شعر: قفل

غصه که دور برمی‌دارد

گیج می‌زنم

توی همین کوچه‌ی بن‌بست هم گم می‌شوم

فراموش‌کار شده‌‌ام

نه اسم خودم یادم هست

نه خیابانی که خاطره‌ام را برد

قفل قفلم

و کلید تدبیر و امید هم

بازم نمی‌کند

ماشین قراضه‌ام را

کنار خواب زخمی‌تو

با صدای آلن دلون، دوبله پارک می‌کنم

ببین

تابوت شعر را بر منقار جرثقیل

قبض روح را در اتاق بازرگانی

به جان مادرم

این جانمازی که من آب می‌کشم

هیچ دعای بی‌جوابی ندارد

قصه این است:

من و این شلوار جین چرک

بدجور خسته‌ایم

می‌دانم این چس‌ناله‌ها نخ‌نما شده‌اند

اما من همین‌قدر بلدم

شما لطف کن دماغ سربالایت را بگیر

در خواب خرگوشی‌ام

هویج و چماق گرم مغازله‌اند

خیال را که سرکوب می‌کنی

گاز اشک‌آور را بی‌خیال شو

وسط‌ تیر

برف‌پاک‌کنم کار نمی‌کند

من و شلوارم

می‌رویم تا نویز محسن چاووشی:

«به واللهِ که جانانم تویی تو

به سلطان عرب جانم تویی تو…»

 

شوخی نفرمایید

اصلا بی‌خیال تورم و گرانی. اما وقتی زندگی‌ام با کار در عرصه‌ی فرهنگ گره خورده و به این سادگی هم این گره باز نمی‌شود، نمی‌توانم در برابر خبر ناخوشایندی که درباره‌ی انتخاب وزیر فرهنگ دولت بعدی به گوش می‌رسد بی‌تفاوت بمانم. امیدوارم انتخاب آقای مطهری فقط یک شایعه و شوخی باشد و بس. دیدگاه‌های او در بسیاری از امور فرهنگی (که همه‌شان در آرشیو اینترنتی این سال‌ها وجود دارند)، مصداق محض بسته‌بینی و تحجر است. مهم نیست که کلا به دولت بعدی هیچ امیدی نبسته‌ام اما خدا کند در امور فرهنگی گشایشی حاصل شود و اوضاع از این بدتر نشود. انصافاً جز تسویه‌حساب‌های جناحی که طبیعی است دودش به چشم هنرمندان انگل قدرتمندان برود (آن‌ها که صرف اعلام حمایت برای‌شان کافی نیست و دوست دارند به دمب سیاستمداران بچسبند و با آن‌ها عکس یادگاری بگیرند)، کارنامه‌ی فرهنگی دولت نهم و دهم (پس از رفتن نظریه‌پرداز نام‌دار جناح راست و آمدن سیدمحمد حسینی که صرفا مجری دستورهای فرهنگی دولت بود) نشانی از بنیادگرایی ندارد و اتفاقا از دریچه‌ی نگاه اصول‌گرایان و البته به گواهی بروندادش مصداق آسان‌گیری است. برای نمونه سینما از خطوطی رد شد که تصورش پیش از آن ناممکن بود. این فیلم‌ها هرچند حمایت دولت را در بر نداشتند اما مجوز ساخت و نمایش‌شان را از همان دولت گرفتند و مجموعه‌ی فرهنگی دولت هم تاوان سنگینی از این بابت پس داد.

سخن کوتاه، آرزوی شخصی‌ام این است که انتصاب جناب مطهری بر مسند وزارت فرهنگ، صرفا یک شوخی باشد و نفس کشیدن برای اهل فرهنگ این سرزمین از این سخت‌تر نشود.

قاتلی که با مرغابی‌ها پر کشید

خداحافظ!

سریال‌بین نیستم اما سوپرانوها را با اشتیاق می‌دیدم و تماشایش را به همه توصیه می‌کنم. چند ساعت پیش، جیمز گاندولفینی ستاره‌ی دوست‌داشتنی آن سریال بی‌نظیر بر اثر حمله‌ی قلبی در ۵۱ سالگی درگذشت. بسیار متأثر شدم از این خبر. انصافا سن‌وسالی نداشت. او بخشی از خاطره‌ی خوب تصویری‌ام است و همیشه عزیز خواهد ماند و یکه. آمیزه‌ی دل‌پذیر خشونت و خون‌گرمی. یادش به خیر.

