من یک عادت عجیب و افراطی دارم: یا سراغ چیزی نمیروم یا اگر بروم باید تهش را دربیاورم. مثلا به مدت دو ماه شبانهروز در تمام اوقات بیکاریام (باور بفرمایید حتی در دستشویی) از یوتیوب شعبدهبازی نگاه میکردم. دل و روده شعبدهبازی را درآوردم. از قدیمیترین ویدیوها تا جدیدترین. از پیشکسوتان تا تازهواردها. تمام قسمتهای شوی جذاب و موفق (پن و تلر: فریبمان بده)، همه شعبدههای گات تلنت کشورهای مختلف و… را دیدم. حتی یک مورد از زیر دستم در نرفت. حتی با کمیتمرین چند تا تردستی درجهیک هم با سکه و ورق یاد گرفتم که برای دوستان و خانواده و حتی در مطب برای بیماران انجام دادم و در همه موارد بازخورد مثبت گرفت. بعدا برایتان میگویم که چرا شعبدهبازی برایم بسیار مهم و فراتر از سرگرمیاست. میتوانم در این زمینه حتی کتابی بنویسم اما به نوشتاری بسنده خواهم کرد.
بعد از درآوردن ته شعبده بازی، سراغ دوربین مخفی از نوع prank رفتم و حدود یک ماه به شکلی افراطی و پیگیرانه، تمام prankهای جذاب و غیرجذاب و… را بلعیدم.
تماشای این حجم عظیم از prank گذشته از وجه سرگرمیاش، برای من حاوی نکاتی اساسی درباره وجوه جامعهشناختی و روانشناسانه است. از جمله این که چهقدر میزان بزهکاری و ارتکاب به دزدی در جوامع پیشرفته هم بالاست. و اینکه چه تفاوت معناداری میان واکنش و رفتار سیاهپوستان و سایر نژادها در مواجهه با شرایط بحرانی یا خاص وجود دارد. صحبت کردن از سیاهپوستان در شرایط فعلی شبیه سخن گفتن ازهالوکاست است. ژست لیبرال اجازه هیچ نقدی در این باره نمیدهد. انگ نژادپرستی آماده چسبانیدن بر پیشانی گوینده هر سخنی درباره سیاهان است. اما از این فریبکاریهای نمایشی (که نقاب پلشت آزادمنشیاند) که بگذریم، تماشای حجم خشونت و بزهکاری و بطالتی که در سیاهان در انبوهی از prankها دیدم، برایم شگفتیآور بود. انسانهایی بهشدت بیتحمل، آمادهبهخدمت برای تفنگ و چاقو کشیدن و مشت زدن به فک و دماغ دیگران. با بیرحمیو خشونتی باورنکردنی و فراتر از انتظار. و آمادگی عجیب و غریب برای دزدیدن مایملک دیگران به طرفهالعین (حتی کسانی که فقیر نیستند).
نقش انکارناپذیر ژنتیک در خصوص خلقوخو به کنار. اما آیا نارواست اگر بگوییم که حتی ایالات متحده هم بهرغم همه ادعاهای کرکنندهیهالیوود و سیانان و ایبیسی، و نمایش پرهزینه و هشتسالهی ریاست اوباما (که کمترین هزینهاش به آتش کشیدن خاورمیانه بود) نتوانسته از زیر سایه نژادپرستی و احساس سرخوردگی و نفرت ریشهدار سیاهان از سفیدپوستان بیرون بیاید و به جای عادی جلوه دادن رابطه میان نژادها، آن را حقیقتا عادی کند؟
و آیا جز این است که انتخاب ترامپ از سوی سفیدپوستان شوونیست و پاتریوتیک و نژادپرست آمریکا (با استعارت از ادبیات احمقانه روزنامه مزخرف کیهان) مشت محکمیبر دهان گفتمان سیاهسالاریهالیوود بود؟
بهار امسال وقتی نقدی با همین محتوا بر فیلم get out (فیلمیبیاندازه احمقانه و سیاهسالارانه) برای مجله فیلم نوشتم چند روز بعد مدیر مسئول مجله به من زنگ زد و صراحتا پرسید که آیا از طرف وزارت اطلاعات تحت فشارم یا مزدور روزنامه کیهان شدهام؟
ایشان مواضع من را ضدآمریکایی و همسو با کیهان دیده بودند در حالی که چشم بر انبوه نقدها و نوشتههای یک دهه اخیرم بسته بودند که قطعا هیچ سنخیتی با کیهان نداشت بلکه همواره حاوی نقدهای بیپروا به خفقان و سانسور و کوتهبینی متولیان بود. در این یک مورد هم علیه (آمریکا) چیزی ننوشتم که اگر مینوشتم هم دلیلی بر مزدوری نبود بلکه علیه فریبکاری دموکراتها نوشتم که برخلاف ادعاهای فریبنده و انساندوستانهشان عامل سیاهروزی خیلیها از جمله ما ایرانیها بودهاند: از جیمیکارتر پلشت تا اوبامای ابلیسصفت که دستش آغشته به خون بیگناهان بسیار در مشرقزمین است که برخی را من و شما خوب میشناسیم؛ بر آسفالت پایتخت کرختی و غم.
کتاب کاپوزی منتشر شد
رمان ایرانی
ناشر: نشر مرکز
نویسنده: رضا کاظمی
چاپ اول: شهریور ۹۶
قیمت: ۱۲۹۰۰
خلاصه داستان: آقای ارجمند از انتشار کتاب کاپوزی منصرف شده اما ناشر خبر میدهد که کتاب مدتی است منتشر شده
در این باره بخوانید
چاقسلامتی در آغاز سال ۹۶
اول از همه آرزو دارم سال ۹۶ سال بهتری برای همه ایرانیها باشد و برای خودم هم آرزوهای خوب دارم.
خبر خوب هم برای خودم و احتمالا گروهی از داستاندوستان این است که بهزودی اولین رمان یا شبهرمان یا داستان بلندم (هر اسمیکه هست) با نام کاپوزی توسط نشر مرکز منتشر خواهد شد. بخرید و بخوانید و حالش را ببرید که کتابی است نسبتاً کمحجم و بهشدت متفاوت و کمتر کسی را در این وادی یارای چنین نوشتن است. حقیقت این است که نویسندههای ما اغلب بیبنیهاند و استاد چسناله. کمتر دیدم داستانی که نفس بگیرد و بالا و پایین خواننده را یکی کند. رازی، معمایی، پیچشی، تعلیقی چیزی… بداعتی در فرم، جسارتی در مضمون و… حسرتش به دلم ماند و نخواندم در این سالها. بود اما کمتر از انگشت یک دست. فقط ناله. ناله و ناله. و باز ناله. لعنت بر هر چه ناله. کاپوزی لذت داستان ایرانی خواندن و به وجد آمدن را در شما زنده خواهد کرد البته اگر طرفدار ناله نباشید.
اگر از معدود آدمهایی هستید که هنوز هر از گاه به این وبلاگ سر میزنید کامنت بگذارید و اعلام حضور کنید تا انگیزه پیدا کنم امسال بیشتر اینجا برایتان بنویسم. اگر ندانم که هستید، چرا بنویسم؟ امیدوارم که باشید. من هم خستهم اما هستم.
پینوشت: گمان نکنید بیمعرفتی و کملطفی بعضی از شما را از یاد میبرم. هرگز. هرگز.
مرور سال ۹۵
در نگاه غیرشخصی
انتخاب ترامپ به عنوان رییسجمهور ایالات متحده رخداد بسیار مهمیبود. شخصا از شکست درخشان دمکراتها و رسانههای دروغگوی پرشمارشان خرسند شدم. همچون فیلسوف محبوبم اسلاوی ژیژک از انتخاب ترامپ استقبال کردم اما برخلاف او باور نداشتم که ترامپ یک آشغال مزخرف است. ترامپ یک فرصت استثنایی است برای اندیشهورزان ساحت سیاست. با پوپولیستهایی مثل احمدینژاد و اردوغان تفاوتهای بنیادین دارد و صراحتش در بیان واقعیتهای همیشهسرکوفته و سماجتش در اجرای باورهایش، ستودنی است. نمیدانم دستاورد حضور او چه خواهد بود چون به عوامل پرشماری وابسته است که در کنترل خود او نیست. اما میدانم که پارادایم این مقطع تاریخی در تمام کشورها، پررنگ شدن دوباره ناسیونالیسم و کمرنگ شدن ادعاهای دروغین جهانوطنی خواهد بود.
