یک خواهش بهداشتی

امسال یکی از بدترین «سرماخوردگی»‌های عمرم را تجربه کردم. نزدیک به سه هفته طول کشید و جانم را به لب آورد. در پرس‌وجویی که از دوستان پزشکم داشتم متوجه شدم ویروس جدیدی از خانواده‌ی «سارس» از طریق حجاج از عربستان به ایران آمده که مشخصه‌اش دوره‌ بسیار طولانی بیماری است و نشانه مهمش هم تعریق شدید و لرزهای متناوب است. این ویروس نشانه‌های تیپیک سرماخوردگی و انفلوانزا مثل آبریزش بینی و سرفه و عطسه را ایجاد نمی‌کند و حتی درد و کوفتگی عضلانی هم ندارد. به جای همه این‌ها با تعریق‌های متناوب و پیاپی، احساس لرز و سرمای شدیدی به بیمار می‌دهد و عاصی‌اش می‌کند. و دوره‌اش هم سه تا چهار هفته طول می‌کشد!!! همکار پزشکی می‌گفت به دلایل قابل‌حدس، وزارت بهداشت از اطلاع‌رسانی درباره‌ این ویروس منع شده است. بیچاره ما!

من نمی‌دانم از کدام شیرپاک‌خورده‌ای ویروس را گرفتم اما واقعا می‌خواهم از این مجال استفاده و عاجزانه خواهش کنم اگر هر مرض عفونی‌ای دارید لطفا:

یک: لااقل یکی‌دو روز استراحت بفرمایید (و اگر شد بیش‌تر) و در محل کار حاضر نشوید. مرخصی برای همین وقت‌هاست!

دو: از دست دادن با دیگران و روبوسی و حتی از نزدیک شدن به بندگان خدا و حرف زدن توی صورت‌شان خودداری بفرمایید.

سه: سرفه و عطسه را با دیگران قسمت نکنید! حتما دست‌تان را بعد از عطسه و سرفه بشویید.

چهار: هنگام خروج از محلی که فردی مشکوک به آلودگی در آن بوده دست‌تان را با آب و صابون بشویید.

پنج: کلاً ملاحظه دیگران را بفرمایید و به آن‌ها بگویید بیمارید. تصمیم با خودشان.

شش: یادتان نرود خودتان را درمان کنید! (مایعات زیاد بنوشید؛ آب‌پرتقال، چای کم‌رنگ و… . روزی چند عدد لیموشیرین میل کنید. روزی چند بار بینی و حلق‌تان را در دستشویی از ترشحات کاملاً تخلیه بفرمایید. دستمال کاغذی افاقه نمی‌کند. بخور آب جوش برای تسهیل تخلیه ترشحات بسیار مفید است. داروهای کمکی را هم پزشک برای‌تان تجویز می‌کند، سرخود دارو مصرف نکنید.)

بدبختی داریما! رعایت کنید! دفعه بعد نگین نگفتم. شاکی میشم.

شعر: جمعه‌ای در پاییز

هر عصر دل‌‌مرگ جمعه

خیال تو با من غریبی می‌کند

دلم صدای شاملو می‌خواهد

با نم‌نم بارانی بر شیشه ماشین

در جاده‌هایی که تو نیستی

و من مسافر شمالی‌ترین خاک خدایم

دلم ابری‌ترین آسمان پاییز می‌خواهد

تا تن سرمازده

خودش را بکشاند تا خواب

تا نفس‌های بی‌شماره‌ی هر رؤیا

کلاغ‌های پیر این کوچه

میان این همه قارقار

خبری برای من ندارند

دلم صدای شاملو می‌خواهد

وسط اذان دل‌تنگ

سر این شب که دست انداخته بر شانه‌ی بر آسمان

و تا خود صبح

دست برنمی‌دارد

شعر:

