عادت دارم یا سرک به مقولهای نکشم یا اگر سر خوردم و افتادم به ورطهاش باید زارت و زورتش را دربیاورم. سال گذشته به شکل مومنانه ای غرق شعبدهبازی بودم. تمام تاریخچه مصور و آرشیو شعبدهبازی را شخم زدم. در دنیای شعبده غوطه خوردم و یقین آوردم آنان که گمان میکردم شیاداناند، به راستی شیاداناند. غور و غوص در شعبدهبازی و ذهنخوانی و هیپنوتیزم و از این دست خزعبلات، یک جور متافیزیکزدایی ناب و بیرقیب است. من برخلاف بسیاری از ساکنان کره بدبخت زمین، با دور شدن از منابع اوهام و فریب و فانتزی، آرامش میگیرم. نیازی به هیچ رقم خیالبافی برای تسلای ذهن ندارم.
امسال کشف دیگری کردم؛ پویشی در امتداد صیقل دادن اندیشه و منطق.
امسال پس از سالها بی تفاوتی و حتی بیزاری، شطرنج را از پستوی ذهنم بیرون کشیدم و لذت متعالیاش را از صفر تا عرش، تجربه کردم. همیشه از شطرنج بدم میآمد و بیهوده و کسالتبار میدیدمش. حالا برایم نه آن تصویر نادرست خمودگی و رخوت، که غلیان آدرنالین است. چند وقتی است در حال سنبهکاری شطرنجام و زیر و بالایش را میجورم. و بهراستی که چه دنیای بیبدیل و سحرناکی دارد. با کلی سلبریتی ژولیدهی روانی عاشق که یک تار مویشان سر است به کل سلبریتیهای سینما و موسیقی. سینما و موسیقی غلط بکنند اگر اعجوبهی کاریزماتیک و پشمافشانی مثل بابی فیشر داشته باشند. یا فقط بنشینی عاشقانه کاسپاروف را مرور کنی، در شطرنج نشسته بر ماتحت و شطرنج یاعلی مدد زندگی. با سلوک خلسهوار ویشی آناند، ناگهان به طغیانی برق آسا در تنگترین ثانیهها برسی. نبوغ ماگنوس کارلسن در برگرداندن بازی را ساعتها به تفسیر بنشینی و از فرط خرکیفی، آبت سرازیر شود؛ از لب و لوچه.
باری، شطرنج را همچون طفلکی کاونده از نو کشف کردم و چه خرسندم از این رجعت. در کودکی من، شطرنج آیت گناه بود. یکی از هزاران ممنوعهی این سرزمین بود. خوب یادم هست داییعلی را که عاشق شطرنج بود و با ترس و لرز و استتار و عملیات فوقسری، شطرنج خوشگل و جمعوجورش را به مکانی امن میرساند و با عاشقانی از جنس خودش در پستویی ضیافت معصیت به پا میکرد. راستی که چه معصیت زیبا و مقدسی است شطرنج. نرمش قهرمانانهای است برای زدودن خروار خروار لجن از ذهنی که خسته است از تصویر و صدای مسموم آنچه در خبر به خوردش میدهند و آن چه در حضر به خیکش میبندند. شطرنج دریچهی کوچکی است برای خروج از زهدان متعفن اجتماع مختنق و سر کشیدن به اکسیژن دنیایی دیگر.
زندگی واقعی کجاست؟
سرگیجهآور است. تلویزیون اجباری حکومتی (که گاهی به اشتباه دولتیاش مینامند) یک سری آدم شاد و مشنگ یکشکل را شب و روز نشان میدهد که از همه چیز راضیاند و هیچ دغدغهای ندارند جز مشکلات احتمالی یمن (و نمیدانم چرا اصلا نگران نسل کشی و شکنجه مسلمانان چین نیستند. به اینستاگرم که سر بزنی، تنوع متهوعی از انواع آشکار و پنهان عناصر شهر نو را لابهلای ژستها و افاضات و اراجیف مشاهیر وطنی میتوانی ببینی و سرسام بگیری. در اینستاگرم رواننژند و شیاد و بیوه و دزد و فروشنده (از هر نوع) وافر است. اما شادی و نشاط و خوشیهای بیوقفه و نیز انفجارات یهویی بیداد میکند. به توییتر که سر میزنی جماعتی بهشدت کمشمار (در قیاس با جمعیت کشور، تقریبا صفر) با ماسک سرماخوردگی بر چهرهای زردآلود در حال مبارزه و افشاگریاند، و در عین حال یک آن از بذلهگویی و طنازی غافل نمیشوند. ژست توییتری میطلبد که سرزبان و حاضرجواب و نیشدار باشی. طوفان به راه بیندازی و گرد و خاک کنی. همه چیز را به هجو و سندهی سگ بکشانی و… در برآیند کلی توییتر هم تقریبا همه شادند. در سیاهترین لحظات هم فضا بهشدت شاد است؛ پس از اعدام فلانی، پس از زلزله، پس از رسوایی فلان نهاد.
