همراه شو عزیز!!
نمای اول: دو شب پیش
در دقیقهی پایانی فینال جام حذفی اسپانیا (۲۰۱۵) نیمار خواست با حرکتی نمایشی توپ را از روی سر بازیکن بیلبائو رد کند و البته موفق نشد. اما واکنش بازیکنان بیلبائو بسیار آموزنده بود. آنها که بابت باختشان بسیار سرخورده بودند به شکلی عجیب به نیمار هجوم بردند و خشمگینانه چند ضربه به او زدند. استدلالشان این بود که نیمار خواسته تحقیرشان کند. نتیجه این است که یک بازیکن فوتبال باید مراقب باشد که هنر بازیاش تیم مقابل را آزرده نکند.
نمای دوم: چند وقت پیش
خبر چپ کردن یک پورشه و مردن سرنشینانش، انبوه مردم بیکار بیهودهگرد ایران را به تکاپو وا میدارد و پوششی وسیع در فضای اینترنت شکل میگیرد. کار به جایی میرسد که پلیس در اقدامیمثل همیشه هیجانی و عوامفریب، برنامهای در باب سختگیری برای خودروهای لوکس و گرانقیمت راه میاندازد و معلوم است که این هیجان هم بهزودی فرو خواهد نشست. البته پلیس ناچار است برای وانمایی عقلانیت، بهانهای منطقی برای کارش بتراشد؛ پس اعلام میکند خودروهای گرانقیمتی را که ویراژ بدهند و مزاحم دیگران بشوند، توقیف خواهد کرد. اما خواندن نظرهای پرشمار (واقعا پرشمار) ملت همیشه در صحنه در فضای مجازی، واقعا آموزنده و هولناک است: اکثریت قاطع آنها با نفس وجود خودروی لوکس و آدم پولدار مشکل دارند و خواستهی مجدانهشان این است که همه خودروهای لوکس با سرنشینانشان معدوم شوند. دلیلش واضح است: فقط دزدها میتوانند پولدار باشند.
نتیجهی اخلاقی: وجود خودروی لوکس یا کلا هر نشانهای از تمول، موجب آزردگی و ناراحتی مردم میشود و وظیفهی پولدارها این است که زیاد در اجتماع حضور نیابند و با حضورشان در خیابان موجب ناراحتی این عزیزان نشوند.
اغلب کارشناسان اجتماعی، شتابان روی این موج سوار میشوند و در مذمت پول سخن میگویند: هر پولداری به احتمال قریب به یقین دزد بوده.
حرف اول
آدم نفرتانگیز کسی است که نقص خودش را در کمال دیگران میجوید و کمال خودش را در نقص آنها.
حرف دوم
اخلاقی که از جانب عقده و حسد صادر شود، نهتنها مضحک است بلکه شایستهی هیچ احترامینیست. دردناک این است که معمولا اخلاق از همین سوراخ تراوش میکند.
نمای آخر: شاید چاره این است که باید مثل مسی گل زد و دفاع حریف را له و لورده کرد تا کسی جرأت جرزنی و گستاخی پیدا نکند.
شعر: دوست دارمت
من اهل این حوالیام و دوست دارمت
از هر خیال خالیام و دوست دارمت
البته دوست داشتنم واقعی که نیست
یک عاشق خیالیام و دوست دارمت
فردا دم غروب بیا ترمینال غرب
من شاعر شمالیام و دوست دارمت
یک کوه اشک مانده سر چشم خستهام
درگیر این چگالیام و دوست دارمت
کمبود آب، تیتر همه روزنامههاست
در متن خشکسالیام و دوست دارمت
سلفی بگیر با پهن و چوب و پارهسنگ
من کوزهی سفالیام و دوست دارمت
با کفش لژ بلند به دیدار من بیا
گلبرگ روی قالیام و دوست دارمت
هرچند بیحیا شدهای تازگی ولی
این بنده لاابالیام و دوست دارمت
در ازدحام وحشی این باندهای پهن
اینترنت زغالیام و دوست دارمت
فراخوان برای آدمبرفیها
به دلیل گرفتاریهای گوناگون، امکان هدایت و مدیریت یکتنهی سایت آدمبرفیها را ندارم. مدیریت یک سایت فرهنگی/هنری نیازمند سه رکن است: نظارت کیفی و راهبردی، ویراستاری، نظارت فنی. این سالها در هر سه رکن تقلا کردم و در یکی دو سال گذشته دوست عزیزم شاهد طاهری در امر ویراستاری کمکم کرد. اما امروز در مقام سردبیر آدمبرفیها فقط میتوانم نظارت کلی داشته باشم و انجام ویراستاری و امور فنی سایت خارج از توانم است.
یکم: به کسی نیاز دارم که در امر ویراستاری و بارگذاری مطالب کمکم کند. هفتهای دستکم یکی دو نوشته را ویرایش و با انتخاب عکس مناسب در سایت بارگذاری کند.
دوم: متاسفانه سیستم مدیریتی منبع-باز «وردپرس» پر از حفرههای امنیتی است و با وجود همه تدابیر امنیتی، مکرراً به انواع و اقسام اسکریپتها و بدافزارها آلوده میشود. علاوه بر این، از نحوهی خدمترسانی «هاست» بهشدت ناراضیام و یقین حاصل کردهام که سایت را باید به یک سرور جدید منتقل کنم. به کسی نیاز دارم که آشنایی جامعی با امور مربوط به مدیریت فنی سایت داشته باشد و نیز تسلط خوبی بر کار با وردپرس. وظیفهاش هم این است که دستکم هفتهای یک بار از سایت نسخه پشتیبان تهیه کند و از لحاظ امنیتی هم بررسی کامل انجام دهد و از این حیث سایت را همواره در وضعیت مطلوب حفظ کند. با کدهای وردپرس هم آشنا باشد و بتواند تغییرات لازم در ظاهر سایت را به آسانی اعمال کند.