در عرصه داخلی، کشورمان ثباتی نسبی در اقتصاد و رکود و رخوتی فراموشنشدنی را در عرصه فرهنگ تجربه کرد. به لحاظ سیاسی هم به لطف فراگیر شدن ویرانگر و دیوانهوار تلگرام، فضایی نسبتاً باز و پرهیاهو را تجربه کردیم و حجم افشاگریها و رودرروییهای جناحی و گروهی، بیسابقه و تاریخی بود. دیگر هیچکس از گزند نقد و تخریب (آن هم در بیرحمانهترین شکل) در امان نیست. این لزوما به معنای آیندهای بهتر در عرصه سیاسی و اجتماعی نیست و اتفاقا میتواند یک دوره گذار بسیار ناخوش را به میان بکشد. اما در میانمدت، آثار درخشان و گرانبهای گشایش در فضای مجازی، به سود مردم و به زیان اقتدارگرایان و دروغگویان خواهد بود.
در نگاه شخصی
طبابت بیشتر وقتم را به خود اختصاص داد و هر روز (باور کنید هر روز) خدا را سپاس گفتم که از فعالیت مطبوعاتی بیرون زدم و به حیثیت و اعتبار شغلی خودم برگشتم. احترام دیدم و آقایی کردم و زیردست و مرئوس کسی نبودم. لازم نبود خودم را سانسور کنم. لازم نبود برای خوشایند کسی کاری کنم. حس خوب این موقعیت تازه و رو به تثبیت، چنان فزونی گرفت که انگیزه نقدنویسی را در مقطعی طولانی به کلی از دست دادم. در سال ۹۵ فقط یک نقد از من منتشر شد بر فروشنده (اصغر فرهادی). حالا که به پشت سر نگاه میکنم حس خوبی دارم از نوشتن آن مطلب و گمان میکنم اهمیتش و بهنگامیاش در آینده بیشتر آشکار خواهد شد (نشد هم به درک!).
اما در عرصه نوشتن، نه تنها بیکار نماندم که سال بسیار پرباری را پشت سر گذاشتم. رمانی (یا داستان بلند یا هر عنوان دیگر که بشود رویش گذاشت) با عنوان کاپوزی را به پایان بردم که در آخرین روزهای سال به تایید نشر مرکز رسید و قرار است در سال ۹۶ (احتمالا تابستان) منتشر شود. دوستداران خاص خودش را خواهد داشت و یقین دارم عدهای را بدجور مجذوب خواهد کرد. بلد نیستم جوری بنویسم که همه را خوش بیاید و لزومیهم ندارد. کاپوزی داستان بسیار نامتعارف و تودرتویی دارد. خالی از شوخطبعی و طنازی نیست اما به وقتش وهمناک و گزنده است و جا به جا پیچش و تعلیق دارد. این مهمترین دستاوردم در سال ۹۵ است و عاشقانه دوستش دارم.
نوشتن مهم بعدی برای فیلمنامهای اتفاق افتاد که عنوانش هست: بوتاکس که به عنوان اولین فیلم بلندم به امید پروردگار در سال ۹۶ خواهم ساخت. روانشناسانه است. دقیقا از جنس دغدغههای کابوسوار همیشگیام است که در نوشتههای داستانی و غیرداستانیام پیداست، کوششی در شناخت لایههای پنهان روان انسان و جذابیتهای هولناک سرشت آدمیزاد. بوتاکس را جوری نوشتم که بتوانم با حداقل امکانات بسازمش اما برخلاف روال همیشگیام (در فیلمنامههای قبلی که تا کنون شانس ساخته شدن نداشتهاند) اصلا سراغ ساختارشکنی روایی نرفتم. سعی کردم قصه را آنقدر بدیع و کوبنده کنم که نیازی به هیچ پیرایه دیگری برای تمایز از سینمای «جریان اصلی» نداشته باشم. حتما تصدیق میفرمایید که به عنوان یک منتقد، نیاز مبرم به چنین تمایزی هست. اما این بار به جای روشنفکربازی، از قصهپردازی کمک گرفتم. دوست داشتم فیلم اولم در عین خاص بودن، مخاطب عام داشته باشد و خوشبختانه نسخه نهایی فیلمنامه، چنین خصوصیتی دارد. با تهیهکنندهام در حال رایزنی برای تدارک مقدمات کار هستیم و بدون شتاب، به محض آماده شدن همه مقتضیات (از همه مهمتر، انتخاب بازیگر برای چند نقش بهشدت دشوار) فیلمبرداری را شروع خواهیم کرد. پیشبینیام اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۹۶ است. بوتاکس یک فیلم جنایی معمایی و به تعبیری دیگر یک تریلر روانشناسانه خواهد بود، از جنس همان سینمایی که مفتونش هستم.
نقطه تاریک نوشتن در سال ۹۵ مربوط میشود به وبلاگنویسی. اصلا انگیزه نوشتن برای این یک رقم را نداشتم. کسی یا چیزی هم از راه نرسید که نظرم را برگرداند. در غلبه محض رسانههایی مثل تلگرام و اینستاگرم و رکود وحشتناک تولید محتوا در فضای مجازی، و در گرایش مطلق به خلاصهخوانی، گمان نمیکنم جایی برای وبلاگنویسی باشد. از این حیث، در یک وضعیت بهشدت بد تاریخی به سر میبریم هرچند همچنان باور دارم تلگرام و… عامه مردم را با مقوله خواندن آشتی داده و در ارتقای سطح آگاهی عمومیعوام بسیار موثر است اما در سوی دیگر، درصد قابلتوجهی از نوجوانهایی را که به طور بالقوه میتوانستند کتابخوان و مقالهخوان شوند، به تباهی محض کشانده است. یقین دارم آمار کتابخوانی به مراتب بدتر از سالهای پیش است و در آیندهای نه چندان دور، نتایج فاجعهآمیز این وضعیت را در تمام وجوه اجتماعی و فرهنگی و سیاسی خواهیم دید.
بزرگداشت
برای من سوگواری برای درگذشتگان کاری بهشدت عبث و مزخرف است. آدمها مدتی زندگی میکنند و میمیرند. طبعاً مرگ آنهایی که دوستشان داریم بیشتر ناراحتمان میکند چون دلمان برایشان تنگ میشود. اما عمر خود ما کوتاهتر از این است که به مصیبت دیگران بگذرانیم. ما موظفیم بهترین خودمان را در طبق اخلاص بگذاریم و نگران عمر بیفایده خودمان باشیم. مرگ کسی که پتانسیلش را با بهترین کیفیت به فعل رسانده و ته کشیده یا فقط درجا میزند، اصلا نیازی به سوگواری ندارد. اما مرگ آن کس که هر فعلش، گشایش دریچهای تازه برای کشف معنای انسان و هستی است و میانهای با درجا زدن ندارد، باید که غمانگیز باشد. برای من فقط یک مرگ در سال ۹۵ غمانگیز بود و تا روزی که زندهام غمانگیز باقی خواهد ماند. با هر آفرینش او، گستره تازهای از هستی انسان معنا میگرفت. با مرگش محروم شدیم از کشف بیشتر این دنیای بد باطل. او عباس کیارستمیبود و مرگش برای بشریت، فقدان و حسرتی ابدی است.
در پایان سال ۹۵
جای درست واستی، دنیا همش ظلمته. من همیشه به دریچه نگاه خودم مومن موندم. نه سرخوش شدم از شادی اکثریت و نه با عزاداریشون گریستم. همیشه یه ابتذال و غفلت ترسناک در عواطف تودهها هست. همه چیز فقط تکثیر میشه. کار بزرگ در این روزگار، احتمالا اینه که بزنی بیرون از این جمع هولناک. از ازدحام این رقصندههای غرق در تاریکی.
سال ۹۵ برای من تمرین نرقصیدن بود. خوش گذشت.
نامه سرگشاده به دکتر ایوبی
جناب دکتر ایوبی
رییس محترم سازمان سینمایی
در این روزها که جشن سالگرد انقلاب است و جشن سینمای ایران، روزگار برای کسانی چون من تلختر از زهر است. هرچند میدانم به فرموده شاعر «بگذرد این روزگار تلختر از زهر…» اما شایسته و بایسته دیدم نامه سرگشادهام خطاب به شما را دقیقا در این جشن و پایکوبی حضرتعالی و دوستانتان در این دهه مبارک فجر و گرماگرم جشنواره فیلم فجر، منتشر کنم که به یک مناسبت تاریخی پیوند بخورد و دستافشانی شما و سوکواری من، کنتراست مناسبی برای قضاوت خوانندگان این نامه خلق کند و به یادگار بماند.
