شعرم نمیآید
سر این کوچههای قرق
تو را خیال میکنم…
نمیآیی
اینجور وقتها
از عطر موی تو نوشتن
دروغ چرا؟ لاف است
یادش بخیر
روزی روزگاری
از چنگ این همه خوشبختی سر میخوردیم
یک لقمه نان و پنیر بود
دور هم میمردیم
سایت رسمی رضا کاظمی؛ فیلمساز، منتقد سینما، داستاننویس و شاعر
شعرم نمیآید
سر این کوچههای قرق
تو را خیال میکنم…
نمیآیی
اینجور وقتها
از عطر موی تو نوشتن
دروغ چرا؟ لاف است
یادش بخیر
روزی روزگاری
از چنگ این همه خوشبختی سر میخوردیم
یک لقمه نان و پنیر بود
دور هم میمردیم
خب یکی از دوستان اعتراض کرد که چرا دربارهی موفقیت بزرگ اصغر فرهادی چیزی ننوشتهام. حق با اوست. ولی خبر خوب موفقیت فرهادی همپوشانی داشت با خبرهای اندوهبار دیگر. با این حال، این پست کوتاه کمترین چیزی است که در این بیرمقی از دستم برمیآید.
مطلب زیر را که ابتدای سال ۸۹ دربارهی فرهادی نوشتم بخوانید (و حتی اگر خواندهاید یک بار دیگر مرور کنید) و تطبیقش بدهید با موفقیت چشمگیر او در جشنوارهی برلین.
فرهادی یکی از بهترین فیلمسازان حال حاضر ایران است و به نظر میرسد بهزودی و با تولید و پخش جهانی فیلمهای بعدیاش، حضور پررنگتری در عرصهی بینالمللی داشته باشد. تنها افسوسم برای شخص خودم این است که فضای قصههای فرهادی روز به روز از دنیای مورد علاقهام و زیستجهانم دور میشوند وگرنه در تسلط و استادیاش در اجرای فیلمنامههایش که کمنقص هم هستند تردیدی ندارم. هنوز هم شهر زیبا را بهترین اثر او میدانم و به گمانم دربارهی الی فیلم بهتری از جدایی نادر از سیمین است. ولی راستش در یک چیز کمترین شکی ندارم؛ فرهادی یک اندیشمند است، پیش از آنکه فیلمساز باشد و هنرمندی است که شخصیتی قابل توجه و مثالزدنی دارد، و این ویژگی در مناسبات ضداخلاقی سینمای ایران کیمیاست.
موفقیت اصغر فرهادی، نه فقط برای سینمای ایران که موفقیتی بزرگ برای مردم نواندیش ایران است، بهویژه آن طبقهی مهم و مغفولی که بار اصلی علم و فرهنگ جامعه را به دوش میکشد ولی در معادلات سیاسی و تقسیم بندی قدرت کمترین احترام و جایگاهی ندارد و مورد تمسخر قرار میگیرد.
امیدوارم فرهادی بدون توجه به وسوسههای تندروانهی اطرافیان کوتهاندیش و هیجانزده و تمجیدهای غلوآمیز و تابوساز برخی افراد، با همین متانت و خودبسندگی پیش برود و فصل تازهای از سینمای اندیشمند ایران را به جهانیان بشناساند. چنین باد.
شاعر از شعرهایی که نگفته
من از رویاهایی که ندیدم
خانه از خندههایی که نشنیده…
لبریز … لبسوز
از بغضی که رو به باد، پر دادیم
از گریهای که زیر باران، سر دادیم
درست نگاه کن
بر صفحهی سفید این دفتر نقاشی
تصویر دختری است
زیر خروارها برف
بر تختهسیاه پوسیدهی انبار این دبستان
رد پای شبتاب است…
Chain reaction / Domino principle
این تغییر و تحولات کشورهای عربی هم شده مثل بازی دومینو. یک مهره که سر خورد و افتاد، بقیه هم به ردیف در حال افتادناند. یا یک جور واکنش زنجیرهای… ما این شانس بزرگ را داریم که در یکی از عجیبترین (و به نوعی مضحکترین) دورههای تاریخی زندگی کنیم. سرعت سرایت شورش و انقلاب هم مثل سرعت تکنولوژی و ارتباطات سرسامآور شده. ولی در یک چیز تردید ندارم؛ جوجه را آخر پاییز میشمرند. فرجام مردم فعلا پرشور و خوشخیال این کشورها را هم باید دید. نظر من این است که در بهترین حالت، جای پالان نمدی پارهپورهی این سالها، یک پالان چرمیخوشدوخت و زربفت بر پشتشان خواهند گذاشت. چه کسانی؟ کرکسها را دست کم نگیرید.
در نقدم بر فیلم تلقین نولان هم نوشته بودم. آن ناآرامیو بلوا در یک کشور عقبافتاده را که در ذهن یکی از کاراکترهای فیلم مهندسی و ساخته شده به خاطر میآورید؟ هنوز هم فکر میکنم تلقین نولان در آینده بدل به یک رفرنس(مرجع) مهم خواهد شد. نه از منظر سینما، از جهت بازخوانی ویژگیهای یک دوران منحصربهفرد و شلمشوربای تاریخی.
Masoud vs. Masoud
حرف آقای مسعود فراستی در برنامهی هفت (دربارهی آقای کیمیایی) را احتمالا شما هم شنیده یا دربارهاش خواندهاید. حرف فراستی قابل بحث و پاسخگویی است و از این حرفهای فکر نشده نیست که به سادگی بشود از کنارش گذشت. من فرسنگها از آقای فراستی دورم… ولی به نظرم او نه مرتکب بیادبی که صرفا مرتکب یک اشتباه استراتژیک شده.
