رفقای باحال بی‌حال

این پست صرفا ادای احترامی‌است به دوستان خوب عالم مجازی که سر از عالم واقعی درآوردند و روی ماه‌شان را بوسیده‌ام. چه کسی گفته اینترنت چیز بدی است؟

امیر معقولی، بهمن شیرمحمد، گودرز مهربانٰ، فرهاد ریاضی، شاهد طاهری، پیام نیکفرد، ایمان زینعلی و البته یک فروند هومن نیکفرد که مدتی است شب و روز  آش می‌خورد و پیدایش نیست. هومی‌جون بیا که کلی کار داریم. «اینقد آش نخور رودل می‌کنی.»

فکرش را بکنید اگر همین چند نفر همت می‌کردند چه کارهایی می‌شد کرد. ولی همین بی‌حالی رفقا را هم عشق است.

رضا هرگز نمی‌خوابد

رفیق‌مان می‌گوید دل‌نوشته بنویس. از دل نوشتن که کاروبار همیشگی‌ام است. اما کجای دل این پرآشوب را باید بنویسم؟ می‌دانید غم‌ناک بودن از این همه بیهودگی در این روزهای زشت، مایه‌ی تمسخر عده‌ای است؟ بروید یادداشت کوتاه امیر پوریا را در دنباله‌ی انتخاب‌هایش از جشنواره‌ی فجر پارسال در مجله‌ی «فیلم» اسفند ۹۰ بخوانید. ببینید طبل بیعاری وقتی از فرط پوسیدگی پاره شود چه شکل غم‌ناکی می‌گیرد. می‌شود مهربان و واقع‌بین بود و پشت این انکار تلخ شیرین‌نما، یک جور مبارزه‌ی منفی دید. ولی به جان خودم جواب نمی‌دهد. ادای شادی درآوردن سخت‌ترین کار دنیاست.

و جای شما خالی، امشب ساعت یازده از سینما برمی‌گشتم که سر یک چهارراه عروس و داماد شاخ و شمشادی از ماشین عروس پیاده شده بودند و با صدای آکوردئونیست دوره‌گرد می‌رقصیدند. (تو گویی سکانسی از فیلمی‌از آنگلوپلوس عزیز نازنین است) اما نمی‌دانم چرا شادی زودگذر این دو جوان برای هیچ‌کدام از آدم‌های پشت چراغ قرمز کم‌ترین لطف و جذابیتی نداشت. متن آن‌جا بود و من سرم را می‌گرداندم تا فرامتن را ببینم؛ فرامتنی مهم‌تر و اصیل‌تر از متن. به راننده‌های این‌ور و آن‌ور (عروس و دامادهای روزگار قبل و بعد) نگاه می‌کردم. با یک دنیا خستگی و ملال، ثانیه را می‌شمردند و دنده را جا انداخته بودند تا وقتی چراغ سبز شد ثانیه‌ای را در راه برگشتن به خانه تلف نکنند. و وقتی ماشین عروس دو سه ثانیه در حرکتش تأخیر کرد، صدای اعتراض بوق‌ها صدای هلهله‌ی عروس بیچاره را محو کرد. چه بر ما رفته؟

شادی آن‌جا نیست، وقتی غم بیهودگی و رنج سکوت، زندگی را گرفته.

و فکر می‌کنید از تماشای چه فیلمی‌برمی‌گشتم؟ در جشنواره‌ی فجر نتوانسته بودم فیلم عطاران را تحمل کنم و این بار برای همراهی با همسر عزیز، رفتم و حالم بدتر از قبل شد. تنها چیزی که ندیدم کمدی بود. حتی شوخی‌های مکرر جنسی و ادراری هم نمی‌توانست اندکی از تلخی و پوچی فراگیر فضای فیلم، کم کند. عطاران به شکل صادقانه‌ای تلخ بود. و چه کنم با این همه ناامیدی حتی اگر آخرش از زبان رضا بشنویم که: «همه‌چی درست می‌شه.»

خوابم می‌آد. خوابم می‌آد… اما چرا بر این روزگار چشم ببندم؟ باید ببینم و بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم…

سلام آقای سمندریان

او نیازی به مرثیه‌سرایی ندارد. حی است و زنده‌تر از آب و آفتاب. بعضی‌ها، فراتر از هنرند. بخشی از تاریخ و هویت فرهنگ یک سرزمین‌اند. و حیات‌شان تا دوردست ابدیت جاری‌ست… سلام آقای سمندریان.

هفت شهر عشق

 

شاید تارکفسکی با دریافتی شهودی از این که ایثار آخرین فیلمش خواهد بود، از این فیلم استفاده کرد تا با جهان مدرن تسویه‌حساب کند و چنین است که ایثار بی‌تردید حال‌وهوای یک «کلام آخر» را دارد. این فیلم حتی در کشف تنش میان جهان‌های درون و بیرون، از فیلم‌های دیگر تارکفسکی هم برمی‌گذرد، و بیش‌تر فیلم در جهانی می‌گذرد که به نظر می‌آید هم‌زمان هم رؤیاست و هم واقعی.

آندری تارکفسکی / شان مارتین/ ترجمه: فردین صاحب‌الزمانی/  کتاب آوند دانش

دوربین در عین حال که می‌تواند باگذشت و ملایم باشد، متخصص بی‌رحمی‌هم هست. اما طبق وجوه سورئالیستی‌ای که بر ذائقه‌ی عکاسانه حکم‌فرماست، همین بی‌رحمی‌هم صرفا خالق نوع دیگری از زیبایی است. در نتیجه، از آن‌جایی که عکاسی مُد، مبتنی بر این اصل است که هر چیزی در عکس می‌تواند زیباتر از زندگی واقعی به نظر بیاید، خیلی هم عجیب نیست که بعضی از عکاس‌های مد جذب سوژه‌های بدعکس می‌شوند.

