غبار زمان… چه تعبیر درست و تلخی… برای مرور فرسودگی لازم نیست در حال و احوال زمین یا دگردیسی دیگران کند و کاو کنم. مرا آینهای بس است. و البته سر زدن به این خانهی قدیمیکه بیهوده میکوشد زنده بماند. حیرانم از آن عشق و شوق و امیدی که در یک دههی پرآشوب اخیر زندگیام همگام با سقوط اجتماع پیرامونم از کف دادم. آن نیروی سمج و ناآرامیکه در سرم هویتم را شکل میدهد هیچ عوض نشده اما ناخواسته به پیروی از فرونشست و سقوط آدمهای دور و برم، من هم به بهت سکوت نشستهام. انرژی در تنم رسوب کرده. این البته ضعفی نابخشودنی است که چنین متاثر از انرژی دیگران باشی. و من شوربختانه همیشه آدمیواکنشی بودهام. هرگز درگیر انقلابی درونی برای رهایی از واکنشمندی و رفتار بازتابی نشدهام و به سمت ساحت کنشمندی، گامیبرنداشتهام.
تماشای آدمهایی که یکایک تهی و بیاثر بودهاند و روزگاری امیدی به شوکت فردایشان داشتهام، تمام انگیزه و انرژیام را به فنا داده. باور به اینکه با آنها تفاوت دارم برایم دشوار است چون ذهنیتم از کودکی با اخلاقی جهانسومیو مبتنی بر انگارهی گناه شکل گرفته. در چنین بینشی، خود را سوای آدمهای پیرامون دیدن، نشانهی غرور است و غرور گناهی عقوبتزاست یا نشانی از هذیان است و هذیان، داغی ننگین است. بختیار نبودهام که همراهانی از جنس فرهنگ داشته باشم که بار سنگین آفرینشی را با من شریک شوند. تا این پایه تنها ماندن در همگویی و همنوازی، بزرگترین رنج چون منی است که شیدای آموختنم، که شیفتهی همقطاریام.
زندگی در سایهی خفقان و تنگنای نان، بیتردید اثر دارد بر توقف و تعطیلی ذهن و ذوق آنهایی که پیکاری این میدان نیستند. من اما همیشه گرانبهاترین جواهر را در آغوش اژدهای هفت سر دیدهام و درکی از حسابگری و آسایشطلبی و هنرمندنمایی در فراخ و فراغ ندارم. به گمان من، هر تنگنایی، گسترهی آفرینش است. اما آدمهای زندگیام مانند من نمیاندیشیدند. یکان یکان الک آویختند و آب پاکی ریختند. عجب ندارد اگر خود واقف به وادادگی خود نباشند که این بیخبری، از نشانگان فرومایگی است.
تکلیف رهرو تنها مشخص است. باید به طریقی تازه ادامه داد.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز