در حاشیه‌ی سریال مدیری و اعتراض پزشکان

سریال در حاشیه یا «اتاق عمل» سابق مهران مدیری، طبق انتظار موجب نارضایتی پزشکان شد. رییس نظام پزشکی هم نامه‌ای به رییس صدا و سیما نوشته و اعتراض صنفش را به تصویر سیاه و منفی پزشک در تلویزیون یک بار دیگر علنی کرده. به نظرم رسید چند نکته را برجسته (های‌لایت) کنم و در مقام یک چوب دوسرطلا (سینما و پزشکی) خاموش نمانم:

– مهران مدیری چند سالی‌ست چنته‌اش خالی از خنده و نوآوری در عرصه‌ی طنز است. در ورطه‌ی خودبسندگی و مجیزخواهی گرفتار شده و طبعاً اطرافیان مجیزگو هم نمی‌توانند منتقدان خوبی برای او باشند. اهل فن بر این نظرند که روند فرودی مدیری با جدا شدن پیمان قاسم‌خانی از او (یا برعکس) شروع شده یا دست‌کم شتاب گرفته است. شخصاً با این نظر همراهم هرچند همکاری این دو عزیز همیشه هم شاهکار نیافریده. پس از قهوه‌ی تلخ حضور مدیری در شبکه‌ی خانگی آن‌چنان وجدآور و دل‌انگیز نبود. ته کشیدن کمدین، پدیده‌ای طبیعی است مضاف بر آن‌که وقتی دست‌مایه‌‌ی اصلی خندان یعنی شوخی با امور جنسی که همه‌ی کمدی‌سازهای زمین از آن بهره‌ی کامل می‌گیرند، در قلمرو ممنوع باشد، خنده گرفتن با شوخی‌های اجتماعی بسیار دشوار و به‌راستی ضخیم و یبوست‌زاست آن هم در شرایطی که خطوط قرمز سیاسی امکان گام برداشتن را به‌شدت محدود می‌کنند. چاره در لودگی است و ساختن تیپ‌های به‌شدت اغراق‌شده و کاریکاتوری (کاری که مدیری در آن کم نمی‌گذارد). در چنین شرایط قزمیتی، اعتراض پزشکان به سریال در حاشیه آخرین میخ بر تابوت کمدی‌ساز بی‌رمق این سال‌هاست. احتمالاً خود او هم مثل بنده درگیر این پرسش است که: در این سرزمین گل و بلبل درباره‌ی چه موضوعی می‌شود کمدی ساخت که به تریج قبای کسی اصابت نکند؟

– حساسیت پزشکان مشخصاً مربوط به سریال بی‌دروپیکر  و بی‌ارزش در حاشیه نیست. نطفه‌ی این نارضایت‌مندی فراگیر (به عنوان یک پزشک در متن این مناسبات هستم و از میانه‌ی میدان برای‌تان گزارش می‌ذهم) با رویکرد عجیب و عوام‌فریب وزیر ظاهرالصلاح بهداشت جناب دکتر‌هاشمی‌شکل گرفته است (هرچند در بستر یک شوخی سیاه، خود او در جریان ساخت این سریال اعتراضش را علنی و مدتی هم روند پروژه‌ی مدیری را آشوبناک کرد). جناب‌هاشمی‌در رویکردی که با مشی دولت دیپلمات‌‌مآب و سیاست‌ورز روحانی فرسنگ‌ها فاصله دارد و بیش‌تر یادآور دولت معجزه‌ی هزاره‌ی سوم است، به جای اصلاح نظام‌مند فساد موجود در بخش کوچکی از جامعه‌ی پزشکی (در بسیاری از جوامع دیگر کشورمان فساد بخش بزرگ‌تر و غالب است و پزشکان از این بابت به‌راستی روسفیدند) در باب مسائلی مثل زیرمیزی و… آن را در بوق و کرنا کرد و لشکرکشی رسانه‌ای راه انداخت و دست تطاول به روی هم‌صنفان خویش گشود و عجیب ناشیانه اندک اعتماد مردم به پزشکان را دود پراکنده کرد. خردمندان بر این باورند که موج احساسی برآمده از این عوام‌فریبی هرچند موجبات قهرمان‌‌‌بازی گذرای یک مدیر را فراهم می‌آورد اما در نهایت او مته به جان قایق خود گذاشته و باید سطل سطل گرداب خودساخته‌اش را خالی کند. بن‌مایه‌ی گستاخی بی‌حدومرز در حاشیه همان قهرمان‌بازی‌های جناب وزیر است که کار اساسی را وانهاد و به پوپولیسم چراغ سبز داد.

– نه فقط در ایران بلکه در تمام کشورهای عقب‌افتاده‌ی گرفتار شکاف گشاد طبقاتی، پزشکان قشری منفور برای عوام‌الناس‌اند. مردم با ایمانی راسخ، پزشکان را موجب اغلب بدبختی‌های موجود می‌دانند و محاسبه‌ی درآمد آن‌ها یکی از مشغله‌ها یا سرگرمی‌های‌شان است. پزشکان به دلیل داشتن شرایط مالی متوسط (با درآمدی بسیار کم‌تر از اغلب شغل‌های پول‌ساز) یک مشت دزد بی‌شرافت حساب می‌شوند در حالی که بنگاهی و دلال و بسازبفروش و پیتزافروش و جگرکی و لوله‌کش و سیم‌کش و بنا و نجار و آهن‌فروش و آجرفروش و طلافروش و پارچه‌فروش و کلاً اهل بازار و صراف و مکانیک و بقال و چغال و فوتبالیست و واسطه‌ و رشوه‌گیران پرشمار ادارات و بانک‌ها و نهادها و… که همه چندبرابر نود درصد پزشکان درآمد دارند جملگی شریف‌ترین موجودات‌اند و صاحبان همین مشاغل هم در کنار قشر متوسط رو به پایین و قشر محترم تهیدست، پزشکان را شیاطینی ملعون می‌نامند. اما نکته‌ی بامزه در رویکرد دوگانه (بخوانید دورویی) در مواجهه با پزشک است. اغلب مردم با پزشکان در نهایت احترام برخورد می‌کنند و در بدترین حالت به شکلی ناخواسته مرعوب جایگاه علمی‌آن‌ها هستند (به‌خصوص پزشکان باسابقه‌تر که مدرک‌شان را از دانشگاه پولی و غیرانتفاعی و چلغوزآباد و… نگرفته‌اند) اما تقریباً بیش‌تر همین مردم، به محض دور شدن از محدوده‌ی استحفاظی پزشک مورد نظر، او را لعن و نفرین می‌کنند و در بهترین حالت به باد تمسخر می‌گیرند. پزشکان هم از این واقعیت فرهنگی‌اجتماعی آگاه‌اند و چاره‌ای جز مدارا ندارند.

– حتما عده‌ای می‌رنجند اما پزشکی با هیچ شغلی قابل‌قیاس نیست؛ والاترین شغل است چون با جان آدمیزاد سروکار دارد و آدمیزاد بی‌جان اصلاً موضوعیت ندارد که به حیلت سیاست و عمران و اقتصاد و رفاه و باقی چیزها برسد. پزشکی دقیقاً شغلی مقدس است به همان معنای عوامانه‌ای که به خوردمان داده‌اند. باید بار سنگین هستی بر شانه‌های یک جراح در اتاق عمل یا تنهایی اندوه‌بار یک پزشک زحمتکش اورژانس را هنگام نجات جان یک هم‌نوع ببینید. باید دلشوره و اضطراب بی‌حدوحصر یک دانشجوی پزشکی در مواجهه با با مفهوم بیماری و اضمحلال و مرگ را تجربه کنید. باید احساس فرساینده‌ی غوطه خوردن در سیل بدبختی‌های انسان‌های دردمند را به عمق جان دریابید. آن قشر رو به انقراض پزشکان کراوات‌زده‌ی متمول لم داده بر مبل‌ ده‌بیست میلیونی در مطب شخصی را فراموش کنید. آن‌ها حتی دو درصد از کل پزشکان شاغل در سرزمین پهناور ایران نیستند. بسیاری از پزشکان به دلیل سوءتدبیر مسئولان در سامان‌دهی نظام پزشکی و بذل و بخشش مدرک پزشکی از هر دارغوزآباد، صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه می‌دارند و به‌سختی جزو طبقه‌ی متوسط هستند. شاید یک پزشک عمومی‌با پانزده‌بیست سال سابقه‌ی کار درآمدی در حد یک کارمند باسابقه‌ی بانک داشته باشد اما با یک تفاوت اساسی: کارمند ساعت کاری مشخصی دارد و نیمی‌از شبانه‌روزش در اختیار خودش است اما پزشک بخت‌برگشته باید شب‌ها کشیک بدهد و پیوسته کم‌خوابی بکشد و روزی فقط یکی دو ساعت اوقات فراغت داشته باشد تا بتواند درآمدی نزدیک به آن کارمند بانک داشته باشد و البته از وام‌های بی‌بهره‌ی خاص کارمندان هم (که در کمال شگفتی چهار پنج ساله آن‌ها را صاحب خانه و اتوموبیل لوکس می‌کند) به‌کل بی‌بهره است!

– بدیهی‌ست که در این عرصه هم مانند تمام عرصه‌ها، آدم‌هایی فاسد و بی‌وجدان حضور دارند. چاره در فرهنگ‌سازی و نهایتاً بازرسی مدون و پیوسته و نامحسوس است. نتیجه‌ی شلوغ‌کاری و مردم‌فریبی در بزرگ‌نمایی فساد مالی اقلیتی از پزشکان و تعمیم آن به کل جامعه‌ی نگون‌بخت پزشکی (که کم‌ترین خیری از جوانی ندیده‌اند و در چهل سالگی به‌سختی یک‌پنجم درآمد یک لوله‌کش را دارند)، از بین رفتن اعتماد کم‌رنگ مردم به پزشکان است. بر این باورم که در زمینه‌ی اخلاق حرفه‌ای و شفافیت مالی، باید بسیار سخت‌گیرانه با پزشکان برخورد شود اما دلیلی ندارد این موضوع، نان سفره‌ی مردم باشد و باتومی‌شود در دست آن‌ها تا نفرت همیشگی‌شان از پزشکان را بیش از پیش متبلور کنند.

– سینما و تلویزیون در ایران موقعیت فضاحت‌باری دارد. ایران یکی از مسدودترین و ممنوع‌ترین کشورهای کره‌ی زمین است و دست فیلم‌نامه‌نویسان برای نوشتن به‌کلی بسته است. عشق و جنسیت را که از سینما حذف کنیم تقریباً نود درصد همه‌ی قصه‌های عالم را حذف کرده‌ایم. تحمل نقد خشونت را هم نداشته باشیم همان بلایی نازل می‌شود که بر سر کیانوش عیاری با خانه‌‌ی پدری‌اش آوار شد. از نابسامانی‌های اجتماعی هم که بگوییم مثل عصبانی نیستم‌ رضا درمیشیان به حبس می‌افتیم. در حوزه‌ی شوخی و کمدی هم با هر کس که شوخی می‌کنیم باید مراقب طوفان اعتراض‌ها باشیم و در وحشت تعطیلی و توقیف زندگی کنیم. سینما هیچ ربطی به عالم واقعیت ندارد. در عالم خیال همه چیز مجاز است. بداعت در شخصیت‌پردازی یعنی این‌که جنبه‌های نانموده و نامکشوفی از شخصیت‌ها را عیان کنیم. یک پزشک می‌تواند فاسد باشد همان‌طور که یک قاضی، یک پلیس، یک روحانی، یک معلم، یک نماینده‌ی مجلس و یک وزیر هم می‌تواند فاسد باشد و نمونه‌‌ی همه‌ این‌ها را در تمام این سال‌ها در کشور خودمان دیده‌ایم. اما حالا که جز پزشکان هیچ‌‌یک از اقشار نام‌برده را نمی‌توان در هیچ فیلمی‌فاسد نشان داد (گناهکاران فرامرز قریبیان یک استثنا بود)، توصیه‌ام به هم‌صنفانم این است که بی‌خیال اعتراض به سریال آبکی مدیری بشوند (که حتی یک ثانیه هم نمی‌تواند خنده به لب بیاورد مگر در نمایش پشت صحنه‌هایش که آن هم به خنده‌ی بازیگران می‌خندیم و حتما می‌دانید که تماشای خنده‌ی دیگران هم مثل خمیازه مسری است و لزوماً به دلیل خنده‌دار بودن اصل قضیه نیست) و بگذارند فتح بابی شود برای نقدپذیری حتی اگر کار از نقد گذشته و به هزل و لودگی رسیده باشد. بیایید یک جور دیگر به قضیه نگاه کنیم. طفلک مدیری مجالی برای جولان ندارد و در این هنگامه‌ی کفگیر و دیگ، پزشکان را تنها مأمن خود دیده است. به پاس روزهای پرشماری که این کمدی‌ساز بانمک خنده بر لب‌مان نشانده و حال‌مان را خوش کرده بیایید بی‌خیالش شویم، شاید دیگران هم از ما بیاموزند. بیایید از واکنش مازندرانی‌های خونگرم به سریال پایتخت یاد بگیریم که مثل بعضی اقوام با شمشیر آخته مترصد عربده‌کشی در پی هر اشاره و شوخی نیستند.  کدام‌یک در نگاه‌مان محترم‌‌ترند؟ آدم‌های وسیع‌القلب و بلندنظر یا عربده‌کش‌های خشن و زمخت همیشه‌مهاجم؟

پی‌نوشت: همان‌طور که از اغلب کامنت‌ها هم برمی‌آید ناراحتی اصلی مردم، درآمد پزشکان است. هر کس بابت کارش پول یامفت بگیرد نوش جانش است اما پزشکان اگر پول بگیرند مردم را می‌دوشند! به همین دلیل یک عدد پیتزا بیست هزار تومن است و ویزیت هشتاد درصد پزشکان ایرانی بالاجبار ۱۵ هزار تومن است. خواندن این لینک روشنگر را به همه کسانی که از پزشکان متنفرند پیشنهاد می‌کنم.  این‌جا

روز طبیعت و سهم اندک من

IMG_4093

این اولین پستی است که در سال ۹۴ می‌نویسم و خرسندم که موضوعش برایم خیلی اساسی است.

