که می‌شود در تدوین حلش کرد. اما تقریبا مطمئنم سازندگان فیلم حال تدوین دوباره را ندارند.

امتیاز: ۸ از ۱۰

 فیلم‌های روز دهم

شکاف (کیارش اسدی‌زاده)

حیرت: چه‌طور از فیلم پروپیمان گس به چنین قصه‌ی آبکی و ساده‌انگارانه‌ای می‌شود رسید؟

بلاهت: کدام زوج در ایران، بعد از ازدواج و پیش از تصمیم به بچه‌دار شدن (یعنی جلوگیری از پیش‌گیری!) آزمایش پزشکی می‌دهد؟ دقیقاً‌ چه آزمایشی می‌دهد؟ در مغز نویسنده‌ی این مهمل چه می‌گذشته؟

بلاهت ۲: کدام بیماری زنانه است که پزشک بی‌درنگ بعد از مواجه شدن با آن زن را به بچه‌دار شدن تهدید می‌کند!؟ حد و مرز ساده فرض کردن تماشاگر کجاست؟

زوج خوش‌بخت: انگار زوج جوان فیلم، اوتیسم دارند. یک نفر باید به آن‌ها بدیهیات غریزی را که هر انسان بدوی بلد است یاد بدهد. از این گذشته، کدام زن و مرد به دیگران می‌گویند که ما از امشب می‌خواهیم بچه‌دار بشویم؟ یعنی می‌خواهیم این بار … . بعید می‌دانم در ایران کسی به دیگران بگوید که امشب یا فردا شب قرار است در اتاق خوابش چه کار کند. و باز از این گذشته، در سراسر فیلم حمیدیان و توسلی مانند دو غریبه که از هم خجالت می‌کشند، با یکدیگر حرف می‌زنند. این چه مضحکه‌ای است؟

تأثیر: واقعاً توقیف فیلم اول چنین اثر ویرانگری بر فیلم‌ساز دارد؟

دوربین روی دست: یعنی در این حد؟

فیلم‌نامه: سرشار از سمبل‌کاری و ساده‌انگاری.

نخ‌دندان: بامزه بود.

امتیاز: ۳ از ۱۰

روباه (بهروز افخمی)

اجرا: تمیز و چشم‌نواز. هوشمندانه و روان. از کارگردانی که خیلی خوب کارش را بلد است.

فیلم‌نامه: حتی یک لحظه‌ی اضافی و راکد ندارد. سراسر رخداد، سراسر هیجان. خالی از آدم‌هایی که زل بزنند به آسمان و دوردست و زیر پای‌شان تا وقت فیلم بگذرد. خالی از تنهایی‌های اندیشمندانه‌ی مهوع فیلم‌های مثلاً اجتماعی که کارشان چیزی نیست جز کش آوردن فیلم.

بازی‌ها: علیرضا مجیدی، جلال فاطمی‌و حمید گودرزی فوق‌العاده‌اند. مرجان شیرمحمدی انتخابی نسبتاً پرت و بی‌مورد است.

سودو- اپوزیسیون داخلی: سودو- اپوزیسیون داخلی ذاتاً از هر چیز که مربوط به وزارت اطلاعات باشد بدش می‌آید. خوش‌بختانه افخمی‌با همه‌ی تسلطش بر هنر و اندیشه، جزو این سودو- اپوزیسیون داخلی نیست، او می‌داند که اغلب روشنفکران از چنین فیلمی‌بدشان می‌آید اما به آن‌ها باج نمی‌دهد.

لذت تریلر: چرا در نزدیک به چهل فیلم جشنواره فقط یک فیلم تریلر باید وجود داشته باشد؟ این چه سیاست‌گذاری غلطی است که سینمای ایران را در محدوده‌ی حقیر درام‌‌های مثلاً اجتماعی متوقف کرده؟

امتیاز: ۸ از ۱۰

فیلم‌های روز یازدهم

شیفت شب (نیکی کریمی)

اصرار: چرا کریمی‌اصرار بر فیلم‌سازی دارد در حالی که در این امر واقعا استعدادی ندارد؟ آماتوریسم در همه‌ی اجزای فیلم او بیداد می‌کند.

نا: قصه‌ای را که رمق ندارد، هر چه‌قدر کش بیاوری، افاقه نمی‌کند.

ناله: چهره‌ی لیلا زارع.

موش‌کشی: به همراه مقادیری از دود.

عجبا: بر اساس طرحی از محمود آیدن چیزی شده در مایه‌های با تشکر از خانواده‌ی رجبی. خیلی دوست دارم بدانم جناب آیدن کیست که سال‌هاست طرح‌های کمرشکن رو می‌کند!

امتیاز: ۵ از ۱۰

رخ دیوانه (ابوالحسن داودی)

سلطنت: در شهر کورها، یک چشم پادشاه است.

فیلم‌نامه: برایش زحمت کشیده شده. وقت گذاشته شده.

ساعد سهیلی: بی‌نهایت خوب است. همیشه خوب است.

کلیشه‌ها: فیلم پر است از کلیشه‌های حال‌بدکن. پر از شعار. اما ساختار فیلم‌نامه و پیچش‌ داستانی آن‌قدر خوب است که این‌ها کم‌رنگ می‌شوند.

پول: مقادیر کافی‌اش در دست هر فیلم‌ساز متوسطی باشد بدتر از جناب داودی فیلم نمی‌سازد. هرچند داودی فیلم‌ساز بدی نیست اما خارق‌العاده هم نیست.

امتیاز: ۷ از ۱۰

پرویز دوایی: مرد راستین واژه‌ها

نوشته‌ی دکتر کیومرث وجدانی

ترجمه‌: رضا کاظمی

(این مطلب پیش‌تر در مجله‌ی «فیلم» منتشر شده، اما نمی‌دانم چرا دوستان عزیزم اسم بنده را حذف کرده‌اند. من برای این ترجمه دقت و وقت بسیار به خرج دادم. برای آن‌ها که نمی‌دانند: دکتر وجدانی مطالبش را این سال‌ها به انگلیسی می‌نویسد.)

 *

«دوایی هستم. بفرمایید.» (البته به انگلیسی می‌گوید). صدای او آن سوی خط تلفن. نخستین تماس من با دوایی پس از فراتر از پنجاه سال. زیاد عوض نشده؛ همان صدای مخملینی که بازتاب ذات نجیب و مهربانش است. اولش رسمی، جدی و نسبتاً کم‌حرف بود اما به محض این‌که به ماهیت فرد تماس‌‌‌گیرنده پی برد رسمیت صدا جای خود را به گرمی‌زایدالوصف و استقبالی صمیمانه داد؛ دقیقاً همان واکنشی که انتظار داشتم.

