درباره‌ی کمدی در تلویزیون ایران

این مطلب پیش‌تر در هفته‌نامه‌ی سروش منتشر شده است.

چند می‌گیری بخندانی!؟

بگذارید از نقطه‌ی صفر آغاز کنیم؛ از این‌جا که: «آیا واژه‌ی “طنز” معادل درست و مناسبی برای “کمدی” است؟» طنز قالبی ادبی است و کمدی یک قالب و گونه (ژانر) سینمایی. و از آن‌جا که تا کنون معادل فارسی مشخصی برای کمدی پیشنهاد نشده، نگارنده ترجیح می‌دهد همین واژه را به کار بگیرد و از استفاده از واژه‌ی طنز خودداری کند.

گونه‌ی کمدی در تاریخ شبکه‌های مهم تلویزیونی فرمت‌ها و رویکردهای گوناگونی را به خود دیده: از کمدی‌های سرپایی (stand up comedy) و قطعه‌های کمیک تلویزیونی با شرکت باب هوپ و جری لوییس و بنی هیل و مستر بین تا شوهای تلویزیونی (مثل برنامه‌های جان استیوارت و….)، از سریال‌های جمع‌وجور پلاتویی موسوم به سیتکام (کمدی موقعیت) مانند دوستان و سینفلد تا سریال‌های سروشکل‌دارتری مثل پیشرفت معوق و سریال‌های انیمیشن پرطرفداری مانند سیمپسون‌ها، ساوت‌پارک و… و البته برنامه‌های متعدد تلویزیونی که با پخش ویدئوهای خانگی سعی در خنده گرفتن از بیننده دارند و شبکه MTV سردمدار این رویکرد مناقشه‌برانگیز است.

پیش از انقلاب، کمدی تلویزیونی در ایران در زمینه‌ی واریته/ جُنگ (کاف شو، شبکه‌ی صفر و…) و سریال‌های تلویزیونی تجربه‌هایی داشت که این مورد اخیر از مجموعه‌ی نازلی چون سرکار استوار تا مجموعه‌ای در حد و اندازه‌ی دایی‌جان ناپلئون در نوسان بود. در آن زمان برنامه‌های کمدی رادیویی هم حضور شاخصی در منازل داشتند. پس از انقلاب کمدی‌های رادیویی با ملاحظات اخلاقی تازه ولی هم‌چنان با کیفیتی نه‌چندان خوب و پرداختی کم‌وبیش سردستی به راه خود ادامه دادند که نمونه‌ی شاخصش برنامه‌ی صبح جمعه با شما است. در مقطعی که کمدین‌های رادیویی پا به تلویزیون گذاشتند به‌خوبی مشخص شد که شوخی‌هاشان هیچ ربطی به مدیوم/ رسانه‌ی تصویر ندارد و کاملاً بر کلام استوار است. در هر حال ورود شخصیت‌های محبوب رادیویی به تلویزیون توفیقی به بار نیاورد و پرونده‌ی این واریته‌های متکی بر شوخی‌های شفاهی دست‌کم برای مدتی بسته شد.

پس از چند جنگ نوروزی که رویکرد متفاوتی در عرصه‌ی کمدی تلویزیونی داشتند، با دو مجموعه‌ی آیتم‌دار سی‌ونه (به کارگردانی داریوش کاردان) و ساعت خوش (به کارگردانی مهران مدیری) دریچه‌ی تازه‌ای به این مقوله گشوده شد. سی‌ونه در بسیاری از آیتم‌هایش، در فضایی گروتسک‌وار طنزی سیاه و موقر را به نمایش می‌گذاشت که به جای تمرکز بر رخدادهای اجتماعی به خرده‌پیرنگ‌هایی ازلی و ابدی رو می‌آورد و نمونه‌اش را پیش‌تر در تلویزیون ندیده بودیم. اما ساعت خوش حاوی یک جور سرخوشی بلاهت‌آمیز و رندانه بود که خود را در درجه‌ی نخست فارغ از تعهد ابلاغ پیام می‌دید ولی در عین حال حد نقد اجتماعی را از گلایه‌گزاری از معضلات گرانی و بی‌کاری و… به رفتارشناسی و ترسیم ناروایی‌های اخلاقی ارتقا می‌داد؛ و از خلال همین سرخوشی‌ها زشتی مفاهیمی‌چون دروغ، ریا، چشم‌وهم‌چشمی‌و… آشکار می‌شد. به دلیل اقبال مخاطبان و آسان‌یاب‌تر بودن مجموعه‌ی اخیر، ساعت خوش موجی به پا کرد و ادامه یافت ولی سی‌ونه در حد همان تجربه‌ی کوتاه و محدود باقی ماند. در سال‌های بعد مهران مدیری این رویکرد ابسورد (جفنگ) و سرخوشانه را در قالب‌های گوناگون ادامه داد که گاه موفق بود و گاه ناموفق: از برنامه‌های آیتم‌داری مانند ببخشید شما و ۷۷ تا سریال‌های مختلفی از قبیل پلاک ۱۴ و جایزه بزرگ و… . کمدی‌های جذاب موقعیت و استفاده‌ی درست از ظرفیت‌های تصویری، وجه تمایز کارهای مدیری در مقایسه با کمدی‌های ذاتاً رادیویی بودند که به قالب تصویر درمی‌آمدند. اما کار مدیری هم گرفتار آسیب‌هایی شد و در مقطعی کمدی موقعیت در آثار او جای خود را به کمدی بزن‌بکوب (اسلپ‌استیک) داد که تصویر غالبش لوله‌هایی مقوایی بود که آدم‌ها دائماً بر سر هم می‌کوفتند! و نیز تاکید بر شوخی‌های زبانی و تکیه‌کلام‌های خاص (که خیلی زود در میان مخاطبان فراگیر می‌شد) چنان پررنگ شد که جای چندانی برای شوخی‌های ناب و جذاب باقی نمی‌گذاشت. اما مدیری با پشت سر گذاشتن این تجربه‌های ناموفق سرانجام با پاورچین و نقطه‌چین برای آفرینش فضایی یکه و تازه در کمدی تلویزیونی دورخیز کرد که به مجموعه‌ی موفق و ارزشمند شب‌های برره انجامید؛ دنیایی خودساخته و خودبسنده که در آن مناسبات انسانی در بدوی‌ترین شکل بازسازی و هجو می‌شدند و می‌توان آن را به مثابه یک نقد اجتماعی دقیق و ژرف‌نگرانه به شمار آورد.

