ج(چ)ایی برای خاموش کردن سیگار

سال‌هاست عادت دارم سیگار را توی ته‌مانده‌ی چای خاموش کنم. چند ساعت بعد لیوانی کنار لپ‌تاپ هست با چند ته سیگار و چایی که دیگر قهوه‌ای روشن نیست و به سبزی می‌زند. اگر یادم برود که می‌رود، فردا صبح مایعی متعفن و مسموم به جا می‌ماند که خوردنش کرگدن را هم خواهد کشت. پیش از این‌که حالت بدتر شود دعوتت می‌کنم به یک جای خوب. فرض کن در یک کافی‌شاپ نشسته‌ای و آهنگ ملایمی‌هم در فضا منتشر است و سیگارت هم کونه کرده. سیگار را در ته‌مانده‌ی تیرامیسو خاموش می‌کنی و از استشمام عطر سوزش مختصر خامه و بیسکوییت لذت می‌بری. اصلا بیا بی‌خیال سیگار شویم. برویم به یک کوهستان مه‌گرفته. بدون همهمه‌ی سمج ماشین و موتور و خانه‌سازی! قطره‌های شبنم بر پوستت می‌نشیند و صدای زنگوله‌ی بزغاله‌ها گوش‌ات را می‌نوازد. نی‌لبک چوپان در گوشه‌ی دیلمان می‌نوازد و سگ چوپان دور پایت می‌چرخد و به دنبال چیزی تن ترسیده‌‌ات را بو می‌کشد. پیش می‌روی و می‌رسی به یک دره‌ی عمیق لبریز از مه. مه مثل پشمک تا لبه‌های پرتگاه بالا آمده و نوک تیز صخره‌ها و تک‌درخت‌ها از دل آن به بیرون سرک کشیده است. جا دارد سیگاری بگیرانی و حظ تماشای این چشم‌انداز را دوچندان کنی. سیگار را با مه غلیظ هوا به ریه‌هایت می‌فرستی و خیلی زود سرت گیج می‌رود. مارمولکی کنار نشیمنگاهت ورجه ورجه می‌کند. یکی دو بار با پشت دستت پرتش می‌کنی آن‌طرف‌تر اما برمی‌گردد و انگار خوش دارد برود توی تنبانت. تعجب می‌کنی چون همیشه دیده‌‌ای که مارمولک از آدمیزاد فرار می‌کند. تکه سنگی برمی‌داری و با له کردن فرق سرش حضور مزاحمش را حذف می‌کنی. ناگهان به ذهنت می‌رسد که سیگارت را روی مغز ولوشده‌‌اش خاموش کنی. اما این خیلی بی‌رحمانه است. خلاف شئونات اسلامی‌است. خلاف حقوق بشر است. ثالثا این‌جا خانواده نشسته. برمی‌گردی به دو سطر قبل و سنگ را می‌‌گذاری سر جایش. به شکلی کاملا کلیشه‌ای فرق سرت را می‌خارانی. سیگارت را در لیوان چای نیم‌خورده خاموش می‌کنی و از خیر ادامه‌ دادن این پست

مرگ مارکز

mana_Gabo

انگار اگر من هم مثل هزاران هزار نفر دیگر ننویسم که «مارکز هم مرد» چیزی را جایی گم کرده‌ام. بله مارکز هم مرد. از وقتی آلزایمر گرفت مرده بود. همه می‌میریم؛ با یا بدون آلزایمر. فراموشی، مرگ است و مرگ، فراموشی. غم‌انگیز است. نه؟ این را قبلا همین‌جا نوشته بودم: مارکز و آلزایمر و کمی‌درنگ

ارادت من به مارکز بر همه پوشیده است جز خودم. در یکی از داستان‌های «کابوس‌های فرامدرن» با اشاره‌ی سربسته به نام یکی از مجموعه داستان‌های آن فقید سعید که خواندنش در نوجوانی زیر و زبرم کرد چنین نوشته‌ام: «… و حسرت می‌خوری که ای‌کاش خواب‌های عجیب‌وغریبت را صبح‌به‌صبح می‌نوشتی، که اگر می‌نوشتی حالا رمانی با جریان سیال ذهن می‌شد یا دست‌کم می‌شد ده دوازده تا داستان سرگردان از تویش دربیاوری.» (بچه‌های قصرالدشت بخوانند)

با مرگ جسمانی هر آفریدگار ادبی و هنری، حتی اگر مرگ آفرینندگی‌اش مدت‌ها پیش رخ داده باشد، ته دلم خالی می‌شود. شاید تبعیض‌آمیز و ناپسند باشد اما مرگ آفریدگار با مرگ آدم معمولی تفاوت دارد. از این حیث آدم‌ها مطلقا برابر نیستند.