آراء خاموش

چند وقت پیش که  بخشی از آرشیو سایتم از دست رفت و برای بازیابی‌اش کمک خواستم کسانی به یاری‌ام شتافتند که نام‌شان هرگز در کامنت‌‌های این سایت به چشمم نخورده بود. این چند وقت هم که چند پست با موضوع انتخابات گذاشتم، کسانی نظر دادند که قبلاً حضور نداشتند. همین نشان می‌دهد که عابران و ناظران خاموشی هستند که به چشم نمی‌آیند و به وقتش وارد عمل می‌شوند. این وضعیت، شایسته‌ی تأمل و مایه‌ی امیدواری است.

تا بعد

سه رباعی

یک

فرهاد که سوی بیستون می‌آید

کرکس به ضیافت جنون می‌آید

تعبیر غریب خواب شیرین این است:

از گیسوی باد، بوی خون می‌آید

دو

تردید تو از بغض سیاهت پیداست

سنگینی یأس از نگاهت پیداست

تسلیم نشو، نشان پیروزی تو

از سختی بی‌وقفه‌ی راهت پیداست

سه

با غربت قصه‌های هم می‌میریم

عمری‌ست که در هوای هم می‌میریم

در فرصت زندگی، بیا زنده بمان

وقتش برسد، برای هم می‌میریم

غزل: نمی‌رسی

آخر به داد درد دل من نمی‌‌رسی

یک لحظه هم به فرصت ماندن نمی‌رسی

من می‌رسم به آخر خط مثل نقطه‌چین

اما عزیز خسته تو اصلن…

سرمست می‌شوی تو چنین قهقهه‌زنان

حتی به درک گریه یک زن نمی‌رسی

با یک نگاه عازم دل شو که تا ابد

با این همه ترانه‌ی الکن، نمی‌رسی

شاید هزار آینه را بشکنی ولی

هرگز به قلب زخمی‌آهن نمی‌رسی

تقدیر تلخ بت، تبر است و به فتح عشق

با کودکان سنگ‌پراکن نمی‌رسی

این راه دور، قسمت پاهای زخمی‌است

با قول و وعده سر خرمن نمی‌رسی

تا ناامید یک‌سره تن داده‌ای به مرگ

تا خستگی نشسته بر این تن، نمی‌رسی…

چرا دیگر «اصلاح‌طلبی» بس است؟

برای من که از آغاز دوران اصلاحات شیفته‌ی شخصیت و دانش و تدبیر محمد خاتمی، رهبر معنوی اصلاحات، بوده و هنوز هم هستم (و البته دیگر به بسیاری از چهره‌های اصلاح‌طلب و خط مشی مبهم و فرصت‌طلبانه‌شان اعتقادی ندارم) شنیدن نام ابراهیم اصغرزاده در میان ردصلاحیت‌شده‌های انتخابات ریاست‌جمهوری، بیش از هر چیز دیگری آزاردهنده بود؛ هم‌او که از تندروترین و بی‌پرواترین چهره‌های اصلاح‌طلب بود و از عوامل اصلی افراط در اصلاح‌طلبی و انزوای سیاسی متعاقب آن. او همه‌ی این سال‌ها کجا بود؟ حضور چند ماه قبلش در برنامه‌ای تلویزیونی (نوعی ندامت‌نامه که بالاخره در تأیید صلاحیت انتخابات شوراهای این دوره به کارش آمد) را که کنار بگذاریم در هشت سال گذشته و به‌خصوص در رخدادهای ملتهب چهار سال قبل، او کجا بود؟ این چه شیوه‌ای از سیاست‌مداری و سیاست‌ورزی است که گاهی آدم‌های به‌ظاهر نظریه‌پرداز یک جناح به مرخصی طولانی می‌روند و وقتی بازمی‌گردند کرک‌وپری به جان‌شان نیست؟  چه جوان‌هایی تاوان تندروی‌های این نظریه‌پردازان را داده‌اند؟