درباره‌ی عکاسی/ سوزان سونتاگ/ ترجمه: نگین شیدوش/ حرفه نویسنده

سـکس آن بخشی از بدن نیست که بورژوازی باید آن را بی‌اعتبار یا باطل کند تا دیگرانی را که تحت حاکمیت‌اش‌اند، به کار وادارد. بلکه عنصری از خود بورژوازی است که بیش از هر چیز دیگری مایه‌ی نگرانی و دل‌مشغولی بورژوازی بوده و توجه و مراقبت بورژوازی را دریافت می‌کند و بورژوازی آن را با آمیزه‌ای از هراس، کنجکاوی، لذت و هیجان پرورده است.

اراده به دانستن/ میشل فوکو/ نیکوسرخوش، افشین جهاندیده/ نشر نی

سلزنیک روابط پیچیده‌ای با زنان نداشت… اما از طرفی توجه غریبی به حساسیت‌ها، نقاط قوت و ضعف و نیازمندی‌های زنان داشت. در بربادرفته دقت وسواس‌گونه‌ای به جزئیات لباس‌ها از خودش نشان داد. در یکی از نامه‌هایش به مارگارت میچل با لحنی پرشور از او می‌پرسد که دستمال سر مامی‌را چه‌گونه باید ببندیم؟ که میچل جواب می‌دهد: «نمی‌دانم و نمی‌خواهم به خاطر بستن یک دستمال سر، خود را وارد معرکه کنم.»

صادقانه بگم عزیزم/ مالی هسکل/ ترجمه: کتایون یوسفی/ کتابکده‌ی کسری

به قول ژیل دولوز «اگر در رؤیای کس دیگری به دام افتی دخلت آمده است!»… آندری تارکفسکی فیلم‌ساز اهل شوروی سال‌های پایانی عمر خود را در استکهلم می‌گذراند و روی فیلم ایثار کار می‌کرد. به او دفتری در همان ساختمانی داده بودند که اینگمار برگمان نیز که در آن ایام هنوز در استکهلم به‌سر می‌برد دفتری در آن داشت. گرچه این دو کارگردان احترام عمیقی برای هم قائل بودند و یکدیگر را بسیار تحسین می‌کردند هرگز با هم دیداری نداشتند بلکه به‌دقت از دیدار با هم پرهیز می‌کردند. گویی به دلیل نزدیک بودن جهان‌های‌شان روبه‌رو شدن مستقیم با یکدیگر را بیش از حد دردناک و محکوم به شکست می‌دانستند. آن‌ها احتیاط‌نامه‌ی خاص خودشان را ابداع کرده بودند و آن را رعایت می‌کردند.

خشونت: پنج نگاه زیرچشمی/ اسلاوی ژیژک/ ترجمه: علی‌رضا پاک‌نهاد/ نشر نی

از وقتی خودم را در جنگ علیه سانسور درگیر کردم، از دانشگاه و قصه‌نویسی غافل ماندم. باز جای شکرش باقی بود که بیش‌تر استادان عادت نداشتند حضور و غیاب کنند و درنتیجه کم‌تر متوجه غیبت‌هایم می‌شدند. استادان لیبرالی که از دست‌و‌پنجه نرم کردن‌ام با ممیزی خبر داشتند، بیش‌تر از خودم نگران وضعیتم بودند و همواره سعی می‌کردند به نحوی در امتحان‌ها به کمکم بیایند تا نمره‌ی قبولی بگیرم. امروز وقتی می‌کوشم وقایع آن ایام را روایت کنم، در خاطراتم نشانی از آن‌ها نمی‌یابم و متوجه می‌شوم که به مرور زمان، حافظه‌ام مغلوب شده و عرصه را به نفع فراموشی خالی کرده است.

زنده‌ام که روایت کنم/ گابریل گارسیا مارکز/ ترجمه: کاوه میرعباسی/ نشر نی

گفت به پیشم بیا

گفت برایم بمان

گفت به رویم بخند

گفت برایم بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

تو را دوست دارم چون نان و نمک/ ناظم حکمت/ ترجمه: احمد پوری/ نشر چشمه

مارکز و آلزایمر و کمی‌درنگ

مارکز آلزایمر گرفته. چه حاجت به شیون و دل‌سوزی؟ زندگی‌اش به قدر کافی طولانی و پربار بوده و جز قصه و رمان، کلی خاطره و آموزه در قالب کتاب نوشته. مارکز هم انسان است. واجب است بمیرد.

اما برای من بیماری مارکز مهم‌تر از خود اوست. آلزایمر مثل یک راز دست‌نیافتنی است. گویی دیواری نفوذناپذیر فرد را در بر می‌گیرد و از دنیای بیرون جدا می‌کند. نمی‌توانیم راهی به درون ذهنیت او ببریم. نمی‌دانیم چه درکی از اطرافش دارد. آیا هنوز لحظه‌ها و تصویرهایی در ذهنش مرور می‌شوند یا قوای عقلانی‌اش به حد جلبک تقلیل یافته؟ دنیای درون او بهشتی از بی‌خبری و غفلت است یا جهنمی‌از خواستن و نتوانستن. ما چه می‌دانیم؟ هرگز نخواهیم دانست.