شما بنده را به خوبی میشناسید و در بدترین حالت، اگر هم در غفلت محض از وضعیت سازمان و قربانیانی چون من به سر ببرید، دستکم به دلیل سمتی که سال ۹۴ در داوری کتابهای سینمایی داشتید، با نام من آشنا هستید. در همان تیم داوری که شما عضو ارشدش بودید، کتاب تئوریک سینمایی من با عنوان «فیلم و فرمالین» در بین کلی مدعی و نام مهم، جزو چهار نامزد پایانی (فینال) بهترین کتاب سینمایی سال شد. پس کمترین عذری برای نشناختن بنده ندارید حتی اگر مکاتبات شخصیام از طریق تلگرام با حضرتعالی در دو سال گذشته را انکار کنید که قابل انکار نیست و البته فضیلتی هم برای من محسوب نمیشود جز اینکه سندی است بر این که شما چند بار فرمودید حتما پیگیر پرونده بنده میشوید و مشکل من قابل حل است.
جهت اطلاع دیگران: حدود چهار سال است که به دلایل واهی و سلیقهای و بر مبنای همان سیاست تقسیم افراد به خودی و غیرخودی، به بسیارانی که پنج درصد رزومه من را هم ندارند مجوز کارگردانی دادهاید ومن را با بیش از ده سال نقدنویسی و فعالیت در بالاترین سطح مطبوعات سینمایی و چندین جایزه معتبر نقدنویسی و تألیف کتاب تئوریک سینمایی و تدریس سینما در انجمن سینمای جوانان و ساخت بیش از بیست فیلم کوتاه و مستند و سابقه نمایشنامهنویسی و کارگردانی تئاتر و فیلمنامهنویسی و داستاننویسی و… بلاتکلیف نگه داشته اید. در حالی که من برای ساخت اولین فیلم بلندم، هم تهیهکننده داشتم (تهیهکنندهای کاملا مورد وثوق نظام و حامیباسابقه ارزشهای این نظام) وهم فیلمنامهنویس بزرگ و فرهیختهای مثل پیمان قاسمخوانی برای بازی در فیلمم قرارداد بسته بود (که این جز به قوت فیلمنامهام برنمیگردد) و قرار بود با کمترین هزینه فیلمیبسیار متفاوت و مبتنی بر ارزشهای اخلاقی ایرانی بسازیم، ناگاه و درست در همان بزنگاه، قانونی تصویب شد که به سرعت عطف به ماسبق شد و پرونده ما را هم معلق نگه داشت تا صلاحیت اینجانب برای کارگردانی به واسطه بزرگانی چون همایون اسعدیان و شهسواری و شورجه و… تایید شود در حالی که من در جایگاه یک منتقد باآبرو و شناخته شده سینمای ایران، که بارها توسط خانه سینما و فارابی مورد تقدیر قرار گرفتهام در صلاحیت خود این بزرگواران و بقیه کسانی که اصلا سینمایی نبودند و به عنوان ممیزی اندیشه در آنجا حضور داشتند، تردید و تشکیک جدی داشتم و دارم. اصلا به کلیت چنین روندی معترض بوده و هستم. سلیقه این عزیزان بر همه مکشوف است. تردید نکنید اگر عباس کیارستمیفیلمیبدون نام برای این عزیزان میفرستاد، سازنده آن فیلم را واجد صلاحیت کارگردانی نمیدیدند. برای تفنن، بد نیست بدانید روزی که عادل فردوسیپور برای تست گزارشگری به تلویزیون رفت، او را به لحاظ صدا شایسته چنین سمتی ندانستند. بگذریم که آموزگاران انیشتین هم او را شاگردی ابله ونادان میشمردند. تاریخ پر از این بلاهتهاست و شما هم این را میدانید. شما انسان باهوشی هستید.
قصه خیلی سرراست است: وقتی تهیهکنندهای حیثیت و اعتبار و سرمایهاش (ولو اندک) را پای یک جوان میگذارد، قطعا چیزی در فیلمنامه و رزومه کاری او دیده. فیلمیکه قرار نیست یک پاپاسی کمک دولتی دریافت کند به کجای این سینما فشار میآورد؟ مکانیسم حذف و سرخورده کردن جوانهای مشتاق فیلمسازی خیلی سادهتر از این بوروکراسی زشت است: من فیلمم را با بودجه شخصی خودم و بر اساس فیلمنامه مصوب میسازم و شما فیلمم را شایسته حضور در جشنواره نمیبینید و اجازه اکران هم به آن نمیدهید و به این ترتیب من به سادگی حذف میشوم. این وسط نه تنها پولی از بیتالمال و خزانه دولت و ملت صرف نشده بلکه فرصت کار و درآمد برای یک گروه پنجاه شصت نفره فراهم شده است. اما این قصه شق دیگری هم دارد: من فیلمم را به ترتیبی که ذکر شد میسازم و شما حیرت میکنید که چهطور یا این بودجه بسیار اندک، چنین فیلم احترامبرانگیزی ساختهام و تلنگری به وجودتان میخورد که دیگر آدمها را بر مبنای سلیقه چند سینماگر درجه سه و نه چندان حاذق یا دکترهایی که چیز زیادی از سینما نمیدانند (لااقل در مقایسه با امثال من)، قلع و قمع نکنید.
آقای ایوبی، همتایان شما در گذشته بهخوبی موفق شدهاند سیاست سرخورده کردن عشاق فیلمسازی را پیاده کنند اما حتی در این غربالگری بیرحمانه هم کسی با رزومه خودم و میزان تسلط و دانش خودم بر سینما را شایسته حذف نمیبینم. من یک جوان بی نام و نشان متوهم نیستم. برادری خودم در باب سینما را به طرق گوناگون ثابت کردهام. در بصیرت دوستان شما همین بس که در همان مقطعی که داشتم برای دریافت مجوز کارگردانی، پرپر میزدم به کسی مجوز کارگردانی دادند که مجوزتان را توی سطل زباله انداخت و الان برای شبکه سخیف GEM مزدوری میکند یا کار را به جایی رساندند که حتی یک فیلمساز دفاع مقدس هم سر از آن شبکه درآورد. یا شما به کسانی مجوز دادید که رزومه کاریشان در برابر رزومه سینمایی و فرهنگی من، حقارتبار است (لازم باشد اسم میآورم. ابایی ندارم). به کسانی مجوز داده اید که همه میدانند فقط یک فیلم کوتاه در عمرشان ساختهاند یا اصلا نساختهاند اما من فقط چند فیلم به تهیهکنندگی سینمای جوان دارم (سینمای جوان که احیانا! متعلق به استکبار جهانی نیست؟!)
آقای ایوبی درخواست من روشن است. از شما خواهش نمیکنم بلکه بر وجدانتان تلنگر میزنم. مجوز کارگردانی من را صادر بفرمایید و توپ را بفرستید توی زمین من. بقیهاش به توانایی و شرافت من بستگی دارد و یقین بدانید اگر لاف زده باشم، چیزی جز شرمندگی و بیآبرویی برایم باقی نخواهد ماند. برای فیلم من یک قران از بیت المال هزینه نخواهد شد.
من بلد نیستم مثل خیل سرخوردگان، به سمت اعتیاد و خودویرانگری و … بروم تا رضایت سیاستورزان را فراهم کنم. من انسانی استوار و به گواه صبر چهارسالهام، شکیبا هستم. دیگر حتی به لحاظ سنی جوان هم نیستم و دنیا را از دریچه فانتزی و وهم نمیبینم. اگر مجوز کارگردانیام را تا پایان سال ۹۵ صادر نفرمایید، من فیلم بلندم را بدون مجوز شما وهر نهاد دیگری خواهم ساخت و میخواهم ببینم چه کسی میتواند من را از ساختن فیلم با فیلمنامهای کاملا منطبق بر ارزشها و چارچوبهای اخلاقی و دینی نظام، منع کند؟ سینما در رگ و ریشه من است و نمیتوانم خودم را به کوچه علیچپ بزنم. قطعا شما و شخص شما مسئول سوق دادن کسی با رزومه من به ساخت فیلم بدون مجوز هستید. هنوز دیر نشده. صلاحیت من اظهر من الشمس است و بارها رزومهام را برای شما فرستادهام. لطفا سعی نکنید که من را قربانی سیاهکاریهای بوروکراتیک کنید چون من اهل قربانی شدن نیستم و به عنوان یک ایرانی عاشق ایران و پابند به ارزشهای کشورم، هرگز بهانه به دستتان نخواهم داد که برایم قصه درست کنید. من در این خاک میمانم و فیلم میسازم و مینویسم.