سیزده فروردین در تقویم رسمی‌ایران «روز طبیعت» نامیده شده؛ از معدود نام‌گذاری‌هایی که می‌تواند جنبه‌ی کارکردی داشته باشد؛ مثلاً برای نود و نه درصد مردم کم‌ترین اهمیتی ندارد که چه روزی روز پزشک یا پرستار باشد چون لزوما در آن روز هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد که به پزشک و پرستار ربطی داشته باشد یا خیری از آن‌ها نصیب مردم شود و اگر هم کسی با پزشک و پرستار سر و کار داشته باشد تغییری در رویکرد و رفتار آن‌ها نخواهد دید جز این‌که شاید بعضی از آن‌ها را در حال تبریک گفتن به هم ببیند و توی دلش بیش‌تر به آن‌ها ناسزا بگوید.

اما روز طبیعت همان سیزده‌به‌در آشنا و محبوب مردم است و بسیاری از ایرانی‌ها (و نه همه) در این روز یک جوری به طبیعت گره می‌خورند و با آن سر و کار دارند. انداختن زباله در فضای عمومی‌شاید در یک شهر مکانیزه و سیستماتیزه فاجعه‌ای پیش نیاورد چون سپورها دائماً زباله‌ها را جمع می‌کنند و حتی اگر شبی هزاران سطل آشغال هم در کف خیابان‌های شهری مثل تهران واژگون شود صبح روز بعد همه چیز تمیز و پاکیزه خواهد بود. برای جلوگیری از سوء‌تفاهم تأکید می‌کنم که ریختن زباله در هر جایی جز سطل زباله، کاری ناپسند و دور از شرافت است. اما هیچ سپوری پس از ما به طبیعت (کوه و دریا و دشت و صحرا و…) سر نخواهد زد و اساساً سیستم دولتی ایران مسئولیت تمیز کردن طبیعت را به گردن نمی‌گیرد. حتی ساحل‌هایی که منبع درآمد بعضی از شهرها هستند هم جا‌به‌جا مزین به زباله‌اند و در بهترین حالت محدوده‌ی چند متری لب دریا آن هم فقط در نوروز و یکی دو ماه تابستان پاکسازی می‌شود تا دور هم خودمان را فریب بدهیم و خوش باشیم. اما کوه و کمر و دشت و دمن، کلاً صاحب ندارد.

وضعیت فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی در ایران به گونه‌ای است که بخش غالب مردم عنایتی به رعایت قوانین و آداب مدنی و اجتماعی ندارند و تا زور بالای سرشان نباشد زیر بار هیچ محدودیتی نمی‌روند. آستانه‌ی تحمل‌شان برای نقد هم در حد صفر است و غالباً هر پند و نصیحتی را با تمسخر یا دشنام بدرقه می‌کنند. اشکال از مردم نیست. آن‌ها قربانیان وضعیت نابسامان اقتصادی و محدودیت‌های چشم‌گیر اجتماعی هستند (بی‌تردید از این حیث ایران جزو بدترین کشورهاست). اگر وضعیت اقتصادی بهتر از این بود، محدودیت‌های اجتماعی که باعث انواع و اقسام بزهکاری‌ها و زشت‌خویی‌ها شده‌اند، کم‌تر نکبت به بار می‌آوردند و آمار فساد اخلاقی بسیار کم‌تر از این می‌بود اما در این وضعیت اکازیون، کم‌تر کسی حوصله‌ی رعایت آداب تمدن را دارد و این واقعیت، در رویکرد ایرانی‌ها به طبیعت هم آشکار است همان‌طور که مثلاً در رانندگی بی‌ادبانه و جنون‌آمیزشان چیزی جز بیماری و توحش نمی‌توان دید. می‌توانیم تا ابدالدهر خودمان را گول بزنیم و هنر را نزد خودمان بدانیم و بس، اما اوضاع خراب‌تر از این حرف‌هاست. صابون این نابسامانی‌ها یا تا حالا به تن‌مان خورده یا در آینده‌ای دور و نزدیک خواهد خورد.

زمین بیچاره زبان ندارد وگرنه می‌گفت چه دردی از این همه بی‌توجهی می‌کشد. من در زیباترین و سرسبزترین روستاهای شمال (که فاصله‌ای با شهر ندارند) هم روستاییانی را دیده‌ام که جلوی در خانه‌ی خودشان زباله می‌ریزند (رسماً پخش و پلا می‌کنند!) و تا ماه‌ها به آن‌ها دست نمی‌زنند و در بهترین حالت، آن‌ها را هر روز می‌سوزانند و هوای روستا را همیشه در اوج آلودگی نگه می‌دارند! واضح است که در این مورد، کم‌کاری از دولت خدمتگزار است که زیر بار امور بهداشت و بهسازی روستاها نمی‌رود و صدالبته بازیافت زباله‌‌ی شهرها هم سرش گرد است. اما در نقاط غیرمسکونی هیچ زباله‌ای امکان امحا ندارد و طبیعت زیبای شمال، تبدیل به زباله‌دانی رقت‌انگیز شده است. 

انتظاری از دولتمردان و شهرداران و … نمی‌شود داشت چون حد کارآیی آن‌ها در بسیاری از امور، بر همگان آشکار است. اما من به سهم خودم می‌خواهم از این پس زباله‌ها را از طبیعت تحویل بگیرم و به اهلش بسپارم. البته سهم من چندان زیاد نیست چون همیشه مهمان طبیعت نیستم و  نیز نمی‌توانم اتوموبیلم را به آشغالدانی تبدیل کنم اما در حد جمع کردن ضایعات پلاستیکی (بطری‌های پلاستیکی و کیسه نایلون و…) اگر به تعفن نرسیده باشند، قطعا دست به کار خواهم شد و هر بار که گذارم به طبیعت بیفتد در حد یک کیسه زباله، مواد پلاستیکی را جمع خواهم کرد. باور کنید شما هم می‌توانید. 

در طول سال پیش رو، چندباره بر این موضوع پافشاری خواهم کرد و شاید بتوانم روش‌های جذابی را پیشنهاد بدهم و چند نفر را با خود همراه کنم. شروعش برای من از همین سیزده‌به‌در است. احتمالاً عکسش را نشان‌تان خواهم داد (عکس به مثابه فوتو!).

در آغاز سال ۹۴

IMG_4695 - Copy
عکس از عشقم؛ لیلا

این بار گفتم که دو تا یکی کنم و دو پست «در پایان سال…» و «در آغاز سال» را یک‌باره بگذارم و بگذرم.

سالی که گذشت: ۹۳

مهم‌ترین درس سالی که گذشت، برای من، این بود که بهتر است کم‌تر حرف بزنم و کم‌تر از برنامه‌ها و کارهایم بگویم، چون هر بار که حرف می‌زنم نتیجه‌اش خراب می‌شود. برای همین در سالی که گذشت کم‌تر دل‌نوشته یا مطلب شخصی در این سایت گذاشتم و بیش‌تر سعی کردم نوشته‌های انتقادی/ اجتماعی در واکنش به بعضی از رخدادهای روز ایران و جهان بنویسم. بارها فرصتی پیش آمد که بنویسم و ننوشتم اما در کل از فعالیت وبلاگی‌ام در سال ۹۳ راضی‌ام و از کامنت‌‌گذاری مخاطبان به‌شدت ناراضی. کار به جایی رسیده که دوستانی  که در شبکه‌های اجتماعی بسیار فعال‌اند و دائم در حال لایک‌زنی و کامنت‌گذاری، از نظر دادن در این روزنوشت به‌شدت اکراه دارند. دست بر قضا همین می‌تواند خوراک تحلیل‌جانانه‌ای باشد اما هر تحلیلی وضعیت دوستی کم‌رنگ و بی‌جان ما  و این رفقا را از این بدتر خواهد کرد. پس بهتر است هرکدام کار خودمان را بکنیم: ما هم‌چنان بنویسیم و آن‌ها هم‌چنان لایک بزنند.

در سال ۹۳ در عرصه‌ی سیاست و اقتصاد و ورزش و سینما و… اتفاق‌هایی افتاد که هیچ‌کدام‌شان برای من جدی یا جالب نبودند. به باورم هیچ اتفاق مهم و تعیین‌کننده‌ای در هیچ زمینه‌ای برای ایرانیان رقم نخورد و توپ فقط در زمین مذاکره با آمریکاست. گویا قرار است معجزه‌ای رخ دهد؛ ای بابا… یاد از آن روزگار که عطا‌ءا… مهاجرانی به دلیل «صحبت از امکان گفت‌وگو با آمریکا در آینده» به صلابه کشیده شده بود. چه‌قدر نگون‌بختیم ما. امروز هم همان بلا در عرصه‌های دیگر بر سرمان می‌آید: از تنگ‌نظری روزافزون در حوزه‌ی فرهنگ، تا فیلترینگ فله‌ای همه‌ی سایت‌ها و تأکید بر هوشمندانه (!!!!) بودن این فیلترینگ و واقعیت‌های توهین‌آمیزی از این دست. جزیره‌ی ایران، به شکل غم‌انگیزی از مناسبات اقتصاد و فناوری و گردشگری دنیا دور است و ما قربانیان بیچاره‌ی این دورافتادگی هستیم. کسی دلش به حال ما نمی‌سوزد و ما هم یاد نگرفته‌ایم با هم مهربان باشیم تا این شرایط بد و موهن را اندکی تحمل‌پذیرتر کنیم.

یادواره: خیلی‌ها در سال ۹۳ مردند و مرگ آن‌هایی که می‌شناسیم (چه سرشناس و چه سرنشناس) ناراحت‌کننده است چون مرگ خودمان را به ما نهیب می‌زند. همین دیروز آقای امیری صاحب بقالی سر کوچه که مردی محترم و نازنین بود سکته کرد و مرد. مرگ هنرمند غم‌انگیز است اما اگر سن و سالی داشته باشد و کارش را در حد توانش کرده باشد و عمرش را به هرزگی نگذرانده باشد جای افسوسی نمی‌ماند. از دست دادن هنرمند جوان مستعد از همه غم‌انگیزتر است. در آخرین پنج‌شنبه‌ی سال دوباره یاد مرتضی پاشایی (عاشقانه‌خوان فقید) را گرامی‌می‌دارم. پیش‌تر از او نوشته‌ام و گمان می‌کنم حق مطلب را بهتر از هر کس دیگر بیان کرده‌ام. هنوز هم به بعضی از ترانه‌های او گوش می‌کنم و لذت می‌برم. یادش برای من گرامی‌است.

سالی که پیش روست: ۹۴

قدرت پیش‌گویی که ندارم. برنامه‌های شخصی خودم را هم که بنا ندارم اعلام کنم. پس به آرزوی سالی خوب و بهتر از سال قبل، برای همه‌ی ایرانی‌ها بسنده می‌کنم.