اصلاح‌طلبی آن‌چنان که در تقابل با اصول‌گرایی معنا می‌یابد، تنها راه «ممکن» برای ابراز سرخوردگی‌ها و رنجیدگی‌های اجتماعی و فرهنگی در داخل نظام است. در نگاه فراگیرتر، گاه کنش‌های همه‌ی آن‌هایی که نه اصلاح‌طلبند و نه اصول‌گرا، اما سهمی‌از سرخوردگی و رنجیدگی در دل دارند، درتقابل با خط مشی بسته و بی‌انعطاف اصول‌گرایی، به حساب اصلاح‌طلبی نوشته می‌شود.

یکی از بزرگ‌ترین نشانه‌های ناکارآمدی و انحطاط اصلاح‌طلبی این است که به شکل غم‌انگیزی با مفهوم قهرمان پیوند خورده. آن‌ها در همه‌ی زمینه‌های اجتماعی، فرهنگی و… به قهرمان نیاز دارند. مهم نیست که این قهرمان محمد خاتمی‌باشد، میرحسین موسوی، عادل‌ فردوسی‌پور، محمدرضا شجریان، اصغر فرهادی، علی کریمی، یا محمدرضا عارف. بت و تابو به شکلی که کسی نتواند به ساحت قدسی این قهرمانان نزدیک شود، در چنین بستری مدام بازتولید می‌شود. اما اصلاح‌طلبان به اشتباه (یا با تجاهل) شمار منتقدان و معترضانی را که چاره‌ای جز توسل به آن‌ها برای اعلام رأی ندارند، همواره به حساب پایگاه اجتماعی خود می‌گذارند.

در انتخابات پیش رو محمدرضا عارف نامزد ناگزیر اما واقعی اصلاح‌طلبان است و منش منتقدانه و پر از بغض و گلایه‌اش نشان از همان روحیه‌ی آشنای اصلاح‌طلبان دارد. مهم نیست که او چه‌قدر دانشمند، پرهیزکار و آزاده است (در این‌ها من کم‌ترین تردیدی ندارم) اما در شرایط موجود حضور او (و هر اصلاح‌طلبی که مثل عارف واقعا جسور و آزاده باشد) در مقام ریاست جمهوری، کشور را به سوی یک تنش تمام‌عیار سوق خواهد داد. بار دیگر در پی هر تصمیم مهم دولت، شاهد حضور نیروهای خودجوش در خیابان خواهیم بود؛ هم آن خودجوش‌هایی که در زمان خاتمی‌توفیق دیدارشان را داشتیم و هم خودجوش‌های نوظهوری که صرفاً حامی‌دولت نهم و دهم هستند؛ یعنی این بار خودجوش به توان دو. اصطکاک میان قوه‌ی مجریه و دو قوه‌ی دیگر، خصومت دیرین صداوسیما با اصلاح‌طلبان، و مخالفت بنیادین نیروی مهم نظامی‌کشور با یک دولت اصلاح‌طلب، مجالی برای اداره‌ی امور کشور باقی نمی‌گذارد و تمام هم‌وغم دولت باید برای مقابله یا در بهترین حالت، سازش با این عوامل بازدارنده صرف شود. به گمانم، حاصل این منازعات تنشی فرساینده خواهد بود و نه توسعه‌ی سیاسی. نیروهای مخالف اصلاح‌طلبان نشان داده‌اند که کم‌ترین علاقه‌ای به توسعه‌ی سیاسی دست‌کم از سوی اصلاح‌طلبان ندارند و با آن به‌شدت برخورد می‌کنند. این وسط فقط اوضاع اقتصادی روزبه‌روز بدتر خواهد شد و دودش به چشم مردم نگون‌بخت خواهد رفت.

