پرونده‌ای برای ایناریتو

با کوشش بهمن شیرمحمد عزیز پرونده‌ای خواندنی و جذاب به مناسبت زادروز آلخاندرو گونزالس ایناریتو فیلم‌ساز بزرگ تهیه شده. (من فقط مقدمه‌ای چندخطی نوشته‌ام و نقشی در این کار ارزشمند نداشته‌ام). دعوت می‌کنم که حتما مطالب جذاب این پرونده را بخوانید.

لینک پرونده‌ی ایناریتو

و سپاس بسیار نثار دوستانی که برای این پرونده نوشته‌اند: آقایان بهمن شیرمحمد، بهنام شریفی، میلاد دارایی، شاهد طاهری، ایمان زینعلی، رضا جمالی و خانم فرناز خزاعی.

 

رفع کتی

سلام دوباره


خیلی تندتند این پست را می‌نویسم که فقط چیزکی نوشته باشم و فاصله‌ی بین پست قبلی و پست تازه، از این بیش‌تر نشود.

یک

ممنونم از همین عده‌ی معدودی که به خبر انتشار کتابم (آن هم به این شکل واقع آبرومند و معتبر) واکنش مثبت نشان دادند. تا بوده همین بوده. این‌جور وقت‌ها حتی آن به‌ظاهر دوستان نزدیک، هم آب می‌شوند و می‌روند زیر زمین. عرض کردم که؛ تا بوده همین بوده. پس حرجی بر هیچ کسی نیست. البته هر کنشی، واکنشی دارد و در آینده بر آن هم نباید خرده‌ای گرفت.

 دو

 بهمن شیرمحمد به مناسبت تولد ایناریتو (اسم کاملش را حالا بی‌خیال) در تدارک پرونده‌ای است که در آدم‌برفی‌ها منتشر خواهد شد. به‌وقتش خبررسانی خواهم کرد و امیدوارم لذتش را ببرید.

سه

 به یاد ندارم هرگز تماشای بازی‌های المپیک را با این کیفیت عالی و دسترسی آسان (بدون کارتی کردن شبکه‌ها و این مسخره‌بازی‌ها) تجربه کرده باشم. امسال دوبی‌اسپورت جور تلویزیون بی‌مایه‌‌ی خودمان را کشید، و چند مدال طلای ورزشکاران ایرانی برای لحظات کوتاهی هم که شده شور و شوقی عالی در من و ما برانگیخت. ولی واقعا کی وقتش خواهد شد که جز در رشته‌های زورکی (معادل مودبانه‌‌تری سراغ ندارم)، جای دیگری هم حرفی برای گفتن داشته باشیم؟ کلی حرف درباره‌ی المپیک دارم که موکولش می‌کنم به روزهای آینده.

چهار

 امسال چه وضع رقت‌باری دارد اکران سینماها. ماه رمضان فرصتی بود تا بشود برخلاف شب‌های قدغن همیشگی، از این طرح مثلا اذان تا اذان (که در واقع اصلا این‌طوری نیست) استفاده‌ای کنیم و نشان اندکی از زندگی در شب ظلمانی و رخوتناک این شهر ببینیم. اما فقدان حتی یک فیلم جدید و مناسب همین فرصت را هم ضایع کرد.

پنج

امیدوارم مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن را تهیه بفرمایید و بخوانید. تهیه‌اش در سراسر کشور بسیار ساده است. کافی است همین آگهی ستون سمت راست سایتم را به‌دقت بخوانید. خلاص.

———-

در پناه پروردگار. تا دیدار بعد که امیدوارم گرفتاری‌های زندگی‌ام اجازه‌ی بیش‌تر نوشتن بدهد.

مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن

نخستین مجموعه‌ داستان کوتاهم با عنوان کابوس‌های فرامدرن توسط نشر مرکز منتشر  و روانه‌ی بازار کتاب شد. 

امیدوارم شما هم این کتاب را بخرید و بخوانید، و البته بپسندید. من این داستان‌ها را فقط برای خواندن و لذت بردن نوشته‌ام و طبیعی است که آرزو کنم خوانده شوند و لذتی به خواننده‌ها هدیه کنند.

اگر داستان‌های رازآمیز و غیرسرراست را دوست دارید این کتاب مخصوص خود شماست.

