زخم

یک

این روزها جای هر زخمی‌را با لیزر پاک می‌کنند اما بعضی پزشکان صادقانه می‌گویند موفقیتش صددرصد نیست؛ همیشه مقداری باقی می‌ماند. بهتر از هیچی است.

دو

زخم اگر چرک کند دیرتر خوب می‌شود. زخم چرکی را نباید بست. زخم در  گرمای تابستان می‌پزد. نباید گذاشت زخم بپزد.

سه

زخم ماحصل دفاع بدن است در برابر کوفتگی و بریدگی و سایش. خوب یا بد این تمام چیزی است که تن در چنته دارد.

چهار

بعضی‌ها زخم‌شان شکوفه می‌کند. با هر زخمی‌گوشتی جوانه می‌زند. گاهی جوانه‌ها درختچه می‌شوند.

پنج

چاقو برای فرو کردن تا دسته نیست. هیچ چیزی برای فرو کردن تا دسته نیست. اما در حضور خشم و غضب، هر عمقی مجاز است. 

شش

زخم را می‌شود مهار کرد. کم‌رنگ کرد. می‌شود با سطح پوست یکی کرد که سخت‌تر دیده شود اما…

هفت

… رد زخم همیشه خواهد ماند؛ اگر دقیق نگاه کنی.

هشت

باید به باقیمانده‌ی  زخم خو کرد. انسان رفیق همراه‌تر از زخم به خود ندیده.

نه

 بعضی زخم‌ها مرهم نمی‌خواهند، خودشان مرحمت‌اند.

ده

پلنگ زخمی، نفرین لایزال است.

هر بار شکم می‌برد که زرت وبلاگم قمصور شده، سیخونکی از این سوی خط می‌زنم و اندکی بعد، صداهایی از راه می‌رسند؛ یعنی هنوز برای اعلام فوت متوفی زود است و هنوز آن سوی خط چشم‌هایی هر از گاه به خطوط تو می‌نگرند؛ چشم‌هایی با هزار دغدغه که یک از هزار را در وبلاگ شخصی تو می‌جویند. و صاحبان آن چشم‌ها گاه هزاران فرسخ از حد ترخص مغز تو فاصله دارند.

اولین عدم تفاهم این‌ است که ظاهراً آن‌ها شعرهایم را دوست ندارند اما من شعرهایم را بیش از هر نوشته‌ی دیگرم دوست می‌دارم. بی‌واسطه‌ترین احساسات و ادراکات من‌اند و رنگ و لعابی از حسابگری و منطق ندارند. گمانم این است که غایت پویش انسان در زندگانی کوتاهش، جز در آرامگاه احساس آرام و قرار نمی‌گیرد.‌هایدگر بود که شعر را برتر از فلسفه می‌دانست و هم‌او پیشگام‌ و پیشوای فلسفه‌ی قرن بیستم بود. این حقیقت مثل تلنگری‌ست بر ذهن مردد من.

دومین عدم تفاهم این است که آن‌ها پیوندگاه من به شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام  را می‌بینند و نادیده می‌گیرند.

سومین عدم تفاهم این است که به‌ندرت افتخار می‌دهند در بحثی شرکت کنند؛ برخلاف رویه‌ای که در شبکه‌های اجتماعی دارند. شاید از آن رو که مطمئن‌اند آرشیو آن شبکه‌ها پرپیچ‌وخم‌تر و دسترسی‌ناپذیرترند.

اما با همه‌ی بی‌تفاهمی‌ها و بعضی سوء‌تفاهم‌ها، این قایق فکسنی هم‌چنان به راه خودش ادامه می‌دهد. با علم به این‌که نمی‌دانم کدام نوشته‌ام مطلوب کدام مخاطب است، کار دشواری پیش رو دارم. نه یک داستان‌نویس تمام‌وقتم، نه یک شاعر وقف شعر، نه یک منتقد اجتماعی به معنای واقعی، و نه حتی یک منتقد فیلم شیفته‌ی نقد فیلم.

اما این وبلاگ با همه‌ی بیهودگی‌اش (برای من) چند حسن هم داشته: آشنایانی پیدا کرده‌ام که یکی دو تا از آن‌ها دوست خوبم شده‌اند و غالب آن‌ها آشنایانی محترم و دلگرمی‌بخش‌اند. هرچند زخم عمیق مصیبت زمانه، بسی فراتر از فرصت کم‌رمق این آشنایی‌های مجازی است، اما مرهم همیشه مرهم است گرچه قدر سر سوزن. گاهی کسی در آوار دل‌تنگی، با نامه‌ای الکترونیک جویای حالم می‌شود. گاهی کسی دل‌تنگی باربط و بی‌ربطش را با من در میان می‌گذارد بی‌آن‌که صلاحیتش را در خود ببینم. گاهی کسی نظرم را درباره‌‌ی نوشته یا آفریده‌اش می‌پرسد بی آن‌که خیری از این کار دیده و دل‌ودماغی برایش داشته باشم و… . همه‌ی این‌ها فارغ از تناسب یا عدم تناسب با موقعیت من، نشانه‌هایی کوچک اما مهم بر جریان زندگی‌اند.