در خیال مسافری که نمی‌آید

بی‌عبور

سوت و کور

دل‌تنگ‌ترین بزرگراه زمینم

با تمنای دستی که نمی‌رسد

بی‌صدا

ابری

تنهاترین ترانه‌ی آسمانم

هر صبح

کبوتری پشت پنجره مشبک اتاقم می‌نشیند

و تا نیم‌خیز می‌شوم

تکه تکه پر می‌کشد

دمت گرم

خداحافظ رفیق

در شماره ویژه سی سالگی مجله فیلم از نفس عمیق نوشته بودم و از غیاب معنادار سعید امینی بازیگر نقش کامران که چه هم‌خوان است با معنای حضورش در آن فیلم. حالا خود ناکسش مفت و مجانی، راستی‌راستی مرده. کاش فایل آن یادداشت را داشتم و همین‌جا می‌گذاشتم. اصلا بهتر که ندارم. حالی در بساط نیست فعلا. بروم بتمرگم. بروم سیگار بکشم. بروم…

توقیف بهار و شاهگوش و…

یک

روزنامه بهار توقیف شد. به پیروی از مد اعتراضی این سال‌ها، باید گفت «آه! چه ظالمانه!» ولی با خواندن مقاله‌ای که باعث تعطیلی این روزنامه شده فقط می‌شود گفت «آوخ! از این همه حماقت!» واقعا نمی‌دانیم در چه کشوری با چه ملاحظاتی زندگی می‌کنیم؟ چرا به همین سادگی باید بهانه به دست ناظران کمین‌گرفته داد و یک امکان رسانه‌ای را زایل کرد؟ تکلیف آن همه کارمند، نویسنده و خبرنگاری که منبع درآمدشان کار برای این روزنامه بود چه می‌شود؟ واقعا چاپ مقاله‌ای که روایت شیعی از ماجرای غدیر را باطل اعلام می‌کند چه واکنش دیگری از مهم‌ترین و سرسخت‌ترین حکومت شیعی جهان می‌توانست در پی داشته باشد؟ و اصلا در گفتن این چیزها چه فضیلتی بود که تعطیلی یک روزنامه و بی‌کاری ده‌ها آدم فرهنگی را بشود با آن توجیه کرد؟ این همه نادانی واقعا که نوبرش است. میانه‌روی و دوراندیشی واقعا چیز بدی نیست.

دو

نخستین قسمت از سریال شاهگوش به کارگردانی داود میرباقری روی دکه مطبوعاتی بود و من هم خریدم و دیدم. میرباقری پشتوانه خیلی محکمی‌در نظام دارد و احتمالا به دلیل همین پشتوانه است که توانسته چنین اثر هشلهف و بی‌مایه‌ای را با این تبلیغات گسترده و حمایت‌های بی‌سابقه معنوی و شاید هم مادی، به خورد خلق‌الله بدهد. از متن و دیالوگ‌های باسمه‌ای تا بازی‌های به‌شدت روی نرو بازیگران، همه و همه مصداق بارز سردستی‌گری و ابتذال‌اند. سودش نوش جان سازندگانش.

سه

کاش یکی پیدا می‌شد مثل رسوایی اخیر داوری فوتبال و ماجرای رشوه و… گوشه‌هایی از کژی‌های سینمای ایران و معدودی از نقدنویسان آلوده‌دست را عیان می‌کرد. ده سال پیش شأن منتقد سینما این‌قدر نازل و شرم‌آور نبود. حالا هر ننه‌قمری در سینمای ایران با به رخ کشیدن بدکاری‌های دو سه نفر، همه منتقدان را به یک چوب می‌راند. خدا را چه دیدی؟ شاید این تشت هم روزی از بام بیفتد.