————

پی‌نوشت: برای تهیه‌ی این کتاب که شامل ۱۵ داستان کوتاه است می‌توانید در بدترین حالت (!) به کتابفروشی نشر مرکز (خ. فاطمی‌ـ روبه‌روی هتل لاله ـ خ. باباطاهر) سر بزنید. قیمت کتاب ۳۶۰۰ تومان است.

پی‌نوشت ۲: ممنون  که کتاب را می‌خرید!

سه تکه شعر

این روزها 

به جای ترانه‌‌های عاشقانه

قلبم دارد از دهانم بیرون می‌آید

*

گل‌ زورچپان هفته‌ی پیش

بر صندلی عقب ماشین خشکیده‌

*

واژه‌ها را هم که تحریم کنند

تکه نان‌ شاعر آجر می‌شود

و خانه‌‌اش از روی شانه‌اش

خ           ش              

    ت

         خ

ش

                     ت

     م

ی

        ر

    ی

                   ز

              د

 

دنیای درون

چند شب پیش فیلمی‌می‌دیدم. جایی یکی از شخصیت‌ها به دیگری گفت: «اگه نمی‌تونی دنیا رو تغییر بدی، لااقل دنیای خودتو تغییر بده.» جمله‌هایی از این دست را البته بارها شنیده‌‌ایم. اما این بار این پرسش مثل خوره افتاده به جانم: چه‌قدر توانسته‌ام در زندگی‌‌ام این پند را به کار ببندم؟

به گمانم مشکل خیلی از آدم‌های ناامید و سرگردان دور و برم (درست مثل خودم) ناتوانی در اجرای چنین ایده‌ی ساده و کارآمدی است. البته زندگی در کشوری بسته و قهرآلود چون ایران ناخواسته آدم را به یک زندگی دوگانه (علما ریاکارانه‌ش می‌نامند) سوق می‌دهد؛ آدم‌ها در بیرون/ اجتماع یک جورند و در چارچوب خانه و حریم شخصی‌شان یک جور دیگر. نیاز مالی یا طمع برای کسب منفعت بیش‌تر، خیلی‌ها را به موقعیت‌هایی سوق می‌دهد که کم‌ترین قرابتی با دل‌بستگی‌ و باورشان ندارد.

اما مرادم از تغییر دنیای شخصی، این وجه ریاکارانه‌ی ناگزیر نیست؛ که همه به درجاتی به آن گرفتاریم. پرسش من از خودم ( و شاید از خوانندگان این نوشته)  این است که آیا توانسته‌ایم خلوت دلخواه خودمان را در ازدحام آدم‌ها بسازیم؟ خلوتی که فارغ از جغرافیا (شهر و خانه) در ذهن خودمان شکل بگیرد، و در حضور دیگران هم خدشه‌ای به آن وارد نشود.

راستش تمام درد من این است که روز به روز توانایی‌ام برای حفظ آن استقلال و غنای ذهنی که سال‌ها برایش تلاش کرده بودم، تحلیل می‌رود. شاید بتوانم این فروکاستن را به چند عامل بیرونی نسبت بدهم: استبداد، سانسور، زندگی در محیطی مرگ‌آلود و اندوه‌بار، غم نان، دوری روزافزون آدم‌های پیرامون از محبت و صداقت، و…

اما بی‌تردید این‌ها عواملی فرعی هستند که پیش‌تر هم با قوت و ضعف، گرداگرد زندگی‌ام حضور داشته‌اند. اشکال کار در ناتوانی قوای ذهنی‌ امروز من برای نادیده گرفتن این عوامل همیشگی است.

و سر این رشته را که بگیریم به این پرسش اساسی می‌رسیم که «دلیل اصلی این ناتوانی ذهنی چیست؟». پاسخ چنین پرسشی کلید معمای دل‌مردگی و ناامیدی من و امثال من است. و من هنوز به این پاسخ نرسیده‌ام. و چه بسا هرگز نرسم.