به گمانم به وقتش خشت اول را کج گذاشته‌ام و این دیوار تا آخرش کج بالا خواهد رفت اگر عن‌قریب فرو نریزد. در این بن‌بست، برای چون منی هیچ راهی باقی نمی‌ماند جز این‌که هم‌چنان بنویسد و بنویسد و بنویسد تا اگرنه برای دیگران دست‌کم برای خودش کاری کرده باشد. عزیزم خوش گفت: «به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی…»

شعر: عصا

نه سلیمانم

که حقیقت مرگ را به شعبده پس بیندازم

نه موسا

که

بر شاه ماران آس بزنم

و با یاران

به دل دریا

اتفاقی بیهوده‌ام

تک‌افتاده از لشکر همراهان خوش‌بخت

در سرماگرم شبی زمستانی…

یک علامت تعجب قزمیت

که سال‌هاست

بر فرق هیچ می‌رقصد

یک علامت سؤال قوزپشت

که پشت هیچ جمله‌ای آرام نمی‌گیرد

لابد پدر عصای دست می‌خواست

من اما حقیقت مرگم

در فصل بی‌قرار جوانی

مسحور هر مارگیر

مقهور صغیر و کبیر

با یارانی که هرگز نداشته‌ام

عصا نمی‌خواهم…

ملاحظاتی در باب ماه عسل

نخست: تو همان به که بگریانی

دقیقا یادم نیست چند سال پیش بود که در روزهای ماه رمضان خبرنگاری از «باشگاه خبرنگاران جوان» با من تماس گرفت و نظرم را درباره برنامه ماه عسل جویا شد و من هم تا می‌توانستم از برنامه نام‌برده تعریف کردم. مهم‌ترین عامل موفقیتش را هم حضور مجری جذاب و خوش‌سروزبانش احسان علیخانی می‌دانستم و معتقد بودم هندی‌بازی و اشک‌گیری مفرط ماه عسل برای پالایش روانی ملت همیشه در صحنه، مفید است و جواب می‌دهد. آمار رسمی‌نشان می‌دهد بزهکاری ایرانی‌ها در ماه‌های رمضان و محرم کاهش چشمگیری دارد و این شرمسارانه بدان معناست که بسیاری از بزهکاران، کسان حاضر در سرشماری مسلمانان کشور عزیزمان هستند و دست بر قضا میانه‌ای با «تقوا» ندارند تنها با احساسات‌گرایی مذهبی /معنوی می‌شود آن‌ها را موقتاً از بزهکاری بازداشت.

هنوز هم بر آن باورم و گمان نمی‌کنم ماه عسل با رویکرد خنده‌آمیز/ کمیک یا رویکرد تحلیلی/ انتقادی توفیقی به دست بیاورد و چنین پتانسیلی هم در اندیشه و بینش سازندگان برنامه به چشم نمی‌خورد. البته هنر مجری برنامه در زبان‌بازی آن هم از جنس منبری (خودش بارها با افتخار تأکید کرده که تلمیذ پامنبری است) است و از نظر اطلاعات عمومی‌و تسلط بر مباحث نظری، چپ این مرد حکیم، خالی خالی است. برای مردمی‌با فرهنگ به‌شدت مسأله‌دار و آسیب‌دیده‌، رویکرد احساسی و عاطفی و به تعبیری سرراست‌سر غرق کردن مخاطب در هندی‌بازی نتیجه‌ای درخشان به بار می‌آورد و جدا از تأثیر زودگذر احساسی، گاهی هم تغییر پایدار در بینش یک فرد به مقوله‌های انسانی و اخلاقی حاصل می‌شود.

دوم: پول آخرین تیر ترکش است

امسال فشار روی برنامه ماه عسل از هر سالی بیش‌تر است. در همین چند روز آغازین ماه رمضان، چندین کارشناس در رسانه‌ها رویکرد برنامه را به‌شدت تخطئه کرده‌اند و اعداد و ارقامی‌هم منتشر شده که بیانگر دستمزد بسیار بالای سازندگان برنامه است. بعید نیست این هجمه‌ها سرآخر در راستای نیت مهاجمان، اثر کنند و در  سال‌های آینده خبری از برنامه‌ای با این ترکیب و گروه نباشد. آویزان شدن به اتهام‌های مالی احتمالاً آخرین راهکار برای تهییج احساسات عمومی‌و تخریب هر نهاد و شخصیتی است؛ دست‌کم این فرمولی است که در دوران رکود اقتصادی حسابی جواب می‌دهد.

