گوزنها فیلم محبوب عمری بسیاری از منتقدان سینمای ایران است (همانهایی که اغلبشان به کیمیایی فحش میدهند یا مسخرهاش میکنند) اما من به دلایلی چندگانه و عمدتاً دراماتیک فیلم را چندان دوست ندارم. اما این دوستنداشتن یک دلیل محتوایی هم دارد که هرگز دربارهاش توضیح روشنی ندادهام.
وضعیت این روزهای آمریکا و تخریب و غارت صادره از سوی چپیهای موسوم به آنتی فا، و توییت محشری که در توییتر دیدم، به یادم آورد که چقدر درباره منطق قدرت گوزنها برای دزدی از بانک حس بدی داشتم و دارم. از همهچیز چپ بدم نمیآید و محبوبترین اندیشمند زندگیام اسلاوی ژیژک، والاترین چپ زنده بر زمین در همین لحظه است. اما تهوع میگیردم که چپ یا راست باشم یا حتی حد وسط. من درباره هر موضوعی به تفکیک و به شکل فرادی میتوانم تصمیم بگیرم. اگر چپ دزدی و غارت و تخریب را به نام احقاق حق توجیه میکند، من قطعاً از آن بیزاری میجویم.
اگر چپ بهجای ارائه بدیل بهتر و ایجاب، تنها هنرش در نقادی سلبی است طبعاً مایهی تنفر من است. اندیشه من راهی به متافیزیک ارتودوکس ندارد اما فقدان پرنسیب و دعوت به خائوس را از سنخ روشنفکری نمیبینم. مرز جغرافیایی را بیمعناترین قرارداد میدانم اما مخالف سرسخت آزادی دادن به تبهکاران پرشمار مکزیکی برای بروبیا و قاچاق و کثافتکاری آزادانه در مرز ایالاتمتحده هستم و اساساً در هر مرزی، قائل به سلب حق از تبهکارانم. اگر جایی شبیه راست میبینیدم و جایی شبیه چپ، ازاینروست که نه راستم و نه چپ. یاد نگرفتهام که بز سرسپردهی اخفش یک نحلهی فکری باشم، دقیقا همانطور که یاد نگرفتهام عاشق یک کارگردان یا نویسنده باشم و هر مزخرفی ساخت یا نوشت بهبه کنم. ترجیحم همیشه این بوده که هر فیلم یا کتاب را جداگانه بسنجم.
من اصلاً درکی از اینکه ترامپ فاشیست باشد ندارم و گمان میکنم درباره فاشیسم باید بیش از اینها مطالعه کنیم. میان او و بزهکارانی که فرصتجویانه و برای رسیدن به هدفی سیاسی (از نوع سخیف) دست به ویرانگری بیحدومرز میزنند، طبعاً انتخابم ترامپ است. اما میان ترامپ و ژیژک قطعاً سمت ژیژک میایستم. و اما حتی میان کسی چون ژیژک و معیارهای داوری خودم قطعاً سمت معیارها میایستم. اجازه نمیدهم کسی با لفاظی و سفسطه مرعوبم کند یا بخواهد شعور را چنان تنزل دهد که به منطق سفیهانهی دودویی متوسل شود: چون ترامپ بد است، دموکراتهای آمریکا خوباند. خیر. آنها بدترند. آنها عین شر و رذالتاند.
درباره کرونا
همهگیری ویروس کرونای ۱۹ بیتردید یک رخداد است؛ با تمام ویژگیهای سرشتی رخداد. اتفاق مهیب و موثری که قصهی هرجاخواب تاریخ را به پیش و پس از خود میتواند بخش کند. شاید برای چنین بزرگداشتی هنوز خیلی زود باشد اما این همهگیری به دلایل گوناگون یک رخداد است و دامنهای بسیار فراگیر دارد؛ رخدادی زمینگیر (جهانگیر؟!). ترس مکانیسمیطبیعی درمقابله با آُسیب و بلاست. اما ظاهرا این مکانیسم در همه انسانها به یک میزان فعال نمیشود. که اگر میشد بنا به سرشت کرونا و نوع انتقالش بهسادگی میشد با حداقل آُسیب سرایت را مهار کرد. درصدی قابل توجه از انسانها به هر دلیلی (عقلانی و روانی) خطر را دستکم میگیرند و هر پویشی برای مهار این همهگیری را به آسانی به شکست میکشانند. این گسست اسکیزوفرنیک از خرد جمعی حاصل یک سر باز زدن آنارشیستی نیست که از سوی بخشی از جریان روشنفکری قابل تقدیر و تقدیس باشد بلکه همسانی تام و تمامیبا درک پیشاانسانی از واقعیت دارد و در حیطه پستانداران ناانسان قابل ارزیابی است. حضور همین درصد قابل توجه فقط یکی از دلایلی است که میتواند اعتبار پدیده مقدسانگاشتهی دموکراسی را لگدمال کند.