در سالهای کودکی و دبستان، پدرم همیشه نصحیتم میکرد که وقت بحث دربارهی یک موضوع مهم و مورد اختلاف، صدایت را بالا نبر، عصبانی نشو و حرفهای تند بر زبان نیاور، چون حتی اگر حق با تو باشد به خاطر رفتارت نادیده گرفته میشوی و چه بسا از سوی ناظران بیطرف ( و اغلب کمهوش و خنگ = دنبالهروها) محکوم خواهی شد.
حتما شما هم شنیدهاید که «شیر که پیر شد لگدش میزنند»… حالا شده حکایت یک عده نوجوان دنبالهرو که سینهدرانی میکنند. این سینهدرندهها باید خیلی پیش از اینها به فروید و لکان و ژیژک و … هم میتاختند و نوشتههایشان را به آتش میکشیدند. واقعا فرق این دنبالهروها با آن نوجوانک فیلمسازی که از همین موضع و به پشتگرمیبزرگترهایش عربده سر میدهد و حریف میطلبد چیست؟ بله «شیر که پیر شد…»
در ضمن، آدم زنده و خوشبیان و آگاهی مثل کیمیایی، وکیل و وصی و نوچه آن هم از نوع بیسواد و پوپولیستش نمیخواهد. هیچ چیز برای یک هنرمند، بدتر از یک مدافع متعصب و جوگیر نیست.
به میان کشیدن بحث ادب، فقط غوغاسازی و یک جور خودشیرینی حالبههمزن است. فراستی یک بحث نظری را دربارهی دنیای فیلمهای کیمیایی مطرح کرده (موضوع imagination و غوطه خوردن در واقعیتی اساسا ناموجود) و پاسخش را باید در همان چهارچوب پدیدارشناسانه داد: سینما لزوما محل تجلی و یا بازتاب واقعیت بیرونی نیست، گاه واقعیتی نو و تحریف شده میسازد، و جعل میکند، این ذات سینما و نمایش است و خیال و تصور در آفرینش هنری، هیچ حد و مرزی ندارد، چون خوشبختانه هنر از جنس ایدئولوژی و سیاست نیست، هرچند اینها هم گاهی بر گردهاش مینشینند و البته همیشه لیز میخورند و کلهپا میشوند.
خب پایان جشنوارهی فجر هم برای من یکجور شیرینی و لطف خاص داشت. روز آخر به دلیل بیماری و کسالت در سینمای رسانهها نبودم و روز بعدش به لطف یک دوست بلیت فیلم جرم را در آخرین سانس نمایشش در سینماهای مردمیبه دست آوردم. سینما فلسطین غلغله بود. خود کیمیایی هم به همراه اسحاق خانزادی و پولاد آمده بود و ملت چندین و چند بار تشویقش کردند. او هنوز هم محبوبترین فیلمساز تودههای مردم است.
یک نفر که کنار دستم نشسته بود گفت: آخه آدم واسه همچین کسی دست میزنه؟ همین آدم دیشب گفته هر کی فیلممو دوس نداره هررررری.
چه میشود گفت؟ هر کس نظری دارد.
فیلم را دیدم و نظرم این است:
اجرای فیلم بسیار درخشان است. یکی از کمنقصترین کارگردانیهای کیمیایی است. پولاد هم یکی از بهترین بازیهایش را در این فیلم ارائه کرده. جنس تصویر و فضای کلی کار هم خیلی دلنشین است اما…
من در این تصویر زیبا اساسا قصد و نیتی برای شکل دادن قصه و فیلمنامه نمیبینم. بسیاری از سکانسها خیلی بیدلیل کش آمدهاند و قابهای زیبا جز نواختن چشم گویی کارکرد دیگری ندارند. نه اینکه قصه نداشتن یا کممایه و تکراری بودن قصه بد باشد. اصلا قصه نخواستیم. همین پرسهزدنهای کشدار و منگ هم همراهکننده و دارای کارکرد مشخص نیستند. سیر رسیدن به کنش نهایی رضا و شهادتش، دستکم برای من کمترین جذابیت و کششی ندارد. نه گرهی، نه تعلیقی، نه پیچشی… همه چیز تکرار مکررات است.
رابطهی رضا و پسرش برخلاف قصد فیلمساز شکل نگرفته و بد هم اجرا شده ـ بهخصوص در سکانس حمام ـ سکانس خوش ترانهی آرتوش در ضیافت، اینجا تبدیل به کاریکاتور شده. سکانس خوب خریدن چاقوی ردپای گرگ هم شده سکانس بدِ خریدن ساعت و عینک.
حامد بهداد این فیلم را دوست ندارم. بدجور تصنعی است. زور زدنش خیلی تابلو به چشم میآید. هنوز هم از پس لهجهی مشهدیاش برنیامده. ـ مخصوصا در سکانس دیدارش با رضا در حیاط زندان ـ داریوش ارجمند این فیلم، تاسفانگیز است. در سکانس بدرقهی رضای سرچشمه از زندان، مونولوگ ارجمند و لحن اجرایش را که میشنیدم دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. داشتم از خودم خجالت میکشیدم. از آقا محسن دربندی خجالت میکشیدم. از کیمیایی برای این انتخاب بد خجالت میکشیدم.
یک هزارم حالوهوای زندان فیلم اعتراض را اینجا نمیبینیم. تصویر قلفتی یک پیامبر ژاک اودیار را پشت میلههای این زندان میبینم، بی یکهزارم مغز و دل آن فیلم.
