ترامپ و لشکر طلبکاران

اخبار انتخابات آمریکا را از طریق رسانه‌های آمریکایی چه به صورت زنده و چه ویدیوهای ضبط‌شده، در یوتیوب دنبال می‌کردم. اعتراف می‌کنم که هرگز تا این حد از دموکرات‌ها و نامزدشان بیزار و مشمئز نبودم. در واقع بسیاری از دیدگاه‌های سیاسی من منطبق بر نگاه دموکرات‌هاست اما با منش سیاسی‌شان هیچ تطابقی ندارم. دست زدن به هر فریب و دروغ و وارونه‌نمایی و بایکوت خبری و لجن‌پراکنی برای رسیدن به قدرت، به رسواترین شکل ممکن در جریان بود. هیلاری کلینتون در نگاه من همچون ابلیس اعظم است. رسانه‌های دمکرات‌ها به سرکردگی سی ان ان هر چه در چنته داشتند رو کردند تا از دانلد ترامپ چهره ای شیطانی به نمایش بگذارند و ظاهرا کامیاب شده‌اند. اما رویارویی نقادانه با منابع گوناگون خبری و شنیدن ساعت‌ها مناظره و سخنرانی قدیمی‌و جدید کاندیداها بدون فیلتر ترجمه، دانلد ترامپی دیگر را به من شناساند؛ مردی صریح و گزنده که نه جمهوریخواهان ارتودوکس فناتیک پشتیبانش هستند و نه دموکراتها و لیبرالهای ماکیاولیست می‌توانند ریختش را تحمل کنند.  او در میانه ایستاده، در ویرانگاه رویای آمریکایی.

گمان می‌کنم نتیجه انتخابات آمریکا به اندازه‌ی کافی گویاست. دمکرات‌ها و رسانه‌هایشان و آن‌ها که از وضعیت حقارت‌آمیز فعلی آمریکا خرسندند، هم‌چنان یاوه می‌گویند. گویی مریخی‌ها ترامپ را برگزیده‌اند. این یاوه‌ها توهین به خیل عظیم ساکنان واقعی آمریکاست. آن‌ها به فریبکاری و دغل‌بازی اوباما و همدستانش نه گفتند. شاید ترامپ هم راه‌گشای وضعیت بد کنونی‌شان نباشد اما دست‌کم او بر واقعیت‌های موجود در کشورش انگشت گذاشته. ترامپ قطعا نماینده‌ی مهاجران طلبکار و سیاه‌پوستان عمدتا بزهکار نیست. برای درک اهمیت ترامپ باید یک آمریکایی باشی نه فردی توسری‌خورده و تحت سلطه‌ی یک نظام خودکامه در خاورمیانه‌ی نفرینی، یا یکی از ساکنان ویران‌سرای مکزیک و کوبا. برای درک اهمیت ترامپ قطعا باید موهوم بودن وعده‌های اوبامای مکار شیطان‌صفت را با تمام وجود، در تمام ابعاد زندگی روزمره‌ات لمس کرده باشی، یا دست‌کم باید بتوانی بدون هیچ پیش‌فرضی، خود را جای یک آمریکایی معمولی نگون‌بخت تصور کنی. شاید وعده‌های ترامپ همه توخالی باشد اما قطعا او به گواه سخنرانی‌هایش، آگاه‌تر و فرهیخته‌تر از شل‌مغزی مثل جرج بوش پسر است. به‌راستی مایه مباهات ترامپ باید باشد که جرج بوش و بسیاری از رقبای حسود جمهوریخواه به او رای نداده باشند.
برای شناخت درست ترامپ و پی بردن به شخصیت باثبات و قدرتمندش، باید به جوانی او بازگردیم. فیلم مصاحبه‌هایش در روزگار اوج جوانی و برازندگی، در دسترس همگان است (به لطف یوتیوب). برای شناخت او نیازی به گوش سپردن به مهملات رسانه‌های دمکرات و بی‌بی‌سی فارسی و رسانه‌های داخلی نیست. ترامپ یک ضرورت تاریخی است. شکست کلینتون دقیقا مانند سقوط محمد مرسی در مصر، از مهم‌ترین رخدادهای تاریخ بشریت است.
ما ایرانی‌ها، دست‌کم مایی که مانند اصلاح‌طلبان داخلی و خارجی، گماشته‌ی این حکومت و ذی‌نفع در مناسبات قدرت نیستیم، می‌توانیم بر نقش دمکرات‌ها در استمرار بدبختی و ستم در کشورهای جهان سوم گواهی دهیم. اگر مزدور و ذی‌نفعیم که هیچ. تاریخ نشان داده جمهوریخواهان آمریکا همواره کم‌تر به ملت ایران، آسیب زده‌اند. مهم نیست تبلیغات چیزی دیگری بگویند. اصلا وضعیت زشت کنونی ما دستپخت دمکرات‌هاست.

از دو که حرف می‌زنم…

بچه که بودم هرگاه از پدر و مادر بی‌مهری و جفا می‌دیدم تصمیم می‌گرفتم خودم را بکشم. گفتم که، بچه بودم! اما وقتی در خیال‌پردازی‌های کودکانه (که معمولا در حالت طاق‌باز یا دمر رخ می‌داد)، وضعیت زندگی خانواده را پس از مرگ خودم تصور می‌کردم، آشکارا می‌دیدم پس از مرگم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد؛ پدر و مادر کمی‌سوگواری خواهند کرد و به هر آشنا و غریبه‌ای (در  حالی که شانه بالا می‌اندازند) خواهند گفت بچه‌مان از اول هم آدم میزانی نبود و متاسفانه دچار افسردگی بود، و دروغ‌هایی از این دست. خشمگین از این فلش‌فوروارد خیالی (که نسبت واقع‌بینانه‌ای با واقعیت داشت) تصمیم می‌گرفتم خودم را نکشم تا از عذاب آن سوگواری مرسوم سنگدلانه دور بمانم. ادامه می‌دادم تا آن آینده‌ی محتمل رقم نخورد. 