سوم: ماه خدا و تهدید بندگان

یک حکم فقهی/ قضایی داریم که «روزه‌خواری در ملأ عام جایز نیست». معنای ضمنی‌اش این است که خوردن و آشامیدن در غیاب دیدگان روزه‌داران متضمن حرجی نیست. عاقلانه‌اش هم این است که حریم شخصی‌ هر فرد، اگر در آن مرتکب کاری نشود که به دیگران آسیب برساند، محترم و مصون است. از سوی دیگر مدام در در فقه اسلامی‌تأکید می‌شود که اصل بر برائت است. همه‌ی این‌‌ها را کنار هم که بگذاریم متوجه می‌شویم که رویکرد تهدیدگرانه‌ی انتظامی‌به مقوله‌ی روزه‌داری (که قرار است امری معنوی باشد) بسی فراتر از واقعیات شرعی و اجتماعی است. همان‌طور که با ورود بدون اجازه به منزل بسیاری از شهروندان می‌شود ثابت کرد که آن‌ها دستگاه گیرنده‌ی ماهواره دارند یا با ورود آکروباتیک و سلحشوارنه به حریم سکونت شهروندان (و حنی روستانشینان و عشایر) می‌شود دیش ماهواره را دید، احتمالاً با ورود نالازم به انواع شرکت‌ها و دفاتر شخصی، و نیز خانه‌ی مردم یا حتی توالت عمومی‌یا کنج‌های مخفی سازه‌‌های شهری می‌شود کسی را در حال نوشیدن آب یا خوردن تی‌تاپ و… پیدا کرد و مرتکب را به جرم روزه‌خواری آن هم در ملأ عام به اشد مجازات رساند!

در عجبم که چه‌طور بدیهی‌ترین امور عقلانی و شرعی، در رویکردی که هدفی جز ارعاب و نتیجه‌ای جز دین‌گریزی ندارد، نادیده گرفته می‌شوند. بر این باورم که روزه‌خواری در ملأ عام نعریف مشخصی دارد و تجسس برای کشف چیزهای پنهان در این مقوله‌ی دینی، چیزی جز نادیده گرفتن لجبازانه‌ی مفهوم «ملأ عام» نیست. به همه‌ی این‌ها اضافه کنید مردمی‌را که غالباً به باور دیگران احترام می‌گذارند و حتی اگر به هر دلیلی مایل یا مجبور به روزه‌خواری باشند، آن را به گونه‌‌ای برگزار می‌کنند که کارشان را توی بوق نکنند و حرمت ماه رمضان را نگاه دارند. از این رو تهدیدهای هر روزه‌ی نیروهای قهریه خطاب به ملت ایران در ماه رمضان را _که قدمتی دیرینه دارد و سال به سال غلیظ‌تر می‌شود _ مفرط و نامتناسب با واقعیات اجتماعی می‌دانم.

همراه شو عزیز!!

نمای اول: دو شب پیش

در دقیقه‌ی پایانی فینال جام حذفی اسپانیا (۲۰۱۵) نیمار خواست با حرکتی نمایشی توپ را از روی سر بازیکن بیلبائو رد کند و البته موفق نشد. اما واکنش بازیکنان بیلبائو بسیار آموزنده بود. آن‌ها که بابت باخت‌شان بسیار سرخورده بودند به شکلی عجیب به نیمار هجوم بردند و خشمگینانه چند ضربه به او زدند. استدلال‌شان این بود که نیمار خواسته تحقیرشان کند. نتیجه این است که یک بازیکن فوتبال باید مراقب باشد که هنر بازی‌اش تیم مقابل را آزرده نکند.

نمای دوم: چند وقت پیش

خبر چپ کردن یک پورشه و مردن سرنشینانش، انبوه مردم بی‌کار بیهوده‌گرد ایران را به تکاپو وا می‌دارد و پوششی وسیع در فضای اینترنت شکل می‌گیرد. کار به جایی می‌رسد که پلیس در اقدامی‌مثل همیشه هیجانی و عوام‌فریب، برنامه‌ای در باب سختگیری برای خودروهای لوکس و گران‌قیمت راه می‌اندازد و معلوم است که این هیجان هم به‌زودی فرو خواهد نشست. البته پلیس ناچار است برای وانمایی عقلانیت، بهانه‌ای منطقی برای کارش بتراشد؛ پس اعلام می‌کند خودروهای گران‌قیمتی را که ویراژ بدهند و مزاحم دیگران بشوند، توقیف خواهد کرد. اما خواندن نظرهای پرشمار (واقعا پرشمار) ملت همیشه در صحنه در فضای مجازی، واقعا آموزنده و هولناک است: اکثریت قاطع آن‌ها با نفس وجود خودروی لوکس و آدم پولدار مشکل دارند و خواسته‌ی مجدانه‌شان این است که همه خودروهای لوکس با سرنشینان‌شان معدوم شوند. دلیلش واضح است: فقط دزدها می‌توانند پولدار باشند.

نتیجه‌ی اخلاقی: وجود خودروی لوکس یا کلا هر نشانه‌ای از تمول، موجب آزردگی و ناراحتی مردم می‌شود و وظیفه‌ی پولدارها این است که زیاد در اجتماع حضور نیابند و با حضورشان در خیابان موجب ناراحتی این عزیزان نشوند.