هرچند امروز در مرور گذشته گویا توافقی نانوشته وجود دارد که مجموعه‌ای مانند زیر آسمان شهر به کارگردانی مهران غفوریان نادیده بماند اما نمی‌توان منکر این واقعیت شد که در یک مقطع زمانی قابل‌توجه، این مجموعه‌ی هرشبی (یا به‌اصطلاح‌ نود شبی) با شخصیت‌های منحصربه‌فرد و دوست‌داشتنی خشایار، بهروز خالی‌بند و فولاد و… آنتن‌ تلویزیون را به تسخیر خود درآورده بود. نقطه‌ی قوت این مجموعه که در قیاس با مجموعه‌های متکی بر دکور و پلاتو، فضای سرزنده‌تر و ملموس‌تری داشت، بی‌تردید بازی خوب اغلب بازیگرانش بود که چند تیپ اجتماعی را با پرداختی پر از جزئیات به شخصیت‌هایی آشنا و باورپذیر تبدیل کردند. نقطه‌ضعف اساسی این مجموعه هم متن معمولی و اغلب ضعیفش بود که جذابیت ذاتی شخصیت‌ها و بداهه‌پردازی‌های بازیگران هم از یک جایی دیگر نمی‌توانست نجاتش دهد.

جز این مجموعه‌های عمده، در مقاطعی مجموعه‌هایی گذرا و کم‌شاخ‌وبرگ‌تر هم روی آنتن رفته‌اند که گاه به‌کل در حیطه‌ی روان‌نژندی و بیهودگی محض (چیزی فراتر از جفنگ) بودند. امروز به‌سختی می‌توان منطق ساخت مجموعه‌هایی مانند هژیرها، قطار ابدی و… ‌را دریافت؛ مجموعه‌هایی که مصداق آشکار عطل و بطل و فقدان ایده و انگیزه‌ی خنده بودند و نازل‌ترین سطح کمدی را ارائه می‌کردند.

اما کمدی تلویزیونی سرانجام پس از سال‌ها یکه‌تازی مدیری و یارانش، پدیده‌ای تازه را به خود دید. رضا عطاران که در آغاز یکی از بازیگران مجموعه‌ی ساعت خوش بود و با شیوه‌ی خاص بازی‌اش مبتنی بر رخوت و کرختی، شمایلی منحصربه‌فرد را به خود اختصاص داده بود پس از چند تجربه ناموفق موجی تازه از سریال‌های کمدی را در تلویزیون به راه انداخت که شامل کمدی موقعیت و شخصیت‌هایی خودمانی به معنای واقعی کلمه بود. از همین خودمانی بودن مفرط و تاکید بر شوخی‌های نازل بود که پای واژه‌های آفتابه و دمپایی و پیژامه به میان آمد و جزئی ثابت از وجه تحلیلی این آثار شد. کارهای عطاران رنگی از سرخوشی و بی‌قیدی «ساعت خوش»ی داشت و تیپ‌های پیرمرد لق‌لقوی بامزه (با بازی احمد پورمخبر) و جوان سرتق و زبان‌ریز (با بازی علی صادقی) به جزء ثابت کارهایش تبدیل شد. موفقیت و محبوبیت او در این زمینه چنان چشم‌گیر بود که حتی فیلم‌ساز کهنه‌کار و صاحب‌امضایی مانند علیرضا داودنژاد هم بخشی از این ترکیب مد روز را در فیلم تیغ‌زن به کار گرفت که متاسفانه حاصلش چیزی جز سرسام ذهنی و قدم زدن در قلمرو وهم و هذیان نبود. ادامه‌ی راه عطاران در سینما هم به خوابم می‌آد رسید که سرشار از شوخی‌های نازل و حضور پررنگ عناصر دستشویی و… بود. هر چه هست، نمی‌توان جذابیت‌ حضور خود عطاران در قالب شخصیت‌های سهل و ممتنع تنبل رند را انکار کرد و همین ویژگی، او و سریال‌هایش را به پدیده‌ای مهم در تلویزیون تبدیل کرد. پس از او تا به امروز تلویزیون پدیده‌ای تا این حد محبوب و فراگیر را در عرصه‌ی کمدی به خود ندیده. در این سال‌ها سریال‌های کمدی دیگری هم در قالب هرشبی نمایش داده شده‌اند که هیچ‌کدام توفیق پررنگی نداشته‌اند از کمدی بی‌رمق چاردیواری تا کمدی جانیفتاده‌ی ساختمان پزشکان که ناکامی‌اصلی‌شان به اصلی‌ترین وظیفه‌ی یک اثر کمدی یعنی خنداندن مربوط می‌شد.

به همین مرور مختصر  بر برخی از مهم‌ترین آثار کمدی تلویزیون بسنده می‌کنم و از ذکر نام‌های دیگر می‌گذرم تا در مجال باقیمانده، به برخی از چالش‌ها و مناقشه‌های کمدی تلویزیونی در ایران بپردازم.

شاید شما هم مانند نگارنده برخی از برنامه‌های کمدی تلویزیونی خارجی اعم از سریال‌ها را دیده‌ و به مواردی برخورده‌اید که قرار بوده خنده‌دار باشند اما شوخی‌ها برای‌تان کم‌ترین جذابیتی نداشته. واقعیت این است که بده‌بستان در مقوله‌ی کمدی، وابستگی تامی‌به فرهنگ و مناسبات فرهنگی هر سرزمین دارد و بسیاری از چیزهایی که در یک فرهنگ شوخی تلقی می‌‌شوند برای فرهنگ‌های دیگر کم‌ترین جذابیتی ندارند. در کشوری مانند ایران با چند مساله‌ی اساسی در قلمرو کمدی روبه‌روییم: نخست این‌که شکاف عمیقی میان فرهنگ شفاهی روزمره و فرهنگ رسمی‌مان وجود دارد و تلویزیون هم در کشور ما یک رسانه‌ی خیلی رسمی‌و جدی تلقی می‌شود که بر ضرورت فرهنگ‌سازی و اخلاق‌مداری آن بارها تاکید شده است. از این رو شوخی‌های فرهنگ عامه و بسیاری از مناسبات روزمره مطلقا نمی‌توانند جایگاهی در کمدی‌های تلویزیونی داشته باشند (در سینما  و در تئاترهای عامه‌پسند وضع کمی‌متفاوت است). بسیاری از جوک(لطیفه‌)‌های شفاهی یا حاوی عناصری غیراخلاقی‌اند که تناسبی با چارچوب‌ها و خط‌کشی‌های رسانه‌ی ملی ندارند یا به نحوی قومیت‌‌ها و خرده‌فرهنگ‌های اقوام را دست‌مایه‌ی استهزا می‌کنند. متاسفانه در فقدان ایده‌های جذاب برای خنداندن گاهی می‌بینیم که پای این مورد اخیر یعنی به سخره گرفتن لهجه‌ها و فرهنگ‌های قومی‌(که نباید این موضوع را با استفاده‌ی درست و منصفانه از تنوع فرهنگی یک سرزمین اشتباه گرفت) به برخی از کمدی‌های تلویزیونی باز شده که آن را به عنوان یک آسیب فرهنگی که حاصلی جز تفرقه و دل‌چرکینی ندارد باید جدی گرفت.