پس از مهاجرت به لندن، هر از گاه به دوران کارم در «ستاره‌ی سینما» و خاطرات خوش دوستانم فکر می‌کنم. همیشه آرزو داشتم دوباره با آن‌ها تماس بگیرم. هنگامی‌که متوجه شدم دوایی در پراگ زندگی می‌کند آرزویم جامه‌ی عمل پوشید. نشانی‌اش را از یک دوست مشترک گرفتم. و برایش نامه‌ای نوشتم بی‌آن‌که پس از این همه سال دوری، امیدی به گرفتن پاسخ داشته باشم. بر خلاف پیش‌بینی‌ام در اندک زمانی، نامه‌ای بلندبالا از او به دستم رسید. مثل همیشه بامعرفت؛ از این‌که از حالم باخبر شده خوش‌حال بود. نامه‌اش دل‌گرمی‌ام شد برای تماس بیش‌تر. کمی‌پس از آن، سفری به پراگ پیش آمد و پیش خودم فکر کردم این فرصت برای دیدار او مغتنم است. به او تلفن زدم و قرار گذاشتیم برای روز بعد؛ ساعت یازده صبح، میدان مرکزی شهر، پای برج ساعت (آن‌جا پیشنهاد او بود؛ جایی از پراگ که برای گردشگران و مسافران، آسان‌یاب و آشناست).

صبح روز بعد، کمی‌از پیش از موعد مقرر سر قرار حاضر شدم. نگاهم به هر سو می‌چرخید تا دوایی را بجویم با این‌که نمی‌دانستم او پس از این همه سال دقیقاً چه شکلی است (تا آن زمان هنوز عکس‌هایش را در اینترنت ندیده بودم). گویی یک عنصر تعلیق‌زای هیچکاکی در کار بود. به هر غریبه‌ای که از دور می‌آمد حیران و منتظر نگاه می‌کردم. و درست سر ساعت یازده او از راه رسید (همیشه بابت وقت‌شناسی‌اش شهره بود)؛ باریک‌اندام و بلندبالا مثل همیشه، با جذابیت‌های خاص چهره‌اش. اما گذر زمان بر موی پرکلاغی‌اش برف زمستانی نشانده بود؛ در تناسب با ابروهای سفید و ریشی که پیش‌ترها نداشت. مسن شده بود (زمان برای کسی نمی‌ایستد). پالتوی بلند سیاهش تصویر باوقار یک نویسنده و شاعر را کامل کرده بود. شاید تصور من بود ولی به نظرم رسید پوستش کمی‌تیره‌تر شده. اما بی‌تردید لاغرتر از روزگار جوانی‌اش بود (برخلاف من که با بالا رفتن سن، وزن روی وزن گذاشته‌ام).

محتاطانه به سوی هم گام برداشتیم. واکنش او به نخستین جمله‌های من حیرت محض بود: «تو که می‌تونی فارسی حرف بزنی!». در نامه‌ام نوشته بودم که زبان مادری‌ام را پاک از یاد برده‌ام که تقریباً راست هم بود. دستور زبان فارسی‌ام بسیار مبتدیانه است و شباهتی به روزگاران دور ندارد. هر طور بود، با مخلوطی از انگلیسی و ایرانی دست‌وپاشکسته با او ارتباط برقرار کردم. درباره‌ی سینما حرف زدیم، درباره‌ی زندگی، گذشته‌، و هر چیزی در این سیاره‌ی خاکی. در کم‌تر از نیم ساعت احساس کردیم هرگز از هم دور نبوده‌ایم. چیزهای مشترک زیادی داشتیم. کم‌‌وبیش هم‌سن‌وسال بودیم (او سال ۱۳۱۴ به دنیا آمده و سه سال از من بزرگ‌تر است). هر دو در تهران به دنیا آمده بودیم و کودکی و جوانی‌مان در آن شهر گذشته بود. و فراتر از همه‌ی این‌ها سینما عشق بزرگ زندگی ما بود. اما شباهت‌ها همین‌جا تمام می‌شود. پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان من راه مغز در پیش گرفتم؛ برای امنیت مالی پزشکی را انتخاب کردم و به دانشکده‌ی پزشکی رفتم. اما دوایی به ندای قلبش پاسخ داد و به دانشکده‌ی ادبیات رفت (سال ۱۳۳۳) و توشه‌ای گران‌سنگ از ادبیات پارسی اندوخت که زیربنای محکمی‌برای آینده‌ی حرفه‌ای‌اش شد. در دوران دانشجویی برای زبان خارجی، انگلیسی را برگزید و از آن زمان تا کنون از این دانش برای ترجمه‌ی متون خارجی بهره گرفته است. دستور زبان او از بقیه همکارانش بهتر بود و ترجمه‌ی مقاله‌های دشوار به او سپرده می‌شد. پیش از آن‌که در سال ۱۳۳۷ از دانشگاه فارغ‌التحصیل شود کارش را به عنوان یک سینمایی‌نویس آغاز کرده بود (هم نقد فیلم می‌نوشت و هم از منابع خارجی ترجمه می‌کرد). شروع کارش با مجله‌ی «روشنفکر» بود؛ پیش از این‌که به «ستاره‌ی سینما» بپیوندد و تا سال‌های سال برای آن بنویسد. شروع نقدنویسی من خیلی دیرتر از دوایی بود. برای مدتی طولانی من چیزی جز یک تماشاگر پی‌گیر سینما نبودم. در آن دوره بسیار از سینما می‌خواندم از جمله نقدها و مقاله‌های «ستاره‌ی سینما» و به‌خصوص شیفته‌ی نوشتار دوایی بودم (آن زمان او با نام‌های مستعاری می‌نوشت که همه با حرف «پ» آغاز می‌شدند). برای من یکی از لذت‌های پیوستن به گروه منتقدان «ستاره‌ی سینما» آشنایی و پی‌ریزی دوستی با کسی بود که سال‌ها نوشته‌هایش را ستوده بودم.

دوران فعالیتم در «ستاره‌ی سینما» از خوش‌ترین روزهای زندگی‌ام است. فرصت هیجان‌انگیزی بود. سینما در مسیر یک تحول انقلابی بود و ما در «ستاره‌ی سینما» این جریان را مستقیم و بی‌واسطه تجربه می‌کردیم. رفاقت در گروه ما بر پایه‌ی شراکت در آن تجربه‌ی سرمست‌کننده بود. ما چهار نفر (دوایی، نوری، جوان‌فر و من) از هم جدا نمی‌شدیم. پس از تماشای پسرعمو‌ی شابرول یکدیگر را پسرعمو صدا می‌زدیم. تقریباً روزی نبود که همدیگر را نبینیم. روند کاری ما هر روز مثل روز قبل بود اما کسی خسته نمی‌شد. به محض این‌که در دفتر مجله همدیگر را می‌دیدیم درباره‌ی سینما و هر چیز دیگر بحث می‌کردیم. دامنه‌ی بحث‌های‌مان به پیاده‌رو خیابان هم می‌کشید؛ بی‌بروبرگرد در راه رفتن به سینما و پشت‌بندش، شام در یک رستوران و البته ادامه‌ی بحث‌ها بر سر میز شام و باز هم ادامه‌ی آن در خیابان‌ تا لحظه‌ی خداحافظی شبانه برای رفتن به خانه.