این خیال‌پردازی غم‌اندود، در زندگی بسیار به کارم آمده. هر وقت ناامید می‌شوم و می‌خواهم از ساحتی پا پس بکشم، این سازو کار فانتزیک، خودکارانه شکل می‌گیرد و تصور شادمانی کسانی از کنار کشیدن من، عذابم می‌دهد. همین آخرش از نو برم می‌گرداند به بازی. دوست ندارم به اندازه‌ی سرسوزنی، کسانی را که دوستم ندارند شاد کنم. آن‌هایی که دوستم دارند برایم اهمیت چندانی ندارند چون هرگز نمی‌توانند (و متاسفانه بی‌رمق‌تر از آن‌اند که) در این معادله نقش موثری بازی کنند. در نگاه من ادامه دادن در عین خستگی و ناامیدی یک وظیفه‌ی دیوانه‌وار انسانی است. دویدن در دل‌تنگی و دلشوره‌ی تنهایی، جان‌مایه‌ی زندگانی است. 

ما می‌دویم و دیر یا زود خسته می‌شویم. موانع حسابی خسته‌مان می‌کنند و گاهی هم خودمان زیادی کم‌بنیه‌ایم. اما کمی‌استراحت و فکر، هرگز کسی را نکشته. اگر عاقبت را خیال کنی، دیر یا زود برخواهی خاست. خواهی دوید. ما رسالتی جز دویدن نداریم. 

شما زندگان

هر بار پیری از مشاهیر ایرانی می‌میرد نگاهم به سوی واکنش آن‌ها که هنوز زنده‌اند می‌چرخد. چند روز پیش یکی از بازیگران سالخورده سینمای ایران درگذشت و من باز هم منتظر حرف‌های زندگان بودم. باز هم مثل همیشه…  از افسوس‌خوانی‌های احمقانه برای یک انسان سالخورده‌ی کاملا تمام‌شده که بگذریم، برایم حیرت‌انگیز است که زندگان همه از منظر نجات‌یافتگان بی‌گزند به مقوله مرگ می‌نگرند. درباره آن‌که مرده چنان سخن می‌گویند که گویی خود قرار است سالیان سال زنده بمانند. ندیدم پیری که عنوان جعلی هنرمند را خرکش کند و مرگ‌آگاه سخن بگوید. جملگی در قاب انکاری کودکانه به حقیقت مرگ و نیستی، نگاه می‌کنند. من با تمام نادانی‌ام از بدو نوجوانی و رسیدن به اندک شناختی از حقیقت زندگانی، مرگ را هم‌نفس و هم‌بستر روز و شبم دیده و آغوش تسلیم به رویش گشوده‌ام. مرگ تنها حقیقت مسلم پیشاروی من است. انکار مرگ، واکنشی رقت‌انگیز است که زیر نقاب میل به جاودانگی (این میل لعنتی مذبوح فانتزیک که سرچشمه تمام جنایات ایدئولوژیک در طول تاریخ بوده) می‌خواهد پنهان بماند و صدالبته نمی‌تواند. انکار مرگ دیگری، به بهانه جایگاه رفیع انسانی او بازی تکراری و مرسومی‌است. اما انکار مرگ پابه‌راه خویشتن، تابلوی تمام‌نمای حقارت و حماقت است. ندیدم پیری که آگاه به خرفتی خود باشد، به وقتش از تقلای کودکانه برای خودنمایی (به نام بیچاره‌ی هنر) دست بشوید و آرام و قرار پیشه کند برای مرگی آبرومند. ندیدم پیری که گواه حکمت و خرد باشد و کم گزافه بگوید و مهمل بتراشد. ندیدم پیری که بویی از تواضع در برابر حقیقت مرگ برده باشد. تا پیر دیدم، نماد خرفتی و رخوت و گواه زوال حکمت بود.

ما نابسامانان تاریخ، در این گوشه‌ی متروک زمین، خیال نداریم از قلمرو اوهام یک تک پا بیرون بزنیم. ما تکرار بد پیشینیانیم و الگوی زشت آیندگان بی‌پناهی که درسی جز نادانی از ما نمی‌گیرند. کجاست آن پیر فرزانه‌ای که تلفظ مرگ را چنان که هست بر زبان آورد و در برابرش فروتنی کند؟ در نگاه من پذیرش مرگ چنان که بایسته حضرتش است، نهایت فرزانگی است و مایه‌ی عزت و کرامت انسان و مانع از درافتادن به زشتی‌های بالقوه‌ی سالخوردگی. تنها با به رسمیت شناختن نیستی و مرگ است که انسان معنای راستین هستی خود را به چنگ می‌آورد. این گونه است که می‌توان از چنگال خرفتی رهایی جست. جانان! راز وارستگی در مرگ‌آگاهی است. این قصه پیر و جوان نمی‌شناسد. باید در سرشتت باشد. باید بیندیشی تا از خرافات خرفتی در امان باشی. 

مسی، رونالدو و داعش

پیش‌درآمد: من عاشق لیونل مسی هستم و از کریس رونالدو متنفرم و این را آشکارا به هر بهانه‌ای جار می‌زنم. آن‌ها که نمی‌شناسندم گمان می‌کنند یک فوتبالدوست نادان متعصب‌ام. چنین عشق و نفرتی را در قبال پرسپولیس و استقلال هم بارها بر زبان و قلم آورده‌ام. من عاشق پرسپولیسم و از استقلال بیزارم. اما من یک فوتبالدوست متعصب نادان نیستم. بدآیندم از رونالدو و  استقلال بهانه‌ای است برای دعوت دوستان و اطرافیانم به دست شستن از بزدلی و رو آوردن انتخاب.

