درباره قطع اینترنت

این روزها بسیاری از مردمی‌که من با آن‌ها سر و کار دارم (به تبع کار پزشکی‌ام) و یا کسانی که از دور و نزدیک می‌شناسم، از قطع اینترنت عصبانی و کلافه‌اند. به گمان مدیران ایدئولوژیک اینترنت وسیله سرگرمی‌و غیرضروری است و اگر ارتباط بانک‌ها و ادارات برقرار باشد دیگر هیچ نیازی به اینترنت نیست. در نگاه اینان، اینترنت محملی برای فسق و فساد و در مرحله بعد، کارهای تروریستی و چریکی است و اساسا کارکرد دیگری برای اینترنت متصور نیستند. وقتی که پای آمار وسط می‌آید سعی می‌کنند به نحو لج‌درآوری به آسیب به ده‌ها هزار شغل اینترنتی اشاره کنند. اما اگر کسی در ایران امروز زندگی کند و در جریان مناسبات اقتصادی باشد می‌داند که چند ده میلیون شغل وابسته به اینترنت داریم. چندین میلیون شغل مستقیما و بی‌واسطه با اینترنت کار می‌کنند و در کل هیچ شغلی فارغ از اینترنت نیست. من در پزشکی خودم به‌شدت وابسته به اینترنتم. از اطلاع‌رسانی و ارتباط و پاسخگویی مراجعان تا مطالعه و تحقیق روزمره که فقط از منابع و مقالات انگلیسی‌زبان استفاده می‌کنم. اساتید دانشگاه و دانشجویان در همه رشته‌ها جان‌شان به اینترنت و مطالعه و جستجوی روزانه در آن بسته است. اقتصاد و تجارت بدون اینترنت عملا فشل و فلج است. روزنامه‌نگاران و تحلیلگران و… نیاز به ارتباط مستمر با جریان خبر و گزارش روز دارند.

همه نیک می‌دانند که دلیل اصلی برآشفتگی معترضان به سیاست‌های دولت و حکومت در این مقطع، اقتصادی است. و باز به گواه آمار محافظه‌کارانه اما به هر حال افشاگر مدیران کشور، قطع اینترنت در چند روز اخیر آسیب اقتصادی بسیار بزرگی به همه بخش‌ها وارد کرده که بی‌رحمانه و به شکل لگاریتمی‌افزایش می‌یابد. اما چرا کسی توجه نمی‌کند که قطع اینترنت به این شکل به‌جای انسداد راه‌هایی که گمان می‌رود تسهیل‌گر خرابکاری‌اند، از هر نظر یک خطای راه‌بردی است. به‌جز زیان سترگ اقتصادی که چرخه باطلی برای بدتر شدن روزافزون اقتصاد و ناراضی‌تر شدن بخش وسیع‌تری از مردم برمی‌سازد، این وضعیت خفقان‌آور قطع اینترنت به لحاظ اجتماعی و روانی هم آسیب‌ها و زخم‌های ترمیم‌ناپذیری به اعتماد و احترام مردم به مدیران می‌زند. حس گروگان بودن به هیچ روی حس دل‌پذیری نیست و پیامدهای فراوان برای آینده دارد. مدیران یادشان می‌رود در فردایی بسیار نزدیک باز هم به همین مردم برای مشروعیت بخشیدن به امور نیاز دارند. اما کاملاً در اشتباه‌اند اگر گمان می‌کنند رفتار امروزشان در منزوی و ایزوله کردن چند ده میلیون شهروند به‌سادگی فراموش خواهد شد. این بذر کینه ای است که می‌کارید و محال است از آن درخت محبت به بار آورید.

به لحاظ امنیتی، هیچ پارامتری از اعتماد مردم به سیستم و حس مثبت متقابل میان آن‌ها، مهم‌تر نیست. مشخص نیست بر مبنای کدام عقلانیت، قطع اینترنت به عنوان نشانه اقتدار و کنترل دانسته می‌شود. چنین رویکردی دقیقا نشانه استیصال و عدم توانایی در مدیریت بحران است. بر مبنای یک اصل بدیهی، در مدیریت بحران نباید بحران تازه‌ای به بحران موجود افزود بلکه باید از هر ابزاری برای کاهش تنش سود جست. اما شوربختانه، یک فرمول خیلی ثابت و تکراری در تمام این سال‌ها در مواجعه با هرگونه ناآرامی‌تکرار شده و هرگز به پختگی نرسیده.

گمان می‌کنم یکی از گزینه‌های مطرح نزد چنین عقلانیت غریبی، قطع اینترنت برای همیشه باشد که شاید نه امروز اما در آینده‌ای نه چندان دور محقق شود. این قبیل اقدام‌های مارکسیستی، برای مردمی‌مسلمان با هوش و توانایی و استعداد ایرانیان گناهی نابخشودنی و جفای بزرگی در حق چنین مردمی‌است و نتیجه مورد نظر مدیران را هم قطعا برآورده نخواهد کرد بلکه بر تقابل و عصبیت خواهد افزود و البته پیش از همه‌ی این‌ها، این اقتصاد محتضر را کاملا ویران خواهد کرد. کدام دلسوزی این خطا و خودزنی را مرتکب می‌شود؟ و چه کسی بر ادامه‌ی این اشتباه اصرار می‌ورزد؟

این غم‌انگیزترین پستی است که تا کنون نوشته‌ام. در لحظه نوشتن این پست بیش از دو روز است اینترنت در سراسر ایران قطع است و فقط دسترسی به سایت‌هایی که سرورشان داخل ایران است مقدور است. ساکنان جزیره‌ای متروک شده ایم؛ مقهور و تنها. زندگی و کسب و کار و تحقیق و مطالعه بدون اینترنت ممکن نیست. بسیارانی که هیچ ربطی به هیچ اعتراض سیاسی ندارند به‌شدت متضرر شده‌اند از این وضع. امیدوارم زودتر چاره‌ای برای مدیریت این مشکل اندیشیده شود. این انسداد کورکورانه راه حل منطقی و درستی نیست.

 

 

دور باطل و استناد

فرض کنید قرار است با دوست‌تان گل یا پوچ بازی کنید. سکه‌ای را در یکی از دو دست‌تان قرار می‌دهید و هر دو دست را مشت می‌کنید و او با چشم بسته باید حدس بزند سکه در کدام دست است. سکه در دست راست شماست و او غلط حدس می‌زند. اگر دوست‌تان فرد بسیار باهوشی باشد بار دوم سکه را در کدام دست قرار خواهید داد؟

اگر دوست‌تان خیلی باهوش است احتمالا حدس می‌زند که شما سکه را این بار هم در دست دیگرتان نخواهید گذاشت و باز هم در همان دست راست قرار خواهید داد. پس شاید بهتر باشد برای فریب او این بار سکه را در دست چپ‌تان قرار دهید اما او چون خیلی باهوش است و پیچیده فکر می‌کند احتمالا متوجه این فریب شما خواهد شد پس شاید کار درست این باشد که سکه را در همان دست راست قرار دهید…

با یک دور باطل روبه‌روییم. آیا با تکرار چندین و چندباره این بازی در نهایت، احتمالات ریاضی بر روان‌شناسی چیره خواهد شد؟ به گمان من بله. پس آیا بهتر است از همان آغاز فاکتور روان‌شناسی را کنار بگذاریم؟ نمی‌دانم.