درباره‌ی کمدی در تلویزیون ایران

این مطلب پیش‌تر در هفته‌نامه‌ی سروش منتشر شده است.

چند می‌گیری بخندانی!؟

بگذارید از نقطه‌ی صفر آغاز کنیم؛ از این‌جا که: «آیا واژه‌ی “طنز” معادل درست و مناسبی برای “کمدی” است؟» طنز قالبی ادبی است و کمدی یک قالب و گونه (ژانر) سینمایی. و از آن‌جا که تا کنون معادل فارسی مشخصی برای کمدی پیشنهاد نشده، نگارنده ترجیح می‌دهد همین واژه را به کار بگیرد و از استفاده از واژه‌ی طنز خودداری کند.

گونه‌ی کمدی در تاریخ شبکه‌های مهم تلویزیونی فرمت‌ها و رویکردهای گوناگونی را به خود دیده: از کمدی‌های سرپایی (stand up comedy) و قطعه‌های کمیک تلویزیونی با شرکت باب هوپ و جری لوییس و بنی هیل و مستر بین تا شوهای تلویزیونی (مثل برنامه‌های جان استیوارت و….)، از سریال‌های جمع‌وجور پلاتویی موسوم به سیتکام (کمدی موقعیت) مانند دوستان و سینفلد تا سریال‌های سروشکل‌دارتری مثل پیشرفت معوق و سریال‌های انیمیشن پرطرفداری مانند سیمپسون‌ها، ساوت‌پارک و… و البته برنامه‌های متعدد تلویزیونی که با پخش ویدئوهای خانگی سعی در خنده گرفتن از بیننده دارند و شبکه MTV سردمدار این رویکرد مناقشه‌برانگیز است.

پیش از انقلاب، کمدی تلویزیونی در ایران در زمینه‌ی واریته/ جُنگ (کاف شو، شبکه‌ی صفر و…) و سریال‌های تلویزیونی تجربه‌هایی داشت که این مورد اخیر از مجموعه‌ی نازلی چون سرکار استوار تا مجموعه‌ای در حد و اندازه‌ی دایی‌جان ناپلئون در نوسان بود. در آن زمان برنامه‌های کمدی رادیویی هم حضور شاخصی در منازل داشتند. پس از انقلاب کمدی‌های رادیویی با ملاحظات اخلاقی تازه ولی هم‌چنان با کیفیتی نه‌چندان خوب و پرداختی کم‌وبیش سردستی به راه خود ادامه دادند که نمونه‌ی شاخصش برنامه‌ی صبح جمعه با شما است. در مقطعی که کمدین‌های رادیویی پا به تلویزیون گذاشتند به‌خوبی مشخص شد که شوخی‌هاشان هیچ ربطی به مدیوم/ رسانه‌ی تصویر ندارد و کاملاً بر کلام استوار است. در هر حال ورود شخصیت‌های محبوب رادیویی به تلویزیون توفیقی به بار نیاورد و پرونده‌ی این واریته‌های متکی بر شوخی‌های شفاهی دست‌کم برای مدتی بسته شد.

پس از چند جنگ نوروزی که رویکرد متفاوتی در عرصه‌ی کمدی تلویزیونی داشتند، با دو مجموعه‌ی آیتم‌دار سی‌ونه (به کارگردانی داریوش کاردان) و ساعت خوش (به کارگردانی مهران مدیری) دریچه‌ی تازه‌ای به این مقوله گشوده شد. سی‌ونه در بسیاری از آیتم‌هایش، در فضایی گروتسک‌وار طنزی سیاه و موقر را به نمایش می‌گذاشت که به جای تمرکز بر رخدادهای اجتماعی به خرده‌پیرنگ‌هایی ازلی و ابدی رو می‌آورد و نمونه‌اش را پیش‌تر در تلویزیون ندیده بودیم. اما ساعت خوش حاوی یک جور سرخوشی بلاهت‌آمیز و رندانه بود که خود را در درجه‌ی نخست فارغ از تعهد ابلاغ پیام می‌دید ولی در عین حال حد نقد اجتماعی را از گلایه‌گزاری از معضلات گرانی و بی‌کاری و… به رفتارشناسی و ترسیم ناروایی‌های اخلاقی ارتقا می‌داد؛ و از خلال همین سرخوشی‌ها زشتی مفاهیمی‌چون دروغ، ریا، چشم‌وهم‌چشمی‌و… آشکار می‌شد. به دلیل اقبال مخاطبان و آسان‌یاب‌تر بودن مجموعه‌ی اخیر، ساعت خوش موجی به پا کرد و ادامه یافت ولی سی‌ونه در حد همان تجربه‌ی کوتاه و محدود باقی ماند. در سال‌های بعد مهران مدیری این رویکرد ابسورد (جفنگ) و سرخوشانه را در قالب‌های گوناگون ادامه داد که گاه موفق بود و گاه ناموفق: از برنامه‌های آیتم‌داری مانند ببخشید شما و ۷۷ تا سریال‌های مختلفی از قبیل پلاک ۱۴ و جایزه بزرگ و… . کمدی‌های جذاب موقعیت و استفاده‌ی درست از ظرفیت‌های تصویری، وجه تمایز کارهای مدیری در مقایسه با کمدی‌های ذاتاً رادیویی بودند که به قالب تصویر درمی‌آمدند. اما کار مدیری هم گرفتار آسیب‌هایی شد و در مقطعی کمدی موقعیت در آثار او جای خود را به کمدی بزن‌بکوب (اسلپ‌استیک) داد که تصویر غالبش لوله‌هایی مقوایی بود که آدم‌ها دائماً بر سر هم می‌کوفتند! و نیز تاکید بر شوخی‌های زبانی و تکیه‌کلام‌های خاص (که خیلی زود در میان مخاطبان فراگیر می‌شد) چنان پررنگ شد که جای چندانی برای شوخی‌های ناب و جذاب باقی نمی‌گذاشت. اما مدیری با پشت سر گذاشتن این تجربه‌های ناموفق سرانجام با پاورچین و نقطه‌چین برای آفرینش فضایی یکه و تازه در کمدی تلویزیونی دورخیز کرد که به مجموعه‌ی موفق و ارزشمند شب‌های برره انجامید؛ دنیایی خودساخته و خودبسنده که در آن مناسبات انسانی در بدوی‌ترین شکل بازسازی و هجو می‌شدند و می‌توان آن را به مثابه یک نقد اجتماعی دقیق و ژرف‌نگرانه به شمار آورد.