چه بگویم؟ هنوز هم برخی لحظهها و قابهای کیمیایی تا و همتا ندارند. هنوز هم جای آدمها و جای دوربین درست است. هنوز هم آنی دارد این فیلمساز. ولی …
فیلمساز عزیزمان بدجور به فیلمنامه و نقشش در شکلگیری فیلم، بیاعتناست. کاش صرف دیالوگ و قاببندی میشد فیلم. ولی نمیشود.
جرم را برای اجرای استادانهاش. برای حرفهای حسابش. برای معدود لحظههای خوبش. برای نمای پایانی درخشانش… میتوانم دوست داشته باشم. اما این همهی داستان نیست.
امتیاز من ۷ از ۱۰
پینوشت: مدام با خودم کلنجار می روم که این را ننویسم ولی نمیشود. موسیقی کارن همایونفر برای جرم یک بار دیگر پای یک چالش اخلاقی را به میان می کشد. پیشتر بگویم که بهترین موسیقی متن جشنوارهی امسال را مربوط به همین کارن عزیز برای فیلم مرگ کسب و کار من است میدانم. اما… او برای جرم نه الهام و اقتباس که برداشت تمامعیار و نت به نت از تم اصلی موسیقی درخشان فیلم دنبالهروی برتولوچی داشته. اگر او بدون توجه به آن فیلم این موسیقی را نوشته باید به نبوغ او ایمان آورد ولی کدام فیلمباز است که شباهتهای ماهوی جهان چرک و سیاسی فیلم کیمیایی و دنبالهرو را تشخیص ندهد و از کنارش به سادگی بگذرد. کاش کارن همایونفر عزیز که به گمانم بهترین آهنگساز فیلم ایرانی در این روزگار است دستکم به منبع برداشت خود _ چیزی فراتر از آن_ اشاره می کرد.
پای قلیانهای دو سیب
مشق عشق تحریر کردند
روی انگشتهای پوسیده
نتهای بی صدای ویولونسل
من همان نوجوان کوچههای بی مهتابیام
چند هزار بار این زمین لعنتی چرخید
و سیب قصههای مادربزرگ توی هوا
تا من هنوز زیر تیر چراغ برق
از درد پاشنهی این پای خسته بنویسم
از چشمهایی که دست برنمیدارند
از لحظههایی که دست به سر میکنم
که هنوز هم این بیهوده مردن را
با خیال تو سر میکنم
روز اول
مرگ کسب و کار من است
ساختهی امیر ثقفی فراتر از حد انتظارم بود. با یک کارگردانی کم نقص، بازیهای بسیار خوب، فیلمبرداری فوق تصور و محشر نادر معصومیو موسیقی فراموش نشدنی کارن همایونفر. ثقفی فضا و مختصات وسترن را با استادی بازآفریده و در بستر یک جغرافیای روستایی به تصویر کشیده است. خیلی بهتر از عیار چهارده پرویز شهبازی. مرگ کسب… قصهی آدمهای معلق است. آدمهایی که در انتهای جهان دست و پا میزنند. از این فیلم بیشتر خواهم نوشت.
امتیاز من ۸ از ۱۰
آینههای روبهرو
یک سوژهی داغ و دیگر هیچ. داستان تنهایی و رنج دوجنسیها. نابلدی و فقدان یک سلیقهی زیباشناسانه در نگارش فیلمنامه و نیز اجرا سوژهی فوقالعادهی فیلم را یکسره بر باد داده. فیلمیکه به درد مانیفست دادن گروههای حقوق بشری میخورد. شاید این سوژه در دست یک کارگردان توانا و هنرمند به فیلمیماندگار تبدیل میشد. در شکل فعلی اثری از ذوق و هنر در کار نیست. شعار و شعار و شعار…
امتیاز من ۳ از ۱۰
سوت پایان
نبکی کریمیاین بار با ترکیبی از سینمای کیارستمیو رخشان بنی اعتماد. با لحظههای درخشان ولی اندک. حضور نارسیستیک کریمیبا کلوزآپهای آزاردهندهاش مهمترین عنصر دافعه برانگیز فیلم است. سینمای مستندنمای اجتماعی در ایران به دلیل ممیزی، اصل را در حاشیه میگوید و حاشیه را به ناچار و به دروغ اصل میکند و از اینرو هرگز تصویر درست و دقیقی از اجتماع نشان نمیدهد.عجیب است که اینجور وقتها تلاش فیلمساز برای واقعگرایی به یکجور مالیخولیا منتهی میشود. سوت پایان با همهی نابلدیها و تقلیدهایش فیلم شریقی است.
امتیاز من ۵ از ۱۰
روز دوم
آقا یوسف
با فیلمنامهای متعارف و معمولی و قصهای، با مضمون محبوب دههی اخیر سینمای ایران؛ تردید در پاکدامنی زن. بازی پر از جزئیات و ظرایف مهدیهاشمیچشمگیر و تحسینبرانگیز است. رفیعی رنگ و ابزارهای صحنه را نه برای تزیین که به مثابهی عناصر اساسی اثرش به کار میگیرد. آقا یوسف هرچند از شکوه اثر قبلی رفیعی دور است ولی یک فیلم خوب و ماندگار برای این سالهای سینمای ایران است. دربارهی این فیلم بیشتر خواهم نوشت.