من همه گیری کرونا را از چند جنبه شایسته بازخوانی میدانم. نخست سببشناسی آن. در نگرش دینی که نگرشی نسبتا غالب در بسیاری از کشورهاست بلایی از این دست از دو جنبه قابل توجیه است. اول از منظر آزمایش الهی چنان که در قصهی ایوب آمده است. درد و رنج و ابتلا محکی بر ایمان است. دوم بلایی چنین سترگ ثمرهی گناه انسانهاست. جالب است که اعتراف به گناه، لزوما مترادف با بینش روشن دیندار نیست بلکه اغلب گریزگاهی برای توجیه ناعقلانی (ماورایی) یک بلای طبیعی است. روشنتر بگویم. چنین ابتلایی دینداران را در آینده از آن چه گناه مینامند باز نخواهد داشت. خاصه اگر مفهومیچون توبه یا آمرزش غایی همه مخلوقات در نظام باورشان ریشه داشته باشد. در نگاه منطقی و عقلانی (غیرماورایی) این همهگیری باز هم دو جنبه خواهد داشت: یک اتفاق ساده و طبیعی در روند تکاملی موجودات که حاصل یک بازآرایی ژنتیکی اتفاقی است. و دوم: نقش سهوی یا عمدی گروهی از انسانها در گسترش و سرایت این ویروس.
تئوری توطئه در اینجا منطقا اجازهی بروز مییابد و نفی و اثباتش کاری بس دشوار است. از کنترل خارج شدن پدیدهی دستکار انسان، خط داستانی تازهای نیست. از قصهی پینوکیو و پدر ژپتو تا هراس همیشگی از خطر رباتهایی که اندیشیدن بیاموزند و از سیطرهی ارادهی سازندهی خود خارج شوند و ویرانی به بار بیاورند دستمایهی داستانها و فیلمهای علمیخیالی بوده است. این که چرا کسانی بخواهند چنین ویروسی را اشاعه دهند در ساحت متعفن قدرت و سیاست اصلا چیز شگرف و غریبی نیست و توجیهات بسیار قاطعی هم میتوان برایش تراشید. اما اثبات این پندار، به اندازهی نفیاش دشوار است (که البته سادهترین کار جهان، نفی احتمال هر توطئه و متهم کردن دیگران به «توهم توطئه» است). در رویکردی عملگرایانه و عینی، فعلا چارهای نداریم که بدون تایید یا رد چنین احتمالی، یا بحث را خاتمه دهیم یا در فرصت موجود، به وجوه دیگر این رخداد بپردازیم.
آخرالزمان برای یک مبلغ مذهبی معنای مشخصی دارد و برای سینمادوستان هم ما به ازاهایی مشخص. ما آخرالزمان را در جایگاه یک دستمایه بسیار کلیدی و موثر سینمایی به خوبی میشناسیم. آخرالزمان جایی است که به ضرورت بقا، بسیاری از پیوندهای اجتماعی از هم میگسلد و بسیاری از قراردادهای «بدیهی» مدنی زیر پا گذاشته میشود. بسیاری از نهادها و کارکردهای اجتماعی معنایشان را از دست میدهند و نقاب مدنیت از چهره انسانها کنار میرود. هر بلای طبیعی و هر قحطی و تنگنایی، میتواند درجاتی از بازگشت به بدویت را در انسان «متمدن» برملا کند. البته در نخستین مراحل آخرالزمان خیالی (مثلا در ساحت سینما) بیش از هر چیز تلاش برای تحکیم همبستگی میان انسانها و تاکید بر عنصر اتحاد برای گذر از تنگنا به چشم میآید و منادیان پرشماری هم دارد (چیزی شبیه پیامهای انساندوستانه و توصیه به عبرتآموزی و تاکید بر عشق و محبت و قدر یکدیگر دانستن، در همین روزهای کرونایی. این همسان سازی کمیترسناک است؟!) در مراحل پیشرفتهتر، بر اساس تنازع بقا دیگر فرصت و دلیلی برای تحکیم وحدت یا موعظه اخلاقی وجود نخواهد داشت و غریزه حکمران خواهد بود. بدن و روان انسان در بحرانها به شکلی غریزی مطلوبترین گریزگاه ممکن را پیدا میکند (هرچند شاید گاهی برای بقا کافی نباشد). هر بلای طبیعی میتواند جلوهای آخرالزمانی را برسازد. اما آخرالزمان همیشه معلول بلایای طبیعی نیست. هر موقعیتی که تنازع بقا را در برابر ژست انسان به مثابه اشرف مخلوقات و موجودی معنوی قرار دهد، آخرالزمان است. اگر در همهگیری کرونا به این مرحله نرسیدهاید، هنوز برایتان کیفیت آخرالزمانی نداشته و چه بهتر که در ادامه هم نداشته باشد. اما به خوبی میتوانید تصور کنید که بالقوه چه تنگنایی میتواند منتظرمان باشد. این وضعیت هر چه بیشتر کش بیاید و فرسایشش بیشتر شود جنبههای تازهای از حقیقت سرشتی انسانها بیرون میزند و اسباب شرمندگی میشود.