اصلاح‌طلبی به همان معنای مورد نظر محمد خاتمی‌در سال ۱۳۷۶ با آن‌چه اصلاح‌طلبی در سال ۱۳۸۸ داعیه‌دارش بود و حامیان اصلاح‌طلبان در سال ۱۳۹۲ در نظر دارند، تفاوتی ماهوی دارد. طیف کسانی که پشت اصلاح‌طلبی قرار می‌گیرند از منتقدان داخل نظام و بخش کوچکی از اپوزیسیون خارج‌نشین را در برمی‌گیرد. بر این باورم که اصلاح‌طلبی به معنای توسعه‌ی سیاسی و تحقق جامعه‌ی مدنی اسلامی، که محمد خاتمی‌آغازگرش بود، دیگر با اصلاح‌طلبان محقق نخواهد شد (یا اجازه‌اش را نخواهد یافت). آن آنتی‌تز، امروز به بهترین شکل از درون اصول‌گرایی سربرآورده و در حال رشد است و از این روست که یکپارچگی، تا به ابد آرمانی دست‌نیافتنی برای اصول‌گرایان خواهد بود مگر این‌که مدام بخش‌هایی از بدنه‌ی خود را هرس کنند و از آن تبری بجویند که در آن صورت هم باز آنتی‌تزی دیگر از درون این کالبد جوانه خواهد زد. در سوی دیگر، بخش زیادی از اصلاح‌طلبان دیروز و هواداران‌شان، امروز چیزی فراتر از اصلاح‌طلبی در سر دارند؛ و درست همین‌جاست که تنش و تقابل شکل می‌گیرد؛ شوخی‌بردار هم نیست.

به عنوان یک شهروند ایرانی، زیر بار فشار اقتصادی، یأس اجتماعی و محدودیت ارتباط با دنیا، از هر چیزی که منجر به تنش و فرسایش بیش‌تر شود و وضعیت اقتصادی و اجتماعی را از این بدتر کند، گریزانم. امروز گزینش یک اصلاح‌طلب خشمگین و کم‌طاقت (آن‌چنان که عارف نشان داده که هست) برای ریاست جمهوری، مصداق عینی در آغوش گرفتن تنش و فرسایش است؛ نه به دلیل عیب و ایراد خود او، که به سبب اصطکاک پیامد حضور او. امروز بیش از همیشه به اعتدال نیاز داریم؛ اعتدال، اعتدال، اعتدال…

بهرام توکلی: یک ذهن زیبا

یک ذهن زیبا

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

فقط چهار فیلم بلند ساخته و می‌توان بی‌واهمه از حیرت و ملامت دیگران، او را فیلم‌سازی مؤلف دانست. مؤلف بودن یک امتیاز نیست یک ویژگی است که فارغ از نیت و اراده فیلم‌ساز شکل می‌گیرد و چه بسا قصد آگاهانه به مؤلف شدن نتیجه‌ای عکس و مضحک به بار بیاورد (که نمونه‌هایش را هم دیده‌ایم). فیلم‌های توکلی در بستر و پیوستاری یکپارچه و یکه شکل گرفته‌ و دغدغه‌های بنیادینی را در باب هستی، آفرینش و زیباشناسی طرح کرده‌اند. اما سینمای