این روزها می‌گذرد


برخلاف خیلی‌ها که به رسم رایج روز از زندگی تحت ستم می‌نالند مهم‌ترین گرفتاری‌ من، سر و کار داشتن با همین آدم‌های نالان است که از هر ستمگری ستمکارترند و مجموعه‌ای کامل از بی‌اخلاقی‌ها و ددمنشی‌ها. در آدم‌های دور و برم، کم سراغ دارم که چیزی به نام مروت و انصاف به گوشش خورده باشد.

بدبختانه (و البته خوش‌بختانه) خیلی‌ها فکر می‌کنند رفتارشان نامرئی است و کرد و کارشان به شکل معجزه‌آسایی ( به حول و قوه‌ی الهی یا به مدد ابلیس) از نظرها نهان می‌ماند. شاید هم فکر می‌کنند گذشت زمان، رذالت‌شان را کم‌رنگ کرده و می‌توانند نیرنگ تازه‌ای را آغاز کنند.

مهم نیست که آدم‌ها در خلوت‌شان چه می‌کنند؛ حریم شخصی هرکس مختص خود اوست. اشکال از جایی شروع می‌شود که نتیجه‌ی رفتارهای یک فرد متوجه دیگران می‌شود و حریم دیگران را نقض می‌کند.

روزگار بسیار بدی است. دورویی متاع گران‌بهای بازار است. حتی اگر زل بزنی توی چشم کسی و بگویی که به‌خوبی متوجه دورویی‌ و منفعت‌طلبی‌اش هستی (و حالت از امثال او به هم می‌خورد) باز هم تاثیری ندارد. کار از وقاحت و پررویی گذشته. دیگر لزوم و البته کم‌ترین فایده‌ای ندارد که زشتی رفتار یک فرد را چه به کنایه و چه آشکارا به او گوشزد کنیم. وقاحت و دریدگی، اکسیر معجزه‌گر این زمانه است و در هر دکان بقالی، موجود.

چاره‌ای نیست. تنها می‌توان به خلوت خود بسنده کرد و از جماعت دروغگویان و دورویان منفعت‌جو فاصله گرفت و با دوستانی کم‌شمار هم‌کلام شد. من هم هزار عیب و نکبت دارم اما دست‌کم به اصلی در زندگی پایبندم که البته ریشه در خودخواهی و خودشیفتگی دارد: کاری به کار کسی ندارم؛ اصلا کسی در نظرم مهم نیست که بخواهم برای جلب توجه یا آزار دادنش انرژی صرف کنم.

در حال کلی‌گویی و نوشتن یک متن لعنتی «اخلاقی» نیستم. خطابم به کسانی است که با «من» مراوده دارند و به نحوی این چند خط را خواهند خواند یا به گوش‌شان خواهد رسید: من بی‌توجه به آن‌چه وانمود می‌کنید و بر زبان می‌آورید شما را صرفا و صرفا و صرفا بر اساس رفتارتان (در نظر و نهان) می‌شناسم و بس. نمی‌خواهم شما را از آن‌چه هستید (که خوش‌تان باد) برحذر دارم، می‌خواهم بدانید که دست‌‌کم تلاش ریاکارانه‌تان، دروغ‌های‌ مهوع‌تان و… بر من کم‌ترین اثری ندارد، حتی وقتی ظاهرا به‌تان لبخند می‌زنم و حضور ریاکارانه‌تان را به رسم ادب یا از سر ناچاری تحمل می‌کنم. از اول هم اثر نداشته. گاهی لازم است فرصتی قائل شویم تا کسی خودش را اثبات کند. و پس از آن، دیگر درنگ عین حماقت است.

این روزها می‌گذرد و عده‌ای از آزمون دشوار این دوران، زخمی‌و خسته اما سربلند بیرون می‌آیند. عده‌ای دیگر در لجن دست و پا می‌زنند و حمام فاضلاب می‌گیرند. عده‌ای بر مرکب دیگران، چهار نعل می‌تازند. شغال‌های گر به ماه دشنام می‌دهند. و بسیارانی پس‌مانده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنند… این روزها می‌گذرد و شاید هم هیچ اتفاقی نیفتد، چون صبر پروردگار زیادتر از عمر کوتاه ماست.

هزارمین کامنت

این هزارمین کامنت سایت کابوس‌های فرامدرن است، البته بعد از آن‌که یک بار آرشیوم به همراه همه‌ی کامنت‌های دو سه‌ سال قبل، نابود شد و کل سایت را از اول راه‌اندازی کردم. به هر حال در این دور تازه از فعالیت سایت آقای ایمان زینعلی که به طرز جانکاهی به این حقیر لطف دارد، هزارمین کامنت را پای یکی از نوشته‌هایم گذاشت و بدا که در ضدیت با پرسپولیس محبوب من بود و ناچارم به جای جایزه دادن، این دوست عزیز را در لیست سیاه قرار دهم  🙂

در این مدت دوستان زیادی آمدند و رفتند و با مهرشان همراه من و سایتم بودند. دوستانی هم که نمی‌شناسم‌شان به نوشته‌هایم لینک دادند و بی‌نهایت خوش‌حالم کردند. من هم تا حد توانم به جای تن دادن به خواسته‌های خوانندگانم، به نوشتن به شیوه‌ی خودم و بدون در نظر گرفتن سلیقه و ذائقه‌ی دوستان ادامه دادم و طبعا خیلی‌ها را ناامید کردم و از خود راندم.