عادت داشتیم در سینما خیلی نزدیک به پرده بنشینیم؛ با فاصله‌ای زیاد از تماشاگران ردیف‌های پشتی. هر شب به سینما رفتن یعنی دیدن همه‌ی فیلم‌هایی که در طول هفته نمایش داده می‌شدند؛ فیلم‌های خوب و فیلم‌های بد. در واقع ما عامدانه به تماشای بدترین فیلم‌ها (اغلب بی‌مووی‌های ایتالیایی) می‌رفتیم و در آن‌ها یک جور کمدی کشف می‌کردیم (تماشاگران احتمالاً از دیدن چهار جوان که نزدیک پرده نشسته‌اند و از خنده ریسه می‌روند حیرت می‌کردند!). اما وقتی نوبت فیلم‌های جدی می‌شد انتخاب ما بهترین فیلم‌های آمریکایی و کار اساتید‌هالیوود و پیشکسوتان فیلم‌سازی بود. و پس از این‌ها فیلم‌های تحسین‌شده‌ی گروه «کایه دو سینما» بودند که بداعتی را در سینما ارائه می‌دادند. ما با نظریه‌پردازی‌های آن‌ها آشنا شده بودیم و مشتاقانه در انتظار شاهکارهای سینمای اروپا می‌ماندیم (کسوف آنتونیونی و هشت‌ونیم فلینی تازه بر پرده آمده بودند). عادت داشتیم یک فیلم را آن‌قدر ببینیم که تصویرش در ذهن‌مان تثبیت شود (این عادت هنوز با من مانده). سپس مشاهدات و یافته‌های‌مان از این تصویرهای ذهنی و معنای آن‌ها را با هم مقایسه می‌کردیم. بحث‌مان داغ داغ می‌شد و گاهی جبهه‌ای را در برابر گروه‌های دیگر شکل می‌دادیم؛ مثلاً بحث‌مان بر سر پرده‌ی پاره‌ی هیچکاک با یک گروه دیگر که فیلم را دوست نداشتند سه بعد از ظهر متوالی ادامه داشت.

از کارگردان‌های محبوب دوایی بجز هیچکاک و‌هاکس می‌توانم از نیکلاس ری، وینسنت مینه‌لی، جان فورد و جرج کیوکر یاد کنم. ژانر محبوب او وسترن بود و ریو براوو و جویندگان در صدر فیلم‌های محبوبش بودند و در پی آن‌ها جانی گیتار نیکلاس ری و تفنگ‌ها در بعد از ظهر سم پکین‌پا و ورا کروز رابرت آلدریچ. او به‌خصوص شیفته‌ی شروع فیلم اخیر بود؛ با تصویری از گری کوپر سوار بر اسب در بیابان و جمله‌ی «بعضی‌ها تنها آمدند» که بر تصویر نقش می‌بست؛ عصاره‌ای از یک قهرمان وسترن.

نقدهای دوایی بسیار ادیبانه و تغزلی بودند. ذهنیت او با بیش‌ترین احساس و منطبق بر زبانی شاعرانه‌ به قالب کلمات درمی‌آمد. برخلاف او نقدهای من بیش‌تر عینی و چه بسا کلینیکال بودند (احتمالاً به دلیل پیشینه‌ی تحصیل در پزشکی). من در تحلیل فیلم عواطف را کنار می‌گذاشتم. یک بار دوایی به شوخی گفت: «تو فیلم را نقد نمی‌کنی. کالبدشکافی (تشریح) می‌کنی.». حق با او بود.

به دلیل شمار بالای نقدهایی که دوایی در سال‌های متمادی نوشته نام بردن از یکایک آن‌ها ناممکن است اما یکی از نقدهای او آَشکارا در صدر بقیه قرار دارد؛ نقدش بر سرگیجه‌ی هیچکاک. گروه تصمیم گرفته بود ویژه‌نامه‌ای را به معرفی هیچکاک اختصاص بدهد؛ با تأکید بر سرگیجه (ایده مال پرویز نوری بود). همه متفق‌القول بودیم که کسی جز دوایی نباید نقد سرگیجه را بنویسد. دوایی از قلب و جانش مایه گذاشت. هر تصویر فیلم برای او منبع چندین و چند ایده بود (و خدا می‌داند فیلم را چند بار دیده بود) و هر ایده دست‌کم چندین پاراگراف را در بر می‌گرفت. و روند الهام‌گیری هم‌چنان ادامه داشت؛ هر ایده با خود ایده‌هایی دیگر به همراه می‌آورد گویی این روند بی‌پایان است (این قضیه نگرانی بزرگی برای نوریِ ویراستار باید بوده باشد!). به‌شوخی آن مقاله را «نقد بی‌پایان» می‌نامیدیم اما سرانجام به پایان رسید. می‌شد آن را کتابچه‌ای دانست. و ارزش آن همه انتظار را داشت. دوایی هیچکاک و سرگیجه‌اش را تمام و کمال داوری کرده بود. نقد او بازتابنده‌ی دنیای هیچکاک بود و به همان اندازه، دنیای دوایی یا به تعبیری دنیای هیچکاک از دریچه‌ی نگاه دوایی. بی هیچ تردیدی شاهکار نقدنویسی دوایی بود.

مثل همه‌ی چیزهای خوب سینمای ایران، بهترین کارهای خلاقانه‌ی دوایی هم زمانی شکل گرفت که من کشور را ترک کرده بودم. او نقد و نوشتن درباره‌ی سینما را برای شمار قابل‌توجهی از مجله‌ها ادامه داد؛ جدا از «ستاره‌ی سینما»، «فردوسی»، «فیلم و هنر»، «فرهنگ و زندگی» و بالاخره «سپید و سیاه» که مقاله‌ی مشهورش با عنوان «خداحافظ رفقا» در آن منتشر شد؛ مقاله‌ای که او تصمیمش را برای رها کردن نقدنویسی و نوشتن در نشریات اعلام کرد (البته بعدها ترغیب شد که فعالیتش را از سر بگیرد و هنوز هم گاهی برای ماهنامه‌ی «فیلم» می‌نویسد).

در کنار نوشتن برای نشریات فعالیتش را با انتشار کتاب گسترش داد. در آغاز به سروقت ترجمه‌ی منابع خارجی رفت. بیش‌تر ترجمه‌های اولیه‌ی او کتاب‌هایی درباره‌ی سینما بودند؛ از جمله کتاب گفت‌وگوی فرانسوا تروفو با هیچکاک، گفت‌گوی جوزف مک‌براید با‌هاوارد‌هاکس، بچه‌ی‌هالیوود نوشته‌ی رابرت پریش، هنر سینما نوشته‌ی رالف استیونسن و ژان. ار. دبری. هم‌چنین فیلم‌نامه‌ی جانی‌گیتار نوشته‌ی فیلم‌نامه‌نویس محبوبش فیلیپ یوردان و نیز فیلم‌نامه‌ی سرگیجه را ترجمه کرد. در میان ترجمه‌های دیگرش می‌توان به برخی از کارهای ری برادبری از جمله ذن؛ هنر نویسندگی و راز کیهان آرتور سی. کلارک اشاره کرد و چند رمان محبوبش مانند استلا نوشته‌ی یان د‌هارتوگ و تنهایی پرهیاهو نوشته‌ی بهومیل هرابال.