اغلب کارشناسان اجتماعی، شتابان روی این موج سوار می‌شوند و در مذمت پول سخن می‌گویند: هر پولداری به احتمال قریب به یقین دزد بوده.

حرف اول

آدم نفرت‌انگیز کسی است که نقص خودش را در کمال دیگران می‌جوید و کمال خودش را در نقص آن‌ها.

حرف دوم

اخلاقی که از جانب عقده و حسد صادر شود، نه‌تنها مضحک است بلکه شایسته‌ی هیچ احترامی‌نیست. دردناک این است که معمولا اخلاق از همین سوراخ تراوش می‌کند.

 

نمای آخر: شاید چاره این است که باید مثل مسی گل زد و دفاع حریف را له و لورده کرد تا کسی جرأت جرزنی و گستاخی پیدا نکند.

شعر: دوست دارمت

من اهل این حوالی‌ام و دوست دارمت

از هر خیال خالی‌ام و دوست دارمت

البته دوست‌ داشتنم واقعی که نیست

یک عاشق خیالی‌ام و دوست دارمت

فردا دم غروب بیا ترمینال غرب

من شاعر شمالی‌ام و دوست دارمت

یک کوه اشک مانده سر چشم‌ خسته‌ام

درگیر این چگالی‌ام و دوست دارمت

کمبود آب، تیتر همه روزنامه‌هاست

در متن خشکسالی‌ام و دوست دارمت

سلفی بگیر با پهن و چوب و پاره‌سنگ

من کوزه‌ی سفالی‌ام و دوست دارمت

با کفش لژ بلند به دیدار من بیا

گل‌برگ روی قالی‌ام و دوست دارمت

هرچند بی‌حیا شده‌ای تازگی ولی

این بنده لاابالی‌ام و دوست دارمت

در ازدحام وحشی این باندهای پهن

اینترنت زغالی‌ام و دوست دارمت

 

فراخوان برای آدم‌برفی‌ها

به دلیل گرفتاری‌های گوناگون، امکان هدایت و مدیریت یک‌تنه‌ی سایت آدم‌برفی‌ها را ندارم. مدیریت یک سایت فرهنگی‌/هنری نیازمند سه رکن است: نظارت کیفی و راهبردی، ویراستاری، نظارت فنی. این سال‌ها در هر سه رکن تقلا کردم و در یکی دو سال گذشته دوست عزیزم شاهد طاهری در امر ویراستاری کمکم کرد. اما امروز در مقام سردبیر آدم‌برفی‌ها فقط می‌توانم نظارت کلی داشته باشم و انجام ویراستاری و امور فنی سایت خارج از توانم است.

یکم: به کسی نیاز دارم که در امر ویراستاری و بارگذاری مطالب کمکم کند. هفته‌ای دست‌کم یکی دو نوشته را ویرایش و با انتخاب عکس مناسب در سایت بارگذاری کند.

دوم: متاسفانه سیستم مدیریتی منبع‌-باز «وردپرس» پر از حفره‌های امنیتی است و با وجود همه تدابیر امنیتی، مکرراً به انواع و اقسام اسکریپت‌ها و بدافزارها آلوده می‌شود. علاوه بر این، از نحوه‌ی خدمت‌رسانی «هاست» به‌شدت ناراضی‌ام و یقین حاصل کرده‌ام که سایت را باید به یک سرور جدید منتقل کنم. به کسی نیاز دارم که آشنایی جامعی با امور مربوط به مدیریت فنی سایت داشته باشد و نیز تسلط خوبی بر کار با وردپرس. وظیفه‌اش هم این است که دست‌کم هفته‌ای یک بار از سایت نسخه پشتیبان تهیه کند و از لحاظ امنیتی هم بررسی کامل انجام دهد و از این حیث سایت را همواره در وضعیت مطلوب حفظ کند. با کدهای وردپرس هم آشنا باشد و بتواند تغییرات لازم در ظاهر سایت را به‌ آسانی اعمال کند.

در یک ماه گذشته، آدم‌برفی‌ها بارها از نظر امنیتی دچار آسیب‌های جدی شده و دانش فنی و وقت آزاد بنده، برای مقابله با این آسیب‌های پیاپی کافی نیست.

چنان‌چه در دو مورد بالا (به‌خصوص در مورد دوم)، کسانی به یاری‌ام بیایند کار را با قوت و کیفیت مطلوب ادامه خواهیم داد وگرنه چاره‌ای جز تعلیق فعالیت آدم‌برفی‌ها باقی نمی‌ماند. واقعاً دست‌تنها از پس مدیریت سایت برنمی‌آیم.

نکته: لطفاً دچار هیجان و احساسات نشوید. چیزی که آدم‌برفی‌ها به آن نیاز دارد، منطق و آرامش و دانش فنی است و کسی که بتواند مختصر اما مستمر مسئول جنبه‌های فنی این کار باشد؛ با صرف حداقل وقت اما با برونده بالا. دستمزدی هم در کار نیست جز حس خوب یک فعالیت فرهنگی مستقل و آبرومند.