پی‌نوشت: طرح فوق‌العاده مانا نیستانی، به شکل غریبی منطبق بر فانتزی ذهن آن‌هایی‌ست که در نوجوانی صد سال تنهایی را خوانده‌اند.

پایان‌های بسته، قهرمانان شاد

اگر پی‌گیر اخبار سینمایی بوده باشید حتما به این خبر عجیب در روزهای پایانی سال ۹۲ برخورده‌اید که «نداشتن پایان باز»، «داشتن قهرمان» و «قصه‌گو بودن» به عنوان اولویت‌های صدور پروانه ساخت فیلم‌های سینمایی در سال ۹۳ اعلام شدند. این علاوه بر شرط «امیدوارانه بودن» فیلم‌هاست که پیش‌تر رییس‌جمهور محترم هم در سخنانش بر آن تاکید کرده بود. در چند ماه گذشته به شکلی هم‌سو و هماهنگ، در تنها برنامه‌ی تلویزیونی مثلا تحلیلی سینمای ایران یعنی هفت هم بارها بر لزوم طرد فیلم‌های تلخ و رو آوردن به سپیدنمایی و تزریق امیدواری تاکید شده است. به نظر می‌رسد عزمی‌جدی برای تحقق طنزآلود ترانه‌ی تاریخی حمید طالب‌زاده (همه‌چی آرومه، من چقد خوش‌حالم) وجود دارد؛ ترانه‌ای که در غم‌انگیرترین روزها (وقتی جان آدمی‌را از هر سوی منازعه بهایی بیش‌تر از برگ درختان نبود) در کارکردی پارادوکسیکال برای همیشه ماندگار شد و هم‌چون پوزخندی بی‌رحم بر زخم خاطره‌هامان نشست.

من در چارچوب یک نظام به‌شدت ایدئولوژیک و هنرنشناس هیچ ایرادی در پافشاری مسئولان بر سپیدنمایی و تحمیل امید دروغین نمی‌بینم. این وظیفه‌ی ذاتی آن‌هاست و جز این انتظاری نیست. اما توقع دارم تحلیلگران و منتقدانی که سینما را هنوز هم به چشم یک هنر ناب و تأثیرگذار می‌بینند و از پیچیدگی‌های درام و درام‌نویسی باخبرند در برابر چنین تحمیل ناهنرمندانه‌ای باب بحث تئوریک را بگشایند و فرجام ناگوار هنر فرمایشی و دستوری را گوشزد کنند. سینما مانند هر رسانه یا هنر دیگری، به شکل ذاتی دربرگیرنده‌ی تنوع نگرش و بینش است و گوناگونی بروندادش فارغ از هر دستور و فرمایشی هم به دست می‌آید. شادی و اندوه و امید و یأس عناصر اساسی شکل‌گیری درام هستند. حذف تراژدی از هنرهای نمایشی، پیکار با اصل و اساس درام‌نویسی است. آن‌ها که کورکورانه با این دستور هم‌آوا می‌شوند بنیادی‌ترین کارکرد تراژدی یعنی تطهیر و پالایش روان آدمیزاد را نادیده می‌گیرند. تراژدی همیشه اثری ماناتر و ژرف‌تر بر روان آدمیزاد می‌گذارد و نتیجه‌اش دقیقاً عکس محتوایش است یعنی از دل ویرانی و اندوه، حکمت و عبرتی شیرین به مخاطب هدیه می‌دهد. چرا تحلیلگر روشنفکر این سرزمین در برابر این ابلاغ‌ غم‌انگیز سکوت کرده است؟

اما می‌خواهم این بحث را به یک پله بالاتر هل بدهم. گیرم که همه از سر ناچاری به تسلط و قدرت نگاه ایدئولوژیک به هنر سر سپرده‌ایم و موظفیم جز بر طبل امید و شادمانی نکوبیم؛ یعنی متعهدیم که محتوای‌ متون‌مان را بر اساس خواست مسئولان تنظیم کنیم. باشد. اما چه شده که در غریب‌ترین و نادرست‌ترین حکم تمام تاریخ هنر ایران، مسئولان به خود اجازه‌ی دخالت در فرم و ساختار متن را هم داده‌اند؟ دستور این است: به قصه‌گویی کلاسیک رو بیاورید. قهرمان کلاسیک بسازید. و قصه را تا آخرین لحظه‌ی خوش‌بختی و کامیابی تحمیلی قهرمانان به تصویر بکشید. بر ماست که برگردیم به قصه‌های شهرزاد: شاهزاده و دخترک به عقد هم درآمدند و هفت شب و هفت روز مراسم پایکوبی برگزار کردند و تا سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند، و هفده بچه‌ی قد و نیم‌قد به دنیا آوردند یکی از دیگری زیباتر و خوش‌بخت‌تر (تأکید بر افزایش فرزند البته بسیار مهم است). اکراه ندارم که بگویم گنج قارون مناسب‌ترین معادل تصویری چنین سینمای مطلوبی است؛ هم قصه‌اش هزار‌ویک‌شبی است، هم قهرمان دارد بلندبالا و یکه بزن، و هم تا نمایش فرجام اباطیل لحظه‌ای پا پس نمی‌کشد. مبارک‌مان باشد: برمی‌گردیم گل نسترن بچینیم… .