هرچند امروز در مرور گذشته گویا توافقی نانوشته وجود دارد که مجموعه‌ای مانند زیر آسمان شهر به کارگردانی مهران غفوریان نادیده بماند اما نمی‌توان منکر این واقعیت شد که در یک مقطع زمانی قابل‌توجه، این مجموعه‌ی هرشبی (یا به‌اصطلاح‌ نود شبی) با شخصیت‌های منحصربه‌فرد و دوست‌داشتنی خشایار، بهروز خالی‌بند و فولاد و… آنتن‌ تلویزیون را به تسخیر خود درآورده بود. نقطه‌ی قوت این مجموعه که در قیاس با مجموعه‌های متکی بر دکور و پلاتو، فضای سرزنده‌تر و ملموس‌تری داشت، بی‌تردید بازی خوب اغلب بازیگرانش بود که چند تیپ اجتماعی را با پرداختی پر از جزئیات به شخصیت‌هایی آشنا و باورپذیر تبدیل کردند. نقطه‌ضعف اساسی این مجموعه هم متن معمولی و اغلب ضعیفش بود که جذابیت ذاتی شخصیت‌ها و بداهه‌پردازی‌های بازیگران هم از یک جایی دیگر نمی‌توانست نجاتش دهد.

جز این مجموعه‌های عمده، در مقاطعی مجموعه‌هایی گذرا و کم‌شاخ‌وبرگ‌تر هم روی آنتن رفته‌اند که گاه به‌کل در حیطه‌ی روان‌نژندی و بیهودگی محض (چیزی فراتر از جفنگ) بودند. امروز به‌سختی می‌توان منطق ساخت مجموعه‌هایی مانند هژیرها، قطار ابدی و… ‌را دریافت؛ مجموعه‌هایی که مصداق آشکار عطل و بطل و فقدان ایده و انگیزه‌ی خنده بودند و نازل‌ترین سطح کمدی را ارائه می‌کردند.

اما کمدی تلویزیونی سرانجام پس از سال‌ها یکه‌تازی مدیری و یارانش، پدیده‌ای تازه را به خود دید. رضا عطاران که در آغاز یکی از بازیگران مجموعه‌ی ساعت خوش بود و با شیوه‌ی خاص بازی‌اش مبتنی بر رخوت و کرختی، شمایلی منحصربه‌فرد را به خود اختصاص داده بود پس از چند تجربه ناموفق موجی تازه از سریال‌های کمدی را در تلویزیون به راه انداخت که شامل کمدی موقعیت و شخصیت‌هایی خودمانی به معنای واقعی کلمه بود. از همین خودمانی بودن مفرط و تاکید بر شوخی‌های نازل بود که پای واژه‌های آفتابه و دمپایی و پیژامه به میان آمد و جزئی ثابت از وجه تحلیلی این آثار شد. کارهای عطاران رنگی از سرخوشی و بی‌قیدی «ساعت خوش»ی داشت و تیپ‌های پیرمرد لق‌لقوی بامزه (با بازی احمد پورمخبر) و جوان سرتق و زبان‌ریز (با بازی علی صادقی) به جزء ثابت کارهایش تبدیل شد. موفقیت و محبوبیت او در این زمینه چنان چشم‌گیر بود که حتی فیلم‌ساز کهنه‌کار و صاحب‌امضایی مانند علیرضا داودنژاد هم بخشی از این ترکیب مد روز را در فیلم تیغ‌زن به کار گرفت که متاسفانه حاصلش چیزی جز سرسام ذهنی و قدم زدن در قلمرو وهم و هذیان نبود. ادامه‌ی راه عطاران در سینما هم به خوابم می‌آد رسید که سرشار از شوخی‌های نازل و حضور پررنگ عناصر دستشویی و… بود. هر چه هست، نمی‌توان جذابیت‌ حضور خود عطاران در قالب شخصیت‌های سهل و ممتنع تنبل رند را انکار کرد و همین ویژگی، او و سریال‌هایش را به پدیده‌ای مهم در تلویزیون تبدیل کرد. پس از او تا به امروز تلویزیون پدیده‌ای تا این حد محبوب و فراگیر را در عرصه‌ی کمدی به خود ندیده. در این سال‌ها سریال‌های کمدی دیگری هم در قالب هرشبی نمایش داده شده‌اند که هیچ‌کدام توفیق پررنگی نداشته‌اند از کمدی بی‌رمق چاردیواری تا کمدی جانیفتاده‌ی ساختمان پزشکان که ناکامی‌اصلی‌شان به اصلی‌ترین وظیفه‌ی یک اثر کمدی یعنی خنداندن مربوط می‌شد.

