نقد فیلم «در خانه» ساخته‌ فرانسوا ازون

dans_la_maison

این نقد پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده.

برای دانلود این پایین را کلیک کنید.

OZON-kazemi

۹۴ درصد باسواد و روزگار ما

یک مقام مسئول نهضت سوادآموزی یا چنین چیزی، دو روز پیش اعلام کرد که در ایران ۱۹ میلیون بی‌سواد و کم‌سواد داریم و البته ابراز خوش‌حالی کرد که آمار باسوادی به ۹۴ درصد رسیده است. با توجه به جمعیت حدوداً ۷۵ میلیونی ایران برای این‌که این دو آمار با هم جور دربیایند تنها یک توضیح وجود دارد: بسیاری از باسوادان امروز ایران درواقع کم‌سواد هستند. کم‌سواد هم یعنی کسی که خواندن و نوشتنش در حد بسیار ابتدایی است.

حالا این پرسش به ذهنم گیر داده که دموکراسی با ۱۹ میلیون کم‌سواد و بی‌سواد یعنی ۲۵ درصد جمعیت کشور چه‌گونه قابل‌تحقق است؟ بله من هم می‌دانم که اساسا نظام حاکم بر کشوری که اجبارا در آن به دنیا آمده‌ام اعتقادی به دموکراسی به معنای واقعی‌اش ندارد و مفهوم تازه‌ای به نام دموکراسی اسلامی‌را جای‌گزین آن کرده که هرچه هست قطعا دموکراسی نیست. اما همین دموکراسی اسلامی‌با همه نظارت‌های استصوابی‌اش به هر حال متکی بر انتخابات است و انتخابات با یک‌چهارم جمعیت بی‌سواد و کم‌سواد قطعاً چیز غم‌انگیزی است. چرا رأی فلان استاد دانشگاه و فلان بقال بی‌سواد باید ارزش یکسان داشته باشند؟ احتمالا به همین دلیل است که گاهی سیب‌زمینی نقش مهمی‌در معادلات سیاسی بازی می‌کند. البته هیستری دسته‌‌جمعی ممکن است فریب‌مان بدهد. ممکن است گاهی چنان جو روانی‌ای ساخته شود که فیلم‌ساز، فیلسوف و نویسنده با سپور، راننده کامیون و چاقوکش محل، هم‌رأی شوند و اجماعی شورانگیز شکل بگیرد. اتفاقاً همین شور است که آخرش درمی‌آید و انگشت شست را به نشانه‌ای جز «موفق باشید» به همان عزیزان هم‌رأی نشان می‌دهد.

کارگاه نقد فیلم (۳)

url

مقدمه
اجازه می‌خواهم در آغاز اشاره‌ای کوتاه داشته باشم به درگذشت دو منتقد شناخته‌شده داخلی و خارجی؛ دکتر هوشنگ کاوسی و راجر ایبرت. در رثا و ثنای این دو منتقد و نویسنده دیرپا دیگران به‌‌شیوایی می‌نویسند اما مایلم چند ویژگی ممتاز این دو نویسنده ارزش‌مند و فقید را به‌اختصار برشمارم. زنده‌یاد کاوسی پدیده‌ای منحصر‌به‌فرد در میان منتقدان و سینمایی‌نویس‌های ایرانی بود. وسواس روی جزئیات، اهمیت دادن مطلق به استناد و درستی اطلاعاتی که در نقد ارائه می‌شود، بی‌پروایی در بیان انتقادها و مهم‌تر از همه، درآمیختن نقد و یادداشت با تجربه‌های شخصی، ایشان را نویسنده‌ای یکه و بی‌مانند کرده بود. طبعاً این نسخه‌ای نیست که بشود برای همه پیچید و اتفاقاً همین ویژگی‌ها از نظر خیلی‌ها منفی به حساب می‌آیند اما واقعیت این است که در مورد زنده‌یاد کاوسی به دلیل پیشگام بودن و تقدم زمانی‌اش نمونه‌ای مثال‌زدنی را شکل دادند. با این حال اگر فقط و فقط یک درس را از آن نازنین سفرکرده بشود آموخت، نظم ذهنی و پرنسیب است… اما راجر ایبرت با این‌که جز به تعارف در میان نخبگان نقد و تحلیل سینما جایگاه ممتازی ندارد، از حیث استمرار و تأثیرگذاری یکی از مهم‌ترین سینمایی‌نویس‌های همه دوران‌هاست. او با سینما می‌زیست و نفس می‌کشید. و با عشق به سینما و نوشتن در عین دشواری بود که بر مصایب مهیب جسمانی‌اش چیره می‌شد. مرور مجموعه نوشته‌های او گویی مرور بخش بزرگی از تاریخ سینما و به‌خصوص‌هالیوود است و فارغ از هر ارزش تحلیلی، کاربردی دائره‌المعارف ‌گونه دارد. او نویسنده‌ای به‌شدت محبوب بود و دیدگاهش درباره فیلم‌ها و امتیازش به آن‌ها، نقش مهمی‌در تصمیم بخش قابل‌توجهی از مخاطبان برای رو آوردن به فیلم‌ها داشت. نظرش برای سینماگران هم مهم بود و two thumbs up معروفش برای بعضی فیلم‌ساز‌ها دست‌کمی‌از یک جایزه بزرگ سینمایی نداشت. ایبرت مصداق قاطع همان تعبیری است که در نخستین نوشته از سری جدید «نقد خوانندگان» به کار بردم: «یک منتقد فیلم باید زیاد فیلم ببیند.» کثرت فیلم‌بینی وقتی با هنر و قریحه نوشتن همراه شود حاصل چشم‌گیری خواهد داشت؛ چیزی در مایه‌های ایبرت فقید. او را هرگز نمی‌شود با رابین وود، اندرو ساریس، پالین کیل و… هم‌ردیف دانست. اما او اگر هیچ‌یک از این‌ها نبود، به‌تنهایی راجر ایبرت بود. یادش گرامی‌و جایش خالی.