در یک ماه گذشته، آدمبرفیها بارها از نظر امنیتی دچار آسیبهای جدی شده و دانش فنی و وقت آزاد بنده، برای مقابله با این آسیبهای پیاپی کافی نیست.
چنانچه در دو مورد بالا (بهخصوص در مورد دوم)، کسانی به یاریام بیایند کار را با قوت و کیفیت مطلوب ادامه خواهیم داد وگرنه چارهای جز تعلیق فعالیت آدمبرفیها باقی نمیماند. واقعاً دستتنها از پس مدیریت سایت برنمیآیم.
نکته: لطفاً دچار هیجان و احساسات نشوید. چیزی که آدمبرفیها به آن نیاز دارد، منطق و آرامش و دانش فنی است و کسی که بتواند مختصر اما مستمر مسئول جنبههای فنی این کار باشد؛ با صرف حداقل وقت اما با برونده بالا. دستمزدی هم در کار نیست جز حس خوب یک فعالیت فرهنگی مستقل و آبرومند.
صفای وجود شما.
پینوشت: مأموریت انجام شد.
شعر:
من سوژهی متحرک یک طرح مبتدیانهام
راهم را میگیرم
از این سوی قاب
تا تیتراژ پایانی
پشت خستگی پلک شما
و منتظر میمانم
تا دوباره play شوم
هلن کلر: بیرون درون
عکس بالا صحنهی از یک فیلم چاپلین نیست. در توضیح عکس چنین آمده: «دیدار هلن کلر با چاپلین در سال ۱۹۱۹ درهالیوود.»
احتمال میدهم دیدن خانم کلر برایتان تازگی داشته باشد اما حتما بهاندازهی من مختصراً دربارهاش میدانید. در ویکیپدیا آمده: «هلن کلر، در ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ در «تاسکامبیا» در ایالت آلاباما، متولد شد. او هنگامیکه ۱۸ ماه بیشتر از زندگیاش نمیگذشت، در اثر مبتلا به بیماری مننژیت ،بینایی و شنوایی خود را از دست داد و ارتباطش با دنیای بیرون قطع شد. هنگامیکه کلر شش سال داشت، او را به الکساندر گراهام بل نشان دادند و گراهام بل پس از معاینه، یک معلم ۲۰ ساله به نام آن سالیوان (میسی) را که در موسسهٔ آموزش نابینایان پرکینز در بوستون فعالیت میکرد، برای آموزش او فرستاد. چنانکه کلر بعدها درباره خود مینویسد، زندگی واقعی او در یک روز از ماه مارس سال ۱۸۸۷ وقتی که تقریباً ۷ ساله بود، با ورود معلمش به زندگی او آغاز شد. او از این روز به عنوان مهمترین روزی که در زندگی به خاطر دارد، یاد میکند. سالیوان معلمیسختکوش و فوقالعاده بود که از مارس ۱۸۸۷ تا پایان عمر خود در اکتبر ۱۹۳۶، در کنار کلر ماند.
سالیوان با فشار دادن علاماتی توسط انگشتان خود، به عنوان حروف، بر کف دست هلن با او ارتباط برقرار میکرد و از این راه برای آموزش کلمات به او استفاده مینمود. در عرض چند ماه کلر فرا گرفت که چگونه اشیایی را که لمس میکند، به آن حروف ربط دهد و آنها را هجی کند. او همچنین، موفق شد تا به وسیله لمس کارتهایی که حروف برجسته بر آنها نوشته شده بود، جملههایی را بخواند و با کنار هم چیدن حروف در یک لوح، خود جمله بسازد. بین سالهای ۱۸۸۸ و ۱۸۹۰، کلر زمستانها را در موسسه پرکینز، برای آموزش خط بریل گذراند، سپس زیر نظر «سارا فولر» در بوستون، برای آموختن صحبت کردن، دورهای آموزشی و تدریجی را آغاز کرد. او همچنین لبخوانی از طریق لمس دهان و گلوی شخص صحبتکننده را فرا گرفت.»
آرتور پن فیلم معجزهگر را در سال ۱۹۶۲ با بازی آن بنکرافت (در نقش آن سالیوان) و پتی دوک (در نقش کلر) بر اساس زندگی کلر ساخت. کلر زنی بود کور و کر و لال و حتی تصور این وضعیت بهراستی اختناقآور است. اگر اتاقک غواضی و پروانهها (جولین اشنابل) را دیده باشید با وضعیت کموبیش مشابهی آشنایید: سندرم «مرد در بشکه» (man in the barrel) یا سندرم «حبسشده» (locked in) که در آن فرد مبتلا فقط میتواند پلکهایش را باز و بسته کند و مطلقا هیچ حرکت دیگری در هیچ جای بدنش ندارد: نه میتواند حرف بزند، نه میتواند چشمش را بچرخاند و نه میتواند سرانگشتش را تکان دهد. علت این سندرم آسیب به بخش خاصی از ساقهی مغز است.
سندرم اخیر وضعیت بسیار کابوسواری است اما هلن کلر بودن از این هم کابوسوارتر است. هلن کلر بودن مثل رخدادهای پس از مرگ است. ما نمیتوانیم تصورش کنیم. از حیطهی ادراکمان خارج است و فقط وقتی میتوانیم دنیای هلن کلر را درک کنیم که کور و کر و لال باشیم و به احتمال قریب به یقین مانند او توانایی بازگفتن افکار و احساساتمان را هم نخواهیم داشت. هلن کلر شدن یک تجربهی خطیر و اشتباه است چون تقریباً همسان انقطاع مطلق از معنای انسان است.