صفای وجود شما.

پی‌نوشت: مأموریت انجام شد.

شعر:

من سوژه‌ی متحرک یک طرح مبتدیانه‌ام

راهم را می‌گیرم

از این سوی قاب

تا تیتراژ پایانی

پشت خستگی پلک شما

و منتظر می‌مانم

تا دوباره play شوم

 

 

هلن کلر: بیرون درون

عکس بالا صحنه‌ی از یک فیلم چاپلین نیست. در توضیح عکس چنین آمده: «دیدار هلن کلر با چاپلین در سال ۱۹۱۹ در‌هالیوود.»

احتمال می‌دهم دیدن خانم کلر برای‌تان تازگی داشته باشد اما حتما به‌اندازه‌ی من مختصراً درباره‌اش می‌دانید. در ویکی‌پدیا آمده: «هلن کلر، در ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ در «تاسکامبیا» در ایالت آلاباما، متولد شد. او هنگامی‌که ۱۸ ماه بیشتر از زندگی‌اش نمی‌گذشت، در اثر مبتلا به بیماری مننژیت ،بینایی و شنوایی خود را از دست داد و ارتباطش با دنیای بیرون قطع شد. هنگامی‌که کلر شش سال داشت، او را به الکساندر گراهام بل نشان دادند و گراهام بل پس از معاینه، یک معلم ۲۰ ساله به نام آن سالیوان (میسی) را که در موسسهٔ آموزش نابینایان پرکینز در بوستون فعالیت می‌کرد، برای آموزش او فرستاد. چنانکه کلر بعدها درباره خود می‌نویسد، زندگی واقعی او در یک روز از ماه مارس سال ۱۸۸۷ وقتی که تقریباً ۷ ساله بود، با ورود معلمش به زندگی او آغاز شد. او از این روز به عنوان مهم‌ترین روزی که در زندگی به خاطر دارد، یاد می‌کند. سالیوان معلمی‌سخت‌کوش و فوق‌العاده بود که از مارس ۱۸۸۷ تا پایان عمر خود در اکتبر ۱۹۳۶، در کنار کلر ماند.

سالیوان با فشار دادن علاماتی توسط انگشتان خود، به عنوان حروف، بر کف دست هلن با او ارتباط برقرار می‌کرد و از این راه برای آموزش کلمات به او استفاده می‌نمود. در عرض چند ماه کلر فرا گرفت که چگونه اشیایی را که لمس می‌کند، به آن حروف ربط دهد و آنها را هجی کند. او همچنین، موفق شد تا به وسیله لمس کارتهایی که حروف برجسته بر آنها نوشته شده بود، جمله‌هایی را بخواند و با کنار هم چیدن حروف در یک لوح، خود جمله بسازد. بین سالهای ۱۸۸۸ و ۱۸۹۰، کلر زمستان‌ها را در موسسه پرکینز، برای آموزش خط بریل گذراند، سپس زیر نظر «سارا فولر» در بوستون، برای آموختن صحبت کردن، دوره‌ای آموزشی و تدریجی را آغاز کرد. او همچنین لب‌خوانی از طریق لمس دهان و گلوی شخص صحبت‌کننده را فرا گرفت.»

آرتور پن فیلم معجزه‌گر را در سال ۱۹۶۲ با بازی آن بنکرافت (در نقش آن سالیوان) و پتی دوک (در نقش کلر) بر اساس زندگی کلر ساخت. کلر زنی بود کور و کر و لال و حتی تصور این وضعیت به‌راستی اختناق‌آور است. اگر اتاقک غواضی و پروانه‌ها (جولین اشنابل) را دیده باشید با وضعیت کم‌وبیش مشابهی آشنایید: سندرم «مرد در بشکه» (man in the barrel) یا سندرم «حبس‌شده» (locked in) که در آن فرد مبتلا فقط می‌تواند پلک‌هایش را باز و بسته کند و مطلقا هیچ حرکت دیگری در هیچ جای بدنش ندارد: نه می‌تواند حرف بزند، نه می‌تواند چشمش را بچرخاند و نه می‌تواند سرانگشتش را تکان دهد. علت این سندرم آسیب به بخش خاصی از ساقه‌ی مغز است.

سندرم اخیر وضعیت بسیار کابوس‌واری است اما هلن کلر بودن از این هم کابوس‌وارتر است. هلن کلر بودن مثل رخدادهای پس از مرگ است. ما نمی‌توانیم تصورش کنیم. از حیطه‌ی ادراک‌مان خارج است و فقط وقتی می‌توانیم دنیای هلن کلر را درک کنیم که کور و کر و لال باشیم و به احتمال قریب به یقین مانند او توانایی بازگفتن افکار و احساسات‌مان را هم نخواهیم داشت. هلن کلر شدن یک تجربه‌ی خطیر و اشتباه است چون تقریباً همسان انقطاع مطلق از معنای انسان است.