آرشیوم را مرور می‌کنم و با نام و خاطره‌ی شما تازه می‌شوم. مقطعی پربار از زندگی‌ام با شما گذشت و نمی‌دانید حضورتان در روزهای بی‌کاری و افسردگی دو سه سال گذشته چه انرژی مثبتی داشت. امیدوارم باز هم مثل گذشته در این خانه‌ی کوچک  ـ و نه مثلا فیس‌بوک ـ دور هم جمع شویم و از سینما و ادبیات با هم حرف بزنیم. چرا که نه.

بترکه چشم حسود. بیش باد.

آرامش در حضور دیگران

دیشب پس از یک سال و اندی با دو دوست به ورزشگاه آزادی رفتم تا بازی پرسپولیس و صنعت نفت آبادان  را از نزدیک تماشا کنم. و خوش‌بختانه با برد تیم محبوبم، شب خاطره‌انگیزی شد. ضمن این‌که نم‌نم بارانی هم در کار بود و نسیم خنکی. و برای ساعتی از هوای خفه‌ی شهر دور شدیم.

راستش مهم‌ترین انگیزه‌‌ام برای رفتن به ورزشگاه، فرار از کرختی و بی‌حالی عجیبی بود که این چند وقت دچارش بودم. رها شدن در دل جمعیت و کنار زدن نقاب تشخص، و تخلیه‌ی شور و هیجان همیشه معجزه می‌کند. داشتم به آدم‌های دور و برم نگاه می‌کردم که چه‌قدر معصومانه و کودکانه احساسات‌شان را بروز می‌دهند و از این حس هم‌نشینی لذت می‌برند. و فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر زمینه‌ی سرگرمی‌و رهاسازی انرژی و هیجان در این کشور فراهم می‌شد و این همه محدودیت و خفقان، به هر بهانه‌ای حاکم نبود. برای نمونه، چه می‌شد اگر تلویزیون حکومتی‌مان، به این باور می‌رسید که شبکه‌هایی را وقف سرگرمی‌کند و از چپاندن پند و موعظه و برنامه‌های مثلا اخلاقی در لابه‌لای برنامه‌ها بپرهیزد و شبکه‌های خاصی برای این برنامه‌های کاملا ملال‌انگیز و بی‌فایده و فرمالیته تدارک ببیند. چه می‌شد که در همین چارچوب محدود، شبکه‌‌ی پخش فیلم‌های سینمایی داشته باشیم، شبکه‌ای برای کارتون و برنامه‌های کودکان، شبکه‌ای برای مسابقه و سرگرمی… و بعد فکر کردم وقتی آب‌بازی چند جوان در پارک به عنوان یک فاجعه مطرح می‌شود و در ازای این همه خبر قتل و چاقوکشی و تجاوز و … اصلا سخنی گفته نمی‌شود و قضیه را به‌ شکلی مضحک سرهم‌بندی و ماستمالی می‌کنند، چه انتظاری می‌شود داشت؟

دوستی می‌گفت اگر زن‌ها اجازه‌ی ورود به ورزشگاه داشته باشند، با این شعارهای رکیکی که گاهی به گوش می‌ربسد وضع بدی پیش می‌آید. اما نظر من این است که اتفاقا بیش‌تر آدم‌های حاضر در ورزشگاه از قشر و طبقه‌ای هستند که حرمت و ارزش زن و «ناموس» را به‌‌خوبی می‌شناسند و اگر محیط ورزشگاه خانوادگی شود، ریشه‌ی فحاشی‌ها خشکیده خواهد شد.

در هر حال، نمی‌خواهم حس خوبم از تجربه‌ی دیشب را با یادآوری نامرادی‌ها کم‌رنگ کنم. باید همین امکان محدود را غنیمت بشمارم و گاهی برای رهایی از کرختی و بی‌انگیزگی به آن رو بیاورم. شما هم تجربه کنید.

شعر: تکه‌پاره‌ها

یک

اما روزگار تلخی است

سرنوشت این دست‌های فقیر

به چشم تو گره خورده

و تو از خواب هفت ‌پادشاه دل نمی‌کنی

دو

بیهوده است

تو راه رفته را برنمی‌گردی

من راه‌‌ نرفته را نمی‌روم

به هم نمی‌رسیم

سه

پشت این روزها

فردایی اگر نباشد

پشت این ابرها خورشیدی…

پشت پلک‌‌های تو اما نگاهی هست

که دوستش دارم

چهار

کمی‌تا قسمتی آرزوی مرگ دارم

با ابرهای پراکنده

در مه غلیظ صبحگاهی

باران ریز هم شاید ببارد

الحمد قل هوالله…

پنج

تو دست‌خطت بد نیست عزیز دل

اما شرمنده‌

من خط هیچ‌کس را نمی‌خوانم

 