امیدوارم در سال ۹۴ هم پرچم وبلاگ‌نویسی را بالا نگه دارم و به شمار خوانندگان این روزنوشت هم افزوده شود هرچند همین حالا هم تیراژ خواننده‌های سایت شخصی من بسی بالاتر از بیش‌تر نشریات است.

ویژه‌نامه نوروزی آدم‌برفی‌ها

نوروز تنها مقطعی از سال است که بعضی از دوستان و همکاران آدم‌برفی‌ها در سال‌های گذشته، دیداری تازه می‌کنند و به لطف همین گردهم‌آیی مجازی سالانه توانسته‌ایم سنت انتشار ویژه‌نامه‌ی نوروزی را هم‌چنان پابرجا بداریم. جذاب‌ترین بخش این ویژه‌نامه انتخاب سالانه‌ی منتقدان و نویسندگان و همکاران آدم‌برفی‌هاست از بهترین فیلم‌هایی که در سال گذشته دیده‌اند. و در کنار آن مرور فیلم‌های توجه‌برانگیز و مطرح سال در قالبی فشرده که در ضمن، یک جور بسته پیشنهاد نوروزی برای سینمادوستان هم است. و البته سنت بهاریه‌نویسی که با همه فراز و فرودهایش هم‌چنان حفظ شده و پنهان نمی‌کنم که این رویکرد دل‌نشین را وامدار بهاریه‌های مجله «فیلم» هستیم و از آن دوستان الگو گرفته‌ایم (و چه‌بسا آن‌ها از دیگران).

بهترین فیلمی‌که در سال ۹۳ دیدیم (به انتخاب منتقدان و نویسندگان آدم‌برفی‌ها)

ضمناً به صفحه‌ی اول آدم‌برفی‌ها بروید و از بقیه نوشته‌های نوروزی سایت هم حتما دیدن بفرمایید.

هدیه نوروزی

این ترانه را با گوشی موبایلم ضبط کرده‌ام و در واقع اتودی بیش نیست ضمن این‌که از ترس همسایه‌ها امکان بلند خواندن نداشتم! صدای اصلی‌ام چند پرده بالاتر از این است. حال‌وهوای بهاری دارد و البته حزن‌انگیز است. اگر دوست داشتید بشنوید. (مثل بارهای قبل خواهشم این است که با هدفون بشنوید چون کیفیت ضبط بسیار پایین است)

آپدیت: فایل با کیفیت تازه جای‌گزین شد.

دانلود

اگر خواستید فایل را روی گوشی‌تان داشته باشید، شماره موبایل‌تان را در بخش کامنت‌ها بگذارید (منتشرشان نمی‌کنم) تا برای‌تان با «واتس‌اپ» بفرستم. 

با بهترین آرزوها

سال نو مبارک. نوروزتان پیروز

رضا کاظمی

چهار عکس از سال ۹۳

در آخرین روزهای سال ۹۳ سری به انبوه عکس‌هایی که در طول سال گرفته‌ام (با دوربین یا با موبایل) زدم و محض تفنن این چهار تا را انتخاب کردم که حال خوب‌شان را با شما شریک شوم. اگر ظرفیت‌هاست سایتم اجازه می‌داد، دوست داشتم چهل تا عکس بگذارم اما فعلا همین هم غنیمت است.

 

معنای افزوده:

fdsn.png

بیایید این عکس را با هم بخوانیم؛ دو بار. (لطفا پس از خواندن بند اول، با انتخاب به وسیله‌ی ماوس بند دوم را مرئی کنید و بخوانید.)

خوانش اول: جلوه‌‌های آشنا

یک جمع شادمان. گروهی از نوجوانان (احتمالاً هم‌مدرسه‌ای) که نمی‌دانیم اهل کدام کشورند اما از ظاهرشان برمی‌آید از کشورهای غربی باشند. بیش‌تر چهره‌ها خندان و هیجان‌زده است. بعضی‌ها ژست‌های خاص گرفته‌اند؛ از علامت پیروزی تا مشت گره‌کرده و… . معدودی دست در گردن هم انداخته‌اند. لوکیشن عکس احتمالاً یک سالن ورزشی است و این آدم‌ها روی سکوها نشسته‌اند. لباس‌های رنگ‌به‌رنگ. یک عکس یادگاری برای خاطره‌های خوب فردا، از مقطعی خاطره‌انگیز و تعیین‌کننده در زندگی.

خوانش دوم: معنای افزوده

به گوشه‌ی سمت چپ بالای عکس نگاه کنید. چند نفر را با ژست شلیک کردن می‌بینید. دو تا از این‌ها همان‌هایی هستند که چند روز بعد از گرفتن این عکس، هم‌مدرسه‌ای‌ها را به خاک و خون کشاندند. مایکل مور مستند بولینگ برای کلمباین و گاس ون‌سنت فیل را به یاد این کشته‌گان بی‌گناه ساخت. حالا دوباره به عکس نگاه کنید: مرگ آن‌جا چنبره زده. نشانی از شادمانی در کار نیست. معنای افزوده نمی‌گذارد ظاهر عکس را باور کنیم.

زیر هر چینشی حقیقتی نهفته است که ما از آن بی‌خبریم.

لباس جادویی

ماجرای لباسی که گروهی آن را آبی و سیاه و گروهی دیگر آن را تقریباً سفید و طلایی می‌دیدند جمع کثیری از مردم اینترنت‌باز کره‌ی زمین را یکی دو روز حسابی سرگرم کرد. و چند نکته هم به ذهن تنبل بنده آورد:

یک: آن‌ها که پی‌گیر مباحثی از این دست هستند و به طور کلی به مقوله‌ی optical illusion علاقه دارند (من همیشه دل بسته‌ی این جنگولک‌بازی‌ها بوده‌ام) به اندازه‌ی بقیه شگفت‌زده نمی‌شوند اما زمینه‌ی تازه‌ای برای مطالعه‌ پیش روی خود می‌بینند. فراگیر شدن ماجرای اخیر می‌تواند به دانشمندان انگیزه‌ی تازه‌ای برای پژوهش درباره‌ی عملکرد مغز انسان بدهد. مهم نیست که رسانه‌ها هم به سطحی‌ترین شکل از این آب گل‌آلود ماهی بگیرند. مهم آن اتفاقی است که بعداً در حوزه‌ی علم (و نه چرندیات!) رخ خواهد داد.

دو: بعد فلسفی قضیه مهم‌تر از بعد علمی‌آن است. حالا نمونه‌ای همه‌فهم برای به‌ دست دادن مفهوم نسبیت در اختیار داریم و می‌توانیم در مواقع لزوم به آن ارجاع بدهیم و از صرف انرژی بیهوده برای تببین یک مفهوم بدیهی اما دشواریاب بپرهیزیم. از این پس می‌شود به جای سخن گفتن درباره‌ی مار، نقش مار را نشان داد. حتی لازم نیست وقت‌مان را برای بازگفتن قصه‌ی «فیل در تاریکی» تلف کنیم.  البته نسبیت، همواره مغضوب تمامیت‌خواهان و دگم‌اندیشان باقی خواهد ماند چون نان‌شان از راه کوبیدن بر طبل قطعیت و جزمی‌نگری تأمین می‌شود.

سه: انسان‌ها (ساکنان کره‌ی زمین) به‌شدت محتاج بهانه‌ای هستند که آن‌ها را فارغ از هر رنگ و نژاد و دین و قومیت به هم پیوند بزند (چیزی که اغلب حکومت‌ها با آن به‌شدت مخالف‌اند). این بهانه‌ها گاه سیاسی‌اند، گاه عاطفی و… و گاهی از دل سرگرمی‌سازی سر برمی‌آورند. یا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: برای خود انسان‌ها بهتر است که بهانه‌هایی آن‌ها را فارغ از هر رنگ و نژاد و دین و قومیت به هم پیوند بزند، هرچند کلیت ماجرا همیشه آلوده به مقادیر معنابهی از حماقت و نمایش است. هرچه میزان این سنکرونیزاسیون بیش‌تر شود (کاری که اینترنت به‌درستی انجام می‌دهد و به همین دلیل عنصر نامطلوبی برای کشورهای عقب‌افتاده و دیکتاتورمآب است) فاصله‌ی فرهنگی میان ملت‌ها کم‌تر می‌شود یا لااقل ساکنان کشورهای عقب‌افتاده احساس هم‌دلی بیش‌تری با مردم کشورهای توسعه‌یافته خواهند داشت و بیش از پیش تلاش خواهند کرد از قافله عقب نیفتند. هرچند این روند در آغاز جلوه‌ای مذبوحانه و مضحک دارد اما به‌تدریج به یک پوست‌اندازی اساسی خواهد انجامید. دسترسی گسترده به اطلاعات و همگانی شدن منابع اطلاع‌رسانی، هرچند تفاوتی در طیف آدم‌هایی که بیش از دیگران به عمق معنا دست می‌یابند به وجود نمی‌آورَد و باز اغلب مردم، سطحی‌نگر و کم‌خرد باقی خواهند ماند، اما سطح عمومی‌آگاهی را افزایش می‌دهد و این رخداد بسیار ناخوشایندی برای دیکتاتورهاست. اعطای اسکار بهترین مستند به مستند بسیار کسالت‌بار شهروند چهار در مراسم اسکار ۲۰۱۵، دست‌کم همین پیام را بلند جار می‌زند؛ پیامی‌که حداقل در این مقطع زمانی مطلوب خود آمریکای «جهانخوار» هم نباید باشد.

بهترین‌های سینما در ۲۰۱۴

بدیهی است که همه‌ی فیلم‌های ۲۰۱۴ را ندیده‌ام اما اغلب فیلم‌های شاخص و بسیاری از فیلم‌های کنجکاوی‌برانگیز یا تحسین‌شده را دیده‌ام و بر اساس آن‌ها قضاوت می‌کنم. در آستانه‌ی اسکار ۲۰۱۵ انتخاب‌های من به این شرح‌اند. اما ذکر چند نکته لازم است:

۱- در هر رشته سه رتبه را در نظر گرفته‌ام به‌جز بهترین فیلم که پنج رتبه است.

۲- فقط فیلم‌های انگلیسی‌زبان را در این نظرسنجی شرکت داده‌ام اما نکته‌ی غم‌انگیز این است که اگر فیلم‌های مهمی‌مثل خواب زمستانی، لویاتان و… هم به این فهرست اضافه می‌شدند باز هم نمی‌توانستم جایگاه خیلی شاخصی برای‌شان در نظر بگیرم. امسال سال‌هالیوود بود. این یک واقعیت انکارناپذیر است.  بزرگان سینمای روشنفکری، مشغول شعار دادن‌اند.

۳ – بهترین فیلمی‌که تا این لحظه در سال ۹۳ دیده‌ام دشمن (دنی ویله‌نوو) است که بعضی‌ها آن را فیلمی‌مربوط به ۲۰۱۳ می‌دانند (و در مشخصات فیلم هم چنین آمده) و بعضی‌ها در ارزیابی فیلم‌های ۲۰۱۴ از آن نام برده‌اند. این موضوع درباره‌ی لاکی (استیون نایت) با بازی جادویی و حیرت‌انگیز تام‌هاردی هم صدق می‌کند. اگر قرار بود این دو فیلم را محصول ۲۰۱۴ بدانم تردید نکنید که بیش‌تر انتخاب‌هایم از همین دو فیلم می‌بود. بازی تام‌هاردی و جیک گیلنهال در دو فیلم نام‌برده از فرازهای ماندگار سینماست.

بهترین فیلم (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- فاکس‌کچر (بنت میلر)

۲- دختری که رفت (دیوید فینچر)

۳- شبگرد (دن گیلروی)

۴- بردمن (ایناریتو)

۵-   Blue Ruin

بهترین کارگردانی (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- بنت میلر (فاکس‌کچر)

۲- ایناریتو (بردمن)

۳- دیوید فینچر (دختری که رفت)

بهترین فیلم‌نامه (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- دختری که رفت (گیلیان فلین)

۲- فاکس‌کچر (ای‌. مکس فرای + دان فوترمن)

۳- زیر پوست (جاناتان گلیزر+والتر کمپل)

بهترین فیلم‌برداری (بدون در نظر گرفتن دشمن)

۱- بردمن (امانوئل لوبزکی)

۲- زیر پوست (دنیل لندین)

۳- فاکس‌کچر (گریگ فریزر)

بهترین بازیگر نقش اول مرد (بدون در نظر گرفتن لاکی و دشمن)

۱- جیک گیلنهال (شبگرد)

۲-  فیلیپ سیمور‌هافمن (تحت‌تعقیب‌ترین مرد)

۳- جان تورتورو (ژیگولوی در حال انقراض)

بهترین بازیگر نقش اول زن

۱- رزامند پایک (دختری که رفت)

۲- پاتریشیا آرکت (پسرانگی)

۳- رنه روسو (شبگرد)

بهترین بازیگر نقش مکمل مرد

۱- استیو کارل (فاکس‌کچر)

۲- مارک رافالو (فاکس‌کچر)

۳- اسکار ایزاک (دو چهره‌ی ژانویه)

بهترین بازیگر نقش مکمل زن

شارون استون (ژیگولوی در حال انقراض)

بهترین موسیقی

۱- زیر پوست (میکا لِوی)

۲- موسیقی انتخاب آروو پارت در فاکس‌کچر

۳- بردمن

انتخاب ویژه

گادز پاکت که خیلی زود به یک فیلم کالت تبدیل خواهد شد و فدایی خواهد داشت.