***

در روزگاری زیست می‌کنیم که در میانه ایستادن هم‌چون میان‌مایه بودن یک ارزش بنیادین لیبرال/ دموکراتیک محسوب می‌شود، در حالی که خود دموکراسی عملا بر مبنای کشاکش دو قطب متضاد و مخالف هویت می‌گیرد و در واقع میانه‌ای در کار نیست. میانه همان ناکجاآباد است؛ سرزمین پیرمردهایی که جایی برای ماندن ندارند.
در میانه ماندن به شکلی موذیانه به مثابه یک خصلت متمدنانه وانمایی می‌شود. دستاورد غایی‌اش این است که در بزنگاه هر تصمیمی، چه خرد و چه خطیر، همیشه در جانب امن بنشینیم. تعبیر روستایی سرراستش می‌شود: از توبره و آخور خوردن یا یکی به نعل و یکی به میخ زدن. من همواره متمدن و اهلی جلوه خواهم کرد اگر غریزه و سرشت و گرایشم را پنهان نگاه دارم و دل همه جوانب و قطب‌ها را به دست بیاورم. در این صورت متصف به میان‌داری خواهم بود.
به ما آموخته می‌شود که هیچ امری قطعی نیست و نسبی‌گرایی عاقلانه‌ترین راه برخورد با امور و پدیده‌هاست. این احتمالا راهکار محشری برای کنترل انسان در ماتریس اجتماع است. هیچ قاتلی آن‌قدر بد نیست که به نظر می‌رسد. هیچ‌ قدیسی آن‌قدر خوب نیست که می‌نماید. بله. اما من فقط با انتخاب‌هایم شناخته می‌شوم. فوتبال به عنوان یک الگوی انباشته و فشرده از حقیقت ملت‌ها و نژادها و مهم‌تر از آن، منش و رویکرد انسانی به ما امکان انتخاب می‌دهد. رونالدو و مسی دو الگوی کاملا بی‌شباهت‌اند و می‌توان سبک بازی هر دو را دوست داشت اما به لحاظ اخلاقی ساکن دو دنیای ناهمسان  و واجد ویژگی‌های متضادند. یک انسان با روان سالم نمی‌تواند در آن واحد ویژگی‌های مخالف و متضاد این دو را دوست بدارد. مثلا یکی تا پای جان دل‌بسته و وقف حرکت تیمی‌است و دیگری، بارها ثابت کرده که به چیزی و کسی جز خودش نمی‌اندیشد. مهم نیست کدام خوب است و کدام بد. مهم این است که من به عنوان یک انسان مسئولیت‌پذیر باید با صراحت در جانب یکی از این دو قطب ناسازگار بایستم. کافی است کمی‌مکث کنم و از انتخاب طفره بروم و هر دو کیفیت را جذاب بدانم. در این صورت یک شهروند متمدن و لیبرال خواهم بود. این احتمالا رویکرد عملگرایانه‌ی است که جامعه مدنی برای پیشبرد مسالمت‌آمیز امور نیازمندش است. اما راستش من همان‌قدر که نمی‌توانم در گزینش میان هیلاری کلینتون و دانلد ترامپ مکث کنم، در انتخاب میان مسی و رونالدو هم نمی‌توانم. ما در هر شرایط مزخرفی محبور به انتخابیم. به گمانم امروز، در این برهه‌ی بد و بی‌آبرو از تاریخ، بیش از میانه‌روی بزدلانه، برای رهایی از کرختی و رخوت نسبیت، باید به انتخاب‌های مشخص و روشن دست بزنیم. باید انتخاب کنیم و مسئولیت انتخاب‌های‌مان را بر دوش بگیریم. مزیت داعش بر تمام نظام‌های مردم‌سالار این است که دیدگاه مشخص و روشنی دارد. در انتخاب میان داعش و مثلا یک حکومت نیمه‌دمکراتیک یا حتی غیردمکراتیک، هیچ مکثی جایز نیست. ما فقط در یک سو می‌توانیم بایستیم؛ یا این سو یا آن سو. هر سو که دل‌مان همان‌جاست. مسی و رونالدو دستاویزهای خردی هستند برای تمرین انتخاب. خوب است بدانیم چرا مثلا تیم فوتبال آرژانتین را دوست داریم و آلمان را نه. مهم نیست در کدام سمت هستیم. مهم این است که پای انتخاب‌های‌مان بایستیم و برایش هزینه بپردازیم. این کاری است که داعشی‌ها و تمام بنیادگرایان ایدئولوژیک با تمام وجود می‌کنند و لیبرال‌ها نمی‌کنند.

ترکیه: سه نما

نمای اول: چند سال قبل

جوانی بیست و چند ساله و روستایی و فقیر. کارگر سینمایی در خیابان استقلال استانبول. خودش با ایما و اشاره می‌گوید از جای دوری برای کار به استانبول آمده. می‌گویم: اردوغان. دستش را مشت می‌کند و روی قلبش می‌گذارد و چیزهایی به ترکی می‌گوید. و چون می‌داند ایرانی‌ام می‌گوید احمدی‌نجات و باز مشتش را روی قلبش می‌گذارد و پشت چشم نازک می‌کند. عاشق احمدی‌نژاد و اردوغان است.

نمای دوم:  پارسال

پیرزنی تپل و بامزه در یک آژانس گردشگری در آنتالیا. با چشمانی فیروزه‌ای و مویی بلوند. درست شبیه اروپایی‌ها. می‌پرسم آلمانی یا روس هستی؟ می‌گوید نه من اهل یک شهر کوچک در آن سوی ترکیه‌ام. آموزگار بازنشسته‌ام. می‌پرسم مسیحی هستی؟ می‌گوید مسلمانم. می‌گویم پس حجابت کو؟ برافروخته می‌شود و با کف دستش روی سینه‌اش می‌کوبد و می‌گوید: حجاب من این‌جاست، توی دلم. می‌پرسم اردوغان را دوست داری? چهره‌اش در هم می‌رود. می‌داند ایرانی‌ام. انگشت اشاره دست راستش را توی هوا در انگشت اشاره دست چپش قفل می‌کند و می‌گوید: اردوغان، احمدی‌نژاد، پیف پیف پیف. و بعد انگار بوی تعفنی در هوا جاری باشد دستش را تکان می‌دهد تا آن را از مشامش دور کند.