رفتنش به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان فرصتی شد تا کارهای مثبتی را برای پیشرفت فرهنگ کودکان و نوجوانان ترتیب بدهد از جمله دبیر جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم کودکان و نوجوانان در سال‌های ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ بود. هم‌چنین خلاقیت و مهارتش را به کار بست و به عنوان فیلم‌نامه‌نویس با چند کارگردان همکاری داشت. می‌توان به این‌ها اشاره کرد: هنگامه (ساموئل خاچیکیان)، پسر شرقی (مسعود کیمیایی)، لباس برای عروسی (عباس کیارستمی) و بهارک (اسفندیار منفردزاده). به‌علاوه، او شمار زیادی قصه و فیلم‌نامه‌ی کوتاه برای فیلم‌ها و انیمیشن‌های کشور چک نوشته است.

نامه‌ی مشهور «خداحافظ رفقا»ی او نمایان‌گر یک لحظه‌ی انتقالی مهم (یک نقطه‌ی عطف) در زندگی حرفه‌ای‌اش است: هجرت از سینما به ادبیات، هجرت از جایگاه یک منتقد فیلم به جایگاه یک شاعر و نویسنده. بهترین تجلی این تغییر بزرگ پس از هجرت خود او به پراگ به منصه‌ی ظهور رسید. او دل‌باخته‌ی آن شهر است. آن‌جا بهشت او روی زمین است. از ساعت‌ها نوشتن در فضای آرام و دل‌پذیر کتابخانه‌ی عمومی‌لذت می‌برد یا از مراقبه‌ی آرامش‌بخشی که در پارک کوچک محبوبش در مرکز شهر دارد. کوچ او به پراگ هیچ اثری بر حس ایرانی کارهایش نگذاشته است. ریشه‌های او در میراث فرهنگ ایرانی چنان ژرف و نیرومند است که موجب استمرار کیفیت کارش می‌شود.

علاوه بر کتاب‌های ذکرشده، دو فعالیت ثمربخش دیگر در مسیر هنر و فرهنگ سینما شکل داده: ترجمه‌ی فن سناریونویسی نوشته‌ی یوجین ویل و تدوین فرهنگ واژه‌های سینمایی. جدا از این‌ها، بخش عمده‌ی کار او در حیطه‌ی ادبیات است؛ محض نمونه رمان‌های باغ، بازگشت یکه سوار، بلوار دل‌های شکسته، امشب در سینما ستاره و ایستگاه آبشار.

با تغییر سمت‌و‌سوی کارش از سینما به ادبیات و شعر، دل‌بستگی دوایی به سینما (به اعتراف خودش) دیگر مانند گذشته نیست. او هنوز هم فیلم می‌بیند (یک بار یکی از اعضای هیأت داوران جشنواره‌ی کارلوی‌واری بوده) اما فیلم‌های اندکی از سینمای امروز برای او جذبه دارند. لوهاور کوریسماکی را دوست دارد؛ برای سادگی، خلوص و حس انسانی‌اش. هم‌چنین شیفته‌ی سینمای گرجستان است (با دیدن فیلمی‌مثل جزیره‌ی ذرت که نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی امسال است می‌شود حدس زد چرا). در نقطه‌ی مقابل، بسیاری از فیلم‌ها برای او جذابیتی ندارند. از حجم عظیم خشونت در فیلم‌های امروز بیزار است. مخلص کلام، سینمای امروز سینمایی نیست که او می‌شناخت و عاشقش بود.

اشتیاق روزهای بربادرفته‌ی سینما فقط یک جنبه از نوستالژی دوایی است. او هنوز هم با روزگار سرسام تکنولوژی کنار نیامده است. دلش برای زندگی ساده‌ی گذشته تنگ می‌شود و در گوشه‌ای از دنیا آن را برای خودش برپا کرده است. در دنیای او اتاقی برای کامپیوتر و ای‌میل وجود ندارد. در طول دهه‌ها همه‌ی کارهای ارزشمندش را با دست نوشته و این همه‌ی آن چیزی است که یک مرد راستین واژه‌ها نیاز دارد؛ قلم و کاغذ.


جشنواره فجر ۹۳ در پردیس کیان

اصل خبر

به گزارش ارتباطات و اطلاع‌رسانی سی و سومین جشنواره فیلم فجر، احد میکائیل‌زاده در این‌باره‌ توضیح داد: قرار است هر روز چهار فیلم در سینماهای مردمی‌به نمایش درآید و برای اولین بار در تاریخ برگزاری جشنواره فیلم فجر، ۳۰۸ مراسم معرفی برای فیلم‌های حاضر به مدت ۱۵دقیقه قبل از نمایش هر فیلم برگزار می‌شود.
وی ادامه داد: در این مراسم‌ها، کارگردان و عوامل فیلم‌ها به معرفی اثر خود می‌پردازند و از این طریق با مردم ارتباط مستقیم برقرار می‌کنند.
میکائیل‌زاده درباره سینماهایی که این مراسم‌ها در آن‌ها برگزار می‌شود نیز گفت: فیلم‌های سی و سومین جشنواره فجر در سینماهای فرهنگ، کورش، آزادی، ماندانا، کیان، فلسطین ۱ و ملت ۳ معرفی خواهند شد و اجرای این مراسم‌ها را به ترتیب محمدرضا باباگلی، رامتین شهبازی، خسرو نقیبی، امید نجوان، رضا کاظمی، منوچهر اکبرلو و غلامعباس فاضلی برعهده خواهند داشت.
مدیر ارتباطات و اطلاع‌رسانی سی و سومین جشنواره فیلم فجر در پایان درباره هدف برگزاری این مراسم‌ها بیان کرد: ستاد برگزاری جشنواره این طرح را با هدف احترام بیش از پیش به مخاطبان سینمادوست برگزار می‌کند. ضمن آنکه پیش‌بینی می‌شود مراسم معرفی فیلم‌ها علاوه بر ایجاد امکان برابر تبلیغاتی برای همه آثار، زمینه مشارکت بیشتر در اخذ آرای مردمی‌را فراهم کند.
بر اساس این گزارش، جزئیات ۳۰۸ مراسم معرفی فیلم‌های حاضر در سی و سومین جشنواره فیلم فجر، پس از انتشار جدول نمایش فیلم‌ها در سینماهای مردمی‌اطلاع‌رسانی خواهد شد.