به عنوان یک پزشک همیشه دغدغهام بوده که بدانم در ذهن یک آلزایمری چه میگذرد. او نزدیکترین عزیزانش را هم نمیشناسد و توانایی انجام امور روزمره را هم از دست میدهد اما همچنان هست و به پیرامونش نگاه میکند. آن چشمهای خیره حاوی کدام نشانه و معنا هستند؟ آیا یک بیمار آلزایمری درکی از زندگی و مرگ دارد؟
هلن کلر بودن، حبس شدن در بشکه، و آلزایمر سه نمونهی تأملبرانگیزند و هرکدام از یک نظر کابوسوارتر از دو تای دیگر است. در هلنکلریسم هیچ درک متعارفی از هستی وجود ندارد. بیایید خودمان را فریب ندهیم که هجده ماه زندگی خانم کلر پیش از ابتلا به بیماری، ذخیرهی لازم را برای ادامهی حیات حسی او فراهم کرده است. یک بچهی یکونیمساله هیچ خاطرهای را در ذهن خود ثبت نمیکند. چهرههای آشنا را میشناسد اما به همان سرعت قابلیت فراموش کردنشان را هم دارد. کمتر کسی هست که از یکونیم سالگیاش خاطرهای داشته باشد و آنها هم که مدعی این امر هستند پیش از اثبات مدعایشان شایستهی روانکاویاند. اما بیایید احتمالهای نادر را کنار بگذاریم. چهقدر محتمل است یک نفر که از میان میلیونها نفر قدرت ثبت خاطره در سن یکونیمسالگی را دارد به یک وضعیت پزشکی بهشدت نادر (کور و کر و لال شدن همزمان) گرفتار شود؟ این بیشتر شبیه یک داستان است و داستان… . باری، هلن کلر بودن چیزی جدا از تجربهی انسانی است. انسان با حواس پنجگانه جهان را تفسیر میکند و هلن کلر جهان را لمس میکند اما از زبان بیبهره است. معنای انسانی فقط در زبان (نسبت دادن نامها به چیزها) شکل میگیرد و کلر از این حیث حامل هیچ معنایی نیست. معنای برآمده از ذهن او متعلق به دنیایی دیگر است. داستان هلن کلر در این نقطه برای من تمام میشود. کتابی که او به کمک آن سالیوان (یک نابغهی بیبدیل دیگر؟) مینویسد راهی به باور من ندارد. من نقش این مترجمِ «هیچ به نوشتار» را اگر شیادانه ندانم، نمونهی شاخصی از بلاهت میدانم. معنای کاتب همواره با تحریف آمیخته است. هر جملهای که به نقل از دیگری مینویسیم معنا را به سمت دلخواهمان میبرد چه رسد که جملهها را بر حسب پسند و خوشایند ذهنی خودمان بیافرینیم. تا حالا در بازی مضحک احضار روح شرکت کردهاید؟ چند نفر انگشتشان را روی نعلبکی یا استکان یا چیزی مثل اینها میگذارند و بعد از چند ثانیه شیء نامبرده روی حروف الفبا حرکت میکند و بر اساس آن، کلمه و جمله ساخته میشود. کیست که در این مضحکه حاضر بوده باشد و نداند که چه تصنعی در چنین فعلی جاریست؟ همه چیز وانمود میشود و معنا جز آن چیز ناخودآگاه مورد توافق جمع نیست. سرآخر همه از این رخداد راضیاند: روح احضار شده است. نسبت آن سالیوان و هلن کلر، چیزی در همین مایههاست اما پدیدهی کلر ارزش قلقلک دادن وجدان خفتهی بشر و نهیب زدن به انسانها برای رضامندی و قدرشناسی را دارد.
پس بیخیالِ توانایی فوقبشری کلر. چه اهمیتی دارد که او واقعا نابغه بود یا نه. مهم این است که ما چهگونه میتوانیم فضای ذهن او را درک کنیم. و نتیجه این است که نمیتوانیم. ما حتی راهی به ذهن خدشهناپذیر یک بیمار اسکیزوفرنیک نداریم همانطور که راهی به ذهن کسی که در اغماست یا یک آلزایمری نخواهیم داشت (سندرم مرد حبسشده حکایتی متفاوت دارد). ما این سوی خط هستیم و آنها آن سوی خط. ما بیرون/درون یکدیگریم. فرقی نمیکند کدام بیرون است و کدام درون چون این یک کیفیت نسبی است. ما برای او بیرونیم و او هم برای ما بیرون است. حائل/ مرز این درون و بیرون چیست؟ آیا کسانی که با یقین از حقیقت بیرون حرف میزنند شایستهی تردیدانگاری نیستند؟
در انتظار بازبینی (۱)
(بخشی از نمایشنامهی تختحوضی خر در چمن نوشتهی رضا کاظمی)
عمه: پس این گروه بازبینی کی تشریفشونو میارن؟
میرزا: منظورتان لششانه؟
عمه: همون.
میرزا: دیگه الانه که بیارن.
جاهل: ببخشید بازبینی دیگه چیه؟
میرزا: یعنی بیان کارمان را ببینند و تایید کنند.
جاهل: خب این که اسمش میشه دیدن، نه بازبینی.
میرزا: چی میگی تو؟ درست بگو ببینم.