درباره هوای تهران

اگر فقط و فقط یک وظیفه بر گردن دولتمردان ایرانی باشد کاهش تورم نیست، رفع تحریم‌ها نیست، غنی‌سازی اورانیوم نیست، دفاع از حقوق مردم مظلوم جهان نیست. پیش از همه‌ی این‌ها به شکلی اورژانسی با به صدا درآوردن آژیر خطر و اعلام وضعیت فوق‌‌العاده باید فکری اساسی به حال هوای تهران کرد. نزدیک به یک پنجم جمعیت ایران در تهران و اطرافش زندگی می‌کنند. بگذریم که این توزیع احمقانه‌ی جمعیت نشانه‌ی عقب‌افتادگی و توسعه‌نیافتگی یک مملکت و ناکارآمدی ویرانگر مدیرانش است. حالا که جوان‌ها از همه‌جای ایران در اولین فرصت خودشان را به این شهر می‌رسانند و در لبیک به ندای «به یک کارگر ساده نیازمندیم» یا به سودای درآمد اندکی بیش‌تر از درآمد شهرستان (و بدون در نظر گرفتن خرج چند برابر زندگی در تهران نسبت به شهر خودشان)، به تهران و حومه (و امان از کرج!) کوچ می‌کنند و بیست درصد جمعیت مملکت در مثلا دو درصد مساحت آن درهم چپیده‌اند باید فکری به حال وضعیت همیشه بحرانی هوا کرد.

روشن است که تنها راهکار عاقلانه و دورنگرانه، اتخاذ سیاست‌ تمرکززدایی به شکلی رادیکال و تهاجمی‌است تا بخش بزرگی از جمعیت مهاجران (به‌خصوص کارگران ساده) کم‌ترین نفعی در اقامت و کار در تهران نبینند. اما در کوتاه‌مدت باید بی‌رحمانه و بی‌چشم‌پوشی با عوامل آلوده‌کننده‌ی هوا مقابله کرد. از همه این‌ها مهم‌تر جلوگیری از روزمره شدن این خطر هولناک است؛ خطری که خیلی زود سونامی‌انواع سرطان و بیماری‌های قلبی و ریوی را در پی خواهد داشت. خود شهروندان گرفتار غم نان، البته التفاتی به این هیولای لمیده بر سقف آسمان‌شان ندارند. اما دروغ چرا؟ کم‌ترین نشانی از تحرک و پویایی در روشنفکران، گروه‌های حامی‌محیط زیست، و البته مدیران مربوط هم به چشم نمی‌خورد.

وضعیت غم‌انگیزی است. غم نان نمی‌گذارد کسی به فکر اکسیژن باشد. ساکنان تهران شده‌اند مثل کارگران زغال‌سنگ؛ برای لقمه‌نانی باید از بام تا شام بدوند و مهم نیست که می‌دانند دستاورد هوایی که به ریه‌ها می‌فرستند چه‌قدر ناگوار و جان‌کاه است.

اوج بی‌کفایتی مسئولان را در همین وضعیت هوای تهران می‌شود دید. این همه بی‌خیالی به‌راستی تاریخی و بی‌همتاست.

شعر: باران

به همین پنجره‌ی باران‌خورده قسم

تو بهانه‌ی تمام سفرها

عطر دل‌آویز هوایی

باران که می‌بارد

کز می‌کنم گوشه‌ی شعر

نامت

از خستگی انگشتانم سر می‌خورد

با شعله‌های زردآبی ناآرام

در پیچ و تاب بخار چای

در انحنای دود سیگار

می‌رقصد

در تو آزادم

بی وزن

سپید

با تو

غصه

حریف

اما رفیق است

سر صبح

یک صبح دیگر. با چشم‌های پف کرده . حنجره‌ی خلط آلود. پروردگارا! باز هم یک روز دیگر. این یکی را چه‌طور سر کنم؟

می‌گوید عیدت مبارک! می‌گویم کدام عید؟ می‌گوید امروز عید است. اما در تقویم بی‌جان من امروز هم روز بی‌معنی دیگری است؛ خسته‌تر و تکراری‌تر از دیروز.

یا باید شجاعت ترک صحنه را داشته باشی یا تا فروافتادن پرده بازی کنی.

می‌گوید این‌قدر حرف منفی نزن. می‌گویم جدی نگیر. این‌ها از عوارض بدخوابی دیشب است. یکی‌دو ساعت بگذرد یادم می‌رود.

فراموش می‌کنیم تا بازی ادامه داشته باشد. اما خدا از باعث و بانی‌اش نگذرد!