به کوچه و خیابان میروی. به آن اداره. به این دکان. به پیادهرو تن میدهی. به آدمها نگاه میکنی. آنجا و اینجا. بعضیها اینستاگرمانه شادند، خیلیها با صورتهای سنگی و بی لبخند ساختگی، خیلیها انگار که چیزی اماله شده باشدشان در ژست زورند با خطوط عمیق اخم و پیشانی، و شماری هم دچار انقباض عضلانی همیشگی بازو و مچ و دست، و آمادهی زد و خورد با اولین اصطکاک؛ البته پس از نکاح نوامیس یکدیگر.
این جامعه شباهت زیادی به جامعهای که تلویزیون و شبکههای اجتماعی (در دو قطب متضاد سیاسی) به خوردمان میدهند ندارد. خسته و بیحوصله است اگر آمادهی گاز گرفتن نباشد. تلویزیون حکومتی نهایتا مطلوب و محبوب ده درصد از اجتماع است که پایگاهشان مشخص است. اینستاگرم بازتاب بیست تا سی در صد مملکت است که همپوشانی قابلتوجهی هم با مخاطبان ارزشی تلویزیون دارد. توییتر به زور به یک تا دو درصد میرسد.
چهطور میتوانم با نگاهی واقعبینانه در این جامعه زندگی کنم و به لحاظ فکری نابود نشوم وقتی تمام خوراک فکریام تلویزیون و شبکههای اجتماعی است و از حال شصت هفتاد درصد از مردم غافلم؟ اوضاع شبکههای فارسی ماهواره هم که فاجعه است. آنها تقریبا هیچ درک و شناختی از واقعیت زندگی جاری در ایران ندارند و صرفا پیرو و جانفدای هدف سیاسی خویشاند و در این راه، از جان خود مایه میگذارند اما از حقیقت نه.
پزشکی این موهبت را در ذات خود دارد که هر روز با انواع و اقسام آدمها همصحبت شوی و آنها هم بهسادگی سفره دل وا کنند و پنهانترین لایههای ذهنیت خود را بیرون بریزند البته اگر جناب پزشک، سالار خوکها نباشد و فرصتی بدهد به بندگان خدا که حرفی بزنند.
با یقین میگویم که رسانهها در ذات خود مسخکنندهی واقعیت و حقیقتاند. برای سلامت روان باید از رسانهها تا حد امکان پرهیز کرد و در مواجهه با آنها رویکردی گزینشی و شکاکانه داشت. مرادم از رسانه یعنی تلویزیون، شبکههای اجتماعی، نشریات کاغذی و اینترنتی.
زندگی واقعی، مقتضیاتی واقعی دارد. زندگی واقعی، خیلی غصه و قصه دارد.
چرا نقد فیلم در ایران را نباید جدی گرفت؟
اصیلترین و واقعیترین واکنش یک تماشاگر (از جمله منتقد) هنگام تماشای فیلم رخ میدهد. هر واکنشی که با تاخیر و بر اساس مجموعهای از حسابگری و مصلحتاندیشی شکل گیرد مطلقا جعلی و فاقد ارزش است. گواهی میدهم که بر اساس تجربهی طولانی فیلمبینی با بسیاری از منتقدان سینمای ایران، نقدی که مدتی پس از تماشای فیلم ارائه میکنند (گاهی یکی دو دقیقه هم برای این تغییر فاز کافی است) در درصد قابلتوجهی از موارد ربطی به واکنش خام و کودکانه (و به همین دلیل بیپیرایه و اصیل)شان هنگام تماشای فیلم ندارد. دیدهام که با یک کمدی قهقهه زدهاند و نزدیک بوده جر بخورند (مگر کمدی وظیفهای جز این دارد؟) اما بعدا در مقام یک فیلسوف عبوس، بهشدت از آن فیلم بد گفتهاند. دیدهام که فیلمیمات و متحیر و حتی مرعوبشان کرده و پس از تماشای فیلم بهسختی میتوانند حیرت و تحسین خود را پنهان کنند یا تمام مدت از فرط هیجان ماتحتشان روی لبه صندلی در معرض سقوط بوده، اما بعدا نقدی نوشتهاند سراسر منفی در مذمت فیلم. بارها و بارها این رفتارهای غریب و شگفتانگیز و تأسفآور را دیدهام و برعکسش را نیز. یعنی فیلمیاصلا برایشان قابل تحمل نبوده و در مدت تماشای فیلم به من که همراهشان بودهام مدام یادآور میشدند که چه فیلم کسالتبار و بدی است اما بعدا نقدی چاکرمنشانه و یکپارچه تحسین برایش نوشتهاند. یا کسی که حوصله تماشای پنج دقیقه از فیلمیبا ریتم فیلمهایهانکه یا آنگلوپلوس و… ندارد اما برای جا نماندن از قافله خود را دوستدار آنان مینمایاند. این حد از نوسان وقتی بارها و بارها تکرار شود ربطی به قضاوت طبیعی آدمیزاد ندارد که میتواند بعدا تعدیل و تصحیح شود بلکه بهشدت پاتولوژیک و مشمئزکننده است. بسیاری از منتقدانی که من میشناسم اگر نتوانند دست بالا را در مواجهه با فیلمیداشته باشند و به اصطلاح پردازشگر مغزشان از مناسبات فیلم جا بماند و در فرایندی هیچکاکی تحقیر شوند (درستترش این است که به دلیل عقب افتادن از فیلمساز، احساس حقارت کنند)، نفرتی بیمنطق و عجیب را در خصوص آن فیلم نشان میدهند. در خصوص پدیدههای تازه و ناآزموده هم غالبا سکوت میکنند تا برآیند واکنشهای دیگران را ببینند و بعدا بنا بر مصلحت و منفعت، واکنش لازم را برگزینند. قضیهی حالگیری و خصومت شخصی و حسد و… که به کنار و به وفور در این حوزه رخ میدهد و شخصا بارها و بارها دیده و آزمودهام. نمونههای بسیار دقیقی هم در ذهنم است که از بیانشان معذورم.
