سیمای ابوالفضل پورعرب در برنامهی هفت هفتهی گذشته و جلوهی درهمشکستهاش، چیزی جز اندوه و تاسف به دست نمیداد. عکس بالا او را در اولین حضور سینماییاش روبروی آینه نشان میدهد. ستاره شدن در ایران در هر قشر و صنفی بیشتر وقتها به نتیجهای واحد میرسد؛ سیر صعودی تا سقوط.
سمت خیال دوست
نخست
غروب پنجشنبه بهمن شیرمحمد خجالتزدهام کرد و به دفتر کارم آمد. و اینگونه یک دوستی دورادور اینترنتی، حاصل عشق مشترکمان به سینما، به دیدار و همنشینی رخبهرخ انجامید. حال خوشی دارد این داستان. از گذشتهای دل کندهایم و روزگار تازهای آغاز کردهایم؛ روزگاری برای دوستی و همدلی در قاب سینما، و مرور دلخوشیهایمان زیر نور خوشرنگ فانوس خیال. بهمن بیش از آنچه که در نظرم بود ـ و کم هم نبود ـ مهربان و عزیز است. از هر دری سخنی… قرارهایی گذاشتیم برای سر و شکل دادن به کارها و برنامههای مشترکمان، مخصوصا آنهایی که به آدمبرفیها مربوط میشوند… سپاس برای بهمن عزیز و به امید دیدار و همراهی دوستان دیگر.
دوم
از همهی شما که بعد از این غیبت باز هم به یادم بودید بسیار سپاسگزارم. راستش، من اصلا انتظار این مهربانی را نداشتم. مهم نیست که چه کسانی دوستم دارند و کارهایم را دنبال میکنند، من برای آنها احترام قایلم که محبتشان را ابراز میکنند. در خلوتم، سه سال گذشته را مرور میکنم تا ببینم چه کردهام که گروهی پیگیر نوشتهها و کارهایم هستند و حتی کجخلقیهایم نمیتواند آنها را دلزده و دور کند. هرچه در این حال و احوال کندوکاو میکنم، چیز چشمگیری نمییابم. جز لطف و مهر شما چه چیزی میتواند توشه و رانهی این راه نوپای زندگیام باشد؟ راهی که خیلیها حتی به یک دهه نمیتوانند طی کنند و به لطف پروردگار شتاب و سرعتی عجیب در تقدیر من داشته. احترام من نثار شما که دلگرمیبزرگ این برادر کوچکتان هستید.
سوم
از تو دور میشوم
مثل عکس آب در آینه
تا چشم کار میکند
از تو دورتر…
من تشنهام عزیز دلم
اینجا کنار جدول متروک
بین خطوط بد ممتد
با واژههایی که بیصبر
در انتظار انفجارند..
با ابرهایی که امسال
یکقطره باران ندارند…
از کوچهی سام
بک نفس عمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق !
خب. من برگشتم. به این خانهی کوچک نازنین. دروغ چرا. خستهام. اندازهی همین روزهای بی اکسیژن. اما نه آنقدر خسته که این چند خط را ننویسم و یا خوشحالیام را پنهان کنم. حالا یک قدم از رخوت دیروز دورترم. چند روزی است که کارم را در کنار خانوادهی صمیمیو دوست داشتنی مجلهی فیلم در کوچهی سام آغاز کردهام.
و این هم برای همراهان همیشگی آدمبرفیها. ما به یاری پروردگار کارمان را از هفتهی آینده از سر میگیریم. امیدوارم با نوشتههای خوبتان در این استارت دوباره همراهی بفرمایید. ـ خیلی رسمیشد ببخشید! ـ در ضمن کسانی که برای یک نشست دوستانه به صرف چای یا قهوه آمادگی دارند پا پیش بگذارند تا ترتیبی برای تشکیل شورای نویسندگان آدم برفیها اتخاذ کنیم. هرچه زودتر بهتر.
و یک خبر در حد ترکاندن هم در چنته دارم که به زودی رو خواهم کرد.
باقی بقای شما.
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
آره و اینا
عجب حکایتی است. ظاهرا قرار نیست حتی برای یکبار هم که شده، کاری بیدردسر پیش برود. چندروزی در تدارک یک جابهجایی بزرگ در شغل و زندگی بودم و درست زمانی که فکر میکردم همه چیز روبهراه شده، مانعی تازه پیش پایم سبز شد. ناچارم برای مدتی تمام انرژیام را معطوف به حل این مشکل تازه کنم و به همین دلیل باز هم باید موقتا با شما خوانندگان کابوسهای فرامدرن خداحافظی کنم. زندگی بیتعارف یک مبارزه است و برای به جلو گام گذاشتن باید هزینه داد و از جان مایه گذاشت.