بعید است در مورد اخیر، یعنی دخالت در فرم و ساختار، (ابایی ندارم بگویم که من برخلاف غالب تحلیلگران و نظریه‌پردازان، فرم و محتوا را در بسیاری از موارد، و نه همیشه، به‌آسانی قابل تفکیک می‌دانم) بحث نظری هم بتواند تأثیری بر مصدر فرمایش بگذارد. واقعیت این است که صادرکننده‌ی چنین سخنانی، بی‌رحمانه با اشتباهی تاریخی هنر را به بیل‌زنی و جاروکشی فروکاسته است و کوتاه آمدنش از این دخالت غریب، بلندنظری و جوانمردی قابل‌توجهی می‌طلبد؛ چیزی در مایه‌های پوزش‌خواهی بابت حرفی نسنجیده. کاری از من برنمی‌آید جز آرزوی وجود اندکی بلندنظری و جوانمردی که این حکم منطقا باطل را بطلانی قانونی دهد و از ادامه‌ی اهانت به ساحت هنر دست بردارد. هنوز هم دیر نیست.

بد نیست همان منتقدانی که با سخنانی نسنجیده در خصوص تأکید بر هم‌شکل شدن فیلم‌ها به لحاظ ساختار قصه‌گویی و قهرمان‌پردازی به عنوان تنها راه فروش فیلم‌ها در سینمای ایران، مسئولان را به ورطه‌ی این خطای تاریخی سوق داده‌اند، پیش از همه به تصحیح و تشریح نگاه خود بپردازند و نگذارند لکه‌ی ننگ انگیزش توتالیتریسم مطلق فرهنگی برای همیشه بر پیشانی‌شان بماند. حتی حالا هم کمی‌دیر شده برادر عجول! بگذار دست‌کم ما همین ایران (با همه‌ی ویژگی‌هایش) بمانیم و از اقتدا به کره شمالی و کوبا و عربستان و ونزوئلا و… پرهیز کنیم. تو ناسلامتی روشنفکری! سینمای سالم حاصل هم‌نشینی کمدی و تراژدی، فیلم آرام و اکشن، عاشقانه و قاتلانه، دوستی و نامردی و… با پایان‌بندی کلاسیک و مدرن و… است. خودت هم این را می‌دانی بامعرفت.

چرا فوتبال مهم است؟

فقط یک بازی به پایان این فصل لیگ برتر فوتبال ایران باقی مانده و در این بحرانی‌ترین روزها قضیه دستمزد بازیکنان فوتبال به شکل عامدانه و احمقانه‌ای به میان آورده شده تا به ضرر تیم یا تیم‌هایی خاص تمام شود. قصد بحث فوتبالی ندارم و علاقه‌ دیرینم به باشگاه پرسپولیس را هم کنار می‌گذارم و می‌روم سر یک بحث اساسی که اغلب مطرح می‌شود اما هر بار به مصلحتی، ناتمام رها می‌شود.

رقم دستمزد بازیکنان فوتبال در ایران برای اغلب ایرانی‌ها دور از ذهن و سرسام‌آور است مضاف بر این‌که اکثریت غالب فوتبالیست‌های ایرانی انسان‌هایی کم‌فرهنگ و بی‌سواد و بی‌تربیت هستند که در هیچ شغل آبرومندی حتی نمی‌شود تصورشان کرد. از صحبت کردن عاجزند و در عین میلیاردر بودن تیپ و پوشش‌شان شبیه رحمت خروس‌باز سریال پایتخت است؛ با کت و شلوار براق یا اکلیلی یا منجق‌دوزی‌شده و… و خلاصه این‌که صحبت و هیبت‌شان زار می‌زند که از کدام پایگاه نازل اجتماعی برآمده‌اند. بدیهی است این وضعیت برای هر انسانی که اندک عقلی در سر و غروری در نهاد  دارد غیرقابل‌تحمل است و مایه‌ی آزار. اما آیا این می‌تواند دلیلی بر مذمت کلیت پدیده‌ی اجتماعی مهمی‌مثل فوتبال باشد؟ جواب گروهی از روشنفکران «بله‌»ای قاطعانه است اما من این طرز تلقی را حقارت‌آمیز و بیش‌تر از روی حسادت می‌دانم. 