جاهل: میگم اگه یه چیزی رو واسه اولین بار ببینی خوب دیدی دیگه. اگه دوباره ببینی میگن باز دیدی. اینا چه طوری همون دفعهی اول میخوان باز ببینن؟
شاهین: خب اصلاً چی رو میخوان بازبینی کنن؟
میرزا: کار ما رَ دیگه.
شاهین: ما که کاری آماده نکردهایم.
میرزا: راست میگییا مهندس. خاک بر سرمان شد.
عمه: ای بابا. حرص نخور میرزا. همین الان یه چند تا تمرین میکنیم تا اینا بیان.
لال جلو میآید و شست (به نشانه تایید) نشان میدهد.
عمه: اینو از جلو چشمم دور کنین دیگه دارم کفری میشم.
شاهین: خب حالا چه کار کنیم؟
عمه: کی میتونه شعبدهبازی کنه؟
میرزا: شلبله بازی دیگه چیه؟
عمه: همون تردستی دیگه.
جاهل: منظورشون دست به آبه. خب این که راه دسته عمهخانم.
عمه (با عصبانیت): نه… نه… (آرام میشود) اصن بذارین نشونتون بدم.
ریقو ناگهان از خواب بیدار میشود (هیجانزده): منم میخوام ببینم. منم میخوام ببینم.
میرزا: چی رَ میخوای ببینی؟
ریقو: وا. میرزا همهچی رو که نمیشه گفت.
جاهل: بله. بعضی چیزا رو باید شهود کرد.
عمه: خفه بمیرید لطفاً. این دستمال رو میبینین؟ (دستمالی از جیبش درمیآورد)
جمع: بله.
عمه: خب من الان اینو براتون غیب میکنم. به این کار میگن تردستی.
جاهل: خب منم همینو عرض کردم دیگه که وقتی میریم دست به آب با دستمال خودمونو…
عمه حرفش را قطع میکند (با عصبانیت): میشه شما افاضه نفرمایی؟ تهوعآوره واقعاً… خب این دستمالو ببینید.
و بعد دستمال را غیب میکند.
همه: واااااااای.
عمه: حالا کی میتونه این کارو انجام بده؟
ریقو: من …. من…
عمه دستمال را به او میدهد و ریقو تلاشی مذبوحانه میکند.
جاهل: اجزه بدین ما هم یه ترای (try ) بکنیم.
عمه: اوه… اوه اینو… دستمالو بده بهش ریقو جان.
جاهل هم موفق نمیشود.
جاهل (کلافه شده) : دستمال واسه این قرتیبازیا نیست که. (بعد لنگ خودش را میچرخاند و ادامه میدهد) ولی چه عطر خوبی داره به از شما نباشه عمهخانوم.
عمه: ممنون. میرزا تو نمیخوای ترای کنی؟
میرزا: عمه جان من را از این کارها معذور بفرمایید. من در کار مستراح رفتن خودم هم ماندهام.
ریقو: بیاختیاری داشتن در دوران مهد کودک.
میرزا: ای بیتربیت.
عمه: بله یادش بخیر. خوب یادمه. اخراج کردن میرزا رو. طفلک (خندهی بچهها) حیوونک (خندهی بچهها)… حیوون بیچارهی زبونبسته ( قهقهی بچهها) حیوون مفلوکِ …
میرزا (با فریاد حرفشان را قطع میکند): د بسه دیگه عمه جان. من طاقت این همه لطفو ندارم. ( رو به بچهها) ولی دماری از روزگار شما درآرم.
شاهین: خب عمهخانم. میشه تریک این بازی رو یادمون بدین؟
عمه: تریکو خوب اومدی. (با بیتفاوتی) نه نمیشه. این غلطا به شما نیومده. جفتک چهارپشتو که همه بلدین ایشالا؟
میرزا: بله. اینها در جفتک زدن ید طولایی دارن.
عمه: جفتکو که با ید نمیزنن. باید بگی پای طولایی دارن. خب پسرک ریقوی من. تو جفتک چهارپشت بلدی؟
ریقو: نه تنها بلدم که خیلی هم دوست میدارم.
عمه: پس لطفاً برو اون وسط و خم شو عزیزم. سیبیل تو هم بپر.
ریقو میرود وسط و پشت به جاهل خم میشود.
جاهل: استغفرا… . بچرخ از اون ور.
جاهل میرود که از روی او بپرد که ریقو ناگهان به بهانهی برداشتن چیزی از روی زمین جا خالی میدهد.
جاهل: دارم برات.
میرزا: بس کنید این مسخره بازیها رَ. همان حرکات بنگاه شادمانی رَ برای شان اجرا میکنیم.
شاهین: حیوان چی میرزا؟
عمه: راست میگه. بدون حیوان به سیرک مجوز نمیدن.
میرزا: الان حیوان از کجا بیاریم خیر سرمان؟ گفتم که منقرض شده.
جاهل: یه چیزایی دربارهی خر مش ماشالا میگفتی.
میرزا: خب اون خرش چلاق و مریضه. رو به موته.
عمه: من یه فکر بکری به ذهنم رسیده. میگم برین خرشو ازش بخرین و پوستشو بکنین و یکی از شما بره تو قالب خر جستوخیز کنه. کلی فان میشه. از اصلش هم بهتر میشه.
میرزا: دست شما درد نکنه با این فکرتان عمهخانوم. همینمان مانده بود.
جاهل: بد فکری هم نیست میرزا. خلاقیته دیگه.
میرزا: بله به جناب عالی هم مییاد.
جاهل: نه واسه ما که افت داره. بچهها چی میگن.
میرزا: بچهها میگن انگ خودته.
عمه: معطل نکنین فکر خیلی خوبیه. سیبیل خان شما برو ترتیب کارو بده.