از این گذشته، تأکید بیش‌تر کمدی‌ها بر مشکلات و مناسباتی است که پایتخت‌نشین‌ها با آن سر و کار دارند و افراط در این رویکرد، چهار پنجم جمعیت ایران را که در تهران زندگی نمی‌کنند به‌سادگی از دایره‌ی مخاطبان کنار می‌گذارد. هرچند می‌توان ادعا کرد که مشکلات شهرنشینی، در همه‌ی شهرها حضوری کم‌وبیش هم‌سان دارند اما درجا زدن در حیطه‌ی چند موضوع ثابت و پرسه‌ی همیشگی در محدوده‌ی یک شهر آن هم وقتی با تنوع چشم‌گیری از فرهنگ‌ها و اقلیم‌ها روبه‌روییم حاصلی جز ملال و رکود ندارد.

میل به اطاله و کش دادن سریال‌های هرشبی (که مهم‌ترین دلیلش انتفاع مالی است) آسیب جدی دیگری است که در تمام این سال‌ها به چشم آمده است. مثل خیلی از عرصه‌های دیگر اجتماعی و فرهنگی (مثلا فوتبال را در نظر بگیرید) خیلی‌هامان هنوز اهمیت و ارزشِ در اوج خداحافظی کردن را نمی‌دانیم، و همیشه کار را به جایی می‌رسانیم که یا عذرمان را بخواهند و یا خودمان دیگر ته بکشیم. این‌جاست که از آن آموزه‌ی ارزشمند دینی در باب غذا خوردن می‌توان کارکردی نمادین گرفت که: «وقتی هنوز خیلی سیر نشده‌ای از خوردن دست بکش!»

به گمان نگارنده، در سال‌های اخیر کمدی‌های تلویزیونی روندی نزولی داشته‌اند و بار دیگر پای کمدی‌های رادیویی و شوخی‌های کلامی‌صرف (که ذکرش در همین نوشته رفت) با برنامه‌هایی چون خنده‌بازار به میان آمده که مسئولان رسانه‌ی ملی باید آن را به عنوان یک زنگ خطر جدی تلقی کنند. تکیه بر هجو و تمسخر شخصیت‌های حقیقی به جای طنازی و تیزبینی، ادامه‌ی منطقی روندی نیست که خود تلویزیون در طول دو دهه گذشته برایش سرمایه‌گذاری کرده و نیروی انسانی پرورش داده است. ابتذال در هر شکلش جای بروز استعدادهای جدی را می‌گیرد و مجال بیان نقد اندیشمندانه و دلسوزانه را از بین می‌برد. یکی از وظیفه‌‌های اساسی طنز در ادبیات و کمدی در رسانه‌ی تصویر، زیر ذره‌بین بردن کجی‌ها و کاستی‌ها به قصد بهبود امور است و اگر خود این رسانه‌ها به یک آسیب فرهنگی تبدیل شوند چرخه‌ی معیوبی شکل می‌گیرد که رهایی از آن چندان آسان نیست.

ملاحظاتی در باب فوتبال و نمایش

فوتبال علیه فوتبال

این نوشته دو سال پیش در هنگامه‌ی جام جهانی ۲۰۱۰ در شماره‌ی ۴۱۲ مجله فیلم منتشر شد و حالا هم‌زمان با جام ملت‌های اروپا ۲۰۱۲ بازنشر می‌شود.

رضا کاظمی‌– علی جعفرزاده

وسوسه‌ی پرداختن به برخی از مناقشه‌ها و مباحث ماهوی جذاب فوتبال، وسوسه‌ای همیشگی برای نویسندگان این نوشتار است. شاید به این دلیل که نسبت بی‌چون‌وچرایی میان فوتبال و رسانه وجود دارد و پرداختن به ماهیت رسانه‌ یکی از دغدغه‌های مهم در تحلیل‌ فرهنگ است. برای گشایش چنین مطلبی در هنگامه‌ی جام جهانی ۲۰۱۰ آفریقای جنوبی این پرسش را پیش می‌کشیم: « بازی آرژانتین و یونان در جام ۱۹۹۴ را یادتان هست؟» این پرسش را از خیلی‌ها پرسیدیم و پاسخ غالب این بود: «من فقط یک صحنه از آن بازی را به یاد دارم؛ جایی که مارادونا پنالتی حین بازی را گل می‌کند و با هیجان و خشم به سوی دوربین کنار خط اوت زمین می‌آید و فریاد شادی سر می‌دهد.» فکر می‌کنید چند نفر از کسانی که پی‌گیر فوتبال هستند وقتی در برابر این پرسش قرار بگیرند پاسخی جز این بدهند؟ و نکته‌ی بلافاصله‌ای که پیش می‌کشیم این است که: «یادتان هست یکی‌دو روز پس از همین فریاد اعتراض‌آمیز مارادونا به سوی دوربین تلویزیونی و بازتاب گسترده‌اش در رسانه‌ها، او به اتهام دوپینگ از ادامه‌ی جام جهانی و همراهی تیم ملی آرژانتین محروم شد؟» این رخداد هم خاطره‌ای بلافصل است که با آن کنش هیجانی مارادونا پیوستگی غیرقابل انکاری دارد. آیا آن کنش و این پیامد به هم مربوط‌اند یا دو واقعه‌ی مستقل از هم هستند؟ کسی نمی‌داند. همچنان که با وجود همه‌ی گمانه‌پردازی‌های پیچیده و بدبینانه، کسی راز خواب‌آلودگی و افول چشم‌گیر رونالدو در بازی پایانی جام جهانی ۹۸ (برزیل و فرانسه) را نمی‌تواند با قاطعیت به یک توطئه‌ی پیچیده‌ی پشت پرده نسبت دهد.

واقعیت تاریخی همواره برآیندی از یک حقیقت درونی از یک سو و جعل اعمال‌شده از بیرون از سوی دیگر بوده و البته رخدادها ذاتاً قابلیت مسخ و تحریف را دارند. جالب است که حتی با پیشرفت چشم‌گیر تکنولوژی تصویربرداری و زیر نظر بودن همه‌ی اجزای حاضر در مستطیل سبز و کناره‌هایش، باز هم واقعیت بسیاری از رخدادهای عجیب فوتبال مکشوف یا دست‌کم علنی نمی‌شود. نکته‌ی غیرمنطقی و بامزه‌ای که بارها شنیده‌اید این است که «اشتباهات داوری جزئی از فوتبال هستند» و با وجود همه‌ی پیشرفت‌های سخت‌افزاری و نرم‌افزاری، باز هم گروهی با استفاده از یک ناظر پشت مونیتور برای کمک رساندن به داور مخالف‌اند. اگر در جام جهانی ۱۹۸۶ مارادونا به تعبیر خود با «دست خدا» توپ را توی دروازه‌ی انگلیس جای داد ۲۳ سال بعد تیِری آنری همین کار را در بازی سرنوشت‌ساز تیمش با ایرلند برای راه‌یابی به جام جهانی ۲۰۱۰ آفریقای جنوبی در حضور دوربین‌های متعدد تلویزیونی و نمایش همزمان و چندباره‌ی آن بر اسکوربرد ورزشگاه انجام داد و کم‌ترین تغییری در ماهیت قضیه رخ نداد. باز هم یک تیم ـ و یک ملت با همه‌ی شوق و آرزوهایش ـ در یک بزنگاه مهم قربانی محدودیت دید داور شد ـ البته اگر خوش‌بینانه نگاه کنیم.