به گمانم در شرایط کنونی، هر جامعه‌ای برای برخورداری از سلامت روانی باید به پدیده/صنعت‌هایی مثل ورزش حرفه‌ای، سینما، موسیقی و… به عنوان ضروریات زندگی نگاه کند. در کشوری عقب‌افتاده مثل ایران به دلایلی آشکار، سرگرمی‌و خوش‌‌گذرانی با موانعی جدی روبه‌روست و بی هیچ تردیدی فقدان خوش‌گذرانی به دلیل محدودیت‌های شدید اجتماعی یکی از مهم‌ترین علل آسیب‌های روانی روزافزون است. اگر از جمله کسانی هستید که هم‌نوا با تریبون‌های دروغگوی رسمی، وجود و وفور وحشتناک آسیب‌های روانی را منکر می‌شوید و ایران را کشوری سرزنده و بانشاط می‌دانید، حرف تازه‌ای برای‌تان ندارم اما اگر با نیم‌نگاهی به دور و بر خودتان تنش و خشونت یا افسردگی و خمودگی بیمارگون بسیاری از ساکنان این سرزمین را به چشم می‌بینید شاید بتوانید درک کنید که در ممنوعیت شادی و طرب جسمانی و روانی به بهانه‌ی درافتادن به گناه، پدیده‌ی مهیج و انرژی‌زای فوتبال چه آلترناتیو مهم و تعیین‌کننده‌ای برای سلامت روانی بسیاری از جوانان است.

خشونت و فحاشی در ورزشگاه‌ها بی‌تردید نشان‌گر فقر فرهنگی است اما یک مقایسه‌ی منصفانه میان وضعیت امروز و چند سال قبل ما را به این نتیجه خواهد رساند که اوباشگری (هولیگانیسم) در میان تماشاگران روندی نزولی داشته و واقعا اوضاع بهتر از قبل شده است. برنامه‌ی پرطرفدار نود (با همه‌ی کاستی‌هایش) توانسته یک‌تنه تأثیری شگرف بر علاقه‌مندان به فوتبال بگذارد و با بزرگ‌نمایی و حتی تمسخر رفتارهای بدوی برخی از تماشاگران تیم‌های خاص، جوی ایجاد کند که خود آن‌ها از رفتارشان شرم کنند و کم‌تر مزخرف بگویند و وحشی‌گری کنند. فحاشی ناموسی هرچند هنوز هم بروز دارد اما نسبت به گذشته بسیار کم‌تر شده و شعارها و دشنام‌های متمدنانه‌تری ابداع شده‌اند که گاه همان منظور ناموسی را می‌رسانند اما عاری از واژه‌های رکیک و پلشت هستند. خلاصه این‌که به عنوان یک ناظر همیشگی و پی‌گیر فوتبال ایران، وضعیت فرهنگی ورزشگاه‌ها را امیدوارکننده و رو به بهتر شدن می‌بینم.

در سال‌های نقدنویسی، بارها با همکارانی برخورد داشتم که نظرشان نسبت به بازیگران سینما (چه خوب‌ها و چه بازیگران ضعیف) منفی بود و در بحث‌های خودمانی حسابی از خجالت‌شان درمی‌آمدند فقط به این دلیل که درآمد بالای آن‌ها در یک سال را معادل درآمد ده یا بیست یا حتی سی سال از کار نوشتن می‌دیدند و همین به‌شدت آزارشان می‌داد. گمان نمی‌کنم در ایالات متحده هم شمار کسانی که فکر می‌کنند تام کروز هرگز بچه‌مزلفی بیش نبوده و درآمد چشم‌گیرش در طول سال‌های بازیگری، مایه‌ی خشم و عصبانیت‌شان بوده، کم باشد. احتمالا کسانی هم پیدا می‌شوند که خودشان را خوش‌تیپ‌تر و خوش‌اندام‌تر یا هنرمندتر از فلان بازیگر یا خواننده بدانند و همین مایه‌ی عذاب الیم‌شان باشد که چرا او آری و من نه؟ این‌ واکنش‌ طبیعی مردمان طبقه متوسط و فرودست به ستاره‌ها و ابرستاره‌های جامعه‌ی سرمایه‌‌سالار است. در ایران اسلامی‌به‌رغم همه‌ی شعارهای جان‌گداز در مذمت سرمایه‌داری، اگر رانت‌خواران بزرگ درون نظام را کنار بگذاریم، فوتبال و سینما قلمرو جولان دیوانه‌وار سرمایه‌سالاری افسارگسیخته و بیمارگونه‌اند آن هم نه مبتنی بر بخش خصوصی بلکه سرمایه‌داری مبتنی بر دولت و حکومت؛ البته آگاهانه و کاملا حساب‌شده. حکومت‌گردانان ایرانی به صرافت دریافته‌اند که در بندوبست‌های جامعه‌ی اسلامی، وقتی حتی موسیقی و متعلقات موزون و ناموزونش به دلایل شرعی مجال مانور چندانی ندارند، فوتبال و سینما سوپاپ اطمینان‌هایی برای انفجار افسردگی و بدحالی مردم هستند. به دلایل عقیدتی و امنیتی امکان ورود سرمایه‌گذاران بخش خصوصی (اگر چنین کسانی اساساً وجود خارجی داشته باشند) به ورزش و سینما وجود ندارد و همان‌هایی هم که به عنوان بخش خصوصی فعالیت می‌کنند در واقع نیروهای سابق حکومتی‌اند که یا بازنشسته شده‌اند یا حکم تغییر ماموریت گرفته‌اند تا پول دولت را در فوتبال و سینما مدیریت کنند. این‌که برای سینما و فوتبال ایران بازگشت سرمایه اهمیت چندانی ندارد یکی به این دلیل است که اهداف استراتژیک مهم‌تری مد نظر است و برقراری آرامش و تکاپوی هرچند کم‌زور در جامعه اولویت دارد. این هزینه‌ای است که کارگردانان امور، با دل و جان حاضرند بپردازند تا اندکی از رخوت و ایستایی جامعه بکاهند.