توکلی جدا از اهمیت پیچیدگی‌های ساختاری‌‌اش که در هماهنگی دل‌پذیر و تام‌وتمامی‌با درون‌مایه دیریاب و پیچاپیچ متن‌هایش است برای من از منظری دیگر اهمیتی منحصر‌به‌فرد دارد. آفرینش هنری در سرزمینی چون ایران همواره آمیخته و آغشته به برخی سوءتفاهم‌ها بوده است. از دیرباز هنر به عنوان ابزار و اهرمی‌برای طرح و پیش‌برد دغدغه‌های اجتماعی نگاه شده و هنرمند راستین در نظر تحلیل‌گران روشنفکر، کسی بوده که نگاهی معترضانه یا دست‌کم مسأله‌جویانه در قبال کاستی‌ها و آسیب‌های اجتماع داشته باشد و در حد اعلایش به چاره‌جویی این کم‌داشت‌ها بپردازد. مفهوم فریبنده و به‌ظاهر مهم «هنر متعهد» محصول همین نگرش و تلقی است که در رویکردهایی متفاوت از سوی نگاه رسمی‌و نیز بخش عظیمی‌از جامعه روشنفکری و از جمله گروه قابل‌توجهی از منتقدان سینما ترویج و تبیین می‌شود. نخستین پرسش در مواجهه با اثر هنری این است که کدام معضل و مسأله اجتماعی را در بر دارد. از این منظر، فیلم‌های توکلی فاقد هرگونه تعهدی به اجتماع هستند. او برخی از اساسی‌ترین  و هستی‌جویانه‌ترین چالش‌های ذهنی انسان را دست‌مایه فیلم‌هایش قرار می‌دهد و دنیای متنش را در چارچوب ذهنیت شخصیت‌ها و فضای محدود پیرامون‌شان برمی‌سازد. در چنین رهیافتی، اجتماع به آن معنای ازدحام و تصادم آدم‌ها و منازعات اجتماعی و سیاسی، ابداً وجود ندارد. گاهی هنرمند ترجیح می‌دهد به جای رو آوردن به دغدغه‌های اجتماعی و واگویی نق‌های همیشگی آدم‌های توی تاکسی، بر خود انسان و پرسش‌ها و تردیدهای ماهوی‌اش تمرکز کند. حد اعلای این اجتماع‌گریزی را در همین جشنواره اخیر در آسمان زرد کم‌عمق دیدیم. جغرافیای فیلم به دو بخش قسمت شده؛ خانه‌ای پوسیده و چرک که آدم‌های قصه در آن سرگردان‌اند و طبیعتی زیبا و بهاری که در سروشکلی رؤیاگون، نمودار گذشته و یک زیبایی ازدست‌رفته است (که بر اساس تحلیل وسواسی اسکیزوفرنیک‌وار زن قرار بود جاودانه شود). دوربین دو جا به محیط خارج از حصار آن خانه سرک می‌کشد اما بسیار مختصر. قاب تا حد ممکن بسته است و هجوم صدا و ازدحام محیط چنان در تضاد با سکون و سکوت داخل خانه است که گویا نفس کشیدن در این فضای بیرونی، این محیط آلوده و مهاجم، بیش از چند ثانیه مقدور نیست.