فوتبال بیش از هر ورزش دیگری اقبال و توجه مردم سراسر جهان را برمی‌انگیزد و برتری موضعی و منطقه‌ای ورزش‌هایی مثل بسکتبال، فوتبال آمریکایی، بیسبال و‌هاکی و… در برخی کشورها استثنایی است که نمی‌تواند اقتدار فراگیر فوتبال را خدشه دار کند. این جذابیت و توجه معطوف به آن، زمینه‌ و فرصت مناسبی برای سر و شکل دادن ساز و کار تمام‌عیار یک صنعت بوده که حرف اول و اساسی‌اش را سرمایه می‌زند و بس؛ سرمایه‌ای که آن قدر مهم است که گاه حتی ملاحظات و موانع فرهنگی و سیاسی و اجتماعی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و البته به شکلی تمام‌عیار از آن‌ها تأثیر می‌پذیرد. حضور سرمایه‌داران مرتبط با سیاست همچون سیلویو برلوسکونی(نخست‌وزیر بدنام ایتالیا) در آ. ث. میلان، آبراموویچ سرمایه‌دار روس وابسته به پوتین در چلسی، کارلوس منم (رییس‌جمهور سابق آرژانتین)، دخالت تام و تمام دیکتاتور سابق و معدوم عراق و پسرانش در تیم ملی فوتبال کشورشان، سرمایه‌گذاری‌های هنگفت شیوخ صاحب‌نفوذ عرب در چند سال اخیر در سطح اول فوتبال اروپا و… فقط نمونه‌هایی دم دستی و ساده برای اثبات این مدعا هستند.

نوربرت الیاس، جامعه‌شناس آلمانی، در اظهار نظری جنجالی شناخت ورزش را کلید شناخت جامعه دانسته است. فوتبال به عنوان اجتماعی‌ترین ورزش موجود در دنیای امروز برای مطالعات جامعه شناسانه اهمیت و موضوعیت فوق العاده‌ای دارد. فوتبال، در این روزگار به چنان اهمیتی دست یافته که ستاره‌هایش از مهم‌ترین گروه‌های مرجع جامعه شمرده می‌شوند. دیوید بکهام و کریستیانو رونالدو و لیونل مسی و… دست‌کمی‌از ستاره‌های‌هالیوود ندارند. ضربه‌ی سر زیدان به سینه‌ی مارکو ماتراتزی به ده‌ها صورت گوناگون تبیین سیاسی و اجتماعی و حتی فلسفی می‌شود و انواع و اقسام کنجکاوی‌ها و تجسس‌ در زندگی شخصی فوتبالیست‌ها و مربیان و ساختن شایعات یا دامن زدن به آن‌ها زینت‌بخش و عامل جذابیت‌بخش رسانه‌ها است. ماجرا‌های خصوصی و جنجالی وین رونی بازیکن مطرح منچستر یونایتد و ماجرای مناقشه‌ی اخلاقی زلاتان آبراهیموویچ و پیکه بازیکنان بارسلونا فقط نمونه‌‌هایی متأخر از انبوه این خوراک‌های رسانه‌ای هستند.

امبرتو اکو متفکر نامدار و معاصر ایتالیایی در نوشتار ارزشمند «فقدان حریم شخصی» تغییر ماهیت شایعه را یکی از تراژدی‌های دوران معاصر می‌نامد. او اشاره می‌کند که در فرم سنتی و به تعبیر او «روستایی»ِ شایعه، این امر درباره‌ی کسانی به کار بسته می‌شد که دچار یک نقصان یا عدم توازن و تعادل در زندگی و رفتارشان بودند ولی شایعه‌ی مدرن زاییده‌ی رسانه‌ها است و دلیل وجودی‌اش موقعیت و جایگاه افراد است. متأسفانه شایعه و حاشیه‌پردازی بر خلاف آرمان‌های اندیشمندی همچون اکو نه یک عارضه‌ی نامطلوب و مذموم که یکی از راه‌کارهای اساسی پروپاگاندا در سیستم‌های ستاره‌پرداز و سرمایه‌داری است که هر چند در اندازه‌های متفاوت ولی به شکلی عجیب مورد توافق طرفین ماجرا است: « بکش و مشهورم کن!»

نگاهی به تبلیغ‌های کمپانی ژیلت حقایق جالبی از پیوستگی فوتبال و سرمایه و نیروی انسانی را نشان‌ می‌دهد. دیوید بکهام که برای چند سال پای ثابت تبلیغ محصولات این کمپانی بود، به دلیل قراردادش با ژیلت ناچار بود اغلب با صورتی اصلاح‌شده در مسابقات و جلوی دوربین حاضر شود و به محض پایان یافتن قراردادش ناگهان تغییر چهره داد و دیگر برای اصلاح دائم و مکرر صورت خود دلیل و اجباری در کار نمی‌دید. می‌بینید که مناسبات مالی پیرامون صنعت سترگ فوتبال چه‌گونه بر شیوه‌ی زندگی یک فوتبالیست اثر می‌گذارد. نمونه‌ی جالب دیگر باز هم مربوط به ژیلت است. وقتی تیِری آنری پس از حرکت «به‌اصطلاح» غیراخلاقی و غیرورزشی‌اش توپ را با دست به درون دروازه ایرلند هل داد، مسوولان ژیلت که با آنری برای تبلیغ قرارداد بسته و تیزرش را هم آماده‌ی پخش کرده بودند برای چند روز مردد و سردرگم بودند تا واکنش مخاطبان به این رخداد را ارزیابی کنند و از طرفی نمی‌توانستند زیر قرارداد بزنند و سرانجام با تغییری جزئی در محتوای تیزر، آن را در سطحی وسیع پخش کردند. شاید تعجب کنید که نگارندگان این سطور برای توصیف حرکت آنری از ترکیب «به‌اصطلاح» استفاده کرده‌اند. پذیرش این واقعیت چندان آسان نیست؛ ورزشِ غرق در سرمایه‌داری، نسبتش با اخلاق را روز به روز از دست داده و می‌دهد و خواهد داد و این روند با همه‌ی تلاش‌ها و شعارها همچنان با شتاب ادامه دارد. وقتی فوتبال امری فراتر از یک ورزش است و حضور یک ملت در جام جهانی ابعاد گسترده‌ی سیاسی/ اجتماعی/ فرهنگی دارد، سخن از اخلاق فقط یک آرمان‌گرایی فانتزی‌گونه است، وقتی سرمایه‌ای هنگفت برای گرد هم آوردن ستارگان فوتبال در یک باشگاه هزینه می‌شود مهم‌ترین چیز بازگشت آن سرمایه است و نه مفاهیمی‌همچون اخلاق و تندرستی و سلامت نفس.