اینگونه نقادی هیچ نسبتی با روان سالم آدمیزاد و مواجهه با هنر و لذت تماشای فیلم ندارد. اگر دوربین مخفی کار بگذاری و ریاکشنهای اینگونه منتقدان را در تمام طول فیلم ضبط کنی و بعد نقدشان را بخوانی، نهتنها خیلی وقتها شگفتزده میشوی که واقعا دیگر نمیتوانی کمترین احترامیبرایشان قایل باشی. و البته منتقدانی میشناسم که از تماشای هیچ فیلمیلذت نمیبرند و روحیه و خلقیاتی نزدیک به یک کارمند محترم دارایی یا یک مکانیک بیاحساس یا… دارند و گویی کسی موظفشان کرده فیلم ببینند و نظر بدهند. نکته جالب دیگر هم که نباید مغفول بماند، تناقضهای گاه بنیادین در نظرات یک منتقد دربارهی فیلمهاست. گاهی مصلحتاندیشی و حسابگریهای بیربط به متن، چنان ملغمه ای از نظرگاههای یک منتقد میسازد که به هیچ وجه نمیتوانی تصویر روشنی از ترجیحها و سلیقه شخصی او به دست بیاوری چون اساسا او بر اساس علاقه و سلیقه و لذت نظر نمیدهد بلکه به شکل بیمارگونه و جنونآمیزی بر اساس چیزهای فرامتنی فیلمها را نقد میکند و وقتی این نقدها انباشته میشود بهراحتی میتوانی بیبنیاد بودنشان را آشکار کنی.
فضای نقد ایران فضای بسیار مریض و نفرتانگیزی است. حتما حساب استثناها که شمارشان بسیار اندک است جداست اما این نقدها هیچ گفتوگوی سودمندی با فیلمها ندارند و نمیتوانند تصویری واقعی از سینمای ایران به دست دهند. این نقدهای منفعتطلبانه و آلوده به پستترین نفسانیات.
حسادت و اهریمنی به نام انسان
آیا تا کنون در زندگی به کسی حسادت کردهاید؟ و یک قدم جلوتر: از فرط حسادت برایش آرزوی بدبختی کردهاید؟ به این بهانه شما را با یکی از حیرتانگیزترین داستانهای کوتاهی که به عمرم خواندهام آشنا خواهم کرد. قصهای با پیرنگی ساده و هولناک. این شما و این عالیجناب استفن کینگ.
استریتر سرطان لاعلاج دارد. داستان با تهوع و استفراغ او آغاز میشود؛ کنشی طبیعی در چینشی نمادین. هنگام گذر از جاده چشمش به تابلوی دکهای میخورد با عنوان معامله منصفانه fair extension. اول چشمش fair را hair میبیند و گمان میکند مربوط به اکستنشن مو است! صاحب آن دکه مردی است که در تفسیر سایهروشن مغز استریتر گاهی تنومند و هولناک و گاه معمولی و پاپتی به نظر میرسد. خود مرد میگوید که کارش اکستنشن (تمدید) چیزها است. توصیف استفن کینگ از این مرد و راهکار خونسردانه اش برای نفوذ به استریتر، فوقالعاده است. او متوجه بیماری استریتر میشود و میگوید میتواند سرطان را از جسمش پاک کند و بهاصطلاح عمرش را تمدید کند اما این سرطان باید به کسی دیگر منتقل شود که استریتر از او متنفر است. استریتر اول تن به این بازی نمیدهد و اساسا باورش نمیکند اما سرآخر که میپذیرد، تام را برمیگزیند: بهترین دوستش از دوران کودکی تا کنون.
پیشنهاد میکنم این داستان تکاندهنده را بخوانید و روند انتقال نکبت را خودتان تجربه کنید. کینگ استادانه نشان میدهد حسد چه ویژگی اصیل انسانیای است و البته انسان با تمام تقدس مضحک خودساختهاش، زیربنای مفهوم اهریمن است. خود کینگ با حس و حال خونسردانه و طنز سیاه راوی، این وجه تلخ تحملناپذیر نفرینی را تشدید میکند و خواننده را به سیاهچالهی نفرت میکشاند.