به عنوان یک پزشک همیشه دغدغه‌ام بوده که بدانم در ذهن یک آلزایمری چه می‌گذرد. او نزدیک‌ترین عزیزانش را هم نمی‌شناسد و توانایی انجام امور روزمره را هم از دست می‌دهد اما هم‌چنان هست و به پیرامونش نگاه می‌کند. آن چشم‌های خیره حاوی کدام نشانه و معنا هستند؟ آیا یک بیمار آلزایمری درکی از زندگی و مرگ دارد؟

هلن کلر بودن، حبس شدن در بشکه، و آلزایمر سه نمونه‌‌ی تأمل‌برانگیزند و هرکدام از یک نظر کابوس‌وارتر از دو تای دیگر است. در هلن‌کلریسم هیچ درک متعارفی از هستی وجود ندارد. بیایید خودمان را فریب ندهیم که هجده ماه زندگی خانم کلر پیش از ابتلا به بیماری، ذخیره‌ی لازم را برای ادامه‌ی حیات حسی او فراهم کرده است. یک بچه‌ی یک‌ونیم‌ساله هیچ خاطره‌ای را در ذهن خود ثبت نمی‌کند. چهره‌های آشنا را می‌شناسد اما به همان سرعت قابلیت فراموش‌ کردن‌شان را هم دارد. کم‌تر کسی هست که از یک‌ونیم سالگی‌اش خاطره‌ای داشته باشد و آن‌ها هم که مدعی این امر هستند پیش از اثبات مدعای‌شان شایسته‌ی روان‌کاوی‌اند. اما بیایید احتمال‌های نادر را کنار بگذاریم. چه‌قدر محتمل است یک نفر که از میان میلیون‌ها نفر قدرت ثبت خاطره در سن یک‌ونیم‌سالگی را دارد به یک وضعیت پزشکی به‌شدت نادر (کور و کر و لال شدن هم‌زمان) گرفتار شود؟ این بیش‌تر شبیه یک داستان است و داستان… . باری، هلن کلر بودن چیزی جدا از تجربه‌ی انسانی است. انسان با حواس پنجگانه جهان را تفسیر می‌کند و هلن کلر جهان را لمس می‌کند اما از زبان بی‌بهره است. معنای انسانی فقط در زبان (نسبت دادن نام‌ها به چیزها) شکل می‌گیرد و کلر از این حیث حامل هیچ معنایی نیست. معنای برآمده از ذهن او متعلق به دنیایی دیگر است. داستان هلن کلر در این نقطه برای من تمام می‌شود. کتابی که او به کمک آن سالیوان (یک نابغه‌ی بی‌بدیل دیگر؟) می‌نویسد راهی به باور من ندارد. من نقش این مترجمِ «هیچ به نوشتار» را اگر شیادانه ندانم، نمونه‌ی شاخصی از بلاهت می‌دانم. معنای کاتب همواره با تحریف آمیخته است. هر جمله‌ای که به نقل از دیگری می‌نویسیم معنا را به سمت دلخواه‌مان می‌برد چه رسد که جمله‌ها را بر حسب پسند و خوشایند ذهنی خودمان بیافرینیم. تا حالا در بازی مضحک احضار روح شرکت کرده‌اید؟ چند نفر انگشت‌شان را روی نعلبکی یا استکان یا چیزی مثل این‌ها می‌گذارند و بعد از چند ثانیه شی‌ء نام‌برده روی حروف الفبا حرکت می‌کند و بر اساس آن، کلمه و جمله ساخته می‌شود. کیست که در این مضحکه حاضر بوده باشد و نداند که چه‌ تصنعی در چنین فعلی جاری‌ست؟ همه چیز وانمود می‌شود و معنا جز آن چیز ناخودآگاه مورد توافق جمع نیست. سرآخر همه از این رخداد راضی‌اند: روح احضار شده است. نسبت آن سالیوان و هلن کلر، چیزی در همین مایه‌هاست اما پدیده‌ی کلر ارزش قلقلک دادن وجدان خفته‌ی بشر و نهیب زدن به انسان‌ها برای رضامندی و قدرشناسی را دارد.

پس بی‌خیالِ توانایی فوق‌بشری کلر. چه اهمیتی دارد که او واقعا نابغه بود یا نه. مهم این است که ما چه‌گونه می‌توانیم فضای ذهن او را درک کنیم. و نتیجه این است که نمی‌توانیم. ما حتی راهی به ذهن خدشه‌ناپذیر یک بیمار اسکیزوفرنیک نداریم همان‌طور که راهی به ذهن کسی که در اغماست یا یک آلزایمری نخواهیم داشت (سندرم مرد حبس‌شده حکایتی متفاوت دارد). ما این سوی خط هستیم و آن‌ها آن سوی خط. ما بیرون/درون یکدیگریم. فرقی نمی‌‌کند کدام بیرون است و کدام درون چون این یک کیفیت نسبی است. ما برای او بیرونیم و او هم برای ما بیرون است. حائل/ مرز این درون و بیرون چیست؟ آیا کسانی که با یقین از حقیقت بیرون حرف می‌زنند شایسته‌ی تردیدانگاری نیستند؟

در انتظار بازبینی (۱)

(بخشی از نمایش‌نامه‌ی تخت‌حوضی خر در چمن نوشته‌ی رضا کاظمی)

عمه‌: پس این گروه بازبینی کی تشریفشونو میارن؟

میرزا: منظورتان لششانه؟

عمه: همون.

