در آغاز سال ۹۳

IMG_1404

عکس از لیلا بهشاد

یک

مطلبی که در آغاز سال ۹۲ نوشتم امیدوارانه بود. اما سال ۹۲ برای من سال خوبی نبود و هر بار که چشمم به آن مطلب می‌افتاد خجالت می‌کشیدم. اما هرچه بود گذشت و من هم بیهوده احساس شرمندگی می‌کردم. ما آدم‌ها محصورتر و محدودتر از آنیم که بتوانیم حکمت هستی را دریابیم. بسیاری از ناگواری‌ها به سان داروی تلخی هستند که آینده را ضمانت می‌کنند و آدمیزاد را نسبت به مصائب ایمن می‌سازند. امیدوارم سال بعد سالی سرشار از رخدادهای مبارک باشد.

دو

در پایان سال ۹۲ به شش سال فعالیت مطبوعاتی‌ام پایان دادم. دوره‌‌ی گذاری بود که باید طی می‌کردم و درنگ بیش‌تر در آن اصلا بخردانه نبود. ترک فعالیت مطبوعاتی به این معنا نیست که دیگر درباره‌ی سینما نخواهم نوشت؛ برعکس، در سال پیش رو برای انتشار کتابی تحلیلی درباره‌ی سینما دست‌به‌کار خواهم شد و نگارش کتاب بعدی را هم آغاز خواهم کرد. تدارک نخستین مجموعه شعر و مجموعه داستان بعدی هم در دستور کارم هست. با این حال، به یاری پروردگار عمده فعالیتم در سال آینده در زمینه‌‌ای جز نوشتن خواهد بود که به وقتش خبرش منتشر خواهد شد.

سه

آدمیزاد نان دلش را می‌خورد. دل‌تان دریایی و روزگارتان سبز. سال نو مبارک.

——-

اگر وقت و حالش را داشتید از آغاز فروردین (جمعه) به سایت آدم‌برفی‌ها هم سر بزنید.  برای نوروز مطالبی را تدارک دیده‌‌ایم. 

در پایان سال ۹۲

یک

شاید مشکل از من است اما گمان می‌کنم دیگر حتی به ضرب و زور هم نمی‌شود حال و هوای عید را در این وضعیت بد اجتماعی و اقتصادی ایجاد کرد. طبعا بخش مهمی‌از مردم هر سرزمین آدم‌هایی کم‌هوش هستند که به حقیرترین چیزها دل‌خوش‌اند و اصلا درک روشنی از واقعیت زندگی‌ جاری در پیرامون‌شان ندارند. احتمالا مشکل از نگارنده است که از وقتی خودش را شناخته بسیاری از دل‌خوشی‌های این مردم برایش کم‌ترین جذابیتی نداشته‌اند و در پویش پوچ زندگانی روزمره برای لقمه‌ای نان (به قیمت زیر پای هم را خالی کردن و سر یکدیگر را زیر آب کردن و خودفروشی و…) هیچ لطف و طراوتی ندیده است. پای حرف این مردم که بنشینی همان نق‌های همیشگی درباره‌ی گرانی و تورم و… است یا گلایه از سکون و رخوت و… و کم‌تر کسی است که برای رهایی از وضعیت مضحک زندگی‌اش دست به کاری بزند. برای گریز از مهلکه‌ی یک زندگی بی‌حاصل جسارتی باید.

دو

از اوایل اسفند همکاری‌ام با مجله فیلم را در همه زمینه‌ها قطع کردم؛ از دستیاری سردبیر تا نوشتن نقد. ادامه‌ی این همکاری در حالی که دیگر آن آدم چشم‌وگوش‌بسته و معذور و بی‌خبر سه سال قبل نبودم، فراتر از غرور و تحملم بود. کلا هم نقدنویسی را بوسیدیم و واگذاشتیم به مشتاقان پرشمارش. به اندازه کافی نوشتیم و حاصلش را هم دیدیم. به امید پروردگار می‌روم دنبال نان که خربزه آب است.

سه

سال ۹۲ سال بسیار پرچالشی در زندگی‌ام بود. رخدادهای ناگوار بسیاری برای من داشت که از آغاز تا پایان سال هم گریبانم را رها نکرد. اما مهم این است که من هنوز زنده‌ام و پر از انرژی. بسیار خوش‌حالم که لااقل با رها کردن کار عبث و بی‌معنای ژورنالیستی (در تیراژی به‌راستی حقیر در یک کشور جهان‌سومی‌فرهنگ‌ستیز) در آخرین روزهای سال یک چرخش اساسی دیگر به زندگی‌ام دادم.

به امید روزهای بهتر

جشن منتقدان و مطبوعات سینمایی ۱۳۹۲

هفتمین جشن منتقدان سینمای ایران و سومین جشنواره مطبوعات سینمایی هم‌زمان برگزار شد و مثل دو دوره قبل این بار هم داوران مرتکب این یادداشت را شایسته دریافت جایزه دانستند. هرچند نفس جایزه گرفتن خوب است اما با عرض پوزش، سطح خودم را بالاتر از این جایزه‌ها می‌دانم و گذر زمان هم نشان خواهد داد که چه کسی با فاصله‌ای بسیار از بقیه «در این مقطع زمانی» بهترین نقدها و تحلیل‌ها را نوشته و به یادگار گذاشته. به هر حال جایزه‌دهندگان به تنوع اهمیت می‌دهند و این ذات هر جایزه‌ای است و همین‌ که در تنوع نام‌ها در سه دوره اخیر در هر حال نتوانسته‌اند از کنار نوشته‌های من بگذرند نشانه بسیار خوبی است. دیگران جای‌شان با هم عوض شده و من تنها آدم ثابت این جایزه‌ها در هر سه دوره بوده‌ام. ممنون از داوران محترم. بگذریم.

کم‌ترین حسن این جایزه این بود که یک سری دی‌وی‌دی آرشیو ۴۵۰ شماره‌ی مجله «فیلم» به برگزیدگان دادند (یا لااقل به من که دادند) و مجموعه ارزشمندی که به‌اشتباه فکر می‌کردم به دلیل فعالیت در مجله «فیلم» لایق دریافت یک نسخه‌اش هستم (و گویا نبودم) بعد از ماه‌ها غیرمستقیم به دستم رسید. به‌هرحال من یک مجله‌فیلم‌باز فطری و ابدی هستم حتی اگر خود عزیزان مجله عنایتی نداشته باشند. البته همین بی‌محلی‌ها جزئی از سازوکار ناز و نیاز است و ما هم که در این عشق دیرینه کم نمی‌آوریم.

مرور چند نکته را ضروری می‌دانم:

– بسیاری از جمله نگارنده بر این عقیده‌اند که بهتر است هرچه زودتر جشن مطبوعات سینمایی از جشن منتقدان جدا و به شکلی مستقل و آبرومندانه برگزار شود تا زیر سایه‌ی جشن دوم نباشد. شرح و تفصیل نمی‌خواهد. بهتر است دیگر.

– انجمن منتقدان بسیار مظلوم است و صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌دارد. وقتش است با اتخاذ تدابیری درست و بهره‌گیری از شیوه‌های رایزنی دیپلماتیک، بودجه یا تنخواه مناسبی برای برگزاری این جشن‌ها به شیوه‌ای شایسته‌تر و اهدای جوایزی متناسب با کوشش قشر محروم و آسیب‌پذیر نویسنده فراهم شود یا حامیان مالی بهتری جذب کار شوند. ادامه این روند با این جایزه‌های بسیار ناچیز واقعا خستگی را از تن هیچ قلم‌داری به در نمی‌کند.

– رأی‌گیری به شیوه‌ی آکادمی، راهکار مطلوب و کارآمدی است که خوش‌بختانه انجمن در دو دوره گذشته جشن منتقدان به آن متوسل شده. اما پیشنهاد من این است که برای رفع برخی ابهام‌ها و سوءتفاهم‌ها نام عزیزانی که در هر دوره رأی داده‌اند دست‌کم در سایت انجمن ثبت شود. حضور عزیزانی که سابقه مطبوعاتی خاصی ندارند در انجمن، این شائبه را به وجود آورده که آیا هر کس به صرف حضور در انجمن امکان شرکت در رأی‌گیری را دارد؟ خود من پاسخ این پرسش را می‌دانم اما بد نیست برای شفاف‌سازی قضیه، کاری شود.

– جایزه منتقدان برای سینماگران اهمیت بسیاری دارد اما بسیاری از سینماگران ایرانی به معنای واقعی دودوزه‌بازی می‌کنند. هروقت منتقدی کارشان را تحسین کند او را به عرش می‌برند و هروقت کاستی اثرشان را یادآور شود بی‌درنگ می‌گویند که اصولاً نقد نمی‌خوانند و نقد برای‌شان اهمیتی ندارد. واقعیت این است که سینما بدون بازتاب رسانه‌ای کم‌ترین لطفی ندارد و سینماگر مانند هر هنرمند دیگر برای دیدن بازتاب کارش پرپر می‌زند. سال‌ها باید بگذرد تا این دودوزه‌بازی بی‌اثر شود و انجمن منتقدان به‌درستی در این راه مؤثر و تعیین‌کننده است و خواهد بود.

بودیم و شدیم

گاهی از فرط بطالت و بیکاری یا شاید هم دل‌تنگی، سایتم را شخم می‌زنم یعنی پست‌های قدیمی‌ام را به شکل تصادفی می‌خوانم و اگر کامنتی داشته باشند با دقت مرور می‌کنم که ببینم آن روزها چه حس‌وحالی برقرار بود. نتیجه غم‌انگیز است. چه بودیم و چه شدیم. همیشه از دست می‌رویم؛ از دست می‌دهیم و اغلب جای‌گزینی در کار نیست. آدم‌های بسیاری در این سال‌ها آمدند و رفتند. بعضی‌ها جوشان آمدند و خیلی زود سرد شدند. بعضی‌ها ناگهان غیب‌شان زد.

این آن سوی ماجراست. این سو، دست‌کم من عذاب وجدانی ندارم چون همیشه بوده‌ و نوشته‌ام. آهسته و پیوسته رفتن، کار بسیار بسیار دشواری‌ست آن هم برای «ایرونی‌»های کم‌رمق و دمدمی‌مزاج اما من در حد بضاعتم تلاش کردم در این روزنوشت محققش کنم و فکر می‌کنم ناکام نبوده‌ام. با آدم‌های مودی و متغیرالحال ناسازگارم. من یا کاری را شروع نمی‌کنم یا اگر شروع کنم به‌راحتی کوتاه‌بیا نیستم.

قطعا پیش خودم به دلایل این وضعیت فکر می‌کنم اما بی‌خیال؛ گفتنش بیهوده و مکرر است. فقط خواستم یادی کرده باشم از روزهای خیلی بهتر در مقایسه با این روزهای راکد و مردابی. چیز تازه‌ای نیست. در زندگی هم همیشه رسم بر افتراق و دوری بوده: بهترین دوستانم را همسران‌شان پس از ازدواج، از من (و بقیه دوستان‌شان) مصرانه دور کردند؛ کاری که همسر مهربانم هرگز با دوستانم نکرد. این فقط یکی از دلایلی است که از بسیاری از زن‌ها متنفرم. سربازی اجباری چند تا از بهترین دوستانم را در پربارترین دوران هم‌‌نشینی‌مان برای مدت‌های طولانی از من دور کرد و در بازگشت از آن جهنم، نه حسی از زندگی در وجودشان مانده بود و نه شوقی برای دوستی. هرکس که زیادی تحویلش گرفتم و در محضرش فروتنی کردم برایم شاخ شد و گستاخی پیشه کرد. هرکس که خدمتی صادقانه نثارش کردم تیپا نثارم کرد. قبلا تعجب می‌کردم چون خام بودم و نادان. حالا می‌دانم که این فقط مختص من نیست بلکه رسم طبیعی زندگانی است به‌خصوص در کشور مقدس ایران. ما همیشه از دست می‌دهیم. آن‌قدر تنها می‌شویم یا آن‌قدر خواسته و ناخواسته تنهای‌مان می‌گذارند که اگر به بزرگ‌ترین موفقیت‌ها در زندگی هم برسیم دیگر کم‌ترین حلاوتی ندارد. جشن تولدی را تصور کنید که هر سال به شکل انفرادی برگزار شود؛ حقا که باید …ید به چنین جشنی.

این چند سال و به‌خصوص پس از انتخابات ۸۸ آواری از افسردگی و ناامیدی بر سر ساکنان سرزمین مقدس ایران افتاد. بدتر و بدترتر شدیم. برچیده شدن بساط دولت دروغ در بهار امسال، کمی‌امیدوارمان کرد که شاید از این «دپرسیون جمعی» بیرون بیاییم. شاید هنوز برای داوری زود است. شاید باید زمان بیش‌تری بگذرد تا زخم‌ها ترمیم بیابند. شاید دوباره مثل گذشته دور هم جمع شویم؛ با هم سخن بگوییم. فقط شاید.

من و گربه و ضرورت تغییر

دوست بامعرفتم شاهد طاهری تعجب کرده که از گربه‌ها عکس گرفته‌ام و قربان‌شان رفته‌ام (چند سال پیش گفته بودم که از گربه بدم می‌آید). می‌گوید این تغییر به چشمش آمده چون برایش مهم بوده‌ام. ممنونم از نکته‌سنجی‌ و دقت نظرش اما او احتمالا از تغییرهای بزرگ‌تری بی‌خبر است. گاهی آدم‌ برای رسیدن به کمال تغییر می‌کند. خیلی وقت‌ها هم تغییر می‌کند چون چاره دیگری ندارد؛ مثلا زندان آدم چاق (و البته بامزه‌ای) مثل محمدعلی ابطحی را هم لاغر می‌کند؛ کاری که هیچ رژیم لاغری‌ای نمی‌توانست بکند یا علی دایی بعد از آن همه فحش‌کشی با رویانیان به دلیل عشق به پرسپولیس (پول که اصلا مطرح نیست!) دوباره کنارش می‌نشیند و همه حرف‌های قبلی‌اش درباره سردار را تبدیل به حرف مفت می‌کند. و هزار مثال دیگر.

بارها قصه رشادت‌ آدم‌ها در شرایط سخت (جنگ، خشک‌سالی، بلایای طبیعی، زندان و…) را خوانده‌ایم و بر شرف‌شان درود فرستاده‌ایم و ته دل‌مان زمزمه کرده‌ایم که ما ضعیف‌تر از آنیم که در شرایطی مشابه چنان کارهای بزرگی بکنیم. اما این خودکم‌بینی در بسیاری از موارد نادرست است چون آدمیزاد وقتی در شرایط خاص قرار بگیرد به‌سرعت با آن سازگار می‌شود. از یکی پرسیدند «چه‌طور این همه سال پشت میله‌های زندان صبر پیشه کردی؟» و او با لبخندی گفت: «مثلا اگه صبر نمی‌کردم چه غلطی می‌تونستم بکنم؟!»

گمان می‌کنم آدم عاقل هرجا که جاده بپیچد حتی اگر دلش نخواهد مجبور به پیچیدن است وگرنه سر از دره درمی‌آورد. میزان انطباق‌پذیری ما با شرایط مضحک حاکم بر زندگی‌ معمولاً در محدوده توانایی ذاتی جانداری به نام انسان است که برای دوام آوردن، خیلی زود یاد می‌گیرد کجا جاخالی بدهد، کجا سرش را بدزدد، کجا جست بزند، کجا سر بخورد و کجا بچسبد بیخ دیوار. انسان حتی یاد می‌گیرد کجا شل کند و لذتش را ببرد. چون‌که صد آمد نود هم پیش ماست.

تغییر فوق‌الذکر که مسیرش از آرمان به واقعیت است فقط یک جور تغییر است. تغییرهای ملا‌یم‌تری هم داریم. مثلا ممکن است در بچگی از کله‌پاچه بدمان بیاید ولی سال‌ها بعد عاشق بوی عجیب‌وغریبش بشویم. یا ممکن است در بچگی طرفدار استقلال باشیم و بعدا که عقلی به کله‌مان بیفتد پرسپولیس را بپسندیم. درواقع ذائقه انسان مستعد تغییر است به هزار و یک دلیل. امکان دارد دل‌نشین‌ترین موسیقی به دلیل تداعی یک خاطره بد، به‌کلی نفرت‌انگیز شود. راه ساده‌تری هم هست: موسیقی محبوب‌تان را به عنوان زنگ موبایل‌تان بگذارید. خیلی زود حال‌تان از آن به‌هم خواهد خورد. ممکن است دیدار یک چهره مشهور (شاعر، نویسنده، بازیگر، فیلم‌ساز و…) علاقه به او را به نفرتی عجیب تبدیل کند. (در این مورد واقعا همیشه به دوستان جوانم هشدار می‌دهم که از نزدیکی به مشاهیر محبوب‌شان جدا پرهیز کنند چون صدی نود پس از مدتی طرف حسابی از چشم‌شان می‌افتد.) و هزار مثال دیگر.

ما همیشه در حال تغییریم. دوست من نشانه‌ای از تناقض را در من کشف کرد، اما تغییر در ذات آدمیزاد است. اگر امروز فهرست ده فیلم محبوبم را بنویسم با فهرست چند سال قبل و فهرست چند سال بعد فرق اساسی خواهد داشت. ممکن است فیلم یا کتابی که چند سال قبل شیفته‌اش بودم حالا برایم بی‌ارزش جلوه کند. به همین دلیل از یک جایی سعی کردم از صدور حکم برای خوب یا بد بودن یک متن/اثر هنری پرهیز کنم و به جایش تحلیلی بنویسم که در هر حال و فارغ از گذر زمان قابلیت خواندن را داشته باشد. یعنی نقد ننویسم برای این‌که ثابت کنم فلان فیلم خوب است یا بد! یک بار خواننده‌ای در واکنش به نقدی از من گفت «چرا به فیلم‌برداری و بازی‌های فیلم اشاره نکردی؟» و من‌هاج و واج مانده بودم. خودم را کشته بودم که از منظری مطلقاً متفاوت به آن فیلم نگاه کنم و او دنبال کلیشه‌ای‌ترین رویکرد به یک فیلم بود. جمله‌هایی مهوع مثل این: «فیلم‌برداری خوب فیلم به‌خوبی در خدمت اثر است» یا «بازی‌های کنترل‌شده و خوب بازیگران، فضایی ملموس و باورپذیر خلق کرده»… آه! چه کسی حاضر است این مزخرفات را به عنوان نقد فیلم بخواند؟ پاسخش این است: تقریباً اغلب نقدخوان‌ها! واقعیتش این است که خود من هم گاهی مرتکب چنین اراجیفی شده‌ام و حالا با مرور برخی نوشته‌هایم عرق شرم می‌ریزم. نوشتن از بازی و فیلم‌برداری و… اتفاقا کار دشواری است و دانش و تسلط می‌خواهد اما تکرار اباطیلی مثل جمله‌های ذکرشده که اسمش تحلیل نیست. بله گاهی انسان با مرور گذشته‌اش شرمگین می‌شود و به سمت تغییر حرکت می‌کند.

از محمد قائد نقل می‌کنم: «اگر منظور از نوشتن، ایجاد تغییری هرچند اندک در نگاه و ذهن خواننده باشد، و اگر نویسنده به نوبه خود خواننده‌ی متون دیگران است، جای تردید و حتی نگرانی است که او ادعا کند توانسته تکانی در ذهن دیگران ایجاد کند اما شخصاً ذره‌ای تکان نخورده است.»

من هم مثل بسیاری از انسان‌ها عاشق شهرت و محبوبیت بودم. اصلا مگر کار در ادبیات و هنر چیزی جز تلاش برای تحسین‌طلبی است؟ اما از یک جایی با تمام وجود متوجه شدم شهرت و محبوبیت اموری ارادی نیستند. این جمله‌ی‌هابرماس همیشه آویزه گوشم بوده که «هیچ‌کس خودش نمی‌داند دشمن چه کسانی است» و برای خودم این‌‌طور تغییرش داده‌ام که «و البته کسی هم نمی‌داند دوست‌دارانش چه کسانی هستند.» تردید ندارم که همین دست کشیدن از دست‌‌وپا زدن، بزرگ‌ترین تغییری است که این سال‌ها در زندگی‌ام رخ داده. اتفاقی که بخواهد بیفتد می‌‌افتد. وقتی به واقعیت اجتماعم ایمان می‌آورم سطح توقعم حسابی پایین می‌آید. ممکن است بعد از مدتی دوباره این حس تسلی‌بخش را از دست بدهم و سرریز شوم اما باز هم کافی‌ست کمی‌به دوروبرم نگاه کنم تا آرام بگیرم. تیراژ حقیر کتاب و نشریات، تسلط محض سفله‌پروری و چاپلوس‌پروری بر تمام سطوح فرهنگی، توفیق عوام‌فریبی و سطحی‌نگری در همه عرصه‌ها، گروه‌بازی و حذف‌گرایی، نقش پررنگ جنسیت در پیش‌برد امور و… . خودمان را که نمی‌توانیم فریب بدهیم. به محض این‌که به واقعیت این چیزها ایمان بیاوریم، ناگزیر به تغییریم. باید بی‌خیال بسیاری از آرمان‌ها و آرزوها بشویم. از بسیاری از کوشش‌های بیهوده دست بکشیم. مواجهه با چنین واقعیتی یک انسان اندکی باهوش را به سمت کنش مقتصدانه می‌برد یعنی او ناچار می‌شود به جای هدر دادن بیهوده انرژی‌اش آن را به شکلی اقتصادی و حساب‌شده به کار بگیرد تا بتواند اندکی بیش‌تر دوام بیاورد. همین تغییر بسیار مهمی‌است. گاهی آدم‌ به سازش تن می‌دهد تا کارش پیش برود. گاهی باور خودش را پایمال می‌کند تا کارش راه بیفتد. این‌ها هم تغییرهای بسیار مهمی‌هستند. در شرایط نامناسب هر کسی راهی را برمی‌گزیند تا نابود نشود یا دیرتر نابود شود. اندک انسان‌هایی هم نابودی را به ماندن به هر قیمتی ترجیح می‌دهند.

همه به شکلی تغییر می‌کنند. آدم‌های محکم و لایتغیر بسیار نادرند. البته گاهی تغییر نکردن عین حماقت است. من از هر تغییری که زندگی را برایم دل‌پذیرتر کند و مستلزم دست کشیدن از باورها و اصولم نباشد استقبال می‌کنم. خدا کند تغییر من محدود به نوع نگاهم به گربه‌ها باشد و باورهایم را در برنگیرد.

یارکشی و بارکشی

گاهی بعضی کامنت‌ها را منتشر نمی‌کنم، گاهی بعضی از کامنت‌ها را با سانسور منتشر می‌کنم؛ هر بار به دلیلی. می‌دانم که شاید باعث رنجش کسی شود اما چاره‌ای نیست. همین تجربه‌ کوچک در مدیریت یک سایت شخصی و نیز سایت عجیب و غریب آدم‌برفی‌ها (خواهم گفت چرا عجیب و غریب) به عنوان دو رسانه، باعث شده که محدودیت و معذوریت هر رسانه‌ای را درک کنم. حالا خیلی راحت با چاپ نشدن گه‌گاه نوشته‌هایی که زحمت بسیار برای‌شان کشیده‌ام کنار می‌آیم. حالا با تمام وجود دلیل عدم تمایل برخی از نشریات برای چاپ نوشته‌ای از من را درک می‌کنم. اولش اصلا این‌طوری نبودم و حسابی حرص می‌خوردم. اما حالا به‌جز بی‌ارزش تلقی کردن انتشار هر چیزی، با مفاهیمی‌مثل معذوریت، ممنوعیت، محدودیت و… کاملاً آشنا شده‌ام. این‌ها همزاد هر نظام انسانی (از نهاد خانواده بگیر و برو به بالاترین سطح) هستند. آزادترین سیستم‌های مدیریتی هم از این قاعده مستثنا نیستند. حتی وقتی یک مهمانی ترتیب می‌دهیم گزینه‌های احتمالی را سبک‌سنگین می‌کنیم و آن‌هایی را که با منافع و مصالح‌مان هم‌سوترند به جمع فرامی‌خوانیم.

مدرسه همه چیزش برای من بد بود؛ مایه‌ی نفرت محض بود. بعد از آن فقط سربازی چنین حس بدی را در من ایجاد کرده و هنوز هم کابوس این‌ را که دوباره باید به سربازی بروم سالی چند بار می‌بینم و توی خواب آرزوی مرگ می‌کنم. مدرسه سختی جسمانی نداشت، و من همیشه جزو بهترین‌ها بودم اما صرف توظف همیشه مرا به وحشت می‌اندازد؛ از درون تهی‌ام می‌کند. هر نظام انسانی به دلیل آلوده بودن به همان مفاهیمی‌که گفتم منزجرم می‌کند. اما می‌دانید سخت‌ترین لحظه‌های مدرسه چه وقت‌هایی بود؟ وقتی که زنگ ورزش می‌رسید و معلم ورزش سه چهار نفر را به عنوان سرگروه انتخاب می‌کرد تا یارکشی کنند و تیم تشکیل دهند. کابوس محض این بود و همیشه اتفاق می‌افتاد: همیشه آخرین نفری بودم که باقی می‌ماندم و از سر ناچاری به تیمی‌که کم‌ترین یار را داشت می‌پیوستم. چون فوتبالم بد بود؟ چون اخلاقم بد بود؟ متاسفانه نه.

زندگی بر اساس بده‌بستان شکل می‌گیرد. هم‌زیستی مسالمت آمیز برای بقا رسم غم‌انگیزی است. باید آوانس بدهی تا آوانس بگیری. یا باید اخته و پاستوریزه باشی تا کسی کم‌ترین گزندی از وجه انتقادی یا عدالت‌جویانه‌ات نبیند. آدم‌ها دائماً در بده‌بستان‌اند. در تمام سیزده سال اجاره‌نشینی‌ام به یاد ندارم که با هیچ‌یک از همسایه‌هایم سر صحبت را باز کرده باشم. سلام‌وعلیک آن هم در صورت رخ به رخ شدن ناگزیر، همه‌ی کلامی‌است که از زبانم بیرون آمده. آیا از همسایه‌هایم متنفرم؟ نه. به نفس زندگی در آپارتمان بدبینم. از این درهم چپیدن اجباری بیزارم. از تظاهر به دوست بودن با آدم‌هایی که از سر اجبار و تصادف، هم‌جوارشان هستم حالم به‌هم می‌خورد. آیا این روراستی و پرهیز از «انسان‌دوستی» دروغین، ارزش‌مند نیست؟ مسلماً برای دیگران نه. برای خودم خیلی. ذات مفهوم «هم‌نوع» و «همسایه» (و تعمیمش بدهید به هر حضور مجاور در هر عرصه‌ای) چنان که ژیژک به تفصیل و زیبایی شرح داده، مقارن است با وحشت و نفرت از گزندی که همیشه در کمین است، و اغلب در کار.

چه می‌خواهم بگویم؟ از کجا به کجا پریدم؟ شاید کار من این است که آرامش خاطر مخاطبانم را به‌هم بزنم. به تعبیر کاوه گلستان سیلی بزنم درِ گوش‌شان. بدشان هم آمد آمد. معلوم است که می‌آید.

سوت چهار انگشتی

امسال هم پنجم مهر، روز تولدم، گزیده‌ای از یادداشت‌های وبلاگی‌ام در یک سال گذشته را تقدیم می‌کنم.

لازم است یادآوری کنم که این مجموعه هم شعرها و بسیاری از پست‌ها را در بر نمی‌گیرد. برخی از نوشته‌ها برای انتشار در این مجموعه بازنویسی و همه از نو ویرایش شده‌اند. امیدوارم اگر این مجموعه را خواندنی و جذاب یافتید این فایل پی‌دی‌اف را برای دوستان فرهنگ‌دوست‌تان ای‌میل کنید تا این نوشته‌ها بیش‌تر و بیش‌تر خوانده شوند. آرزوی هر نویسنده‌ای خوانده شدن است و بس.

لینک دانلود (حجم ۱.۶ مگابایت)

 

دنائت و منائت

خب بالاخره بعد از مدت‌ها سکون و ملال اتفاقی مهیج در این روزنوشت افتاد. در پست قبلی مرتکب یک غلط املایی شدم (به جای دنائت نوشتم دناعت) و بلافاصله کسی که تا به حال من و نوشته‌هایم را به کامنتی مفتخر نکرده بود آزرده‌خاطر «گاف»م را به رخم کشید و آموزشم داد. می‌شد آن کامنت را منتشر نکنم و اشتباهم را به آنی درست کنم و همه چیز مثل همیشه به همین روال مزخرف بگذرد. اما ذهنم، این ذهن خسته، جلدی جرقه زد به خاطره‌ای مشابه، به ارتکاب خودم، و دستم نرفت برای حذف. 

 شاید پیش‌تر هم گفته‌ باشم که من مرض غریبی برای سر نزدن به وبلاگ‌ها دارم و ترجیح می‌دهم مطالعه‌ام در اینترنت محدود به نیازها و جست‌وجوهای مشخص خودم باشد و یاد نگرفته‌ام به طور منظم نوشته‌های کسی را دنبال کنم یا به تعبیری دیگر مدام به محصول دیگران سرک بکشم و آمار بگیرم. اصلا خواننده ثابت هیچ وبلاگی نبوده و نیستم و نخواهم بود (همان طور که نمی‌توانم خواننده پی‌گیر نوشته هیچ منتقد، نویسنده‌ یا شاعری باشم). در کل همراهی پیوسته و سریالی با خوی بی‌قرار و بی‌قید من سنخیتی ندارد و به همین دلیل است که تلاشی برای حفظ مخاطبان خودم هم نمی‌کنم چون به گمانم توقف بیش از حد در هر ایستگاهی بالقوه آسیب‌زاست. شاید به همین دلیل است که سریال‌بین خوبی نیستم (یا راستش اصلا نیستم). باری، سه چهار سال پیش بود گویا، که سر زده بودم به وب‌سایت یا وبلاگ (هرچه هست) مسعود بهنود. اوضاع بد و ناامیدکننده‌ای داشتیم و می‌خواستم بدانم دنیادیده‌ها که مرده‌باد و زنده‌باد بسیار دیده و شنیده‌اند چه چشم‌اندازی از روزگار پس‌آمد دارند. در نظرم بهنود از آن معدود آدم‌های محترم ژورنالیسم ایران بوده و هست. کلامش حلواست و قلمش طلاکوب. نثرش غبطه‌برانگیز است و خودش با آن اطمینان و آرامش (حتی اگر مخالف حرفش باشم) به آدم امید زیستن می‌دهد؛ که بدانی در ویرانگاه ادبیات و ژورنالیسم، هنوز هم سرپناه دل‌خوشی هست. از این دست‌اند محمد قائد، عباس میلانی، هوشنگ گلمکانی، برای من. که هرچه هم با نگاه‌شان مخالف و حتی معارض باشم باز هم اسلوب کارشان ستایش‌برانگیز و نمونه‌وار است؛ نادره روزگارند و بس. 

بله، شروع به خواندن همان و مرور پست‌های مختلف، تا رسیدم به جایی که استاد از خاطره پیک‌نیک‌های روزگار قدیم گفته بودند و «فلاکس چای» و… . ذوق‌زده از این‌که توانسته‌ام مچ مسعود بهنود را بگیرم کامنت گذاشتم که استاد شما چرا؟ عوام‌‌الناس زبان‌شان نمی‌چرخد، شما که پیش‌گام و بزرگ این جمع‌ پراکنده‌اید چرا درستش را ننوشتید: «فلاسک»؟. فردا دوباره سر زدم تا حاصل این کشف بزرگ را ببینم و حظ کنم. متن درست شده بود اما کامنت من منتشر نه. چندان نکشید که از رفتارم شرمنده شوم. پروردگارا! چه‌ حقیر و زشتم من. مصداق بارز گوزقوطی‌ام و با بزرگی چنین به تمسخر و فاتحانه سخن گفته‌ام. 

همیشه به شکلی آزارخواهانه، به استقبال عقوبت رفتار و کردارم می‌روم. دلیلش باورم به آمرزیده شدن در همین زندگانی است؛ که مرا با بهشت و جهنم، کاری نیست. از این روست که برخلاف بیش‌تر آدم‌ها، برای رهایی از خطاهایم دست‌وپا نمی‌زنم و اقرار و خواهش بخشایش را بر هر بامبول و دامبولی برتری می‌دهم. نیک می‌دانم آدمیزاد برای رفع و رجوع یک خطا ناگزیر از درافتادن به خطاهای بزرگ‌تری چون ناراستی و قلب حقیقت است. مبادا این چند خط دال بر هذیان خودبزرگ‌بینی‌ام و به مثابه تلاش برای تناظر به بزرگی چون بهنود خوانده شود. قصه این است: وقتی بزرگی چون او از شر چون منی در امان نیست، من حقیر بدکردار، طبعا دیگرانی هم خواهند آمد که نه حقیرند و نه بدکردار اما آینه‌دار من بی‌مقدار خواهند شد. برای پیش‌گیری از برداشت نادرست مجبورم تاکید کنم کامنت گذاشتن برای تصحیح یک اشتباه، ابدا ناصواب و بی‌ثواب نیست. شرمساری من از آن بود که نیتم پاکیزه نبود، و این به نیت محترم عزیزی که راهنمایی‌ام کرد هیچ ربطی ندارد. تنها تلنگری شد و بهانه‌ای، تا حواسم بیش‌تر جمع باشد و مرام تلمذ را لحظه‌ای وا نگذارم. حالا دست‌کم در ازای آن خباثتم احساس آمرزش دارم. شکر پروردگار و سپاس برای کسی که دناعت من را با منائت طبعش، دنائت کرد.

یادداشتی درباره «اگر اصغر اسکار بگیرد»

یکی از خوانندگان عزیز سایت کابوس‌های فرامدرن فیلم کوتاه اگر اصغر اسکار بگیرد (رضا کاظمی) را دیده و این یادداشت را برایم فرستاده. خوش‌حالم که فیلم دست به دست می‌شود و در نقاط مختلف ایران می‌بینندش. سپاس بسیار برای توجه و محبت این دوست گرامی‌و به این امید که شما هم این فیلم را ببینید.

تعداد فیلم‌های کوتاهی که سالانه در کشور ما ساخته می‌شوند خیلی زیاد است ولی تعداد فیلم‌های خوب نسبت به تعداد فیلم‌های ساخته‌شده کم است. اکثر فیلم‌های کوتاه کشور ما و حتی تعدادی از فیلم‌های کوتاهی که مورد توجه مخاطبان قرار می‌گیرند به لحاظ بازیگری، تدوین، موسیقی متن و فیلم‌برداری در سطح  پایینی هستند ولی مورد توجه قرار گرفتن فیلم‌های کوتاهی که حتی موارد بالا را نداشته‌اند به دو دلیل است: ایده (موضوع و پرداخت مناسب) و ریتم خوب . ولی اگر اصغر اسکار بگیرد مواردی مثل بازیگری، تدوین، موسیقی متن و فیلم‌برداری را در سطح بالا داراست و موضوع خوب و ریتم مناسب هم دارد و نشانگر حرفه‌ای بودن سازندگان این فیلم است.

پسری برای دیدن مراسم اسکار پیش دوست خود آمده که ماهواره دارد ولی همین‌طور که  فیلم جلو می‌رود می‌بینیم که این موضوع (اسکار و برنده شدن اصغر فرهادی) در مقابل مشکلات زندگی این افراد گم است. جوان‌هایی که این‌قدر درگیر مشکلات (مشکلاتی که شاید در واقعیت مشکل نیستند) زندگی شده‌اند که وقتی می‌خواهند کاری غیر از آن انجام دهند باز هم فکر دردهای‌شان سراغ‌شان می‌آید و مجبورند مثل کل مردم این شهر سرشان را با چیزی گرم کنند (قرص خوردن یکی از شخصیت‌ها و نمای متعاقب از تهران که در خواب فرو رفته است). آدم‌هایی که البته تلاشی از خود نشان نمی‌دهند و مثل  شخصیت‌های این فیلم که بین صحبت‌ها حرف را قطع می‌کنند و می‌روند به قول خودشان یک دستشویی بزنند. یاد قصه‌های عامه‌پسند تارانتینو افتادم که جان تراولتا همیشه می‌گفت «می‌خواهم به دستشویی بروم» و آخرش هم در همان دستشویی دخلش آمد. در پایان فیلم که روی نمایی از تهران موسیقی پایانی فیلم درباره الی را می‌شنویم این جوان‌ها خواب هستند. لااقل در پایان درباره الی شخصیت‌ها بعد از آن همه مشکل سخت، کاری می‌کردند (ماشین را از گل در می‌آوردند) اما الان این آدم‌ها خواب هستند. البته شاید بیدار شوند.

محمد آقایی، خوزستان، رامهرمز

شاهد طاهری

این چند سال به ضرورت کارم در مجله فیلم و سایت آدم‌برفی‌ها با جوان‌های پرشماری آشنا شدم که ابراز دوستی و محبت کردند و گاه کارشان را از سایت ما شروع کردند و به جاهای خیلی خوبی هم رسیدند. البته تعدادی هم مفقودالاثر شدند یا زورشان را زدند اما به جایی نرسیدند چون بنیه‌اش را نداشتند. بدبختانه ویژگی مشترک بیش‌تر آن‌ها این بود که دوستی و محبت‌شان دروغین و منفعت‌جویانه بود و بعدا که خرشان از پل گذشت تیپایی هم نثار بنده کردند. البته جز این هم از ایرانی‌جماعت انتظار نمی‌رود. خوش‌بختانه شاهد طاهری یک استثنای فوق‌العاده در میان تمام این جوان‌ها بود و دست‌کم تا این لحظه هست. او چند سر و گردن بهتر و بالاتر از بقیه می‌نوشت و حالا هم دارد خودش را به عنوان یک جوان صاحب اندیشه و دست‌به‌قلم جا می‌اندازد؛ نمونه‌اش همین نقد خواندنی و خوبی است که در شماره اخیر مجله «فیلم» (مرداد ۱۳۹۲) بر گذشته‌ی فرهادی نوشته. ویژگی مهم‌تر شاهد، اخلاق و منش پرهیزکارانه و انسانی اوست. امیدوارم همیشه همین‌قدر خوب بماند. در کیفیت کارش که تردید ندارم، مرادم از خوب ماندن همان اخلاق راست و درست بود که در این زمانه کیمیاست.

هویجوری

یک

عرض شود خدمت انورتان: آن‌ها که پی‌‌گیر نوشته‌هایم هستند (چه از سر رفاقت و چه از سر کنجکاوی و…) می‌دانند نزدیک سه ماه است که اکانت فیس‌بوکم را غیرفعال کرده‌ام، و راستش دیگر هم قصد ندارم فعالش کنم. آن‌ها که هم که نمی‌دانستند خب الان لابد دانسته‌اند. این سایت کابوس‌های فرامدرن عزیز تنها راه ارتباطی من با دنیای بیرون است؛روزنی کوچک است که از آن با تمام فارسی‌زبانان دنیا حرف می‌زنم. قیاس یک سایت شخصی پروپیمان مثل سایت من و فضای دور همی فیس‌بوک چنین است که گویی عده‌ای هر روز زل آفتاب در پارکی جمع می‌شوند تا در حد سک‌سک همدیگر را ببیند اما من یک دفتر شخصی شیک دارم که در ضمن مجهز است به آب‌سردکن و سیستم تهویه‌ی مطبوع و پذیرایی ساده و پیچیده و از این حرف‌ها (البته در ماه مبارک رمضان آب و پذیرایی به پس از افطار موکول می‌شود!)

از مزاح که بگذریم این‌جا تنها جایگاه حضور من در فضای اینترنت است و شبانه‌روزی آماده‌ی پذیرایی  و برقراری دیالوگ با شماست. 

دو

برای آن‌ها که مدام من را با رضا کاظمی‌های دیگر اشتباه می‌گیرند عرض کنم که من منتقد سینما هستم، سه سالی هست که دستیار سردبیر مجله‌ فیلم هستم، شعر و داستان و فیلم‌نامه و نمایش‌نامه می‌نویسم، هنوز کتاب شعر منتشر نکرده‌ام، مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن را با نشر مرکز منتشر کرده‌ام که می‌توانید آن را از خود نشر مرکز و احتمالا کتابفروشی‌های دیگر بخرید (ترجیحا به کتابفروشی نشر مرکز، روبه‌روی هتل لاله بروید!). با باند ادبی روشنفکری رفاقتی ندارم و طبعا کتابفروشی‌های مربوط به این باند و نشریات مربوط به این باند کم‌ترین عنایتی به این کتاب ندارند و تمام تلاش‌شان را کردند که این کتاب را بایکوت خبری کنند حتی آن چند نفری که دوست خود من بودند و از کتابم تعریف کرده بودند… اما مطمئنم که خواندن کتابم برای شما بسیار لذت‌بخش‌تر از اغلب کتاب‌های همان باند خواهد بود.  و گذر زمان همه چیز را آشکارتر خواهد کرد.

سه

مدت‌هاست یکی از منتقدان سینما به هر مناسبتی درباره‌ی منتقدان دیگر با تفرعنی زشت اظهار نظر می‌کند. ایشان باید بداند که دیگران هم در موقعیت‌های مشابهی قرار می‌گیرند اما از نظر دادن درباره‌ی همکاران‌شان طفره می‌روند یا حتی آن کامنت‌ها را کلا منتشر نمی‌کنند. بهتر است آدمیزاد ماست خودش را بخورد و این‌قدر از موضع بالا به همه چیز نگاه نکند. آدم خودش محال است بفهمد که کی و کجا زرتش قمصور شده. بهتر است کمی دوراندیش باشیم و بدانیم سرشت هر کنشی در این دنیا بومرنگی است. کلا هم تفرعن چیز خوبی نیست چون بدنامی به بار می‌آورد. فروتنی بیمارگونه و دروغین هم چیز خوبی نیست. آدم سالم باید به وقتش مغرور باشد و به وقتش فروتن.

چهار

بیایید از قضاوت زودهنگام، واکنش‌های احساسی و لجن‌پراکنی در غیاب یک انسان که قابلیت دفاع از خودش را در آن زمان و مکان ندارد بپرهیزیم. پناه می‌برم به خدای مردم از شر مردم.

پنج

در پناه پروردگار