معاملهی منصفانه (که اسم این داستان کوتاه هم هست) سهم خوشبختی را همچون سرمایه در اقتصاد ترسیم میکند یا مثل بقای ماده و انرژی در فیزیک: میزان خوشبختی ثابت است برای اینکه میزانی از خوشبختی را به دست بیاوری، باید یک یا چند نفر همان میزان از خوشبختی را در مجموع از دست بدهند. غیرمنطقی است؟ غیرمنصفانه شاید اما غیرمنطقی ابدا. اما کینگ نظر قاطعتری دارد: این نهتنها منطقی که کاملا هم منصفانه است!
داستان نهچندان کوتاه (معامله منصفانه) به فارسی ترجمه شده و در کتابی با عنوان (تاریکی مطلق) همراه با دو سه داستان دیگر از او منتشر شده. پیشنهاد میکنم خواندنش را. کینگ از سلاطین بی چون و چرای فرهنگ معاصر است و بر گردن ادبیات و سینما و ما مخاطبان، حقی سترگ دارد.
بیلاخ حافظ
بهراستی ویژگی حافظ چیست که چنین هم نزد نخبگان ادب و هم در توده مردم افسون و جذابیت دارد؟ در مقایسهای سرسری با غزلهای دیگر شاعران بخصوص همشهری گرانقدرش عالیجناب سعدی که سلطان بی چون و چرای غزل عاشقانه است بهسادگی میتوان دریافت که راز دیگروارگی عالیجناب حافظ، در بینش عمیق اجتماعی و لحن گزنده انتقادیاش است که حتی عاشقانهترین غزلها را هم از موضع کلبیمسلکی قلندروار و نه از جایگاه عجز و لابه و التماس، تقدیم میکند.
در رندی و ناقلایی حافظ بسیار گفتهاند. در نگاه کلی به شعر ایشان، او مردی است زخمخورده از عشق که میداند در مناسبات جامعهای ریاکار و تحت سیادت حاکم بدکردار، چارهای جز خلوتگزینی و بیلاخ نشان دادن به مقبولیات اجتماع نیست. دیوان حافظ با غزلی آغاز میشود متضمن مصراعی از یزید بن معاویه که به لحاظ مفهومی(اگر درست و بدون لاپوشانی ترجمه شود) کلبیمسلکی حافظ را عیان میکند:
ادر کأسا و ناولها یعنی خطاب به ساقی که سگمست شده میگوید: ادرار کن یا بشاش توی جام میکه من در این ظلمتجا و شب تاریک و بیم موج، شاش تو را به هر چیز ترجیح میدهم.
انزوای حافظ درویشمسلکانه نیست و شعر او هم بر آیین درویشی نیست. شعر حافظ حاوی یک آنارشیسم سرکوفته است که اوضاع و احوال دنیا را دائما به چپ خود حواله میدهد. اما پلنگانه در کمین است که طالع اگر مدد دهد دلی از عزا دربیاورد.
چیزهایی که از سگم آموختم
?
هفت ماه است که جکی به زندگی ام آمده و هیچ روزش برایم تکراری و مثل روز قبل نبوده است. اگر زیاد درباره اش نمینویسم دلیل محکمیدارد که گفتنش موجب دل آزردگی بعضی از مخاطبان خواهد شد. پس بگذریم…
جکی خاصیتهای زیادی داشت. اول این که فوبیای قدیمیام از سگ و گربه از بین رفت. دوم این که کمک کرد چندین ماه وضعیت پرتنش و روانی کننده ی حاصل از بلاتکلیفی غیرمنطقی فیلمم را تحمل یا موقتا فراموش کنم. و سوم: چیزهای بسیاری از معاشرت با او آموختم.
کاش میتوانستم همه تجربه ام را با جزییات بنویسم که در آن صورت رساله ای فلسفی شکل میگرفت. شاید هم روزی نوشتمش. من با واسطه موجود زنده ای که خوشبختانه انسان نیست با شکل بکر و تازه ای از مفهوم هستی آشنا شده ام که به شدت رازناک و اندیشناک است. همه اینها بماند برای شاید وقتی دیگر. فعلا میخواهم چند نکته ریز که از او أموختم بنویسم.
۱- آموختم خیره شدن به چشمان دیگران همان قدر که همیشه گمان میکردم، حامل انرژی و ضامن تهدید آنی یا آتی است. توضیحش طلب شما. هرگز به چشم یک سگ غریبه زل نزنید.
۲- آموختم حریم چه مفهوم مهم و بنیادینی است. حریم را نخست باید به دقت و در وجوه گوناگون تعریف کرد و سپس همچون طلسم زندگانی پاس داشت. اگر این را سالها قبل میدانستم بسیاری از زخمهای آدمهای زندگی ام بر روانم نبود.
۳- آموختم: استندبای بودن در جمیع جهات و جمیع حواس، چه پیوندی با کیفیت زندگانی دارد.
۴- آموختم: اصل بر اعتماد نکردن است (بدون بروز نشانه ای در ظاهر اما با رعایت استندبای) آن هم در جامعه ای تا این حد پر از افراد روان نژند و روانپریش در قالب بیکار و کاسب و راننده و کارمند و معلم و ناظم و نویسنده و مهندس و وکیل و پزشک و دولتمرد و… .