توضیح من

قرار بود سال گذشته این طرح اجرا شود و من هم یکی از منتقدان منتخب برای آن برنامه بودم اما در آخرین لحظه‌ها مسئولان گرامی‌بی‌خیال شدند. امسال هم از مدتی پیش این طرح در دست بررسی بود و هرچند برگزاری‌اش قطعی به نظر می‌رسد اما چون معمولا هیچ چیز طبق برنامه پیش نمی‌رود ممکن است باز هم در آخرین لحظه اتفاقی بیفتد.

 و در مورد خودم: بنده هیچ استعدادی در اجرا و مجری‌گری ندارم اما کارم در زمینه‌ی تحلیل و نقد فیلم را خوب بلدم و نیز بنا بر خصوصیات اخلاقی‌ام اهل تعارف و حرف‌های اضافی و خوش‌وبش نیستم و به‌راحتی می‌توانم یک سینماگر را از لاک بیرون بیاورم و دو کلمه حرف غیرکلیشه‌ای از او بیرون بکشم که چیز تازه‌ای دست‌مان را بگیرد و برای تماشاگر هم ارزش وقت گذاشتن داشته باشد. به نظرم این کار از یک مجری برنمی‌آید و گردانندگان جشنواره به‌درستی سراغ منتقدان آمده‌اند؛ مجری فقط حرافی می‌کند و تلاشش بر خودنمایی آزاردهنده‌ای است که دست‌کم جایش در جشنواره نیست.

پردیس کیان شاید در محدوده‌ی استراتژیک خوانندگانی که نقدهایم را می‌خوانند نباشد. اما اگر شما تشریف آوردید قدم‌تان روی چشم. خوبی‌ کیان برای من این است که در محدوده‌ی طرح ترافیک و زوج یا فرد نیست و می‌توانم با اتوموبیل خودم به سینما بروم و برگردم؛ کافی‌ست سرش را بیندازم توی بزرگراه چمران و بعدش یا علی مدد.

در آستانه‌ی جشنواره فیلم فجر ۹۳ (۱)

در کمال خون‌سردی

آقای رضاداد دبیر جشنواره‌ی فجر در پاسخ انتقادهای پرشمار به راه نیافتن بعضی فیلم‌ها به بخش مسابقه‌ی جشنواره‌ی فجر به شکل استادانه و شگفت‌انگیزی دو گزاره‌ی ماهیتاً متناقض را کنار هم قرار داده‌اند. این البته از دستاوردهای سخنوری است. گفته‌اند: «به انتخاب هیأت انتخاب احترام بگذاریم و تا وقتی تمام فیلم‌ها را ندیده‌ایم، قضاوت نکنیم.» به نظر می‌رسد با یک سخن کاملاً محترمانه روبه‌روییم که اطمینان و آرامش از آن به بیرون می‌تراود (و این بی‌تردید محصول استادی یک سخنور است). اما صبر کنید. این‌که ملاک، نظر هیأت انتخاب است یک چیز کاملاً راست‌گویانه و قاعده‌ی بازی در هر جشنواره‌ای است. هر هیأت انتخابی بنا به سلیقه‌ی خودش که ممکن است بسیار متعالی یا نازل یا میانه باشد فیلم‌ها را انتخاب می‌کند. اما جمله‌ی بعدی کار را حسابی خراب می‌کند. رضاداد مخالفان و منتقدان پرشمار را به قضاوت زودهنگام متهم می‌کند و مدعی است فیلم‌های انتخاب‌شده از فیلم‌های انتخاب‌نشده بهتر بوده‌اند. تأکید دوباره‌ی او تردید را از بین می‌برد: «ارزیابی درباره‌ی فیلم‌ها را به بعد از دیدن همه‌ی آثار موکول کنیم.» کسی باید جرأت کند و به عرض ایشان برساند که جای شما خالی، ما تحلیلگران سینما سال‌هاست این کار (ارزیابی) را کرده‌ایم. تجربه مطلقاً حرف شما را اثبات نمی‌کند و اجازه بدهید ساده‌انگارانه باور نکنیم که امسال با تمام سال‌ها فرق دارد چون راستش را بخواهید وضعیت کلی تصمیم‌گیری در سینمای ایران هم ابداً مؤید حرف شما نیست. می‌خواهید فهرست شگفت‌‌آور و اسف‌باری از فیلم‌هایی که شایسته‌ی مسابقه‌ی فجر دانسته نشده‌اند و بعداً معلوم شده بارها و بارها و بارها مهم‌تر و جذاب‌تر و… از فیلم‌های مسابقه بوده‌‌اند ارائه کنیم؟ اصلاً چرا راه دور برویم؟ به همین یکی دو دوره‌ی اخیر سر بزنیم و ببینیم چه قلع و قمع حساب‌شده‌ای در کار بوده است.

سال گذشته در یادداشتی روزنامه‌ای از حسن نظر آقای رضاداد در پاسخ به پرسش عجیب و سوگیرانه‌ی یک مجری تلویزیونی تمجید کردم. ایشان جشنواره‌ی فجر را جشنواره‌‌ای نه‌فقط برای فیلم‌های «ارزشی» که ویترینی برای کل سینمای ایران دانسته بودند. به همان اندازه که آن پاسخ آزاداندیشانه رنگ امید داشت، لحن دیپلماتیک امسال‌شان (که از فرط خون‌سردی حساب‌شده و تصنعی‌اش احتمالاً برای طرد‌شده‌ها به‌شدت آزاردهنده است) ناامیدکننده است. این ‌سخنانِ برآمده از موضع بالا وقتی از سابقه‌ی غم‌انگیز جشنواره‌ی فجر در طرد بعضی فیلم‌ها و عنایت خاص به برخی فیلم‌ها باخبر باشیم، به‌راستی شایسته‌ی تذکر است. حتی تماشاگر عام امروز هم به لطف گسترش اطلاع‌رسانی می‌داند کدام فیلم‌های مهم و باارزش پشت سد ممیزی یا توقیف (یا هر کلمه‌ای شبیه به این کلمه‌ی منحوس) مانده‌اند (واقعاً لازم است نام ببریم؟). اگر نام تعدادی از فیلم‌های حاضر در مسابقه و فیلم‌های خارج از مسابقه (یا بازمانده از جشنواره) در همین چند دوره‌ی اخیر را پیش بکشیم مشخص می‌شود که هیچ نیازی به نگاه کارشناسانه برای تشخیص تفاوت چشم‌گیر این دو دسته نیست و هیچ هیأت انتخابی منطقاً نمی‌تواند این‌قدر هنربه‌دور و هنرستیز بوده باشد. یک واقعیت مشخص وجود دارد: به هر دلیل ایدئولوژیک یا ترس روزافزون از عوامل فشارنده‌، فیلم‌هایی باید کنار بروند و فیلم‌های خنثی و بی‌خاصیت (که در آینده حتی اسم‌شان را هم کسی نخواهد آورد) جای‌گزین آن‌ها شوند. چه بد! مروت این است که در چنین شرایطی به همان جمله‌ی اول اکتفا کنیم: «این سلیقه‌ی انتخاب‌کننده‌هاست.» جمله‌ی بعدی بوی نخوت و خودبسندگی می‌دهد و البته زخمی‌است بر روح و روان آن هنرمندی که با دل و جان فیلم ساخته و بنا بر مصلحت، حکم است که نادیده گرفته شود. اما قضاوت تاریخ، ورای سخنوری است. چه خوب!    