ژیگولوی در حال انقراض که یک فیلم به‌شدت جمع‌وجور و دوست‌داشتنی است با مضمونی بسیار حیاتی!

حس خوب و البته به‌شدت بیمارگون جاری در شلاق‌ که مرا به یاد رابطه‌ام با بیژن نجدی می‌اندازد.

حس‌وحال غریب دو چهره‌ی ژانویه ساخته‌ی حسین امینی بر اساس رمانی از پاتریشیا‌های اسمیت

خیال‌پردازی بی‌حدوحصر کریستوفر نولان در بین ستاره‌ای

انبوه بازیگران نامدار بی‌مصرف در پروژه‌ی هتل بزرگ بوداپست

 این دو فیلم را هنوز ندیده‌ام:

A Most Violent Year

Inherent Vice

ترانه:

ما به هم نمی‌رسیم

ته فیلم زندگی

خودمم از این خیال

بریدم، بگی نگی

 

بیخودی غصه نخور

تو رو پس نمی‌زنم

حتی به ترکیبمون

دیگه دس نمی‌زنم

 

ما به هم نمی‌رسیم

توی فرم دایره

گفتنش سخته ولی

زجرمون ته نداره

 

دیگه تو شعرای من

غم نون و آب نیست

حالا وقتشه ولی

حس انقلاب نیست

 

بذا با خیال تو

دل من خوش بمونه

هارت و پورتشو نبین

خیلی وقته داغونه

 

ما به هم نمی‌رسیم

به دلایل زیاد

بر اساس بند قبل

آخرش درنمیاد

 

ما به هم نمی‌رسیم

هرچه‌قد بدیم ویراژ

کات می‌شه بوسه‌ی ما

سر میز مونتاژ

جمع‌بندی جشنواره سی‌وسوم فیلم فجر

جشنواره‌ی سی‌‌وسوم فجر همان‌طور که پیش از چشنواره در همین روزنوشت نوشته بودم پر از فیلم‌های خنثی و بی‌خاصیت بود. بی‌تردید این نتیجه‌ی سیاست‌‌ها و تدابیر مسئولان گرامی‌است؛ با تشکر از عوامل فشار.

مضمون

تنوع مضمونی در سینمای ایران جایگاهی ندارد. فیلم‌سازان جوان فقط دنباله‌رو نمونه‌های موفقی هستند که پیش‌تر مایه‌ی تحسین و تشویق شده‌اند. تنوع ژانر اصلاً در این سینما معنایی ندارد. سینمای ایران زیر سایه‌ی «درام اجتماعی» در حال مرگ است. سینما یعنی سرگرمی، قصه و راز و کشمکش و جذابیت و تعلیق. اما سینمای اجتماعی یعنی نابلدی در اجرا به‌علاوه‌ی کوشش برای بیان حرف‌های «مهم» و «نقد» وضعیت اجتماعی. این‌ها هرچه هستند ربطی به سینما ندارند.

لوکیشن

تهران شهر فرساینده‌ای برای فیلم‌سازی است. هزینه‌ی اجاره‌ی لوکیشن در آن بسیار بالاست. قدرت مانور در خیابان‌ها به دلایل انتظامی‌و امنیتی، پایین است. لوکیشن‌های تهران از معدود جاهای نسبتاً چشم‌نواز بزرگراه‌ها تا خیابان‌ها و بلوارها و کوچه‌باغ‌های مضحمل و… از فرط تکرار به فوق اشباع رسیده‌اند. تهران امروز شهر چندان چشم‌نوازی نیست؛ نه مثل اغلب شهرهای مهم دنیا در جوار اقیانوس یا دریا یا رود یا طبیعت چشم‌نواز است و نه بلبشوی معماری‌اش کم‌ترین هویت و امتیازی دارد. تهران شهری طبقاتی است؛ فاصله‌ی غنی و فقیر در آن بسیار است. طبقه‌ی متوسط هم تعریف گشادی دارد: از درآمد ماهی ۲ میلیون تومان تا ۲۰ میلیون تومان و بالاتر. تهران فقط برای نشان دادن این کنتراست و نیز چگالی بالای بی‌اخلاقی (از دروغ‌گویی تا خیانت و…) به درد می‌خورد.اگر بساط سینمای اجتماعی برچیده شود تهران موضوعیت خودش را از دست خواهد شد.

پیش‌تر هم نوشته‌ام که سینمای ایران، برای رهایی از یکنواختی تصویر تهران و آدم‌هایش در انبوه فیلم‌های این سال‌ها، باید سراغ شهرهای دیگر برود و قید لهجه و مختصات بومی‌را هم بزند. هیچ اهمیتی ندارد در بعضی فیلم‌ها ندانیم لوکیشن اصلی، کدام شهر است.

فیلم‌نامه

کارگردانان باید سراغ داستان‌نویس‌ها بروند و از آن‌ها برای رفع حفره‌های فیلم‌نامه و ایجاد جذابیت دراماتیک و شخصیت‌پردازی کمک بگیرند. اگر یک بیستم آن پول زبان‌بسته‌ای که به یک بازیگر درپیت می‌دهند به یک نویسنده بدهند او با کمال میل فیلم‌نامه خواهد نوشت یا فیلم‌نامه‌‌‌ی موجود را تصحیح خواهد کرد. اقتباس ادبی، راه کارآمد دیگری برای خلاصی از وضعیت شرم‌آور فیلم‌نامه‌نویسی در ایران است. ظاهراً این قصه تمامی‌ندارد.

سینمای تزئینی

چرا مسئولان دست از سر این سینما برنمی‌دارند؟ این همه فرمایش و هدایت و کنترل کار را به فاجعه رسانده. در فضای رقابت آزاد هر کسی می‌تواند فیلمش را بسازد و باز هم هیأت انتخاب تعداد مقرری از فیلم‌ها را برای جشنواره انتخاب کند. از دل یک کنترل امنیتی، همین فیلم‌های بد امکان بروز پیدا می‌کنند. اغلب فیلم‌های اول امسال، واقعا فیلم‌های بد و بی‌ارزشی بودند. اگر امید به این جوان‌هاست پس فاتحه‌ی آینده را باید خواند.

فرمایش

اعتیاد بد است. شبکه‌های اجتماعی مخرب‌اند. و چیزهایی از این دست. چرا باید تماشاگر مجبور تکرار روانی‌کننده‌ی این حرف‌ها در بیش‌تر فیلم‌ها باشیم؟ تلویزیون ما انباشته از همین چیزهاست. گوش مخاطب ایرانی از این همه آموزه‌ی اخلاقی پر است. جذابیت می‌خواهد. قصه‌ی پرکشش می‌خواهد. سیلی می‌خواهد.

*

در چنین شرایطی امید داشتن به آینده، آسان نیست.

روزنوشت جشنواره‌ی فیلم فجر ۱۳۹۳

فیلم‌های روز اول

ناهید (آیدا پناهنده)

انتظار: پایین‌تر از حد انتظار

اجرا: شسته‌رفته و تر و تمیز

بازی‌ها: قابل‌قبول. ساره بیات و نوید محمدزاده لهجه‌ی گیلکی را کاملاً‌ اشتباه (بر اساس یک برداشت رایج که کج و معوج کردن لب و دهان یعنی گیلکی!) تلفظ می‌کنند اما فاجعه نیستند. پژمان بازغی اصل جنس است و البته عجیب نیست چون او اهل روستای کیسم شهرستان آستانه‌ی اشرفیه است. به‌جز قضیه‌ی لهجه، بازی‌ها کم‌نقص و مؤثرند.

فیلم‌نامه: کل فیلم‌نامه معرفی شخصیت‌هاست. هیچ رخدادی را خیلی جدی نباید گرفت چون همه آخرش باید صحیح و سالم تحویل والدین‌شان شوند. همه چیز در محدوده‌ی صفر نوسان می‌کند. نه بالا نه پایین. همه خاکستری‌اند؛ مثل فیلم‌ها. این روزها دنیای بیرون از فیلم‌ها، کم‌تر به خاکستر می‌زند. این حجم بی‌محابای رخوت و اجبار و بی‌حالی، اصلا بد نیست ولی سینمای مورد علاقه‌ی من نیست.

کلید: از اسلوموشن صحنه‌ی بریده شدن دست زن با کارد آشپزخانه معلوم است که خود سازندگان فیلم هم حس کرده‌اند فیلم چیزی کم دارد؛ کمی‌جان؛ کمی‌هیجان.

نکته‌ی اساسی: پسربچه‌ی فیلم کمی‌جاافتاده‌تر و البته درب‌وداغان‌تر از آن است که یک مادر جوان خودش را به خاطر او از نعمت ازدواج با یک مرد خاکستری پولدار محروم کند.

امتیاز: ۵ از ۱۰

فرار از قلعه‌رودخان (غلامرضا رمضانی)

اعتراف: علاقه‌ای به فیلم‌های کودک و نوجوان ندارم و فیلم را از سر ادب و احترام به عوامل سازنده‌اش دیدم.

اعتراف بعدی: واقعاً‌ خوش گذشت. فیلم باحال و بی‌ادعایی بود. واقعاً سرگرم‌کننده بود و فراتر از انتظار من.

اجرا: بسیار سنجیده و اندیشیده. حاصل پختگی نگاه فیلم‌ساز. تحسین برازنده‌ی جناب رمضانی است.

بازی‌ها: تیم نوجوان بازیگر، واقعاً دوست‌داشتنی و دل‌پذیر بود. همه‌ی بازی‌ها خوب و گاه عالی.

دعوت: فیلم واقعا نمونه‌ی خوبی برای سینمای کودک و نوجوان است و به جای ناله و ذکر مصیبت، انرژی و شوخ‌طبعی و هیجان از سر و رویش می‌بارد.

نکته: فیلم را باید در همان محدوده‌ی مخاطب مورد نظرش دید. بزرگ‌‌بازی ممنوع!

امتیاز: ۷ از ۱۰

بوفالو (کاوه سجادی‌حسینی)

براوو: چند دقیقه‌ی آغازین فیلم با بازی عالی هومن سیدی حس محشری داشت.

اجرا: استادانه. غافل‌گیرکننده.

فیلم‌نامه: می‌شد هزار جور دیگر قصه‌ی اولیه را به سرانجام رساند. انتخاب سجادی‌حسینی، در هر حال محترم است هرچند ما دوستش نداشته باشیم.

تذکر آیین‌نامه‌ای: نمادپردازی را تا حد ممکن باید صیقل داد. لازم نیست در دیالوگ‌ها مدام روی وجه نمادین یک «چیز» تأکید کنیم. نتیجه‌اش منفی خواهد بود.

نکته‌ی کاربردی: حل معادله‌های سه‌مجهولی سخت‌تر از معادله‌های تک‌مجهولی و دومجهولی است!

کلید: سه نفر، جفت‌شان را از دست داده‌اند. آدم جفتش را که از دست بدهد، راکد و گندیده می‌شود.

امتیاز: ۶ از ۱۰

فیلم‌های روز دوم

جامه‌دران (حمیدرضا قطبی)

غافل‌گیری: یک غافل‌گیری محض.

اقتباس: ما که متن اصلی را نخوانده‌ایم اما مشخص است که فیلم‌نامه بر پایه‌ی حساب و کتاب است و واقعاً قصه‌ی باسروتهی در کار است. یک قصه‌ی عامه‌پسند پرسوزوگداز که طرح و گسترش و پیچش مناسبی دارد.

بازی‌ها: مصطفی زمانی هرگز این‌قدر خوب نبوده. باران کوثری درخشان است. افسر اسدی عالی‌ست. بقیه هم خوب‌اند.