نکته کلیدی: کدام‌یک شیواتر و منطقی‌تر است؟ «شما من را مورد لطف قرار می‌دهید» یا «شما به من لطف دارید»؟ در کدام‌یک از دو جمله یادشده، انسان تا جایگاه یک شی‌ء پایین نمی‌آید؟ به نظر می‌رسد ترکیب‌سازی با «مورد» خیلی وقت‌ها حاصل یک جور تکلف بیهوده در بیان است و اغلب ضرورتی ندارد. می‌توانیم به جای «مورد بررسی قرار داد» بنویسیم «بررسی کرد» می‌توانیم به جای «این کتاب را مورد توجه قرار دهید» بنویسیم «به این کتاب توجه کنید» و…

آسیب‌شناسی دو نقد
در نقد زندگی پای (آنگ لی): خواننده‌ای نقدی نسبتاً مفصل بر این فیلم دل‌پذیر و محبوب نوشته‌ است. در آغاز سابقه فیلم‌سازی آنگ لی را ذکر کرده، سپس منبع اقتباس ادبی فیلم و خلاصه داستان، پس از آن جایزه‌های جهانی فیلم، بعد امتیازهای منتقدان به فیلم در سایت‌های مختلف، حاشیه‌های فیلم و… به این ترتیب نیمی‌از نوشته این خواننده عزیز ابداً ربطی به نقد فیلم ندارد. اما آشکار است که این دوست گرامی‌ذوق بسیاری در گردآوری، ترجمه و تدوین اطلاعات سینمایی دارد و این کار را هم خیلی تمیز و با حسن سلیقه انجام داده‌اند. یکی از آسیب‌های رایج در نقد فیلم که گاه از آن به عنوان ملاکی برای فرق گذاشتن میان «ریویو» و «نقد» استفاده می‌شود همین تعریف کردن خلاصه داستان فیلم است. در بیش‌تر نشریات و سایت‌های سینمایی خلاصه داستان فیلم معمولاً در باکسی جداگانه در آغاز مطلب یا مجموعه مطالب مربوط به آن فیلم می‌آید و تکرار آن لزومی‌ندارد. تردیدی نیست که گاهی برای تشریح دیدگاه‌مان درباره بخشی از یک فیلم ناچاریم به بخش‌هایی از آن ارجاع بدهیم اما احتمالاً بهتر است به جای تعریف کردن تمام‌وکمال و سرراست یک سکانس آن هم بدون هرگونه شرح و تفسیری، به چند عنصر یا نشانه شاخص آن سکانس اشاره کنیم و ضمناً توضیح و تفسیر احتمالی خودمان را هم به آن اضافه کنیم. اساساً فرض بر این است که خوانندگان نقد یک فیلم را پس از دیدن آن می‌خوانند که در این صورت خودشان قصه فیلم را می‌دانند. پس نیازی به تکرار موبه‌موی همه قصه نیست. کار اساسی نقد، برجسته کردن جزئیاتی است که در نگاه اول به چشم خیلی‌ها نمی‌آید. ممکن است این نکته به ذهن‌تان برسد که بعضی‌ها هم هستند که با خواندن نقدها فیلم‌ها را برای دیدن انتخاب می‌کنند. در آینده به این نکته هم خواهیم پرداخت.
در نقد چه خوبه که برگشتی (داریوش مهرجویی): «بی‌تردید لیلا بهترین فیلم داریوش مهرجویی است.» حکمی‌چنین قاطعانه حتی درباره یک فیلم خیلی محبوب و شاخص فیلم‌ساز بزرگ، اساساً چه امتیازی در بر دارد؟ کم‌ترین نتیجه‌اش این است که گروهی از خوانندگان چنین نقدی که چنین نظری ندارند و فیلم دیگری از همین فیلم‌ساز (مثلاً اجاره‌نشین‌ها یا هامون یا سارا یا…) را بهترین فیلم او می‌دانند در همین نقطه ترمز را می‌کشند و در برابر متن پیش روی‌شان گارد می‌گیرند. این جمله‌های قاطعانه ممکن است از ارزش یک نقد کم کنند اما چیزی به بار تحلیلی آن اضافه نمی‌کنند. خیلی آسان می‌توان لابه‌لای یک نقد دل‌بستگی به چیزهای مختلف را با گزاره‌هایی معمولی‌تر و بدون این همه قاطعیت بیان کرد و دافعه‌ای هم به بار نیاورد. در همین نمونه ذکرشده می‌شود گفت: «لیلا یکی از بهترین فیلم‌های داریوش مهرجویی است.» و اگر بخواهیم مو از ماست بیرون بکشیم باید توجه کنیم که صفت‌هایی مثل «بهترین» و «خوب‌ترین» و… رنگ‌وبوی تحلیل ندارند و بیش‌‌تر مناسب گفت‌وگوهای دورهمی  فیلم‌بازها هستند. در همین جمله اگر بنویسیم «لیلا یکی از کم‌نقص‌ترین فیلم‌های داریوش مهرجویی است.» با صرف کم‌ترین انرژی، لااقل یک گام از کلی‌گویی و زبان هوادارانه دور شده‌ایم.