ولی باکی نیست زندگی جان! ما بچههای جنگیم. بجنگ تا بجنگیم.
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
فعلا بدرود
زیباترین حکایتی که شنیدهام
حتی اگر بگویی حسین، افسانه و قصه است من این افسانه و قصه را دوست دارم و با آموزههایش نفس میکشم. در تشنگی و طلب گام زدن و سر پیش غیر خم نکردن. تو اگر قصهی بهتری داری به جان خواهم شنید.
این ترانهی دلنواز پیشکش عاشقان آزادگی . ساختهی فرمان فتحعلیان با صدای زیبای مهراج
سلام دوست من!
سلام دوست من!
وقتی نمینویسم وانمود میکنی که نیستم. این به من میآموزد که زندگیام هممعنا با نوشتن است. تو با بیاعتناییات این را میآموزی و من جای آزردگی، درس تازه میگیرم. راستش من شاید همیشه نتوانم بنویسم، پس باید به نبودنت عادت کنم. ما همه فراموشخاطریم.
دوست من! انسان با خودش تعریف میشود نه در مقایسه با دیگری. من مجموعهی همین ویژگیهایی هستم که دیگر خودت بهتر میدانی. از من نخواه جور دیگر باشم. من وقتی خودم هستم که شبیه خودم هستم و اصلا در غیر این صورت، من نیستم که نیستم.
نمیدانم چه چیزهایی تو را علاقمند به حال و هوای من کرده. یادم نمیآید بوق هیچ اندیشهای بوده باشم یا منادی مکتبی از زندگی. من تنها تلاش میکنم زیر بار هیچ شرایطی مشی و مرامم را عوض نکنم.
دوست من بگذار برایت بگویم که من چهگونه دوست میدارم. من چیزها و آدمها را برای آنچه هستند دوست دارم نه برای آنچیزی که دوست دارم باشند. من چیزها و آدمهای کامل را نه باور دارم و نه دوست. درآمیخته بودن با حسی از میرایی و شکنندگی است که وجود یک چیز یا انسان را برایم ارزشمند میکند. تو هم من را همانگونه که هستم بپسند نه آنگونه که خود میپسندی. این تنها درخواست من از توست.
بر بساط این دنیا، پشت پا بزن چون ما
تشنه باش و دریا باش، همپیالهی ما باش
دوست من! تو در دوست بودنت با من، در اقلیتی. برای من این یک واقعیت عزیز است. دوستان من نمیتوانند انبوه و توده باشند، من گزیدهکار و گزیدهرفتارم و با سرسام و شلوغی و ازدحام میانهای ندارم و مدام از بند و پابند یکنواختی و وابستگی میگریزم. تنهاییام را گاه با تو قسمت میکنم. این رسم رایجی نیست. در دنیای اسم و رسمهای مستعار من بیواهمه با اسم و رسم آشکار چنین کرده و میکنم. یقین بدان آسان نیست.
دوست من! تاریخ بخوان. سرگذشت و سرنوشت رسوایان را بخوان. ما به دست بیرحم زمان داوری خواهیم شد. تا میتوانی نباز، دست کم مفت نباز. اگر میخری گران بخر و اگر میفروشی گران بفروش.
دوست من! روزهای بهتری برای تو و خودم آرزو میکنم. من برایت همیشه مهر و عشق در چنته دارم. همیشه.
سه شعر
یک
ببین چقدر دستم هوای تو دارد
ببین که مشتم،پشتم، فقط باد هواست…
زیر چشمهایت خواب مانده
کنار روسریات ریش شده
انگشتهای اشارهات بند بند
لطفا کمیبخند
امروز را که بگذرم
از مرگ شاعر بیکتاب
از رنگ چشمهای تو در گریه
از لحن بیترانهی پاییز
یا خواب دیدهام
یا خدا !
اما کنار تو میشد کنار کشید
به این میلهها بند نکرد
راستی عزیز دل
بزنم به تخته، زندگیام بد نیست
شش و بش میزند گشاد گشاد
پشت این تخته، شطرنج است
آی عزیز دل
همهاش رنج است
دو
جلد ارغوانی شناسنامهام
یک من چرک گرفته
من ِتمام شده
سه
پهلوانان نم گرفتهی شهر
پشت هر خاک را به پوزه میمالند…
و اما آدم برفیها
سلام
آخرین پست آدمبرفیها را شاید دیده باشید؛ دربارهی فراخوان برای سردبیر. راستش عملی نیست، انصاف هم نیست. چگونه میتوانم حاصل خون دل و دسترنج را دودستی تقدیم دیگری کنم؟ این همه خاطره، این همه شوق و عشق، این همه تلاش. نه! شدنی نیست. ترجیح میدهم سایت فعلا راکد بماند و مطلب جدیدی منتشر نشود و وبگردهای عزیز بتوانند همچنان از آرشیو پر و پیمانش استفاده کنند. بهتر است کمیبه خودم استراحت بدهم و در این فاصله چند همکار ثابت برای آدمبرفیها پیدا شود که هر یک گوشهای از کار را بگیرند و یک مجموعهی دبیران به جای سردبیر داشته باشیم.