امتیاز من ۷ از ۱۰
برف روی شیروانی داغ
بهترین فیلم محمدهادی کریمیاست. بی تردید. ولی هنوز با یک فیلم خوب فاصلهی بسیار دارد. هرچند فیلمساز تلاش کرده میانه را بگیرد و از هیچ سوی بام نیفتد ولی باز هم فیلم حرفها و نکتههای گل درشت توی ذوق زننده کم ندارد و نقطهی مرکزی قصه که قرار است یک تحول معنوی در زندگی استاد ( با بازی خیلی خوب فرخ نعمتی) باشد آنقدر که خود فیلمساز فکر میکرده تاثیرگذار و باورپذیر نیست. نمیتوان از بازی بسیار خوب شهاب حسینی یاد نکرد. او به گمان من بهترین بازیگر مرد حال حاضر سینمای ایران است. در این نظر تردید ندارم. کریمیدر اجرا نمرهی قابل قبولی میگیرد. او فیلمسازی است که شاید هنوز هم بسیاری از قابلیتهایش را به فعل نرسانده. شاید وقتی دیگر…
امتیاز من ۶ از ۱۰
روز سوم
سیزده پنجاهونه
نه. آن چیزی نبود که از هوش و ذوق سالور انتظار داشتم. فیلمنامهی پا در هوا با اندک لحظههای خوب و تاثیرگذار. به نظرم این فیلم ربط چندانی به دنیای فیلمسازش ندارد. از فیلم چند لحظهی خوب از سکانسهای آغازین میماند، بازی خوب پرستویی و کلی لحظهی تاسفبار که از فیلمساز باهوش و توانایی چون سالور بعید است. نکته همینجاست. این فیلم دمده و هندی از کجای این فیلمساز باهوش ریشه گرفته؟ صرف حرف خوب و انسانی زدن که فیلم خوب نمیسازد. پس تکلیف چغت و بست و عفلانیت قصه چه میشود؟ پس یعنی … مجبورم حرفی را دربارهی سوت پایان نیکی کریمینوشتهام تکرار کنم: فیلم انتقادی و اجتماعی را با کنایه و غرق شدن در انتزاع نمیشود ساخت. وقتی میترسی حرفی را تمام و درست بزنی، نزن.
امتیاز من ۵ از ۱۰
آفریقا
این نخستین فیلم بلتد هومن سیدی حیرتآور است. شروع فیلم با شمایل آن آدمهای درب و داغان و ته خط و لوکیشنش یادآور نفرت ماتیو کاسوویتز است و مهمتر از آن تمهید سیدی برای زمانبندی اثر ادای دینی به همان فیلم است. این را نخستین بار در نمایش خصوصی فیلم به خود او گفتم و او نیز از دلبستگیاش به آن فیلم گفت. اما آفریقا زیز سایهی هیچ فیلمینمیماند، چون جنس و لحن روایتش و وجود آدمهایش کپیبرداری از هیچ فیلمینیست. سیدی با بازخوانی مولفههایی از فیلمهایی که دوست دارد در پس یک رونمای به ظاهر غیر ایرانی، هویتی همینجایی به قصه و آدمهایش بخشیده است. باید در فرصتی مناسب دربارهی این فیلم بیشتر بنویسم.
امتیاز من ۹ از۱۰
فرزند صبح
بعله. یک حسن بزرگ داشت…
امتیاز من ۰ از ۱۰
مرهم
یک ایدهی تکراری و بی فراز و فرود دراماتیک ولی با یک اجرای قابل قبول در کارگردانی و بازیگری.
امتیاز من ۶ از ۱۰
روز چهارم
خررررررر. پفففففففففففففففففففففففففف
روز پنجم
چیزهایی هست که نمیدانی.. نه نمیتوانی بدانی… این دلیترین فیلم جشنواره برای من است… در ازدحام آدمهای بیصفتی که همین دور و برها اکسیژن هوا را ، میراث درخت و سبزه و بهار را ، در این زمستان لعنتی حرام میکنند … حالا دیگر بیپرده و نقاب… نه چیزهایی هست که نمیدانی… و روزش خواهد رسید…بیتردید
امتیاز من ۹ از۱۰
یه حبه قند
یک چینش به اصطلاح نمادین از خردهفرهنگها و تیپهای ایرانی و قصهای با الگویی تکراری و البته اجرایی خوب. و باعث تاسف است که بخشهای مربوط به مرگ و عزاداری تماشاگران را بیشتر میخنداندند… یک فیلم فراموش شدنی…
امتیاز من ۶ از ۱۰
اسب حیوان نجیبی است
با یک شروع فوقالعاده که خیلی زود به فیلمیکند و ملالاتگیز و بیکشش منتهی میشود. با یک بازی درخشان و بسیار کنترل شده از رضا عطاران. فیلمیکه به دلیل فقدان یک خط روایی جذاب و رها شدن موقعیتهای بالقوهاش به امان خدا، بدجور از دست رفته. کاهانی همچنان دلبستهی پر و پا قرص شوخیهای سخیف است. کاریش هم نمیشود کرد. سینمای معترض و سیاه این مدلی هم محصول روزگار شتر گاو پلنگ ماست. چه روزگار مزخرفی.
امتیاز من: ۵ از ۱۰
روز ششم
آلزایمر
یک مجموعهی کلیشهای. از تیپ بازیگران اصلی تا پرداخت دمده و مستمعل. در هر حال بازی مهدیهاشمی نقطهی قوتی برای فیلم است هرچند بهنوعی تکرار بازیاش در فیلم هیچ است. فیلمنامه پر از ایراد منطقی و کودکانه است.
امتیاز من ۴ از ۱۰
روز هفتم
گزارش یک جشن
به شدت شعاری. با تکرار کاریکاتورگونهی میزانسنها و حرفهای فیلمهای قبلی فیلمساز. همه چیز در سطح. موجسواری بر حس سرکوفتهی نسل جوان.
امتیاز من ۴ از ۱۰
کوچهملی
یک اثر از دست رفته. با شروعی دلانگیز و تیتراژی استادانه… و سقوط آزاد به سوی هیچ. منطق تصادف فیلم بهقدری توی ذوق میزند که تمام قصهی نداشتهی فیلم را تحت تاثیر خود قرار میدهد. از دست رفتهترین فیلم امسال است و با این حال، با لحظههایی، فقط لحظههایی، از شور و نوستالژی سینما… و دیگر هیچ.