چه زندگی مزخرفی

فکر کن یک روز از خواب بیدار شوی (نگفتم یک روز صبح چون سال‌هاست چنین تجربه‌ای نداشته‌ام) و ببینی چند تا missed call داری. اولی را که اصلا دوست نداری باهاش تماس بگیری، و نمی‌گیری، چون می‌دانی که جز چس‌ناله چیز دیگری در چنته‌اش نیست. دومی‌از جایی است که نافت به آن بسته است و ناچاری تماس بگیری. تماس می‌گیری و کمی‌غرولند می‌شنوی و ساکت می‌مانی. تموم شد؟ اوکی. نیم‌غلتی می‌زنی و می‌روی سراغ سومی‌که نه از سر نیاز که از سر شوق با او حرف بزنی. او هم مثل همیشه توی دپ است و بیش‌تر حالت را می‌گیرد. زنگ زده بوده که کمی‌از ناراحتی‌اش را به تو منتقل کند تا آرام بگیرد. چه می‌شود کرد. تا بوده همین بوده. بعد می‌روی سراغ پیامک‌ها (از شما چه پنهان این از معدود واژه‌سازی‌های این چند سال است که به دلم نشسته) اولی مربوط به ایرانسل بی‌پدر است که وقت و بی‌وقت به حریم خصوصی‌ات تجاوز می‌کند و شب و نصفه‌شب نمی‌شناسد. چند تا فحش آبدار نثار گردانندگان این سامانه‌ی بی‌سروسامان می‌کنی. پیامک بعدی از طرف بانک و مربوط به واریز شدن یارانه‌ی ماهانه‌ات است. خدا پدر و مادر دکتر را بیامرزد که این‌قدر به فکر آدم‌های مفلوکی مثل من است. شما فحش‌تان را بدهید اما به جان خودم چند بار همین یارانه‌ها در بی‌پولی محض به دادم رسیده‌اند. کاش سه چهار تا بچه پس انداخته بودم تا جیره‌ی یارانه‌ام بیش‌تر شود. اما یارانه که هیچ، خورشید را هم اگر در دست راستم بگذارید (آخه چرا واقعا؟! می‌سوزیم خب) حاضر به انجام چنین خبطی نیستم چون خودم هم مثل چهارپای زحمتکش توی گل گیرپاچ کرده‌ام. اگر می‌شد بچه‌ها همه‌شان در یک سالگی بر اثر یک بیماری ژنتیکی هلاک شوند شاید حضورشان به‌صرفه بود اما با شانسی که من دارم همه‌شان مثل خودم می‌شوند چاق و پرخور و اصلا هم میانه‌ای با مرگ ندارند، و حالا بیا درستش کن.

اما پیامک بعدی روحت را تازه می‌کند. از دوست عزیز و لطیف‌الطبعی است که مجموعه‌ای از شعرهای فروغ و سهراب و سیدعلی صالحی و کمی‌هم شمس لنگرودی را  گلچین کرده و روزی یک عددش را برایم می‌فرستد. دو تای اول را که از حفظم، سید هم بدک نیست اما به جان خودم کفری می‌شوم اسم این جناب اظهر من الشمس را که می‌بینم. آخرش هم شاعر نشد که نشد این هم‌ولایتی ما. دریغ از کمی‌ذوق.

پیامک بعدی بی‌تردید جوک روزانه‌ای است که یکی از دوستان گل‌گلاب زحمتش را می‌کشد. یه روز یه ترکه… لره… رشتیه… و خوش‌بختانه بیش‌تر وقت‌ها بامزه است و تبسمی‌بر لب می‌آورد؛ بی کنده و ساطوری خون‌آلود.

وقتش است از این رختخواب چروکیده و همیشه‌منگ بلند شوم، بروم مستراح، آب گرم را باز کنم و با احتیاط چک کنم که زیاد داغ نباشد، و … آه که لذت‌بخش است این اولین اجابت شبانه‌روزی. مثل سیگار اول. مثل چای اول.

و بعد توده‌ی دستمال مچاله را بیندازی توی سطل آشغال. و زیر کتری را روشن کنی، یک تکه نیم‌چاشت گرجی بیندازی بالا و پاور کامپیوتر را بزنی. این پست را بنویسی و فکر کنی که چه زندگی مزخرفی. تا کی ادامه خواهد داشت این زندگی مزخرف پر از استرس و بی‌پولی؟ تا کی؟ گندش بزنند. بگذار نگاهی به خبرهای روز بیندازم: فلانی مرد. فلانی بازداشت شد. فلانی در خطر مرگ است. فلانی آن فلانی دیگر را تهدید به افشاگری کرد… آه که چه زندگی مزخرفی.