به همین مرور مختصر  بر برخی از مهم‌ترین آثار کمدی تلویزیون بسنده می‌کنم و از ذکر نام‌های دیگر می‌گذرم تا در مجال باقیمانده، به برخی از چالش‌ها و مناقشه‌های کمدی تلویزیونی در ایران بپردازم.

شاید شما هم مانند نگارنده برخی از برنامه‌های کمدی تلویزیونی خارجی اعم از سریال‌ها را دیده‌ و به مواردی برخورده‌اید که قرار بوده خنده‌دار باشند اما شوخی‌ها برای‌تان کم‌ترین جذابیتی نداشته. واقعیت این است که بده‌بستان در مقوله‌ی کمدی، وابستگی تامی‌به فرهنگ و مناسبات فرهنگی هر سرزمین دارد و بسیاری از چیزهایی که در یک فرهنگ شوخی تلقی می‌‌شوند برای فرهنگ‌های دیگر کم‌ترین جذابیتی ندارند. در کشوری مانند ایران با چند مساله‌ی اساسی در قلمرو کمدی روبه‌روییم: نخست این‌که شکاف عمیقی میان فرهنگ شفاهی روزمره و فرهنگ رسمی‌مان وجود دارد و تلویزیون هم در کشور ما یک رسانه‌ی خیلی رسمی‌و جدی تلقی می‌شود که بر ضرورت فرهنگ‌سازی و اخلاق‌مداری آن بارها تاکید شده است. از این رو شوخی‌های فرهنگ عامه و بسیاری از مناسبات روزمره مطلقا نمی‌توانند جایگاهی در کمدی‌های تلویزیونی داشته باشند (در سینما  و در تئاترهای عامه‌پسند وضع کمی‌متفاوت است). بسیاری از جوک(لطیفه‌)‌های شفاهی یا حاوی عناصری غیراخلاقی‌اند که تناسبی با چارچوب‌ها و خط‌کشی‌های رسانه‌ی ملی ندارند یا به نحوی قومیت‌‌ها و خرده‌فرهنگ‌های اقوام را دست‌مایه‌ی استهزا می‌کنند. متاسفانه در فقدان ایده‌های جذاب برای خنداندن گاهی می‌بینیم که پای این مورد اخیر یعنی به سخره گرفتن لهجه‌ها و فرهنگ‌های قومی‌(که نباید این موضوع را با استفاده‌ی درست و منصفانه از تنوع فرهنگی یک سرزمین اشتباه گرفت) به برخی از کمدی‌های تلویزیونی باز شده که آن را به عنوان یک آسیب فرهنگی که حاصلی جز تفرقه و دل‌چرکینی ندارد باید جدی گرفت.

از این گذشته، تأکید بیش‌تر کمدی‌ها بر مشکلات و مناسباتی است که پایتخت‌نشین‌ها با آن سر و کار دارند و افراط در این رویکرد، چهار پنجم جمعیت ایران را که در تهران زندگی نمی‌کنند به‌سادگی از دایره‌ی مخاطبان کنار می‌گذارد. هرچند می‌توان ادعا کرد که مشکلات شهرنشینی، در همه‌ی شهرها حضوری کم‌وبیش هم‌سان دارند اما درجا زدن در حیطه‌ی چند موضوع ثابت و پرسه‌ی همیشگی در محدوده‌ی یک شهر آن هم وقتی با تنوع چشم‌گیری از فرهنگ‌ها و اقلیم‌ها روبه‌روییم حاصلی جز ملال و رکود ندارد.

میل به اطاله و کش دادن سریال‌های هرشبی (که مهم‌ترین دلیلش انتفاع مالی است) آسیب جدی دیگری است که در تمام این سال‌ها به چشم آمده است. مثل خیلی از عرصه‌های دیگر اجتماعی و فرهنگی (مثلا فوتبال را در نظر بگیرید) خیلی‌هامان هنوز اهمیت و ارزشِ در اوج خداحافظی کردن را نمی‌دانیم، و همیشه کار را به جایی می‌رسانیم که یا عذرمان را بخواهند و یا خودمان دیگر ته بکشیم. این‌جاست که از آن آموزه‌ی ارزشمند دینی در باب غذا خوردن می‌توان کارکردی نمادین گرفت که: «وقتی هنوز خیلی سیر نشده‌ای از خوردن دست بکش!»

به گمان نگارنده، در سال‌های اخیر کمدی‌های تلویزیونی روندی نزولی داشته‌اند و بار دیگر پای کمدی‌های رادیویی و شوخی‌های کلامی‌صرف (که ذکرش در همین نوشته رفت) با برنامه‌هایی چون خنده‌بازار به میان آمده که مسئولان رسانه‌ی ملی باید آن را به عنوان یک زنگ خطر جدی تلقی کنند. تکیه بر هجو و تمسخر شخصیت‌های حقیقی به جای طنازی و تیزبینی، ادامه‌ی منطقی روندی نیست که خود تلویزیون در طول دو دهه گذشته برایش سرمایه‌گذاری کرده و نیروی انسانی پرورش داده است. ابتذال در هر شکلش جای بروز استعدادهای جدی را می‌گیرد و مجال بیان نقد اندیشمندانه و دلسوزانه را از بین می‌برد. یکی از وظیفه‌‌های اساسی طنز در ادبیات و کمدی در رسانه‌ی تصویر، زیر ذره‌بین بردن کجی‌ها و کاستی‌ها به قصد بهبود امور است و اگر خود این رسانه‌ها به یک آسیب فرهنگی تبدیل شوند چرخه‌ی معیوبی شکل می‌گیرد که رهایی از آن چندان آسان نیست.