جاهل: ترتیب دادن که راسته کار ماس. به روی چشم فرناز جون. مهندس تو هم با من بیا مخ مش ماشالا رو با اون حرفای خر در چمنت بزن.
جاهل و شاهین از صحنه خارج میشوند.
میرزا: ریقو جان برو سروگوشی آب بده ببین این بازبینا از راه نرسن. اگه هم دارن مییان یهجوری معطلشون کن.
ریقو: چشم. همچین یه لنگه پا نگهشون دارم که حظ کنی.
عمه چشم غره میرود.
میرزا: عمهخانوم راستی بلاد فرنگ تجدیدفراش ننمودید؟
عمه (به لال اشاره میکند که مشغول مطالعه است): زشته بچه اینجا نشسته.
میرزا: این که زبون بستهس.
عمه: باشه. ولی کر که نیس.
میرزا: حالا ما که نگفتیم همهجاشو تعریف کنی… اصلاً ولش کن.
عمه: بعداً برات تعریف میکنم از بلاد فرنگ. اینقده خوبه.
میرزا: بله. یه چیزایی شنیدم. خدا شانس بده.
جاهل از راه میرسد و پوستهی کلهی خر در دستش است.
میرزا: بفرما آمیرزا. اینم اون چیزی که میخواستی.
عمه: ماشالا تروفرز هم هستی سیبیل جان. منو به یاد اسپیدی گونزالس میندازی.
جاهل (خودش را لوس میکند): ارادتمندم. سلام منو به ایشون برسونین. البته مهندس هم خیلی زحمت کشیدن واسه مخ زدن.
عمه (بیاعتنا): خب بگذریم.
میرزا: این که فقط کلهی خره.
شاهین: هر کاری کردیم مش ماشالا حاضر نشد پوست خرو بده.
جاهل: آره میگفت با خرش انس و الفتی داره. میخواست از پوستش پتو درست کنه و شبا بکشه رو خودش که همیشه به یادش باشه.
میرزا: مردهشورشو ببرن. میدونستم انحراف اخلاقی داره. خب حالا اینطوری بد نمیشه؟
عمه: نه اتفاقاً خیلی پستمدرن میشه. این کله رو هر کی ببینه عاشقش میشه دیگه بقیهی جاها رو نمیبینه. این یه مکانیزم خیلی علمییه.
میرزا: حرف شما که من را حالی نمیشود. حالا این را سر کدام مادرمرده کنیم؟
عمه: باید تست بگیریم تا ببینیم به کی بیشتر مییاد.
چند تکه شعر ریاضی
هی میرسید و نمیرسید
مردی که روی دایره میدوید
*
پارهخطی ام
از A به B
در حسرت یک چرخش به سمت C
و بدتر از آن
شکستن قولنج کمر
*
مختصاتش این است:
نقطهای در حوالی صفر
بالاتر از یک لقمه نان
پایینتر از خط فقر
*
اگر فقط و فقط اگر
a زیرمجموعهی b باشد
در آن صورت
آخرش b خودش را چس خواهد کرد
*
چانهی مثلثی
پیشانی مستطیلی
دماغ هشتضلعی
چشم استوانهای
شانهی ذوزنقه
شکم هذلولی
پای پرانتزی
هر گل که بیشتر به چمن میدهد صفا
گلچین روزگار امانش نمیدهد
*
تواتر اضمحلالاند
سینوسهای چرکی
کسینوسهای بازنشسته
*
دو خط موازی
به هم برسند یا نرسند
«تو» باید دلت بخواهد که ما به هم برسیم
یعنی انصافا خیلی خری!
لذت سگکشی
گاهی که فرصت میشود با دوست جامعهشناسم دربارهی رخدادهای روز صحبت میکنم. چندی پیش یکی از بحثها مربوط به واکنشها به سگکشی در شیراز بود. دوستم معتقد بود این واکنشهای هیجانی عاری از خردورزی و منطقاند و به دلیل ماهیت احساساتی و هیجانیشان زودگذر و بیفایدهاند و تنها به عنوان نشانهای از نابسامانی هولناک شرایط اجتماعی در ایران ارزش بررسی دارند. باور من متفاوت بود. ضمن تأیید ماهیت هیجانی و غیرعقلانی بسیاری از موجهای خبری در ایران (از واکنش به مرگ خوانندهی پاپ تا تصادف دو دختر در حال آوازخوانی و تصادف ماشینهای گرانقیمت و سرنشینان ملوسشان و…)، گمان من این است که این واکنشها کنشهای مؤثری علیه گفتمان پرزور مسلط هستند که به یمن دستگاههای نیرومند رسانهایاش تصویری یکپارچه و کلونیوار از انسانهای اسلامیو انقلابی در ایران ترسیم میکند و لااقل توانسته تا حد زیادی چهرهی ایرانی را در نگاه مردم بسیاری از کشورهای جهان، به شکلی که خود مطلوب میداند ارائه دهد. در این قاب، «ایرانی» یک مفهوم همگون منسجم است که از ارزشهای معین و مشخص و بهشدت محدودی پیروی مطلق میکند و تمایلی به تعامل با مردم کشورهای دیگر ندارد و کمترین میل و اشتیاقی برای حضور در جامعهی جهانی و همراه شدن با پارادایمهای دنیای مدرن ندارد و اگر هم گاهی از مدرنیته سود میجوید فقط و فقط برای صدور ارزشهای رسمیو قانونی نظام است. تردیدی نیست که این یک دروغ بزرگ است و ایران از حیث قومیت، فرهنگ و کیفیت و کمیت باور مردمش، کشوری بهشدت ناهمگون است و میتوان آن را فارغ از سایهی سنگین تصدیگری دولتی/نظامی/انتظامیمصداق درخشان چندصدایی فرهنگی دانست. هر تلاشی برای برملا کردن این دروغِ بیهوده و بیفایده، تکهای از پازل تحمیلی «چهرهی ایرانی» را کنار میزند. کمترین نتیجهاش این است که بخشی از مردم کشورهای دیگر که پیگیر اخبار جهان سوم هستند متوجه میشوند در کشوری که به باور بسیاری از مردمش سگ موجودی نجس و پلید است دستکم درصدی هم هستند که سگ را به عنوان یک موجود زنده و از قضا بامعرفت (بامعرفتتر از اکثریت غالب انسانها) به رسمیت میشناسند.