همهگیری متضمن سرایت است. در همهگیری مرگبار، چیزی از جنس شر از انسانی به انسان دیگر منتقل میشود. هیچ مدیومیبه خوبی سینما نتوانسته جوهرهی شر و سرایت را قابل فهم کند.
سرایت، عنصری دراماتیک است که به یاری گستردگی و نفوذ سینما تصویری آشنا و خودمانی برای انسان امروزی به حساب میآید. از سرایت شر اهریمن (دخول و حلول) و ارواح خبیث و اجنه، تا مهمترین ساحت اسطوره ای غرب پس از خلق جهان وسترن، یعنی آخرالزمان زامبیها. به دلیل سیطره و نفوذ مطلق سینما بر زندگانی امروز، هیچ پدیده ای نشان از شگفتی و غرابت ندارد. ما مغروق متنی بس آشناییم. و دست و پا زنان زمزمه میکنیم: د ژا وو.
(ادامه دارد)
درباره کتاب کاپوزی
آقای کاظمی
با عرض سلام و احترام
بیمقدمه عرض میکنم، بهتر است بروید و به همان پزشکیتان برسید و دست از سر داستان و داستان نویسی بردارید. اینجور کارها، باید در ژن و دیانای و همین اصطلاحات پزشکی باشد و اگرنه، هرکس میتواند با مشتی نامه و نامهنگاری داستان نویس شود آقا.
با تقدیم احترام
خیرخواه شما م. ب
آقای کاظمی
با عرض سلام و احترام(مجدد)
ارسال نامه اول و مزاح دوستانهام را بر من ببخشید. لازم است برای هر برداشت ناصوابی زودتر بگویم، خواندنِ “کاپوزی” در این فضایی که اِهِن و تُلپهایِ روشنفکرانه راهِ بازیگوشی را بسته، ذوقآور و دلنشین بود. از آنجا که میدانم شما آنچنان دل در گرو این تعارفات ندارید، پس اجازه دهید این یادداشتنامه را هرچه زودتر به مسیری که باید ببرم.
راستش، با خوانش همان چند نامه اول جنابِ عالی در کتابتان فکرم درگیرِ تعریفاتِ “ژرار ژُنت” از روایتگری شد. نه که خواسته باشم، عنصر زمان را در روایتتان بررسی کنم، که شما زمان را نادیده گرفته، پنج سال را در ۱۰۰ صفحه گنجاندهاید و اکتفایتان به بیانِ این گذر با عدد و سال و ماه بوده و چه خوب کاری هم کرده بودید. اما، به ژنت بازگردیم. شما بهتر میدانید که ژنت، روایتگری را در چگونه نوشتن و شیوههای انتقال متن بررسی کرده و فعلِ نوشتن را با تمام حربهها و بازیگوشیها در خدمتِ ساختِ گفتمان انگاشتهاید. بد نیست در اینجا، گفتمان را در عوض چیدمانِ خطی نامهها و داستانها به مثابه فرمِ شما در نظر بگیریم. آنوقت متوجه میشویم شما، پیش از آنکه داستان بنویسید، یک بازی راه انداختهاید. اما مگر بازی و اصلِ پیدایشِ آن در ادبیات داستانی برای سرگرمیبیشتر مخاطب نبوده است؟ پس چرا شما مخاطبتان را واردِ این بازی نکردهاید و با دیدی یکسونگر، خودتان تاس میاندازید! به هرحال، اگر چنین هم باشد، که هست؛ اما شتابِ کارتان طوریست که مخاطب را خسته نمیکند. گویی شما با نگاهی یکطرفه، اینبارِ یکی از فرمهایِ تو در تویِ هزار و یک شب را انتخاب کردهاید و چون بازیگری سرحال چنان اجرایش میکنید که تماشاگر کیف کند. حتی از رو دست خوردنش خوشش بیاید. فکر میکنم مطلب به درازا کشید و حوصلهتان سر رفت. در نامه بعدی کمیدر رابطه با شخصیتها که هیچ بعید نیست، خودم یکی از آنها باشم صحبت میکنیم.
شاد و پیروز باشید
م. ب
رضا جان
سلام
امیدوارم خوب و سلامت باشی. هرچه بیشتر داستانت را میخوانم، بیشتر احساس صمیمیت دارم. امیدوارم از من نرنجیده باشی. بالاخره داستان خودت است و این که دوست نداشتهای تا مخاطب را در داستانت بازی دهی سلیقه شخصیت بوده است. اصلا شاید نباید آن طور مینوشتم. حالا آنقدرها هم مهم نیست. بگذریم.