میرزا: دیگه الانه که بیارن.

جاهل: ببخشید بازبینی دیگه چیه؟

میرزا: یعنی بیان کارمان را ببینند و تایید کنند.

جاهل: خب این که اسمش می‌شه دیدن، نه بازبینی.

میرزا: چی می‌گی تو؟ درست بگو ببینم.

جاهل: می‌گم اگه یه چیزی رو واسه اولین بار ببینی خوب دیدی دیگه. اگه دوباره ببینی می‌گن باز دیدی. اینا چه طوری همون دفعه‌ی اول می‌خوان باز ببینن؟

شاهین: خب اصلاً چی رو می‌خوان بازبینی کنن؟

میرزا: کار ما رَ دیگه.

شاهین: ما که کاری آماده نکرده‌ایم.

میرزا: راست می‌گی‌یا مهندس. خاک بر سرمان شد.

عمه: ای بابا. حرص نخور میرزا. همین الان یه چند تا تمرین می‌کنیم تا اینا بیان.

لال جلو می‌آید و شست (به نشانه تایید) نشان می‌دهد.

عمه: اینو از جلو چشمم دور کنین دیگه دارم کفری می‌شم.

شاهین: خب حالا چه کار کنیم؟

عمه: کی می‌تونه شعبده‌بازی کنه؟

میرزا: شلبله بازی دیگه چیه؟

عمه: همون تردستی دیگه.

جاهل: منظورشون دست به آبه. خب این که راه دسته عمه‌خانم.

عمه (با عصبانیت): نه… نه… (آرام می‌شود) اصن بذارین نشونتون بدم.

ریقو ناگهان از خواب بیدار می‌شود (هیجان‌زده): منم می‌خوام ببینم. منم می‌خوام ببینم.

میرزا: چی رَ می‌خوای ببینی؟

ریقو: وا. میرزا همه‌چی رو که نمی‌شه گفت.

جاهل: بله. بعضی چیزا رو باید شهود کرد.

عمه: خفه بمیرید لطفاً. این دستمال رو می‌بینین؟ (دستمالی از جیبش درمی‌آورد)

جمع: بله.

عمه: خب من الان اینو براتون غیب می‌کنم. به این کار می‌گن تردستی.

جاهل: خب منم همینو عرض کردم دیگه که وقتی می‌ریم دست به آب با دستمال خودمونو…

عمه حرفش را قطع می‌کند (با عصبانیت): می‌شه شما افاضه نفرمایی؟ تهوع‌آوره واقعاً… خب این دستمالو ببینید.

و بعد دستمال را غیب می‌کند.

همه: واااااااای.

عمه: حالا کی می‌تونه این کارو انجام بده؟

ریقو: من …. من…

عمه دستمال را به او می‌دهد و ریقو تلاشی مذبوحانه می‌کند.

جاهل: اجزه بدین ما هم یه ترای (try ) بکنیم.

عمه: اوه… اوه اینو… دستمالو بده بهش ریقو جان.

جاهل هم موفق نمی‌شود.

جاهل (کلافه شده) : دستمال واسه این قرتی‌بازیا نیست که. (بعد لنگ خودش را می‌چرخاند و ادامه می‌دهد) ولی چه عطر خوبی داره به از شما نباشه عمه‌خانوم.

عمه: ممنون. میرزا تو نمی‌خوای ترای کنی؟

میرزا: عمه جان من را از این کارها معذور بفرمایید. من در کار مستراح رفتن خودم هم مانده‌ام.

ریقو: بی‌اختیاری داشتن در دوران مهد کودک.

میرزا: ای بی‌تربیت.

عمه: بله یادش بخیر. خوب یادمه. اخراج کردن میرزا رو. طفلک (خنده‌ی بچه‌ها) حیوونک (خنده‌ی بچه‌ها)… حیوون بیچاره‌ی زبون‌بسته ( قهقه‌ی بچه‌ها) حیوون مفلوکِ …

میرزا (با فریاد حرف‌شان را قطع می‌کند): د بسه دیگه عمه جان. من طاقت این همه لطفو ندارم. ( رو به بچه‌ها) ولی دماری از روزگار شما درآرم.