اجرا: این فیلمی‌از یک فیلم‌اولی ذوق‌مرگ نابلد نیست. حرفه‌ای‌تر و پخته‌تر از این حرف‌هاست. کارگردانش هم اصلا جوان نیست. دیر آمده و تیز آمده.

ایراد: اپیزود سوم کمی‌کشدار است.

نکته: این را بگذارید کنار خانه‌ی پدری و بعد ببنید کدام‌یک واقعاً فیلم است و کدام‌یک سمبل‌کاری و مشق فیلم.

امتیاز: ۸ از ۱۰

بهمن (مرتضی فرشباف)

توهم: با قاب‌های زیبا و ایماژسازی و صداگذاری، می‌شود چند دقیقه تماشاگر را مرعوب کرد اما فیلم‌سازی فراتر از این جنگولک‌بازی‌هاست.

تأسف: متأسفم برای سرمایه‌ای که صرف چنین فیلم‌هایی می‌شود که نه به درد سرگرمی‌می‌خورند و نه حامل هیچ اندیشه‌ای هستند. بازی باخت- باخت.

تعویض دوران: جنس بازیگری در سینمای ایران چند سالی‌ست عوض شده. بازی نسبتاً اغراق‌آمیز فاطمه معتمدآریا با جوهره‌ی فیلم‌های واقع‌نما هم‌خوانی ندارد.

امتیاز: ۴ از ۱۰

ارغوان (بنکدار، علی‌محمدی)

قرار: شاید قرار بوده فیلمی‌در ستایش موسیقی باشد. اما بنده که با موسیقی بزرگ شده‌ام و چهار تا ساز می‌زنم هر چه تعمق کردم چیزی جز نکبت‌زایی از موسیقی در این فیلم ندیدم. موسیقی در میان است و کلی آدم نفرین‌شده و داغان دور و برش ناله می‌کنند. از ارغوان می‌آموزم که موسیقی عامل خیانت و بدبختی و جدایی است. ایرادی هم ندارد. در هر حال این فیلم من نیست. لذت بردن از این فیلم دلی بیش از حد خوش و مغزی تهی از دغدغه و شاید فکر می‌خواهد.

اجرا: مثل همیشه اجرای استیلیزه‌ی این دو فیلم‌ساز، از حیث دقت و ظرافت و طراوت، رودست ندارد. آن‌ها در این مقوله رقیبی در محدوده‌ی سینمای ایران ندارند.

فیلم‌نامه: این بار دو عزیز ما از آن سوی بام افتاده‌اند. از نا-قصه‌های گنگ و نامفهوم قبلی به قصه‌ای به‌غایت بی‌جان و آبکی رسیده‌اند که نه کشش چندانی دارد و نه رازش راز است و نه رودستش رودست. و جالب است که برخلاف همه‌ی تلاش‌ها برای سوزناک‌ بودن، فیلم در دقایق پایانی کمیک و مفرح می‌شود.

امیدواری: این بار هم نشد. ان‌شاءا… دفعه‌ی بعد. طلب ما یک فیلم کامل آن‌چنانی از این دو بزرگوار.

امتیاز: ۶ از ۱۰

فیلم‌های روز سوم

آزادی مشروط (حسین مهکام)

اجرا: شسته‌رفته و آبرومندانه. فیلم‌برداری فضاهای تاریک‌روشن خوب از کار درآمده.

بازی‌ها: رامبد جوان واقعا خوب است. علیرضا آقاخانی انگار بلد نیست بد بازی کند. شاهرخ فروتنیان هم. بازی بازیگر نوجوان قابل قبول است. قاضیانی در نقشش نسبتاً بلاتکلیف است. حسین پاکدل می‌توانست خیلی بهتر از این باشد.

فیلم‌نامه: معرفی شخصیت‌ها و تبیین موقعیت آن‌ها در قصه، خیلی طولانی است. از رخداد مهم فیلم خیلی دیر رونمایی می‌شود و البته قصه پس از آن خیلی زود و بدون عنایت به پتانسیل تعلیق‌ و هیجان جمع می‌شود. شخصیت کارآموز، کم‌وبیش اضافی‌ست و قومیتش هم کارکرد ثمربخشی برای فیلم ندارد.

امید: مهکام جنم لازم برای فیلم‌سازی را دارد و خودش هم می‌داند که خیلی بهتر از این‌ها می‌تواند باشد.

امتیاز: ۶ از ۱۰

خانه‌ی دختر (شهرام شاه‌حسینی)

نوشتن درباره‌ی این فیلم برای من سخت است چون مجبورم خودم را تا سرحد مرگ سانسور کنم. وانگهی نوشتن درباره‌ی فیلمی‌که در فضای فعلی کشورمان تماشاگر را مرعوب سوژه‌اش می‌کند شنا کردن در خلاف جهت آب است. اما بالاخره باید چیزی گفت.

سوژه: این سوژه که هیچ. هزار بار غلیظ‌تر از این هم به ذهن تک‌تک نویسندگان سینمای ایران رسیده است. اما واقعاً کسی اجازه‌ی جولان در این حیطه‌ها را دارد یا فقط حسین فرح‌بخش است که می‌تواند درباره‌ی تجاوز فیلم بسازد و شاگردش است که می‌تواند درباره‌ی بکارت فیلم بسازد؟

تمثیل: دست و پای اوسین بولت را محکم ببندی و به من مفلوک بگویی بیا صد متر را قدم بزن و اول شو. معلوم است که من اول می‌شوم در حالی که جناب بولت مشغول ور رفتن با بند و بستش است.

سوژه: این سوژه که هیچ. هزار بار رقیق‌تر از این را به هر بهانه توقیف می‌کنند و هرگز اجازه‌ی ساخت نمی‌دهند.

فاکس‌کچر: یکی از بهترین فیلم‌های سال ۲۰۱۴ را باید به‌دقت دید. شخصیت نفرت‌انگیز جان دو پونت، پول می‌دهد تا حریفانش به او ببازند و قهرمان کشتی پیشکسوتان شود. رقت‌انگیز است. استیو کارل با آن هیبت نزار اخته‌وار و شانه‌های آویزان، قشنگ حس این رقابت جعلی مهوع را به ما منتقل می‌کند.

خیال: بی‌خیال. من تسلیم این صحنه‌آرایی خطرناک نمی‌شوم.

کلوس-آپ: می‌دانستید چند دهه به‌اشتباه کلوس-آپ را کلوز-آپ نوشته‌ایم؟

کلوس-آپ: فقط تدوینگرها و کارگردان‌هایی مثل فرح‌بخش و شاه‌حسینی می‌دانند نود درصد فیلم را کلوس-آپ گرفتن آن هم با پس‌زمینه‌ی فلو چه شیوه‌ی کارآمدی برای سرهم کردن یک فیلم است. گور پدر پروداکشن و آماده‌سازی، گور پدر راکورد. گور پدر کارگردانی. حتی از بازیگر نقش تعمیرکار منزل هم باید کلوس- آپ بالای گردن گرفت.

تله: لنز تله را دریاب. دکوپاژ و میزانسن را بگذار در کوزه آبش را بخور.

رضا درمیشیان: عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی نیستم… عصبانی…

حامد بهداد: خوب است. خوب است. خوب است. خوب است. خوب است. به‌خصوص وقتی می‌گوید «ریدم به اون مغازه».

امتیاز: ۳ از ۱۰ (فقط برای بازی عالی حامد بهداد)

فیلم‌های روز چهارم

احتمال باران اسیدی (بهتاش صناعی‌ها)

لذت: تماشای شمس لنگرودی هر لحظه‌‌اش جذاب و مغتنم است.

زجر: تماشای فیلم هر لحظه‌اش زجر است.

شاعرانگی: سوءتفا‌هم است. این نگاه مردابی رخوت‌زده با این حجم از کلیشه‌های مستعمل هیچ ربطی به شاعرانگی ندارد.

برآیند: انباشتگی بدبختی، لزوماً مترادف با اعتراض روشنفکرانه نیست.

امتیاز: ۵ از ۱۰

دوران عاشقی (علیرضا رئیسیان)

اختگی روشنفکرانه: من روشنفکرم پس باید در میزانسن برای زن خیانت‌دیده و زن خیانت‌گر سهم و جایگاهی یکسان قائل شوم. زن در هر حال مظلوم است حتی اگر زندگی یک زن دیگر را با لوندی‌ شیطانی‌اش تباه کرده باشد.

سوژه‌سوزی: آوخ از آن سوژه‌ی خوب و این پرداخت.

اضافات: شخصیت‌های بلاتکلیف. پرویز پورحسینی هرگز در هیچ فیلمی‌این‌قدر بیچاره و آویزان نبوده است. بیتا فرهی هیچ‌رقمه به این قصه وصله نمی‌شود. فرهاد اصلانی، مدام یک تیپ چندش‌آ‌ور را تکرار می‌کند؛ البته با استادی. رخداد دزدی ماشین، به بهانه‌ی شکل دادن به تمرین بخشایش، به‌راستی زورچپان است.

بازی‌ها: شهاب حسینی و لیلا حاتمی‌واقعاً خوب‌اند.

امتیاز: ۶ از ۱۰

ابوزینب (علی غفاری)

فیلم‌نامه: بی‌کم‌ترین ذوق و ظرافت. سرشار از کلیشه. یک فرصت‌سوزی محض. بر باد دادن یک سوژه‌ی جذاب.

اجرا: استاندارد و قابل قبول.

موسیقی: بی‌نهایت دل‌انگیز. روح‌افزا.

امتیاز: ۵ از ۱۰

فیلم‌های روز پنجم

بدون مرز (امیرحسین عسگری)

مگر چه‌قدر فرصت برای زندگی دارم که وقتم را برای تماشای چنین فیلمی‌هدر بدهم؟

اعترافات ذهن خطرناک من (هومن سیدی)

تماشا: به تماشای سیامک صفری می‌نشینم و حظ می‌کنم. «درود پروردگار» این جشنواره نثار اوست.

اجرا: چشم‌گیر و مسلط.

فیلم‌نامه: سهل و ممتنع. وقتی بی‌منطقی یا منطق روانگردان یا منطق فراموشی، قرارداد متن باشد فرصت ناب بازیگوشی‌های جانانه است. اما فیلم‌نامه‌ی این فیلم، عقب‌افتاده‌تر از این حرف‌هاست. بی‌رمق و آبکی.

اعصاب: تیپ کلیشه‌ای عباس غزالی روی اعصاب است.

جرج کلونی: گور پدر چارلی کافمن.

امتیاز: ۶ از ۱۰

من دیه‌گو مارادونا هستم (بهرام توکلی)

من دیه‌گو مارادونا هستم: تو خیلی بیجا کردی…

اعتراف ذهن ناباور من: بیش‌تر از نیم ساعت از این ملغمه را تحمل نمی‌توانستم کردن.

گروه خونی: به‌زور نمی‌شود شوخ‌طبع شد. باید توی خونت باشد. آدم نق‌زن باید همان نق‌اش را بزند. وقتی قرار است به چیزی بخندیم و آن چیز خنده‌دار نیست، آدم از خودش خجالت می‌کشد در حالی که یک نفر دیگر باید خجالت بکشد.

وودی آلن: روز به روز برایم بزرگ‌تر می‌شود. توکلی هم پارسال و هم امسال، اهمیت آلن بودن را به من اثبات کرد.

جریان سیال زندگی: ما یک‌بند زر می‌زنیم پس زندگی جریان دارد.

تشکر: با تشکر از این همه ذوق تله‌تئاتری

خودبسندگی: مرگ هنرمند است.

امتیاز: ۳ از ۱۰

فیلم‌های روز ششم

ماهی سیاه کوچولو (مجید اسماعیلی)

بیچاره آن‌هایی که باید مدت‌ها در انتظار ساخت اولین فیلم‌شان بمانند در حالی که چنین تصاویر متحرکی ساخته می‌شوند.

امتیاز: ۱ از ۱۰

جزیره‌ی رنگین (خسرو سینایی)

با استاد استاد گفتن کسی استادانه فیلم نمی‌سازد. این هم فیلمی‌از استاد سینایی.

امتیاز: ۳ از ۱۰

کوچه‌ی بی‌نام (هاتف علیمردانی)

سیز نزولی: فیلم خوب شروع می‌شود و هرچه پیش می‌رود بدتر می‌شود. انگار در جریان ساخته شدن فیلم مشکلی برای کارگردان به وجود آمده است. انگار کارگردان بخش‌های آغازین و پایانی فیلم یک نفر نیست.