همانطور که “ارجمند” در یکی از نامهها میگوید، مهم نیست یک کتاب به چاپ چندم برسد. امکان دارد کتابی در چندمین چاپ هم واکنشی در پی نداشته باشد. آری… همینطور هم هست. این ارجمند، خیلی برایِ من آشنا است. نویسندهای تنها، منزوی و مرموز که دوست دارد خود را تا حد امکان مخفی نگه دارد. بین خودمان باشد، من فکر میکنم او آنقدرها هم که میپنداریم صادق نیست. این تنهایی حربهای است برای توجه بیشتر به او؛ واگرنه تو بگو، چه نیازی است یکهو، آنهم بعد از دوهفته که از چاپ کتابش گذشته نامه بنویسد که از چاپ کتابم منصرف شده ام و آنهم بعد از چندین سال… بیچاره این مدیر انتشارت را بگو “رحمت جستانی”. هرچه کوتاه میآید و میخواهد بحث خاتمه یابد این نویسنده تنها بهانه میجوید و به این در آن در میزند تا نامهها ادامه پیدا کند. این تنهایی خود خواسته هر قدر او را آرام کرده است، همانقدر نیازش را به ایجاد ارتباط بالا برده است. هرچه هم داستان را بالا و پایین کنیم باز این تنهایی آدمها ادامه دارد. “جستانی” با انتشاراتیش تنها مانده است، “نسرین” هیچکس را ندارد و هنوز در بند ایجاد رابطه دودل است. حتی “ژالو” هم “ژاله” را تنها گذاشته و رفته، حالا هم از راه نرسیده به فکر طرح داستانش است. مهمانی خداحافظی هم که دیگر، جمعی از تنهایی و غربتِ شخصی است. صادقانهاش این است؛ اگر بازیگوشیها و موقعیتهایِ عجیبی که شخصیتهارا احاطه کرده نبود “کاپوزی” را نمیشد خواند. این درست، که شخصیتها را با شمِّ سینمایی خود کم نشانمان میدهی، اما در عوض، این دوربینِ لعنتی را در نقطهای میگذاری که موقعیت و احوالاتشان را از دست ندهیم. بازهم یادآور میشوم، در “کاپوزی” ما شخصیتی نمیبینم، هیچکدام نیستند، تنها متنشان هست. گرفتاریهایم را میدانی دوست من. پس بگذار تا نامه در اینجا رسیده، شهرزاد لب از سخن فرو بندد و ادامه را بعدها بنویسم.
ارادتمند تو
میلاد. ب
رضای عزیز
سلام
بابت تاخیر، پوزشم را بپذیر. یادداشتی آماده کرده بودم که به پیوست این نامه به دستت خواهد رسید. امیدوارم داستانهای بیشتری با رویکردهایِ جدید منتشر شود تا هر دو بخوانیم و کیفش را ببریم.
دوستدارت
میلاد. ب
پینوشت: دیشب شیفت نگهبانی بیمارستان بودم. داشتم داستانِ “انعکاسِ نگاه نسرین” را میخواندم. ناگهان، مردی دوید و گفت همسرش مسموم شده. داستان را گم کردم، اگر اصلش را داری برایم بفرست.
متن یادداشتِ پیوست:
لذت داستان
بارها این سوال، مطرح شده که هدف از خوانش یک داستان چیست؟ در این یادداشت در بند رسیدن به جواب نیستم. فقط میخواهم بگویم، اگر برایتان لذت دارد و از کمیشوخی نمیرنجید “کاپوزی” را انتخاب کنید. این کتاب، تصور شما را از داستان به عنوانِ خطی ثابت از کنشها و اتفاقات عوض خواهد کرد. کاظمیبا انتخاب راویانی غیر قابل اعتماد، سعی دارد تا ذهن مخاطب را به چالش بکشد، غافلگیر کند و حتی در بعضی بزنگاهها به خنده بیندازد.
در “کاپوزی” از محتوا خبری نیست. هر آنچه هست، فرم است، فرمیخودبسنده که در خدمت پیشبرد خود است. گویی متن با بیرحمیسعی دارد تا خود را حفظ کند و در این راه هیچ ترسی به خود راه نمیدهد. حتی جاهایی که به زیاده گویی میرسد، سعی دارد تا این زیاده گویی را جذاب و دوست داشتنی بنماید. کسی چه میداند، شاید این متن هم شبیه آقای ارجمند تنهاست و نیاز به مخاطب دارد.
فرا داستان یا خودآگاهیِ متن
چنانچه “پاتریشیاوو” در کتابِ “فراداستان”(شهریار وقفیپور نشر چشمه) اشاره میکند، یکی از وجوه اصلی فراداستان(شاید وجه اصلی)، اشاره به متنبودگی داستان به صورتی خودآگاه است. از این جهت کتابِ کاظمیدچارِ وضعیت جالبی است. یعنی از یک سو، نامهها و ایمیلها با تلویح به متنبودنِ خود اقرار میکنند و از سویِ دیگر، داستانهایِ “ارجمند” در چهارچوبِ داستان در داستان قرار میگیرند. همین متنوارگی باعث میشود تا مخاطب، در مواجهه با شخصیتهایِ عجیب و موقعیتهایِ عجیب ترشان، کمتر واکنشی احساسی داشته باشد. اینجا است که جایگاهِ مخاطب و متن ناخودآگاه در مفهومِ فاصله برشتی شکل میگیرد تا تمرکز بر داستان و لذت خودآگاهی ادبی(متن) حاصل شود.