من خستهام از دست شما و زیردستانتان. بس کنید این ستم را. امثال من شایسته احتراماند دستکم به پشتوانه همان کتاب مقدسی که دم از آن میزنید و پروردگار برخلاف شما مهربانی که سوگند یاد کرده به قلم. اما شما که خودتان، حد اعلای نوشتههایم را دیدهاید حرمتی برای قلم قایل نشدید. این درد بزرگی است. نابخشودنی است. در همین جشنواره امسال همکار مطبوعاتی ما جناب آقای اصغر یوسفینژاد با فیلم «خانه» آبرو و حیثیتی دیگربار برای اهل قلم خرید. بد نیست نقد همین آقای یوسفینژاد بر کتاب «فیلم و فرمالین» من را بخوانید و ببینید با چه تحسین و احترامیاز بنده یاد میکنند. شواهدی از این دست بسیارند و شما خودتان بهخوبی واقفید بر اوضاع. اما دریغ از یک گام برای گشودن این گره.
این روزها جشن شماست و من بعد از بیست و سه سال، برای اولین بار پا به جشنواره فیلم فجر نگذاشتم چون دیگر تحملش دشوار است. میدانی که جایت آنجاست و نمیگذارند. این روزها، هر روزش، روز عزای من است. شادمانی و لبخند همیشگی، از آن شما.
شانزدهم بهمن ۱۳۹۵
دکتر رضا کاظمی
به بهانه درگذشتهاشمیرفسنجانی
درگذشت آقایهاشمیرفسنجانی، فرصتی است بههنگام و لازم برای درنگ بر یکی دو ویژگی عجیب وضعیت سیاسی کنونی ایران.هاشمیرفسنجانی بهتنهایی یعنی نیمیاز تاریخ انقلاب اسلامیایران. مرگ او مرگ یک روحانی معمولی یا یک سیاستمدار نیست. فقدان او یعنی حذف و غیاب همیشگی یک نیروی متعادلکننده. این متن از زاویهی نگاه یک سرسپرده به حکومت ایران یا فردی معترض به موجودیت آن نوشته نشده است. تلاش میکنم وضعیت موجود را فارغ از دلبستگیهای خودم توصیف کنم وگرنه وجود تعادل در سیستم موجود برای هر نحلهی فکری معنای متفاوتی دارد. نان یا آرمان یکی در عدم تعادل است و نان و آرمان دیگری در تعادل و ثبات. همینجا نخستین ویژگی بارز نظام جمهوری اسلامیبه شکلی ضروری به میان میآید. آیا این نظام متکی بر یک بینش و نگرش مدون و یا رویکرد احزاب با مرامنامهی قاطع و شفاف است یا متکی به سلیقه و بینش شخصی افراد؟
بیتردید متکی به فرد بودن نظام جمهوری اسلامی، یکی از مهمترین ویژگیهایش است. تمام کنشمندی و سیاستورزیهاشمیرفسنجانی، محصول ویژگیهای سرشتی شخصیتی او به علاوهی آمیختگیاش با تجربههای زیستروانشناسانهی منحصربهفرد خود اوست. او از دل یک آکادمییا پرنسیب حزبی خاصی بیرون نیامده بود و خودش هم کسی را به شکل آکادمیک یا با تدریس خصوصی پرورش نداد. اینچنین است که تمام ویژگیهای خاص او که موجب تصمیمگیریهایی شد که اثرات بسیار تعیینکننده و قاطعی بر سرنوشت چند ده میلیون ایرانی در چهار دهه اخیر گذاشتند، در کالبد و هویت یک شخص دیگر متجلی نخواهد شد. او به سادگی، نمایندهی برداشت (اجتهاد) خودش بود و اغلب تصمیمهای تاریخسازش در مقاطع مختلف (ریاست مجلس، ریاست جمهوری و…) پیشینهی حزبی یا اتکا به خرد جمعی نداشت. چنین قضاوتی را میتوان به اغلب تاریخ این چند دهه تعمیم داد. آیتالله مصباح یزدی فقط یک نفر است. آیتالله شاهرودی فقط یک نفر است. آیتالله خلخالی فقط یک نفر بود. آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری فقط و فقط یک نفر بودند و… و… و… . از این روست که دیگر هرگز کسی با ویژگیهای آقای خلخالی و گسترهی تاریخساز تصمیمگیریهای قاطع و تیز ایشان در جمهوری اسلامیدیده نشد. کافی بود در همان مقطع یک فرد دیگر به جای خلخالی تصمیم میگرفت تا بر پایهی تفاوت در احساس و ادراک، نتیجهی دادرسی، بهمراتب آسانگیرانهتر یا سختگیرانهتر شود. این را نباید به معنای خودمحوری و خودسری مطلق دانست. نکته اساسی این است که همهی جوانب تصمیمگیریهای رجال بزرگ نظام، هرگز فارغ از سایهی سنگین سلایق و ویژگیهای شخصی نبوده است. این را نه لزوماً در سطوح بالای مدیریت، بلکه در خردترین نهادها مانند ادارهی پست یک شهرستان کوچک و دورافتاده هم میتوان دید. با تغییر رییس چنین ادارهای، تقریباً همیشه یا دستکم تا هر جایی که خلأ قانونی وجود داشته باشد (که معمولاً خیلی زیاد وجود دارد!)، با تصمیمهایی بسیار شخصی و سلیقهای و عجیب روبهرو خواهیم بود. ساختار مدیریتی در ایران کنونی، این اجازه را بیرحمانه به دونپایهترین مدیران هم میدهد که سلیقه خود را به نحوی افراطی و بیمهار در اغلب تصمیمها به کار بگیرند؛ سلیقهای که میتواند بهراحتی موجب تیرهبختی یک عده و رونق بازار عدهای دیگر شود، آن هم در بستری متعارض با قانون. باری، بر این باورم که کیفیت و محتوای سیاستورزی آیتالله رفسنجانی که اساسیترین نقش را در شکلگیری ایران کنونی داشته است با غیاب جسمانی او برای همیشه از عرصهی سیاست ایران رخت برمیبندد و هیچ بدیلی نخواهد داشت. با مرگ ایشان که حتی در فقدان اقتدار سالیان دور هم نقشی تعیینکننده در مناسبات سیاسی داشت، ما پا به دوران تازهای از تاریخ انقلاب گذاشتهایم.
بررسی سیر و سلوک روحانیت و برونداد آن در جامعه، آشکارا نشان میدهد که در چند دههی اخیر، گرایش روحانیت به سمت دوری از زندگانی مردم و اتخاذ راهکارهای دافعهبرانگیز و خوانش سختگیرانه و خشونتبار از دین نبوده است. این ویژگی را بهخصوص به شکلی امیدوارکننده در نسل جوان روحانی میتوان دید که به شکلی واقعبینانه، رفاقت با دستاوردهای مدرنیته و قرابت با سرزندگی و شوخوارگی نسل جوان را به عبس و یبس نالازم مسبوق به سابقه ترجیح دادهاند و دستکم درظاهر میکوشند خود را از جنس و شکل خیل مردم این زمانه، نشان دهند. از این روست که محال است روحانیونی با قهر و غضب و نگاهی تنگ و سخت به زندگی، از دل این مناسبات اجتماعی ظهور کنند و قرائتی داعشپسند و دافعهبرانگیز از دین ارائه کنند و انتظار موفقیت و جلب نظر هم داشته باشند. نظیر این گرایش را در مذهبیهای مدرن هم میتوان دید که به پیروی از مراجع خود، نگاهی آمیخته با واقعبینی و عطوفت، به مختصات این روزگار دارند.هاشمیرفسنجانی احتمالاً از این حیث، از زمانهی خویش بسی پیش بود (مثلاً او تنها روحانی نامداری است که همسر و دخترانش را بهآسانی در انظار دیدهایم و از این حیث، احتمالا در آینده هم هرگز نمونهی مشابهی نخواهیم داشت) و در یک دهه اخیر، غلظت بیشتری به این ویژگی سرشتی بخشیده بود و میتوانست سختگیریهای بیانعطاف دوران ریاستش بر دولت (که مصادف با هجمه به هر صدای مخالفی بود) را تلطیف کند و نزد مردمِ خسته از سختگیری، محبوب یا محبوبتر از گذشتهها جلوه کند. شوربختانه، مخالفان پرسروصدای رفسنجانی در تریبونهای متعدد، هرگز به این صرافت نیفتادند که برای کمرنگ کردن محبوبیت او، رویهای چون او پیشه کنند و برعکس، به شکلی عجیب چاره را در سختگیری روزافزون بر مردم دیدند و البته هنوز هم دلیلی برای نمایش اندکی محبت و عشق نمیبینند. در این دوقطبی عجیب، به جای تلاش برای به دست آوردن حب مردم، فقط حلقهی زندگانی مردم عادی تنگتر میشود؛ مردمیکه به گواه آمارها، از محزونترین و افسردهترین مردمان زمیناند. به این ترتیب، بخشی از محبوبیت فزایندهی رفسنجانی در یک دهه اخیر، حاصل خصومت عجیب مخالفانش با مردم است که فقط برای مردم شاخ و شانه میکشند و بیوقفه از درگاه تهدید و ارعاب سخن میگویند. این یکی از شگفتیهای بزرگ مناسبات سیاسی ایران است که در هیچ کشوری نظیرش را نمیتوان یافت؛ چون همهجا رقابت بر سر جذب مردم است!