شش

تا اطلاع ثانوی دیوانه می‌شوم

به علت فوت شمع‌ها این مغازه تعطیل است

بازگشت عارفانه‌ام مبارک است

دریا به چاه حسادت می‌کند

من به چشم‌های ستمگر تو

تو به قورباغه‌های کاغذی

قورباغه‌ها به رست‌بیف با پنیر پارمسان

پارمسان به پارمیدا

پارمیدا به زلیخا

زلیخا به خربزه

خربزه به یوسف

یوسف به چاه

چاه به دریا

دریا به پوز سگ

سگ به رد پای گرگ

گرگ به پدرت

پدرت به پدرش

پدرش به برگمان

برگمان به اولمان

اولمان به تراختور

تراختور به هیچ چیز حسادت نمی‌کند

یادت باشد

تا اطلاع ثانوی دیوانه می‌شوم

… به عقل شما

شما هم … به هیکل من

این به آن به در

این به آن ددر

به آن نشان که روزگاری

شیپورچی

پسر شجاع را به کهریزک قصه‌ها برد

آنک کهکشان راه شیری

پرچرب و پاستوریزه

از «خونه‌ی مادربزرگه…»

تا « همه چی آرومه…»

راه درازی نبود

کشیدیم و دراز شد

دراز به دراز خوابید توی تابوتی از چوب بلوط

گفت آن یار کزو گشت… سعدی از دست خویشتن فریاد

هفت

نه نمرودی از ابراهیم جَست

نه فرعونی از موسی

و نه ما از تخم دو زرده‌ای

که خروس شد به توان دو

افتاد به جان کُرچ‌‌مان…

مکالمه (۲)

–          نگاه کن. امشب آسمان دیده نمی‌شود.

–          کم پیش می‌آید آسمان این شهر دیده شود. ستاره‌ و ماه…

–          انگار شهر زیر یک نیم‌کره‌ی شیشه‌ای دودی‌رنگ محصور شده

–          یک چیزی مثل کارتون سیمپسن‌ها

–          مثل خود ناکسش

–          امروز چه‌طور بود؟

–          مثل دیروز. مثل پریروز. فقط گذشت.

–          خدا کند فردا کمی‌فرق کند.

–          خدا کند. دنیا به ما که می‌رسد شتابش می‌ماسد.

–          زیاد هم عجله نکن. ته همه‌ی این روزهای پرشتاب، مردن است.

–          و وقتی که این وسط زندگی نباشد، چه بد است مفت مردن.

–          بیا دیگر از این حرف‌های تلخ نزنیم. برایم شعری از خودت بخوان.

–          نه که شعرهایم تلخ نیستند.

–          ولی لااقل کورسوی امیدی توی‌شان هست.

–          از شعر خواندن خوشم نمی‌آید. شعر زباله‌ی روح است. می‌ریزیش دور.

–          قبلا این‌قدر از شعر بد نمی‌گفتی.

–          درست است. این اواخر زیاد مزخرف می‌گویم. راستش حال شعر خواندن ندارم.

–          پس بگذار من برایت چیزی بخوانم.

–          قبلش بگذار دو استکان چای بیاورم، روی این مهتابی به آسمان نگاه کنیم و تو شعر بخوان.

–          بله آسمان. نگاه کن. امشب آسمان دیده نمی‌شود.

مکالمه (۱)

– نوشته‌ام هرچه را باید. از همان اولین روزی که قلم در دستم بود چیزی جز سیاهی نمی‌نوشتم.

 – از همان اولش بدبین بودی.

–  آن روزها از چشمانی خیالی شعر می‌گفتم و نام بی‌نشانش را به پرواز پرنده، به آبی آسمان گیره می‌زدم. روزهای بعد از آن، داشتم دل می‌کندم. فرصتی برای عشق نبود؛ از دکه‌ی سر چهارراه روزنامه می‌خریدم و سه نخ وینستون عقابی.

– این سه نخ وینستون را توی سه تا داستانت نوشته‌ای.

– زندگی‌ام را توی شعر و داستان‌ نوشته‌ام.

– ولی حرف‌های روزنامه‌ها را نه.

– روزنامه‌ها یکی از پس هم بسته می‌شدند دیگر نخواندم‌شان.

-خریداری نداشت دلواپسی‌ات.

– هنوز هم ندارد.

– دلم گرفته.

– همیشه خریدار دل‌تنگی‌ات بوده‌ام. همه را با لبخندی تاق می‌زنم.

– تو خوب عاشقی کردی با این‌که می‌‌گفتی بلد نیستی.

– لیلی که تو باشی، جنون کار شاقی نیست.

آداب نگارش (۲)

این چند نکته را هم در تکمیل بحث مربوط به درست‌نویسی با هم مرور کنیم. در آینده هم این بحث را دنبال خواهیم کرد:

در روی ، بر روی، در داخل، در خارج

به کاربرد خیلی رایج و غلط «در» و «بر» توجه کنید:

بر روی صندلی نشستم.

روی صندلی نشستم.

در داخل خانه جسدی هست.

داخل خانه جسدی هست.

در خارج از ایران درس خواندم.

خارج از ایران درس خواندم.

 

راجع به:

این ترکیب که از زمان رونق گرفتن اینترنت به شکل «راجب» !!! هم نوشته شده معادل فارسی خیلی بهتری دارد: «درباره‌ی». چرا از چنین ترکیب بدریخت و بیگانه‌ای در نوشته‌های‌مان استفاده کنیم؟

راجع به سیاست چیزی نمی‌دانم.