کفتر کاکل‌به‌سر: باران کوثری عین جنس است. نقش یک دختر ذوق‌مرگ در پیت حال‌به‌هم‌زن را فوق‌العاده بازی می‌کند. اما خیلی زود تبدیل به همان کوثری همیشگی و کلیشه‌ای می‌شود.

هانی: نقش امیر آقایی احتمالاً‌ قرار بوده خیلی خفن باشد ولی رقت‌انگیز و پوشالی است. یکی از مهم‌ترین نشانه‌های سطحی‌نگری مسبوق به سابقه‌ی فیلم‌ساز.

لوت: سال‌‌ها تجربه‌ی بازیگری فرهاد اصلانی نتوانسته به او در ساختن یک قطره اشک کمک کند. کارگردان هم گویا خجالت می‌کشیده کات بدهد و از اشک مصنوعی استفاده کند. رودربایستی کارگردان و بازیگر واقعا چیز بدی است.

اجی‌مجی: حتی به عقل جن هم نمی‌رسد فیلمی‌با ایده‌ی فوق‌العاده درگیرکننده‌ی سقوط هواپیما و حیرت بازماندگان، ناگهان و بی‌دلیل سر از وادی صیغه‌نامه و هندی‌بازی سر در بیاورد. کارگردان، بیخود ایده‌ی یک فیلم مستقل دیگر را هدر داده.

دست مریزاد: جناب طراح صحنه، به خودش زحمت نداده لااقل تابلوی کوچه‌ی «بی‌نام» را کمی‌خاک‌آلود و زنگارزده کند. این همه خوش‌ذوقی واقعا جای سپاس دارد.

حیف: پانته‌آ بهرام با چه تحلیلی این نقش بی‌بنیاد را بازی کرده؟ کاش کارگردان به جای تمرکز بیش از حد روی جیغ و ویغ و گیس‌کشی خواهران دهان‌دریده که کم‌تر از «گه» از دهان‌شان بیرون نمی‌افتد، کمی‌شخصیت بی‌رمق «فروغ» (با بازی بهرام) را می‌پرداخت.

آپاندیس/ آماتوریسم: چون یکی دو سال است که تکنولوژی تصویربرداری هوایی در سینمای ایران رایج شده، باید به هر ترتیبی که هست از قافله عقب نمانیم و بی هیچ منطق و کارکردی، آن را ته فیلم‌ وصله کنیم. که بگوییم ما هم بله. و مهم نباشد که فیلم‌مان هیچ نیازی به آن ندارد. یاد روزگار کودکی و فیلم‌برداران مجالس عروسی به‌خیر که دل‌شان نمی‌آمد از هیچ افکتی بگذرند: شهر فرنگه، از همه رنگه. آماتوریسم شاخ و دم ندارد. این رسواترین شکلش است.

استحاله: علیمردانی سازنده‌ی فیلم‌های بسیار بد و مضمحلی مثل راز دشت تاران، یک فراری از بگبو و مردن به وقت شهریور است. هیچ دلیلی وجود ندارد که او ناگهان فیلم‌سازی ژرف‌اندیش و هنرمندی خوش‌ذوق بشود همان‌طور که سازنده‌ی خانه‌ی دختر که تمثال ابتذال‌پروری است ممکن نیست یک‌شبه فرهیخته شده باشد. فیلم‌سازانی از این دست… . پناه بر خدا. آخرالزمان است.

نکته‌ی آموزشی: فرض کنید در فیلمی‌قرار است شخصیتی که فکرش را هم نمی‌کنیم سرآخر به عنوان قاتل معرفی شود. کارگردان‌ها برای گرفتن یک بازی خوب از بازیگر این نقش، دو راهکار متفاوت دارند: یا فیلم‌نامه را ناقص و بدون فرجام نهایی به او می‌دهند که خود او هم نداند که قاتل است  یا این‌که آن‌قدر به توانایی بازیگر ایمان دارند که از او می‌خواهند طوری بازی کند که معلوم نشود قاتل است اما اگر تماشاگر بار دوم فیلم را دید متوجه شود که او می‌تواند قاتل باشد. حرکت روی لبه‌ی تیغ است؛ طوری که نه این ور بیفتی نه آن ور و کار هر بازیگری هم نیست. نمی‌دانم فرهاد اصلانی نازنین (که من عاشق بازی‌‌هایش هستم) از کدام شیوه در این فیلم استفاده کرده که این‌‌قدر بد نتیجه داده ولی گمان من این است که همه‌ی فیلم به‌جز پخش پایانی‌ را در مقام یک «عمو» بازی کرده. باید فیلم را با همه‌ی آَشفتگی‌هایش در اجرا و بازیگری ببینید تا متوجه شوید از چه حرف می‌زنم.

امتیاز: ۵ از ۱۰

 فیلم‌های روز هفتم

چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت (وحید جلیلوند)

تصادف: نزدیک بود در همان چند دقیقه‌ی اول، قید تماشای فیلم را بزنم چون داشت حوصله‌ام را سر می‌برد اما نمی‌دانم چرا منصرف شدم و حالا خیلی خوش‌حالم.

لاتاری: چهارشنبه روز خوش‌بختی‌ است. خوب مثل فیلم جلیلوند.

کثافت: کثافت آدم‌ها و جامعه را باید هنرمندانه نشان داد. جلیلوند این کار را استادانه صورت داده.

آقایی: این همان کاریزمای امیر آقایی است. نگاهش کتاب داستان است. انفجارش تف می‌کند توی صورت این همه بدبختی و جماعت آدم‌های بی‌شرف.

دلم آتش گرفت: آخ اگه یه مرد توی این شهر لعنتی بود.

پارادوکس: حتی یک نامرد لعنتی هم ممکن است از این فیلم خوشش بیاید؛ از زجرنامه‌ای علیه نامردان روزگار. این جادوی فیلم است.

اجرا: پرفکت.

پایان: یکی از بهترین پایان‌های تاریخ سینمای ایران.

می‌کن و در دجله انداز: بازی نیکی کریمی‌با صدایش در آخرین نمای فیلم به کل کارنامه‌ی بازیگری‌اش می‌ارزید.

دل‌تنگی ناب: دستور می‌فرمایید جناب سرگرد؟ (که بزنیم پدر ملت را دربیاوریم؟). و سرگرد نفسش بالا نمی‌آید.

من دلم سخت گرفته‌ست از این: میهمانخانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک.

برزو: چه‌قدر خوب بود… .

ناگفته‌ها:

امتیاز: ۸ از ۱۰

تا آمدن احمد (صادق صادق‌دقیقی)

باش تا بیاید

امتیاز:؟

طعم شیرین خیال (کمال تبریزی)

نمی‌توانم این … را تحمل کنم.

امتیاز: !

 فیلم‌های روز هشتم

در دنیای تو ساعت چنده؟ (صفی یزدانیان)

مقام صبر: بعد از نمایش فیلم جوان بیست‌وچندساله‌ای گلایه‌کنان سراغم آمد و گفت فیلم را دوست نداشته و درک نکرده. گفتم شاید در پنجاه سالگی با حال‌‌وهوای چنین فیلمی‌ارتباط برقرار کنی. دروغ گفتم. او هرگز با چنین فیلمی‌ارتباط برقرار نخواهد کرد. جهان‌بینی آدم‌ها از همان نوجوانی پیداست.

سرزمین باران: پس گیلان چیزی جز تصویر مهوع قهوه‌خانه و آدم‌های دهاتی و ترانه‌ی «رعنا گله» هم دارد. یزدانیان که گویا نسبتی هم با گیلان دارد، با ظرایف زندگانی آن بهشت خدا آشناست. تصویر کامل‌تری از زندگی مدرن و بی‌رقیب مردم آن خطه (مردمی‌رها از حماقت‌ تعصب‌) طلب شما باشد از من. در فیلم‌های خود بنده.

از پاریس تا رشت: قابل‌تصور نیست که بشود بام سفالی خانه‌‌های قدیمی‌رشت را با سنگفرش خیابان‌های پاریس و برج ایفل پیوند زد. اما فیلم‌ساز این کار را در سراسر فیلمش کرده. کریستف رضاعی همین جادو را در موسیقی‌اش متبلور کرده.

بی همگان: این فیلمی‌برای همگان نیست. هر تلاشی برای اقناع دیگران بیهوده است. این یک لذت تماماً شخصی‌ست.

فردین: دوست خوب من است و چه خوب که یکی از بهترین‌های سینمای ایران است.

تیم: علی مصفا، فردین صاحب‌الزمانی، پیام یزدانی، لیلا حاتمی‌و صفی یزدانیان با این فیلم سه‌گانه‌ای کم‌نظیر را به جریان روشنفکری سینمای ایران هدیه داده‌اند. دو تای دیگر: چیزهایی هست که نمی‌دانی و پله‌ی آخر.

امتیاز : ۸ از ۱۰

عصر یخبندان (مصطفی کیایی)

ضرب شست: کیایی گاهی در اجرا غبطه‌برانگیز است. خیلی‌ از رقبایش خدا را شکر می‌کنند که فیلم‌نامه‌های او به اندازه‌ی کارگردانی‌اش کم‌نقص نیستند.

شیر تو شیر: عجب ملغمه‌ای است این قصه. یاد حرف جنجالی بلیت‌فروش استادیوم انزلی در برنامه‌ی نود می‌افتم. همه ترتیب هم را می‌دهند.

رگ خواب: کیایی خیلی خوب ذائقه‌ی تماشاگر عام ایرانی را می‌شناسد.

امتیاز: ۶ از ۱۰

مرگ ماهی (روح‌الله حجازی)

فاز: یک تغییر فاز اساسی در حال‌‌وهوا.

جو: حجازی در ساختن فیلم‌های اتمسفریک بسیار موفق است. کاش قصه‌هایش کشش و جذابیت بیش‌تری داشتند.

سورپرایز: نمردیم و عصبانیت علی مصفا را هم در یک نقش دیدیم.

درباره‌ی الی: شلوغی‌اش معیار کاربلدی کارگردان‌ها شد. بعدش یه حبه قند آمد و امسال هم من دیه‌گو مارادونا هستم و مرگ ماهی و… . نه این معیار عاقلانه‌ای نیست. با این حساب عباس کیارستمی‌اصلاً فیلم‌ساز نیست (که هست و خوب هم هست).

امتیاز: ۶ از ۱۰

فیلم‌های روز نهم

چاقی! (راما قویدل)

سورپرایز: بسیار فراتر از انتظار من.

نماد: ارتباط میان چاقی و دگرگونی شخصیت اول فیلم فوق‌العاده است. ایده‌ای بسیار هوشمندانه.

شخصیت‌پردازی: باورپذیرترین زن‌های این جشنواره را در این فیلم دیدم. هم آن زنی که می‌داند شلوار شوهرش دو تا شده (لادن مستوفی) و هم آن زنی که در کمال خونسردی و معصومیت مرد را به خیانت دعوت می‌کند (مهسا کرامتی). جزئیات رفتاری این زن‌ها عجیب آشناست.

صفا: علی مصفا امسال حسابی غافل‌گیرکننده بود.

افسوس: نابلدی‌ها و زمختی‌های اندکی در اجرای فیلم هست که اجازه نمی‌دهد نمره‌ی عالی به آن بدهم.

امتیاز: ۷ از ۱۰

خداحافظی طولانی (فرزاد مؤتمن)

مرتضی غفوری: حرص می‌خورم که بگویم قرار بود با او در کدام پروژه همکار باشم… ای داد! شاید وقتی دیگر. کارش حرف ندارد.

قطاربازی: حتی با یک لوکیشن تکراری پوسیده هم می‌شود چشم‌نوازترین فیلم را ساخت.

تعجب: اگر فقط یک مشکل در فیلم وجود داشته باشد (که دارد) تدوینش است. در عجبم که ایپکچی را برای این فیلم نامزد سیمرغ کردند. حاضرم اگر فیلم را در اختیارم بگذارند دست‌کم ده اشکال فاحش در تدوین را فریم به فریم توضیح بدهم. شاید این اشکال‌ها به چشم بسیاری از تماشاگران نیایند اما فیلم را برای من ناقص جلوه می‌دهند.

یحیی: تو آن‌قدر زنده خواهی ماند که مرگ را زندگی کنی.

آقای کارگردان: مؤتمن با فاصله، بهترین کارگردان این دوره از جشنواره است. نه ذوق‌زدگی بعضی از جوان‌ها را دارد و نه پوسیدگی پیرمردهای منقرض را.