چه دنیای محشری

چند وقت پیش که به تماشای نمایش گروتسکی بر تبارشناسی دروغ و تنهایی  (سجاد افشاریان) رفتم جدا از همه‌ی جذابیت‌ها و خلاقیت‌های چشم‌گیر کار با گروه موسیقی بُمرانی هم آشنا شدم. در پایان آن نمایش سیامک صفری ترانه‌ی چه دنیای محشری لویی آرمسترانگ را با تنظیم بسیار خوب گروه بمرانی و  با شعری به زبان فارسی اجرا کرد. و همین انگیزه‌ای شد تا این ترانه‌ی ساده اما دل‌پذیر را به شما معرفی و پیشنهاد کنم.

چه دنیای محشری از آن ترانه‌های ماندگار و عمری است و من این تنظیم ارکسترال را (که می‌توانید از این‌جا دریافت کنید) بیش‌تر از اجرای اولیه‌اش دوست دارم. این هم ترجمه‌ی من از این ترانه:

I see trees of green…….. Red roses too

I see them bloom….. For me and you

And I think to myself…. What a wonderful world!

درختای سبزو می‌بینم

و گل‌های سرخو

که واسه من و تو شکوفه می‌دن

 و پیش خودم فکر می‌کنم که چه دنیای محشریه

I see skies of blue…..  And clouds of white

The bright blessed days…. The dark sacred nights

And I think to myself…..What a wonderful world!

آسمونای آبی رو می‌بینم

و ابرای سفید رو

روزهای متبرک روشن

و شب‌های مقدس تاریک

و پیش خودم فکر می‌کنم که چه دنیای محشریه

The colors of the rainbow…..so pretty in the sky

Are also on the faces…..of people going by

I see friends shaking hands…..sayin “How do you do?”

They’re really sayin……I love you

رنگای رنگین‌کمون

چه خوشگلن تو آسمون

و انعکاسشون

رو صورت مردمی‌که او پایین قدم می‌زنن

رفقا رو می‌بینم که با هم دست می‌دن

 و می‌گن چطوری رفیق؟

راستش اونا به هم «دوستت دارم» می‌گن

I hear babies cry…… I watch them grow

They’ll learn much more…..than I’ll never know

And I think to myself…..What a wonderful world!

صدای گریه‌ی بچه‌ها رو میشنفم

جلو چشام بزرگ می‌شن

یه چیزایی یاد می‌گیرن اینا تو زندگی

که به مغز من خطور هم نمی‌کنه

پیش خودم فکر می‌کنم که چه دنیای محشریه

روزی روزگاری فوتبال

این نوشته پیش‌تر در هفته‌نامه‌ی «سروش» منتشر شده است

بگذارید این یادداشت را با نقل‌قولی از اریک کانتونا فوتبالیست نام‌دار و جنجالی فرانسوی آغاز کنم که در بخشی از کتاب روزی روزگاری فوتبال (نوشته‌ی حمیدرضا صدر) آمده: «هیچ‌گاه، نه امروز و نه فردا، تفاوتی بین پاس پله به کارلوس آلبرتو در دیدار نهایی جام جهانی ۱۹۷۰ و قصیده‌های شاعرانه‌ی آرتور رمبو نیافته‌ام.» نگاه به فوتبال به مثابه هنر در میان دوستداران شیدا و شوریده‌ی این ورزش/ صنعت عظیم طرفداران پرشماری دارد. هرچند فوتبال کارکردی فراتر از ورزش و تندرستی دارد و سال‌هاست به دلیل امکان حضور چند ده هزار تماشاچی در ورزشگاه و قدرت تسخیر شبکه‌های تلویزیونی و جذب آگهی، به یک صنعت سرگرمی‌ساز سودآور بدل شده، اما هم‌چنان یکی از مهم‌ترین جلوه‌های هم‌نشینی کم‌وبیش مسالمت‌آمیز انسان‌ها و نمادی از روح تلاش و هیجان دسته‌جمعی است.

پخش زنده‌ی مسابقات، یکی از مهم‌ترین رکن‌های صنعت فوتبال است و سهم غالب و قابل‌توجهی در گردش مالی این صنعت زنده و پویا دارد. نخستین تجربه‌ی پخش زنده و پوشش کامل مسابقات مهم و عمده‌ی فوتبال در کشور ما به حدود بیست سال پیش یعنی جام جهانی ۱۹۹۴ آمریکا برمی‌گردد (جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا با یک نیمه تأخیر پخش می‌شد.) و بیش از یک دهه است که مسابقات لیگ‌های مهم اروپایی هم مشمول این موضوع شده‌اند و بخش مهمی از برنامه‌های تلویزیون رسمی ایران را به خود اختصاص داده‌اند. هم‌پای شکل‌گیری و استقرار پخش زنده‌ی مسابقات فوتبال، خرده‌فرهنگ‌های وارداتی این صنعت هم جای خود را در رسانه‌ی ملی باز کرده‌اند. برای پرداختن به این خرده‌فرهنگ‌ها بد نیست نگاهی گذرا به سیر تکاملی پخش و گزارش مسابقات در کشورمان داشته باشیم.