ولی هیچ رقم، انصاف نیست کسانی که با آدم برفیها کارشان را شروع کردهاند حالا اینقدر بیاعتنایی کنند. آرمین ابراهیمی، امیررضا تجویدی،هادی علیپناه، فرید عباسی، میلاد روشنیپایان، سینا حبیبی، محمدناصر احدی، هومن نیکفرد و خیلیهای دیگر.
جدا از این، برخی از دوستان از همین آغاز، بی اخلاقی حرفهای در پیش گرفتهاند و مثلا مطالب منتشر شدهشان در آدم برفیها ـ و یا حتی هرجای دیگرـ را یک بار دیگر برای کسب سود و یا شهرت در فلان روزنامه و مجله منتشر میکنند و فرض بر نادانی دیگران و یا زرنگی خود میگذارند. حواس دیگران، آدمهای توی سایه و خوانندههای خاموش همیشه به کارهای ما هست. یادمان باشد نویسندهی خوب کم نیست. انسان خوب کم است. اخلاق را تمرین کنیم.
بهمن شیرمحمد، هومن داوودی، امیر معقولی، حامد عبدی و… نویسندگان برآمده از آدمبرفیها درعرض یک سال گذشته هستند و تردیدی ندارم چنانچه خود بخواهند و پیگیر باشند آیندهی درخشانی خواهند داشت.
دوستانی هم هستند که تا به حال به هر دلیلی ننوشتهاند و چشمانتظار رونماییشان هستیم.
در هرحال، کارنامهی آدمبرفیها در زمینهی تولید محتوا و معرفی نامهای نو، درخشان است. ریتم چنین سایتی که بخش خبری و کپی پیست ندارد طبیعتا باید همین قدر آرام باشد و اهمیت قضیه تنها در استمرار است. سایتهای زرد و کپی پیستی میآیند و میروند و سرآخر آنچه از فرهنگ به جا میگذارند خلاصه میشود به گالری عکس بازیگران و حرفهای جنجالی فلان فیلمساز و بازیگر و…
نه اصراری هست و نه عجلهای. هروقت به یک ترکیب جمع و جور ولی ثابت و تقسیم کار مشخص برسیم کار را از سر میگیریم.
تا آن روز
در باب دو نیرو و خال لبش
در پاسخ این که دوستان از من شور زندگی میخواهند باید عرض کنم که اتفاقا زندگی چنان به کامم شور است که گویی خدابیامرز دریاچهی اورمیه. و عطش را چه چاره است؟
پیشاپیش پراکندهگوییام را ببخشایید و به حساب شطحیات بگذارید که فعلا توانی برای ساماندهی و هدفمند کردن افکار و احوال ندارم.
پایان فیلم مصائب شیرین آقای علیرضا داوودنژاد نویسندهی توانای فیلمهای موسرخه و هوس و … و نازنین و نیاز را به خاطر دارید که چند نوازندهی شوریدهحال وصف حال شبان بینوا میگویند و ترانهی «تو کجایی که شوم من چاکرت» میخوانند؟ یادش به خیر زمانی که یک گروه موسیقی داشتیم و این ترانه را البته با تنظیم مندرآوردی خودمان با هفت هشت گیتار اجرا میکردیم و دم میگرفتیم. آهنگی مرکب از تکرار سرسامآور دو کورد لا ـ مینور و میـ ماژور که وجد و حالی توصیف ناپذیر داشت.
تو کجایی که شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت…
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آیم بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من…
ظاهرا و تحقیقا از پس این مناجات پرشور و بیریا جناب موسی از راه میرسد و اظهار فضل میکند که هرآینه با تشر پروردگار روبرو میشود.
میخواهم اعتراف کنم در پس روزگاری که زیسته و به حال خود و روزگار نگریسته و گریستهام به سویدای جان و مغز استخوان دریافتهام که شور و شیدایی بندگی پروردگار در همان مناجات عاشقانهی شبان خلاصه میشود و بس. برای دوستی که نزدیکتر از رگ گردن است و چنان محرم است، چه عبودیتی از این بیریاتر و برتر؟ پس با شور و حالی وصف ناشدنی ساز باوفای خود را چنان که جناب یساری فرموده برمیدارم و لب چشمه میروم و خسته از هر مکتب و فلسفه و عرفان به سوز دل میخوانم:
تو کجایی که شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
و در این سکانس است که الگانس یا به روایتی باراباس از راه میرسد و به دلیل خوانش صور قبیحه تذکرات لازم را مبذول میدارد.
و اما در وصف نکویی لامینور همین بس که هم راهدست و چارهگشای هر نوپا و نوآموز موسقی است و هم غایت آمال هر آوازخوان کهنهکار که در این گام، گام بردارد و آوا به عرش بََرد ( به اینجا که رسید یکی از حضار نعرهای بزد که شیر متروگلدوین مهیر عمراً نتواند زد و به چشم بر هم زدنی جامهاش را به دستمال سفره بدل کرد)
و ختم کلام، حکایت همیکنند که دو سالک با هم در جی تاک چت میکردندی و نخستین گفت: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت و دیگری جوابش داد: آفرین بر نظر پاک خطاپوش پیر شما باد.
( در این هنگام نعرهها بزدندی و دست به یقه شدندی و برای رفع ابهام به شورای تشخیص مصلحت شهرشان مراجعه نمودندی)
نامههای شما(۲)
تصمیم گرفتهام بخشهایی از برخی از نامههای وارده را ـ این اصطلاح را به خاطر نادرست بودنش به طنز مینویسم وگرنه بهتر است بگوییم نامهی رسیده ـ منتشر کنم. به دلیل اهمیتشان. قضاوت خودم را هم اضافه نمیکنم. حتی متن نامه را هم ویرایش نمیکنم. فقط اسم فرستندهاش را حذف میکنم. همین.
اگر دوست دارید نامهتان به نام خودتان منتشر شود میتوانید در متن نامه و ای میل این را یادآوری کنید. نشر یک نامه لزوما به معنی تایید محتوای آن نیست.
—————–
رضاجان، سلام . امیدوارم حالت خوب باشد و همچنان درمبارزه با نیروی سرکوب گر جامعه انگیزه ات را حفظ کنی . زندگی، زندگی است. مختصات و آدمهایش معلوم اند . چیز غیرقابل فهم و گنگی وجود ندارد تنها گاهی فراموشمان می شود ما در خیلی از موارد قادر به تغییر نیستیم مگر آنکه نگاه مان را عوض کنیم و به یک باور مطمئن از عشق و حرکت دست پیدا کنیم . اصلا زندگی یعنی باور . ما آدمها گاهی باید در باورهایمان باز نگری کنیم .با خودمان خلوت کنیم ویک سری مسائل را با خودمان حل کنیم . و باز به مان سوال می رسیم که مرز میان واقعیت و حقیقت را چه چیزی تعیین می کند ؟ نهاد باور کجاست؟ اگر قرار باشید به نگاه اکسپرسیونیسم مان اصرارکنیم آن وقت ما هنستیم که نابود می شویم . من نگران این تصمیمهای شتاب زده ات بود و هستم . تصمیمهایی بر اساس همین نگاه غرغر مابانه . تصمیمهای شتاب زده تو را از بین می برند .من نگران بود (هستم)و آن کامنت هم حاصل این نگرانی بود . رضا کاظمی با آن آرمانهایش … حیف است که اسیر دام این تفکرات و خلق و خوهای بورژایی شود . روح رضا باید زنده باشد تا بهمن شیرمحمدها ، هومن داوودیها معرفی شوند ، من از تحلیل فیلم صداها تئوری بفهمم و عده ای دیگر با ترانههایت خراباتی طی کنند . تا (دیشب در کوچه ی…) نوشته شود . رضا کاظمی باید زنده باشد و محبتها و سختیهای همسرش را جبران کند . بتواند پدر باشد و فرزندش برای یک تکیه گاه عذابنکشید و تحقیر نخرد .روح رضا کاظمی باید مستدام باشد تا وقتی من کم آوردم و ایمیل دادم با نوشته ات دست به زانو بگیرم و دوباره کار را شروع کنم . رضا کاظمی درقبال خودش و دیگران مسئولیت دارد. امیدوارم حرفهای من _برادر کوچک ات _ مخاطب یک ساله وب ات آن قدر کارگر باشد که پست بعدی وب سایت کابوسها… زندگی را تبلیغ کند . رضا باز هم برگردد و آدم برفیها را اداره کند .