نمای سوم: امروز

ما بارها فریب خورده‌ایم. به نام عشق، به نام رفاقت، به نام دموکراسی. ما عادت داریم به فریب خوردن. سیاست لجنزار ناگزیر آدمیزاد است. ما در بستر سیاست نطفه می‌بندیم و نفس می‌کشیم و می‌میریم، بی‌آن‌که خود بخواهیم. اردوغان‌ها زباله‌های تاریخ‌اند و زودگذر اما ما هم دست‌کمی‌از زباله نداریم وقتی چماقداران مزدور متحجر را ملت می‌نامیم و آزادگان و رادمردان عاصی از ستم و بیزار از خشونت را کودتاچی. دموکراسی، کدام وحی مقدس است که ما شرافت و معرفت را با آن متر کنیم؟ دموکراسی هم زباله است اگر از دلش محمد مرسی و رجب اردوغان و دونالد ترامپ دربیاید. من دیپلمات نیستم که مثل گوزن ماده، به انتظار گشنی با گوزن نر پیروز بنشینم. غایت بی‌شرافتی است که در کشاکش خونین مرگ، دیپلمات‌وار بگوییم: «ما در حال رصد کردن وضعیتیم!!!» و وقتی کفه ترازو به سمتی کله کرد، دلاورانه به همان سو بغلتیم. زرشک. به‌راستی که زرشک!
قصه ترکیه فقط یک پایان دارد: بازگشت عزت و آزادی یک ملیت مجروح.

به بهانه درگذشت جشمید ارجمند

گفتم ننویسم اما خلاف مردانگی بود:
چند سال قبل، که یار غار رییس‌جمهور وقت می‌خواست زمینه حضورش در انتخابات ریاست جمهوری را فراهم کند بازار پروپاگاندا حسابی داغ بود. اعلام شد منتقدان سینما هم در کنار سایر ژورنالیست‌ها می‌توانند برای دریافت کارت هدیه (مجموعا به مبلغ ششصد هزار تومن که در آن زمان واقعا قابل‌توجه بود) به فلان‌جا بیایند. من و یکی از همکاران که اصلا اوضاع مالی خوبی نداشتیم در نهایت شرمندگی صبح زود به قصد دریافت کارت هدیه راهی مکان موعود شدیم. زود رفتیم تا مبادا کسی ما را ببیند و اندک آبروی‌مان هم از دست برود. وقتی با صف یک کیلومتری دوستان و همکاران (که سحرخیزتر و کامرواتر از ما بودند) مواجه شدیم، خجالت‌مان ریخت. صف لاک‌پشتی جلو می‌رفت و بعد از دو ساعت رسیدیم به راه پله. صف تا طبقه سوم ادامه داشت. در این انتظار بد و آلوده، استاد جمشید ارجمند را دیدم که دو نفر کمکش می‌کردند تا بتواند به طبقه سوم برسد و برگه‌ای را امضا کند و کارت هدیه‌اش را بگیرد.
خدای من این جمشید ارجمند است. بزرگ و پیش‌قراول نقد فیلم. به کدام نکبت تاریخی درافتاده‌ایم که شأن و منزلت چنین بزرگانی این‌گونه آسان نادیده گرفته می‌شود؟ چرا کسی چون او باید با این تن بیمار و خسته، این‌جا باشد؟ پس مسئول رفاه و دلخوشی او در قبال سال‌ها کوشش و پویش فرهنگی، کیست؟ و چرا اگر هم هدیه‌ای قرار است تقدیم شود احترام و عزت بزرگان و قدما در نظر گرفته نمی‌شود؟
آن صحنه شاید برای بسیارانی بدیهی بوده باشد اما برای من بس ناگوار بود و دل‌آزار. و تلنگری بود بر ذهنم که فاتحه کار فرهنگی را بخوانم و صرفا از دور دستی بر آتش بدارم.
باید این را می‌نوشتم.

دو قاب با کیارستمی

به بهانه‌ی مرگ عباس کیارستمی

یک

دوران دانشجویی با چند تا از هم‌کلاسی‌ها با قطار از مشهد به تهران آمدیم تا به تماشای فیلم‌های جشنواره‌ی فجر برویم. دومین فیلمی‌که دیدیم طعم گیلاس کیارستمی‌بود. سینما بهمن، میدان انقلاب. چند ساعت در صف بودیم و خسته و کوفته فیلم را دیدیم. در میانه‌ی نمایش فیلم ناگهان برق فلش یک دوربین کل پرده را روشن کرد و از دل تاریکی کسی فریاد زد آقا عکس نگیر ممنوعه. ما هم به این حماقت لبخند زدیم. فیلم که تمام شد ماجرای ما شروع شد. در حال بیرون آمدن از سالن سینما بودیم که ناگهان مردی ریشو و عصبانی دستش را گذاشت روی شانه‌ی من و گفت بیا اینجا کارت دارم. تا به خودم بیایم به همراه دو نفر دیگر مرا به اتاقی کوچک و خفه بردند. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. یکی از آن ریشوها به دوربین روی شانه‌ام اشاره کرد. تازه دو سه ماه بود که یک هندی‌کم سونی خریده بودم (مادرم برایم خریده بود) و من هم با ذوق و شوق آن را همیشه همراه داشتم. آن مردان خشمگین گفتند که از حراست وزارت ارشاد هستند و به من شک دارند که حین نمایش فیلم از پرده عکس گرفته‌ام. گفتم این دوربین عکاسی نیست و اصلا فلش ندارد. طبق معمول این جور بزنگاه‌ها، گفتند باید محتوای دوربین را بررسی کنیم. وحشت برم داشت. در تمام مسیر از مشهد به تهران، توی قطار با رفقا بزن و برقص کرده بودیم و از پاسور بازی کردن‌مان هم فیلم گرفته بودیم! مرد ریشویی که فیلم را که دور تند جلو و عقب می‌برد خیالم را راحت کرد. گفت «این‌ها به ما ربطی نداره. از جشنواره چی گرفتی؟» و وقتی پاسخ منفی‌ام را شنید مصر شد که همه فیلم‌های دوربینم را تماشا کند. جست‌وجوی طولانی‌اش که با ناشیگری و بی‌اطلاعی از نحوه‌ی کارکرد دوربین همراه بود به درازا کشید. در این کش و قوس طولانی یکی از آن ریشوها پیشنهادی را مطرح کرد: ما دوربینتو نگه می‌داریم. فردا شب تولد خواهرزادمه. بیا برامون فیلم بگیر و بعدش دوربینو بهت پس می‌دم.» ملتمسانه گفتم «آقا من یه دانشجوی بدبختم که از مشهد اومدم و …». حالم بد بود. از دوستانم بی‌خبر بودم. گرسنه بودم. خسته بودم. ترسیده بودم. آن زمان موبایل در کار نبود یا لااقل ما جزو اقلیت بسیار اندک دارندگان موبایل‌های گوشتکوبی نبودیم. بالاخره پس از تحمل دو ساعت تحقیر و شینیدن مهملات از چند انسان نه چندان محترم، از آن مخمصه بیرون آمدم. طعم گیلاس در آن سن و سال برایم ثقیل بود. و با این اتفاق ثقیل‌تر هم شد. خاطره‌ی بدی شد که حالا چندان هم بد نیست و بیش‌تر مایه‌ی پوزخند است. اما طعم گیلاس خیلی زود در ذهن ناآرام من رسوب کرد و شد یکی از محبوب‌ترین فیلم‌هایم. ردپای این دل‌بستگی در کتاب فیلم و فرمالین پیداست.