حتی پیش از رواج پخش زنده، بحث‌های کارشناسی یک رکن اساسی برنامه‌های فوتبالی بود. در آغاز، این بحث‌ها به هر دلیلی (مثلاً شاید کمبود وقت) در جریان گزارش خود مسابقه شکل می‌گرفت؛ به این شکل که یک گزارشگر و یک «کارشناس» در کنار هم جریان بازی را پوشش می‌دادند و در این راه، موقعیت‌ها و تداخل‌‌های بامزه‌ای پیش می‌آمد؛ مثلاً هنگامی که کارشناس با طمأنینه در حال تحلیل بازی بود ناگهان موقعیت خطرناکی جلوی دروازه‌ی یکی از تیم‌ها رخ می‌داد و گزارشگر ناچار می‌شد با هیجان و فریاد حرف کارشناس را قطع کند. گاهی زمان ازسرگیری حرف کارشناس تا چند دقیقه عقب می‌افتاد، و چیزهایی از این دست. گاهی هم یک بازی را دو گزارشگر و هرکدام چند دقیقه به‌نوبت گزارش می‌کردند؛ شاید برای این‌که همه به‌نوعی راضی و متنعم شوند. کم‌کم برنامه‌سازان تلویزیون به این نتیجه رسیدند که این رویه چندان منطقی نیست و حاصلی جز اتلاف انرژی ندارد. با گذر زمان نسل قدیم گزارشگران که جذابیت کارشان بیش‌تر متکی بر صدایی رسا، لحنی صمیمی و کاربرد طنز و مطایبه بود جای خود را به نسل جوانی داد که در ارائه‌ی اطلاعات متن و فرامتن فوتبال با هم رقابتی تنگاتنگ داشتند. این جوان‌ها به دلیل شناخت کامل بازیکنان و مربیان و آگاهی از جزئیات آمار و ارقام تاریخ فوتبال (به لطف پژوهش در منابع خارجی از جمله اینترنت) از تفسیرهای شخصی و حرف‌های خودمانی کاستند و گزارشی نزدیک به استاندارد بین‌المللی ارائه دادند. البته با اوج‌گیری محبوبیت عادل فردوسی‌پور به عنوان گزارشگری باهوش و آگاه، و البته آغازگر این موج، پای یک آسیب فرهنگی به میان آمد: بسیاری از گزارشگران جوانی که سال‌های بعد چه از طریق شبکه‌های استانی و چه شبکه‌ی سراسری به این عرصه وارد شدند، در کنار الگوپذیری از شیوه‌ی منطقی، موقر و پربار فردوسی‌پور در گزارش فوتبال گاه حتی در لحن و تون صدا هم از او تقلید می‌کردند (و هنوز هم گاهی می‌کنند!)

و برسیم به بحث شیرین تبلیغات یا همان پیام‌های بازرگانی که عنصری حیاتی و الزامی برای دوام و بقای هر رسانه‌ای‌ است. در همه‌ی کشورها پدیده‌های فراگیری چون سریال‌ها و برنامه‌های تلویزیونی محبوب، مراسم اسکار (بزرگ‌ترین گردهم‌آیی سینمایی آن هم در شکل عامه‌پسندانه‌اش)، مسابقات المپیک، و مسابقات مهم ورزشی فرصت مغتنمی برای صاحبان کالا و سرمایه است تا محصولات خود را در معرض دید انبوه تماشاگران بگذارند و نیز فرصتی ارزشمند برای صاحبان رسانه تا درآمد قابل‌توجهی از این رهگذر کسب کنند. در ایران تبلیغات تلویزیونی با پایان دفاع مقدس و بازگشت روحیه‌ی سرزندگی و سازندگی به جامعه کم‌کم به بخشی ثابت از برنامه‌های تلویزیون بدل شدند. با تأسیس شبکه‌ی سه سیما به عنوان یک شبکه‌ی تقریباً ورزشی – ظاهراً اولش قرار بود «کاملاً ورزشی» باشد که البته نشد – و برگزاری منظم‌تر و کم‌وبیش حرفه‌ای‌تر لیگ فوتبال در ایران، آگهی‌ها هم خود را نرم‌نرمک و بعدها دوان‌دوان به محدوده‌ی پخش تلویزیونی مسابقات فوتبال رساندند. و حالا پیرو افراط و تفریطی که جزئی از رفتار و منش‌مان است، حجم تبلیغات تلویزیونی پیش از مسابقه‌ی فوتبال در یک جام معتبر (از جمله همین یورو ۲۰۱۲)  و بین دو نیمه، چنان زیاد است که کم‌ترین مجالی برای بحث‌های شیرین کارشناسی قبل بازی و تحلیل بین دو نیمه باقی نمی‌گذارد و همه چیز به‌ناچار به پایان بازی موکول می‌شود. بی‌تردید این تحلیل واپسین جذابیت و هیجان و صدالبته اهمیتی بسیار کم‌تر از گپ‌وگفت‌های پیش از بازی یا آنالیز بین دو نیمه دارد. درست است که نمی‌توان از فرصت طلایی پخش تبلیغات چشم پوشید اما در همه جای دنیا راهکار مهم و تعیین‌کننده‌ای برای مدیریت این موضوع در هنگامه‌ی پخش تلویزیونی رویدادهای مهم و بزرگ وجود دارد. تبلیغات کوتاه و در عین حال جذاب و هوشمندانه که ایده‌شان را در کم‌ترین زمان ممکن به بیننده منتقل می‌کنند، انتظار و رضایت هر سه ضلع مثلث (رسانه/ صاحب آگهی/ تماشاگر) را به نحوی معقول و منطقی برآورده می‌سازند. البته از اشتباه استراتژیک گردانندگان تلویزیون در بی‌توجهی به پسند و آسایش مخاطب که بگذریم، گویا صاحبان کالا و خدمات هم نمی‌دانند که تبلیغات حجیم و طویل‌شان در چنین برهه‌هایی چه اثر معکوسی می‌گذارد و حتی می‌تواند موجب دل‌چرکینی و بیزاری بیننده‌ی تلویزیونی از همان کالا یا خدمات شود. گاهی این پند حکیمانه را از یاد می بریم که: «کم گوی و گزیده گوی چون دُر / تا ز اندک تو جهان شود پُر» و همین‌جاست که باید گفت «سعدی از دست خویشتن فریاد!»