جهانی بیهویت
کاظمی، با حذف توصیفات و شخصیتها از اصلِ داستان، جهانی خلق میکند که از محتوایِ همسان شوندگی با جهان ما فاصله ندارد اما، هویت خود را از دست داده است. در نتیجه اتفاقات بر بستری رخ میدهند که زمانِ آنها همانطور که در ابتدایِ یادداشت اشاره شد، اهمیتی ندارد
“کاپوزی” نوشته “رضا کاظمی” در ۱۰۳ صفحه و توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
یادداشت از: میلاد باقری، خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر ایمنا
درباره قطع اینترنت
این روزها بسیاری از مردمیکه من با آنها سر و کار دارم (به تبع کار پزشکیام) و یا کسانی که از دور و نزدیک میشناسم، از قطع اینترنت عصبانی و کلافهاند. به گمان مدیران ایدئولوژیک اینترنت وسیله سرگرمیو غیرضروری است و اگر ارتباط بانکها و ادارات برقرار باشد دیگر هیچ نیازی به اینترنت نیست. در نگاه اینان، اینترنت محملی برای فسق و فساد و در مرحله بعد، کارهای تروریستی و چریکی است و اساسا کارکرد دیگری برای اینترنت متصور نیستند. وقتی که پای آمار وسط میآید سعی میکنند به نحو لجدرآوری به آسیب به دهها هزار شغل اینترنتی اشاره کنند. اما اگر کسی در ایران امروز زندگی کند و در جریان مناسبات اقتصادی باشد میداند که چند ده میلیون شغل وابسته به اینترنت داریم. چندین میلیون شغل مستقیما و بیواسطه با اینترنت کار میکنند و در کل هیچ شغلی فارغ از اینترنت نیست. من در پزشکی خودم بهشدت وابسته به اینترنتم. از اطلاعرسانی و ارتباط و پاسخگویی مراجعان تا مطالعه و تحقیق روزمره که فقط از منابع و مقالات انگلیسیزبان استفاده میکنم. اساتید دانشگاه و دانشجویان در همه رشتهها جانشان به اینترنت و مطالعه و جستجوی روزانه در آن بسته است. اقتصاد و تجارت بدون اینترنت عملا فشل و فلج است. روزنامهنگاران و تحلیلگران و… نیاز به ارتباط مستمر با جریان خبر و گزارش روز دارند.
همه نیک میدانند که دلیل اصلی برآشفتگی معترضان به سیاستهای دولت و حکومت در این مقطع، اقتصادی است. و باز به گواه آمار محافظهکارانه اما به هر حال افشاگر مدیران کشور، قطع اینترنت در چند روز اخیر آسیب اقتصادی بسیار بزرگی به همه بخشها وارد کرده که بیرحمانه و به شکل لگاریتمیافزایش مییابد. اما چرا کسی توجه نمیکند که قطع اینترنت به این شکل بهجای انسداد راههایی که گمان میرود تسهیلگر خرابکاریاند، از هر نظر یک خطای راهبردی است. بهجز زیان سترگ اقتصادی که چرخه باطلی برای بدتر شدن روزافزون اقتصاد و ناراضیتر شدن بخش وسیعتری از مردم برمیسازد، این وضعیت خفقانآور قطع اینترنت به لحاظ اجتماعی و روانی هم آسیبها و زخمهای ترمیمناپذیری به اعتماد و احترام مردم به مدیران میزند. حس گروگان بودن به هیچ روی حس دلپذیری نیست و پیامدهای فراوان برای آینده دارد. مدیران یادشان میرود در فردایی بسیار نزدیک باز هم به همین مردم برای مشروعیت بخشیدن به امور نیاز دارند. اما کاملاً در اشتباهاند اگر گمان میکنند رفتار امروزشان در منزوی و ایزوله کردن چند ده میلیون شهروند بهسادگی فراموش خواهد شد. این بذر کینه ای است که میکارید و محال است از آن درخت محبت به بار آورید.
به لحاظ امنیتی، هیچ پارامتری از اعتماد مردم به سیستم و حس مثبت متقابل میان آنها، مهمتر نیست. مشخص نیست بر مبنای کدام عقلانیت، قطع اینترنت به عنوان نشانه اقتدار و کنترل دانسته میشود. چنین رویکردی دقیقا نشانه استیصال و عدم توانایی در مدیریت بحران است. بر مبنای یک اصل بدیهی، در مدیریت بحران نباید بحران تازهای به بحران موجود افزود بلکه باید از هر ابزاری برای کاهش تنش سود جست. اما شوربختانه، یک فرمول خیلی ثابت و تکراری در تمام این سالها در مواجعه با هرگونه ناآرامیتکرار شده و هرگز به پختگی نرسیده.