آری، توکلی هنرمندی متعهد است اما تعهدش به ذات هنر و دغدغه‌های ناب ذهن خودش است. و دشوار است در فضایی شعارآلود و ایدئولوژی‌زده، حدیث ناب دل‌شوره و تنهایی گفتن. به شکلی دل‌پذیر تفرد و جمع‌گریزی، در شخصیت خود فیلم‌ساز هم نمودی آشکار دارد. او قصه‌هایش را بی‌سروصدا، دور از حاشیه‌آفرینی‌های ژورنالیستی برای جلب نظر و پروپاگاندای مطبوعاتی جلوی دوربین می‌برد. در نشست‌های پرسش‌وپاسخ جشنواره‌ای و برنامه‌های نقد و بررسی تلویزیونی شرکت نمی‌کند. کسی نمی‌داند کِی می‌آید و کی می‌رود. کی می‌نویسد و کی فیلم می‌سازد. حتی صدای اعتراضش در پی کنار گذاشتن بی‌رحمانه فیلمش بلند نمی‌شود. اگر جز این بود باید به اصالت و معرفت فیلم‌هایش شک می‌کردیم. او سرش گرم کار خودش است و فارغ از طعنه‌ها و ستایش‌ها سالک راه خود و پیرو مکتب ذهن زیبای خود است. این وسط‌ها گاهی شاهکاری مثل پرسه در مه هم می‌سازد که اگر محصول یک فیلم‌ساز دیگر بود چه بسیار تبعات ژورنالیستی و گپ‌وگفت و میز گرد و مستطیلی و… در پی می‌داشت. اما این جوانِ پیرشده در جوانی انگار با لذت خودنمایی و تحسین‌طلبی، دنیا دنیا بیگانه است و در هر لحظه فقط متن و فیلم بعدی‌اش را در سر دارد. در کنش‌های روزمره هم حواسش جمع خود و متفرق از همه آدم‌های دوروبر است. به شکلی منطقی، هنرمندی با این روحیه انزواطلبانه، نسبت معقولی با سینما و ماهیت کار گروهی‌اش نمی‌تواند داشته باشد. شاید موسیقی، نقاشی، مجسمه‌سازی و هنرهایی خلوت‌طلب و انفرادی، تناسب بیش‌تری با روحیه و منش او داشته باشند. اما نتیجه همکاری متخصصان رشته‌های مختلف در فیلم‌های او و تجربه آدم‌هایی که با او همکاری داشته‌اند حکایتی درست عکس این به دست می‌دهد. از بازیگر و فیلم‌بردار تا طراح لباس و صحنه و تدوینگر، بهترین کارهای‌شان را در سال‌های اخیر در فیلم‌های او انجام داده‌اند. حمید خضوعی ابیانه با پرسه در مه کیفیتی منحصربه‌فرد و فوق‌تصور ارائه داد که از تمام کارهای ارزش‌مند پرشمار این سال‌هایش فراتر می‌ایستد. شهاب حسینی به‌رغم نقش‌آفرینی‌های درخشان و بی‌چون‌چرای چند سال گذشته‌اش، اجرایی چنان چشم‌گیر و پیچیده در پرسه در مه داشت که بی‌کم‌ترین تردیدی می‌توان آن را شاخص‌ترین بازی کارنامه‌اش دانست. نگارنده پیش از جشنواره شاهد حضور بهرام دهقانی در جمعی بود. وقتی از او پرسیدند فیلم توکلی چه‌طور است (و طبق معمول کسی خبری از خود فیلم و قصه‌اش نداشت) این تدوینگر توانا و هنرمند، پاسخی یک‌کلمه‌ای داد: «عجیب!». چند روز باید می‌گذشت تا به عنوان دوستدار فیلم‌های قبلی توکلی که بی‌صبرانه در انتظار نمایش فیلمش است معنای کلام استاد را دریابم. یک فیلم عجیب. فیلمی‌از یک ذهن هزارتو و زیبا. با درون‌مایه‌ای به‌ظاهر ساده اما به‌غایت هول‌ناک و هراس‌انگیز. ظرایف روان‌شناسانه متن و جزییات ژرف‌نگرانه در شخصیت‌پردازی، مرا به ژرفنای متون نمایشی ماندگار برد. اگر فیلم‌ساز در فیلم قبلی‌اش اقتباسی درخشان از متن نمونه‌وار تنسی ویلیامز به دست داده بود، این بار روح ویلیامز را احضار کرده به روزهای بی‌تقویم تهران پلشت. جادو می‌کند ترانه علیدوستی، بانوی بی‌بدیل بازیگر. صابر ابر چه زود به پختگی و وقاری این‌چنین غبطه‌برانگیز در نقش‌آفرینی رسیده. کیست این حمید آذرنگ که یک‌تنه بار پادرهوایی و خستگی اجتماعی کلان را در فیلمی‌خلوت‌گزین به دوش می‌کشد و آینه‌داری می‌کند. سحر دولتشاهی با این شمایل سرخاب‌زده و گل‌گلی و این النگوهای زمخت، چه نسبتی با شمایل امروزی و موقر خودش دارد؟ نوای سحرانگیز موسیقی استاد علیزاده غم ویرانگر ساکنان این خانه متروک را در جان می‌نشاند. بله، آسمان زرد کم‌عمق فیلم عجیبی است. خیلی راحت می‌شود دوستش نداشت. اما به همان راحتی می‌شود گرفتار افسونش و مشتاق بارها و بارها دیدنش شد. توکلی تدارک ساخت فیلم بعدی‌اش را شروع کرده، باز هم در همان خلوت و سکوت آشنا. من که از همین حالا منتظر دیدنش هستم.