افسوس: اجرای دو دعوا خیلی پایین‌تر از کیفیت بقیه‌ی فیلم است. این هم از آن مشکلاتی‌ست که می‌شود در تدوین حلش کرد. اما تقریبا مطمئنم سازندگان فیلم حال تدوین دوباره را ندارند.

امتیاز: ۸ از ۱۰

 فیلم‌های روز دهم

شکاف (کیارش اسدی‌زاده)

حیرت: چه‌طور از فیلم پروپیمان گس به چنین قصه‌ی آبکی و ساده‌انگارانه‌ای می‌شود رسید؟

بلاهت: کدام زوج در ایران، بعد از ازدواج و پیش از تصمیم به بچه‌دار شدن (یعنی جلوگیری از پیش‌گیری!) آزمایش پزشکی می‌دهد؟ دقیقاً‌ چه آزمایشی می‌دهد؟ در مغز نویسنده‌ی این مهمل چه می‌گذشته؟

بلاهت ۲: کدام بیماری زنانه است که پزشک بی‌درنگ بعد از مواجه شدن با آن زن را به بچه‌دار شدن تهدید می‌کند!؟ حد و مرز ساده فرض کردن تماشاگر کجاست؟

زوج خوش‌بخت: انگار زوج جوان فیلم، اوتیسم دارند. یک نفر باید به آن‌ها بدیهیات غریزی را که هر انسان بدوی بلد است یاد بدهد. از این گذشته، کدام زن و مرد به دیگران می‌گویند که ما از امشب می‌خواهیم بچه‌دار بشویم؟ یعنی می‌خواهیم این بار … . بعید می‌دانم در ایران کسی به دیگران بگوید که امشب یا فردا شب قرار است در اتاق خوابش چه کار کند. و باز از این گذشته، در سراسر فیلم حمیدیان و توسلی مانند دو غریبه که از هم خجالت می‌کشند، با یکدیگر حرف می‌زنند. این چه مضحکه‌ای است؟

تأثیر: واقعاً توقیف فیلم اول چنین اثر ویرانگری بر فیلم‌ساز دارد؟

دوربین روی دست: یعنی در این حد؟

فیلم‌نامه: سرشار از سمبل‌کاری و ساده‌انگاری.

نخ‌دندان: بامزه بود.

امتیاز: ۳ از ۱۰

روباه (بهروز افخمی)

اجرا: تمیز و چشم‌نواز. هوشمندانه و روان. از کارگردانی که خیلی خوب کارش را بلد است.

فیلم‌نامه: حتی یک لحظه‌ی اضافی و راکد ندارد. سراسر رخداد، سراسر هیجان. خالی از آدم‌هایی که زل بزنند به آسمان و دوردست و زیر پای‌شان تا وقت فیلم بگذرد. خالی از تنهایی‌های اندیشمندانه‌ی مهوع فیلم‌های مثلاً اجتماعی که کارشان چیزی نیست جز کش آوردن فیلم.

بازی‌ها: علیرضا مجیدی، جلال فاطمی‌و حمید گودرزی فوق‌العاده‌اند. مرجان شیرمحمدی انتخابی نسبتاً پرت و بی‌مورد است.

سودو- اپوزیسیون داخلی: سودو- اپوزیسیون داخلی ذاتاً از هر چیز که مربوط به وزارت اطلاعات باشد بدش می‌آید. خوش‌بختانه افخمی‌با همه‌ی تسلطش بر هنر و اندیشه، جزو این سودو- اپوزیسیون داخلی نیست، او می‌داند که اغلب روشنفکران از چنین فیلمی‌بدشان می‌آید اما به آن‌ها باج نمی‌دهد.

لذت تریلر: چرا در نزدیک به چهل فیلم جشنواره فقط یک فیلم تریلر باید وجود داشته باشد؟ این چه سیاست‌گذاری غلطی است که سینمای ایران را در محدوده‌ی حقیر درام‌‌های مثلاً اجتماعی متوقف کرده؟

امتیاز: ۸ از ۱۰

فیلم‌های روز یازدهم

شیفت شب (نیکی کریمی)

اصرار: چرا کریمی‌اصرار بر فیلم‌سازی دارد در حالی که در این امر واقعا استعدادی ندارد؟ آماتوریسم در همه‌ی اجزای فیلم او بیداد می‌کند.

نا: قصه‌ای را که رمق ندارد، هر چه‌قدر کش بیاوری، افاقه نمی‌کند.

ناله: چهره‌ی لیلا زارع.

موش‌کشی: به همراه مقادیری از دود.

عجبا: بر اساس طرحی از محمود آیدن چیزی شده در مایه‌های با تشکر از خانواده‌ی رجبی. خیلی دوست دارم بدانم جناب آیدن کیست که سال‌هاست طرح‌های کمرشکن رو می‌کند!

امتیاز: ۵ از ۱۰

رخ دیوانه (ابوالحسن داودی)

سلطنت: در شهر کورها، یک چشم پادشاه است.

فیلم‌نامه: برایش زحمت کشیده شده. وقت گذاشته شده.

ساعد سهیلی: بی‌نهایت خوب است. همیشه خوب است.

کلیشه‌ها: فیلم پر است از کلیشه‌های حال‌بدکن. پر از شعار. اما ساختار فیلم‌نامه و پیچش‌ داستانی آن‌قدر خوب است که این‌ها کم‌رنگ می‌شوند.

پول: مقادیر کافی‌اش در دست هر فیلم‌ساز متوسطی باشد بدتر از جناب داودی فیلم نمی‌سازد. هرچند داودی فیلم‌ساز بدی نیست اما خارق‌العاده هم نیست.

امتیاز: ۷ از ۱۰

پرویز دوایی: مرد راستین واژه‌ها

نوشته‌ی دکتر کیومرث وجدانی

ترجمه‌: رضا کاظمی

(این مطلب پیش‌تر در مجله‌ی «فیلم» منتشر شده، اما نمی‌دانم چرا دوستان عزیزم اسم بنده را حذف کرده‌اند. من برای این ترجمه دقت و وقت بسیار به خرج دادم. برای آن‌ها که نمی‌دانند: دکتر وجدانی مطالبش را این سال‌ها به انگلیسی می‌نویسد.)

 *

«دوایی هستم. بفرمایید.» (البته به انگلیسی می‌گوید). صدای او آن سوی خط تلفن. نخستین تماس من با دوایی پس از فراتر از پنجاه سال. زیاد عوض نشده؛ همان صدای مخملینی که بازتاب ذات نجیب و مهربانش است. اولش رسمی، جدی و نسبتاً کم‌حرف بود اما به محض این‌که به ماهیت فرد تماس‌‌‌گیرنده پی برد رسمیت صدا جای خود را به گرمی‌زایدالوصف و استقبالی صمیمانه داد؛ دقیقاً همان واکنشی که انتظار داشتم.

پس از مهاجرت به لندن، هر از گاه به دوران کارم در «ستاره‌ی سینما» و خاطرات خوش دوستانم فکر می‌کنم. همیشه آرزو داشتم دوباره با آن‌ها تماس بگیرم. هنگامی‌که متوجه شدم دوایی در پراگ زندگی می‌کند آرزویم جامه‌ی عمل پوشید. نشانی‌اش را از یک دوست مشترک گرفتم. و برایش نامه‌ای نوشتم بی‌آن‌که پس از این همه سال دوری، امیدی به گرفتن پاسخ داشته باشم. بر خلاف پیش‌بینی‌ام در اندک زمانی، نامه‌ای بلندبالا از او به دستم رسید. مثل همیشه بامعرفت؛ از این‌که از حالم باخبر شده خوش‌حال بود. نامه‌اش دل‌گرمی‌ام شد برای تماس بیش‌تر. کمی‌پس از آن، سفری به پراگ پیش آمد و پیش خودم فکر کردم این فرصت برای دیدار او مغتنم است. به او تلفن زدم و قرار گذاشتیم برای روز بعد؛ ساعت یازده صبح، میدان مرکزی شهر، پای برج ساعت (آن‌جا پیشنهاد او بود؛ جایی از پراگ که برای گردشگران و مسافران، آسان‌یاب و آشناست).

صبح روز بعد، کمی‌از پیش از موعد مقرر سر قرار حاضر شدم. نگاهم به هر سو می‌چرخید تا دوایی را بجویم با این‌که نمی‌دانستم او پس از این همه سال دقیقاً چه شکلی است (تا آن زمان هنوز عکس‌هایش را در اینترنت ندیده بودم). گویی یک عنصر تعلیق‌زای هیچکاکی در کار بود. به هر غریبه‌ای که از دور می‌آمد حیران و منتظر نگاه می‌کردم. و درست سر ساعت یازده او از راه رسید (همیشه بابت وقت‌شناسی‌اش شهره بود)؛ باریک‌اندام و بلندبالا مثل همیشه، با جذابیت‌های خاص چهره‌اش. اما گذر زمان بر موی پرکلاغی‌اش برف زمستانی نشانده بود؛ در تناسب با ابروهای سفید و ریشی که پیش‌ترها نداشت. مسن شده بود (زمان برای کسی نمی‌ایستد). پالتوی بلند سیاهش تصویر باوقار یک نویسنده و شاعر را کامل کرده بود. شاید تصور من بود ولی به نظرم رسید پوستش کمی‌تیره‌تر شده. اما بی‌تردید لاغرتر از روزگار جوانی‌اش بود (برخلاف من که با بالا رفتن سن، وزن روی وزن گذاشته‌ام).

محتاطانه به سوی هم گام برداشتیم. واکنش او به نخستین جمله‌های من حیرت محض بود: «تو که می‌تونی فارسی حرف بزنی!». در نامه‌ام نوشته بودم که زبان مادری‌ام را پاک از یاد برده‌ام که تقریباً راست هم بود. دستور زبان فارسی‌ام بسیار مبتدیانه است و شباهتی به روزگاران دور ندارد. هر طور بود، با مخلوطی از انگلیسی و ایرانی دست‌وپاشکسته با او ارتباط برقرار کردم. درباره‌ی سینما حرف زدیم، درباره‌ی زندگی، گذشته‌، و هر چیزی در این سیاره‌ی خاکی. در کم‌تر از نیم ساعت احساس کردیم هرگز از هم دور نبوده‌ایم. چیزهای مشترک زیادی داشتیم. کم‌‌وبیش هم‌سن‌وسال بودیم (او سال ۱۳۱۴ به دنیا آمده و سه سال از من بزرگ‌تر است). هر دو در تهران به دنیا آمده بودیم و کودکی و جوانی‌مان در آن شهر گذشته بود. و فراتر از همه‌ی این‌ها سینما عشق بزرگ زندگی ما بود. اما شباهت‌ها همین‌جا تمام می‌شود. پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان من راه مغز در پیش گرفتم؛ برای امنیت مالی پزشکی را انتخاب کردم و به دانشکده‌ی پزشکی رفتم. اما دوایی به ندای قلبش پاسخ داد و به دانشکده‌ی ادبیات رفت (سال ۱۳۳۳) و توشه‌ای گران‌سنگ از ادبیات پارسی اندوخت که زیربنای محکمی‌برای آینده‌ی حرفه‌ای‌اش شد. در دوران دانشجویی برای زبان خارجی، انگلیسی را برگزید و از آن زمان تا کنون از این دانش برای ترجمه‌ی متون خارجی بهره گرفته است. دستور زبان او از بقیه همکارانش بهتر بود و ترجمه‌ی مقاله‌های دشوار به او سپرده می‌شد. پیش از آن‌که در سال ۱۳۳۷ از دانشگاه فارغ‌التحصیل شود کارش را به عنوان یک سینمایی‌نویس آغاز کرده بود (هم نقد فیلم می‌نوشت و هم از منابع خارجی ترجمه می‌کرد). شروع کارش با مجله‌ی «روشنفکر» بود؛ پیش از این‌که به «ستاره‌ی سینما» بپیوندد و تا سال‌های سال برای آن بنویسد. شروع نقدنویسی من خیلی دیرتر از دوایی بود. برای مدتی طولانی من چیزی جز یک تماشاگر پی‌گیر سینما نبودم. در آن دوره بسیار از سینما می‌خواندم از جمله نقدها و مقاله‌های «ستاره‌ی سینما» و به‌خصوص شیفته‌ی نوشتار دوایی بودم (آن زمان او با نام‌های مستعاری می‌نوشت که همه با حرف «پ» آغاز می‌شدند). برای من یکی از لذت‌های پیوستن به گروه منتقدان «ستاره‌ی سینما» آشنایی و پی‌ریزی دوستی با کسی بود که سال‌ها نوشته‌هایش را ستوده بودم.