۵- آموختم: هرگز به کسی که لگد یا سنگت زده اعتماد نکن چون دوباره خواهد زد. نبخش و فراموش نکن… اما اگر مجبور بودی تحملش کنی لازم نیست واکنشی نشان دهی. کافی ست استندبای باشی.
۶- زبان بدن آموختم: نترس از کسی که در حضورت نشانی از اضطراب و تشویش ندارد. هشیار باش در برابر کسی که در حضورت سراپا انقباض مغزی و تظاهر جسمیاست اما هیچ نشانی از آرامش در حرکت دست و چشمش ندارد. آموختم تمام ماهیت پنهان انسان در زبان بدنش هویداست؛ آشکارتر از آفتاب.
۷- آموختم: دستی که نان میدهد هیچ تقدسی ندارد. اگر خواست بر سرت بکوبد اول جاخالی بده و دوم بار، دندان مهیا کن و سوم بار…
۸- آموختم: زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.
۹- آموختم: دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. یا پادشاه باش یا عرصه را ترک کن و غرورت را حفظ.
۱۰- آموختم: جان بده برای آن که به عمق جان دوستت دارد.
۱۱- آموختم: بهترین دفاع حمله است. نه… حمله، دفاع است.
۱۲- (ادامه دارد)
@doctorkazemi2
منتقد سابق و نقد فیلمش
میفرمایند نظرت درباره نقد فیلم خودت چیست؟ یعنی به عنوان منتقد تحمل نقد منفی روی فیلم خودت را داری؟ و آیا از نقدها درس خواهی گرفت؟
✅
به گمانم وقتش است که پیش از دیده شدن فیلم (که اگر دست خودم بود همین فردا میگذاشتمش روی اینترنت که همه ببینند اما خوشبختانه دست من نیست?) پاسخ این پرسشها را بدهم.
نخست باید روشن کنم که من با نقد شدن بیگانه نیستم و سه کتابی که منتشر کردم مفصلا نقد شده اند و تجربه سودمند و مغتنمیبه من هدیه دادند که برای فیلم بلندم استرس نداشته باشم. اگرچه اغلب نقدهای روی کتابهایم مثبت بودند و نظرات منفی منتشرشده درباره آنها بسیار اندک است، اما درس بزرگی که گرفتم این است: اغلب عزیزانی که نقد مثبت نوشتند برداشت بسیار اندک و ناقصی از کلیت کارم داشتند و با این که طبیعتا از نقد مثبت خوشحال میشوم، اما با خواندن آن نقدها هیچ هیجان و شعفی را بابت کشفی تازه یا نظرگاهی بدیع تجربه نکردم. فرض کنید برای مهمانی شام، خوراک بسیار دشوار و چند لایه ای را تدارک دیده و برایش بسیار انرژی و مایه صرف کرده باشید اما سرآخر مهمانان از سس روی غذا تعریف کنند.
دو نقد منفی که روی دو کتابم نوشته شد ایضا هیچ هیجانی به بار نیاورد چون حاوی دیدگاهی بس عقب افتاده و پوسیده بود که از فریز شدن مغز نگارنده در روایتگری کلاسیک و عدم ارتباط محض با ذات شالوده شکنی حکایت میکرد. تصور کنید وسط یک بحث فلسفی، ناگهان طرف مقابل از شما بپرسد چطور باور نداری؟ مگر در فیلم ده فرمان ندیدی که موسی رود را به دو نیم کرد؟ (عین این گفتگو را در دوران دانشجویی با رییس بسیج دانشجویی دانشکده مان تجربه کردم). ? به نظر شما به این گفتگو که بنیانش بر هواست باید ادامه داد؟ پس نقد چه مثبت و چه منفی اش هیچ چیزی برای من نداشته است.
اما از این تجربه شخصی بگذریم و تجربه فیلمسازان دیگر را مرور کنیم. فیلمسازانی را میشناسم که با وسواس و استرس، همه نقدهای مربوط به فیلمهایشان را میخوانند و گاهی به طور شخصی واکنش نشان میدهند. مثلا با منتقد تماس میگیرند و از او بابت نقد مثبتش تشکر میکنند. در یکی از تجربههای شخصی ام فیلمسازی که یادداشت مثبتی بر فیلمش در زمان جشنواره نوشته بودم بارها تماس گرفت و التماس کرد که در زمان اکران حتما نقد مفصلی بنویسم و از خجالتم درخواهد آمد. من هرگز آن نقد را ننوشتم.
گاهی هم با منتقد تماس میگیرند و از او گله میکنند که چرا نقد منفی نوشته. چند سال پیش کارگردان جوانی ساعت دوازده شب زنگ زد و اصرار داشت همان زمان بیاید دنبالم و به منزلش بروم تا متقاعدم کند که درباره فیلمش اشتباه فکر کرده ام. من دعوت احمقانه اش را نپذیرفتم اما آن تماس تلفنی تا ساعت سه صبح ادامه داشت و واقعا آخرش ناچار به قطع تماس شدم.