امتیاز من ۶ از ۱۰
جدایی نادر از سیمین
تکرار و تکرار و تکرار. با یک اجرای درخشان. و خندهی مکرر حضار بر رنج و نکبت زندگی فرودستان… و در پایان، تشویق همین حضار. روزگار غریبی است نازنین.
امتیاز من ۷ از ۱۰
روز هشتم
آسمان محبوب
چیزی برای گفتن ندارم.
امتیاز من ۳ از ۱۰
روز نهم
اینجا بدون من
نقد و تحلیل که بماند برای بعد… این حس خوب و این اشکهای بیوقفه را چه کنم… ممنون آقای توکلی … باز هم شور و حالی به این دل خسته دادید
امتیاز من ۱۰ ار ۱۰
روز دهم
به دلیل کسالت به تماشای فیلمهای جشنواره نمیروم و جرم و سعادتآباد و خیابانهای آرام را در فرصتی دیگر خواهم دید و نظرم را خواهم نوشت.
این بود نگاهی گذرا و مختصر به فیلمهای جشنواره که هرچه پیشتر رفت شوق و ذوق نوشتنم هم کمتر شد، البته به دلایل فرامتنی و نه خود فیلمها. روزهای کسالتبار جشنوارهی امسال حالوهوایی دیگر داشت، دیگر نمیشود حتی با سیلی صورت را سرخ کرد. لااقل من مرد این کار نیستم. خستهام.
آن روزها: پس تو چی میفهمیننه؟
«آن روزها وقتی که من بچه بودم» از لیستی که با دستخط خرچنگقورباغهای نوشته شده بود هفتگی سفارش فیلم میدادیم و جوانی به نام محمود میآورد دم در خانه. توی آن لیست فیلمیبود به نام رضا موتوری و همین باعث شده بود افراد خانواده دست بگیرند و… خیلی کنجکاو بودم آن فیلم را ببینم و نشد. هر بار محمود میگفت:« کرایه رفته متاسفانه» و قسمت این بود که بعدتر ببینمش. وقتی دیگر بتامکسی در کار نبود. وقتی رضاهای دیگری از کیمیایی را در ردپای گرگ و دندان مار و… دیده بودم. «آن روزها وقتی که من بچه بودم، غم بود اما کم بود»
سالها قبل: چقد حساب؟! دو کلمه هم حرف حساب
ردپای گرگ پس از مدتی توقیف قرار است اکران شود، اکرانش همزمان میشود با فیلم کمدی و عامهپسندتری به نام روز فرشته. اولین روز اکران فیلم کیمیایی است. از مدتی قبل بیلبوردهای تبلیغاتی فیلم در سطح شهر به چشم میخورد. به صلاحدید(!) مسئولان، عکس کیمیایی و یکی از بازیگران فیلم را روی بیلبورد سیاه کردهاند. جایی خواندهام که کیمیایی در اعتراض به ممیزی اعمال شده بر فیلم گفته «دیگر نه گرگی مانده و نه ردپایی». با پسرخالهام محمود به سینمای محبوب نوجوانیمان، عصر جدید، میرویم. پرنده پر نمیزند. انتظار یک صف طولانی و پرشور داشتیم. ماندهایم چه کنیم. یکجورهایی سینما را برای آن شور و حالش میخواهیم. پیکانی به رنگ آبی آسمانی کنار سینما میایستد. پسرخالهام با شور و هیجان میگوید: «ببین. خود مسعودخان اومده ». خود خودش است. راننده، خود او نیست. سری میگرداند وهاجوواج به اطراف نگاه میکند و میرود. محمود پیشنهاد میدهد حالا که نیمساعتی تا شروع سانس بعدی فیلم کیمیایی مانده، سری هم به سینما فلسطین بزنیم که روز فرشته را نمایش میدهد. صف تماشاگران تا نزدیکیهای میدان فلسطین هم کشیده شده. غلغلهای است که نگو. بیمعرفتی میکنیم. یادمان میرود چرا از خانه زدهایم بیرون. خود را به دریای جمعیت میسپاریم تا در شوروحال تماشای فیلم شریک شویم.آن روز نه گرگی دیدم و نه ردپایی. بعدها دیدم و فیلم محبوب عمرم شد. «عکس، فقط عکسه که میمونه»
چند سال قبل: بزن زنگو
کیمیایی با یار و همراه همیشگیاش جواد طوسی و دوست جوانش رضا یزدانی برای نمایش و نقد و بررسی فیلم حکم به آمفی تئاتر دانشکدهی یکی از دوستانم آمدهاند. فرصت دیدار کیمیایی را نمیخواهم از دست بدهم. هنوز خوشخیالی روزگار سرجوانی به سرم است. میخواهم یکی از فیلمهای کوتاهم را بدهم تا ببیند. پیش از نمایش فیلم خودم را به کیمیایی میرسانم و دیویدی فیلم کوتاهم را که با ذوق و شوق بسیار در قاب گذاشتهام و برایش پوستری هم طراحی و پرینت کردهام، به همراه نامهای که شماره تلفنم را هم در آن نوشتهام به او میدهم. دیویدی را در جیب کتش میگذارد. در آن نامه نوشته بودم: «درود آقای کیمیایی. رضا کاظمیهستم. چندین فیلم کوتاه ساختهام و دلبستهی عکس و سینما هستم. از آن دست که خود میدانید، مثل عکس دربند رضا و آقا تهرانی و صادق خان…. سخن بسیار است و شما حوصله ندارید و من تاب و توان… این فیلم کوتاه هفده دقیقهای را پیشکش میکنم که ببینید. لطفا ببینید..دوست دارم نظرتان را بدانم….». و روزها میگذشت و من در خلوتم مثل جواد فیلم ضیافت چشم میبستم و میگفتم « بزن زنگو». گفتم که، جوان بودم و خام و خوشخیال. هنوز دستم به نقد فیلم نوشتن نرفته بود. «بزن زنگو».