فوتبال نسبت چندانی با فرهیختگی متعارف ندارد. اغلب فوتبالیست‌ها و مربیان و مهم‌تر از آن مدیران باشگاه‌ها دانش آکادمیک غیرفوتبالی ندارند و در بهترین حالت فوتبال را به عنوان یک حرفه برگزیده‌اند. با این حال جای خالی تحصیل دانش در فضای نه‌چندان منزه فوتبال آن قدر مهم است که نمونه‌های معدود و انگشت‌شماری که سابقه‌ی تحصیل در حوزه‌های دیگر دارند به عنوان سند افتخار و اعتبار نقل می‌شوند. از نمونه‌های غیرایرانی دکتر سوکراتس و دکتر کارلوس بیلاردو بگیرید تا مهندس علی دایی و دکتر بیژن ذوالفقارنسب و…

آیا فوتبال و سینما شباهتی دارند؟

این پرسشی است تکراری که تحلیل‌های گوناگونی درباره‌اش ارائه شده است. پیشرفت‌های تاکتیکی و تکنیکی در فوتبال به مدد مربیانی که جسارت آزمودن عرصه‌های تازه در بازی را دارند، یا جادوی بازی‌سازهایی که دور از انتظار ظاهر می‌شوند موجب شده که بازی فوتبال هرگز روندی تکراری و ملال‌انگیز به خود نگیرد و همیشه پای رخدادهایی سرشار از شگفتی و غیرمترقبگی در میان باشد. جدا از این‌که فوتبال را بی‌تردید باید یک دانش به شمار آورد می‌توان از آن به عنوان یک هنر هم یاد کرد، زیرا هنر نیز ترکیبی از مهارت تکنیکی و ابداع و خلاقیت است و هرگز با جوشش صرف و بدون کوشش منطقی و استدلال ـ هر چند با منطقی نامتعارف ـ  حاصل نمی‌‌شود. این همان رویه‌ی پویا و خلاقانه‌ای است که سینما در زمان بیش از یک قرن که از پیدایشش می‌گذرد دنبال کرده است؛ تکیه بر آزموده‌های پیشین و تلاش برای کشف عرصه‌هایی تازه که نتیجه نهایی‌اش به تماشا گذاشتن و البته تحسین‌طلبی از سوی تماشاگران است.

حضور دوربین‌های متعدد برای ضبط و نیز پخش همزمان بازی‌های فوتبال جدا از همه‌ی جنبه‌ها و جذابیت‌های بصری و رسانه‌ای‌اش، «نمایشگری» را همچون کارکردی اساسی به فوتبال تزریق و در آن درونی کرده است. حضور نظارت‌کننده و دقیق دوربین جدا از این‌که موجب شده بازیکنان، داوران و مربیان برای فرار از تنبیه و مجازات بیش‌تر، مراقب رفتارهای خود باشند آن‌ها را واداشته تا راه و رسم دل‌پذیر بودن ـ به زعم خود ـ یا جلب توجه کردن جلوی دوربین را بیاموزند و به ظاهر و آرایش خود اهمیت فوق‌العاده‌ای بدهند، واکنش‌های خود، چه پس از گل زدن و پیروزی و چه پس از گل خوردن و شکست، و نیز در برابر هر رخداد غیرمنتظره در زمین را تمرین و تصحیح کنند و از این راه هم «دیدنی‌تر» و دوست‌داشتنی‌تر به نظر برسند و هم نبردی روانی برای تضعیف حریف به راه بیندازند. نگاه کنید به انواع و اقسام حرکت‌های موزون بازیکنان پس از گل زدن یا پیروزی، بوسیدن حلقه‌ی نامزدی رو به دوربین، توسل به انواع و اقسام شعارها با چاپ آن بر عرق‌گیرِ زیر پیراهن اصلی، دعوت تحقیرآمیز تماشاگران تیم مقابل به سکوت پس از گل زدن به تیم محبوب‌شان و… نیز توجه کنید به تلاش بازیکنان در ایفای هرچه طبیعی‌تر نقش خود برای فریب داور و گرفتن ضربه‌ی آزاد یا پنالتی به نفع تیم خود یا خطا کردن به شیوه‌ای شعبده‌بازانه و نامحسوس برای فرار از جریمه‌ی احتمالی و همه‌ی این‌ها با آگاهی از این موضوع که همه‌ی حرکات‌شان از زاویه‌های گوناگون زیر نظر است؛ گویی بازیکن با محک زدن توانایی خود در تحریف واقعیت، علاوه بر چشم‌های تیم داوری، دقت ثبت و ضبط دوربین را نیز به چالش می‌کشد و البته تجربه نشان داده که گاهی هم در این امر موفق می‌شود.

در زمان جام جهانی یا جام ملت‌های اروپا، برخی از شبکه‌های تلویزیونی بجز پخش معمول یک مسابقه، در شبکه‌های فرعی خود در تمام زمان برگزاری آن مسابقه، روی نیمکت دو تیم، مخصوصاً سرمربی‌ها یا زوایای خاصی مثل نمای از بالا (هلی شات) متمرکز می‌شوند. جدا از این، مستندهایی هم ساخته شده که در آن چند دوربین یک بازیکن را در تمام مدت حضورش در زمین تعقیب می‌کنند. قطعات قدیمی‌و آرشیوی که از بازی بازیکنان بزرگی همچون پله و مارادونا در جام‌های جهانی چند دهه پیش در دست است که این تکه‌ها در مستندهای ساخته‌شده درباره‌ی این بازیکنان به کار رفته و اغلب گلچینی از لحظات درخشان بازی آن‌ها در زمین و البته از زاویه‌ای هستند که پیش‌تر دیده نشده است. این رویکرد را مقایسه کنید با مستند زیدان : یک پرتره‌ی قرن بیستویکمی که در سال ۲۰۰۵ ساخته شد و حضور زیدان را بی‌کم‌وکاست در بازی رئال مادرید و ویا رئال در نماهای نزدیک و متوسط به تصویر کشید. نکته‌ی بسیار مهم و جالب این مستند این است که مستندی عمیقاً ملال‌انگیز از یکی از معمولی‌ترین و نازیباترین بازی‌های زیدان است که در آن نه پاس گل می‌دهد، نه گلی به ثمر می‌رساند و نه حتی حرکت محیرالعقولی از او سر می‌زند. در این مستند، خبری از حضور قهرمانانه و جادویی زیدان به سیاق مستندهای اسطوره‌پرداز نیست و بیننده با چهره‌ی خسته، فرسوده، خیس از عرق و نسبتاً بی‌حوصله‌ای از زیدان روبه‌رو می‌شود که برایش تازگی دارد و همین رمز جذابیت فیلم است. سازندگان مستند زیدان که برخی آن را یک «هنر مفهومی» (Conceptual art) و «چیدمان» (Installation) دانسته‌اند به جای قهرمان‌پردازی در سیمای زیدان، تنهایی فرد در انبوه جمعیت و فرسایش او را به تصویر کشیده‌اند. همین نمونه آشکار می‌کند که تغییر رویکرد رسانه و هنر تصویری چه‌قدر در رویارویی مخاطب امروز با پدیده‌های امروزین نقش دارد و به موازات ظهور رویکردهای نوین روایی و شگردهای بصری در سینما مابه‌ازای تصویری پدیده‌ی فوتبال در رسانه‌ها هم دست‌خوش رویکردها و شگردهای تازه می‌شود و مثلاً در نمونه‌ی یادشده، زیبایی‌شناسیِ سرزندگی و حرکت جای خود را به زیبایی شناسیِ ملال و سکون می‌دهد. حتماً اصطلاح بازی بدون توپ را زیاد شنیده‌اید؛ زیدان یکی از مهم‌ترین فوتبالیست‌هایی است که به‌خوبی در این تعریف می‌گنجند.