می‌گفتند قرار است دنیا همین امسال تمام شود. به احتمال بسیار زیاد دروغ می‌‌‌گفتند بی‌شرف‌ها. فعلا مجبوریم زندگی کنیم. پس گور پدر زندگی. می‌کنیم.

خیانت و جنسیت در روشنفکری ایرانی

از شما چه پنهان خسته شده‌ام از این همه شعر عاشقانه که روی در و دیوار مجازی می‌بینم. طرف با چهل سال سن و سبیل چخماقی و سر طاس چنان رقیق و کودکانه (و صدالبته ناشیانه) در وصف نیاز مبرمش به جنس مخالف شعر می‌گوید که آدم دوست دارد بالا بیاورد. راستش از یک جایی هر چه‌قدر هم تلاش کنی و هرچه‌قدر جمله‌ها را بپیچانی که معنای عمیقی بگیرند، بیش‌تر در منجلاب فرو می‌روی. عادت کرده‌ایم با گنده‌گویی، بر این میل و غریزه‌ی حیوانی مُهر «عاشقانه» بزنیم. و تجربه هم نشان می‌دهد که این رمانتیک‌بازی حقیرانه، راه خوبی برای مخ زدن و شکار یک طعمه‌ی تازه است. 

بخش مهمی‌از ادبیات‌مان حاصل همین سوءتفاهم است. در حالی که بسیاری از تراژدی‌ها و روایت‌های کلان فرهنگ غرب امر جنـسی را در حد یک پیرنگ فرعی نگه داشته‌اند، در ادبیات ما این کشش غریزی بنیان و شالوده‌ی اغلب تراژدی‌هاست. و البته عادت کرده‌ایم با تعبیرهای «معنوی» و «عرفانی» میل جنـسی را لاپوشانی کنیم.

و تراژدی واقعی از همین نقطه آغاز می‌شود: شاعر انسان مغبونی است که در نبرد برای تصاحب جنس مخالف به هر دلیلی شکست خورده؛ اغلب به دلیل ویژگی‌‌های ظاهری. و همین را تسری بدهید به بخش مهمی‌از «روشنفکری ایرانی» که بر پایه‌ی حقارت، ناتوانی، و خودارضایی شکل می‌گیرد. به شعرهای شاعران جوان و شوریده‌ی این سال‌ها که داعیه‌ی «آنارشی» و «اعتراض» دارند توجه کنیم: خیانت و خودارضایی دو عنصر اساسی جهان‌بینی آن‌هاست و هردوی این‌ها محصول ناتوانی در تصاحب یا حفظ محبوب‌اند.

وقتی هنرمند بتواند خود را از بدوی‌ترین و حیوانی‌ترین نیازها برهاند؛ خواه غم نان باشد، خواه عطش رابطه‌.، افق‌های تازه‌تری را پیش رو خواهد دید. و دیگر  چنته‌ی ادبیات و هنر این همه خالی از پرسش‌های بنیادین نخواهد بود: انسان، هستی، خدا، مرگ، آزادی، ابدیت و…

و این‌چنین است که اندیشه در شرمگاه و هنر در لگن خاصره اتراق می‌کند.

رفقای باحال بی‌حال

این پست صرفا ادای احترامی‌است به دوستان خوب عالم مجازی که سر از عالم واقعی درآوردند و روی ماه‌شان را بوسیده‌ام. چه کسی گفته اینترنت چیز بدی است؟

امیر معقولی، بهمن شیرمحمد، گودرز مهربانٰ، فرهاد ریاضی، شاهد طاهری، پیام نیکفرد، ایمان زینعلی و البته یک فروند هومن نیکفرد که مدتی است شب و روز  آش می‌خورد و پیدایش نیست. هومی‌جون بیا که کلی کار داریم. «اینقد آش نخور رودل می‌کنی.»

فکرش را بکنید اگر همین چند نفر همت می‌کردند چه کارهایی می‌شد کرد. ولی همین بی‌حالی رفقا را هم عشق است.