شاید این تفسیر برای آن‌ها که در موضع اپوزیسیون هستند (یا خودشان را در این موضع می‌بینند) حجتی قاطع برای تحریم پدیده‌هایی مثل سینما و فوتبال باشد. اما برای شهروندی چون نگارنده که داعیه‌ی مبارزه ندارد و واقع‌بینانه شرایط را می‌سنجد و ترجیح می‌دهد فرصت اندک باقیمانده‌ی عمر خویش را صرف برقراری یک زندگی آرام کند همین نمادهای سرمایه‌داری دولتی، الزامات یک زندگی حداقلی در در یک جامعه‌ی مدنی نیم‌بند به شمار می‌آیند و نیک بر این باورم که امروز هر تغییر و تحولی صرفا از دل تدریج و تکامل رخ خواهد داد نه قهر و اعتصاب و انقلاب. تحریم همین حداقل‌ها، نتیجه‌ای جز ناگوارتر شدن شرایط برای زندگی خودمان ندارد. من هم به‌خوبی می‌دانم که فلان فوتبالیست یا بازیگر را به گاری هم نمی‌شود بست چه رسد به این‌که سالی چند صد میلیون درآمد داشته باشد، اما بیش‌تر از آن، به فکر اندک فرصت‌های سرگرمی‌و خوش‌گذرانی خودم هستم و اگر گاهی درنگ بر این شرایط عصبانی‌ام کند به‌سرعت به این استدلال رو می‌آورم که شمار چنین بختیاران بزبیاری، در قیاس با اکثریت قاطع و غالب جامعه تقریباً صفر است. می‌شود این پول‌اندوزان بی‌لیاقت یا کم‌لیاقت را به چشم ابژه‌هایی برای لذت بردن خودمان ببینیم و کم‌تر حرص بخوریم و اگر فارغ از بی‌هنری‌شان از ریخت و قیافه‌شان هم هیچ لذت نمی‌بریم (مثال ملموسش برای آقایان یک فوتبالیست یا بازیگر مرد مزخرف سگ‌سبیل یا مزلف است که هنر «بازی‌»گری هم ندارد. مثال ملموسش برای خانم‌ها را نمی‌‌توانم حدس بزنم چون آن‌ها پیچیده‌تر فکر می‌کنند و گاهی زمختی و زشتی مردان برای‌شان عین عیش است و درباره‌ی واکنش به زشتی و زیبایی هم‌جنس‌های‌شان هم به‌‌شدت غیرقابل‌پیش‌بینی‌اند) به بزرگواری خودمان ببخشاییم و نادیده‌شان بگیریم.

بله، فوتبال حتی با همین وضعیت کنونی‌اش در ایران یکی از مهم‌ترین سرگرمی‌ها و ابزار کارآمدی برای فرار از رخوت و به راه انداختن هیجان است. کرکری خواندن هم که از نگاه روشنفکران اخ‌وتفی نشانه‌ای از عقب‌افتادگی است، کنشی آگاهانه برای لذت‌جویی و هیجان‌زایی است. شاید کسانی هیچ علاقه‌ای به ورزش یا سینما نداشته باشند و مثلا کتاب‌خوانی یا موسیقی یا ماهی‌گیری یا چکش‌کاری و… را به این‌ها ترجیح بدهند. حساب این گروه که قطعا شمارشان در همه‌ی کشورها بسیار کم‌تر از علاقه‌مندان به سینما و ورزش است جدا. این نوشته را با آن‌ها کاری نیست. 