درباره‌ی سیاست چیزی نمی‌دانم.

به واسطه‌ی:

این ترکیب اغلب به شکلی نادرست و حتی مضحک به کار می‌رود. برای نمونه جمله‌ی زیر را ببینید:

به واسطه‌ی خوش آمدنم از عکس روی‌جلد کتاب، آن را خریدم.

به دلیل خوش آمدنم از عکس روی‌جلد کتاب، آن را خریدم.

حتی با این تغییر هم جمله‌‌ی بسیار بدی است. می‌شود بدون خرج کردن بیهوده‌ی واژه‌ها این طوری نوشت:

از عکس روی‌جلد کتاب خوشم آمد و خریدمش.

نمونه‌ی دیگر:

به واسطه‌ی شغلم هر روز با آدم‌های زیادی سر‌و‌کار دارم.

به دلیل (خاطر) شغلم، هر روز با آدم‌های زیادی سر‌و‌کار دارم.

 

به لحاظ:

واقعا ترکیب زشت و زمختی است.

به لحاظ بدنی، تیم ما آماده‌تر بود.

از نظر بدنی، تیم ما آماده‌تر بود.

 

لحاظ کردن:

واقعا ترکیب زشت و زمختی است.

این‌ نکته‌ها را در برنامه‌تان لحاظ کنید (لحاظ بفرمایید)

این‌ نکته‌ها را در برنامه‌تان در نظر بگیرید.

این‌ نکته‌ها در برنامه‌تان به کار ببرید.

این‌ نکته‌ها را در برنامه‌تان بگنجانید.

و…

ورود کردن:

یک ترکیب ابلهانه که معلوم نیست از کی وارد زبان نوشتاری شده.

قلی به بحث ورود کرد.

قلی در بحث شرکت کرد.

قلی وارد بحث شد.

کاربرد اضافی ضمیر:

به جمله‌ی زیر توجه کنید:

من فکر می‌کنم اصغر فرهادی بزرگ‌ترین فیلم‌ساز تاریخ سینماست. ما باید به این موضوع ایمان بیاوریم.

کاربرد ضمیر کاملا اضافی است و جمله را فکاهی می‌کند. می‌شود نوشت:

فکر می‌کنم اصغر فرهادی بزرگ‌ترین فیلم‌ساز تاریخ سینماست. باید به این موضوع ایمان بیاوریم.

و اگر راضی شویم که از حرافی دست برداریم می‌شود نوشت:

به نظرم اصغر فرهادی بزرگ‌ترین فیلم‌ساز تاریخ سینماست. باید به این موضوع ایمان بیاوریم.

حقیر، بنده، این کم‌ترین، الاحقر:

این واژه‌ها جز فروتنی ریاکارانه و دروغین، چیزی به ذهن نمی‌رسانند. در بدترین حالت و در نوشته‌های رسمی‌که مجبور به چاپلوسی هستید همان ترکیب احمقانه‌ی «این‌جانب» را به کار ببرید هرچند که این یکی هم به‌شدت حال‌به‌هم‌زن است.

حقیر، همان زمان هم به عرض رساندم…

این‌جانب همان زمان هم به عرض رساندم…

من همان زمان هم به عرض رساندم…

همان زمان هم به عرض رساندم…

همان زمان هم عرض کردم…

(خود «عرض کردم» حاوی بار چاپلوسانه‌ی مورد نظر هست و دیگر نیازی به حقارت و این چیزها نیست.)

چند مثال از کاربرد نادرست گویش بومی‌در زبان نوشتاری رسمی:

خراسانی‌ها جای «آخرش»/ «آخرسر»/ «سرآخر» می‌گویند «از آخر». (اگر دقت کنید فریدون جیرانی در برنامه‌اش زیاد از این اصطلاح استفاده می‌کند و متاسفانه در نوشته‌های منتشرشده در نشریات هم به این اصطلاح برخورده‌ام.) یا به جای گفتن «حوالی» یا «طرف» فلان‌جا می‌گویند جای فلان‌جا.  «امروز بیا جای خانه‌ی ما» که خیلی راحت می‌شود گفت «امروز بیا خانه‌ی ما» که البته چون مشهدی‌ها هرگز کسی را به خانه‌ی خود دعوت نمی‌کنند (چون یا مشغول اسباب‌کشی هستند یا مشغول نقاشی خانه) منظورشان همان دور و بر و حوالی خانه‌شان است. «امروز بیا حوالی خانه‌ی ما/ دور و بر خانه‌ی ما/ دم در خانه‌ی ما»

شمالی‌ها جای «دعوا کردن» از «دعوا گرفتن»، جای «اذان گفتن» از «اذان زدن»، جای «ناز کردن» از «ناز دادن» استفاده می‌کنند. در ضمن شمالی‌ها استاد استفاده از ضمیرهای کاملا اضافی و بیهوده‌اند: من کتاب من را از روی میز من برداشتم و پیش دوست من رفتم/ تو برای تو خیلی بی‌جا کردی که برادر تو را مسخره کردی/ ما برویم ماشین‌های ما را برداریم شما را به خانه‌های شما برسانیم/ من باید بروم دفتر محمدرضا نعمت‌زاده را به او بدهم. (این آخری ربطی نداشت. محض شوخی بود)

تهرانی‌ها در پایان بسیاری از فعل‌ها ضمیر اضافه‌ی «ش» را به کار می‌برند: گفتش، بودش، هستش. و گاهی حتی با در و بر: درش چیزی نیست. برش حرجی نیست.