رضا هرگز نمی‌خوابد

رفیق‌مان می‌گوید دل‌نوشته بنویس. از دل نوشتن که کاروبار همیشگی‌ام است. اما کجای دل این پرآشوب را باید بنویسم؟ می‌دانید غم‌ناک بودن از این همه بیهودگی در این روزهای زشت، مایه‌ی تمسخر عده‌ای است؟ بروید یادداشت کوتاه امیر پوریا را در دنباله‌ی انتخاب‌هایش از جشنواره‌ی فجر پارسال در مجله‌ی «فیلم» اسفند ۹۰ بخوانید. ببینید طبل بیعاری وقتی از فرط پوسیدگی پاره شود چه شکل غم‌ناکی می‌گیرد. می‌شود مهربان و واقع‌بین بود و پشت این انکار تلخ شیرین‌نما، یک جور مبارزه‌ی منفی دید. ولی به جان خودم جواب نمی‌دهد. ادای شادی درآوردن سخت‌ترین کار دنیاست.

و جای شما خالی، امشب ساعت یازده از سینما برمی‌گشتم که سر یک چهارراه عروس و داماد شاخ و شمشادی از ماشین عروس پیاده شده بودند و با صدای آکوردئونیست دوره‌گرد می‌رقصیدند. (تو گویی سکانسی از فیلمی‌از آنگلوپلوس عزیز نازنین است) اما نمی‌دانم چرا شادی زودگذر این دو جوان برای هیچ‌کدام از آدم‌های پشت چراغ قرمز کم‌ترین لطف و جذابیتی نداشت. متن آن‌جا بود و من سرم را می‌گرداندم تا فرامتن را ببینم؛ فرامتنی مهم‌تر و اصیل‌تر از متن. به راننده‌های این‌ور و آن‌ور (عروس و دامادهای روزگار قبل و بعد) نگاه می‌کردم. با یک دنیا خستگی و ملال، ثانیه را می‌شمردند و دنده را جا انداخته بودند تا وقتی چراغ سبز شد ثانیه‌ای را در راه برگشتن به خانه تلف نکنند. و وقتی ماشین عروس دو سه ثانیه در حرکتش تأخیر کرد، صدای اعتراض بوق‌ها صدای هلهله‌ی عروس بیچاره را محو کرد. چه بر ما رفته؟

شادی آن‌جا نیست، وقتی غم بیهودگی و رنج سکوت، زندگی را گرفته.

و فکر می‌کنید از تماشای چه فیلمی‌برمی‌گشتم؟ در جشنواره‌ی فجر نتوانسته بودم فیلم عطاران را تحمل کنم و این بار برای همراهی با همسر عزیز، رفتم و حالم بدتر از قبل شد. تنها چیزی که ندیدم کمدی بود. حتی شوخی‌های مکرر جنسی و ادراری هم نمی‌توانست اندکی از تلخی و پوچی فراگیر فضای فیلم، کم کند. عطاران به شکل صادقانه‌ای تلخ بود. و چه کنم با این همه ناامیدی حتی اگر آخرش از زبان رضا بشنویم که: «همه‌چی درست می‌شه.»

خوابم می‌آد. خوابم می‌آد… اما چرا بر این روزگار چشم ببندم؟ باید ببینم و بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم…

سلام آقای سمندریان

او نیازی به مرثیه‌سرایی ندارد. حی است و زنده‌تر از آب و آفتاب. بعضی‌ها، فراتر از هنرند. بخشی از تاریخ و هویت فرهنگ یک سرزمین‌اند. و حیات‌شان تا دوردست ابدیت جاری‌ست… سلام آقای سمندریان.

هفت شهر عشق

 

شاید تارکفسکی با دریافتی شهودی از این که ایثار آخرین فیلمش خواهد بود، از این فیلم استفاده کرد تا با جهان مدرن تسویه‌حساب کند و چنین است که ایثار بی‌تردید حال‌وهوای یک «کلام آخر» را دارد. این فیلم حتی در کشف تنش میان جهان‌های درون و بیرون، از فیلم‌های دیگر تارکفسکی هم برمی‌گذرد، و بیش‌تر فیلم در جهانی می‌گذرد که به نظر می‌آید هم‌زمان هم رؤیاست و هم واقعی.

آندری تارکفسکی / شان مارتین/ ترجمه: فردین صاحب‌الزمانی/  کتاب آوند دانش

دوربین در عین حال که می‌تواند باگذشت و ملایم باشد، متخصص بی‌رحمی‌هم هست. اما طبق وجوه سورئالیستی‌ای که بر ذائقه‌ی عکاسانه حکم‌فرماست، همین بی‌رحمی‌هم صرفا خالق نوع دیگری از زیبایی است. در نتیجه، از آن‌جایی که عکاسی مُد، مبتنی بر این اصل است که هر چیزی در عکس می‌تواند زیباتر از زندگی واقعی به نظر بیاید، خیلی هم عجیب نیست که بعضی از عکاس‌های مد جذب سوژه‌های بدعکس می‌شوند.