شعر: اعتراف می‌کنم

به ضرس قاطع بگویم

جز چند بار

هرگز بر در و دیوار مستراح عمومی‌چیزی ننوشته‌ام

جز برای رفع تنوع

برای مرحومان مغفور چسبیده به دیوار

ریش و سبیل نگذاشته‌ام

فقط همان یک بار پیش آمد که نیمه‌شب

روی دیوار یک تعمیرگاه نوشتم: زنده باد آزادی

با کمی‌رنگ و دستکاری

اصلش این بود: پنچرگیری و تنظیم باد آزادی

و حالا که فکر می‌کنم

با عرض معذرت

دو سه بار روی چنارهای آن خیابان دراز نوشتم : … توی این زندگی

شما زحمت نکشید جناب بازپرس!

این‌جانب در کمال صحت و سلامت اعتراف می‌کنم

پا به پای خیابان‌های این شهر خوش‌بخت

هرجا دستم رفت نوشتم

نوروز ۹۳ و سینما و تلویزیون

یک

تا جایی که من یادم هست بی‌بروبرگرد هر نوروز با چند مرگ مهم آغاز شده. امسال هم مرگ استاد باستانی پاریزی و مرگ یکی از مرزبانان گروگان‌گرفته سال را افتتاح کردند. مرگ اولی که مایه‌ی افسوس نبود چون استاد گنجینه‌ای گران‌بها از خود به جا گذاشته که تا ابد خوراک فرهنگ این سرزمین خواهد بود. اما دومی‌غریب و مظلوم افتاد و بی‌اعتنایی تعمدی رسانه‌ی «ملی» به آن بدجور روی اعصاب رفت… (بقیه‌‌اش سانسور می‌شود).

دو

زمان جشنواره پیش‌بینی کردم که معراجی‌ها پرفروش خواهد شد و کم نبودند کسانی که می‌گفتند این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست و نباید سرنوشت سه‌گانه‌ی اخراجی‌ها را برای این یکی پیش‌بینی کرد. اما دیدیم و دیدید که این یکی هم به همان راه رفت. چرا خودمان را گول بزنیم؟ باید این واقعیت را بپذیریم. دم مسعود ده‌نمکی گرم که می‌داند این ملت نگون‌بخت چه می‌خواهند و همان را به خوردشان می‌دهد. در این سال‌ها سناریوی کسانی چون فرح‌بخش و… بارها شکست خورده اما ده‌نمکی قلدرانه می‌تازد و رگ خواب مردم بافرهنگ ایران را در دست دارد. تا کی خودمان را گول بزنیم؟ تا کی به صد هزار تماشاگر بگوییم تماشاگرنما؟ ما همینیم. با همین بضاعت فرهنگی؛ مردمانی کم‌طاقت و خشونت‌طلب و ابتذال‌دوست. جوک اگر رکیک نباشد نمی‌خندیم. سنبه اگر اندکی زور داشته باشد جا می‌زنیم و … . در محاسبات فرهنگی و اجتماعی همیشه اشتباه می‌کنیم چون اقلیتی را به‌غلط اکثریت فرض می‌کنیم و بالعکس.

دو و نیم

خط ویژه (مصطفی کیایی) نشد آن چیزی که سازندگانش گمان می‌کردند و فروش‌اش (روراست باشیم؟) ناامیدکننده بود. طبیعی هم هست که در رقابت با معراجی‌ها فیلم‌هایی با اندکی ذوق و سرسوزنی هنر کم‌ترین شانسی نداشته باشند. وقتی طبقه حساس (کمال تبریزی) هم که جنسش برای فروش حسابی جور است زورش به معراجی‌ها نمی‌رسد، کیایی و رفقایش بهتر است وا بدهند و از تعطیلات نوروزی حداکثر استفاده را ببرند که عمر کوتاه است و در گذر.

سه

فکر نکنم خود سازندگان کلاه‌قرمزی هم حدس می‌زدند که بتوانند چنین کاسبی پررونقی را این همه سال ادامه بدهند. یک چیز هشلهفت بی‌سروته با شوخی‌های درپیت و بی‌مایه سه چهار نفر را میلیاردر کرده و چند ده نفر دیگر را متنعم. در نگاه نسل هذیان‌زده‌ی دهه‌ی شصت کلاه‌قرمزی می‌تواند نمادی از اعتراض درون‌گفتمانی باشد؛ اعتراضی که از استاد شجریان تا عادل فردوسی‌پور و برنامه‌ی نود و جعفر پناهی و علی کریمی‌و… را در بر می‌‌گیرد. نمی‌توانی یکی از این‌ها را دربست دوست نداشته باشی و جایی در جمع پرشور فرهنگ‌دوست فیس‌بوک‌باز روشنفکر سرخوش پیدا کنی. این‌ها نماد اعتراض به شرایط بد موجود هستند. چرا؟ خدا می‌داند. از دل همین سرخوشی‌جویی هیستریک است که بزرگی چون داریوش مهرجویی رو به جفنگ‌سازی می‌آورد و تحسین هم می‌شود. این‌گونه است که ببعی کلاه‌قرمزی متن مرغوبی می‌شود برای خوانش‌های فیلسوفانه. بحث مفصلی است و حوصله‌اش از من خارج است و این‌ روزنوشت از حوصله‌اش و من از حوصله‌ی ببعی و کلا بی‌خیال.

چهار

سیروس مقدم بی‌وقفه با پایتخت می‌تازد و مرزهای بیهودگی را می‌تاراند. یک اجرای دم‌دستی و سرهم‌بندی‌شده با متنی بسیار کم‌مایه و شوخی‌های کلامی‌تکراری و… و پرسش این است که چرا باید این قصه آبکی را هم‌چنان کش داد و دنباله پشت دنباله به آن چسباند؟ تنابنده در نقش نقی فوق‌العاده متقاعدکننده و جذاب است مثل هدایت‌هاشمی‌در نقش اوس موسا (این هم از آن نام‌گذاری‌های شیطنت‌آمیز است!) اما وقتی متن منسجم و درستی در کار نیست واقعا چه لزومی‌دارد این شلم‌‌شوربا را هم‌چنان ادامه بدهند؟ کاش این تلویزیون حساب و کتابی داشت. باز صد رحمت به آش سیروس مقدم. وضعیت بقیه سریال‌های نوروزی که فاجعه‌ی محض است و حتی نام بردن از آن‌ها مایه‌ی شرمندگی است. فقط جعبه‌ی جادویی (!) تلویزیون می‌تواند سازنده‌ی فیلم درخشان لامپ صد را در زمانی بسیار اندک به حضیض سریال نوروزی امسال شبکه سه بکشاند؛ فوق‌العاده تکراری و بی‌مزه و پوک.

پنج

این که همه‌‌اش شد بد. شما به خوبی خودتان ببخشایید. وسط تعطیلات نوروزی است و بهتر است حرف‌های خوب و مثبت بزنیم:       (جای خالی را با هرچه خواستید پر کنید)

عشق و روشنفکری در سینمای ایران

این رسما آخرین مطلبی است که در دوران نقدنویسی‌ام نوشتم و در کتاب سال ۱۳۹۲ مجله فیلم منتشر شده است. البته در بهمن ۹۲ مطلب مفصلی درباره سینمای برادران کوئن و آخرین فیلم‌شان درون لووین دیویس نوشتم برای پرونده «سایه خیال‌»‌ی که زحمت بسیار برایش کشیدم و دوستان عزیزی هم در آن پرونده با من همکاری کردند. نمی‌دانم آن پرونده منتشر خواهد شد یا نه. . اما در هر حال آخرین نوشته‌ام این یکی است: مقاله‌ای درباره‌ی روشنفکری و عشق در سینمای ایران با نگاهی به سه فیلم هامون، درخت گلابی و شب‌های روشن که برای من پایانی دل‌پذیر و بامعنا بر روزگار نقدنویسی‌‌‌ام است. 

اگر دوست داشتید دانلود بفرمایید: Roshanfekr-Eshgh-kazemi

در آغاز سال ۹۳

IMG_1404

عکس از لیلا بهشاد

یک

مطلبی که در آغاز سال ۹۲ نوشتم امیدوارانه بود. اما سال ۹۲ برای من سال خوبی نبود و هر بار که چشمم به آن مطلب می‌افتاد خجالت می‌کشیدم. اما هرچه بود گذشت و من هم بیهوده احساس شرمندگی می‌کردم. ما آدم‌ها محصورتر و محدودتر از آنیم که بتوانیم حکمت هستی را دریابیم. بسیاری از ناگواری‌ها به سان داروی تلخی هستند که آینده را ضمانت می‌کنند و آدمیزاد را نسبت به مصائب ایمن می‌سازند. امیدوارم سال بعد سالی سرشار از رخدادهای مبارک باشد.