گمان میکنم یکی از گزینههای مطرح نزد چنین عقلانیت غریبی، قطع اینترنت برای همیشه باشد که شاید نه امروز اما در آیندهای نه چندان دور محقق شود. این قبیل اقدامهای مارکسیستی، برای مردمیمسلمان با هوش و توانایی و استعداد ایرانیان گناهی نابخشودنی و جفای بزرگی در حق چنین مردمیاست و نتیجه مورد نظر مدیران را هم قطعا برآورده نخواهد کرد بلکه بر تقابل و عصبیت خواهد افزود و البته پیش از همهی اینها، این اقتصاد محتضر را کاملا ویران خواهد کرد. کدام دلسوزی این خطا و خودزنی را مرتکب میشود؟ و چه کسی بر ادامهی این اشتباه اصرار میورزد؟
اگر نومیدانه در دل تاریکی آمدی و دیدی اینجا چراغی روشن است نظری بگذار که مایه دلگرمیاست…
طعم مرگ: تازهترین کتاب من
نگارش کتابی را به پایان بردهام که موقتا نامش طعم مرگ است و شاید هم به همین نام باقی بماند. داستانی نیست. بخش غالبش نوشتار فلسفی است که البته با معیارهای آکادمیک ابدا فلسفی نیست. با معیارهای کلاسیک هم فلسفی نیست. با معیارهای مدرن هم فلسفی نیست. اصلا فلسفی بودنش چه اهمیتی دارد؟ کتابی است درباره مرگ و تفصیل این نکته که چرا از مرگ میترسم. کتابی بهشدت شخصی و به باور من به همین دلیل، جهانشمول. تکلیفم با مخاطب در همان دیباچه کتاب یکسره میشود. این کتابی نیست که کسی با دل و جان سراغش برود. فقط برای آنهاست که از مرگ میترسند یا مرگ دغدغه مهمشان است.
نمیدانم آیا ناشری مایل به چاپ چنین کتابی خواهد بود یا نه. بهزودی برای یافتن ناشر دست به کار خواهم شد. اگر ناشری نیابم در اینترنت منتشرش میکنم. ای بسا شمار خوانندگان اینترنتی بارها بیشتر از شمارگان حقیر کتاب کاغذی باشد. البته که کتاب کاغذی شیرینی خودش را دارد. اما در این روزگار پرشتاب نمیتوان برای ناشر و ممیزی بیش از حد معطل ماند.
طعم مرگ جستاری است دلی و البته افشاگر. امیدوارم خیلی زود به شکلی که مقدور باشد منتشر شود و به دست مخاطبان اندک خودش برسد.
این غمانگیزترین پستی است که تا کنون نوشتهام. در لحظه نوشتن این پست بیش از دو روز است اینترنت در سراسر ایران قطع است و فقط دسترسی به سایتهایی که سرورشان داخل ایران است مقدور است. ساکنان جزیرهای متروک شده ایم؛ مقهور و تنها. زندگی و کسب و کار و تحقیق و مطالعه بدون اینترنت ممکن نیست. بسیارانی که هیچ ربطی به هیچ اعتراض سیاسی ندارند بهشدت متضرر شدهاند از این وضع. امیدوارم زودتر چارهای برای مدیریت این مشکل اندیشیده شود. این انسداد کورکورانه راه حل منطقی و درستی نیست.
دور باطل و استناد
فرض کنید قرار است با دوستتان گل یا پوچ بازی کنید. سکهای را در یکی از دو دستتان قرار میدهید و هر دو دست را مشت میکنید و او با چشم بسته باید حدس بزند سکه در کدام دست است. سکه در دست راست شماست و او غلط حدس میزند. اگر دوستتان فرد بسیار باهوشی باشد بار دوم سکه را در کدام دست قرار خواهید داد؟
اگر دوستتان خیلی باهوش است احتمالا حدس میزند که شما سکه را این بار هم در دست دیگرتان نخواهید گذاشت و باز هم در همان دست راست قرار خواهید داد. پس شاید بهتر باشد برای فریب او این بار سکه را در دست چپتان قرار دهید اما او چون خیلی باهوش است و پیچیده فکر میکند احتمالا متوجه این فریب شما خواهد شد پس شاید کار درست این باشد که سکه را در همان دست راست قرار دهید…
با یک دور باطل روبهروییم. آیا با تکرار چندین و چندباره این بازی در نهایت، احتمالات ریاضی بر روانشناسی چیره خواهد شد؟ به گمان من بله. پس آیا بهتر است از همان آغاز فاکتور روانشناسی را کنار بگذاریم؟ نمیدانم.