ما، زندگی اجتماعی و اثر پروانهای
حتما درباره اثر پروانهای چیزهایی میدانید. این مفهوم دراینباره است که هر رخداد کوچک و بیاهمیتی در هر جای کره زمین میتواند اثری شگرف و هولناک به دنبال داشته باشد. به تاریخ که نگاه کنیم بسیاری از رخدادهای مهیب بر پایه رخدادهای خیلی خرد شکل گرفتهاند یا درستتر بگوییم، پیامد یک تصمیم یا اتفاق خیلی شخصی بودهاند. نمونه شاخصش شروع جنگ جهانی اول است و راننده سفیر که یک خیابان را اشتباه پیچید و… . یا نمونه عجیب مربوط به محبوبترین رییس جمهور تاریخ ایالاتمتحده، جان اف کندی که به دلیل آسیب ورزشی در دوران دبیرستان ناچار بود کرستی به کمر ببندد که تا میانه قفسه سینه بالا میآمد. روزی که کندی ترور شد (و قطعا سرنوشت سیاسی همه کشورها به این رخداد گره خورد) همین کرست نقش اساسی را در مرگ او ایفا کرد. شلیک اول به کندی اصابت نکرد و واکنش طبیعی او باید این میبود که سرش را بدزدد و سریع برود زیر صندلی. اما آن کرست شقورق که محافظ ستون فقرات کندی بود و او را عصاقورتداده نگه میداشت، ابدا اجازه چنین حرکت منعطفانهای را به او نمیداد. نتیجه این شد: کندی همانطور سیخ نشست و گلوله دوم مغزش را ترکاند.
از عرصه پشمکی اما بزرگنمای سیاست و تاریخ که بیرون بیاییم، ما در زندگی روزمره هم بیوقفه در معرض اثرگذاری بر سرنوشت دیگران هستیم، گاهی با رفتار و واکنش فعالانه و گاهی با انفعال. ما بهرغم تمام دلزدگی از همنوعان جهانسومیو کرختی ذاتی برای هر حرکت فعالانه، دستکم باید در حیطه خانواده و دوستان نزدیک خود بار مسئولیت بر دوش بکشیم. وقتی در برابر موفقیت یا پیشرفت یک همنوع، مطلقا سکوت میکنیم (چه از سر حسادت یا چه از سر نادانی ذاتی) اثر منفی مهمیبر سالیان پیش روی زندگی او میگذاریم. وقتی از همدردی با کسی که یقین داریم نیازمند همدردی است دریغ میکنیم، قطعا عامل مهم و مخربی در ادامه مسیر زندگی او خواهیم بود. وقتی میدانیم با اندکی کمک، میتوانیم تراز زندگی یک دوست را جابهجا کنیم و او را به عرصهای تازه بیاوریم و از این دریغ میکنیم یا به خودمان میقبولانیم که مشکل او هیچ ربطی به ما ندارد، از یک قاتل زنجیرهای هم بیرحمتر و هراسناکتریم.
اگر دقت کنید، ما اغلب در خصوص نزدیکترین آدمهای زندگیمان (خواه برادر یا دوست یا همکار) همین شیوه انفعالی را در پیش میگیریم چون در خیالمان، انفعال یعنی انجام ندادن یک کار و خب نتیجهاش این میشود که ما در بدترین حالت، کاری علیه کسی نکردهایم. اما این فقط خودفریبی بزرگی است که مرز انسان و اهریمن را مخدوش و مبهم میکند.
حساب اثرگذاری فعالانه که جداست. وقتی وسط صحبت مشتاقانه کسی، همه جور بیاعتنایی به او میکنیم که احساس کند حضورش اضافی است یا وقتی دلبستگی کسی یا کاستی ظاهریاش را به سخره میگیریم، پلشتترین جاندار این زمین بیعدالتیم.
بله، ما پیوسته فعالانه و منفعلانه بر اطرافیانمان اثر میگذاریم و اغلب، اثر منفی…. استعدادی را در نطفه خفه میکنیم. فردی آرام و سربهزیر را گرفتار عقده و خشونت میکنیم. یک نفر را با بیاعتنایی به سوی خودکشی یا خودویرانگری سوق میدهیم و… و در تمام این موارد اصلا خودمان را دخیل در سرنوشت دیگران نمیدانیم.
اینگونه است که جهان سوم، جای متعفنی برای زیستن است. جهان سوم یک جغرافیا نیست، یک خط مشی زندگانی است. هوایی است که در آن بار بیهودهی تن به دوش میکشیم.
مرور سریع فیلمهای ۲۰۱۶
این پست تا مراسم اسکار ۲۰۱۷ (اسفند ۱۳۹۵) به روز خواهد شد
دزدی از یک دزد
محصول اسپانیا. دزدی از بانک در یک سیستم فاسد (کدام سیستم است که فاسد نیست؟). فیلمهای مربوط به دزدی از بانک برایم همیشه مسحورکننده هستند. مناسبات پیچیدهای از اخلاق ارائه میدهند و من تقریبا همیشه در قطب دزدها قرار میگیرم! جذابیت سینما همینجاها خودش را نشان میدهد. میدانم که ساحت سینما تنها جایی است که میشود جانب قانونشکنان سمپاتیک را در مقابل قانونرانان حالبههمزن گرفت و البته این را هم میدانم که متاسفانه برآیند قانون هرگز چیزی جز پلشتی و تباهی نبوده. فیلمیجذاب و درگیرکننده. مثل همیشه سینمای اسپانیا جسور و راهگشاست.
امتیاز من: ۱۰ از ۱۰
شلی
نام کارگردانش علی عباسی است که احتمال میدهم ایرانی باشد! فیلمیاز سینمای دانمارک. فیلمیاتمسفریک، بدون قصهای پرشاخوبرگ، که هر مذاقی را خوش نمیآید. من که شیفته چنین فضاسازیهایی هستم.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
قطار بوسان
مرام زامبیها سرراست است و دنیایشان ساده و بیشیلهپیله: گاز میگیرند! این هم یک زامبیبازی پرخرج و شکیل با پیامهای انسانی و اغلب نخراشیده. در عین حال، فیلمیکه شاید از بهترینها در ژانر خودش نیست اما ارزش یک بار دیدن را دارد.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
Midnight Special
در عجبم که چگونه سازنده شاهکار (پناه بگیرید) به چنین فیلم عبث و پرتی رسیده. فیلمیبا تفکری کودکانه و پرداختی کودکانه که نمیتواند جوابگوی ادعای گزاف قصه باشد. چیزی جز حیرت و افسوس ندارم.
امتیاز من: ۵ از ۱۰
فرانک و لولا
نگرانم که مبادا در هیاهوی فیلمهای پرطمطراق و پرسروصدای سال، فرصت تماشای فیلمهایی از این دست، از دست برود. این جور فیلمهای کمهزینه و کمادعا، اغلب دیده نمیشوند و بیچاره ما که بینصیب میمانیم. این فیلمیاست برای هر کسی که درگیر معنای بیپناه عشق است آن هم در این روزگار بیپدر که بکر بودن عشق (بخوانید: بکارت) مفهوم دمده و سخرهآمیزی است. تماشای این درام تلخ، برای هر سرگشته عشق در ویرانسرای مدرنیسم، یک ضرورت است. و من حتما آدم خوشبختی هستم که درامیچنین هوشیار، با بازی مایکل شانون گره خورده؛ مردی که بی هیچ تردیدی در باور من برترین بازیگر زندهی این روزگار است. تا پیش از مرگ دریغانگیز فیلیپ سیمورهافمن نمیشد این لقب را به شانون داد اما امروز او زندهترین نقشپرداز سینماست. با خطوطی بر رخ و خراشی بر صدا و شکوهی در سکوت، که عمق تنهایی و بیپناهی آدمیزاد را در وانفسای تقلای زندگی به تصویر میکشد.
قصهی فیلم خالی از کاستی و سستی نیست اما وقتی مایکل شانون را داری و برایش فضا فراهم میکنی، دیگر نگران هیچ چیزی نباش. و البته یک پایانبندی خوب هم خیلی وقتها جور خیلی از نداشتهها را میکشد. این یک قانون جادویی است.