فیلمسازانی هم بوده اند که بابت نقد منفی کار را به کتک کاری رسانده اند. یکی از آنان که فوت کرده، در واکنش به نقد منفی یک منتقد جوان، در یک جمع یقه او را گرفته و به دیوار چسبانده بود و اگر دیگران کشتیار نمیشدند میخواست فک طرف را پایین بیاورد.
اما درصد زیادی از فیلمسازان هستند که نقدها را میخوانند و هیچ واکنش شخصی ندارند اما اغلب ادعا میکنند که نقد نمیخوانند و برایشان اهمیتی ندارد. و درصد بسیار کمیهم هستند که مطلقا نقد نمیخوانند و به نقد بی توجه اند.
من پس از تجربه کتابهایم، بیشتر به این گرایش اخیر نزدیک شده ام. واقعا خواندن نقد فایده ای برای فیلمساز ندارد. نقد برای تماشاگران نوشته میشود. خود من هرگز برای تحت تاثیر قرار دادن فیلمساز نقد ننوشته ام و همیشه فرضم این بوده که اصلا او نقدم را نخواهد خواند.
پس اگر بخواهم صادقانه بگویم: نقد چه مثبت و چه منفی برای من نوشته نمیشود و خودم را مخاطبش نمیدانم حتی اگر خطاب به من نوشته شده باشد. ای بسا نقد مثبت که ارزش یک فیلم یا کتاب را تنزل میدهد به سطحیات، و ای بسا نقد منفی که کمترین نشانی از تحلیل ندارد و چیزی جز نفرت پراکنی و توهین و تمسخر نیست.
و صادقانه بگویم که چیزی از نقد نمیآموزم و هر آنچه در توان داشته ام برای آموختن تا امروز خرج کرده ام و دوران یادگیری ام به سر آمده.
و آخر الامر: تلاش میکنم هیچ نقدی را بر فیلمهایم نخوانم و نقدی را هم جویا نشوم چون یقین دارم هر کتاب یا فیلمی، خودش مخاطبش را (هرچند گاهی دیر) پیدا خواهد کرد. اگر فقط پنج درصد از مخاطبان، شیفته فیلمم شوند برای من بس است. قرار نیست و در نیت من هم هرگز نبوده و نیست که محبوب القلوب و میاندار و میانه دار باشم. عمر کوتاه است و جماعت، چه پلنگ و چه ملنگ، چه نیناش و چه گولاخ، جملگی بی حوصله اند و من بی حوصله ترین برای جلب این بی حوصلگان طفلکی. درد من و بسیاری از همنسلانم این است که دو سه دهه دیر به دنیا آمده ایم. وسط ریدمان طولانی تاریخ در بطالت سرخوشان سرکوفته. زیاد که جدی بگیری باختی.حرف حق را چند سال قبل، بلیت فروش ملوان انزلی زد: وا بده…
@doctorkazemi2 نشانی تلگرام
غبار زمان
غبار زمان… چه تعبیر درست و تلخی… برای مرور فرسودگی لازم نیست در حال و احوال زمین یا دگردیسی دیگران کند و کاو کنم. مرا آینهای بس است. و البته سر زدن به این خانهی قدیمیکه بیهوده میکوشد زنده بماند. حیرانم از آن عشق و شوق و امیدی که در یک دههی پرآشوب اخیر زندگیام همگام با سقوط اجتماع پیرامونم از کف دادم. آن نیروی سمج و ناآرامیکه در سرم هویتم را شکل میدهد هیچ عوض نشده اما ناخواسته به پیروی از فرونشست و سقوط آدمهای دور و برم، من هم به بهت سکوت نشستهام. انرژی در تنم رسوب کرده. این البته ضعفی نابخشودنی است که چنین متاثر از انرژی دیگران باشی. و من شوربختانه همیشه آدمیواکنشی بودهام. هرگز درگیر انقلابی درونی برای رهایی از واکنشمندی و رفتار بازتابی نشدهام و به سمت ساحت کنشمندی، گامیبرنداشتهام.
تماشای آدمهایی که یکایک تهی و بیاثر بودهاند و روزگاری امیدی به شوکت فردایشان داشتهام، تمام انگیزه و انرژیام را به فنا داده. باور به اینکه با آنها تفاوت دارم برایم دشوار است چون ذهنیتم از کودکی با اخلاقی جهانسومیو مبتنی بر انگارهی گناه شکل گرفته. در چنین بینشی، خود را سوای آدمهای پیرامون دیدن، نشانهی غرور است و غرور گناهی عقوبتزاست یا نشانی از هذیان است و هذیان، داغی ننگین است. بختیار نبودهام که همراهانی از جنس فرهنگ داشته باشم که بار سنگین آفرینشی را با من شریک شوند. تا این پایه تنها ماندن در همگویی و همنوازی، بزرگترین رنج چون منی است که شیدای آموختنم، که شیفتهی همقطاریام.