شاهین: خب عمه‌خانم. می‌شه تریک این بازی رو یادمون بدین؟

عمه: تریکو خوب اومدی. (با بی‌تفاوتی) نه نمی‌شه. این غلطا به شما نیومده. جفتک چهارپشتو که همه بلدین ایشالا؟

میرزا: بله. این‌ها در جفتک زدن ید طولایی دارن.

عمه: جفتکو که با ید نمی‌زنن. باید بگی پای طولایی دارن. خب پسرک ریقوی من. تو جفتک چهارپشت بلدی؟

ریقو: نه تنها بلدم که خیلی هم دوست می‌دارم.

عمه: پس لطفاً برو اون وسط و خم شو عزیزم. سیبیل تو هم بپر.

ریقو می‌رود وسط و پشت به جاهل خم می‌شود.

جاهل: استغفرا… . بچرخ از اون ور.

جاهل می‌رود که از روی او بپرد که ریقو ناگهان به بهانه‌ی برداشتن چیزی از روی زمین جا خالی می‌دهد.

جاهل: دارم برات.

میرزا: بس کنید این مسخره بازی‌ها رَ. همان حرکات بنگاه شادمانی رَ برای شان اجرا می‌کنیم.

شاهین: حیوان چی میرزا؟

عمه: راست می‌گه. بدون حیوان به سیرک مجوز نمی‌دن.

میرزا: الان حیوان از کجا بیاریم خیر سرمان؟ گفتم که منقرض شده.

جاهل: یه چیزایی درباره‌ی خر مش ماشالا می‌گفتی.

میرزا: خب اون خرش چلاق و مریضه. رو به موته.

عمه: من یه فکر بکری به ذهنم رسیده. می‌گم برین خرشو ازش بخرین و پوستشو بکنین و یکی از شما بره تو قالب خر جست‌وخیز کنه. کلی فان میشه. از اصلش هم بهتر می‌شه.

میرزا: دست شما درد نکنه با این فکرتان عمه‌خانوم. همین‌مان مانده بود.

جاهل: بد فکری هم نیست میرزا. خلاقیته دیگه.

میرزا: بله به جناب عالی هم می‌یاد.

جاهل: نه واسه ما که افت داره. بچه‌ها چی می‌گن.

میرزا: بچه‌ها می‌گن انگ خودته.

عمه: معطل نکنین فکر خیلی خوبیه. سیبیل خان شما برو ترتیب کارو بده.

جاهل: ترتیب دادن که راسته کار ماس. به روی چشم فرناز جون. مهندس تو هم با من بیا مخ مش ماشالا رو با اون حرفای خر در چمنت بزن.

جاهل و شاهین از صحنه خارج می‌شوند.

میرزا: ریقو جان برو سروگوشی آب بده ببین این بازبینا از راه نرسن. اگه هم دارن می‌یان یه‌جوری معطلشون کن.

ریقو: چشم. همچین یه لنگه پا نگهشون دارم که حظ کنی.

عمه چشم ‌غره می‌رود.

میرزا: عمه‌خانوم راستی بلاد فرنگ تجدیدفراش ننمودید؟

عمه (به لال اشاره می‌کند که مشغول مطالعه است): زشته بچه این‌جا نشسته.

میرزا: این که زبون بسته‌س.

عمه: باشه. ولی کر که نیس.

میرزا: حالا ما که نگفتیم همه‌جاشو تعریف کنی… اصلاً ولش کن.

عمه: بعداً برات تعریف می‌کنم از بلاد فرنگ. این‌قده خوبه.

میرزا: بله. یه چیزایی شنیدم. خدا شانس بده.

جاهل از راه می‌رسد و پوسته‌ی کله‌ی خر در دستش است.

میرزا: بفرما آمیرزا. اینم اون چیزی که می‌خواستی.

عمه: ماشالا تروفرز هم هستی سیبیل جان. منو به یاد اسپیدی گونزالس می‌ندازی.

جاهل (خودش را لوس می‌کند): ارادتمندم. سلام منو به ایشون برسونین. البته مهندس هم خیلی زحمت کشیدن واسه مخ زدن.

عمه (بی‌اعتنا): خب بگذریم.

میرزا: این که فقط کله‌ی خره.

شاهین: هر کاری کردیم مش ماشالا حاضر نشد پوست خرو بده.

جاهل: آره می‌گفت با خرش انس و الفتی داره. می‌خواست از پوستش پتو درست کنه و شبا بکشه رو خودش که همیشه به یادش باشه.

میرزا: مرده‌شورشو ببرن. می‌دونستم انحراف اخلاقی داره. خب حالا این‌طوری بد نمی‌شه؟

عمه: نه اتفاقاً خیلی پست‌مدرن میشه. این کله رو هر کی ببینه عاشقش می‌شه دیگه بقیه‌ی جاها رو نمی‌بینه. این یه مکانیزم خیلی علمی‌یه.

میرزا: حرف شما که من را حالی نمی‌شود. حالا این را سر کدام مادرمرده کنیم؟

عمه: باید تست بگیریم تا ببینیم به کی بیش‌تر می‌یاد.