فیلمهای جنایی و معمایی را در نظر بگیرید: اگر در بین چند مظنون به قتل، رفتار یکی از بقیه شکبرانگیزتر باشد آیا به او ظنین خواهید شد؟ طبعا خیر. این یک راهکار کلاسیک برای فریب مخاطب است تا حواسش از مظنون اصلی پرت شود. اما وقتی مخاطب، این ترفند کلاسیک را بارها و بارها در فیلمها دیده میتوان با انگاره ذهنیاش بازی کرد. اگر شکبرانگیزترین فرد قاتل باشد ذهنهای معتاد به الگوهای کلاسیک، فریب خواهند خورد و به همه شک خواهند کرد جز او. اما وقتی همین ترفند هم بارها تکرار شود، به دور باطلی شبیه همان روانشناسی گل یا پوچ روبهرو خواهیم رسید. پس عاقلانه این است که تحت تاثیر روانشناسی قرار نگیریم و همه چیز را منطقی و طبق اصول بررسی کنیم. در عالم سیاست هم دور باطل فراوان است. اگر پیچیده بیندیشی متهم به توهم توطئه میشوی و اگر ساده بیندیشی اغلب به … میروی. کار به جایی میرسد که دیگر تحلیل سادهترین پدیدهها هم دشوار میشود. نیتخوانی اکتهای سیاسی خیلی وقتها سهل و ممتنع میشود. نمیدانی فلان بلاهت، واقعا چنین است یا برای هدفی دیگر چنین وانمود میشود.
این دور باطل به شکلهای گوناگون در عرصههای زندگی جاری است. تنها راه عاقلانه، توسل به استناد و پژوهش بر پایه مدرک است. وقتی با fact و evidence به تجزیه و تحلیل میپردازید احتمال خطای روانشناختی و انواع فریبهای دخیل را کاهش میدهید. برای نمونه ما دو فکت و سند مهم و منفک (به لحاظ زمان انتشار) داریم که ثابت میکنند فردی به نام کاشانی تحت امر آمریکا و به پشتوانه اوباش شعبان جعفری، نقش کلیدی و اساسی در سرنگونی مصدق و بازگرداندن محمدرضا پهلوی به تخت سلطنت بازی کرده است. دقیقا از لحظه مواجهه با این دو فکت و تطبیق آنها، بقیه داستانهای تاریخی و تحلیلها درباره کودتای بیست و هشت مرداد مطلقا هیچ ارزش و اعتباری ندارند و صرفا قصهاند. (دو فکت: ۱- خاطرات شعبان جعفری درکتاب هما سرشار ۲- اسناد طبقه بندی شده سیا که چند دهه بعد منتشر شد).
چنان که بابک احمدی به زیبایی شرح داده تاریخ یا history مشتق است از قصه یا story و نیازمند تأویل است. قصهها یا تمنیات ما در درک قصهها مطلقا بیارزشاند. تاریخ را فقط با سند باید خواست و باور کرد. در جزئیترین امور زندگی هم هرگز نباید تحت تأثیر تحلیلها و قضاوتهای هیجانی و احساسی قرار گرفت. تحلیل بدون استناد، صرفا خیالبافی است. ایرادی ندارد اما ارزشی هم ندارد.
فیلم کوتاه استاد
فیلم استاد با زمان بیست و چهار دقیقه حاصل یک پروژه اکسپریمنتال به طراحی رضا کاظمیاست. فیلم درباره واکاوی مرگ یک استاد بازیگری است. شاگردان استاد درباره مرگ او سخن میگویند
لینک تماشا
اخطار لو رفتن قصه
این یادداشت را پس از تماشای فیلم بخوانید
استاد یک پروژه تجربی است که من صرفا ایدهپردازش بودهام و در واقع تستی است که برای انتخاب بازیگران فرعی فیلم بوتاکس گرفته شد. هر یک از عزیزان به سلیقه خود قصهای پرداختند حول محور استادی که با شصت قرص خودکشی کرده. ایدهی اولیه من فقط همین نیمخط بود. اما به لحاظ تئوریک مطمئن بودم سنتز جالبی از دل این تستها پدید خواهد آمد که همینطور هم شد. تا همین دو هفته پیش قصد نداشتم این ویدیوها را تدوین و ترکیب کنم. ناگهان وسوسه شدم. حاصل کار را بسیار دوست دارم و کاش به اندازهی یک فیلم بلند میشد اما تعداد محدود شرکتکنندگان کفاف چنین زمانی را نمیداد.
شخصا استاد را به چشم یک کمدی هجوآمیز میبینم و گمان میکنم جز این نباید دیدش گرچه در پایان سویهی دیگری بروز میکند به ترسناکی خود زندگی. طبعا آزاردهنده است و البته که قصدم چنین بوده. در تدوینش آگاهانه از پینگپنگی کردن دیالوگها خودداری کردم به جز مواردی اندک که آن هم خفیف و ناگزیر است.