از جزییات گویش استان‌های دیگر متاسفانه اطلاع چندانی ندارم ولی می‌دانم که نمونه‌های دستوری جذابی می‌شود در گویش آن‌ها هم پیدا کرد.

به نظرم نباید این ترکیب‌های عامیانه و محلی را در نوشته‌های رسمی‌به کار ببریم و زبان را از این که هست مغشوش‌تر کنیم. در همه‌ی کشورها زبان نوشتاری و زبان گفتاری با هم تفاوت دارند. در کشور ما عده‌ای اصرار دارند که زبان نوشتاری را به سطح گفتار کوچه و خیابان تنزل بدهند. لابد این هم از ملزومات روشنفکری است. زبان به خودی خود در حال فروپاشی است و لزومی‌ندارد خودمان این روند را تسریع کنیم.

با نقاب ولی بی‌نقاب

ماجراهای اخیر انگلیس و انتشار جهانی تصاویری محیرالعقول از غارت بی‌رحمانه‌ی فروشگاه‌ها و این حجم از آسیب زدن به اموال شخصی و عمومی، دست‌کم برای من تازگی داشت. مانند همه‌ی حکومت‌ها، دولت بریتانیا هم سعی می‌کند با پاک کردن صورت مساله و نسبت دادن این ناآرامی‌بزرگ به اراذل و اوباش، همه چیز را ماستمالی کند. اما این رخداد نشان از نفرت و خشمی‌دارد که در پس روبنای شیک مدرنیته و در لایه‌های زیرین اجتماع در طول سال‌ها انباشته شده و حالا سر باز کرده است. حتما حمله‌ی ‌سال گذشته گروهی به اتوموبیل حامل پرنس چارلز را به خاطر دارید. و چنان‌ که می‌دانید چنین آشوب‌هایی در انگلیس سابقه داشته. اما نفرت از قانون و دولت، خاص یک سرزمین نیست. قانون چه در جوامع تک‌حزبی، کمونیستی و استبدادی و چه در جوامع سرمایه‌داری همیشه سرمایه را به سمت‌و‌سویی خاص سوق می‌دهد و توزیع ناعادلانه‌ی ثروت و امکانات شرط لازم برای برقراری یک نظم مدنی است. جامعه‌ای را تصور کنید که در آن همه حقوق و امکاناتی بکسان داشته باشند. اولا که قابل تصور نیست و اگر بر فرض محال چنین چیزی ممکن بشود آن جامعه دچار رخوت و ایستایی هولناکی خواهد شد. شرط برقراری پویایی در جامعه، در موضع نیاز بودن مردم است تا برای کسب موقعیت بهتر و یا دست‌کم برآورده کردن نیازهای بدوی خود از بام تا شام بدوند و لقمه نانی به دست آورند و یا شاید کمی‌هم بیش‌تر. بنیان و شالوده‌ی اجتماع بر عدم تناسب در توزیع قدرت و سرمایه است و جز این در عالم واقعیت ممکن نیست.

اما چرا نافرمانی و شورش در همه جا و یا در همه‌ی زمان‌ها رخ نمی‌دهد؟ جامعه‌ی مدنی ابزار مشخصی برای پیش‌گیری و مهار اعتراض‌ دارد. از نظام آموزشی تا نظام اداری همه فرد را به دالانی تنگ با سقفی کوتاه سوق می‌دهند که در آن جایی برای جنبیدن نیست و برای عبور از آن باید در مسیر مشخص حرکت کنی و سرت را خم کنی و اساسا راه دیگری نداری. سیستم آموزشی، فرد را در مراحل شکل‌گیری شخصیتش با وعده‌ی بهشتی که در آن سوی دالان هست به آن وارد می‌کند و دیوارها و سقف این دالان هم نقش هدایت و مهار را ایفا می‌کنند. اما همیشه کسانی هستند که یا از پا گذاشتن به این دالان امتناع می‌کنند یا هنوز پا به آن نگذاشته‌اند. بیکاران و لایه‌های فرودست، مشخصا تهدیدی بالقوه برای هر جامعه‌ای هستند؛ چون چیزی برای از دست دادن ندارند و وابستگی‌های شغلی و اداری که عامل بسیار موثری در مهار افراد جامعه است ـ به دلیل این‌که به شکل کاملا مستقیم با نان شب مرتبط است ـ برای‌شان بی‌معناست. این گروه، به اندازه‌ی کافی فرصت و انرژی دست‌نخورده دارد و حضورش در آشوب، یک شانس پنجاه/ پنجاه برایش رقم می‌زند؛ چه اگر گیر پلیس نیفتد و قسر در برود، از این میان غنیمتی اندوخته است.