عکس فوری: نیمکت

ببخشید شما کسی رو ندیدید که روی این نیمکت ننشسته باشه؟

بر ساحل دریای خزر  – رامسر

(برای بزرگ‌تر دیدن کلیک کنید)

مرگ کلاشنیکف

کلاشنیکف مرد. به درک که مرد. دلیل نوشتن این پست یادکرد ماسماسک ابداعی او نیست که جان بسیاری از انسان‌ها را گرفت و در سربازی اجباری به‌زور به دست ما هم دادندش تا هیجان حیوانی‌مان را در میدان تیر رگبار بزنیم.

اخبار شبکه سوم تلویزیون جمهوری اسلامی‌خبر مرگ این مخترع ملعون را با آب و تاب اعلام کرد و مجری شیرین‌بیان گفت: «کلاشینکف مرد!» البته که با یک جابه‌جایی کوچک ن و ی در این کلمه آسمان به زمین نمی‌آید اما مگر قرار نیست فرقی بین نویسنده خبر یک دستگاه غول‌آسای رسانه‌ای و مردم عامی‌وجود داشته باشد؟ چرا تلویزیون مالیات‌‌خور به این فلاکت افتاده که با دقت و وسواس هیچ میانه‌ای ندارد؟

از این سوتی‌ها در تلویزیون بسیار است و در مجالی دیگر مفصل به آن خواهم پرداخت.

سعید سهیلی فیلمی‌ساخته به نام کلاشینکف که قرار است در جشنواره فجر به نمایش درآید یا به هر حال قرار است اکران شود. فرض بر این است که او به عنوان یک برادر همواره ارزشی و یک نظامی‌سابق به‌خوبی می‌داند که تلفظ صحیح نام آن سلاح، کلاشنیکف است نه کلاشینکف و عنوان فیلمش را بر اساس همان غلط مصطلح برگزیده؛ درست مثل این‌که من فیلمی‌بسازم با نام «قلف» و همه می‌دانند مرادم شوخی با تلفظ نادرست «قفل» است. بر سهیلی حرجی نیست اما شبکه سه خیر سرش با آن همه بریز و بپاش نباید قفل را قلف تلفظ کند و کلاشنیکف را کلاشینکف. چه بسا اگر درست بگوید چندصد هزار بیینده آن بخش خبری متوجه می‌شوند که تا حالا آن کلمه را اشتباه بر زبان می‌آورده‌اند و بعضی از آن‌ها این کشف تازه را به دوستان‌شان می‌گویند و…

اگر فکر می‌کنید دلم خیلی خوش است و شکمم حسابی سیر که به این چیزها گیر می‌دهم سخت در اشتباهید. مشکل‌تان را جای دیگری حل کنید.

Deleted Scene: I Love U

یکی از فانتزی‌هایم این است که کاش زمان زیر و زبر می‌شد و همفری بوگارت در فیلمی‌از من بازی می‌کرد و این دیالوگ را در دهانش می‌گذاشتم تا او که اسمش مارک است خطاب به زن فیلم یعنی سیلویا بگوید (آخرین جمله را بوگی در حالی می‌گوید که پکی به سیگار می‌زند).

 

Mark: I love u

Sylvia: I love u too

Mark: I love u 3

Sylvia: I love u 4

?Mark: for what

شعر: در بدرقه‌ی پاییزی که باز هم نوشتی و نوشتی و نوشتی و… و دست‌هایت مراعات کردند و هیچ نپرسیدند