پیشرفت شگرف در نمایش صحنه‌های اسلوموشن، زیبایی شناسی تازه‌ای به فوتبال عرضه کرده و کارکردش به اطلاع‌رسانی دقیق درباره‌ی جزییات بازی و داوری محدود نمی‌شود. فوتبال به دلیل ماهیت عمیقاً تبلیغاتی‌اش محصور و محدود به نود دقیقه دویدن بازیکنان در مستطیل سبز ـ متن بازی ـ نیست و بخش مهمی‌از جذابیت و سرزندگی‌اش را از حاشیه‌های فرامتن به دست می‌آورد. دیگر حتی اسلوموشن‌ها محدود به کنش‌های بازیکنان نزدیک به توپ نیستند و همه‌ی آدم‌های توی ورزشگاه از چند ده هزار تماشاگر تا اعضای دو تیم و حتی حیواناتی که گاه سرزده پا به حریم ورزشگاه می‌گذارند (از کبوتر تا سگ) و یا آدم‌هایی که با رفتار و ظاهری عجیب و غریب به زمین وارد می‌شوند و حرکاتی دور از انتظار و گاه خشن از خود بروز می‌دهند می‌توانند سوژه و شکار دوربین شوند. همه چیز زیر نظر است و این حجم از کنترل که چیزی از چشمش پنهان نمی‌ماند یادآور «برادر بزرگ» رمان ۱۹۸۴ جرج اورول است. در این باره می‌توان به نمونه‌های متعدد محرومیت‌های سنگین بازیکنان اشاره کرد که حاصل بازبینی بعدی مسابقات از نماهای آرشیوی از زوایای متعدد هستند. نمونه‌ی مشهور متأخرش محرومیت فرانک ریبری بازیکن تیم بایرن مونیخ از بازی در فینال لیگ قهرمانان اروپا است، آن هم پس از بازبینی حرکت خشونت آمیز او توسط هیات کارشناسی یوفا.

دوباره آن پرسش تکراری را به میان می‌آوریم: آیا میان فوتبال و سینما شباهتی وجود دارد؟ به نظر می‌رسد با در نظر گرفتن همه‌ی ویژگی‌ها، تماشای فوتبال از تلویزیون شباهت غیرقابل انکاری با تماشای یک فیلم مستند دارد که البته به اندازه‌ی هر مستندی می‌تواند با پیش‌داوری‌ها، دل‌بستگی‌ها، ترجیح‌ها و مصلحت/ منفعت‌اندیشی‌های کارگردان و آدم‌های پشت دوربین آمیخته شود و یک رویداد را به شیوه‌های گوناگونِ آشکار یا پنهان، دست‌خوش تحریف کند. برای لحظه‌ای فرض کنید که صحنه‌ی ضربه زدن زیدان به ماتراتزی از دید داور و کمک داور دور می‌ماند و کارگردان تلویزیونی به هر دلیلی از پخش آن نما خودداری و حتی آن را با زیرکی از آرشیو حذف می‌کرد. به همین سادگی ـ که واقعاً نامحتمل و ناممکن هم نیست ـ یک حادثه‌ی جنجالی و مهم که ابعادی فرافوتبالی به خود گرفت و واکنش‌های سیاسی ـ اجتماعی دامنه‌داری را برانگیخت می‌توانست از نظر دور بماند و سیماچه‌ی اسطوره‌ای زیدان را دست‌نخورده باقی بگذارد. داستان همین جا تمام نمی‌شود. در آن صورت یک عکس اتفاقی یا یک ویدئوی آماتوری از یکی از تماشاگران حاضر در استادیوم از آن صحنه فوق می‌توانست کارکردی رسواگرانه پیدا کند و این کنش رسانه‌ی خُرد، تلاش رسانه‌ی بزرگ برای پوشاندن واقعیت را با شکست روبه‌رو سازد.

تماشای فوتبال در ورزشگاه به دلیل ابعاد بزرگ زمین و فاصله‌ی چشم تماشاگر تا سوژه‌ها و زاویه خاص او نسبت به این سوژه‌ها، تجربه‌ای سیال و مسخ‌شده است که از هر ناظر به ناظر دیگر متفاوت است و هم‌پوشانی عناصر زمین و فاکتورهای متعدد فیزیکی و حسی موجب می‌شوند دو تماشاگر در دو ضلع مختلف ورزشگاه تجربه‌ی یک‌سانی از تماشای یک بازی فوتبال نداشته باشند و قضاو‌ت‌شان از آن چه در زمین می‌گذرد ناهم‌سان و حتی متضاد باشد. این کاستی در سینما و تئاتر که در حضور تماشاگر در یک فضای معین بر سکو یا صندلی با فوتبال اشتراک دارند با انواع تمهیدهای فنی و معماری برطرف شده و در نتیجه آن‌چه تماشاگران صندلی‌های مختلف می‌بینند در سینما یک‌سان است و در تئاتر هم کم‌ترین اختلاف ممکن را دارد؛ این جز تجربه‌های نوجویانه‌ای است که تعمداً تماشاگران را با محدودیت‌‌های متفاوت میدان دید مواجه می‌کنند تا تجربه‌های متفاوتی را برای آن‌ها رقم بزنند. تلویزیون در همان حال که این کاستی ذاتی تماشای فوتبال در ورزشگاه را برطرف و تجربه‌ای یک‌سان برای همه‌ی بیننده‌ها ایجاد می‌کند، در معرض چند آسیب قرار دارد. ساده‌ترین آسیب به ماهیت سخت‌افزارها و نرم‌افزارهای فعلی ارسال و دریافت تصویر برمی‌گردد. اگر بازی‌های کامپیوتری چند دهه قبل همچون تی‌وی گیم و آتاری را به یاد داشته باشید می‌دانید که در آن‌ها همه چیز به تصاویری دو بعدی و خطی و حرکت‌ در دو محور افقی و عمودی خلاصه می‌شد. برای نمونه در یک بازی خیلی محبوب و پرطرفدار آتاری، شما از نمای دیدگاه مشهور به  «زاویه‌ی دید خدا»، هواپیمایی را می‌راندید که از پمپ‌بنزین‌ها عبور و مماس بر آن‌ها باکش را پر می‌کند(!) و مواضع دشمن را هدف می‌گیرد. تماشاگر تلویزیونی فوتبال هم پیش از پیشرفت تکنولوژی تصویربرداری برای چند دهه کمابیش با چنین تجربه‌ای روبه‌رو بوده است. حتی امروز هم با وجود تعدد و تنوع زوایای تصویربرداری و تعویض سریع آن‌ها توسط کارگردانان تلویزیونی، باز هم آن‌چه تماشاگر تلویزیونی از کنش‌های بازیکنان در زمین می‌بیند و درک می‌کند ارتباطی واقعی با آن‌چه در زمین اتفاق می‌‌افتد ندارد و اغلب خطای دید باعث می‌شود تا تماشاگر موقعیت درست توپ و بازیکنان را متوجه نشود و همین موضوع بارها گزارشگران فوتبال را به اشتباه انداخته و موجب شکل گرفتن موقعیت‌های طنزآمیزی از ابراز هیجان آن‌ها برای به ثمر رسیدن گل و شرمندگی بلافاصله‌شان از اشتباه خود شده است. این مورد، چه وقتی گزارشگر در جایگاه خود در ورزشگاه باشد و چه از روی مونیتور و در استودیو گزارش کند بارها پیش آمده است.