چند ماه پیش که مراسم ازدواج پرنس ویلیام و کیت میدلتون برای همه‌ی مردم کره‌ی زمین پخش زنده شد (نوشته‌ام در این باره را از این‌جا بخوانید: کلیک)، خیلی‌ها به ستایش شکوه و عظمت آن واقعه ‌پرداختند و انبوه آدم‌های حاضر در آن میدان را نشانه‌ای بر رضایت‌مندی اکثریت مردم آن سرزمین از داشتن یک نظام سلطنتی ‌دانستند. اما زیر آن صورت آراسته به هفت قلم، چال و چروک و کک و مکی بود که حالا پس از شستن آرایش شب زفاف، خود را نشان می‌دهد و چیزهایی عجیب‌تر از این هم زیر لباس فاخر عروس هست که البته نامحرمان هرگز موفق به زیارتش نخواهند شد؛ مگر شرم و حیا کنار گذارند و عروس از حجله بربایند و داماد را هم کت‌بسته به تماشا وادار کنند (چنان که کالیگولا می‌کرد). نمونه‌ها زیادند: برگزاری المپیک در چین را حتما به خاطر دارید که در پس شکوه چشم‌گیرش، چه اعتراض‌هایی از سوی مردم ناراضی در میان بود و چه سرها و دست‌ها که به ضرب باتوم شکسته نشد، اما هرگز نگذاشتند این دمل‌های چرکین، چهره‌ی زیبای آن اجتماع مثلا انسانی را خدشه‌دار کند.

دنیای واقعیت دنیای نمایش است؛ نمایش از فرد آغاز می‌شود که هر روز پیش از ترک خانه و پا گذاشتن به دنیای بیرون، نقاب بر چهره می‌زند تا مقبول و یا دست‌کم مصون باشد. در ابعادی بزرگ‌تر کل هستی بشر و سازوکار اجتماعی نیز چیزی جز نمایش نیست. البته گاهی این نمایش خسته‌کننده می‌شود و گروهی طاقت از کف می‌دهند و بی‌نقاب (حتی اگر صورت‌شان را پوشانده باشند) خود واقعی‌شان را در معرض تماشا می‌گذارند. ماجرای اخیر انگلیس را نباید به دلایل بومی‌فروکاست و باید آن را در سطح گفتمان قدرت و به شکلی جهان‌شمول تحلیل کرد، منتظر حلقه‌های بعدی این زنجیره باشیم…

در جست‌وجوی زمان به … رفته

کارکرد سایت و وبلاگ شخصی این است که آدم هرچه دلش می‌خواهد بنویسد تا هم یک‌جورهایی تخلیه‌ی روانی شود و هم به بهانه‌ی پیش کشیدن حرف‌هایی از این در و آن در، مخاطبان احتمالی‌اش را به گفت‌وگو بکشاند تا از تنهایی فزاینده‌ی زندگی ماشینی و بی‌روح، آن هم در این جامعه‌ی مختنق و بی‌لطف، دمی‌رها شود. اما دست‌کم برای من، همه‌ی این انگیزه‌ها مخدوش شده‌اند.

الف: من هر چیز که می‌خواهم نمی‌توانم بنویسم. به دو دلیل: نخست دیگر از گمنامی‌چند سال قبل درآمده‌ام و حرف‌هایم می‌تواند برایم گران تمام شود و من به هیچ وجه برای قهرمان شدن این‌گونه یا شهید شدن در این کشور جهان‌سومی، انگیزه‌ای ندارم و ترجیح می‌دهم ماست خودم را بخورم و برای مردمی‌مرده‌نواز و فراموشکار، ژست آزادمنشی نگیرم. دوم به دلیل موقعیت فعلی‌ام که خدا می‌داند تا کی دوام خواهد داشت (و امیدوارم داشته باشد) به تعهدی دست‌وپاگیر ولی مطلقا منطقی تن داده‌ام که مراعات حال کنم. هرگز فکر نمی‌کردم به قاعده‌ی بازی در جامعه‌ی مدنی(؟؟؟) تن دهم و حالا با گوشت و استخوان مفهوم «معذوریت» را درک می‌کنم. حالا خوب می‌دانم که برای عبور کتابم از ممیزی باید چیزهایی را حدف کنم، فیلمم را برای پذیرش در فلان جشنواره کمی‌کوتاه کنم، و البته مهم‌تر از همه، حرف‌هایی را نزنم.