نکتهی بامزهی این ماجرا این بود که درست در زمان شکلگیری آن موج خبری، من در سفر آنتالیا بودم. شخصا به دلیل تربیت نادرستی که از سوی خانواده به من تحمیل شد، از کودکی از نزدیک شدن به سگ و گربه و حتی جوجه ماشینی اکراه داشتم و هنوز هم مشخصا فوبی نزدیک شدن به حیوانات دارم. دست بر قضا هتل ما در خیابانی قرار داشت که محل عبور و مرور شمار بسیاری سگ غولپیکر و البته زیبا بود که همه تحت حمایت شهرداری و دولت قرار دارند و پلاک شناسایی به بدنشان وصل است. روز اولی که پا به خیابان گذاشتم نزدیک بود زهرهترک بشوم. دلیل ترس من از سگ، «نجاست»ش نیست بلکه یک ترس مرضی از حیوانات دارم و حتی اگر گربهای ملوس هم به پایم نزدیک شود دچار حس عمیقی از اضطراب و وحشت میشوم. متأسفانه تا کنون نتوانستهام درمانی برای این فوبی بیابم و با اینکه حیوانات را خیلی دوست دارم اما بهشدت از آنها گریزانم. اما در سفر مورد اشاره، راه گریزی نداشتم. هنگام پیادهروی، سه چهار سگ اسکورتم میکردند و بندگان خدا هیچ آزار و آسیبی هم به کسی نمیرساندند. مضاف بر آن، بسیار زیبا و تنومند بودند و با سگهای دلهای که در کوی و برزن کشور خودمان میبینیم زمین تا آسمان تفاوت داشتند. در آنجا مردم با نهایت مهربانی با این زبانبستهها برخورد میکنند و آنها هم دلبستگی آَشکاری به انسانها دارند و در کنار آنها احساس امنیت میکنند (درست برخلاف کشور خودمان). کار به جایی رسید که چارهای جز تسلیم نداشتم. نتیجه اینکه در این سفر ترسم از نزدیک شدن به سگ، تا حد زیادی فروریخت چون چارهی دیگری نداشتم. البته حالا حالاها زمان میبرد تا بتوانم با آنها صمیمیتر شوم. در چنان شرایطی مواجهه با خبر سگکشی وحشیانه در شیراز، تناقض تمامعیاری را به به ذهنم آورد. چرا ایرانیها باید اینقدر با همهی مردم کرهی زمین فرق داشته باشند؟ از اجبارهای عیان بر زندگانی اجتماعی مردم که بگذریم، چرا در جزئیترین چیزها هم ساکنان یک جزیرهی قرنطینهایم و چهرهی رسمیمان برای مردم کشورهای توسعهیافته بهشدت ناپسند و دلآزار است؟ شخصا از هر تلاشی که بتواند مرهمیبر این زخم بگذارد استقبال میکنم. اعتراض به کشتار وحشیانهی سگها فقط جرقهای در فراخنا و ژرفای ظلمت است اما ارزشش را دارد. دارد. دارد.
نگاهی دیگر به کتاب «کابوسهای فرامدرن»
منتشرشده در سایت «روزآنلاین»
نویسنده: کسری رحیمی
استفاده از ابزارها و امکانات سینما، در روایتگری داستانی، سابقهای طولانی دارد. قواعد و قراردادهای داستاننویسی، با ظهور پدیدهای انقلابی به نام تصویر متحرک، شیوهی داستاننویسی مرسوم را نیز دستخوش تغییراتی بنیادی در فرم و بیان کرد. روش تدوین موازی، پایههای شیوهی روایتی را پیشبینی کرد که در سه دههی اخیر، در آثار نویسندگانی چون یوسا، سبک روایی چندخطی و نوشتار تلسکوپی را به وجود آورد. نفوذ و اقبال کاراکترهای سینمایهالیوود، بر قوام و به ثمر رسیدن سبک نویسندگانی چون چندلر و دشیل همت، تاثیر گذاشت و ژانر پلیسی جنایی را دستخوش تغییر کرد. بازخوردها و برخورد مخاطبان آثار سینمایی در تماشای فیلمهایی که شاخصههای تبدیلشدن به کالت را داشتند، بعضی از شخصیتهای سینما را به دنیای ادبیات داستانی مکتوب تحمیل و حتا در بعضی موارد، فرمت ارائهی اثر را نیز به خود نزدیک کرد.