آواتار تلویزیونی در فوتبال

پیش‌بینی نه‌چندان دور از انتظار این است که در آینده‌‌ای نزدیک و با توسعه و استقرار و فراگیر شدن تکنیک نمایش سه‌بعدی در سینما و تلویزیون، یک تماشاگر تلویزیونی فوتبال امکانات فوق‌العاده‌ای برای تماشای فوتبال و هر برنامه‌ی دیگر به دست خواهد آورد و کار به جایی می‌رسد که خود او امکان تعویض زوایای دوربین و حتی حرکت‌های نسبی زوم، پن و… را تا حد زیادی با ریموت کنترل یا یک دستگاه الحاقی دیگر در اختیار بگیرد. پس از تجربه‌ی آواتار در سینما و موفقیت چشم‌گیرش و نیز تجربه‌ی فراگیر بازی‌های پیشرفته‌ی کامپیوتری، احتمال تحقق یافتن چنین ایده‌ای در آینده بسیار زیاد است. در واقع در چنین ساز و کاری، دوربین‌های جاگذاری‌شده در زوایای مختلف زمین فوتبال نقش یک چشم قوی و با وضوح و شفافیت بالا و دامنه‌ی دید وسیع را بازی می‌کنند که چگونگی عملکردشان و ترتیب و تدوین نماهای حاصل از آن‌ها می‌تواند به دریافت‌کننده‌ی سیگنال‌های دیجیتال تلویزیونی ـ تماشاگر تلویزیون ـ محول شود. با دست یافتن به این ایده‌ی فانتزی ولی محتمل، آسیب مهم‌تری که در سرشت تماشای رسانه‌ها وجود دارد تا حد قابل توجهی کم‌رنگ‌تر خواهد شد؛ ما در رسانه همواره با زاویه‌ی دیدی تحمیلی روبه‌روییم که آن‌چه را که «دیگری» تصمیم می‌گیرد و با سلیقه‌ی زیبایی‌شناسی یا جهان‌بینی‌اش هم‌خوان است با ما قسمت می‌کند. گاهی آن‌چه می‌بینیم یک وانمایی صرف است از مرجعی که اصلاً وجود ندارد. مثلاً به فرض محال بازی‌ای را تصور کنید که در پخش تلویزیونی‌اش صدای زمینه یا تصویرهای تماشاگرانش با واقعیت ورزشگاه تطابق نداشته باشد و از جایی دیگر به آن وصله شده باشد. برای نمونه تلاش گزارشگر برای پخش صدای ضبط‌شده‌ی تشویق تماشاگران در فیلم فرار به سوی پیروزی (جان هیوستن) را به یاد بیاورید؛ یک چیزی در همین مایه‌ها. بری لوینسن در فیلم سگ را بجنبان گوشه‌ای از تلاش رسانه‌های آمریکایی برای آفرینش واقعیت‌های جعلی در خصوص جنگ خلیج فارس را با لحنی طنزآمیز به تصویر می‌کشد. جان‌مایه‌ی فیلم لوینسن به شکلی تام و تمام با نگره‌های تردیدافکنانه‌ی ژان بودریار فیلسوف نام‌دار فرانسوی درباره‌ی جنگ خلیج فارس هم‌خوانی دارد. بودریار جنگ خلیج فارس را جنگی با محتوای رسانه‌ای و دروغین می‌دانست. جالب است که او در نوشتار مشهور «در سایه‌ی اکثریت‌های خاموش» نگاه بدبینانه‌ای به فوتبال به عنوان یک ابزار عوام‌پسندانه و البته عوام‌فریبانه دارد و ماجرای شبی از دهه‌ی ۱۹۷۰ را بازگو می‌کند که رأی دادگاه فرانسه به استرداد کلاوس کروآسان، یک وکیل پناه‌جو به کشور متبوعش، هم‌زمان با پخش تلویزیونی مسابقه‌ی فوتبالی بود که در آن تیم ملی فرانسه برای راه یافتن به جام جهانی باید حتماً پیروز می‌شد. بودریار از قیاس جمعیت صد نفری تظاهرکنندگان بیرون دادگاه و تماشاگران بیست میلیونی پخش تلویزیونی بازی به نتایج ناامیدکننده‌ای در باب اجتماع، توده‌ها و رسانه می‌رسد. بدون قضاوت درباره‌ی دیدگاه بودریار، بد نیست نگاهی به نام مخالفان ناکام استرداد کروآسان بیندازیم: میشل فوکو، ژیل دولوز، فلیکس گاتاری و ژان‌پل سارتر و…