ب: بعد از گذشت مدتی مدید از راه‌اندازی این وب‌نوشت، فضایی برای گفت‌وگو حاصل نشده است. نوشتن بی گفت‌وگو معنایی ندارد. برای دل خود نوشتن، مقطع زمانی خاص خود را دارد که پشت سر گذاشته‌ام و حاصل سال‌ها «نوشتن برای نوشتن»، برایم به قدر کفایت است. بعد از سنی هر نویسنده‌ای دوست دارد آثارش را ارائه کند و با مخاطبانش به گفت‌وگو بنشیند، جز این به نظرم باید در سلامت روانی آن نویسنده شک کرد و بی‌تعارف می‌توان او را «بیمار روانی» نامید. حاصل نشدن فضای گفت‌وگو دلایل متعددی دارد که قطعا من جز مشکلات مربوط به روحیه‌ و معذورات خودم، نقشی در بقیه‌ی موارد ندارم. ولی می‌توانم حدس بزنم عادی شدن و در نتیجه بی‌خاصیت شدن اینترنت به دلیل همه‌گیری‌اش، روحیه‌ی ناامیدی و بی‌انگیزگی حاکم بر بخش بزرگی از جامعه پس از ماجراهای دوسه سال گذشته، «قاعده‌ی شطرنج» و «قاعده‌ی نردبان» دلایل اصلی فضای موجود هستند. (توضیح: قاعده‌ی شطرنج از این قرار است: تا وقتی این بازی را بلد نیستی همه می‌گویند بیا شطرنج را یادت بدهیم و وقتی یاد گرفتی همان‌ها فقط به این فکر هستند که تو را به بازی بخوانند تا شکستت دهند. این قاعده، مخاطبان باسابقه‌تر از خود نویسنده را در بر می‌گیرد. قاعده‌ی نردبان اما شامل مخاطبان کم‌سابقه‌تر و عادی می‌شود، پیش‌تر در مقاله‌ای درباره‌ی نقدنویسی برای‌تان گفته بودم که مشکل اصلی یک نویسنده در ایران این است که نود در صد مخاطبانش تمایل جدی به نویسنده‌ شدن یا دست‌کم سودای آن را دارند. و بالطلبع این موضوع درباره‌ی نقدنویسی هم صادق است. در چنین وضعیتی، مخاطب از نویسنده به عنوان یک نردبان استفاده می‌‌کند و پس از رفع حاجت تیپایی هم به نردبان می‌‌زند.)

 ولی جدا از این‌ها، فکر می‌کنم بخش مهمی‌از فقدان گفت‌وگو در وبلاگ‌ها به منتقل شدن گفت‌وگوها به فضای بیمارگونه‌ی میکروبلاگ‌ها (فیس‌بوک و …) برمی‌گردد. بگذارید به طور مشخص به فیس‌بوک اشاره کنم. دست‌کم برای ایرانی‌ها فیس‌بوک جایی است که آدم‌ها را به شکلی فریب‌آمیز اسیر سطحی‌نگری می‌کند. همه در فیس‌بوک شاعرند و طناز و نویسنده و جملات قصار از بدن خود خارج می‌کنند. این‌ ویژگی‌ها را به‌سادگی می‌توان در فیس‌بوک دید: ضعف و انقیاد در برابر جنس مخالف به سبب محدودیت‌های موجود در جامعه‌ی بیرونی، میل به باندسازی و دسته‌بندی و طرفداری و نوچگی، تنبلی ناشی از گرایش شدید به مختصرخوانی و سرسری‌خوانی، بسنده کردن به سرتیترها و جمله‌های قصار به جای متن خبر و تحلیل. از دل چنین شرایطی بیماری‌های اجتماعی جوانه می‌زنند؛ مانند تلاش فرد برای همگون نشان دادن خود با دیگران به هر قیمت، تلاش برای رواج یک سرخوشی دروغین و ناموجود، بی‌‌رنگ شدن تلاش‌های جدی برای تحلیل و آفرینش محتوا و جایگزین شدن‌شان با تکثیر و به اشتراک گذاشتن یک محتوای واحد (که امکان چندآوایی و دگراندیشی را زایل می‌کند) و… و… و…

خوب می‌دانم که نوشتن همین پست هم تلاشی مذبوحانه برای دلداری دادن به خودم است. وضعیتم به گونه‌ای است که گویی روح فرد مرده‌ای بالای سر جسمش انگشت به دهان می‌گزد و می‌خواهد دلیل مرگش را تحلیل کند و خودش هم می‌داند که دیگر دلیل این مرگ اهمیتی ندارد و هیچ تحلیلی او را به جسم سابقش برنمی‌گرداند. روح را باید که پرواز کند و بر شاخه‌ی درختی در پارک بنشیند و آمد‌وشد رهگذران را نظاره کند. جز نظاره از او کاری ساخته نیست. این وضعیتی است که بر من به عنوان جزئی از یک کل حاکم است و من هم میراث‌خوار وضعیت غالب این کل/ اجتماع هستم. روح را جز دیدن و نادیده‌ ماندن چه حاصل است؟ و مشکل اصلی این است که گاهی روح عزیز از یاد می‌برد که نامرئی است و هرچه فریاد می‌کشد کمانه می‌کند و به شرم‌گاهش می‌خورد و رد می‌شود و باز کمانه می‌‌‌کند و…  و عجب درد عجیبی دارد.

توصیه‌هایی برای سلامت روانی کودکان

شاید شما که خواننده‌ی این نوشته هستید فرزند خردسال یا نوزادی داشته باشید. اگر نه، به احتمال بسیار زیاد پدر یا مادر فردا خواهید بود. قصد مقدمه‌چینی ندارم. می‌خواهم چند رفتار نادرست را برشمرم که موجب مختل شدن هویت فرزند می‌شود؛ رفتارهایی که اجتناب از آن‌ها واقعا سخت نیست و انجام دادن‌شان قطعا تاثیری منفی روی روان یک کودک دارد که در دوران بلوغ و بزرگ‌سالی خود را نشان می‌دهد. اما مشکل این‌جاست که این رفتارها به بخشی از فرهنگ ما تبدیل شده‌اند و شاید حتی ناخواسته مرتکب‌شان می‌شویم. شما سعی کنید جزو این گروه نباشید. تمرین کنید.