امتیاز من: ۹ از ۱۰
تونی اردمن
نماینده سینمای آلمان برای اسکار ۲۰۱۷. فیلمیبا مایهها و حرفهای آشنا که به لطف جذابیت یکی از دو شخصیت اصلیاش، تماشاگر را تا پایان با خود میکشد. هرچند ربطی به سینمای مورد علاقهام ندارد اما فیلم شستهرفته و سرحالی است و نمیتوانم این سرحالی را نادیده بگیرم.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
حسابدار
هالیوود در وضعیت حقیر و کوتهاندیش آشنایش. مهملات بی اصل و اساس، باد کردن مارمولک به خیال ارائهی تمساح. فیلمیدرخودمانده (اوتیستیک!). اصلا توصیه نمیشود.
امتیاز من: ۵ از ۱۰
چشمهای مادرم (نیکولاس پشی)
فیلمیبه غایت سودایی و مالیخولیایی. تلنبار اندوه تنهایی و مرگ در گوشهای متروک و پوسیده از دنیا. تماشای فیلم به کسانی که روحیه آسیبپذیر دارند پیشنهاد نمیشود. ساند ترک فیلم به طرز متناقضی، شیرین و هراس انگیز است.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
زیر سایه (بابک انوری)
نگاهی متفاوت به جنگ ایران و عراق. در مایههای فیلم وحشت. برون فکنی روانشناسانه ی اضطراب و خفقان یک نسل. گاهی خامدستانه و گاهی درخشان در اجرا. فیلمیبرای مرور دلتنگی ما قربانیان جنگ.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
شب منهتن (برایان دیکوبلیس)
یک بی مووی خیلی خلاص از دار دنیا که فقط میخواهد به هر ترفندی شده، معما داشته باشد و معمایش را به اندازه یک فیلم بلند کش بدهد. کاستیهای قابل توجهی میشود برای ساختار درام این فیلم برشمرد اما نقشبازی قدرتمندانه آدرین برودی، خودش یک جذابیت گردشگری است. خدا حفظش کند.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
خدمتکار (پارک چان ووک)
فیلم استاد که او را با شاهکار Old boy میشناسند، به لحاظ قصهگویی و درام عالی است اما فراتر از آن فیلم مهمیاست برای درک اهمیت سیاسی و ایدئولوژیک همجنسگرایی زنانه که چند سالی است در سینما به شکل دلواپسانه (بدجور دلواپسانه) متجلی شده است. راه رهایی از زنجیر استبداد مردانه این است: “دیگر نیازی به قضیب نیست.” و این اصلا عجیب نیست.
این فیلم مهم است، به دلایلی غیرسینمایی. نماد شاخص روزگاری است که آیندگان از آن به عنوان نقطه عطف سرنوشت انسان بر زمین نام خواهند برد. بخشی از آن آگاهی سترگ که علیه اراده معطوف به هستی و در نتیجه، علیه ایدئولوژیهای مستقر و منتفع کنونی است.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
نفوذی (برد فرمن)
یک فیلم گنگستری و مافیایی و البته پلیسی درجهیک با موقعیتی جذاب و حسابی دراماتیک به سبک و سیاقهالیوود. برایان کرانستون در جای درست قرار گرفته، جایگاه نوپای یک کلیشه محض. مهمترین نکته فیلم غرق کردن مخاطب در جذابیت یک زندگی تبهکارانه است که حس متناقض عجیبی در پایان خلق میکند. و نکته دیگر: این فیلم یکجورهایی به سرنوشت ما ایرانیهای بدبخت گره خورده. قصه پولهایی است که آخرش بمب شدند و ریختند بر سر سربازان و هموطنان ما.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
هیولای پول (جودی فاستر)
فیلمیبا یک موقعیت آشنا اما همچنان جذاب، با نگاهی هجوآمیز به یک مقوله بسیار غمانگیز. و جرج کلونی که آثار سالخوردگیاش آشکارتر از قبل شده اما همچنان دلپذیر است.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
چندشآور (کیوشی کوروساوا)
سینمای خاور دور، در یک دهه اخیر خودش را در ژانر وحشت و تریلر به عنوان یک مدعی تثبیت کرده و دست بالا را دارد. این هم فیلمیاز ژاپن، محصول ۲۰۱۶ با حال و هوایی چندشناک و مضمونی آزاردهنده. روانشناسانه و تاریک.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
سالی (کلینت ایستوود)
فیلمیساده و گرم و گیرا. با اندکی هیجان و کلی احساس پاک فراموششده. و ایمان دارم که دنیا با تام هنکس جای زیباتری برای زیستن است. درود بر ایستوود پیر.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
قدیسهها (هدی بنیامینا)
محصول ۲۰۱۶. تحسینشده در جشنواره کن ۲۰۱۶. فیلمیلبریز از کلیشههای آشنا و بسیار تکراری درباره زندگی حاشیهنشینها و اقوام مهاجر در اروپا. اما همچنان جذاب و درگیر کننده.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
پیش از آنکه بیدار شوم (مایک فلاناگان)
این یکی از زلالترین و احساسیترین فیلمهای ۲۰۱۶ است که در بستر یک فیلم خیالی، ما را با حقیقت سوگواری آشنا میکند. فیلمیکه سخت بشود دوستش نداشت.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
هرچه بادا باد (دیوید مکنزی)
شاهکار دیوید مکنزی. با بازیهای ناب جف بریجز، کریس پاین و بن فاستر. مرثیهای بهنگام برای آمریکا. فیلمیعمیقا مالیخولیایی و دلگیر و کمابیش ایستا که به شکل متناقضی در بستر دراماتیک غرب وحشی شکل گرفته. من آمریکای مغموم این فیلم را خوب میشناسم.
امتیاز من: ۱۰ از ۱۰
پلاک ۱۰ جاده کلاورفیلد (دن تراکتنبرگ)
با بازی همیشه عالی جان گودمن و یک فیلمنامه جذاب و نفسگیر. با پایانی که چندان به من نمیچسبد.
امتیاز من ۸ از ۱۰
وینر
مستندی درباره آنتونی وینر نماینده سابق کنگره آمریکا و همسر سابق هما عابدین مشاور هیلاری کلینتون. محصول ۲۰۱۶ . شاهکار. باید ببینیدش. توضیح نمیدم دربارهاش.
امتیاز من: ۱۰ از ۱۰
او (پل ورهوفن)
پل ورهوفن (کارگردان غریزه اصلی) هنوز هم یک کژاندیش لعنتی است. فیلمیبر مبنای درگیریهای جنسی. فیلمینهچندان عمیق و متفکرانه اما در هر حال، جذاب و رسواگر.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
نفس نکش (فیدی آلوارز)
یک فیلم پر از تعلیق و هراس. بدون روح و جن و از این دست اباطیل. بهراستی نفسگیر.
امتیاز من: ۹ از ۱۰
اسنودن (الیور استون)
فیلمیگیرا و جذاب. جدا از کل فیلم که ضرب شست کارگردانی بود و بازی عالی جوزف گوردون لویت (که واقعا بازیگر بزرگی است) عاشق دقایق پایانیاش شدم که تأثیر احساسی خیلی خوبی دارد و تا پایان تیتراژ هم ادامه پیدا میکند.
امتیاز من ۸ از ۱۰.
هفت دلاور (آنتوان فوکوا)
چه طور میشود به شکوه دار و دسته یول برینر و استیو مک کویین و بقیه رفقا نزدیک شد. واقعا نشدنی است. اما منصف که باشیم این بازسازی هم به یک بار تماشایش میارزد.
همیشه بدرخش (سوفیا تاکال)
مینیمال و شخصیتکاو. مروری بر آن روی دیوسالار زنانگی. گرم و گیرا و البته تلخ. یک فیلم کمهزینه دوستداشتنی.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
هیس (مایک فلاناگان)
فیلمیجمعوجور و لبریز از تعلیق از چشموچراغ سینمای وحشت در این زمانه.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
چراغها خاموش (دیوید اف. سندبرگ)
ایده پردازی جالب برای رهایی سینمای وحشت از تکرار مکررات. نفسگیر.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
کافه سوسایتی (وودی آلن)
فیلمیمتوسط از استادی بزرگ. همچنان دلپذیر و سرشار از کمدی ناب آلن.
امتیاز من: ۸ از ۱۰
مویه (هونگ جین نا)
ملغمهای دلپذیر و مؤثر برای القای مفهوم مورد نظر فیلمساز در باب خدا و شیطان. پایان فیلم جور کاستیهای میانهاش را میکشد.