دو

کیارستمی‌به پشتوانه‌ی دوستی و مودتی که با احمد میراحسان (نویسنده و منتقد لاهیجانی) داشت ورک‌شاپی در شهر من لاهیجان برگزار کرد. من در آن ورک‌شاپ شرکت نکردم با این‌که امکانش فراهم بود (از این جور اخلاق‌های گند زیاد دارم) اما دو فیلم کوتاه برای آن ورک‌شاپ ساختم. قرار شد کیارستمی‌یک ماه بعد از اولین جلسه ورکشاپ برگردد و فیلم‌ها را ببیند و … . در آن جلسه‌ی دوم هم شرکت نکردم اما یکی از فیلم‌هایم به عنوان آخرین فیلم نمایش داده شد که در آن با قضیه‌ی عینک کیارستمی‌هم شوخی کرده بودم و دوستانم بعدا گفتند که کیارستمی‌خیلی از آن شوخی خوشش آمده بود. اما جلسه سومی‌هم در کار بود که قرار بود کیارستمی‌و همراهانش (جعفر پناهی، شادمهر راستین و…) مهمان یک ضیافت ناهار در مهمانسرای جهانگردی لاهیجان باشند که از قضا من در این یکی با کمال میل شرکت کردم (همیشه پای غذا در میان است). انواع و اقسام غذاهای محلی و کباب و… روی چندین میز مهیا بود. تصادفاً روبه‌روی من جعفر پناهی نشست و از من درباره‌ی خواص کله‌ماهی پرسید و من هم هر آن‌چه می‌دانستم از خواص آن و نحوه‌ی خوردنش گفتم و ایشان هم از خجالت ده تا کله‌ماهی درآمد (عکس خیلی بامزه‌ای هم از کله‌ماهی خوردن آقای پناهی دارم که انتشارش را صحیح نمی‌دانم). یک خانم نیمه‌‌ایرانی نیمه‌ژاپنی هم در میان همراهان کیارستمی‌بود که نکاتی ظریف از خوردن چشم ماهی در فرهنگ ژاپنی‌ها را یادمان داد و این حقیر را برای همیشه مرهون خود کرد (تا حالا چشم ماهی سفید را خورده‌اید؟ حتی از چشم گوسفند هم لذیذتر است).  بعد از صرف آن ناهار چرب و چیلی، فقط سیگار می‌چسبید. من هم کسی نبودم که دست رد به این میل چسبان بزنم. به محوطه‌ی بیرونی مهمانسرا رفتم و سیگاری گیراندم. کیارستمی‌با میراحسان گرم صحبت بود و ضمناً از سیگار خودش کام‌های شیرین می‌گرفت. با دیدن این صحنه مهرش بر دلم نشست. نزدیک رفتم و سلامی‌گفتم و میراحسان هم مرا به عنوان دکتر کاظمی‌معرفی کرد. کیارستمی‌هم پیرو کلیشه‌ی معمول همگان گفت «چرا سیگار می‌کشی دکتر؟» در حین این گپ کوتاه همسرم عکسی از ما گرفت. حال کیارستمی‌به‌سرعت عوض شد و خطاب به همسرم گفت «لطفا اون عکسو پاک کنید یا جایی منتشر نکنید. دوست ندارم عکسم در حال سیگار کشیدن جایی منتشر بشه.» بدیهی است که ما آن عکس را پاک نکردیم. مگر می‌شود این موقعیت خیلی خاص را حذف کرد؟ اما جایی هم منتشرش نکردیم و نخواهیم کرد. این حداقل احترامی‌است که می‌شود به فیلم‌ساز بزرگی مثل کیارستمی‌گذاشت.

بعد از رفتن کیارستمی‌و همراهانش، مطلبی به بهانه‌ی آن ورک‌شاپ نوشتم. چند ماه بعد اولین نقدم در مجله «فیلم» منتشر شد و من آن مطلب مربوط به ورکشاپ را هم به هوشنگ گلمکانی دادم که خواند و پسندید و در مجله «فیلم» منتشر شد. و زمان همین‌طور گذشت و گذشت تا رسیدم به کپی برابر اصل و این بار آرزوی نوشتن نقدی بر فیلمی‌از کیارستمی‌محقق شد؛ نقدی که یکی از افتخارهای کارنامه‌ی کم‌بار نقدنویسی‌ام است.