د.و.س.ت

یک

ایمانم به انسان آن روزی فرو نریخت که پدر با تیپا مرا از خانه‌اش بیرون انداخت یا روزی که مادر نفرینم کرد. در سرزمین پدران پسرکش‌‌ این سزای تن ندادن و خود بودن است. روزی از وحشت بر خود لرزیدم که به پشت سر نگاه کردم؛ سی سال زندگی بود و حاصلش حتی یک یار شفیق نبود. و همیشه پای یک زن در میان بود.

دو

کتی: تو این‌ روزا خیلی عصبانی‌ای مایک؛ باید بازم مصرف قرصاتو شروع کنی…

مایک: من با خوردن اون قرصا دیگه خودم نیستم کتی…

کتی: (رو به تماشاگران) نگفتم؟

مایک: چیو نگفتی؟

کتی: هیچی. قرصاتو، منظورم قرصات بود.

مایک: من نمی‌خوام دیگه اون قرصارو بخورم، من همینجوریشم خوبم کتی، مگه نه؟

کتی: آره عزیزم، تو بهترین مرد دنیایی…                  (از نمایش‌نامه‌ی حلقه‌ی مفقوده)

سه

«همیشه از زن‌ها بدم میومد. حالا بیش‌تر»               (از فیلم کوتاه اگر اصغر اسکار بگیرد)

چهار

دیر زمانی گذشت تا به پاسخ این پرسش مستعمل برسم؛ که اگر یک بار دیگر به دنیا می‌آمدم…؟ فرضی محال اندر محال است و رنج همین یک بار زیستن از سرم زیاد. اما اگر می‌شد این بار ثانیه‌ای برای هیچ «دوست»ی تلف نمی‌کردم.

پنج

انسان بر دین دوستش است (امام علی)

شش

دوست واقعی از روبه‌رو به تو خنجر می‌زند. (اسکار وایلد)

هفت

سنگی به چند سال شود لعل پاره‌ای

زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ  (سعدی)

شعر: خرداد

تفتیده خاک

شعری نمی‌بارد از سمت باران

چشم را به لب آسمان می‌دوزم

سکوت را به تار عنکبوت گلو…

برای من از خنکای آب بگو

نه در حوالی درکه

اصلا به درک که حبس خواب توام

و سال‌هاست توی خواب هم

باران نمی‌بارد

و نحسی خرداد هم تمام نمی‌شود

شهر من آن دورهاست

پشت این کوه‌های خسته‌ی منگ

کوچه‌های عطش را

دوره کرده‌ام من

کَرَم مرتضی علی

سلامتی سه تن…

تو در خاک 

یخ در بهشت

خر در چمن…

 

ده موسیقی متن محبوب من

یکی از دوستان پیشنهاد کرد از موسیقی‌های محبوب سینمایی‌ام بنویسم و نظر خوانندگان این روزنوشت را هم جویا شوم. ایده‌ی بسیار خوبی است.

مثل فهرست‌های مشابه برای انتخاب‌هایم وقت نمی‌گذارم و دو دو تا چهار تا نمی‌کنم؛ چون دوست‌داشته‌ها همیشه دست‌یافتنی‌ترین خاطره‌ها هستند و اگر بعد از کلی فکر کردن به‌شان برسی می‌شود گفت که خیلی دوست‌شان نداشته‌ای.

این‌ها ده انتخاب‌ من از موسیقی متن فیلم‌ها هستند (بدون ترتیب) و بی‌تردید کلی موسیقی خوب دیگر هم هست که چون جزو ده تای اول نیستند نام‌شان را نمی‌آورم. شما هم انتخاب‌های‌تان را بنویسید. 

 

دنباله‌رو (برناردو برتولوچی) موسیقی از: ژرژ دلرو

یوزپلنگ (لوکینو ویسکونتی) موسیقی از: نینو روتا

قصه‌ی عشق (آرتور هیل) موسیقی از: فرانسیس لای

شانس کور (کریستف کیشلوفسکی) موسیقی از: وویچک کیلار

حرفه‌‌ای (ژرژ لوتنر) موسیقی از: انیو موریکونه

طالع نحس (ریچارد دانر) موسیقی از: جری گلد اسمیت

بچه‌ی رزمری (رومن پولانسکی) موسیقی از: کریستف کومدا

روانی‌ (آلفرد هیچکاک) موسیقی از: برنارد هرمن

غریزه‌ی اصلی (پل ورهوفن)  موسیقی از: جری گلد اسمیت

ابدیت و یک روز (تئو آنگلوپولوس) موسیقی از: النی کارائیندرو