ترانه‌ای برای‌هامون

Hamoun

یه جایی از ترانه

دلی شکسته می‌خواد

بازم غروب دریا

یه مرد خسته می‌خواد

امشب تو خواب کوچه

یه حجله‌ی آشناست

اندازه‌ی یه مرگه

مرگی که شکل رؤیاست

یه جرعه آب می‌خواد

گلوی خشک‌هامون

زده به سیم آخر

شاعر خون و هذیون

از کوچه‌های دل‌تنگ

تا جاده‌های برفی

یه معجزه بسش بود

یه واژه‌ی سه حرفی

عکسی که خاک خورده

یادی که رفته بر باد

حالا دیگه بریده

مردی که وا نمی‌داد

به سوک عشق موندن

می‌گن دوای درده

عشق اگه عشق باشه

نرفته برمی‌گرده

 

گام معلق لک‌لک

مرز چیست جز پیله‌ای پولادین؟ نژاد و زبان آن‌قدر آدم‌ها را از هم دور نکرده که مرز. و ما اسیر مرزهایی هستیم که پیشینیان بدکردار و درنده‌خو برای‌مان ترسیم کرده‌اند. محصور تکه‌‌پاره‌های بی‌مقداری از سیاره‌ی حقیر زمینیم و راهی به بی‌کرانگی هستی نداریم. مرز چیست جز افتراقی بی‌حاصل، جز گواهی بر ذات جنایت‌کار انسان؟

کاش می‌شد مثل پرنده‌ها بی‌هوا پر کشید. کاش هیچ‌جا چیزی به نام میهن وجود نداشت وقتی میهن آشکارترین تجلی اجبار آدمیزاد است؛ چیزی جز حصار تنگ زندان نیست.

مرز،ْ آغاز و پایان تمام سیاه‌روزی‌هاست.

من شارلی عبدو نیستم!

من شارلی عبدو نیستم چون اگر بودم حتما مرتکب یک حماقت بی‌ثمر می‌شدم: انبار باروت را آتش می‌زدم و سپس از گرم شدن هوا اظهار ناخرسندی می‌کردم. من شارلی عبدو نیستم چون معتقدم وقتی مسلمان‌ها به خودشان تحت هیچ شرایطی اجازه‌ی اهانت به دیگر پیامبران را نمی‌دهند یک مسیحی یا یهودی هم نباید عامدانه سراغ اهانت به پیامبر آن‌ها برود. من شارلی عبدو نیستم چون حاضر نیستم شخصی مثل محمد بن عبدالله را که در متن جاهلیت و بربریت، منادی رحمت و مودت بود عامدانه کریه‌المنظر تصویر کنم (تصویری بی کم‌ترین شباهت به مستندات تاریخی) و انتظار هیچ واکنشی از سوی پیروانش نداشته باشم آن هم وقتی از دستور صریح دین اسلام در برابر این رفتارهای ایذایی باخبرم. من آن‌قدرها هم ابله نیستم که فکر کنم موسی چیزی در مایه‌های چارلتون هستون بوده، مسیح جیم کاویزل بوده و حالا این تصویر موحش و موهن «کاریکاتور» پیامبر اسلام است. این‌قدر می‌دانم که کاریکاتور (یا در این مورد به قول آدم‌های نکته‌سنج؛ کارتون) حالت اغراق‌شده‌ی یک چهره‌ی واقعی است نه این‌که هرگونه اعوجاج خیال‌پردازانه را به هر شخصیت تاریخی که خواستیم نسبت بدهیم.

به‌رغم این پیش‌فرض‌ها، من هم کشتن آدم‌ها به خاطر عقایدشان را محکوم می‌کنم اما ضمناً کشته شدن چند ده پناهنده‌ی بی‌گناه در نروژ به دست یک نژادپرست را هم محکوم می‌کنم. کشته شدن یهودی‌ها به دست هیتلر را محکوم می‌کنم. کشته شدن بی‌گناهان در حلبچه به دست صدام را محکوم می‌کنم، کشته شدن شهروندان عادی فلسطینی به دست اسرائیلی‌ها و برعکس را محکوم می‌کنم و… و… و… .

سر سپردن به جریان فراگیر هم‌دردی با کشته‌شده‌ها قطعاً وسوسه‌برانگیز و ارضاکننده‌ی حس انسان‌دوستی است. نمایش باشکوهی از مدنیت و آزادی در جریان است. ولی مشکل این‌جاست که فقط «نمایش» است و بسیاری از این نمایشگران دقیقاً نمی‌دانند کجای داوری تاریخ ایستاده‌اند. بگذارید از یک حرکت خشونت‌‌آمیز تمام‌عیار مثال بزنم که جلوی چشم چندصدمیلیون نفر صورت گرفت: ضربه‌ی سر زین‌الدین زیدان مسلمان به سینه‌ی ماتراتزی ایتالیایی (دینش را نمی‌دانم و مهم هم نیست). آیا ساده است که حرکت زیدان را وحشیانه و خشونت‌آمیز بدانیم و حق را به ماتراتزی بدهیم؟ نه. نه. نه. این‌جا جای مناسبی برای لیبرال‌بازی نیست. آن‌قدرها هم ساده نیست. آدمیزاد باید در موقعیتی قرار بگیرد که کسی بی‌دلیل، مادرش را فاحشه بخواند و بعداً ببیند چندمرده حلاج است و چه واکنشی نشان خواهد داد. قطعا برای فرهنگی که دشنام «مادربه‌خطا» نقل‌ونباتش است کم‌تر کسی به چنین توهینی واکنش شدید نشان می‌دهد. باید در چنین فرهنگی، سراغ چیزهایی رفت که کیفیت حساسیت و التهاب‌شان در حد مفهوم مقدس مادر در فرهنگ مسلمانان است. مثلاً بعید است به همسر یا دختر کسی نسبت فحشا بدهی و جان سالم به در ببری. و اگر جرأت داری علیه هولوکاست زبان باز کن و بگو به جای x میلیون، x-1 میلیون کشته شده‌اند. بله، هر فرهنگی نقطه‌ی جوشی دارد؛ یک خط قرمز مرگ‌بار. هر فردی هم نقطه‌ی جوشی دارد. و خشونت هم فقط کشتن با تفنگ نیست مثلاً می‌شود کسی را بایکوت کرد؛ از همه‌ی حقوق اجتماعی و انسانی‌ محروم کرد؛ می‌شود به باور کسی توهین کرد.