چند ماه قبل: اما من با هیچچیز و هیچکس این دنیا شوخی ندارم
فیلمنامهای را با یک دوست و همکار نوشتهام و میدانم که حالوهوایش همخوان با فضا و نگاه سینمای کیمیایی است. کیمیایی را نمیشود به آسانی پیدا کرد. حتی اگر مطبوعاتی باشی. به سراغ همان دوست و همراه میروم. با آقای جواد طوسی تماس میگیرم، میگوید اسمم به گوشش نخورده ولی با بزرگواری میپذیرد که فیلمنامه را بخواند و اگر مناسب دید به کیمیایی بدهد. چند هفته منتظر نتیجه میمانیم. کیمیایی خوانده و … «مث آهوی زنده موندهس»
چند هفته قبل: از لالهزار که میگذرم
کیمیایی را در دفترش ملاقات میکنیم. یکراست میرود سر اصل خون. « این فیلمنامه آن چیزی را که من میخواهم دارد. یک چند نکتهاش را به نظرم آمده که باید بازنویسی شود. خودتان بازنویسی کنید بهتر است، چون تنی میشود. من اگر بنویسم میشود ناتنی. آخرش هم من دستی به سروروی دیالوگها میکشم که رنگ خودم را بگیرد». کیمیایی خسته است. خیلی خسته. عکسهای روی دیوار را نشان میدهد و با حسرت میگوید: «ببینین یکییکی دارن میرن» هنوز از مرگ بیژن الهی زمان زیادی نگذشته است. کیمیایی میخواهد زمان وقوع داستان در فیلمنامه را از زمستان به تابستان تغییر دهد.« میخواهم ظهر جمعهی لالهزار را در تابستان به تصویر بکشم. با آن خیابان دلمرده و خلوت و عطش.» کیمیایی در حالی که لبخند تلخی بر چهره دارد میگوید:« همه میگن این داستانها رو تا ته خطش رفتی. دیگه بیخیال شو. ولی من دنیا و داستانم همینه. رفاقت، لالهزار،… اینبار هم میرم همین قصه رو.» میپرسیم «از فیلم آخرتان، جرم، چه خبر؟ به جشنواره میدهید؟» سکوت میکند. و ناگهان گل از گلش میشکفد: «سیاه و سفید گرفتم این بار. با دوبله» وقت گفتن این چند کلمه، شور و شعف در چشمانش برق میزند. میگوییم ظاهراً امسال بزرگداشتتان برگزار خواهد شد. میگوید: «چه بزرگداشتی؟ مگر میشود من با این همه فیلم، هیچوقت از این جشنواره جایزه نگیرم؟» کیمیایی را هیچوقت خستهتر و غمگینتر از این ندیدهام. میگوید:« توهین معمولاً ناگهانی و بیبرنامهریزی قبلی است ولی تحقیر…» و آه میکشد.
میگوید: «این رضای فیلمنامهی شما…» میگویم:« اسمش موسی است». با خنده میگوید: «نه همون رضا خوبه».
این روزها
این روزها، بزرگداشت مسعود کیمیایی است. مردی در آستانهی هفتاد سالگی. فیلمساز لحظهها و قابهای ناب، همچنان در میانهی میدان؛ هرچند خسته.
این نوشته پیشتر در بخش خشت و آینهی مجلهی فیلم منتشر شده است
هر سال، همین روزها ـ با کمیپسوپیش ـ آسمان ابری سینمای ایران حالوهوای جشنواره به خود میگیرد که برای سینمادوستان و سینماگران، در حکم بهاری در زمستان است. جشنوارهی فیلم فجر چکیدهای از همهی بضاعت سینمای رسمیایران است؛ سینمایی که هم تولید و هم اکرانش به شکل تام و تمام در انحصار بخش دولتی است و طبعاً جشنواره، فرصتی مغتنم برای متولیان این سینماست تا از کارنامهی یکسالهی خود رونمایی کنند و روند تولید را پویا و بازار سینما را پررونق نشان دهند. سخنان اخیر مدیر کل ادارهی نظارت و ارزشیابی در یک برنامهی تلویزیونی دربارهی کمیت دور از انتظار تولیدهای سینمایی در سالی که گذشت و جشنوارهی «پربار»ی که در راه است گواهی بر این رویکرد رسمیاست و البته دور از واقعیت هم نیست. با همهی مشکلها و چالشهای موجود در سینمای ایران در سالی که گذشت و در شرایطی که زمینههای اقتصادی و اجتماعی بالقوهای برای رکود و کاهش تولید وجود داشت، شمار فیلمهای تولید شدهی امسال و فهرست فیلمسازانی که با فیلمهایشان در جشنواره حضور خواهند داشت، فراتر از حد انتظار و شاید چشمگیرتر از چند سال گذشته باشد.