صد فیلم معمایی/ رازآمیز پیشنهادی من

این فهرست را بدون ترتیب اهمیت و صرفا بر اساس سطحی‌ترین لایه‌ی حافظه‌‌‌ام تهیه کرده‌‌ام و ممکن است فیلم‌های جذابی را از قلم انداخته باشم اما مهم نیست چون قصد ارزش‌گذاری ندارم و صرفا می‌خواهم فیلم‌هایی را به سینمادوستان پیشنهاد کنم. فیلم‌های معمایی سرگرم‌کننده و تأمل‌برانگیزند و طرفداران پرشماری دارند. طبعا فیلم‌های آشنا و گل‌درشت هم در فهرست حضور دارند اما چندین فیلم کم‌تر دیده‌شده را هم لابه‌لای آن‌ها می‌توان جست پس خیلی سرسری به این فهرست نگاه نکنید. فیلم‌هایی هم هستند که شاهکارند (مثلاً میم را به نشانه مرگ بگیر هیچکاک) اما به نظر من معمایی نیستند و به همین دلیل در این لیست حضور ندارند. 

  • روانی (آلفرد هیچکاک)
  • پنهان (میشائیل‌هانکه)
  • یادگاری (کریستوفر نولان)
  • حیثیت (کریستوفر نولان)
  • سرگیجه (آلفرد هیچکاک)
  • محرمانه لس‌آنجلس (کرتیس هنسن)
  • محله چینی‌ها (رومن پولانسکی)
  • راز چشم‌های آن‌ها (خوان خوزه کامپانلا)
  • شاهین مالت (جان هیوستن)
  • بارزس (جوزف ال. مکیه‌ویتز)
  • معما (استنلی دانن)
  • هشت نفرت‌انگیز (کوئنتین تارانتینو)
  • قطار سریع‌السیر شرق (سیدنی لومت)
  • چشمانت را باز کن (الخاندرو امنبار)
  • Lucky Number Slevin (پل مک‌گیگان)
  • خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن)
  • آقای کلین (جوزف لوزی)
  • ناگهان تابستان گذشته (جوزف ال منکیه‌ویتز)
  • نه ملکه (فابیان بلینسکی)
  • صورت پنهان (اندی بیز)
  • دختری که رفت (دیوید فینچر)
  • انجل‌هارت (آلن پارکر)
  • مظنونان همیشگی (برایان سینگر)
  • در ممنوع (جوکو انور)
  • اتاق زیرشیروانی (اریک ون لوی)
  • دولورس کالیبرن (تیلر هکفورد)
  • چشمان باز بسته (استنلی کوبریک)
  • هویت (جیمز منگولد)
  • قصه دو خواهر (کیم جی وون)
  • زیر شن (فرانسوا ازون)
  • کاتب (رومن پولانسکی)
  • نامه‌ای به سه همسر (جوزف ال. منکیه‌ویتز)
  • گل‌های پژمرده (جیم جارموش)
  • ملبس برای کشتن (برایان دی‌پالما)
  • راهی برای فرار نیست (راجر دانلدسن)
  • دیگری (رابرت مولیگان)
  • دیگران (الخاندرو امنبار)
  • نقاب‌ها (کلود شابرول)
  • آسمان وانیلی (کامرون کرو)
  • ترایانگل (کریستوفر اسمیت)
  • نگهبان شب (برایان جی‌هاتن)
  • بمان (مارک فورستر)
  • جسد (اوریول پائولو)
  • اره (جیمز وان)
  • بزرگراه گم‌شده (دیوید لینچ)
  • جاده مالهالند (دیوید لینچ)
  • یک بازرس تماس می‌گیرد (گای همیلتن)
  •  دشمن (دنی ویلنوو)
  • عنکبوت (دیوید کراننبرگ)
  • وسواس (برایان دی‌پالما)
  • جنگل عنکبوت (ایل گون سونگ)
  • آن‌چه در زیر نهفته (رابرت زمکیس)
  • اگنس خدا (نورمن جیوسن)
  • سستی (بیل پکستن)
  • یک فرار بی‌نقص (دیوید توهی)
  • ناشناخته (سیمون برند)
  • پیش از آن‌که بخوابم (روان جافی)
  • فم فاتال (برایان دی‌پالما)
  • محدوده‌های کنترل (جیم جارموش)
  • چهره‌هایی در میان جمعیت (جولین مگنت)
  • اتاق فرمت (لوییس پیدارهیتا)
  • مکعب (وینچنزو ناتالی)
  • شیوه (مارسل پی‌‌نیرو)
  • هم‌کلاسی قدیمی‌(چان‌ووک پارک)
  • آگراندیسمان (میکل آنجلو آنتونیونی)
  • مرد سوم (کارول رید)
  • شیطان‌صفتان (آنری ژرژ کلوزو)
  • ربکا (آلفرد هیچکاک)
  • سرنخ (جاناتان لین)
  • خواهران (برایان دی‌پالما)
  • راشومون (آکیرا کوروساوا)
  • بازگشت (آندری زویاگینتسف)
  • خواب سنگین (هاوارد‌هاکس)
  • دروازه نهم (رومن پولانسکی)
  • و آن‌گاه هیچ‌کس نبود (رنه کلر)
  • تور نیمه‌شب (دیوید میلر)
  • مکالمه (فرانسیس فورد کوپولا)
  • شاتر آیلند (مارتین اسکورسیزی)
  • تجربه‌ای در وحشت (بلیک ادواردز)
  • شاهدی برای تعقیب (بیلی وایلدر)
  • ترس ازلی (گرگوری‌هابلت)
  • پنجره مخفی (دیوید کوئپ)
  • کد منبع (دانکن جونز)
  • خاطرات قتل (پونگ جون هو)
  • بازی (دیوید فینچر)
  • زندگی پای (آنگ لی)
  • بلندی‌های پاسیفیک (جان شله‌زینگر)
  • دونده ماراتن (جان شله‌زینگر)
  • مخمل آبی (دیوید لینچ)
  • تبعید (آندری زویاگینتسف)
  • در گرمای شب (نورمن جیوسن)
  • آناتومی‌یک قتل (اتو پره‌مینگر)
  • لبه تیز (مایکل اندرسن)
  • آزار (سیدنی لومت)
  • زندانی‌ها (دنی ویله‌نوو)
  • روزی روزگاری آناتولی (نوری بیلگه جیلان)
  • هشت زن (فرانسوا ازون)
  • آدم‌کش‌ها (رابرت سیادماک)
  • پنجره پشتی (آلفرد هیچکاک)
  • ماشین‌کار (برد اندرسن)