این پاییز هم گذشت

مثل تمام پاییزهایی که شعر داشتند و گریه

در خیالم

هنوز برگ‌ها بارانی‌اند

و من با تمام دل‌تنگی‌ام

ورق ورق

بر باد می‌روم

پاییز را همیشه نوشته‌ام

در شعرهایی که به درد هیچ غصه‌ای نمی‌خورند

دیر یا زود

زمستان با برف‌های بی‌جانش

به جان درختان کوچه خواهد افتاد

و داغش

در واژه‌های دل‌سرد

نفس خواهد کشید

این قاب را

بالاخره چیزی پرخواهد کرد

درد من

دل‌تنگی تو

انتظار ما

یلدا فقط چند ثانیه بلندتر از شب‌های دیگر

اما هزار سال نوری

کوتاه‌تر از شب چشم توست

من سال‌هاست

که فصل‌های این کتاب پوسیده را

با تسلای چشم سیاه تو دوره می‌کنم

وگرنه با این واژه‌های بی‌مقدار

با نوشتن در استثمار

از انگشت‌های خسته‌ام هم شرمنده‌ام

چه رسد به دست‌ گشاده‌ی تو

که آغوش امن و امان است

این روزها می‌گذرند

همین‌قدر سرسری

مثل کلیشه‌ی قصه‌ای حکمت‌‌آموز

و من مثل یک راهب بودایی

بر بلندترین صخره این کوهستان متروک

دل‌شوره‌های مرگ را زمزمه می‌کنم

بریده از آدم و خاک

قبول کن ترس دارد

وقتی ایمان بیاوری

که پشت هیچ پاییزی

خدایی نیست…

در آغوشم بگیر عشق من

در ظلمت این نور زمستانی

در متن خشکسالی و دروغ

تو خودت شعر دل‌پذیر بارانی…

حکایت کل‌علی و نی‌لبک

در حکایت است که مردی پس از سال‌ها خیش زدن و کاشت و برداشت با پشتی قوزکرده و دستانی پینه‌بسته توفیق سفر حج نصیبش شد. هنگام وداع در جمع اهالی ده حلالیت طلبید و در ضمن برای این‌که کم نیاورد گفت: «اگر کسی از شما چیز خاصی در نظر دارد بگوید تا برایش سوغات بیاورم.» یکی گفت من سال‌هاست آرزوی انگشتر یاقوت اصل دارم که می‌گویند علاج بسیاری از امراض است. ممنون می‌شوم اگر برایم بیاوری. دیگری گفت دخترم دم بخت است و دستم تنگ است. از حریر یمانی اگر توانستی برای او و مادرش بیاور که پیش خواستگاران آبروداری کنیم. آن دیگری گفت پوزار چرم اصل دیدی یکی برای من بیاور. یکی دیگر گفت گردن‌بند فیروزه… و…

با پوزخندی بر لب رسید به کل‌علی شیرین‌عقل که در خاک غلت می‌زد و شادمانه خاک بر سر خویش می‌ریخت.
کفت: «هی! کل‌علی! تو چه می‌خواهی برایت بیاورم.»

کل‌علی قدری فکر کرد و با انگشت اشاره‌اش گوشه‌ پیشانی‌‌اش را خاراند و گفت: «نی‌لبک. برای من نی‌لبک بیاور که به جای خاک‌بازی بزنم و بخوانم.»

مرد همان‌طور که دور می‌شد و دست تکان می‌داد گفت: «از همین حالا نی‌‌لبکت را بزن کل‌علی!»

صددرصد خارجی

tea

از عجایب روزگار یکی این است که کشوری با شعار استقلال بسیاری از محدودیت‌ها را به جان بخرد و شهروندانش به سان ساکنان جزیره‌ای شوند که اکثریت قاطع‌شان نتوانند حتی برای یک بار پای‌شان را از مملکت بیرون بگذارند، و البته هر سال بر ضرورت تولید داخلی برای رهایی از وضعیت نابه‌هنجار اقتصاد تاکید شود اما در یکی از «پربیننده‌ترین» ساعت‌های شبکه‌های تلویزیونی (به زعم گردانندگانش که گمان می‌کنند خیلی‌ها برنامه‌های آن‌ها را به برنامه‌های ماهواره ترجیح می‌دهند) تبلیغ مفصل و جانانه برای برنج و چای «صددرصد خارجی» کنند و مضحکه‌ای بی‌مثال به راه بیندازند.

ساده‌اش این است: شبکه سه در یک رپرتاژ تبلیغی حسابی پول‌ساز در قالب یک برنامه زنده، هر هفته تبلیغ تپلی برای چای و برنج “محسن” می‌کند. رییس کمپانی مربوطه هم با وقاحت تمام و با افتخار اعلام می‌کند که محصولاتش صددرصد خارجی است و به هیچ‌وجه از چای و برنج داخلی استفاده نمی‌کنند. چنین برنامه‌ای مزین است به حضور بازیگران و ورزشکارانی ساده‌دل یا شاید نادان که به هر دلیلی حاضر می‌شوند در یک آگهی تجاری زنده نقش بازی کنند. حضور این آدم‌ها به خودشان بستگی دارد و البته به میزان مرغوبیت دنبه‌ای که به سبیل‌شان زده می‌شود اما بحث من درباره‌ی این وقاحت افتخار به فروش محصول خارجی است که هرجور حساب می‌کنم با تمام اصول و معیارهای راهبردی «نظام» در سال‌های اخیر و با شعارهای مطنطنی که مدام از همین تلویزیون رسمی‌پخش می‌شود مغایرت محض دارد.

به عنوان یک گیلانی، شناخت دقیقی از وضعیت نامساعد و غم‌انگیز کشاورزان برنج و چای دارم. و باز به عنوان یک گیلانی، همواره بهترین و مرغوب‌ترین چای و برنج داخلی را مصرف کرده‌ام و بسیاری دیگر را هم می‌شناسم که هیچ صنمی‌با شمال ندارند اما برنج و چای‌شان را همیشه از محصول مرغوب داخلی تهیه می‌کنند. ذائقه‌ی بدآموخته و گمراهی، دو عامل مهم گرایش بسیاری از هم‌وطنان به محصولات مثلاً خارجی‌اند. اگر تمام عالم و آدم بگویند بسیاری از این چای‌های وارداتی سرشار از اسانس و رنگی هستند که مشخصاً برای بدن زیان‌بار است و می‌تواند سرطان‌زا هم باشد، باز به گوش کسی نمی‌رود. اگر چای ایرانی مرغوب را درست و اساسی دم کنید هیچ چایی به گرد پایش نمی‌رسد. یک خاطره: دو سال پیش در بازگشت از سفر شمال مقدار قابل‌توجهی چای بهاره‌ی اعلا و درجه‌یک همراه خود آوردم و به دفتر مجله‌مان هم بردم تا محض نمونه یک بار هم که شده چای اسانس‌دار بی‌کیفیت هرروزه را کنار بگذارند و این را دم کنند. آبدارچی زحمتکش مجله که مازندرانی است با ذوق وشوق چای را دم کرد. یک ساعت بعد یکی از کارمندان مجله از من خواست برای حل یک مناقشه به اتاقش بروم. بحث بر سر این بود که آبدارچی را متهم می‌کردند که امروز چای خراب و مانده دم کرده و حال دو سه نفر بد شده بود. البته همان روز سردبیر هم از چای تازه خورده بود (بی‌آن‌که بداند) و اعتراضی نکرده بود. از من اصرار و از رفقا انکار که این چای مسأله دارد و تقلبی است. مشکل از ذائقه‌ای بود که بدجور عوض شده و کاریش نمی‌شد کرد.