امتیاز من: ۷ از ۱۰
احضار روح (۲)
بد و بیرمق. ناضروری.
امتیاز من: ۶ از ۱۰
مکاتبه (جوزپه تورناتوره)
مرثیهای تلخ بر تقلای انسان برای جاودانگی. فیلمساز بزرگ ما تلختر از همیشه بر بیداد هستی میتازد. فیلمیبرای خلوت و تزکیه.
امتیاز من: ۱۰ از ۱۰
در جهنم توصیف
یکی از مصایبی که با خواندن رمان و داستان کوتاه بهویژه انواع ایرانیاش تجربه میکنم و بدجور حرص میخورم فقدان کشش و جذابیت است. داستاننویسی در ایران بهگونهای نالازم و ویرانگر با مقوله روشنفکری گره خورده است. نویسنده باید روشنفکر باشد و روشنگری کند. روشنفکری هم در ایران مفهوم گسترده و فراگیری نیست. محدود است به رویکردی ضدگفتمان با درجاتی از نهیلیسم، چپگرایی، مذهبگریزی و خاص گرایی همراه با طرد عوام. در چنین بستری، تنها چیزی که شکل نمیگیرد قصه است. قصه به معنای روایت یک رخداد جذاب که تفاوتی با کرختی فرسایندهی روزمرگی داشته باشد یعنی حتی وقتی از روزمرگی سخن میگوید آن را در یک بستهبندی چشمگیر و گولزننده به خوردت بدهد.
رایجترین رویکرد در داستاننویسی ایرانی، توصیف است. توصیف فضا و جغرافیا، توصیف ظاهر آدمها، توصیف اشیا، توصیف مکان قرارگیری هر چیز در لوکیشن، توصیف نحوه حرکت اندامها و میمیک صورت و خلاصه، توصیف و توصیف و توصیف تا حد تهوع؛ اما هیچ داستانی در خلأ خوانده نمیشود. من امروز در سال ۲۰۱۶ میلادی با مخاطب قرن هجدهم و نوزدهم میلادی تفاوتهای بنیادین دارم. من غرق تصویرم. تمام زندگیام از بام تا شام آماج تصاویر است، تلویزیون، اینترنت، من لحظهبهلحظه با تصویر نفس میکشم. آرشیو ذهنیام از زمین و فضا و جانداران و اقلیمها و شهرها و پرتافتادهترین نقاط، سرریز است. واقعا مخاطبی چون من، چه نیازی به این حجم از توصیف بیهوده دارد آنهم وقتی قرار نیست هیچ روایت و رخدادی در کار باشد. به گمانم داستاننویسی بر پایه افراط در توصیف به قصد حجیم کردن متن، آنهم در این روزگار، نهایت عقبافتادگی ذهنی است اگر تلاش مذبوحانه و رقتانگیزی برای نویسنده شدن نباشد. شاید روزگاری نقاشی کردن از چشماندازهای طبیعی و هرچه بیشتر طبیعی جلوه دادن آن، چالشی مقدس برای نقاشان بوده، اما امروز با همگانی شدن عکاسی و تصویر متحرک، آنگونه از نقاشی بیشتر به یک انزوای خودخواستهی اسکیزوتایپیک (یک نوع اختلال شخصیتی) شبیه است تا تلاشی برای هنر بهمثابه بداعت و کشف.
جوان ایرانی، داستاننویسی را از انجمنهای ادبی و کارگاههای پرتوپلا آغاز میکند. در این کارگاههای مسموم، پوسیدهترین شیوههای داستاننویسی با تکیه بر ادبیات قرن هجده و نوزده آموزش داده میشود؛ اما مگر داستاننویسی قابلآموزش است؟ کتاب جوانها را که میخوانی انگار همه را یک نفر نوشته. دریغ از ذرهای تشخص در نثر. دریغ از ذرهای بازیگوشی و تلاش برای کنده شدن از غل و زنجیر گذشتگان؛ و مهمتر از همه اینها: دریغ از یک قصه جذاب، یک موقعیت بکر و تازه، دریغ از کشش دراماتیک، دریغ از هیجان و چالش و رازگونگی. همهچیز خلاصه میشود در چسنالههای روشنفکری، از موقعیتهای بهشدت مکرر عشق سوخته، رابطه زناشویی تمامشده، بطالت روشنفکری، زندگی به ته خط رسیده یک روشنفکر یا فعال سیاسی و آرمانهای سوخته و… و… و…و این وسط کسی کمترین (مطلقاً) کمترین سهمیبرای ترس، هیجان، معما، ابهام، نوآوری در روایت و اکت قایل نیست. ممکن است پنجاه صفحه از یک قصه را بخوانی و فقط توصیف چهره و هیکل طرف و دوستانش و اتاق پوسیده زندگیاش را خوانده باشی و حرفهای خوابآلودی که شخصیتهای حتماً ته خط به زبان میآورند. دریغ از یک اکت، یک پیچش داستانی، یک غافلگیری، دریغ از یک دیالوگ تکاندهنده و تلنگرزننده.
داستان ایرانی هنوز نتوانسته خودش را از زیر سایه نویسندگان بزرگ قدیمیبیرون بکشد. هنوز حتی یک جوان بیستساله پیدا نشده که طراوت داستانهای پنج دهه پیش بهرام صادقی را به ذهن بیاورد. افسوس بزرگ من این است که کاش جای پیروی از گلشیری بزرگ، داستان نویسان ما به سمت صادقی میرفتند. گلشیری یک عدد بود و همه مقلدانش ولمعطلاند. متنهای توصیفی و عمداً دشوار او با نثر فاخر و رازآلودش، نمیتوانند به تقلید درآیند و فقط مقلد را رسوا میکنند. داستان ایرانی باید خودش را از این مهلکه برهاند. برای یکجور خاص از نویسندگی، یک شهریار مندنی پور بس است. حتی ابوتراب خسروی با تمام استادیاش، در این وادی زیادی به نظر میرسد. شاید بیرحمانه باشد اما آدمیزاد خودش باید بداند که قلهی فتحشده را از نو فتح کردن، ارجوقربی ندارد. برای آن شکل که بیژن نجدی مینوشت، خودش بس بود و حتی تکرار خودش هم بعد از کتاب یوزپلنگها… زیادی بود. دیگران که آن شکل مینویسند، رقتانگیز و بیچاره به نظر میآیند.
ادبیات آمریکا هرگز یک همینگوی دیگر نداشت و نخواهد داشت. یا حتی یک کارور دیگر. یا یک مککارتی و آپدایک دیگر. کسی هم با تقلید از آنها به جایی نخواهد رسید.
داستانی را تصور کنید که در آغازش حسن آقا در خانهاش را باز میکند تا وارد شود. نویسنده چهره و لباس حسن آقا را توصیف میکند و سرگذشت پدربزرگ و جد بزرگش را هم میگوید. درباره کیفی که در دست حسن آقاست هم افاضه میکند و این را هم اضافه میکند که خانه حسن آقا دقیقاً چه شکلی است و گلدان کجا قرار دارد و یخچال کجا و … ناگهان به خودت میآیی که ده صفحه گذشته و حسن آقا هنوز یکلنگهپا در آستانه در است. خب لعنتی! اجازه بده حسن آقا بیاید داخل خانه و برایش اتفاق ترتیب بده، شخصیتش را خاص و جذاب کن، برایش نقشه بکش که در یک موقعیت جذاب دراماتیک قرار بگیرد. بس کن اینهمه رودهدرازی درباره جد پدری حسن آقا و تکرار مکرراتی که در قصههای هدایت و علوی و آل احمد و هوشنگ گلشیری و مقلدانش خواندهایم. شخصیتها و موقعیتهای اجتماعی تازهتری را انتخاب کن. یک قصه جذاب بگو با مسیری تازه که قبلاً کسی لگدمالش نکرده باشد.
داستان ایرانی، به دست کارگاههای مسموم به سرپرستی نویسندههای میانمایه و بدنویس، در حال نابودی است؛ اما در دل هر ویرانهای هم شقایقی میتواند بروید. ناامید نیستم از روزی که داستاننویسی بر مبنای ایده و موقعیت و رخداد، جای داستاننویسی بر پایهی توصیف و کش آوردن زورکی کلام را بگیرد.
—–
پی نوشت: هر نقدی به نویسندگان ایرانی به خودم هم وارد است.
این است انقلاب
I
سرانهی مطالعه در ایران بسیار پایین است. این گزاره هرچند درست است اما به همان اندازهای که ده سال پیش میتوانست درست باشد درست نیست! چون امروز ما ایرانیها در متن یک رخداد عظیم فرهنگی غوطهوریم که بیتردید آنتیتز انسداد و سختگیری سالیان گذشته است.