من و والتر وایت

سریال‌بین نیستم. مغزم با پی‌گیری سریال جور نیست. از این بدتر، اندک سریال‌هایی هم که آزمودم بیش از یکی دو قسمت نتوانستند همراهم کنند. این وسط فقط دو استثنا هست. یکی سوپرانوها و دیگری از کوره در رفتن (برکینگ بد). هر دو برایم تکان‌دهنده‌اند. درباره سوپرانوها شاید وقتی دیگر بنویسم اما حالا که تازه در پی فراغتی، تماشای برکینگ بد را به پایان برده‌ام می‌خواهم از هم‌دلی جنون‌آمیزم با والتر وایت بنویسم. 

برکینگ بد سرشار از هوشمندی و طراوت است. هر قسمتش دیوانگی‌ها و رودست‌های خودش را دارد اما تمام جذابیت‌های روایی و اجرایی‌اش، همه‌ی ساندترک‌های فوق‌العاده‌اش، و بازی‌های محشرش دلیل خوشایند من نیست. من والتر وایت را با پوست و خونم می‌شناسم. ناقهرمانی‌اش را باور دارم. روان‌ژولیدگی‌اش را به مثابه یک شعور بیدار و در ضدیت با اخلاق مرسوم درک می‌کنم. او آتش‌فشان فروماندگی و فروتنی است و انقلابش گدازه‌‌‌ی سرطانی یک انسان رام هدر رفته. والتر وایت یک انقلابی اصیل است و درک این ویژگی رادیکال، نیازمند بریدن از همبستگی گندبار اجتماعی است. والتر وایت شیمیست است. راز اکسیر می‌داند اما محکوم به پرسه زدن در حوالی جوهر نمک است. او آن ابرنرینه‌ی محروم از مادینگی و جاافتاده در قالب یک مستمنی مفلوک است. والتر وایت را همبستگی اجتماعی در بستر مناسبات قدرت/سرمایه این‌چنین می‌پسندد: اخته، فروخفته، خفه. او تجسم متعالی یک شهروند «خوب» است؛ همان خواجه‌ای که حتی قوه‌ی میل به بانوی حرم به خیالش راه ندارد. یک شهروند خوب، یک آموزگار بی‌خطر، یک پدر دلسوز تن‌سوخته، یک همسر نمونه‌وار با فضیلت کار سخت و درست، نان کم حلال. و گیر کار آن‌جاست که زندگی فاضلانه را رذیلتی جز فضله نیست. 

والتر وایت وسط یک کلیشه‌ی دراماتیک گیر افتاده است. سرطان واقعی‌ترین و هول‌انگیزترین کلیشه‌ی محتمل برای تمام جنبندگان زمین است. مرگ در عین بیداری است. نقطه‌ی عزیمت است به تهی‌شدگی از تمامیت معنای «من»؛ منی که می‌اندیشم پس هستم و تصور عکس این وضعیت، سقوط در مغاک ظلمات است. این بهنجاری غریبی است که والتر وایت نه‌فقط یک هستنده‌ی بی‌مصرف که اندیشنده‌ی بی‌مصرف است. سرطان، این کلیشه‌ی شیطان‌صفت، دست‌کم این خاصیت را دارد که والتر، این تجسم فروماندگی را به صرف برساند. و برکینگ بد چیزی جز طی این طریق مقدس نیست: بر شدن از اندیشنده‌ی بی‌مصرف به اندیشنده‌ی آفریننده. این آفرینش کور مه‌بانگی را در قاب مفهوم توافقی «اخلاق» نمی‌توان خواند. چنین آفرینشی عین مخاطره است. خودِ خطر است. هیچ هدفی جز اوج لذت از آفرینش ندارد. تجسم ناباور یک سرخوشی ملکوتی است. 

والتر وایت در تمام راه، آفرینش ویرانگر خود را در چارچوب همان اخلاق توافقی، وجه می‌دهد. «من هرچه می‌کنم برای خانواده‌ام می‌کنم.» گویی حتی این دیوانه‌ی سرمست هم توان رهایی از چنگال قراردادهای قدس‌اندود ندارد. او در حد اعلای یک ابرانسان وارسته، تمام ظرفیت‌های واقعی/اهریمنی انسان را متجلی می‌کند و شادمانه به سرشت فروتن(گ) آرمان‌های مرسوم انسانی نیشخند می‌زند. اما تنها در واپسین لحظه‌های این سفر سرسام‌آور است که حقیقتی ویرانگر را بر زبان می‌آورد: «هرچه کردم برای خودم کردم. برای تجربه کردن حس زنده بودنی که محصول رهایی از بند و بست زندگی بود.»

والتر وایت ابرانسان است. همان اهریمن لایزال. نمی‌شود برای شام به خانه دعوتش کرد. نمی‌شود بی‌‌گزک دوستش داشت. می‌توان با ترس به نظاره‌اش نشست و تکه‌های گم‌شده‌ی رهایی انسان را بین شیارهای عمیق پیشانی پر از چین و چروکش جست‌وجو کرد. والتر وایت معنای طغیان است، علیه بیهودگی و بی‌عدالتی هستی. والتر وایت یک ضرورت است. قابل‌پیشگیری نیست. هر لحظه به شکلی اصیل، نگران‌کننده و دلاورانه بازآفرید می‌شود. والتر وایت فراخوان آخرالزمان است. دوست‌نداشتنی اما ضروری است. والتر وایت، فردای محتمل و ممکن بیداری تمام انسان‌هاست. او به تعبیر روانکاوانه، از تن دادن به نظم نمادین (این تعفن فریبا) سر باز می‌زند. بر برگ‌های لغتنامه او مجنون است؛ در شیارهای عمیق مغز خاکستری‌اش اما، چشم بیدار زمان است.  