نگاهی به نمایش «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه»

این یادداشت در روزنامه بهار منتشر شده

برزخ شیشه‌ای

نمایش سه اپیزودی عامدانه، عاشقانه، قاتلانه به نویسندگی و کارگردانی ساناز بیان در سالن مؤسسه‌ی فرهنگی اکو (در اقدسیه تهران) هر شب روی صحنه است. این یادداشت نگاهی‌ست گذرا به این نمایش و نیز دعوتی است از دوستداران تئاتر که این فرصت مغتنم را از دست ندهند. عامدانه… آشکارا در دل آن‌چه فارغ از منازعات سیاسی، گفتمان پویش زنان می‌توان نامید بروز می‌یابد. نمایشی کاملاً زنانه، که زنانگی نه‌فقط در ظاهر قصه و آفرینندگانش، بلکه دغدغه‌ی بنیادین متن است. در سه اپیزود، راوی نمایش با سه زن محکوم به اعدام گفت‌و‌شنود می‌کند. هر سه قصه ما‌به‌ازای بیرونی دارند و البته به مصلحت حقوقی یا به اقتضای دراماتیک (فرقی هم نمی‌کند) نام‌ها و نشانه‌های فرعی آدم‌ها تا حدی دستکاری شده است. دست‌کم یکی از این سه (اپیزود دوم) که بازخوانی هنرمندانه پرونده شهلا جاهد است شهرتی فراگیر دارد؛ دست بر قضا به دلیل سوی دیگر این ماجرا، که شهرت مردانه‌اش در دفتر تاریخ معاصر ایران ثبت است و در عرصه ورزش، به «اسطورگی» (به همان معنای پس‌افتاده اما رایج) تن می‌زند. به همین سادگی به شکلی غریب، عنصر«مظلومیت زن» در متن و فرامتن حضور دارد. اما خوش‌بختانه راهبرد نمایش، برخلاف رویه‌های دگم فمینیستی، بر مظلوم‌نمایی زن و تبری او استوار نیست. نویسنده در هر سه اپیزود با تکیه بر مستندات و با بهره‌گیری از خلاقیت و خیال، خوانش دقیق و رازواری از رخدادها و مناسباتی دارد که فاجعه را رقم زده‌اند. رازوارگی نقطه قوت درام است. طرح پرسش‌هایی عمیقاً تأمل‌برانگیز در بزنگاه‌هایی از نمایش، ظاهر ساده و سرراست یک پرونده جنایی را کنار می‌زند و به آن ابعاد پیچیده‌ی انسانی می‌بخشد. به این ترتیب من تماشاگر، هرگز در موضع قضاوتی قاطعانه قرار نمی‌گیرم. دم‌دست‌ترین نتیجه چنین راهبردی، همسان‌پنداری مخاطب با متن است و حضور سمج پرسشی ناخوشایند: «اگر خود من در چنان شرایطی قرار می‌گرفتم چه‌قدر واکنشم متفاوت با این قربانیان محکوم به اعدام می‌بود؟» این‌چنین است که بن‌مایه نمایش در ذهن تماشاگر فرومی‌نشیند و حضورش تا مدت‌ها ادامه می‌یابد.