هر وقت خیلی زیاد احساس روشنفکری کردید و با تمام وجود به این باور رسیدید که باید با شارلی هم‌دلی کنید یادتان نرود که شما در جانب ماتراتزی ایستاده‌اید و البته این حق شماست. اما چرا باید بی هیچ دلیلی به مادر کسی نسبت فحشا داد؟ کمی‌به زیدان فکر کنید. آیا حرکت او  ارزش از دست دادن قهرمانی جهان را داشت؟ آه! این از آن پرسش‌های خیلی اساسی است و پاسخش کاملاً متنوع.

چه‌طور می‌توانم شارلی باشم؟ اگر شارلی بودم می‌توانستم کلی یاوه درباره‌ی مسیح و مادرش بسرایم و دل مسیحیان را چرکین کنم. اگر شارلی بودم ابراهیم را پدری مجنون و بی‌عطوفت می‌نامیدم و برایش قصه‌ها می‌ساختم. اگر شارلی بودم هیبت بودا را دست‌مایه‌ی رکیک‌ترین جوک‌ها می‌کردم. اگر شارلی بودم می‌توانستم جوک‌های بی‌شرمانه‌ای درباره‌ی بزرگ‌مردی هم‌چون موسی بگویم. اگر شارلی بودم هر صفت زشتی را به آتئیست‌ها نسبت می‌دادم. اما من شارلی نیستم و خوش‌حالم که شارلی نیستم. به عقیده‌ی همه احترام می‌گذارم و می‌توانم رفتار یک گروه تروریستی حقیر دست‌پرورده‌ی آمریکا را از اکثریت مسلمانان صلح‌طلب و و پیامبر عطوف و رئوف‌شان تفکیک کنم. من شارلی نیستم، چون با اهانت بی‌دلیل به باور دیگران، آن‌ها را آناً به خشم و جنون نمی‌رسانم آن هم وقتی می‌دانم هر کس هرچه‌‌قدر هم کرخت و خون‌سرد باشد، نقطه‌ی جوشی دارد.

حالا وقت تجاهل است. حالا وقت لیبرال‌بازی است. باید در شارلی بودن از هم سبقت بگیریم. باید بگوییم من هم یکی از شما غربی‌های نازنین دوست‌داشتنی هستم… این بازی خطرناکی که در فرانسه به راه افتاده چشم‌انداز تاریکی دارد. آخرین شماره‌ی نشریه‌ی شارلی عبدو، اهانت را فراتر از هر وقاحتی برده است. به گمانم حالا دیگر کشیدن چهره‌ی پیامبر اسلام مسأله‌ی اصلی نیست، مهم کیفیت کشیدن آن و تداعی چندش‌آور و هرزه‌درانه‌ای است که منظور طراح این روی جلد بوده است (از توضیحش معذورم). نمی‌دانم این ماجرا به کجا ختم می‌شود. نشانه‌ها خبر خوبی برای من ندارند. من هر خشونتی را به‌شدت تقبیح می‌کنم اما خشونت فقط استفاده از سلاح سرد و گرم نیست؛ اهانت به باور دیگران، دست‌اندازی بی‌دلیل به حریم آرامش‌بخش باور دیگران، هول‌ناک‌ترین خشونت است. خشونت خشونت می‌آورد. عقل و منطق می‌گوید باید متوجه سرچشمه‌ی خشونت باشیم. اگر علت را از میان برداریم، معلول خود به‌خود از میان خواهد رفت (دست‌کم در این مورد).

شعر

این خیابان

زمستان‌ها رفیق‌تر است

دیوارها

تا خود صبح کش می‌آیند

و خاطره‌‌های کثیف را

پاک از یاد می‌برند

من هم‌دست قاتلم

پیش‌نوشت: چندی پیش در همین روزنوشت مطلبی نوشتم درباره‌ وضعیت آشفته‌ی روحی یک فیلم‌ساز بزرگ و همگان را به جایگاه والای او توجه دادم و پرهیز از جدی گرفتن حرف‌های جنجال‌برانگیزش در این مقطع زمانی. بی‌درنگ سایتی که در سوء‌نیتش تردیدی ندارم مطلب را با تیتری حساسیت‌برانگیز بازنشر کرد و در زمانی کوتاه بسیاری از سایت‌ها همان را کپی‌پیست کردند و کار به جایی رسید که پیام‌های تهدیدآمیز برایم فرستاده شد. من هم آن مطلب را با محتویات حقیقی و حقوقی‌اش به زباله‌دان سپردم و تصمیم گرفتم تا روزی که در ایران زندگی می‌کنم دیگر هوس روشنگری به سرم نزند. حالا دلیل نوشتن این چند خط این است که از سایت‌های مشابه که ظاهراً به طور منظم به روزنوشت این حقیر برای پرونده‌سازی و آمارگیری و… سر می‌زنند خواهش کنم این پست و پست قبلی درباره‌‌ی پروانه ساخت فیلمم را هم  بازنشر بدهند تا سوءظن من به سوءنیت‌شان برطرف شود و بدانم هدف‌شان از نشر گسترده‌ی یک مطلب وبلاگی با مخاطبان اندک، ساقط کردن شخص بنده از زندگی نبوده است. شرافت ژورنالیستی هم همین را حکم می‌کند اما کو شرافت؟