دو

در پایان سال ۹۲ به شش سال فعالیت مطبوعاتی‌ام پایان دادم. دوره‌‌ی گذاری بود که باید طی می‌کردم و درنگ بیش‌تر در آن اصلا بخردانه نبود. ترک فعالیت مطبوعاتی به این معنا نیست که دیگر درباره‌ی سینما نخواهم نوشت؛ برعکس، در سال پیش رو برای انتشار کتابی تحلیلی درباره‌ی سینما دست‌به‌کار خواهم شد و نگارش کتاب بعدی را هم آغاز خواهم کرد. تدارک نخستین مجموعه شعر و مجموعه داستان بعدی هم در دستور کارم هست. با این حال، به یاری پروردگار عمده فعالیتم در سال آینده در زمینه‌‌ای جز نوشتن خواهد بود که به وقتش خبرش منتشر خواهد شد.

سه

آدمیزاد نان دلش را می‌خورد. دل‌تان دریایی و روزگارتان سبز. سال نو مبارک.

——-

اگر وقت و حالش را داشتید از آغاز فروردین (جمعه) به سایت آدم‌برفی‌ها هم سر بزنید.  برای نوروز مطالبی را تدارک دیده‌‌ایم. 

نقد فیلم «ماه اوت: اوزیج‌کانتی» ساخته جان ولز

August Osage County 4

این نقد پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده.

برای دانلود این پایین را کلیک کنید.

osage-rezakazemi

در پایان سال ۹۲

یک

شاید مشکل از من است اما گمان می‌کنم دیگر حتی به ضرب و زور هم نمی‌شود حال و هوای عید را در این وضعیت بد اجتماعی و اقتصادی ایجاد کرد. طبعا بخش مهمی‌از مردم هر سرزمین آدم‌هایی کم‌هوش هستند که به حقیرترین چیزها دل‌خوش‌اند و اصلا درک روشنی از واقعیت زندگی‌ جاری در پیرامون‌شان ندارند. احتمالا مشکل از نگارنده است که از وقتی خودش را شناخته بسیاری از دل‌خوشی‌های این مردم برایش کم‌ترین جذابیتی نداشته‌اند و در پویش پوچ زندگانی روزمره برای لقمه‌ای نان (به قیمت زیر پای هم را خالی کردن و سر یکدیگر را زیر آب کردن و خودفروشی و…) هیچ لطف و طراوتی ندیده است. پای حرف این مردم که بنشینی همان نق‌های همیشگی درباره‌ی گرانی و تورم و… است یا گلایه از سکون و رخوت و… و کم‌تر کسی است که برای رهایی از وضعیت مضحک زندگی‌اش دست به کاری بزند. برای گریز از مهلکه‌ی یک زندگی بی‌حاصل جسارتی باید.

دو

از اوایل اسفند همکاری‌ام با مجله فیلم را در همه زمینه‌ها قطع کردم؛ از دستیاری سردبیر تا نوشتن نقد. ادامه‌ی این همکاری در حالی که دیگر آن آدم چشم‌وگوش‌بسته و معذور و بی‌خبر سه سال قبل نبودم، فراتر از غرور و تحملم بود. کلا هم نقدنویسی را بوسیدیم و واگذاشتیم به مشتاقان پرشمارش. به اندازه کافی نوشتیم و حاصلش را هم دیدیم. به امید پروردگار می‌روم دنبال نان که خربزه آب است.

سه

سال ۹۲ سال بسیار پرچالشی در زندگی‌ام بود. رخدادهای ناگوار بسیاری برای من داشت که از آغاز تا پایان سال هم گریبانم را رها نکرد. اما مهم این است که من هنوز زنده‌ام و پر از انرژی. بسیار خوش‌حالم که لااقل با رها کردن کار عبث و بی‌معنای ژورنالیستی (در تیراژی به‌راستی حقیر در یک کشور جهان‌سومی‌فرهنگ‌ستیز) در آخرین روزهای سال یک چرخش اساسی دیگر به زندگی‌ام دادم.

به امید روزهای بهتر

شعر: انتشار

بیا بهار تن من! به سایه‌سار تن من

بگو که دست تو سرد است و داغدار تن من

تمام دار و ندارم! رفیق لحظه‌ی زارم!

بیا به وقت مصائب، به کارزار تن من

به انتظار فرشته، غزل غزل ننوشته

نشسته لعنت ابلیس، به انتظار تن من

ببین شکستگی‌ام را، هجوم خستگی‌ام را

به سمت گریه رها شو، بیا کنار تن من

تو رنگ خوب خدایی، خدا کند که بیایی

به میهمانی مرگم، به احتضار تن من

بیا ترانه‌ی دیرم، به خلوت بد و پیرم

به سنگلاخ نگاهم، به گیرودار تن من

به جای بی‌خبری‌ها، تمام دربه‌دری‌ها

«نگاه کن به تموج، به انتشار تن من» *