اما تجربهی کمابیش ثابت چند سال اخیر نشان داده در سال سینمایی بعد از هر جشنواره و در روند اکران، از بسیاری از فیلمهای مطرح و نامهای دهانپرکن جشنواره ـ که دستبرقضا در جشنواره با اقبال و تحسین منتقدان و مخاطبان جدی سینما روبهرو شدهاند ـ کمترین جا و نشانی نمیبینیم و یا دست بالا, تک سانسهای پراکندهای در وقتهای اضافه نصیبشان میشود که عملاً با اکران نشدنشان تفاوت چندانی ندارد. از سوی دیگر، فیلمهای کممایه و بیارزشی که روند تولیدشان کمترین بازتاب و سروصدایی نداشته و اساساً جایگاهی در پروپاگاندای جشنوارهای ندارند، ناگهان بخش مهمیاز اکران را به خود اختصاص میدهند.
معادلهی پیچیدهای در کار نیست و لازم نیست برای پیدا کردن پرتقال فروش زحمت بکشیم. آن تابلوی زینتی جشنواره که سند افتخار به شمار میرود و این تابلوی اکران ـ که بعید است جای افتخار برای کسی باقی بگذارد ـ هر دو محصول دستهای توانای یک نقاشاند. سرنوشت فیلمهای تحسین شدهای مانند صداها و عیار چهارده در اکران چه بود؟ و فیلمهای نوگرا و متفاوتی چون اشکان,انگشتر متبرک و چند داستان دیگر و پرسه در مه چه سرانجامیدر اکران پیدا کردند؟ فهرست فیلمهای ارزشمندی که پشت در اکران ماندهاند بلندبالاست و پیشتر مجلهی فیلم در پروندهای مفصل به آنها پرداخته است. در چنین حال و روزی، شاید کمرونق بودن گیشهی فیلمهای به اصطلاح کمدی، همچون عدویی سبب خیر شود و متولیان سینمای ایران را به این نتیجه برساند که برای یک بار هم شده فرصتی برای اکران و ابراز وجود فیلمهای فرهنگی و اندیشمندانه فراهم کنند، نه در سانسهای پرت و متروک، نه در وقت اضافه, بلکه در متن و جریان اصلی اکران سینمای ایران. افتخار کردن به شمار فیلمهای تولید شده و فهرست نام فیلمسازان فرهیخته برای پررونق جلوه دادن جریان سینما در کشور، ویزگی بالذات رسانهی پر زرق و برق سینما و پروپاگاندای جشنوارههاست ولی در کشوری که متولی جشنواره و اکران یکی است انتظار بهجا و معقولی است که شاهد تناسب و توازن بیشتر میان سینمای جشنوارهای و سینمای اکران باشیم.
با این که این روزها وقت چندانی برای وبگردی ندارم _ در واقع اصلا وقت ندارم _ اما بد نیست دو وبلاگ خواندنی را که خودم چندوقتی است با آنها آشنا شدهام و مدام بهشان سر میزنم خدمتتان معرفی کنم.
شهزاد رحمتی منتقد شناخته شدهی سینما و مترجمی تواناست. اما این ویژگیها را شاید دیگرانی هم کموبیش داشته باشند. آن چیز که شهزاد دارد و خیلیها ندارند شور و قریحهی طنز نیشدار و سیاهی است که جزیی از جهانبینی و منش او را شکل داده. او بدون اینکه خودش را بکشد و رنج و عذاب به جان بخرد، یک «آدم خاص» است؛ آدم خاصی که در روزگار آدمهای خنثای کلونی شدهی یک شکل، بیشتر به چشم میآید. شهزاد پارادوکسی تمامعیار از شوریدگی و نظم است؛ در حالی که تمام ویژگیهای یک شوریدهی بیاعتنا به نظم نوین مدنی و جهانی را دارد در کارش به شدت وسواسی و دقیق است. محال است چند دقیقهای با او بنشینید و جملههای شوخطبعانه و هجوآمیزش که در عین جدیت و دور از لحن معمول مطایبه به زبان میآورد از خنده رودهبرتان نکند. این ویژگی به دلایل قابل حدس، در نوشتههای وبلاگیاش جلوهی بیشتر و رهاتری دارد. کافی است تعریفش از منتقد را در وبلاگش بخوانید تا بدانید دربارهی چه موجود کمیابی سخن میگویم. شهزاد آدم آسانیابی نیست و به شکل بالقوه ویژگیهای دفع حداکثری و جذب حداقلی را دارد ولی اگر او را همان گونه که هست ـ و گاهی نشان نمیدهد ـ بشناسید شیفتهاش خواهید شد. امیدوارم مستمر و باانرژی بنویسد.
لینک
«آنکه» نام مستعار یک زن است که فعلا قرار نیست ـ یا فعلا دوست ندارد ـ اسمش را جز چند نفر بدانند و طبعا من هم قصد ندارم او را جز با نام مستعارش معرفی کنم. وبلاگش را خیلی اتفاقی کشف کردم. ویژگی مهم نوشتههای او کیفیت بهشدت زنانه و بیریایی است که در نگاهش به روزمرگیهای یک زن ایرانی به چشم میخورد. این ویژگی در این دور و زمانه که زنهای مدرن و دانش آموختهی جامعهمان گویی از زن بودن خسته شدهاند و هویت و کارکردی مردانه در رفتار و حتی گفتارشان به چشم میخورد ارزش بیشتری دارد. البته از آنسوی بام هم مردان این طبقهی اجتماعی خیلی از ویژگیهای مرد سنتی ایرانی را از دست دادهاند، اما به نظر میرسد چه مرد و چه زن هر دو از آن سوی بام افتادهاند و برای رسیدن به تعادل مطلوب در جهتگیری شخصیتی و رفتاری طبقهی متوسط و مدرن، راه درازی در پیش داریم. با این حال به گمانم، زنانگی ژرفی که در نگاه و واژگان «آنکه» خودنمایی میکند مهمترین ویژگی او نیست، او به «نوشتن برای نوشتن» باور دارد بی آنکه به دنبال مخاطب باشد، انگار روزمرگی و تنهاییاش را برونریزی میکند؛ تنهاییای که حتی در حضور جمعیت پررنگ است. خواندن پستهای او حس خوب و دلنشینی دارد. با آنکه «آنکه» برای من و شما نمینویسد ولی خواندن او و یادداشتهایش، تا وقتی که بنویسد، بهانهی خوبی برای تلطیف نگاه تلخ، خشن و مردانهی ماست، چه مرد باشیم و چه زن.