به راست راست

دولت روحانی تمام تلاشش را خرج کرد که تحریم‌های هسته‌ای را از میان بردارد و ما را به نقطه‌ی صفر چند سال قبل برگرداند. اما جناح راست (با هر عنوانی که خودشان دوست دارند نامیده شوند و من دوست ندارم) برای بدبین کردن مردم به دولت تدبیر و امید هیچ‌رقمه راضی به چنین تحولی در سیاست خارجی نیست. نمایندگان راست در واپسین روزهای حضورشان در مجلس از هیچ کوششی برای وضع قوانینی کارشکنانه برای بدتر کردن اوضاع دولت در نگاه عوام دریغ نکردند. ناگهان صحبت از گشت نامحسوس اخلاقی شد که آشکار بود گامی‌دیگر برای تنش‌زایی و خلق نارضایتی عمومی‌مردم است. و… و… و… همه‌ی این‌ها تقلای کودکانه‌ی شکست‌خوردگانی است که طاقت نه شنیدن و گوشه‌نشینی را ندارند. اندوه سوزناک شکست‌شان را درک می‌کنم اما دلیل مخالفت‌شان با تعامل با کشورهای دیگر و رونق اقتصادی را نمی‌فهمم یا راستش در مورد خودشان می‌فهمم اما فاز پیروان‌شان یعنی مردم غالبا فرودست درمانده را درک نمی‌کنم. در هر حال این یک جور خودزنی‌ دیوانه‌وار است؛ مثل قضیه‌ی پارازیت ماهواره که هوشمند و گزینشی نیست و بر فرق سر همه (خودی و غیرخودی) فرود می‌آید یعنی حتی بر جان و روان خواهر و مادر و فرزند کسی که دکمه‌ی پارازیت را با لبخند فشار می‌دهد. می‌دانم در سیاست (این ساحت لجن‌آلود) هر امر غیراخلاقی و دور از شرافت برای از میدان به در کردن رقیب، مجاز و زیبنده است اما متوجه نمی‌شوم چه‌گونه می‌شود برای منافع سیاسی یک کشور را به بحران اجتماعی و اقتصادی رساند و خود متضرر نشد. این هم از بخت بد تاریخی ماست که وسط این مهلکه‌ی مسموم گرفتار شده‌ایم. سال‌‌ها پیش ابراهیم حاتمی‌کیا در ارتفاع پست نشان داده بود که این کشمکش‌های باطل و بیهوده‌ی دوقطبی را چه‌ فرجامی‌مقدر است. ما در میانه‌ی عقل و هیجان/ شعور و شعار گیر افتاده‌ایم. یک سال مانده تا انتخابات ریاست جمهوری و راست افراطی آشوب‌طلب، سرآسیمه‌تر از پیش بر سیمای مدنیت چنگ خواهد زد. و باز هم کسی برای این اقتصاد محتضر و پیرو آن، آمار روزافزون بیکاری و اعتیاد و طلاق و بزهکاری و فحشا و روان‌پریشی و… کاری نخواهد کرد. اصلاً مگر جز با تعامل با جهان و دست کشیدن از تهدید نالازم دیگران، می‌شود امیدی به بهبود امور داشت؟ با اقتصاد مقاومتی؟ بله اما کدام اقتصاد مقاومتی؟ وقتی سود سرشار ورود کالای بنجل چینی و ترک و… در دست فلان نهاد است یا تبلیغ همه‌جور کالای خارجی (یا تحت لیسانس خارجی!!!) با افتخار از سیمای ملی پخش می‌شود صحبت از اقتصاد مقاومتی واقعا جدی است؟ و این‌گونه است که با وجود این حجم از بیکاری بدجور سر کاریم. 

قصه‌ای برای نگفتن

نوشتن دردی دوا نمی‌کند. درد چیره‌تر از این حرف‌هاست. این درد ربطی به خوشی‌های حقیر زندگانی ندارد. ربطی به تجربه‌ی بد زیستن در خفقانی غریب ندارد. ربطی به انزوای ناخواسته یا خودخواسته‌‌ی روشنفکرانه ندارد. دست شستن از نوشتن، فعلی ضدپیامبرانه است. انکار ایثارگرانه‌ی رسالت انسان است. محصول بیداری از کابوس در سکوت خوفناک شب است.

مات و بهت‌آلود به گرداگردت می‌نگری و بر پویش بیهوده‌ در متن نکبت و خشونت چشم می‌دوزی. ایمان می‌آوری که آدمیزاد به دورانی سراسر دگرگون پا گذاشته. تو معاصر انقراض و انحطاط زمینی. در این تقلای شتابناک، فرصتی برای درنگ نیست. جانداران زمین گرد میانگین در چرخش‌اند. بلندبالا که باشی سرت را می‌زنند و خردقامت اگر، چند تکه آجر زیر پایت می‌گذارند تا آرمان انسان آخرالزمان شکل بگیرد. انسان مدارا و میانگین.انسان میان‌مایه. همه‌چیزدان نادان. زمین کوره‌راه سراشیب است به مغاک نیستی. نه شعبده، نه معجزه، ای داد… کلمه را هرگز چنین بیچاره نپنداشته بودم.

آنک پیام‌آور واپسین روز زمین. خسته از ستیغ تنهایی به کوه‌پایه دل‌تنگی روانه است. قصه‌ای دارد: ملال‌انگیز، به تلخناکی زخم تاریخ کرخت انسان. گفتنی نیست.