به‌قاعده، چنین اجرای تک‌گویانه‌ای (اگر آن راوی کم‌رنگ صحنه را کنار بگذاریم) اتکایی بی‌چون‌وچرا بر بازی‌هایی مبتنی بر حضور گیرا و کاریزماتیک دارد. جز این ابداً آن رابطه همسان‌پندارانه نمی‌تواند شکل گیرد. سه بازیگر سه اپیزود (به‌ترتیب فروغ قجابگلی، نسیم ادبی و بهاره رهنما) گزینه‌های به‌شدت متناسب و به‌اصطلاح انگ نقش هستند و بار سنگین اجرا را هنرمندانه به دوش می‌کشند. هرچند شاید صحنه‌ای خالی و سیاه هم‌چون پلاتویی معمولی هم می‌توانست بستر این پرفرمنس‌های جانانه باشد اما کارگردان با تمهیدی ساده (هرچند نه ارزان) میزانسنی بدیع و جذاب به کار بسته که تأثیر اضطراب و تردید جاری در قصه‌ها را چندباره می‌کند. چیدمان صحنه با شیشه‌های تمام‌قد قاب‌دار است که راهروهایی را برای حرکت بازیگران شکل داده‌اند. استفاده‌ی درست از شفافیت و بازتابندگی توأمان این شیشه‌ها در نور کم صحنه، تصویری وهم‌آلود و برزخی (دقیقاً به همان معنای توقف در منزلگاه بلاتکلیفی) از شخصیت‌های قصه به دست می‌دهد. محال است وصف این قلم، بازگوی دقیق حال‌وهوای صحنه‌ی نمایش باشد. تا خودتان نمایش را نبینید متوجه  کیفیت و کمیت کاربست این شیشه/آینه‌ها و هم‌خوانی آن با گوهر متن نخواهید شد. عامدانه… نمایشی است مبتنی بر کیفیت دوگانه فرشته‌وارگی‌/ابلیس‌وارگی نهادین زن، با بازی‌هایی به‌شدت گیرا و افسونگر، و متن و اجرایی اندیشیده و موجز. من که هنگام تماشا، حالم به شکل خوشایندی بد شده بود. نمایش دقیقاً کار خودش را کرده بود.

تکه‌پاره‌ها

با یک کلیک

شَِر می‌شود

این بغض بی‌مگاپیکسل

*

چترت را فراموش نکن

این پنجره‌

باز هم هوا برش داشته

*

شیشه را که دود می‌کند

سنگک را با سنگش می‌خورد

گاهی آدم این شکلی می‌شکند

*

گم می‌شوم میان جمعیت

مثل چشم‌ خواب‌آلود اعدامی

در آینه‌ی زنگ زده‌ی زندان

*

این سیگارهای لعنتی کار نمی‌کنند

نه وقت سلام

نه وقت خداحافظی

 

به من چه؟ به تو چه؟

محسن قهرمانی که وجنات و سکناتش همواره بازگوی وضعیت غیرطبیعی‌اش بوده اخیرا گندش درآمده که رشوه‌های تپلی هم می‌گرفته. خب به من چه؟

وزیر امور خارجه ایران مشکل کمردرد دارد که با عصبی شدن بدتر هم می‌شود. خب به من چه؟

عده‌ای از سر بدآیندشان از اصغر فرهادی (که البته جرأت گفتن این حقیقت را ندارند) آویزان شده‌اند به دربند پرویز شهبازی که اصلا در حد و اندازه‌ی اسکار نیست. مال این حرف‌ها نیست. خب به من چه؟

محققان پی برده‌اند که تخم زرافه برای لطیف شدن پوست بسیار مفید است. خب به من چه؟

آرنولد شوارتزنگر از کیفیت عضله‌های کریس رونالدو حسابی تعریف کرد. خب به من چه؟

سیدمهدی رحمتی باز هم به تیم ملی دعوت نشد. خب به من چه؟

شمس‌الواعظین می‌خواهد دوباره روزنامه «نشاط» را راه بیندازد. خب به من چه؟

پس چه به من؟

بانک مرکزی مشفقانه تلاش می‌کند نرخ برابری دلار پایین نیاید!

خانه‌ای که سه سال پیش ۹ میلیون رهن و ۵۵۰ هزار تومان اجاره ماهانه‌اش بود شده بیست میلیون رهن و یک میلیون و دویست هزار تومان اجاره ماهانه!

سیگار ۱۲۰۰ تومانی شده ۳۶۰۰ تومان!

کرایه تاکسی نسبت به سه سال قبل نزدیک به سه برابر شده!

درآمد من نسبت به سه سال قبل سی درصد کم‌تر شده!

اصلا این‌ها به تو چه؟

پس چه به تو؟

این شتری‌ست که روی تو هم می‌خوابد، حالا یا به همین شکل یا به شکلی دیگر.