به نظرم راشومونی دیدن استاد اشتباه محض است. استاد شخصیتی مورد توافق است و هیچ مورد متناقضی دربارهاش وجود ندارد. هر آنچه دربارهاش میگویند میتواند درست باشد. تنها تناقض، درباره نحوه مرگ است. اما اصلا مگر مرگ استاد قطعی است؟ و اگر با دقت بیشتر فیلم را از نو ببینیم، یکی از همین مثلا مصاحبهشوندگان نمیتوانسته قاتل استاد باشد و فرضیه خودکشی اساسا منتفی باشد؟ و یا اصلا این فیلمیاست که استاد از شاگردانش گرفته تا از آنها تست بگیرد؟ و…
چه میدانم. من هم یک تماشاگرم اما مشتاق و کنجکاو قصهای چنین بیاهمیت، و با تکتک بازیگرانش سمپاتی محشری دارم چون با عاشقان بازیگری محشور بودهام و آنها را مقهور و مظلوم در کانتکست خفقان و استبداد فرهنگی کشورمان میبینم. من هم یکی از همین عاشقانم.
علیه نادانی/ بخش نخست: طب سنتی
یکی از وقتگیرترین و البته خستهکننده ترین کارهای مثبتی که هر روز در مواجهه با مراجعان مطبم انجام میدهم تلاش برای ابطال نظرشان در باب درمانهای سنتی است. واقعیت این است که طب سنتی جز در موارد بسیار اندکی از تسکین علایم، هیچ جایگاهی در درمان بیماریهای جدی ندارد و تکیه بر آن میتواند به از دست رفتن زمان و بروز فاجعه در بیمار ختم شود. بخشهای بسیار اندکی از طب سنتی که بنیان علمیداشتهاند خیلی پیش از این به صورت بخشی از دانش آکادمیک در قالب شاخههای مختلف بهداشت و درمان درآمدهاند مثلا در علم تغذیه و و رژیمهای مختلف غذایی برای کنترل بهتر بیماریها. اما این ملاحظات حمایتی جایگزین درمان نیستند و همچنان درمان بر پایهی بیوکمیکال و در مواردی، بهرهگیری از نقش کمکی رفتاردرمانی و تغییر سبک زندگی است.
یا مثلا پس از اثبات اثر مثبت عسل بر اکزمای پوستی، این فکت در مهمترین کتاب مرجع درماتولوژی ثبت شده و تجویز آن به عنوان یک راهکار خانگی کمکی و تسکینی مبنای آکادمیک دارد. خوشبختانه محققان و دانشمندان علوم پزشکی هیچ گاردی در برابر راستیآزمایی ادعاهای طب سنتی نداشته و بیشترشان را غربال کردهاند. اما حجم انبوهی از ادعاهای بیاساس و واهی طب سنتی همچنان دستمایهی دکانداران این شاخهی غیرعلمیو موهوم است که به دلیل نگاه ایدئولوژیک حاکم در کشورمان، پشتوانهی قانونگذار و قوه قضایی را نیز دارند و ای بسا گاهی خود را به تقدس مذهبی هم پیوند میزنند تا راه هرگونه مخالفت را ببندند. (نامگذاری داروها به نام امامان شیعه و…).
ما در جامعهای به لحاظ ذهنی بیمار زیست میکنیم که مغز مردمش لبریز از انواع و اقسام موهومات است و در زندگی روزمره آنها را به کار میبندند و البته در نگاه نادرست و به شدت سطحیشان به مقوله پزشکی، هم اثرگذار است.
در جامعهای که امور مقدس خط قرمزند دکانداران اوهام تلاش میکنند امور خود را زیرکانه در قلمروی “تقدس” بنشانند و با این تابوسازی از گزند نقد مصون بمانند.
خرسند نیستم که هر روز در مطبم برای روشنگری در باب طب سنتی انرژی صرف میکنم چون یقین دارم و دیدهام که تغییر ذهنیت صلب و سیمانی معتقدان به آن مکتب تقریبا ناممکن است. تا نگاه حاکم بر آموزش و پرورش عوض نشود (که فعلا ناممکن است) خیال دکانداران طب سنتی تخت است که میتوانند از جهل رایج، بهرهی وافر بگیرند و شگفتا امکان آموزش این موهومات را در دانشگاه هم داشته باشند. در یک کشور قانونمند و عقلمدار، بسیاری از تجویزهای موهوم و بیاثر و چه بسا زیانبار طب سنتی میتواند به تعطیلی دکان فرد خاطی و کیفر قضایی برسد و در اولین قدم، عنوان پزشک از او سلب شود.
مبارزه با اوهام یک وظیفه و فعلا تقریبا نشدنی است. گسترهی اوهام بسیار فراخ است و طب سنتی فقط قطرهای از اقیانوس اوهام موجود در مغز ایرانیان است. نمیتوان ذهنیت مسموم یک فرد بالغ را عوض کرد (حتی شما دوست عزیز) اما امید دارم به روزی که کودکان این سرزمین بدون مواجهه با این اراجیف بزرگ شوند و رسم زندگانی بر پایه خردورزی و اندیشه را بیاموزند.