روی جلد «کابوسهای فرامدرن»، مجموعه داستانهای رضا کاظمی، تصویر نوار کاست ویدئویی است که به خواننده میگوید: «مرا باید توی دستگاه پخش ویدئو بگذاری و ببینی». این کتاب، با داستانهای اغلب خیلی کوتاهش، آزمایشی نه چندان متمرکز، در مرزهای سینما و ادبیات داستانی است، با این مشخصه که کاظمی، در همپوشانی این دو رسانه، تا آنجا که توانسته، انگشت بر نقاط تضاد آنها گذاشته و این اصرار او بر بازنمایی افتراقها، جمعی از اضداد سینمایی داستانی پدید آورده است که بیش از هرچیز در خدمت تاراندن مخاطب و تشویق او برای هم ذات پنداری نکردن با شخصیتهای داستانها و گذشتن از آنها است. نویسنده در پرداخت شخصیتها به هیچ وجه وسواس به خرج نداده و آنها را در حد شخصیتهایی قالبی و گاه ناملموس رها کرده است. برای نمونه، کاراکترها در بیشتر موارد، با یک اسم و یک جمله معرفی میشوند؛ «رانندهی وانتی که محمود را پیش خدا فرستاد، شیرزاد دلپذیر، ۳۸ ساله بود و اصلیتی شمالی داشت»، یا: «رانندهی فیات، آقای بختیشور کامران بود»… رویکرد او در معرفی شخصیتهایش، رویکردی رمانگونه است. یعنی خواننده منتظر است تا درون و ماهیت این کاراکتر در چند فصل از رمان برایش روشن شود، ولی این اتفاق در داستانی دو یا سه صفحهای به هیچ وجه امکان بروز ندارد. همین شخصیتها، آنچنان که مختصهی سینماست، با عمل دراماتیک، پیشه یا پراپهایشان شناخته میشوند و نه با درونکاوی و روانشناسیشان. آنها در موقعیتهای گوناگون، در حال انجام کاری هستند و چون تخت و تکبعدی تصویر شدهاند، مخاطب اگر بخواهد باورشان کند، مجبور است برایشان شمایل و هیئتی بسازد. این «دیدن»، آنچنان که پیشتر گفتیم، تم و فضای کلی کابوسهای فرامدرن را ساخته است. در واقع خواننده کتابی در دست دارد که پیش از هرچیز، یک نوار کاست ویدئویی است و چون فاقد تصویر متحرک است، که فقدانش سخت احساس میشود، وارد حوزهای از خیالورزی میشود که بدون سرنخهایی که لاجرم باید داده میشد و نشده، عقیم میماند.
این تمهیدات پستمدرنیستی، در بعضی موارد با نشانهگذاری جغرافیایی شهر تهران و ویژه بودن موقعیتی که آدمهای داستان در آن قرار گرفتهاند، جذاب و خواندنی به نظر میرسد، اما در بیشتر موارد بیفایده رها میشود. ارجاعات سینمایی بسیاری که به فیلمها میشود، خواننده را به سمتی میبرد که فکر کند برای دیدن چهرهی واقعی آدمهای داستان، مجبور است فیلمها را هم ببیند. این نکته باعث شده است که تصویری دقیق از جامعهای که داستان در آن اتفاق میافتد در ذهن او شکل نگیرد.
انتظار میرود که نویسنده کابوسهای فرامدرن، حال که داستانهایش را در خیابانها و محلات شناختهشده و در موقعیتهای روزمره خلق کرده است، مجالی بگذارد برای واکاوی درون جامعه و روزمرگی مردمیکه جمع خردهروایتهای زندگیشان، مفهومیمنسجم از حرکت، شکست، ایستایی و فردای جامعهی ایرانی به دست میدهد، اما وارد شدن مفرطانهی او به حوزهی تفنن، او را و خواننده را از نگاهی دیگر به جامعه محروم کرده است.
بچههای قصرالدشت بخوانند
داستان نخست «کابوسهای فرامدرن»، صورت مفصلتری از یک آگهی برای بازیابی گمشدههاست. «گمشدن»، پدیدهای است که همراه زندگی شهرنشینی و گسترش شهرها به زندگی انسان مدرن وارد شده است. هرازگاه در صفحهی حوادث روزنامهها، عکسی میبینیم که زیرش نوشته شده است؛ «گمشده»، و بعد زیر عنوان، توضیحی کوتاه، با این فرمت؛ «عکس فوق، متعلق به فلانی است. نامبرده از تاریخ فلان، از منزل خارج شده و تاکنون مراجعت ننموده است. از کسانی که از ایشان اطلاعی دارند، تقاضا میشود با این شماره تماس بگیرند و مژدگانی دریافت کنند.»