بامزه است که کله‌پزی‌های تهران روی کله‌پاچه دارچین می‌ریزند و وقتی می‌پرسی این دیگر چه بدعتی است می‌گویند مشتری‌ها بوی کله‌پاچه را دوست ندارند. کسانی را می‌شناسم که از هر ترفندی برای از بین بردن بوی میگو و ماهی و… استفاده می‌کنند و بعد ادعا می‌کنند که عاشق غذاهای دریایی‌اند. کسانی هم هستند که خودشان را لوطی الواط و خدای اشربه‌نوشی می‌دانند و برای صرف اشربه غیرمجاز شگردهایی را به کار می‌بندند تا بو و طعم الکل را از بین ببرند! اولا این چه مرضی است که آدم چیزی را که دوست ندارد به‌زور مسخ کند به چیزی دیگر و بعد خودش را مشتاق این موجودیت بی‌هویت تازه نشان دهد. ثانیا این چه مغزی است که اخ و تف به هر چیز اصیل و واقعی را نشانه‌ای از تمدن و کلاس اجتماعی می‌بیند؟

از همان چای که ذکرش رفت برای استاد ارجمند جهانبخش نورایی هم برده بودم (البته به سفارش خود ایشان). جز تحسین چندباره‌ی طعم و بوی آن، استاد چند ماه بعد باز هم از آن چای سفارش دادند. آخرین بار که هنگام جشنواره فجر سال گذشته استاد را در یک نمایش خصوصی دیدم باز هم ذکر خیر آن چای را کردند و گفتند اگر امکان دارد باز هم برای من چندین بسته از آن چای سفارش بده (و البته استاد هیچ‌وقت اجازه نداده‌اند چای را به عنوان سوغات به ایشان پیشکش کنم و همیشه به‌اصرار هزینه‌اش را پرداخته‌اند). نمی‌دانم این معادله را چه‌طور حل کنم؟ یکی از فرهیخته‌ترین و متمدن‌ترین انسان‌هایی که در زندگی‌ام دیده‌ام این‌چنین شیفته چای ناب ایرانی است و بسیاری از آدم‌های نوکیسه و تازه‌به‌دوران‌رسیده تحمل چای ایرانی را ندارند و به کم‌تر از احمد رضایت نمی‌دهند؟ آیا سیاست‌های اقتصادی ریاکارانه ما  و بسنده کردن به شعارهای تکراری و توخالی در پرورش چنین ذائقه‌ای موثر نبوده؟ از عجایب روزگار یکی هم این بود که سال‌های سال کارخانه چای گلستان را مثل ابوالهول در شهرم لاهیجان می‌دیدم و عطر دل‌‌پذیر برگ‌های چای تازه‌ی در حال فرآوری در هوای پیرامون آن جاری بود اما روی پاکت‌های چای این کارخانه نوشته می‌شد «صددرصد خارجی». این دیگر فراتر از شیادی است؛ بیش‌تر به پستی می‌ماند.

ورود احمقانه و افسارگسیخته‌ی چای و برنج پدر کشاورزان ایرانی را درآورده و بعد آن انسان نادان در برنامه‌ای بسیار حقیر (از حیث کیفیت و اجرا)، با افتخار اعلام می‌کند که بینندگان عزیز اصلا نگران نباشند؛ محصول ما صددرصد خارجی است. کدام همت مضاعف؟ کدام تولید ملی؟ کدام حماسه اقتصادی؟ به‌راستی که…

الان خونم حسابی به جوش و خروش افتاده. تا حرف‌های بدتری نزده‌ام خداحافظ.

من و گربه و ضرورت تغییر

دوست بامعرفتم شاهد طاهری تعجب کرده که از گربه‌ها عکس گرفته‌ام و قربان‌شان رفته‌ام (چند سال پیش گفته بودم که از گربه بدم می‌آید). می‌گوید این تغییر به چشمش آمده چون برایش مهم بوده‌ام. ممنونم از نکته‌سنجی‌ و دقت نظرش اما او احتمالا از تغییرهای بزرگ‌تری بی‌خبر است. گاهی آدم‌ برای رسیدن به کمال تغییر می‌کند. خیلی وقت‌ها هم تغییر می‌کند چون چاره دیگری ندارد؛ مثلا زندان آدم چاق (و البته بامزه‌ای) مثل محمدعلی ابطحی را هم لاغر می‌کند؛ کاری که هیچ رژیم لاغری‌ای نمی‌توانست بکند یا علی دایی بعد از آن همه فحش‌کشی با رویانیان به دلیل عشق به پرسپولیس (پول که اصلا مطرح نیست!) دوباره کنارش می‌نشیند و همه حرف‌های قبلی‌اش درباره سردار را تبدیل به حرف مفت می‌کند. و هزار مثال دیگر.