زندگی در سایهی خفقان و تنگنای نان، بیتردید اثر دارد بر توقف و تعطیلی ذهن و ذوق آنهایی که پیکاری این میدان نیستند. من اما همیشه گرانبهاترین جواهر را در آغوش اژدهای هفت سر دیدهام و درکی از حسابگری و آسایشطلبی و هنرمندنمایی در فراخ و فراغ ندارم. به گمان من، هر تنگنایی، گسترهی آفرینش است. اما آدمهای زندگیام مانند من نمیاندیشیدند. یکان یکان الک آویختند و آب پاکی ریختند. عجب ندارد اگر خود واقف به وادادگی خود نباشند که این بیخبری، از نشانگان فرومایگی است.
تکلیف رهرو تنها مشخص است. باید به طریقی تازه ادامه داد.
درباره فیلم بوتاکس رضا کاظمی
دوستان و آشنایان و گاه مخاطبان اینترنتی، یک پرسش مشترک درباره بوتاکس دارند: کی اکران خواهد شد؟ راننده آژانس و سوپری محل هم همین را میپرسند. من هم غالبا طفره میروم از توضیح.
اما واقعیت این است که من آگاهانه فیلمیرا نوشته و ساخته ام که به هیچ رو در زمره main stream یا جریان اصلی سینمای کشورمان یا سینمای بدنه ایران نیست. این یک فیلم low budget و از جنس B-Movie است و به واقع در دسته بندی indie films یا سینمای مستقل قرار میگیرد. نه سوپراستار دارد و نه جذابیت معمول برای عوام و یا حتی خواص. لااقل از دور جذابیتی برای توده تماشاگران ندارد چون هیچ نشانه آشنایی که سینمای محبوبشان را به یاد بیاورد ندارد. بوتاکس فیلمیاست کلاستروفوبیک و در لوکیشن بسیار محدود فیلمبرداری شده. ضمنا با این که با بسیاری از قواعد شبه ژانری در زمینه نوآر و سایکودرام مرافقت دارد به دلیل ماهیت قصه و مضمونش از جنس فیلمهای تجربی است و ای بسا از برخی جنبهها بسیار رادیکال و بدون محافظه و ملاحظه دست به تجربه زده که این میتواند عادت و امنیت ذهنی متولیان نمایش و نیز تماشاگر و چه بسا منتقدان را آزرده و زخمیکند. به گمانم نتیجه نهایی در اکران و یا اقبال فیلم، کاملا تصادفی و غیرقابل پیشبینی است، چه با این که بوتاکس به لحاظ ماهوی فیلمیبه شدت روشنفکرانه است (و این امتیاز نیست بلکه صرفا ویژگی است) اما در قصه و ضرباهنگ به شدت دور از ملال و ژست روشنفکرانه است و در سراسر این فیلم نود دقیقه ای، حتی یک ثانیه جای درنگ و پلک زدن باقی نگذاشته ایم. بوتاکس با این که پلان به پلان متکی بر چینش و ایماژ است فیلمیاست به شدت پردیالوگ و حتی نیم خط دیالوگ به قصد پر کردن قصه ندارد بلکه دیالوگها یکسره انفورماتیو و یا بخشی از پازل پیچیده و سایکوتیک فیلم به شمار میآیند.
این همه، از بی ستارگی تا رادیکالیسم روایی، سوای گفتمان غالب جریان اصلی سینمای ایران است و عدم اکران عمومیاش نباید دور از ذهن یا مایه ی حسرت باشد که ای بسا اکران گسترده اش ثمری جز سرخوردگی و سیلی خوردن از سلیقه نازل تماشاگر شیفته جاندارانی چون هزارپا و نهنگ عنبر و… نداشته باشد. با این همه ما برای احترام به عواملی که برای فیلم زحمت کشیدند و دوست دارند دیده و تقدیر شوند درخواست اکران خواهیم داشت هرچند عبث. اکران در هنر و تجربه هم با این که شدنی تر و از هر نظر بخردانه تر است، حق مطلب را ادا نخواهد کرد.
شخصا و بدون هر پرده پوشی، باورم این است که بوتاکس فیلمیاست برای شیدایان سینما که کانون همگراییشان در جشنوارههاست. جشنواره دولتی فجر شاید تحملش نکند اما یه یقین هستند جشنوارههایی در جای جای این سیاره متروک، که پذیرای این سینمای روایی نامتعارف باشند.
پیچیده نوشتم؟ گمان نمیکنم. افشره اش این است: بوتاکس فیلم جشنوارههاست و نه اکران. اما اگر اکران شود حکایت بر پسته آمدن و بر شکر اوفتادن است. کیست که بدش بیاید؟ اما واقعا در این وضعیت غم انگیز فرهنگی و اجتماعی، مقدور است؟ مطلقا خیر. امیدوارم بدجور در اشتباه باشم و تصادفی عجیب و خارج از این محاسبات، رخدادی مبارک بسازد و تصورم را فتیله پیچ کند. امید که عیب ندارد. حق مسلم ماست؛ ما خستگان.
پایان فیلمبرداری بوتاکس
فیلمبرداری نخستین فیلم بلندم با عنون موقت خواب برادر مرگ است (بوتاکس) از پانزده اسفند در لاهیجان کلید خورد و پس از چهارده جلسه پایان یافت.