خب ظاهرا همه چیز همان جوری دارد میشود که باید بشود.یعنی خراب…
شنیده میشود برخی از فیلمسازان مثل تهمینه میلانی و کاهانی و… فیلمهایشان را به جشنواره ندادهاند. یکی از دو فیلم جیرانی با نام «قصهی پریا» پس از جرح و تعدیل فراوان به بخش غیررقابتی «نوعی نگاه» راه یافته و فیلم «من یک مادر هستم» کلا پذیرفته نشده. این بخش نوعی نگاه یک جور بار تحقیرآمیز و حذفی دارد. خیلی از فیلمهایی که به بخش مسابقه راه پیدا میکنند بهمراتب ضعیفتر از آنهایی هستند که قرار است در بخش نوعی نگاه نمایش داده شوند.
راستش فکر نمیکنم برای من و شما اهمیتی داشته باشد که فیلمها در چه بخشی به نمایش دربیایند و یا حتی سیمرغ به چه کسانی برسد. دیگر برایمان عادی شده که بهترینها به نوعی نادیده گرفته شوند و فیلمها به بهانههایی مثل تلخ بودن و… از گردونهی رقابت حذف شوند.
بخش بینالملل جشنواره هم یک بخش فرمالیته و باری به هر جهت است که ظاهرا چیزی جز اسراف بیتالمال در پی ندارد. امسال هم این بخش زاید و بیمورد سوهان روح خواهد بود. شمار فیلمهای قابل توجه این بخش به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسد. مطلبی در اینباره نوشتهام که همزمان با آغاز جشنواره در یکی از ویژهنامههای روزانه خواهید خواند. جای انتشارش را همان زمان خدمتتان عرض خواهم کرد.
یکی از فیلمهایی که موکدا تماشایش را به خوانندگان این نوشته پیشنهاد میکنم «آفریقا» اولین فیلم بلند هومن سیدی است. فیلمیکه حیرتزدهتان خواهد کرد. با داستانی ساده اما پر از جزییات و اجرایی فوقالعاده درخشان با تصاویری چشمگیر و البته بازیهای محشر و درجه یک. بازی جواد عزتی در این فیلم بهقدری جذاب و شیرین است که تاثیر پایان هولناک قصه را برایتان چند برابر خواهد کرد. عزتی همان بازیگری است که نقش یکی از پیرمردان لقوهای قهوهی تلخ را بازی میکند، همان که «کیه؟! کیه؟!» تکیه کلامش است. تردید ندارم آفریقا به مذاق خیلیهاتان خوش خواهد آمد. آدم را یکجورهایی امیدوار میکند به آیندهی این سینما… و شاید درست به همین دلیل است که فیلم را به بهانهی سیاهنمایی به بخش فیلمهای ویدیویی فرستادهاند تا هرچهکمتر دیده شود ولی فیلم خوب مثل خورشید است؛ همیشه پشت ابر نمیماند.
خبر بد دیگر این است که فیلم بهرام توکلی به جشنواره نخواهد رسید. چه بد…
و این فیلمها را هم از دست ندهید:
چیزهایی هست که نمیدانی(فردین صاحبزمانی): در پست قبل هم دربارهاش نوشته بودم
آقا یوسف(دکتر علی رفیعی): مهدیهاشمیاش به صد تا فیلم این سینما میارزد
سعادت آباد(مازیار میری): مخصوص آنها که میدانند چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد
مرگ کسبوکار من است(ثقفی): یک تجربهی اول قابل توجه.
اسب حیوان نجیبی است(رضا کاهانی): فیلمیپرکاراکتر و حسابی شلوغ. با بازیهای متفاوت و جذاب.
انتهای خیابان هشتم(علیرضا امینی): زیر پوست شهر را با این فیلم ببینید
وقتی چند ماه قبل خبر ساخته شدن «انتهای خیابان هشتم» براساس فیلمنامهای از همکار و دوستم محمد باغبانی را شنیدم بینهایت خوشحال شدم و بیدرنگ برایش پیغام تبریک فرستادم… ولی متاسفانه اختلافهایی سر ساخته شدن فیلم امینی به وجود آمد که شیرینی این موفقیت را تا حدی زایل کرد. امیدوارم اختلافها ختم به خیر شود و روزهای بهتری را برای جوانان همنسل خودمان در سینما ببینیم.
حتما میدانید که قرار است بزرگداشت آقای کیمیایی در جشنوارهی امسال برگزار شود. من که بیصبرانه منتظرم «ردپای گرگ» و «سلطان» را یک بار دیگر روی پردهی نقرهای و در تاریکی باشکوه سالن سینما ببینم. این فرصت مغتنم را نباید از دست داد، البته اگر این فیلمها در برنامهی نمایش چشنواره باشند. فکرش را بکنید؛ سکانس دربند و رضا و صادقخان و اقا تهرانی روی پردهی بزرگ سینما…. وای خدای من. چه شود.
یک مطلب جانانه برای استاد کیمیایی هم طلب شما که همزمان با شروع جشنواره تقدیمتان خواهم کرد.
پینوشت: آدمبرفیها هم که با پیگیریهای سردبیرش رفع فیلتر شد. چه خوب. مگه نه؟