بارها قصه رشادت‌ آدم‌ها در شرایط سخت (جنگ، خشک‌سالی، بلایای طبیعی، زندان و…) را خوانده‌ایم و بر شرف‌شان درود فرستاده‌ایم و ته دل‌مان زمزمه کرده‌ایم که ما ضعیف‌تر از آنیم که در شرایطی مشابه چنان کارهای بزرگی بکنیم. اما این خودکم‌بینی در بسیاری از موارد نادرست است چون آدمیزاد وقتی در شرایط خاص قرار بگیرد به‌سرعت با آن سازگار می‌شود. از یکی پرسیدند «چه‌طور این همه سال پشت میله‌های زندان صبر پیشه کردی؟» و او با لبخندی گفت: «مثلا اگه صبر نمی‌کردم چه غلطی می‌تونستم بکنم؟!»

گمان می‌کنم آدم عاقل هرجا که جاده بپیچد حتی اگر دلش نخواهد مجبور به پیچیدن است وگرنه سر از دره درمی‌آورد. میزان انطباق‌پذیری ما با شرایط مضحک حاکم بر زندگی‌ معمولاً در محدوده توانایی ذاتی جانداری به نام انسان است که برای دوام آوردن، خیلی زود یاد می‌گیرد کجا جاخالی بدهد، کجا سرش را بدزدد، کجا جست بزند، کجا سر بخورد و کجا بچسبد بیخ دیوار. انسان حتی یاد می‌گیرد کجا شل کند و لذتش را ببرد. چون‌که صد آمد نود هم پیش ماست.

تغییر فوق‌الذکر که مسیرش از آرمان به واقعیت است فقط یک جور تغییر است. تغییرهای ملا‌یم‌تری هم داریم. مثلا ممکن است در بچگی از کله‌پاچه بدمان بیاید ولی سال‌ها بعد عاشق بوی عجیب‌وغریبش بشویم. یا ممکن است در بچگی طرفدار استقلال باشیم و بعدا که عقلی به کله‌مان بیفتد پرسپولیس را بپسندیم. درواقع ذائقه انسان مستعد تغییر است به هزار و یک دلیل. امکان دارد دل‌نشین‌ترین موسیقی به دلیل تداعی یک خاطره بد، به‌کلی نفرت‌انگیز شود. راه ساده‌تری هم هست: موسیقی محبوب‌تان را به عنوان زنگ موبایل‌تان بگذارید. خیلی زود حال‌تان از آن به‌هم خواهد خورد. ممکن است دیدار یک چهره مشهور (شاعر، نویسنده، بازیگر، فیلم‌ساز و…) علاقه به او را به نفرتی عجیب تبدیل کند. (در این مورد واقعا همیشه به دوستان جوانم هشدار می‌دهم که از نزدیکی به مشاهیر محبوب‌شان جدا پرهیز کنند چون صدی نود پس از مدتی طرف حسابی از چشم‌شان می‌افتد.) و هزار مثال دیگر.

ما همیشه در حال تغییریم. دوست من نشانه‌ای از تناقض را در من کشف کرد، اما تغییر در ذات آدمیزاد است. اگر امروز فهرست ده فیلم محبوبم را بنویسم با فهرست چند سال قبل و فهرست چند سال بعد فرق اساسی خواهد داشت. ممکن است فیلم یا کتابی که چند سال قبل شیفته‌اش بودم حالا برایم بی‌ارزش جلوه کند. به همین دلیل از یک جایی سعی کردم از صدور حکم برای خوب یا بد بودن یک متن/اثر هنری پرهیز کنم و به جایش تحلیلی بنویسم که در هر حال و فارغ از گذر زمان قابلیت خواندن را داشته باشد. یعنی نقد ننویسم برای این‌که ثابت کنم فلان فیلم خوب است یا بد! یک بار خواننده‌ای در واکنش به نقدی از من گفت «چرا به فیلم‌برداری و بازی‌های فیلم اشاره نکردی؟» و من‌هاج و واج مانده بودم. خودم را کشته بودم که از منظری مطلقاً متفاوت به آن فیلم نگاه کنم و او دنبال کلیشه‌ای‌ترین رویکرد به یک فیلم بود. جمله‌هایی مهوع مثل این: «فیلم‌برداری خوب فیلم به‌خوبی در خدمت اثر است» یا «بازی‌های کنترل‌شده و خوب بازیگران، فضایی ملموس و باورپذیر خلق کرده»… آه! چه کسی حاضر است این مزخرفات را به عنوان نقد فیلم بخواند؟ پاسخش این است: تقریباً اغلب نقدخوان‌ها! واقعیتش این است که خود من هم گاهی مرتکب چنین اراجیفی شده‌ام و حالا با مرور برخی نوشته‌هایم عرق شرم می‌ریزم. نوشتن از بازی و فیلم‌برداری و… اتفاقا کار دشواری است و دانش و تسلط می‌خواهد اما تکرار اباطیلی مثل جمله‌های ذکرشده که اسمش تحلیل نیست. بله گاهی انسان با مرور گذشته‌اش شرمگین می‌شود و به سمت تغییر حرکت می‌کند.