بچههای قصرالدشت بخوانند، صورت داستانی همین پیام کوتاه و غمانگیز است؛ «ساعت نه شب بود. معصومه خانم کمکم داشت نگران میشد. به پسرش گفت «محمدجان برو ببین داداشت چرا انقد دیر کرده. هرجا هم که باشه، باید دیگه بیاد خونه.» احمد، پسری هفدهساله، با موهای بور، چشمان آبی، قد متوسط، شلوار مشکی و بلوز زرد، که اصلا پسر سر به راهی نیست، بعدازظهری از برادرش میخواهد که آبگرمکن را روشن کند. حمام میکند و از خانه بیرون میرود و دیگر برنمیگردد. راوی، ماجراها را به همین سبک بازگو میکند، بدون اینکه تکنیک روایی خاصی به کار ببرد. «روزها گذشتند. یک سال گذشت. نه به سرعتی که من نوشتم… کند و منگ…» خانوادهی احمد، کمکم به نبود او عادت میکنند. پدر احمد که رانندهی کامیون است، دوباره سر کارش میرود و زندگی جریان عادی خودش را پیدا میکند. مادر احمد، معصومهخانم، در نهایت از فقدان احمد دق میکند و میمیرد. برادر احمد، محمد، دانشگاه قبول میشود و هیچکس نمیفهمد که چرا نمیرود. پدر احمد که قند دارد، جفت پاهایش را از دست میدهد و خانهنشین میشود. اینجاست که هویت راوی، در این تلاشیِ دستهجمعی فاش میشود؛ «مادربزرگ خدابیامرزم که ننه صدا میزدیمش، سالها بعد، یک روز به من گفت یک روز سرد زمستانی –واقعا اینطور میگفت- که در خانهی کوچک خود، سرگرم درستکردن قاتق بود، گذری از رادیو شنیده که اسم احمد را خواندهاند و گفتهاند برای تحویلگرفتن جسد او مراجعه کنند… مادرم شفیره خانم، بیشتر این داستان به جز قسمت ننه را از خدابیامرز معصومهخانم شنیده بود و این قصه را چندبار برای من تعریف کرد و از من قول گرفت که یک روزی این داستان را بنویسم.» راوی مینویسد: «خوب میدانم که این داستان از نظر روایت و تکنیک، خیلی پیش پا افتاده است و الگوی دراماتیک درست و حسابی ندارد و موضوعش هم جالب و منحصر به فرد نیست، ولی فقط به خاطر قولی که به مادرم داده بودم، نوشتم… احمدآقا لطف کن یکجوری با من تماس بگیر. من هنوز توی همان کوچهی قدیمیمان مینشینم. قصرالدشت…»
برخلاف آنچه که راوی میگوید، این داستان کوتاه، جدای از آنکه تصویری دقیق و موجز از اضمحلال یک خانواده در اثر اتفاقی ناگوار میدهد، داستانی قابل تامل و قدرتمند هم دارد. این استحکام، خودش را در قالبی میکرو، به اندازهی لحظهای دیدن یک عکس نشان داده است.
این روایت ساده و کلاسیک، از همین جنبههاست که به حوزههای پستمدرنیسم نزدیک میشود؛ نخست اسلوب روایت داستان که در واقع اعلانی است برای پیداکردن کاراکتر اصلی داستان که مفقود شده است و اگر داستانی شکل گرفته است، به خاطر عدم حضور اوست. نکتهی دیگر، ادبیات شکی است که در داستان وجود دارد؛ بر سر احمد چه آمده است؟ آیا میشود به شنیدههای مادربزرگ خدابیامرز راوی که اختلا حواس و پارکینسون دارد و دچار زوال عقل است، اعتماد کرد؟ آیا احمد که آن روز آخری پکر بوده و حتا تماشای بازی پرسپولیس هم حالش را خوب نکرده، میدانسته که دیگر به خانه برنمیگردد؟ و آیا احمد زنده است که راوی آن پیام را برایش میگذارد؟
اطلاعاتی که به مخاطب داده میشود، همچنان که از داستانی با زاویهی دید اول شخص و پرداختشده در فضایی تخت انتظار میرود، به شکلی ارائه میشود که همچنان با فرم اثر درهارمونی باشد؛ فرمتی مستقیم و در درجهی اول به قصد رساندن پیام به شخصی که خودش قهرمان غایب اتفاق است. این اطلاعات، در محیطی ایستا، با کاراکترهایی که در این قاب، کمترین تاثیری بر هم نمیگذارند، درام را پیش میبرند. ساختار اثر، از همان آغاز، پایانی محتمل به ذهن مخاطب القا میکند و ضربهای عاطفی که داستان را دچار جهش میکند، پیغام مستقیم راوی، برای احمدآقا و بیان انگیزهاش از نوشتن داستان است. نویسنده با این فاصلهگذاری هوشمندانه، داستان را به ورطهی رئالیسمیکارآمد و ملموس وارد میکند. این تمهیدات رئالیستی، جدای از اینکه داستان را وارد حوزههای مستند میکند و به طور پیوسته نیمنگاهی به آن دارد، هنری چون عکاسی را نیز در دیدرس خود قرار میدهد؛ در حقیقت فرم روایی داستان و احساسی که راوی به خوانندهاش القا میکند، عکسی را جلوی او میگذارد و دربارهی چند نفر که در عکس دیده میشوند، توضیحاتی میدهد؛ «باورش سخت است، ولی احمد فقط جزئی از خاطرات نیمهفراموششدهی پس ذهن خانواده بود؛ مثل رهگذری در پسزمینهی عکسی که سالها قبل، با دوستت در پارک گرفته باشی…» و با تمام وسواسی که به خرجمیدهد، باز هم این تلاش بیثمر میماند؛ «مثل غروب فردا که میخواهی خواب شب قبل را به یاد بیاوری، که هرگز به روشنی صبح همان روز نیست. انگار از فاصلهی صبح تا غروب، همهچیز عوض شده…»
——–
پینوشت: در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، کتاب کابوسهای فرامدرن را از غرفهی «نشر مرکز» تهیه بفرمایید! الکی مثلن اگر نمیگفتم خودتان نمیدانستید.
ترانه: دل… کندن…
هر شب هوای بودنت تو خواب من میپیچه
اما فقط خیالی و سهم من از تو هیچه
آفتاب که میشینه روی کاکل تنهاییام
به باد میگم امون بده، بذار که باهات بیام
دلتنگیام رنگ غروب تلخ جمعه دارن
ترانهها فقط تو رو به یاد من میارن
دیگه خیابونا رفیق راه من نمیشن
سنگ صبور غم و اشک و آه من نمیشن
پیادهرو، خستگیمو وجب وجب میشمره
دلم از این پرسهی بیحوصله خیلی پره
میخوام برم از شهری که یاد تو رو نداره
به جایی که آسمونش همپای من بباره
دریا با کلی درددل چشم به راه منه
موقع رفتنه، ولی دل مگه دل میکنه؟…