دوران فعالیتم در «ستاره‌ی سینما» از خوش‌ترین روزهای زندگی‌ام است. فرصت هیجان‌انگیزی بود. سینما در مسیر یک تحول انقلابی بود و ما در «ستاره‌ی سینما» این جریان را مستقیم و بی‌واسطه تجربه می‌کردیم. رفاقت در گروه ما بر پایه‌ی شراکت در آن تجربه‌ی سرمست‌کننده بود. ما چهار نفر (دوایی، نوری، جوان‌فر و من) از هم جدا نمی‌شدیم. پس از تماشای پسرعمو‌ی شابرول یکدیگر را پسرعمو صدا می‌زدیم. تقریباً روزی نبود که همدیگر را نبینیم. روند کاری ما هر روز مثل روز قبل بود اما کسی خسته نمی‌شد. به محض این‌که در دفتر مجله همدیگر را می‌دیدیم درباره‌ی سینما و هر چیز دیگر بحث می‌کردیم. دامنه‌ی بحث‌های‌مان به پیاده‌رو خیابان هم می‌کشید؛ بی‌بروبرگرد در راه رفتن به سینما و پشت‌بندش، شام در یک رستوران و البته ادامه‌ی بحث‌ها بر سر میز شام و باز هم ادامه‌ی آن در خیابان‌ تا لحظه‌ی خداحافظی شبانه برای رفتن به خانه.

عادت داشتیم در سینما خیلی نزدیک به پرده بنشینیم؛ با فاصله‌ای زیاد از تماشاگران ردیف‌های پشتی. هر شب به سینما رفتن یعنی دیدن همه‌ی فیلم‌هایی که در طول هفته نمایش داده می‌شدند؛ فیلم‌های خوب و فیلم‌های بد. در واقع ما عامدانه به تماشای بدترین فیلم‌ها (اغلب بی‌مووی‌های ایتالیایی) می‌رفتیم و در آن‌ها یک جور کمدی کشف می‌کردیم (تماشاگران احتمالاً از دیدن چهار جوان که نزدیک پرده نشسته‌اند و از خنده ریسه می‌روند حیرت می‌کردند!). اما وقتی نوبت فیلم‌های جدی می‌شد انتخاب ما بهترین فیلم‌های آمریکایی و کار اساتید‌هالیوود و پیشکسوتان فیلم‌سازی بود. و پس از این‌ها فیلم‌های تحسین‌شده‌ی گروه «کایه دو سینما» بودند که بداعتی را در سینما ارائه می‌دادند. ما با نظریه‌پردازی‌های آن‌ها آشنا شده بودیم و مشتاقانه در انتظار شاهکارهای سینمای اروپا می‌ماندیم (کسوف آنتونیونی و هشت‌ونیم فلینی تازه بر پرده آمده بودند). عادت داشتیم یک فیلم را آن‌قدر ببینیم که تصویرش در ذهن‌مان تثبیت شود (این عادت هنوز با من مانده). سپس مشاهدات و یافته‌های‌مان از این تصویرهای ذهنی و معنای آن‌ها را با هم مقایسه می‌کردیم. بحث‌مان داغ داغ می‌شد و گاهی جبهه‌ای را در برابر گروه‌های دیگر شکل می‌دادیم؛ مثلاً بحث‌مان بر سر پرده‌ی پاره‌ی هیچکاک با یک گروه دیگر که فیلم را دوست نداشتند سه بعد از ظهر متوالی ادامه داشت.

از کارگردان‌های محبوب دوایی بجز هیچکاک و‌هاکس می‌توانم از نیکلاس ری، وینسنت مینه‌لی، جان فورد و جرج کیوکر یاد کنم. ژانر محبوب او وسترن بود و ریو براوو و جویندگان در صدر فیلم‌های محبوبش بودند و در پی آن‌ها جانی گیتار نیکلاس ری و تفنگ‌ها در بعد از ظهر سم پکین‌پا و ورا کروز رابرت آلدریچ. او به‌خصوص شیفته‌ی شروع فیلم اخیر بود؛ با تصویری از گری کوپر سوار بر اسب در بیابان و جمله‌ی «بعضی‌ها تنها آمدند» که بر تصویر نقش می‌بست؛ عصاره‌ای از یک قهرمان وسترن.

نقدهای دوایی بسیار ادیبانه و تغزلی بودند. ذهنیت او با بیش‌ترین احساس و منطبق بر زبانی شاعرانه‌ به قالب کلمات درمی‌آمد. برخلاف او نقدهای من بیش‌تر عینی و چه بسا کلینیکال بودند (احتمالاً به دلیل پیشینه‌ی تحصیل در پزشکی). من در تحلیل فیلم عواطف را کنار می‌گذاشتم. یک بار دوایی به شوخی گفت: «تو فیلم را نقد نمی‌کنی. کالبدشکافی (تشریح) می‌کنی.». حق با او بود.

به دلیل شمار بالای نقدهایی که دوایی در سال‌های متمادی نوشته نام بردن از یکایک آن‌ها ناممکن است اما یکی از نقدهای او آَشکارا در صدر بقیه قرار دارد؛ نقدش بر سرگیجه‌ی هیچکاک. گروه تصمیم گرفته بود ویژه‌نامه‌ای را به معرفی هیچکاک اختصاص بدهد؛ با تأکید بر سرگیجه (ایده مال پرویز نوری بود). همه متفق‌القول بودیم که کسی جز دوایی نباید نقد سرگیجه را بنویسد. دوایی از قلب و جانش مایه گذاشت. هر تصویر فیلم برای او منبع چندین و چند ایده بود (و خدا می‌داند فیلم را چند بار دیده بود) و هر ایده دست‌کم چندین پاراگراف را در بر می‌گرفت. و روند الهام‌گیری هم‌چنان ادامه داشت؛ هر ایده با خود ایده‌هایی دیگر به همراه می‌آورد گویی این روند بی‌پایان است (این قضیه نگرانی بزرگی برای نوریِ ویراستار باید بوده باشد!). به‌شوخی آن مقاله را «نقد بی‌پایان» می‌نامیدیم اما سرانجام به پایان رسید. می‌شد آن را کتابچه‌ای دانست. و ارزش آن همه انتظار را داشت. دوایی هیچکاک و سرگیجه‌اش را تمام و کمال داوری کرده بود. نقد او بازتابنده‌ی دنیای هیچکاک بود و به همان اندازه، دنیای دوایی یا به تعبیری دنیای هیچکاک از دریچه‌ی نگاه دوایی. بی هیچ تردیدی شاهکار نقدنویسی دوایی بود.

مثل همه‌ی چیزهای خوب سینمای ایران، بهترین کارهای خلاقانه‌ی دوایی هم زمانی شکل گرفت که من کشور را ترک کرده بودم. او نقد و نوشتن درباره‌ی سینما را برای شمار قابل‌توجهی از مجله‌ها ادامه داد؛ جدا از «ستاره‌ی سینما»، «فردوسی»، «فیلم و هنر»، «فرهنگ و زندگی» و بالاخره «سپید و سیاه» که مقاله‌ی مشهورش با عنوان «خداحافظ رفقا» در آن منتشر شد؛ مقاله‌ای که او تصمیمش را برای رها کردن نقدنویسی و نوشتن در نشریات اعلام کرد (البته بعدها ترغیب شد که فعالیتش را از سر بگیرد و هنوز هم گاهی برای ماهنامه‌ی «فیلم» می‌نویسد).

در کنار نوشتن برای نشریات فعالیتش را با انتشار کتاب گسترش داد. در آغاز به سروقت ترجمه‌ی منابع خارجی رفت. بیش‌تر ترجمه‌های اولیه‌ی او کتاب‌هایی درباره‌ی سینما بودند؛ از جمله کتاب گفت‌وگوی فرانسوا تروفو با هیچکاک، گفت‌گوی جوزف مک‌براید با‌هاوارد‌هاکس، بچه‌ی‌هالیوود نوشته‌ی رابرت پریش، هنر سینما نوشته‌ی رالف استیونسن و ژان. ار. دبری. هم‌چنین فیلم‌نامه‌ی جانی‌گیتار نوشته‌ی فیلم‌نامه‌نویس محبوبش فیلیپ یوردان و نیز فیلم‌نامه‌ی سرگیجه را ترجمه کرد. در میان ترجمه‌های دیگرش می‌توان به برخی از کارهای ری برادبری از جمله ذن؛ هنر نویسندگی و راز کیهان آرتور سی. کلارک اشاره کرد و چند رمان محبوبش مانند استلا نوشته‌ی یان د‌هارتوگ و تنهایی پرهیاهو نوشته‌ی بهومیل هرابال.

رفتنش به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان فرصتی شد تا کارهای مثبتی را برای پیشرفت فرهنگ کودکان و نوجوانان ترتیب بدهد از جمله دبیر جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم کودکان و نوجوانان در سال‌های ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ بود. هم‌چنین خلاقیت و مهارتش را به کار بست و به عنوان فیلم‌نامه‌نویس با چند کارگردان همکاری داشت. می‌توان به این‌ها اشاره کرد: هنگامه (ساموئل خاچیکیان)، پسر شرقی (مسعود کیمیایی)، لباس برای عروسی (عباس کیارستمی) و بهارک (اسفندیار منفردزاده). به‌علاوه، او شمار زیادی قصه و فیلم‌نامه‌ی کوتاه برای فیلم‌ها و انیمیشن‌های کشور چک نوشته است.

نامه‌ی مشهور «خداحافظ رفقا»ی او نمایان‌گر یک لحظه‌ی انتقالی مهم (یک نقطه‌ی عطف) در زندگی حرفه‌ای‌اش است: هجرت از سینما به ادبیات، هجرت از جایگاه یک منتقد فیلم به جایگاه یک شاعر و نویسنده. بهترین تجلی این تغییر بزرگ پس از هجرت خود او به پراگ به منصه‌ی ظهور رسید. او دل‌باخته‌ی آن شهر است. آن‌جا بهشت او روی زمین است. از ساعت‌ها نوشتن در فضای آرام و دل‌پذیر کتابخانه‌ی عمومی‌لذت می‌برد یا از مراقبه‌ی آرامش‌بخشی که در پارک کوچک محبوبش در مرکز شهر دارد. کوچ او به پراگ هیچ اثری بر حس ایرانی کارهایش نگذاشته است. ریشه‌های او در میراث فرهنگ ایرانی چنان ژرف و نیرومند است که موجب استمرار کیفیت کارش می‌شود.

علاوه بر کتاب‌های ذکرشده، دو فعالیت ثمربخش دیگر در مسیر هنر و فرهنگ سینما شکل داده: ترجمه‌ی فن سناریونویسی نوشته‌ی یوجین ویل و تدوین فرهنگ واژه‌های سینمایی. جدا از این‌ها، بخش عمده‌ی کار او در حیطه‌ی ادبیات است؛ محض نمونه رمان‌های باغ، بازگشت یکه سوار، بلوار دل‌های شکسته، امشب در سینما ستاره و ایستگاه آبشار.

با تغییر سمت‌و‌سوی کارش از سینما به ادبیات و شعر، دل‌بستگی دوایی به سینما (به اعتراف خودش) دیگر مانند گذشته نیست. او هنوز هم فیلم می‌بیند (یک بار یکی از اعضای هیأت داوران جشنواره‌ی کارلوی‌واری بوده) اما فیلم‌های اندکی از سینمای امروز برای او جذبه دارند. لوهاور کوریسماکی را دوست دارد؛ برای سادگی، خلوص و حس انسانی‌اش. هم‌چنین شیفته‌ی سینمای گرجستان است (با دیدن فیلمی‌مثل جزیره‌ی ذرت که نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی امسال است می‌شود حدس زد چرا). در نقطه‌ی مقابل، بسیاری از فیلم‌ها برای او جذابیتی ندارند. از حجم عظیم خشونت در فیلم‌های امروز بیزار است. مخلص کلام، سینمای امروز سینمایی نیست که او می‌شناخت و عاشقش بود.

اشتیاق روزهای بربادرفته‌ی سینما فقط یک جنبه از نوستالژی دوایی است. او هنوز هم با روزگار سرسام تکنولوژی کنار نیامده است. دلش برای زندگی ساده‌ی گذشته تنگ می‌شود و در گوشه‌ای از دنیا آن را برای خودش برپا کرده است. در دنیای او اتاقی برای کامپیوتر و ای‌میل وجود ندارد. در طول دهه‌ها همه‌ی کارهای ارزشمندش را با دست نوشته و این همه‌ی آن چیزی است که یک مرد راستین واژه‌ها نیاز دارد؛ قلم و کاغذ.