نویسنده و کارگردان: رضا کاظمی
مشاور کارگردان: فرزاد موتمن
تهیه کننده: جادوی نقره ای خیال
فیلمبردار: منصور حیدری
صدابردار: مجید نجاتی
دستیار کارگردان: نواب محمودی
منشی صحنه: افشین اشراقی
طراح صحنه و لباس: لیلا بهشاد
طراح گریم: عماد صمدی
تدوینگر: حسین رسولیان
عکاس: مسعود میرحیدری
دستیار نور و تصویر: حمید تهرانی
دستیار صحنه: ابوالفضل نیکرو
مجری گریم: احسان شفایی راد
بازیگران:هادی دیباجی، نیما شاهرخشاهی، علی یاور، مهدیه نساج، سامان محمدی، نازلی رجب پور، علیرضاهادی پور، حمید شفیعی، مسعود علیشاه، علی آل پیغمبر، مهدی بهشاد، فهیمه مومنی و…
سرمایه گذاران: مهران رحیم نژاد، علی یاور، رضا کاظمی.
با سپاس از مبلمان نقیبی لاهیجان، هتل ابریشمیلاهیجان، چای رفاه لاهیجان.
چرا به فردای ایران امید ندارم؟
تصویر اول
سالها پیش در دوران سربازی با تعدادی تکاور بسیجی به اردو رفتم. پزشک پادگان بودم و این وظیفه بر دوشم بود. انسانهای غریبی بودند. ورزیده و تنومند بودند و چالاک و اغلب خوشچهره. ساده و باصفا. بیغلوغش. کتمان نمیکردند که استشهادیاند و آماده اعزام به عراق و لبنان. تمام وجودشان آکنده از عشق و ایمان بود. با نهایت احترام با من که هم ظاهرشان نبودم و نیستم رفتار میکردند.
گروهی از مردان و زنان تحت پوشش یک هیأت کوهنوردی در بخشی از مسیر با ما تقاطع کردند. یکی از تکاوران که با من صمیمیتر شده بود در گوشم گفت: دکتر جان! کاش میتوانستم این مفسدین را به رگبار ببندم. این معلومالحالها که مختلط هستند.
نگاهش کردم. شوخی نمیکرد. بهشدت معذب بود از دیدن هیأت کوهنوردی.
نگاهش کردم. هیولا نبود. مؤمن بود به حرفش. مهربان بود و زیبا. زلال بود. اینگونه یادش داده بودند. چیزی برای گفتن نیافتم. این گسل عمیق در باور او و من را با حرف نمیتوان پر کرد.
در خود شکستم.
تصویر دوم
پسردایی تنومندم تعریف میکرد که در سربازی به دلیل وضعیت جسمانیاش افتخار عضویت در یگان ویژه داشته است. خاطراتش را با آبوتاب و لذت بازمیگفت. شرح میداد که در جریان یک ناآرامیدر یک روستا یا حومه شهر (دقیقش یادم نیست) چند تا ساق پا و دنده و… از کارگران معترض کوره پزخانه (یا همچو جایی) شکسته. تکنیک باتون زدن را نمایش میداد و از جذابیتهای این کار میگفت. میگفت چطوری باید بزنیم که طرف را ساقط کنیم اما نمیرد.
نگاهش کردم. ساده بود و صمیمی. همان پسردایی رفیق و همبازی روزگار کودکی. همان شریک خاطرههای معصوم دوردست.
نگاهش کردم. هیچ نمیتوانستم بگویم. دستکم خوشحال بودم که خدمتش تمام شده. هنوز میشد بغلش کرد و بوسید.
تصویر سوم
چند ماه پیش از انتخابات ۸۸ فیلم مستندی ساختم با نام ژان والژان. در زادگاهم لاهیجان. از عنوانش پیداست که درباره فقر بود. سکانس پایانی و نسبتا طولانی فیلمم در دکهای چوبی میگذشت که چای میفروخت. با چند جوان و میانسال. همه ندار و پاپتی. از هر دری حرف زدند و درد دل کردند و آواز خواندند و خندیدند و گریستند. ساده بودند و زلال. بیآلایش. همه از دم شاعرپیشه و شیدا.
فردای انتخابات، یکی از همان جوانهای بسیار دردمند و فقیر را دیدم: عربدهکشان با عکس احمدینژاد بر ترک موتور رفیقش سوار بود و ابراز شادمانی و پیروزی میکرد.
هیچ قرابتی میان تفکرش (که در فیلم کاملا هویداست) و نامزد محبوبش نیافتم. در فیلم علیه احمدینژاد کلی بدگویی کرده بود که البته در تدوین سانسور و تعدیل کردم.
نگاهش کردم. پیدا بود که خوشحال است. بعد از آن هرگز ندیدمش. که بپرسم اکنون بر کدام طریقی. شاید این روزها…
تصویر آخر
گسل طبقاتی… گسل ایدئولوژیک… شالودهی تاریخ و تمدن ایرانی است. مال امروز و دیروز نیست. این درهها را نمیتوان پر کرد. بخشی از هویت ماست. مرام ماست. ما آدمهای چندان بدی نیستیم اما…