از محمد قائد نقل می‌کنم: «اگر منظور از نوشتن، ایجاد تغییری هرچند اندک در نگاه و ذهن خواننده باشد، و اگر نویسنده به نوبه خود خواننده‌ی متون دیگران است، جای تردید و حتی نگرانی است که او ادعا کند توانسته تکانی در ذهن دیگران ایجاد کند اما شخصاً ذره‌ای تکان نخورده است.»

من هم مثل بسیاری از انسان‌ها عاشق شهرت و محبوبیت بودم. اصلا مگر کار در ادبیات و هنر چیزی جز تلاش برای تحسین‌طلبی است؟ اما از یک جایی با تمام وجود متوجه شدم شهرت و محبوبیت اموری ارادی نیستند. این جمله‌ی‌هابرماس همیشه آویزه گوشم بوده که «هیچ‌کس خودش نمی‌داند دشمن چه کسانی است» و برای خودم این‌‌طور تغییرش داده‌ام که «و البته کسی هم نمی‌داند دوست‌دارانش چه کسانی هستند.» تردید ندارم که همین دست کشیدن از دست‌‌وپا زدن، بزرگ‌ترین تغییری است که این سال‌ها در زندگی‌ام رخ داده. اتفاقی که بخواهد بیفتد می‌‌افتد. وقتی به واقعیت اجتماعم ایمان می‌آورم سطح توقعم حسابی پایین می‌آید. ممکن است بعد از مدتی دوباره این حس تسلی‌بخش را از دست بدهم و سرریز شوم اما باز هم کافی‌ست کمی‌به دوروبرم نگاه کنم تا آرام بگیرم. تیراژ حقیر کتاب و نشریات، تسلط محض سفله‌پروری و چاپلوس‌پروری بر تمام سطوح فرهنگی، توفیق عوام‌فریبی و سطحی‌نگری در همه عرصه‌ها، گروه‌بازی و حذف‌گرایی، نقش پررنگ جنسیت در پیش‌برد امور و… . خودمان را که نمی‌توانیم فریب بدهیم. به محض این‌که به واقعیت این چیزها ایمان بیاوریم، ناگزیر به تغییریم. باید بی‌خیال بسیاری از آرمان‌ها و آرزوها بشویم. از بسیاری از کوشش‌های بیهوده دست بکشیم. مواجهه با چنین واقعیتی یک انسان اندکی باهوش را به سمت کنش مقتصدانه می‌برد یعنی او ناچار می‌شود به جای هدر دادن بیهوده انرژی‌اش آن را به شکلی اقتصادی و حساب‌شده به کار بگیرد تا بتواند اندکی بیش‌تر دوام بیاورد. همین تغییر بسیار مهمی‌است. گاهی آدم‌ به سازش تن می‌دهد تا کارش پیش برود. گاهی باور خودش را پایمال می‌کند تا کارش راه بیفتد. این‌ها هم تغییرهای بسیار مهمی‌هستند. در شرایط نامناسب هر کسی راهی را برمی‌گزیند تا نابود نشود یا دیرتر نابود شود. اندک انسان‌هایی هم نابودی را به ماندن به هر قیمتی ترجیح می‌دهند.

همه به شکلی تغییر می‌کنند. آدم‌های محکم و لایتغیر بسیار نادرند. البته گاهی تغییر نکردن عین حماقت است. من از هر تغییری که زندگی را برایم دل‌پذیرتر کند و مستلزم دست کشیدن از باورها و اصولم نباشد استقبال می‌کنم. خدا کند تغییر من محدود به نوع نگاهم به گربه‌ها باشد و باورهایم را در برنگیرد.

بی‌وقفه می‌میریم

چند پست پیش به حال غریب سایت آدم‌برفی‌ها اشاره کردم و شرحش را موکول کردم به زمانی دیگر. حالا فرصتی هست تا پس از مدت‌ها چندخطی درباره این سایت عزیز بنویسم. آدم‌برفی‌ها نوروز ۱۳۸۷ راه افتاد و سه ماه دیگر شش سالش تمام می‌شود. همراهان آدم‌برفی‌ها خیلی زود کنار کشیدند چون حوصله کار را نداشتند. کلا یکی از بدشانسی‌های من در زندگی این بوده که دوروبری‌هایم همیشه آدم‌های بی‌حال و بی‌حوصله‌ای بوده‌اند. البته اشکال از آن‌ها نیست؛ خود من دوستانم را انتخاب می‌کنم. دوستانم همیشه بچه‌های بامحبتی بوده‌اند ولی به درد کار تیمی‌نمی‌خورند. یا انگیزه‌اش را ندارند یا وقتش را.

آدم‌برفی‌ها خیلی پرزور و وحشتناک آغازید و کلی برای خودش دست‌‌وپا مخاطب کرد ولی بعدش به همان دلیلی که گفتم به‌شدت سقوط کرد. از یک جایی تصمیم گرفتم به حال خودش رهایش کنم و برایش به آب و آتش نزنم. این از معدود تصمیم‌های درست زندگی‌ام بود. بی‌آن‌که انرژی خاصی صرف کنم سایت نم‌نم راه خودش را ادامه داد و پیش آمد. آدم‌برفی‌ها سایت عجیبی است چون هیچ نظم و ترتیبی ندارد. گاهی دو سه ماه طول می‌کشد تا مطلب جدیدی به آن اضافه شود و گاهی در یک روز چند مطلب به آن اضافه می‌شود. در یکی‌دو سال اخیر با غرق شدن رفقا در نشمه‌بازی فیس‌بوک اوضاع بدتر هم شده. مدت‌هاست برای این سایت از کسی مطلبی نخواسته‌ام. خدا خودش روزی‌رسان است. آرشیو بسیار پربار و ارزشمندی به جا مانده و هر سال کمی‌بر آن افزوده می‌شود. چه چیزی بهتر از این؟ بسیار هم عالی.