*

زمستان ۹۲ روزگار خوش تکرارنشدنی من بود. در تب و تاب ساختن نخستین فیلم بلندم بودم و همه چیز خوب پیش می‌رفت. تهیه‌کننده‌ای فیلم‌نامه‌ام را پسندیده بود. نقش زن فیلمم را از همان آغاز با شناخت از توانایی بازیگری بهاره رهنما بر صحنه‌ی تئاتر نوشته بودم و مانده بودم که نقش مقابلش را (که همسرش باشد) چه کسی بازی کند. از آن آغاز چهار گزینه را در سر داشتم: سیامک انصاری، رضا عطاران، مانی حقیقی و پیمان قاسم‌خانی. فیلم اصلا هیچ رگه‌ای از کمدی نداشت و چهره‌ی بازیگر معیار اتتخابم بود. به هنر بازیگری انصاری و عطاران ایمان داشتم (و دارم)، حقیقی را بدون بازی خود جنس می‌دانستم و طبعاً در مورد قاسم‌خانی حساب جداگانه‌ای می‌شد باز کرد و می‌شد با اطمینان گفت شرایطش برای حضور در این نقش ایده‌آل است. تهیه‌کننده انصاری را مناسب نقش نمی‌دانست. رضا عطاران را روزی در دفتر مجله فیلم دیدم و نسخه‌ای از فیلم‌نامه را به او دادم و او هم بعد از پی‌گیری چند روز بعد من گفت خوانده و با نقش حال نکرده اما تابلو بود نخوانده. بعدش بالافاصله اضافه کرد که بعد از دهلیز ترجیح می‌دهد مدتی از نقش جدی دور باشد. طرف مانی حقیقی که اصلا نمی‌توانستم بروم چون کدورتی جدی میان ما هست و خود او تمایلی به برطرف شدنش ندارد و می‌دانستم نمی‌تواند مقوله‌ی کار را از حس شخصی‌اش تفکیک کند. همه چیز دست به دست هم داد تا بروم سراغ قاسم‌خانی که بهترین گزینه هم بود. دلیل تعلل‌ام شناخت دورادور روحیه‌ی او بود که هم گارد بسته‌ای دارد و هم تمایل چندانی به بازیگری ندارد. روند نزدیک شدن به او خیلی کند و طاقت‌فرسا بود و کل زمستان را در بر گرفت. نزدیک عید بود که موفق شدم با او جلسه‌ای بگذارم و در یک نشست چندساعته، بالاخره برای بازی در فیلم متقاعدش کردم. بهتر از این نمی‌شد: زوج قاسم‌خانی و رهنما در قالب شخصیت‌هایی تازه و دور از انتظار در یک درام تلخ و جدی که می‌توان آن را عاشقانه‌ی غم‌اندود میان‌سالی نامید. برای نقش‌های فرعی بابک کریمی، مهدی‌هاشمی‌و میلاد رحیمی‌(بازیگر فیلم شهرام مکری) و امیر زمردی (تهیه‌کننده‌ی تئاترهای بهاره رهنما) را در نظر گرفته بودیم. احسان سجادی‌حسینی دستیار و برنامه‌ریز بود، منصور حیدری فیلم‌بردار، فردین صاحب‌الزمانی تدوینگر و صداگذار، آیدین صلح‌جو آهنگ‌ساز و… و چیزی که تا حالا جایی نگفته‌ام: می‌خواستم مرتضی پاشایی در جایی از فیلمم حضور یابد و ترانه‌ی گل بیتا را بخواند. با او حرفی نزده بودم و او هم مرا ابداً نمی‌شناخت اما یقین داشتم که می‌توانم برای حضور در فیلم متقاعدش کنم؛ به دلیل حال‌‌وهوای خاصش. حالا یک سال از آن تاریخ می‌گذرد و ظاهراً رؤیای من برای ساختن آن فیلم بر باد رفته است؛ فقط ظاهراً.

اما تلخ‌ترین اتفاق آن فیلم ساخته نشدنش نیست بلکه به یک حس کاملاً فرعی و شخصی مربوط می‌شود.

بهار سال ۹۳ کمی‌پس از ارائه‌ی تقاضای پروانه ساخت، در جست‌وجوی بازیگران فرعی بودیم. یک روز تهیه‌کننده گقت چند ساعت پیش مرد جوانی از بندر انزلی به دفتر آمده بود و  رزومه‌اش را همراه آورده بود و در جست‌وجوی نقشی برای بازی بود. شماره‌اش را روی تکه کاغذی به من داد و گفت اگر نقشی داری که به او می‌خورد می‌توانی از او تست بگیری. بعد هم چند عکسی را که با موبایلش از او گرفته بود نشانم داد. آقایی سی‌وچند ساله بود با ریش و سبیل پرشت و نگاهی محزون. عکسش حس غم‌انگیزی برایم داشت. رزومه‌اش پربار بود. کلی کار تئاتر کرده بود و در جشنواره‌های معتبر داخلی جایزه هم گرفته بود. برای یکی از نقش‌های فرعی اما مهم فیلم مناسب به نظر می‌رسید؛ نقش یک راننده‌ی تاکسی که در یک بزنگاه مهم وارد قصه می‌شود. می‌خواستم فرصت تست را به او بدهم. همیشه دوست داشتم کسی فرصتی به من بدهد و حالا وقتش بود خودم این فرصت را به دیگری بدهم. با موبایلش تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. خیلی خوش‌حال شد. صدایش می‌لرزید. گفت الان نزدیک انزلی هستم ولی اگر لازم است همین حالا برمی‌گردم. گفتم عجله نکند چون به وقتش خبرش خواهم کرد. تکه کاغذ حاوی شماره تلفن را پاره و شماره‌ را در گوشی‌ام دخیره کردم. آن تست هیچ‌وقت انجام نشد چون خیلی زود متوجه شدم وارد یک بازی فرساینده شده‌ایم و قرار نیست به‌زودی پروانه‌ی ساخت بگیریم.

دو سه ماهی است کاملاً ناامید شده‌ام. چند بار به وزارت ارشاد رفتم و با احسانی و معاونش فرجی صحبت کردم. احسانی قول داد کارم انجام شود و فرجی گفت ‌پی‌گیری می‌‌کند که نکرد. با همایون اسعدیان و شهسواری و جمال شورجه (اعضای شورای پروانه ساخت) حرف زدم. اسعدیان و شهسواری بی‌حوصله و عجولانه (درست مثل تصوری که ازشان داشتم) جواب دادند اما شورجه محترمانه و با دقت گوش داد و گفت نگران نباش من خودم شخصاً پی‌گیر فیلمت خواهم بود. که البته این هم چیزی بیش از دل‌خوش‌کنک نباید بوده باشد. بعد از آن آخرین دیدار، دیگر بی‌خیال پی‌گیری شدم. تصمیم گرفتم چند ماه قضیه‌ی فیلم کذایی را به حال خود رها کنم. تهیه‌کننده هم با این‌که ناامید نیست اما دستش به جایی بند نیست. مطمئنم که قاسم‌خانی هم دیگر دل و دماغ بازی در فیلمم را ندارد.

یک ماه پیش افسرده و داغان و ناامید با گوشی موبایلم ور می‌رفتم. نامی‌برایم ناآشنا بود. کمی‌که فکر کردم یادم آمد همان جوان انزلی‌چی است. دروغ نمی‌گویم. کمی‌دستم لرزید اما گفتم لعنت بر این فیلم. و شماره را دیلیت کردم.

 همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم پریروز تهیه‌کننده خبر داد آن جوان انزلی‌چی در اثر سکته‌ی قلبی درگذشته است. خبرش را همسر جوانش به تهیه‌کننده داده بود. با خودم گفتم دیدی چه خفت‌بار شکست خوردی؟ همان زمان که ایمانت را از دست دادی و امیدت را بر باد دیدی و یک امکان هرچند کم‌رنگ را از یک انسان دیگر دریغ کردی در کشتن‌اش با قاتلان خون‌سرد هنرمندان جوان هم‌دست شدی. تو که خودت همیشه منتظر دست رفاقت و محبت ناشناخته‌ای بوده‌ای که بیاید و دستت را بگیرد و پیمودن راه را برایت اندکی آسان کند. تو که از کوتاه‌نظری و بددلی آن‌هایی که می‌توانستند یاری‌ات کنند اما خواستند تو را زمین بزنند زخم خورده‌ای. نگاه کن ابله! آخرین زخمت هنوز تازه است. نباید این‌قدر آسان ایمانت را می‌باختی. تو هم‌دست قاتلانی.