(۱)    هرگز از فرزندتان یا هیچ کودک دیگری نپرسید که پدرش را بیش‌تر دوست دارد یا مادرش را. این پرسش احمقانه‌ای است که تقریبا از هر کودک ایرانی بارها پرسیده می‌شود. این کار برای شما یک سرگرمی‌زودگذر است ولی این پرسش مثل یک دغدغه‌ی مزاحم در ذهن کودک ثبت می‌شود و عقده‌های وحشتناک جـنسی و روانی برایش می‌سازد. تحلیل ساده‌اش همین است ولی واقعا مکانیزم‌های پیچیده‌ای در روان آدمیزاد وجود دارد که جایش در این نوشته‌ی وبلاگی نیست.

(۲)    هرگز فکر نکنید که کودک چیزی سرش نمی‌شود و می‌توانید حرف‌های جـنسی را در حضور او ولو در لفافه بزنید یا از این بدتر در حضور او برهنه شوید و چیزهایی از این دست. کودک همه‌ی تصویرها را در ذهن خود ثبت می‌کند و رابطه‌ی علنی والدین هرچه‌قدر که به نظر خودشان معصومانه و عاشقانه باشد برای او تصویری از یک جنایت در ذهن می‌سازد و این تصویرها بعدها به شکل نفرت از یکی از والدین یا هر دوتای آن‌‌ها خودش را نشان می‌دهد و عواقب بدتری هم دارد.

(۳)    هیج لزومی‌ندارد محض سرگرمی‌و مسخره‌بازی به فرزند پسرتان لباس و جواهرات دخترانه بپوشانید یا او را مثل دخترها آرایش کنید. و یا با دخترتان مانند یک پسر رفتار کنید و شکل و شمایلی پسرانه به او بدهید. این موضوع در روند شکل‌گیری هویت جـنسی یک کودک تاثیر بسیار ناگواری دارد. کودک چه گناهی کرده که باید تاوان امیال فروخورده‌ی شما را بدهد؟ این کار جنایتی نابخشودنی است.

(۴)    هیچ وقت حتی به شوخی به فرزندتان (و حتی وقتی سنش بیش‌تر شد) نگویید که وقتی بزرگ شد باید با فلانی ازدواج کند یا چه خوب است که با فلانی ازدواج کند. باور کنید کودک این شوخی‌ها را جدی می‌گیرد. شما هیچ حقی برای تعیین همسر فرزندتان ندارید. باور کنید. ازدواج، تعیین شغل و امکان خودکشی تنها حق انتخاب‌های واقعی یک انسان در زندگی هستند. فرزند شما هیچ اختیاری نداشته که پدر و مادرش چه کسانی باشند. نمی‌توانسته تعیین کند در چه کشور و شهری به دنیا بیاید و چهره و اندامش چه‌گونه باشد. به این موضوع خیلی زیاد فکر کنید. قطعا آزارتان خواهد داد. درستش هم همین است.

(۵)    هرگز هیچ پسربچه‌ای را از نظر جـنسی تحقیر نکنید (حتی به شوخی). بسیاری از مشکلات روانی مردها در سنین بالاتر نتیجه‌ی تجربه‌های تحقیرآمیز دوران کودکی هستند. بسیاری از مشکلات زناشویی نتیجه‌ی ناتوانی روانی  ـ و نه جسمانی ـ مردهاست و بخش عمده‌ی این ناتوانی مربوط به تجربه‌های کودکی است.

(۶)    هرگز هیچ پسری را به سبب دارا بودن فالوس تحسین نکنید مخصوصا در حضور یک دختربچه‌ی دیگر. دخترها از نظر روانی به شکل بالقوه در خطر افسردگی بابت فقدان فالوس هستند. تشدید این موضوع بسیار خطرناک است. سردمزاجی، تمایل به مردپوشی، میل به هم‌جنس‌ و … عاقبت این اختلال روانی است.

(۷)    بگذارید کودک در یک روند منطقی و معقول با واقعیت وجودی خود آشنا شود. لزومی‌ندارد به پرسش‌های کنجکاوانه‌ی او پاسخ خیلی روشنی بدهید.

(۸)    از کتک‌کاری بپرهیزید و لااقل در حضور کودک هرگز این کار را نکنید. ناتوانی او در نجات دادن فرد کتک‌خورنده (غالبا مادر) موجب شکل‌گیری یک عقده‌ی خیلی جدی در او می‌شود که بعدها به شکل نفرت، خشونت مشابه یا ناتوانی‌های روانی و جـنسی خودش را نشان می‌‌دهد.

باور کنید در برابر هر کاری که از روی حماقت یا تفریح انجام می‌دهید مسئولید. قطعا از آمار طلاق، روان‌پریشی‌های روزافزون در زمینه‌ی جـنسی و… آگاه هستید. فکر می‌کنید ریشه‌ی این‌ها به کجا برمی‌گردد؟ دوران کودکی و بلوغ مهم‌ترین نقش را در شکل‌گیری هویت یک فرد دارند. بگذارید هر کودکی به روال طبیعی خودش رشد کند. آن سوی این مسخره‌بازی‌ها و خندیدن‌های زودگذر ـ حتی اگر خود کودک همراهی‌تان کند ـ جنایتی نهفته است.