نولان و حسرت و مافیای خوب
بعد از سه بار تلاش نافرجام آخرش موفق شدم فیلم آقای نولان را ببینم. اول از همه باید یک لعنت حسابی نثار کسی کنم که اولین بار ترجمهی نادرست آغاز یا سرآغاز را برای این فیلم برگزید. ما هم که فیلم را ندیده بودیم این برگردان احمقانه را باور کردیم. برگردان فارسی نام فیلمها خودش میتواند موضوع یک مقالهی بامزه و جذاب باشد. بگذریم…
پس از تماشای این فیلم آقای نولان، برای من همچنان ممنتو فیلم به مراتب مهمتر و بهتری است. ممنتو را هم به غلط یادگاری ترجمه کردهاند. در ترجمهی memento آمده: object which serves as a reminder of a place or past event که هرچند میشود یادگاری هم ترجمهاش کرد ولی با توجه به مضمون و محتوای فیلم، «نشان» معادل بهتر و اختصاصیتری است.
اگر حرفی دربارهی فیلم داشته باشم ـ که دارم ـ آن را در قالب یک نقد خواهم نوشت ولی در این پست مختصر میخواهم شما را با یکی از حسرتهایم آشنا کنم.
داستان کوتاهی دارم با عنوان «دیشب در کوچهی ما» که چند سال قبل در سایت ادبی بسیار معتبر و شناخته شدهی دیباچه منتشر شد و نیز در مجموعه داستانی که قرار است در آیندهای نزدیک منتشر کنم قرار خواهد داشت. داشتم با خودم فکر میکردم پس از تجربهی تماشای فیلمیمثل تلقین، خواندن داستان من دیگر به احتمال قریب به یقین کمترین بداعت و جذابیتی برای خواننده نخواهد داشت و چه بسا به سرقت ناشیانهی ایده متهم شوم. حالا تنها دلخوشیام این است که این داستان را قبلا در دیباچه منتشر کردهام.
سال گذشته یک آقای ایرانی فارغ التحصیل دانشگاههاروارد آمریکا تماس گرفت و از من برای انتشار همین داستان در مجموعهای که به گفتهی او قرار است دربرگیرندهی چند داستان از نویسندههای جوان ایرانی باشد اجازه گرفت که طبعا مخالفتی نداشتم. سرنوشت آن مجموعه نمیدانم به کجا رسیده و راستش به کلی فراموشاش کرده بودم ولی حالا شاید با آن دوست هم تماسی بگیرم و دربارهی آن کار پرس و جویی کنم.
پیرنگ داستان «دیشب در کوچهی ما» همین خواب در خواب در خواب در خواب در خواب…. بود با پایانی که حتی هنوز هم میتواند آن را از آثار مشابه متمایز کند و به آن تشخص بدهد.
و اما آن حسرتی که گفتم این است که همیشه شرایط به گونهای است که اثرت در زمان خودش، زمانی که دوست داری منتشر و دیده نمیشود. مثل بسیاری از نوشتهها و نقدهایم ـ که شما خبر نداریدـ ، مثل داستانها و شعرهایم، مثل همین دو فیلمنامهای که زندگیام را فرسایش میدهند و هنوز به یک نتیجهی قطعی نرسیدهاند. این فیلمنامهها مال امروز هستند و قطعا پنج سال دیگر من مثل امروز نخواهم اندیشید و نخواهم نوشت. چرا داستانهای نیمهی دههی هفتادم تازه باید وارد پروسهی انتشار شوند؟ کوتاهی هم نکردهام. همه جوره پیگیر بودهام. ولی واقعیت این است که آدمهایی مثل من که عضو هیچ حلقه و محفل ادبی و ژورنالیستی و سینمایی نیستند باید،باید،باید له شوند. زورم هم نمیرسد که نمیرسد. زور که نیست.
پینوشت: نوشتهی آقای محمدحسن شهسواری دربارهی مافیای ادبی را که به گفتهی خودشان، خود نیز یکی از اعضایش هستند در سایت خوابگرد بخوانید. من چیز بیشتری برای اضافه کردن ندارم. به آن نوشته مثل یک سند تاریخی نگاه میکنم. نوشتهای که سطرهایش به جدال با هم برمیخیزند و هر معنا و نتیجهی مطلق را ویران میکنند. این ویژگی نویسندگی آقای شهسواری است که چنانچه پیشتر هم نوشتهام رمان شب ممکن ایشان را بسیار دوست داشته و هنوز هم دوست میدارم. نتیجه این است که مافیا در فرهنگ وجود دارد دو جور هم هست مثل بازجو ، بازجوی بد،بازجوی خوب… و حالا خانمها آقایان: مافیای بد، مافیای خوب.