استاد کورس قلب‌مان دکتر محمدرضا افراز (که یاد خیرش همیشه با من است) وقتی بر بالین مریضی درب‌وداغان می‌رفتیم که امیدی به بازیافت سلامتش نبود توصیه می‌کرد که زیاد دستکاری‌اش نکنیم. یعنی برخلاف اساتید دیگری که مدام دوز داروها را را بالا و پایین می‌کردند و داروهای تازه‌ای را روی بیمار بسیار بدحال آزمایش می‌کردند تا شاید جواب بگیرند، معتقد بود نباید به آب و آتش زد. همیشه هم جواب می‌گرفت. چیزی که مردنی‌ست مردنی‌ست. ماندنی می‌ماند.

سال قبل آدم‌برفی‌ها تا مرز مردن رفت. برای آخرین بار به آب و آتش زدم یعنی با خودم عهد کردم که آخرین بار است. پولی نداشتم که آبونه سالانه سایت را بپردازم. به چند دوست که در سایت قلم می‌زدند رو انداختم و آن‌ها هم یاری کردند و آبونه ردیف شد. امسال البته تا سررسید آبونه دو ماهی مانده. اگر داشتم می‌دهم و اگر نداشتم تشییع جنازه آدم‌برفی‌ها را برگزار می‌کنم و خلاص. درستش این است که زیاد دستکاری‌اش نکنیم.

*

بچه که بودم عاشق اسباب‌بازی‌ها و لباس‌هایم بودم اما نه به آن شکلی که با خواندن این جمله به ذهن می‌‌رسد. با لباس‌هایم حرف می‌زدم. وقتی لباسی برایم کوچک می‌شد و مادرم می‌خواست آن را دور بیندازد یا به خانواده فقیری بدهد با لباسم حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. با اسباب‌بازی‌های شکسته‌ام که محکوم به دور ریختن بودند درددل می‌کردم. در خلوتم اشک می‌ریختم، در آغوش می‌گرفتم‌شان و با آن‌ها وداع می‌کردم. این عادت بعدا هم از بین نرفت. از لباس و اسباب‌بازی منتقل شد به ماشین و چیزهای دیگر. روزی که پراید آبی اطلسی‌ام را فروختم از دفترخانه که بیرون آمدم برای آخرین بار سرم را گذاشتم بر پیشانی‌اش، دستی به تنش کشیدم و طوری که کسی نبیند اشک ریختم. همه صورتم خیس بود. رفیقم بود. رازدار پرسه‌گردی‌ام بود. وقتی مهدی‌هاشمی‌در تلفن همراه رییس‌جمهور بغض‌آلود با وانتش خداحافظی کرد با تمام وجود درکش کردم. خاطره‌ام احضار شد. روزی که شنیدم خانه پدری‌ام را دارند می‌کوبند تا آپارتمان بسازند خودم را به آن‌جا رساندم. گوشه‌ای چمباتمه زدم و گریه کردم. آن خانه و آن همه خاطره را چه‌طور می‌توانم فراموش کنم؟ هنوز هم گاهی چشم‌هایم را می‌بندم و از در حیاط وارد خانه عزیزمان می‌شوم. از کنار باغچه می‌گذرم. از پله‌ها بالا می‌روم و همه اتاق‌ها را یک به یک زیارت می‌کنم. همه چیز دست‌نخورده در ذهنم باقی مانده؛ حتی ترک دیوار اتاق خوابم؛ همه‌‌اش را از برم. بارها به غیاب آن خانه رفته‌ام و در خیالم با حریم عزیزش خلوت کرده‌ام. با آرزوهای معصوم کودکی‌ام بغض کرده‌ام. همین‌جا بمان پسر! بزرگ نشو. بزرگی همه‌اش درد و غم است.

آدمیزاد چیست جز خاطره‌هایش؟ هرچه سنم بالاتر می‌رود بیش‌تر به خاطره‌های کودکی و نوجوانی پناه می‌برم. دانشگاه و سربازی و کار، هیچ تصویر عزیزی به ذهنم اضافه نکرده‌اند. هنوز هم درجا می‌زنم در کودکی غم‌انگیزم. در هوایش مست می‌شوم. آن روزها بیدار و هشیار بودم. این‌هاله خواب‌زدگی و خستگی و مرگ، گرد جانم نبود. بیخود نیست زندگی‌ام هم‌چون یک سگ و چه چیزی گیلبرت گریپ را می‌خورد؟ (هر دو از لاسه‌هالستروم) و فانی و الکساندر برگمان را این‌قدر دوست دارم.

ببین آدم‌برفی‌ها به کجاها برد مرا. دارم خودم را برای پذیرش یک مرگ دیگر آماده می‌کنم. در هر لباس و اسباب‌بازی مرگی هست. با هر مرگ، زخمی.