درباره‌ی عکاسی/ سوزان سونتاگ/ ترجمه: نگین شیدوش/ حرفه نویسنده

سـکس آن بخشی از بدن نیست که بورژوازی باید آن را بی‌اعتبار یا باطل کند تا دیگرانی را که تحت حاکمیت‌اش‌اند، به کار وادارد. بلکه عنصری از خود بورژوازی است که بیش از هر چیز دیگری مایه‌ی نگرانی و دل‌مشغولی بورژوازی بوده و توجه و مراقبت بورژوازی را دریافت می‌کند و بورژوازی آن را با آمیزه‌ای از هراس، کنجکاوی، لذت و هیجان پرورده است.

اراده به دانستن/ میشل فوکو/ نیکوسرخوش، افشین جهاندیده/ نشر نی

سلزنیک روابط پیچیده‌ای با زنان نداشت… اما از طرفی توجه غریبی به حساسیت‌ها، نقاط قوت و ضعف و نیازمندی‌های زنان داشت. در بربادرفته دقت وسواس‌گونه‌ای به جزئیات لباس‌ها از خودش نشان داد. در یکی از نامه‌هایش به مارگارت میچل با لحنی پرشور از او می‌پرسد که دستمال سر مامی‌را چه‌گونه باید ببندیم؟ که میچل جواب می‌دهد: «نمی‌دانم و نمی‌خواهم به خاطر بستن یک دستمال سر، خود را وارد معرکه کنم.»

صادقانه بگم عزیزم/ مالی هسکل/ ترجمه: کتایون یوسفی/ کتابکده‌ی کسری

به قول ژیل دولوز «اگر در رؤیای کس دیگری به دام افتی دخلت آمده است!»… آندری تارکفسکی فیلم‌ساز اهل شوروی سال‌های پایانی عمر خود را در استکهلم می‌گذراند و روی فیلم ایثار کار می‌کرد. به او دفتری در همان ساختمانی داده بودند که اینگمار برگمان نیز که در آن ایام هنوز در استکهلم به‌سر می‌برد دفتری در آن داشت. گرچه این دو کارگردان احترام عمیقی برای هم قائل بودند و یکدیگر را بسیار تحسین می‌کردند هرگز با هم دیداری نداشتند بلکه به‌دقت از دیدار با هم پرهیز می‌کردند. گویی به دلیل نزدیک بودن جهان‌های‌شان روبه‌رو شدن مستقیم با یکدیگر را بیش از حد دردناک و محکوم به شکست می‌دانستند. آن‌ها احتیاط‌نامه‌ی خاص خودشان را ابداع کرده بودند و آن را رعایت می‌کردند.

خشونت: پنج نگاه زیرچشمی/ اسلاوی ژیژک/ ترجمه: علی‌رضا پاک‌نهاد/ نشر نی

از وقتی خودم را در جنگ علیه سانسور درگیر کردم، از دانشگاه و قصه‌نویسی غافل ماندم. باز جای شکرش باقی بود که بیش‌تر استادان عادت نداشتند حضور و غیاب کنند و درنتیجه کم‌تر متوجه غیبت‌هایم می‌شدند. استادان لیبرالی که از دست‌و‌پنجه نرم کردن‌ام با ممیزی خبر داشتند، بیش‌تر از خودم نگران وضعیتم بودند و همواره سعی می‌کردند به نحوی در امتحان‌ها به کمکم بیایند تا نمره‌ی قبولی بگیرم. امروز وقتی می‌کوشم وقایع آن ایام را روایت کنم، در خاطراتم نشانی از آن‌ها نمی‌یابم و متوجه می‌شوم که به مرور زمان، حافظه‌ام مغلوب شده و عرصه را به نفع فراموشی خالی کرده است.

زنده‌ام که روایت کنم/ گابریل گارسیا مارکز/ ترجمه: کاوه میرعباسی/ نشر نی

گفت به پیشم بیا

گفت برایم بمان

گفت به رویم بخند

گفت برایم بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

تو را دوست دارم چون نان و نمک/ ناظم حکمت/ ترجمه: احمد پوری/ نشر چشمه