نگاهی دیگر به کتاب «کابوس‌های فرامدرن»

دریغ از یه رفیق

مرتضی مؤمنی

کابوس‌های فرامدرن مجموعه داستانی‌ست مناسب سینمادوستان و خوراکِ فیلم‌بازها؛ همچنین برای خواننده‌ی جوانی چون نگارنده که جزو متولدین نیمه نخست دهه هفتاد است، کتاب پر از نکات جذاب درباره سرگشتگی‌های نسل جوان گذشته است؛ نسلی که خلافِ نسلِ فیس‌پوک‌زده، بی‌پا و مستغرق در اس‌ام‌اسِ امروزی، هر چه که نداشته، پرسه و گشت‌وگذار و شور و شوق جوانی داشته. گویی غمِ نسل قبل، خلافِ غمِ رخوت‌زده و ساکنِ جوانان امروزی، غمی‌پرشور و برانگیزاننده بوده. این گشت و گذار در داستان شیرپسته کاملا مشهود است؛ داستان پرسه‌گردی که با «شیبِ محشر خیابان» حال می‌کند. داستان یک پرسه‌گرد و دو لیوان شیر پسته و تماس‌های بی‌پاسخ. داستانِ شهری تعطیل و بی‌کافه و بی‌چایی با هوایی «ابری و سربی» که درختان کم‌تعداد از سرش هم زیاد است. داستان پسرخاله‌ی پیرشده در جوانی و…. اینهمه داستان تنها در یک داستان و در ۵ صفحه آمده؛ هر سطرِ شیرپسته حرفی دارد برای گفتن: «دو تا دختری که خوب نمی‌بینم‌شان، می‌آیند. جلوتر می‌آیند یا شاید من دارم جلوتر می‌روم. می‌روم. به هم نزدیک می‌شویم. خیلی وول می‌خورند. مدام مسیرشان را عوض می‌کنند و از خنده به خود می‌پیچند. حالا رسیده‌ایم. روی یک خط هستیم. می‌روند. می‌روم.» یا «سینما را می‌بینم. هیچکس برای فیلمش آنجا نمی‌رود. من می‌رفتم.»

کتاب، سرریز از عشق‌به‌سینما و فیلم است و پر است از تنهایی. کتاب، بازیگوش است و مملو از بازی در بازی (missed call) و کابوس در کابوس (دیشب توی کوچه‌ی ما).

ردپای علایق کاظمی‌در هر داستانی مشهود است؛ مثلا او در پنج‌گانه کنتاکی به‌قدری از شب و باران و بارانی و کلاه و بار و گیلاس می‌گوید تا فضایی نوآر آفریند و به شکلی جالب این فضا را با چیره‌دستی همچون شیوه‌ی کاگردان محبوبش، ایناریتو، روایت می‌کند. یا در پایانِ ناگهانی و عجیب‌وغریب سالن انتظار به دیالوگهای «منقطعِ» پایانی دو فیلمِ کریستوفر نولان اشاره می‌کند؛ «کجا بودم»ِ ممنتو/یادگاری و «خودتون میخواید فریب بخورید»ِ پرستیژ/حیثیت.

اعتراف قصه‌ی یک عشقِ پرشور یک‌طرفه است و قصه نوجوان شر و شور و گریزپایی‌ست که آرزویش این بوده که دخترِ مورد علاقه‌اش هم همچون خودش عشقِ فیلم و مجله‌خوان باشد. در همین داستان، کاظمی‌پرسه‌های نوجوانی و جوانی و تنهاگردی را به اوج می‌رساند و از چاله و طعم گیلاس آقای عباس‌خان و هامون عمو خسرو یاد می‌کند.

ارجاع‌های سینمایی بیش‌از اینهاست: رُمی‌اشنایدرِ فیلم کلود سوته، چه کسی از ویرجیانا وولف می‌ترسد، بوفالو۶۶ وینسنت گالو، فرانسوا ازون و… اما این ارجاع‌ها در اغلب مواقع، تنها به‌مثابه یک چاشنی خوش‌طعم عمل می‌کنند و داستان‌ها،دنیای خود را دنبال می‌کنند.

دقیق نمی‌دانم چرا، اما پس از خواندن کتاب و با گذر زمان، حس خاصی سراغم آمد؛ حسی که شاید ربطِ مستقیمی‌به داستانهای کتاب نداشته باشد. این حسِ خاص بعدها در قالب یک جمله خودنمایی کرد و چندوقتی‌ست که آنرا در شرایطِ مختلف زمزمه می‌کنم: «یک عمر جوانی، دریغ از یک رفیقِ هم‌راه و یک معشوقه‌ی هم‌پا».

جهت اطلاع

کلی حرف دارم برای نوشتن و گفتن. مدتی این مثنوی تاخیر شد. بعد هم مشکل فنی برای سایت پیش آمد و بخشی از آرشیو باز هم از بین رفت. و… و… و… حالا این پست را صرفا به عنوان اعلام بازگشت می‌گذارم و خیلی خیلی زود نوشتن در این‌جا را از سر می‌گیرم.