پارسال پستی نوشتم که به دلیل اختلال فنی سایت بر باد رفت و نسخه پشتیبان هم نداشتم که دوباره بارگذاری کنم. افسوس آن پیشامد بد هنوز با من هست اما بر این شدم که خلاصهای از آن را بازبنویسم؛ که همچنان مناسبت دارد و همچنان دلگرمکننده است.
بعد از انسداد بیرحمانه رسانههای کارآمد و بیبدیلی مثل یوتیوب و فیسبوک، میشد گفت تقریبا از موهبت اینترنت چیزی دست ایرانیان را نمیگیرد و محروم شدن از آن دو ظرفیت عالی برای جستوجوی محتوا و برقراری ارتباط، اینترنت را در ایران به یک مضحکهی نفرتانگیز تبدیل کرده بود. با روی کار آمدن دولت یازدهم، و با توجه به فضای بسیار مأیوس و بد حاکم بر اجتماع، بالادستیهای سیاست چاره را در این دیدند که دستکم از انسداد رسانههای متاخرتری مثل اینستاگرام و تلگرام چشم بپوشند و البته احتمال انسداد را همواره مثل شمشیر داموکلس بر سر ملت آویزان نگه دارند. با تمام کش و قوسها و اعمال فشارها برای انسداد این دو شبکه، متولیان امنیت اجتماعی، چاره را در تحمل و آزمودن این وضعیت ناگزیر دیدند و البته بنیادگرایان فشارگرا هم برای نخستین بار با تصمیمیبخردانه همتایان و همراهان خود را به استقبال از این رسانهها دعوت کردند و به اصطلاح، به جای خالی کردن میدان کوشیدند از این ظرفیت برای مناظره و مجادله و مقابله بهره بگیرند. دیری نگذشت که اینستاگرام و تلگرام محبوبیتی چشمگیر و دیوانهوار در میان ایرانیان پیدا کردند. درباره اینستاگرام اتفاق عجیبی افتاد. ایرانیها از فضایی که مختص عکس و ویدیوست، کارکرد تازهای استخراج کردند و آن را به یک وبلاگ نصفهنیمه، دگردیسه کردند و اریژینالیته فعالیت متنیشان بسی بیشتر از عکس و فیلمهایی است که به اشتراک میگذارند و در واقع محترمانه و در کمال خونسردی از اینجا و آنجا سرقت میکنند.
قصه تلگرام از این هم عجیبتر است. تلگرام هیچ محبوبیتی در میان هیچ کشوری ندارد و گویی تنها برای ایران ساخته شده است. بیایید خودمان را فریب ندهیم. واقعا به نظر میرسد تلگرام همان اپلیکیشن ارتباطی و پیامرسانی تولید داخل است که سالها وعدهاش داده میشد. تلگرام هیچ هویت و شناسنامهای ندارد. البته برایش قصهای ترتیب داده شده از این قرار: که یکی دو شهروند روس آن را ساختهاند و خودشان هم در خارج از روسیه زندگی میکنند. اما این روسهای گرانقدر دقیقا این اپلیکیشن بسیار پویا و کارآمد را که هر روز غنیتر و کاربردیتر از قبل میشود و به راستی رسانهای بیهمتاست فقط برای ایرانیان ساختهاند؟ و هدفشان از این همه هزینه برای تامینهاست چنین رسانهای با این حجم از مالتیمدیا چیست؟ آیا صبر و تحملی که بالادستیها در قبال تلگرام خرج میکنند تصنعی و فریبکارانه است؟ آیا تلگرام واقعا همانقدر که در آغاز ادعا میشد، امنیت سایبری دارد؟
بر خلاف تصور، ابدا قصد مخالفخوانی ندارم. تلگرام فارغ از چیستی و چراییاش، یک اتفاق بزرگ و بیهمتا در تاریخ ایران است. از تمام ظرفیتهای تحسینبرانگیزش در تولید و نشر محتوا که بگذریم و از نقش دلانگیزش در سرگرمسازی و برقراری ارتباط هم که چشم بپوشیم، تلگرام برای من دو ویژگی دیوانهکننده دارد که تمام معادلات و محاسبات بدبینانهی سالیان سالام را بههم زده است.
تصور کنید: یک خانم خانهدار ایرانی با تحصیلات دیپلم یا زیر آن، یک پیرمرد یا پیرزن بازنشسته یا خانهنشین، یک نوجوان بازیگوش کمتوجه و درسنخوان، یک نگهبان شب فلان اداره و… در یک قرن اخیر، احتمالا هرگز فرصتی برای اغلب این مردم نازنین پیش نمیآمده که مطالعه کنند یعنی چیزی را برای پر کردن اوقات فراغت خود بخوانند. منظورم مطالعه به معنای مطلق کلمه است، خواه یک مجله سرگرمیباشد، خواه کتابی روانشناسانه و عامهپسند درباره راههای موفقیت!، خواه کتابی تاریخی یا مجلهی دانستنیها یا صفحهی حوادث روزنامهها و… . دقت کنید که در تمام سالها مطلقا دلیلی برای مطالعه در اغلب ایرانیها وجود نداشته است. حساب آن درصد اندک که اهل مطالعه هستند را جدا کنید. سرانه بسیار پایین مطالعه که سالها مایه شرمندگی ما بود دقیقا مربوط به همین وضعیت تاریخی و فرهنگی است. اما امروز با تلگرام اتفاق بزرگی در حال رخ دادن است. همه از هر قشر و مسلک و با هر سطح سواد، در روز مشغول خواندن انواع و اقسام متون تلگرامیهستند. از اخبار روز تا آموزش آشپزی و خانهداری، از رازهای کسب موفقیت تا شیوهی پرورش و آموزش کودک، از راههای همسرداری تا دانستنیها و عجایب و لطیفهها و شعر و داستانک و… . تلگرام به معنای واقعی، بمباران نوشتهها و یادداشتهاست. هر کس با هر سطح سلیقه و سوادی در روز با دهها و صدها و هزاران سطر روبهرو میشود. درست نگاه کنیم: پدیده خواندن در حال رخ دادن است! کسانی در حال خواندناند که محال بود هرگز مجله یا کتاب بخوانند. این یک انقلاب بزرگ فرهنگی نیست؟
اما یک اتفاق بسیار شگفتانگیزتر هم در حال رخ دادن است. بسیاری از کسانی که تا پایان عمر خود اصلا لازم نبود جز نوشتن اسمشان در فرمهای اداری و امضا کردن، چیز دیگری بنویسند و محال بود هرگز جملهای تا آخر عمر بنویسند، روزانه در حال نوشتناند. گیرم چت، شرکت در بحثهای گروههای تلگرامی، گیرم کامنت گذاشتن، احوالپرسی از یک آشنا و دوست و فامیل… خدای من! از زن خانهدار، تا آن جوان سیکل همه در حال نوشتناند. کم و زیاد. درست و غلط. با املای بد. اما این یک رخداد عجیب تاریخی است. تلگرام به شکل هراسانگیزی، به عضوی از خانواده اغلب ایرانیها بدل شده و حضوری قاطع، مشخص و ممتاز در زندگی روزانه آنها دارد.
با تلگرام و کمتر از آن اینستاگرام، نوشتن و خواندن در ایران جان گرفته. شاید امروز این نوشتن و خواندن کیفیت بالایی نداشته باشد اما بی هیچ تردیدی، رهگذاری است به سوی بهتر نوشتن و بهتر خواندن و بیشتر خواندن.
بله، اینکه سرانه مطالعه در ایران بسیار پایین است دیگر گزارهی دقیقی نیست. کافی است به دور و برمان نگاه کنیم. خالهی پیرمان، برادرزاده یازده سالهمان، پسرعموی ذاتا گریزان از فرهنگمان، و… و… و… همه در حال خواندن و نوشتناند و زیر بمباران اطلاعات پراکنده. سطح آگاهی عمومی، امروز بسیار فراتر از ده یا بیست سال قبل است و با استمرار این روند حتما آگاهی عمومیبه عمق و کیفیت بهتری خواهد رسید و تمرکز و هدفمندی بیشتری خواهد یافت.
نمیدانم تلگرام (این رسانه معلق بیهویت) تا کی دوام خواهد آورد و بعدا چه جایگزینی برایش پیدا خواهد شد، اما میدانم راهی که با تلگرام آغاز شده و محبوبیت ظرفیت تولید و نشر محتوای آن، نقطه عطفی برای آینده است. این راه هیچ بازگشتی ندارد و هیچ انسداد بفرمودهای هم جلوی این پویایی اجتماعی را نخواهد گرفت.