فیلم‌های جنایی و معمایی را در نظر بگیرید: اگر در بین چند مظنون به قتل، رفتار یکی از بقیه شک‌برانگیزتر باشد آیا به او ظنین خواهید شد؟ طبعا خیر. این یک راهکار کلاسیک برای فریب مخاطب است تا حواسش از مظنون اصلی پرت شود. اما وقتی مخاطب، این ترفند کلاسیک را بارها و بارها در فیلم‌ها دیده می‌توان با انگاره ذهنی‌اش بازی کرد. اگر شک‌برانگیزترین فرد قاتل باشد ذهن‌های معتاد به الگوهای کلاسیک، فریب خواهند خورد و به همه شک خواهند کرد جز او. اما وقتی همین ترفند هم بارها تکرار شود،  به دور باطلی شبیه همان روان‌شناسی گل یا پوچ روبه‌رو خواهیم رسید. پس عاقلانه این است که تحت تاثیر روان‌شناسی قرار نگیریم و همه چیز را منطقی و طبق اصول بررسی کنیم. در عالم سیاست هم دور باطل فراوان است. اگر پیچیده بیندیشی متهم به توهم توطئه می‌شوی و اگر ساده بیندیشی اغلب به … می‌روی.  کار به جایی می‌رسد که دیگر تحلیل ساده‌ترین پدیده‌ها هم دشوار می‌شود. نیت‌خوانی اکت‌های سیاسی خیلی وقت‌ها سهل و ممتنع می‌شود. نمی‌دانی فلان بلاهت، واقعا چنین است یا برای هدفی دیگر چنین وانمود می‌شود.

این دور باطل به شکل‌های گوناگون در عرصه‌های زندگی جاری است. تنها راه عاقلانه، توسل به استناد و پژوهش بر پایه مدرک است. وقتی با fact و evidence به تجزیه و تحلیل می‌پردازید احتمال خطای روان‌شناختی و انواع فریب‌های دخیل را کاهش می‌دهید. برای نمونه ما دو فکت و سند مهم و منفک (به لحاظ زمان انتشار) داریم که ثابت می‌کنند فردی به نام کاشانی تحت امر آمریکا و به پشتوانه اوباش شعبان جعفری، نقش کلیدی و اساسی در سرنگونی مصدق و بازگرداندن محمدرضا پهلوی به تخت سلطنت بازی کرده است. دقیقا از لحظه مواجهه با این دو فکت و تطبیق آن‌ها، بقیه داستانهای تاریخی و تحلیلها درباره کودتای بیست و هشت مرداد مطلقا هیچ ارزش و اعتباری ندارند و صرفا قصه‌اند. (دو فکت: ۱- خاطرات شعبان جعفری درکتاب هما سرشار ۲- اسناد طبقه بندی شده سیا که چند دهه بعد منتشر شد).

چنان که بابک احمدی به زیبایی شرح داده تاریخ یا history مشتق است از قصه یا story و نیازمند تأویل است.  قصه‌ها یا تمنیات ما در درک قصه‌ها مطلقا بی‌ارزش‌اند. تاریخ را فقط با سند باید خواست و باور کرد. در جزئی‌ترین امور زندگی هم هرگز نباید تحت تأثیر تحلیل‌ها و قضاوت‌های هیجانی و احساسی قرار گرفت. تحلیل بدون استناد، صرفا خیال‌بافی است. ایرادی ندارد اما ارزشی هم ندارد.

علیه نادانی/ بخش نخست: طب سنتی

یکی از وقت‌گیرترین و البته خسته‌کننده ترین کارهای مثبتی که هر روز در مواجهه با مراجعان مطبم انجام می‌دهم تلاش برای ابطال نظرشان در باب درمان‌های سنتی است. واقعیت این است که طب سنتی جز در موارد بسیار اندکی از تسکین علایم، هیچ جایگاهی در درمان بیماری‌های جدی ندارد و تکیه بر آن می‌تواند به از دست رفتن زمان و بروز فاجعه در بیمار ختم شود. بخش‌های بسیار اندکی از طب سنتی که بنیان علمی‌داشته‌اند خیلی پیش از این به صورت بخشی از دانش آکادمیک در قالب شاخه‌های مختلف بهداشت و درمان درآمده‌اند مثلا در علم تغذیه و و رژیم‌های مختلف غذایی برای کنترل بهتر بیماری‌ها. اما این ملاحظات حمایتی جای‌گزین درمان نیستند و هم‌چنان درمان بر پایه‌ی بیوکمیکال و در مواردی، بهره‌گیری از نقش کمکی رفتاردرمانی و تغییر سبک زندگی است.
یا مثلا پس از اثبات اثر مثبت عسل بر اکزمای پوستی، این فکت در مهم‌ترین کتاب مرجع درماتولوژی ثبت شده و تجویز آن به عنوان یک راهکار خانگی کمکی و تسکینی مبنای آکادمیک دارد. خوش‌بختانه محققان و دانشمندان علوم پزشکی هیچ گاردی در برابر راستی‌آزمایی ادعاهای طب سنتی نداشته و بیشترشان را غربال کرده‌اند. اما حجم انبوهی از ادعاهای بی‌اساس و واهی طب سنتی هم‌چنان دست‌مایه‌ی دکانداران این شاخه‌ی غیرعلمی‌و موهوم است که به دلیل نگاه ایدئولوژیک حاکم در کشورمان، پشتوانه‌ی قانونگذار و قوه قضایی را نیز دارند و ای بسا گاهی خود را به تقدس مذهبی هم پیوند می‌زنند تا راه هرگونه مخالفت را ببندند. (نامگذاری داروها به نام امامان شیعه و…).
ما در جامعه‌ای به لحاظ ذهنی بیمار زیست می‌کنیم که مغز مردمش لبریز از انواع و اقسام موهومات است و در زندگی روزمره آن‌ها را به کار می‌بندند و البته در نگاه نادرست و به شدت سطحی‌شان به مقوله پزشکی، هم اثرگذار است.
در جامعه‌ای که امور مقدس خط قرمزند دکانداران اوهام تلاش می‌کنند امور خود را زیرکانه در قلمروی “تقدس” بنشانند و با این تابوسازی از گزند نقد مصون بمانند.
خرسند نیستم که هر روز در مطبم برای روشنگری در باب طب سنتی انرژی صرف می‌کنم چون یقین دارم و دیده‌ام که تغییر ذهنیت صلب و سیمانی معتقدان به آن مکتب تقریبا ناممکن است. تا نگاه حاکم بر آموزش و پرورش عوض نشود (که فعلا ناممکن است) خیال دکانداران طب سنتی تخت است که می‌توانند از جهل رایج، بهره‌ی وافر بگیرند و شگفتا امکان آموزش این موهومات را در دانشگاه هم داشته باشند. در یک کشور قانون‌مند و عقل‌مدار، بسیاری از تجویزهای موهوم و بی‌اثر و چه بسا زیان‌بار طب سنتی می‌تواند به تعطیلی دکان فرد خاطی و کیفر قضایی برسد و در اولین قدم، عنوان پزشک از او سلب شود.
مبارزه با اوهام یک وظیفه و فعلا تقریبا نشدنی است. گستره‌ی اوهام بسیار فراخ است و طب سنتی فقط قطره‌ای از اقیانوس اوهام موجود در مغز ایرانیان است. نمی‌توان ذهنیت مسموم یک فرد بالغ را عوض کرد (حتی شما دوست عزیز) اما امید دارم به روزی که کودکان این سرزمین بدون مواجهه با این اراجیف بزرگ شوند و رسم زندگانی بر پایه خردورزی و اندیشه را بیاموزند.

زندگی واقعی کجاست؟

سرگیجه‌آور است. تلویزیون اجباری حکومتی (که گاهی به اشتباه دولتی‌اش می‌نامند) یک سری آدم شاد و مشنگ یک‌شکل را شب و روز نشان می‌دهد که از همه چیز راضی‌اند و هیچ دغدغه‌ای ندارند جز مشکلات احتمالی یمن (و نمی‌دانم چرا اصلا نگران نسل کشی و شکنجه مسلمانان چین نیستند.  به اینستاگرم که سر بزنی، تنوع متهوعی از انواع آشکار و پنهان عناصر شهر نو را لابه‌لای ژست‌ها و افاضات و اراجیف مشاهیر وطنی می‌توانی ببینی و سرسام بگیری. در اینستاگرم روان‌نژند و شیاد و بیوه و دزد و فروشنده (از هر نوع) وافر است. اما شادی و نشاط و خوشی‌های بی‌وقفه و نیز انفجارات یهویی بیداد می‌کند. به توییتر که سر می‌زنی جماعتی به‌شدت کم‌شمار (در قیاس با جمعیت کشور، تقریبا صفر) با ماسک سرماخوردگی بر چهره‌ای زردآلود در حال مبارزه و افشاگری‌اند، و در عین حال یک آن از بذله‌گویی و طنازی غافل نمی‌شوند. ژست توییتری می‌طلبد که سرزبان و حاضرجواب و نیش‌دار باشی. طوفان به راه بیندازی و گرد و خاک کنی. همه چیز را به هجو و سنده‌ی سگ بکشانی و… در برآیند کلی توییتر هم تقریبا همه شادند. در سیاه‌ترین لحظات هم فضا به‌شدت شاد است؛ پس از اعدام فلانی، پس از زلزله، پس از رسوایی فلان نهاد.
به کوچه و خیابان می‌روی. به آن اداره. به این دکان. به پیاده‌رو تن می‌دهی. به آدم‌ها نگاه می‌کنی. آن‌جا و این‌جا. بعضی‌ها اینستاگرمانه شادند، خیلی‌ها با صورت‌های سنگی و بی لبخند ساختگی، خیلی‌ها انگار که چیزی اماله شده باشدشان در ژست زورند با خطوط عمیق اخم و پیشانی، و شماری هم دچار انقباض عضلانی همیشگی بازو و مچ و دست، و آماده‌ی زد و خورد با اولین اصطکاک؛ البته پس از نکاح نوامیس یکدیگر.
این جامعه شباهت زیادی به جامعه‌ای که تلویزیون و شبکه‌های اجتماعی (در دو قطب متضاد سیاسی) به خوردمان می‌دهند ندارد. خسته و بی‌حوصله است اگر آماده‌ی گاز گرفتن نباشد. تلویزیون حکومتی نهایتا مطلوب و محبوب ده درصد از اجتماع است که پایگاه‌شان مشخص است. اینستاگرم بازتاب بیست تا سی در صد مملکت است که ه‌مپوشانی قابل‌توجهی هم با مخاطبان ارزشی تلویزیون دارد. توییتر به زور به یک تا دو درصد می‌رسد.
چه‌طور می‌توانم با نگاهی واقع‌بینانه در این جامعه زندگی کنم و به لحاظ فکری نابود نشوم وقتی تمام خوراک فکری‌ام تلویزیون و شبکه‌های اجتماعی است و از حال شصت هفتاد درصد از مردم غافلم؟ اوضاع شبکه‌های فارسی ماهواره هم که فاجعه است. آن‌ها تقریبا هیچ درک و شناختی از واقعیت زندگی جاری در ایران ندارند و صرفا پیرو و جان‌فدای هدف سیاسی خویش‌اند و در این راه، از جان خود مایه می‌گذارند اما از حقیقت نه.
پزشکی این موهبت را در ذات خود دارد که هر روز با انواع و اقسام آدم‌ها هم‌صحبت شوی و آن‌ها هم به‌سادگی سفره دل وا کنند و پنهان‌ترین لایه‌های ذهنیت خود را بیرون بریزند البته اگر جناب پزشک، سالار خوک‌ها نباشد و فرصتی بدهد به بندگان خدا که حرفی بزنند.
با یقین می‌گویم که رسانه‌ها در ذات خود مسخ‌کننده‌ی واقعیت و حقیقت‌اند. برای سلامت روان باید از رسانه‌ها تا حد امکان پرهیز کرد و در مواجهه با آن‌ها رویکردی گزینشی و شکاکانه داشت. مرادم از رسانه یعنی تلویزیون، شبکه‌های اجتماعی، نشریات کاغذی و اینترنتی.
زندگی واقعی، مقتضیاتی واقعی دارد. زندگی واقعی، خیلی غصه و قصه دارد.

بیلاخ حافظ

به‌راستی ویژگی حافظ چیست که چنین هم نزد نخبگان ادب و هم در توده مردم افسون و جذابیت دارد؟ در مقایسه‌ای سرسری با غزل‌های دیگر شاعران بخصوص همشهری گرانقدرش عالیجناب سعدی که سلطان بی چون و چرای غزل عاشقانه است به‌سادگی می‌توان دریافت که راز دیگروارگی عالیجناب حافظ، در بینش عمیق اجتماعی و لحن گزنده انتقادی‌اش است که حتی عاشقانه‌ترین غزل‌ها را هم از موضع کلبی‌مسلکی قلندروار و نه از جایگاه عجز و لابه و التماس، تقدیم می‌کند.

در رندی و ناقلایی حافظ بسیار گفته‌اند. در نگاه کلی به شعر ایشان، او مردی است زخم‌خورده از عشق که می‌داند در مناسبات جامعه‌ای ریاکار و تحت سیادت حاکم بدکردار، چاره‌ای جز خلوت‌گزینی و بیلاخ نشان دادن به مقبولیات اجتماع نیست. دیوان حافظ با غزلی آغاز می‌شود متضمن مصراعی از یزید بن معاویه که به لحاظ مفهومی‌(اگر درست و بدون لاپوشانی ترجمه شود) کلبی‌مسلکی حافظ را عیان می‌کند:

ادر کأسا و ناولها یعنی خطاب به ساقی که سگ‌مست شده می‌گوید: ادرار کن یا بشاش توی جام می‌که من در این ظلمت‌جا و شب تاریک و بیم موج، شاش تو را به هر چیز ترجیح می‌دهم.

انزوای حافظ درویش‌مسلکانه نیست و شعر او هم بر آیین درویشی نیست. شعر حافظ حاوی یک آنارشیسم سرکوفته است که اوضاع و احوال دنیا را دائما به چپ خود حواله می‌دهد. اما پلنگانه در کمین است که طالع اگر مدد دهد دلی از عزا دربیاورد.

چرا به فردای ایران امید ندارم؟

تصویر اول

سال‌ها پیش در دوران سربازی با تعدادی تکاور بسیجی به اردو رفتم. پزشک پادگان بودم و این وظیفه بر دوشم بود. انسان‌های غریبی بودند. ورزیده و تنومند بودند و چالاک و اغلب خوش‌چهره. ساده و باصفا. بی‌غل‌و‌غش. کتمان نمی‌کردند که استشهادی‌اند و آماده اعزام به عراق و لبنان. تمام وجودشان آکنده از عشق و ایمان بود. با نهایت احترام با من که هم ظاهرشان نبودم و نیستم رفتار می‌کردند.

گروهی از مردان و زنان تحت پوشش یک هیأت کوهنوردی در بخشی از مسیر با ما تقاطع کردند. یکی از تکاوران که با من صمیمی‌تر شده بود در گوشم گفت: دکتر جان! کاش می‌توانستم این مفسدین را به رگبار ببندم. این معلوم‌الحال‌ها که مختلط هستند.

نگاهش کردم. شوخی نمی‌کرد. به‌شدت معذب بود از دیدن هیأت کوهنوردی.

نگاهش کردم. هیولا نبود. مؤمن بود به حرفش. مهربان بود و زیبا. زلال بود. این‌گونه یادش داده بودند. چیزی برای گفتن نیافتم. این گسل عمیق در باور او و من را با حرف نمی‌توان پر کرد.

در خود شکستم.

تصویر دوم

پسردایی تنومندم تعریف می‌کرد که در سربازی به دلیل وضعیت جسمانی‌اش افتخار عضویت در یگان ویژه داشته است. خاطراتش را با آب‌وتاب و لذت بازمی‌گفت. شرح می‌داد که در جریان یک ناآرامی‌در یک روستا یا حومه شهر (دقیقش یادم نیست) چند تا ساق پا و دنده و… از کارگران معترض کوره پزخانه (یا همچو جایی) شکسته. تکنیک باتون زدن را نمایش می‌داد و از جذابیت‌های این کار می‌گفت. می‌گفت چطوری باید بزنیم که طرف را ساقط کنیم اما نمیرد.

نگاهش کردم. ساده بود و صمیمی. همان پسردایی رفیق و همبازی روزگار کودکی. همان شریک خاطره‌های معصوم دوردست.

نگاهش کردم. هیچ نمی‌توانستم بگویم. دست‌کم خوشحال بودم که خدمتش تمام شده. هنوز می‌شد بغلش کرد و بوسید.

تصویر سوم

چند ماه پیش از انتخابات ۸۸ فیلم مستندی ساختم با نام ژان والژان. در زادگاهم لاهیجان. از عنوانش پیداست که درباره فقر بود. سکانس پایانی و نسبتا طولانی فیلمم در دکه‌ای چوبی می‌گذشت که چای میفروخت. با چند جوان و میان‌سال. همه ندار و پاپتی. از هر دری حرف زدند و درد دل کردند و آواز خواندند و خندیدند و گریستند. ساده بودند و زلال. بی‌آلایش. همه از دم شاعرپیشه و شیدا.

فردای انتخابات، یکی از همان جوان‌های بسیار دردمند و فقیر را دیدم: عربده‌کشان با عکس احمدی‌نژاد بر ترک موتور رفیقش سوار بود و ابراز شادمانی و پیروزی می‌کرد.

هیچ قرابتی میان تفکرش (که در فیلم کاملا هویداست) و نامزد محبوبش نیافتم. در فیلم علیه احمدی‌نژاد کلی بدگویی کرده بود که البته در تدوین سانسور و تعدیل کردم.

نگاهش کردم. پیدا بود که خوشحال است. بعد از آن هرگز ندیدمش. که بپرسم اکنون بر کدام طریقی. شاید این روزها…

تصویر آخر

گسل طبقاتی… گسل ایدئولوژیک… شالوده‌ی تاریخ و تمدن ایرانی است. مال امروز و دیروز نیست. این دره‌ها را نمی‌توان پر کرد. بخشی از هویت ماست. مرام ماست. ما آدم‌های چندان بدی نیستیم اما…

پیدا کنید مزدور را

trump-294~1920x1080

من یک عادت عجیب و افراطی دارم: یا سراغ چیزی نمی‌روم یا اگر بروم باید تهش را دربیاورم. مثلا به مدت دو ماه شبانه‌روز در تمام اوقات بیکاری‌ام (باور بفرمایید حتی در دستشویی) از یوتیوب شعبده‌بازی نگاه می‌کردم. دل و روده شعبده‌بازی را درآوردم. از قدیمی‌ترین ویدیوها تا جدیدترین. از پیشکسوتان تا تازه‌واردها. تمام قسمت‌های شوی جذاب و موفق (پن و تلر: فریب‌مان بده)، همه شعبده‌های گات تلنت کشورهای مختلف و… را دیدم. حتی یک مورد از زیر دستم در نرفت. حتی با کمی‌تمرین چند تا تردستی درجه‌یک هم با سکه و ورق یاد گرفتم که برای دوستان و خانواده و حتی در مطب برای بیماران انجام دادم و در همه موارد بازخورد مثبت گرفت. بعدا برای‌تان می‌گویم که چرا شعبده‌بازی برایم بسیار مهم و فراتر از سرگرمی‌است. می‌توانم در این زمینه حتی کتابی بنویسم اما به نوشتاری بسنده خواهم کرد.
بعد از درآوردن ته شعبده بازی، سراغ دوربین مخفی از نوع prank رفتم و حدود یک ماه به شکلی افراطی و پیگیرانه، تمام prank‌های جذاب و غیرجذاب و… را بلعیدم.
تماشای این حجم عظیم از prank گذشته از وجه سرگرمی‌اش، برای من حاوی نکاتی اساسی درباره وجوه جامعه‌شناختی و روانشناسانه است. از جمله این که چه‌قدر میزان بزهکاری و ارتکاب به دزدی در جوامع پیشرفته هم بالاست. و این‌که چه تفاوت معناداری میان واکنش و رفتار سیاه‌پوستان و سایر نژادها در مواجهه با شرایط بحرانی یا خاص وجود دارد. صحبت کردن از سیاه‌پوستان در شرایط فعلی شبیه سخن گفتن از‌هالوکاست است. ژست لیبرال اجازه هیچ نقدی در این باره نمی‌دهد. انگ نژادپرستی آماده چسبانیدن بر پیشانی گوینده هر سخنی درباره سیاهان است. اما از این فریبکاریهای نمایشی (که نقاب پلشت آزادمنشی‌اند) که بگذریم، تماشای حجم خشونت و بزهکاری و بطالتی که در سیاهان در انبوهی از prank‌ها دیدم، برایم شگفتی‌آور بود. انسان‌هایی به‌شدت بی‌تحمل، آماده‌به‌خدمت برای تفنگ و چاقو کشیدن و مشت زدن به فک و دماغ دیگران. با بی‌رحمی‌و خشونتی باورنکردنی و فراتر از انتظار. و آمادگی عجیب و غریب برای دزدیدن مایملک دیگران به طرفه‌العین (حتی کسانی که فقیر نیستند).
نقش انکارناپذیر ژنتیک در خصوص خلق‌وخو به کنار. اما آیا نارواست اگر بگوییم که حتی ایالات متحده هم به‌رغم همه ادعاهای کرکننده‌ی‌هالیوود و سی‌ان‌ان و ای‌بی‌سی، و نمایش پرهزینه و هشت‌ساله‌ی ریاست اوباما (که کم‌ترین هزینه‌اش به آتش کشیدن خاورمیانه بود) نتوانسته از زیر سایه نژادپرستی و احساس سرخوردگی و نفرت ریشه‌دار سیاهان از سفیدپوستان بیرون بیاید و به جای عادی جلوه دادن رابطه میان نژادها، آن را حقیقتا عادی کند؟
و آیا جز این است که انتخاب ترامپ از سوی سفیدپوستان شوونیست و پاتریوتیک و نژادپرست آمریکا (با استعارت از ادبیات احمقانه روزنامه مزخرف کیهان) مشت محکمی‌بر دهان گفتمان سیاه‌سالاری‌هالیوود بود؟
بهار امسال وقتی نقدی با همین محتوا بر فیلم get out (فیلمی‌بی‌اندازه احمقانه و سیاه‌سالارانه) برای مجله فیلم نوشتم چند روز بعد مدیر مسئول مجله به من زنگ زد و صراحتا پرسید که آیا از طرف وزارت اطلاعات تحت فشارم یا مزدور روزنامه کیهان شده‌ام؟
ایشان مواضع من را ضدآمریکایی و هم‌سو با کیهان دیده بودند در حالی که چشم بر انبوه نقدها و نوشته‌های یک دهه اخیرم بسته بودند که قطعا هیچ سنخیتی با کیهان نداشت بلکه همواره حاوی نقدهای بی‌پروا به خفقان و سانسور و کوته‌بینی متولیان بود. در این یک مورد هم علیه (آمریکا) چیزی ننوشتم که اگر می‌نوشتم هم دلیلی بر مزدوری نبود بلکه علیه فریبکاری دموکرات‌ها نوشتم که برخلاف ادعاهای فریبنده و انسان‌دوستانه‌شان عامل سیاه‌روزی خیلی‌ها از جمله ما ایرانی‌ها بوده‌اند: از جیمی‌کارتر پلشت تا اوبامای ابلیس‌صفت که دستش آغشته به خون بیگناهان بسیار در مشرق‌زمین است که برخی را من و شما خوب می‌شناسیم؛ بر آسفالت پایتخت کرختی و غم.

مرور سال ۹۵

در نگاه غیرشخصی

انتخاب ترامپ به عنوان رییس‌جمهور ایالات متحده رخداد بسیار مهمی‌بود. شخصا از شکست درخشان دمکرات‌ها و رسانه‌های دروغگوی پرشمارشان خرسند شدم. هم‌چون فیلسوف محبوبم اسلاوی ژیژک از انتخاب ترامپ استقبال کردم اما برخلاف او باور نداشتم که ترامپ یک آشغال مزخرف است. ترامپ یک فرصت استثنایی است برای اندیشه‌ورزان ساحت سیاست. با پوپولیست‌هایی مثل احمدی‌نژاد و اردوغان تفاوت‌های بنیادین دارد و صراحتش در بیان واقعیت‌های همیشه‌سرکوفته و سماجتش در اجرای باورهایش، ستودنی است. نمی‌دانم دستاورد حضور او چه خواهد بود چون به عوامل پرشماری وابسته است که در کنترل خود او نیست. اما می‌دانم که پارادایم این مقطع تاریخی در تمام کشورها، پررنگ شدن دوباره ناسیونالیسم و کم‌رنگ شدن ادعاهای دروغین جهان‌وطنی خواهد بود.

در عرصه داخلی، کشورمان ثباتی نسبی در اقتصاد و رکود و رخوتی فراموش‌نشدنی را در عرصه فرهنگ تجربه کرد. به لحاظ سیاسی هم به لطف فراگیر شدن ویرانگر و دیوانه‌وار تلگرام، فضایی نسبتاً باز و پرهیاهو را تجربه کردیم و حجم افشاگری‌ها و رودررویی‌های جناحی و گروهی، بی‌سابقه و تاریخی بود. دیگر هیچ‌کس از گزند نقد و تخریب (آن هم در بی‌رحمانه‌ترین شکل) در امان نیست. این لزوما به معنای آینده‌ای بهتر در عرصه سیاسی و اجتماعی نیست و اتفاقا می‌تواند یک دوره گذار بسیار ناخوش را به میان بکشد. اما در میان‌مدت، آثار درخشان و گرانبهای گشایش در فضای مجازی، به سود مردم و به زیان اقتدارگرایان و دروغگویان خواهد بود.

در نگاه شخصی

طبابت بیش‌تر وقتم را به خود اختصاص داد و هر روز (باور کنید هر روز) خدا را سپاس گفتم که از فعالیت مطبوعاتی بیرون زدم و به حیثیت و اعتبار شغلی خودم برگشتم. احترام دیدم و آقایی کردم و زیردست و مرئوس کسی نبودم. لازم نبود خودم را سانسور کنم. لازم نبود برای خوشایند کسی کاری کنم. حس خوب این موقعیت تازه و رو به تثبیت، چنان فزونی گرفت که انگیزه نقدنویسی را در مقطعی طولانی به کلی از دست دادم. در سال ۹۵ فقط یک نقد از من منتشر شد بر فروشنده (اصغر فرهادی). حالا که به پشت سر نگاه می‌کنم حس خوبی دارم از نوشتن آن مطلب و گمان می‌کنم اهمیتش و بهنگامی‌اش در آینده بیش‌تر آشکار خواهد شد (نشد هم به درک!).

اما در عرصه نوشتن، نه تنها بیکار نماندم که سال بسیار پرباری را پشت سر گذاشتم. رمانی (یا داستان بلند یا هر عنوان دیگر که بشود رویش گذاشت) با عنوان کاپوزی را به پایان بردم که در آخرین روزهای سال به تایید نشر مرکز رسید و قرار است در سال ۹۶ (احتمالا تابستان) منتشر شود. دوستداران خاص خودش را خواهد داشت و یقین دارم عده‌ای را بدجور مجذوب خواهد کرد. بلد نیستم جوری بنویسم که همه را خوش بیاید و لزومی‌هم ندارد. کاپوزی داستان بسیار نامتعارف و تودرتویی دارد. خالی از شوخ‌طبعی و طنازی نیست اما به وقتش وهمناک و گزنده است و جا به جا پیچش و تعلیق دارد. این مهم‌ترین دستاوردم در سال ۹۵ است و عاشقانه دوستش دارم.

نوشتن مهم بعدی برای فیلم‌نامه‌ای اتفاق افتاد که عنوانش هست: بوتاکس که به عنوان اولین فیلم بلندم به امید پروردگار در سال ۹۶ خواهم ساخت. روان‌شناسانه است. دقیقا از جنس دغدغه‌های کابوس‌وار همیشگی‌ام است که در نوشته‌های داستانی و غیرداستانی‌ام پیداست، کوششی در شناخت لایه‌های پنهان روان انسان و جذابیت‌های هولناک سرشت آدمیزاد. بوتاکس را جوری نوشتم که بتوانم با حداقل امکانات بسازمش اما برخلاف روال همیشگی‌ام (در فیلم‌نامه‌های قبلی که تا کنون شانس ساخته شدن نداشته‌اند) اصلا سراغ ساختارشکنی‌ روایی نرفتم. سعی کردم قصه را آن‌قدر بدیع و کوبنده کنم که نیازی به هیچ پیرایه دیگری برای تمایز از سینمای «جریان اصلی» نداشته باشم. حتما تصدیق می‌فرمایید که به عنوان یک منتقد، نیاز مبرم به چنین تمایزی هست. اما این بار به جای روشنفکربازی، از قصه‌پردازی کمک گرفتم. دوست داشتم فیلم اولم در عین خاص بودن، مخاطب عام داشته باشد و خوش‌بختانه نسخه نهایی فیلم‌نامه، چنین خصوصیتی دارد. با تهیه‌کننده‌ام در حال رایزنی برای تدارک مقدمات کار هستیم و بدون شتاب، به محض آماده شدن همه مقتضیات (از همه مهم‌تر، انتخاب بازیگر برای چند نقش‌ به‌شدت دشوار) فیلم‌برداری را شروع خواهیم کرد. پیش‌بینی‌ام اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۹۶ است. بوتاکس یک فیلم جنایی معمایی و به تعبیری دیگر یک تریلر روانشناسانه خواهد بود، از جنس همان سینمایی که مفتونش هستم.  

نقطه تاریک نوشتن در سال ۹۵ مربوط می‌شود به وبلاگ‌نویسی. اصلا انگیزه نوشتن برای این‌ یک رقم را نداشتم. کسی یا چیزی هم از راه نرسید که نظرم را برگرداند. در غلبه محض رسانه‌هایی مثل تلگرام و اینستاگرم و رکود وحشتناک تولید محتوا در فضای مجازی، و در گرایش مطلق به خلاصه‌خوانی، گمان نمی‌کنم جایی برای وبلاگ‌نویسی باشد. از این حیث، در یک وضعیت به‌شدت بد تاریخی به سر می‌بریم هرچند هم‌چنان باور دارم تلگرام و… عامه مردم را با مقوله خواندن آشتی داده و در ارتقای سطح آگاهی عمومی‌عوام بسیار موثر است اما در سوی دیگر، درصد قابل‌توجهی از نوجوان‌هایی را که به طور بالقوه می‌توانستند کتاب‌خوان و مقاله‌خوان شوند، به تباهی محض کشانده است. یقین دارم آمار کتاب‌خوانی به مراتب بدتر از سال‌های پیش است و در آینده‌ای نه چندان دور، نتایج فاجعه‌آمیز این وضعیت را در تمام وجوه اجتماعی و فرهنگی و سیاسی خواهیم دید.

بزرگداشت

برای من سوگواری برای درگذشتگان کاری به‌شدت عبث و مزخرف است. آدم‌ها مدتی زندگی می‌کنند و می‌میرند. طبعاً مرگ آن‌هایی که دوست‌شان داریم بیش‌تر ناراحت‌مان می‌کند چون دل‌مان برای‌شان تنگ می‌شود. اما عمر خود ما کوتاه‌تر از این است که به مصیبت‌ دیگران بگذرانیم. ما موظفیم بهترین خودمان را در طبق اخلاص بگذاریم و نگران عمر بی‌فایده خودمان باشیم. مرگ کسی که پتانسیلش را با بهترین کیفیت به فعل رسانده و ته کشیده یا فقط درجا می‌زند، اصلا نیازی به سوگواری ندارد. اما مرگ آن کس که هر فعلش، گشایش دریچه‌ای تازه برای کشف معنای انسان و هستی است و میانه‌ای با درجا زدن ندارد، باید که غم‌انگیز باشد. برای من فقط یک مرگ در سال ۹۵ غم‌انگیز بود و تا روزی که زنده‌ام غم‌انگیز باقی خواهد ماند. با هر آفرینش او، گستره تازه‌ای از هستی انسان معنا می‌گرفت. با مرگش محروم شدیم از کشف بیش‌تر این دنیای بد باطل. او عباس کیارستمی‌بود و مرگش برای بشریت، فقدان و حسرتی ابدی است.

به بهانه درگذشت‌هاشمی‌رفسنجانی

درگذشت آقای‌هاشمی‌رفسنجانی، فرصتی است به‌هنگام و لازم برای درنگ بر یکی دو ویژگی عجیب وضعیت سیاسی کنونی ایران.‌هاشمی‌رفسنجانی به‌تنهایی یعنی نیمی‌از تاریخ انقلاب اسلامی‌ایران. مرگ او مرگ یک روحانی معمولی یا یک سیاست‌مدار نیست. فقدان او یعنی حذف و غیاب همیشگی یک نیروی متعادل‌کننده. این متن از زاویه‌ی نگاه یک سرسپرده به حکومت ایران یا فردی معترض به موجودیت آن نوشته نشده است. تلاش می‌کنم وضعیت موجود را فارغ از دل‌بستگی‌های خودم توصیف کنم وگرنه وجود تعادل در سیستم موجود برای هر نحله‌ی فکری معنای متفاوتی دارد. نان یا آرمان یکی در عدم تعادل است و نان و آرمان دیگری در تعادل و ثبات. همین‌جا نخستین ویژگی بارز نظام جمهوری اسلامی‌به شکلی ضروری به میان می‌‌آید. آیا این نظام متکی بر یک بینش و نگرش مدون و یا رویکرد احزاب با مرامنامه‌ی قاطع و‌ شفاف است یا متکی به سلیقه و بینش شخصی افراد؟

بی‌تردید متکی به فرد بودن نظام جمهوری اسلامی، یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایش است. تمام کنش‌مندی و سیاست‌‌ورزی‌هاشمی‌رفسنجانی، محصول ویژگی‌های سرشتی شخصیتی او به علاوه‌ی آمیختگی‌اش با تجربه‌های زیست‌روانشناسانه‌ی منحصربه‌فرد خود اوست. او از دل یک آکادمی‌یا پرنسیب حزبی خاصی بیرون نیامده بود و خودش هم کسی را به شکل آکادمیک یا با تدریس خصوصی پرورش نداد. این‌چنین است که تمام ویژگی‌های خاص او که موجب تصمیم‌گیری‌هایی شد که اثرات بسیار تعیین‌کننده و قاطعی بر سرنوشت چند ده میلیون ایرانی در چهار دهه اخیر گذاشتند، در کالبد و هویت یک شخص دیگر متجلی نخواهد شد. او به سادگی، نماینده‌ی برداشت (اجتهاد) خودش بود و اغلب تصمیم‌های تاریخ‌سازش در مقاطع مختلف (ریاست مجلس، ریاست جمهوری و…) پیشینه‌ی حزبی یا اتکا به خرد جمعی نداشت. چنین قضاوتی را می‌توان به اغلب تاریخ این چند دهه تعمیم داد. آیت‌الله مصباح یزدی فقط یک نفر است. آیت‌الله شاهرودی فقط یک نفر است. آیت‌الله خلخالی فقط یک نفر بود. آیت‌الله بهشتی و آیت‌الله مطهری فقط و فقط یک نفر بودند و… و… و… . از این روست که دیگر هرگز کسی با ویژگی‌های آقای خلخالی و گستره‌ی تاریخ‌ساز تصمیم‌‌گیری‌های قاطع و تیز ایشان در جمهوری اسلامی‌دیده نشد. کافی بود در همان مقطع یک فرد دیگر به جای خلخالی تصمیم می‌گرفت تا بر پایه‌ی تفاوت در احساس و ادراک، نتیجه‌ی دادرسی، به‌مراتب آسان‌گیرانه‌تر یا سخت‌گیرانه‌تر شود. این را نباید به معنای خودمحوری و خودسری مطلق دانست. نکته اساسی این است که همه‌ی جوانب تصمیم‌گیری‌های رجال بزرگ نظام، هرگز فارغ از سایه‌ی سنگین سلایق و ویژگی‌های شخصی نبوده است. این را نه لزوماً در سطوح بالای مدیریت، بلکه در خردترین نهادها مانند اداره‌ی پست یک شهرستان کوچک و دورافتاده هم می‌توان دید. با تغییر رییس چنین اداره‌ای، تقریباً همیشه یا دست‌کم تا هر جایی که خلأ قانونی وجود داشته باشد (که معمولاً خیلی زیاد وجود دارد!)، با تصمیم‌هایی بسیار شخصی و سلیقه‌ای و عجیب روبه‌رو خواهیم بود. ساختار مدیریتی در ایران کنونی، این اجازه را بی‌رحمانه به دون‌پایه‌ترین مدیران هم می‌دهد که سلیقه خود را به نحوی افراطی و بی‌مهار در اغلب تصمیم‌ها به کار بگیرند؛  سلیقه‌ای که می‌تواند به‌راحتی موجب تیره‌بختی یک عده و رونق بازار عده‌ای دیگر شود، آن هم در بستری متعارض با قانون. باری، بر این باورم که کیفیت و محتوای سیاست‌ورزی آیت‌الله رفسنجانی که اساسی‌ترین نقش را در شکل‌گیری ایران کنونی داشته است با غیاب جسمانی او برای همیشه از عرصه‌ی سیاست ایران رخت برمی‌بندد و هیچ بدیلی نخواهد داشت. با مرگ ایشان که حتی در فقدان اقتدار سالیان دور هم نقشی تعیین‌کننده در مناسبات سیاسی داشت، ما پا به دوران تازه‌ای از تاریخ انقلاب گذاشته‌ایم.

بررسی سیر و سلوک روحانیت و برون‌داد آن در جامعه، آشکارا نشان می‌دهد که در چند دهه‌ی اخیر، گرایش روحانیت به سمت دوری از زندگانی مردم و اتخاذ راهکارهای دافعه‌برانگیز و خوانش سختگیرانه و خشونت‌بار از دین نبوده است. این ویژگی را به‌خصوص به شکلی امیدوارکننده در نسل جوان روحانی می‌توان دید که به شکلی واقع‌بینانه، رفاقت با دستاوردهای مدرنیته و قرابت با سرزندگی و شوخ‌وارگی نسل جوان را به عبس و یبس نالازم مسبوق به سابقه ترجیح داده‌اند و دست‌کم درظاهر می‌کوشند خود را از جنس و شکل خیل مردم این زمانه، نشان دهند. از این روست که محال است روحانیونی با قهر و غضب و نگاهی تنگ و سخت به زندگی، از دل این مناسبات اجتماعی ظهور کنند و قرائتی داعش‌پسند و دافعه‌برانگیز از دین ارائه کنند و انتظار موفقیت و جلب نظر هم داشته باشند. نظیر این گرایش را در مذهبی‌های مدرن هم می‌توان دید که به پیروی از مراجع خود، نگاهی آمیخته با واقع‌بینی و عطوفت، به مختصات این روزگار دارند.‌هاشمی‌رفسنجانی احتمالاً از این حیث، از زمانه‌ی خویش بسی پیش بود (مثلاً او تنها روحانی نامداری است که همسر و دخترانش را به‌آسانی در انظار دیده‌ایم و از این حیث، احتمالا در آینده هم هرگز نمونه‌ی مشابهی نخواهیم داشت) و در یک دهه اخیر، غلظت بیش‌تری به این ویژگی سرشتی بخشیده بود و می‌توانست سخت‌گیری‌های بی‌انعطاف دوران ریاستش بر دولت (که مصادف با هجمه به هر صدای مخالفی بود) را تلطیف کند و نزد مردمِ خسته از سخت‌گیری، محبوب یا محبوب‌تر از گذشته‌ها جلوه کند. شوربختانه، مخالفان پرسروصدای رفسنجانی در تریبون‌های متعدد، هرگز به این صرافت نیفتادند که برای کم‌رنگ کردن محبوبیت او، رویه‌ای چون او پیشه کنند و برعکس، به شکلی عجیب چاره را در سخت‌گیری روزافزون بر مردم دیدند و البته هنوز هم دلیلی برای نمایش اندکی محبت و عشق نمی‌بینند. در این دوقطبی عجیب، به جای تلاش برای به دست آوردن حب مردم، فقط حلقه‌ی زندگانی مردم عادی تنگ‌تر می‌شود؛ مردمی‌که به گواه آمارها، از محزون‌ترین و افسرده‌ترین مردمان زمین‌اند. به این ترتیب، بخشی از محبوبیت فزاینده‌ی رفسنجانی در یک دهه اخیر، حاصل خصومت عجیب مخالفانش با مردم است که فقط برای مردم شاخ و شانه می‌کشند و بی‌وقفه از درگاه تهدید و ارعاب سخن می‌گویند. این یکی از شگفتی‌های بزرگ مناسبات سیاسی ایران است که در هیچ کشوری نظیرش را نمی‌توان یافت؛ چون همه‌جا رقابت بر سر جذب مردم است!

ما، زندگی اجتماعی و اثر پروانه‌ای

حتما درباره اثر پروانه‌ای چیزهایی می‌دانید. این مفهوم دراین‌باره است که هر رخداد کوچک و بی‌اهمیتی در هر جای کره زمین می‌تواند اثری شگرف و هولناک به دنبال داشته باشد. به تاریخ که نگاه کنیم بسیاری از رخدادهای مهیب بر پایه رخدادهای خیلی خرد شکل گرفته‌اند یا درست‌تر بگوییم، پیامد یک تصمیم یا اتفاق خیلی شخصی بوده‌اند. نمونه شاخصش شروع جنگ جهانی اول است و راننده سفیر که یک خیابان را اشتباه پیچید و… . یا نمونه عجیب مربوط به محبوب‌ترین رییس جمهور تاریخ ایالات‌متحده، جان اف کندی که به دلیل آسیب ورزشی در دوران دبیرستان ناچار بود کرستی به کمر ببندد که تا میانه قفسه سینه بالا می‌آمد. روزی که کندی ترور شد (و قطعا سرنوشت سیاسی همه کشورها به این رخداد گره خورد) همین کرست نقش اساسی را در مرگ او ایفا کرد. شلیک اول به کندی اصابت نکرد و واکنش طبیعی او باید این می‌بود که سرش را بدزدد و سریع برود زیر صندلی. اما آن کرست شق‌ورق که محافظ ستون فقرات کندی بود و او را عصاقورت‌داده نگه می‌داشت، ابدا اجازه چنین حرکت منعطفانه‌ای را به او نمی‌داد. نتیجه این شد: کندی همان‌طور سیخ نشست و گلوله دوم مغزش را ترکاند.

از عرصه پشمکی اما بزرگ‌نمای سیاست و تاریخ که بیرون بیاییم، ما در زندگی روزمره هم بی‌وقفه در معرض اثرگذاری بر سرنوشت دیگران هستیم، گاهی با رفتار و واکنش فعالانه و گاهی با انفعال. ما به‌رغم تمام دل‌زدگی از همنوعان جهان‌سومی‌و کرختی ذاتی برای هر حرکت فعالانه، دست‌کم باید در حیطه خانواده و دوستان نزدیک خود بار مسئولیت بر دوش بکشیم. وقتی در برابر موفقیت یا پیشرفت یک همنوع، مطلقا سکوت می‌کنیم (چه از سر حسادت یا چه از سر نادانی ذاتی) اثر منفی مهمی‌بر سالیان پیش روی زندگی او می‌گذاریم. وقتی از همدردی با کسی که یقین داریم نیازمند همدردی است دریغ می‌کنیم، قطعا عامل مهم و مخربی در ادامه مسیر زندگی او خواهیم بود. وقتی میدانیم با اندکی کمک، می‌توانیم تراز زندگی یک دوست را جابه‌جا کنیم و او را به عرصه‌ای تازه بیاوریم و از این دریغ می‌کنیم یا به خودمان می‌قبولانیم که مشکل او هیچ ربطی به ما ندارد، از یک قاتل زنجیره‌ای هم بی‌رحم‌تر و هراسناک‌تریم.

اگر دقت کنید، ما اغلب در خصوص نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مان (خواه برادر یا دوست یا همکار) همین شیوه انفعالی را در پیش می‌گیریم چون در خیالمان، انفعال یعنی انجام ندادن یک کار و خب نتیجه‌اش این می‌شود که ما در بدترین حالت، کاری علیه کسی نکرده‌ایم. اما این فقط خودفریبی بزرگی است که مرز انسان و اهریمن را مخدوش و مبهم می‌کند.

حساب اثرگذاری فعالانه که جداست. وقتی وسط صحبت مشتاقانه کسی، همه جور بی‌اعتنایی به او می‌کنیم که احساس کند حضورش اضافی است یا وقتی دل‌بستگی کسی یا کاستی ظاهری‌اش را به سخره می‌گیریم، پلشت‌ترین جاندار این زمین بی‌عدالتیم.

بله، ما پیوسته فعالانه و منفعلانه بر اطرافیانمان اثر می‌گذاریم و اغلب، اثر منفی…. استعدادی را در نطفه خفه می‌کنیم. فردی آرام و سربه‌زیر را گرفتار عقده و خشونت می‌کنیم. یک نفر را با بی‌اعتنایی به سوی خودکشی یا خودویرانگری سوق می‌دهیم و… و در تمام این موارد اصلا خودمان را دخیل در سرنوشت دیگران نمی‌دانیم.

 این‌گونه است که جهان سوم، جای متعفنی برای زیستن است. جهان سوم یک جغرافیا نیست، یک خط مشی زندگانی است. هوایی است که در آن بار بیهوده‌ی تن به دوش می‌کشیم.