فرار به سوی پیروزی

فوتبال در سینما هم کارکردی فراتر از یک ورزش داشته است. اگر کالین، ضدقهرمان فیلم تنهایی یک دونده‌ی استقامت (تونی ریچاردسن)، با خودداری از اول شدن در مسابقه‌ی دو به شکلی خودآزارانه از کارکرد رهایی‌بخش آن مسابقه دست شست، در عوض جان هیوستن در فرار به سوی پیروزی فوتبال را به مثابه عاملی رهایی‌بخش به کار برد. سال‌ها بعد کن لوچ در فیلم در جستوجوی اریک (با حضور اریک کانتونا فوتبالیست نام‌دار و جنجالی اسبق) باز هم چنین کارکردی را هرچند به شکلی دیگر برای فوتبال برگزید. فوتبال در این فیلم همچون دیدگاه رایج طرفداران این ورزش، نمادی از همبستگی و همدلی به شمار می‌رود. جایی پیرمرد که نام او هم اریک است و مشکلات بسیاری در زندگی خصوصی و خانوادگی‌اش دارد، در رؤیا با فوتبالیست محبوبش اریک کانتونا سخن می‌گوید و چند بازی مهم او را مرور می‌کند و از کانتونا می‌خواهد بهترین لحظه‌ی بازی خود را نام ببرد و مثلاً گل دقایق پایانی او با پیراهن منچستر یونایتد به لیورپول ـ روی توپ ریباند شده از ضربه‌ی کرنر دیوید بکهام ـ را مثال می‌آورد ولی کانتونا تأکید می‌کند که بهترین لحظه‌ی بازیگری‌‌اش نه یک «گل» که یک «پاس گل» بوده، پیرمرد می‌پرسد که اگر گل نمی‌شد چه‌طور؟ و کانتونا حرف اساسی فیلم را با این پاسخ بیان می‌کند: «تو باید به هم‌تیمی‌‌ات اعتماد کنی. همیشه. و اگر اعتماد نکنی می‌بازی». کن لوچ در این فیلم با پرداختی خیلی ساده و حتی کودکانه ـ با بار مثبت معنایی ـ از روح جمعی بازی فوتبال کارکردی استعاری می‌گیرد. فوتبال از جنبه‌ی دیگری هم در این فیلم اهمیت دارد. حرف‌های پیرمرد که روزی هوادار منچستر یونایتد بوده و ده سال است پا به ورزشگاه نگذاشته جنبه‌ای مهم از جامعه‌شناسی و روان‌شناسی فوتبال در نزد دوستدارانش را به‌سادگی بیان می‌کند: «دلم برای تماشای بازی تنگ شده. استادیوم تنها جایی است که می‌توانی بدون این‌که دستگیر بشوی فریاد بزنی، جیغ بزنی، حتی گریه کنی. کجای دیگر را سراغ داری که بتوانی با دوستانت با صدای بلند آواز بخوانی؟ من دلم برای این چیزها تنگ شده.»

فوتبال مانند هر پدیده‌ی اجتماعی دیگر، محل مطالعات رفتارشناسی اجتماعی و سایر چشم‌اندازهای جامعه‌شناسانه و انسان‌شناسانه است. گروهی از کارکردهای فوتبال نظیر کارکردهای سیاسی و فرهنگی و اقتصادی اش سخن می‌گویند و گروهی دیگر آن را پدیده‌ای استعماری می‌خوانند و در چارچوب نظریه‌ی هژمونی و مکتب انتقادی فرانکفورت به بازخوانی‌اش می‌پردازند. این گروه بر این باورند که فوتبال کارکردی سیاسی یافته و گاه حتی از دیپلماسی فوتبال حرف می‌زنند. مسابقه‌های فوتبال میان کشورهای متخاصم نمونه‌هایی شاخص از حضور پررنگ انگیزه‌های سیاسی و اجتماعی در مستطیل سبز هستند. فوتبال کارکردهای فرهنگی بی‌شماری نیز دارد. با برانگیختن احساسات ملی، حس همدلی افراد یک جامعه را برمی‌انگیزد و گاه آن‌ها را به یکرنگی وامی‌دارد؛ مانند به رنگ زرد در آمدن موهای بازیکنان تیم ملی رومانی در جام جهانی ۱۹۹۸فرانسه یا از ته تراشیدن موها توسط بازیکنان تیم ملی برزیل در جام کنفدراسیون‌ها و سرانجام، شادی و غرور و هم‌بستگی و جشن‌ و سرور پس از پیروزی‌ها و افتخارهای ملی که نمونه‌ی مثال‌زدنی و خودجوشش را پس از پیروزی مقابل استرالیا و راه‌یابی به جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه و نیز پس از پیروزی در بازی حیثیتی در برابر آمریکا به چشم دیده و تجربه کرده‌ایم و هنوز طعم خوش‌اش را از یاد نبرده‌ایم.

فوتبال تابلوی معرفی فرهنگ‌هاست. برای نمونه جام جهانی ۲۰۰۶ آلمان و شعارهای تیم‌های شرکت کننده را به یاد بیاورید که فرانسه شعار مشهور انقلاب کبیرش را در قالب آزادی، برابری، فوتبال به رخ کشید، یا سرقت خلیلو فادیگا بازیکن تیم ملی سنگال از یک فروشگاه در حین برگزاری جام جهانی ۲۰۰۲ در کره جنوبی و پیامدهای بعدش را نیز می‌توان در همین چارچوب بررسی کرد.

جهان این روزها شاهد کارناوالی عظیم است. جام جهانی فوتبال بی‌شک یکی از بزرگترین رخدادهای این روزگار است که بیش از نیمی از سیاره زمین را به خویش معطوف می‌کند. امروز فوتبال، از تکنولوژی بدن تهی شده و چهره‌ای کاملاً رسانه‌ای یافته است. در تبیینی دیالکتیکی، فوتبال و رسانه بر هم تأثیر می‌گذارند و آن را از پدیده‌ای صرفاً در راستای سلامت و بهداشت تن و روان خارج می‌کنند که شاهد این مدعا شکم‌های برآمده و انبوهی است که امروز خیلی از ستاره‌های بازنشسته‌ی فوتبال به دنبال آن راه می‌روند! یکی از این ستاره‌ها دیِگو مارادونا است که این بار به عنوان سرمربی تیم ملی کشورش پنجمین جام جهانی زندگی‌اش را تجربه می‌کند. این بهترین فوتبالیست همه‌ی دوران‌ها ـ به نظر بسیاری از کارشناسان و تماشاگران ـ در عین حال تابلوی کاملی از حاشیه‌های فرامتنی صنعت فوتبال است و کم‌تر رفتار نامتعارف و هنجارشکنانه‌ای است که از او سر نزده باشد. شاید همین رویه‌ی آنارشیستی دلیل استمرار محبوبیت او نزد برخی از هوادارانش باشد و البته از سوی دیگر برخی را از ورزشکار محبوب‌شان دل‌زده و روی‌گردان کند. با مارادونا به آغاز همین نوشته باز می‌گردیم؛ «جایی که مارادونا در بازی آرژانتین و یونان در جام جهانی ۱۹۹۴پنالتی حین بازی را گل می‌کند و با هیجان و خشم به سوی دوربین کنار خط اوت زمین می‌آید و فریاد شادی سر می‌دهد.» او به جای همه‌ی واکنش‌های متصور، یک‌راست به سراغ دوربین می‌آید و با مشت‌هایی گره‌کرده با نگاه مستقیم به لنز دوربین فریادی بغض‌آلود و خشم‌ناک سر می‌دهد که کم‌تر نشانی از شادی دارد. این هم از آن گوشه‌های نامکشوف تاریخ فوتبال است. کسی نمی‌داند او اعتراضش به رفتار مستبدانه و جانب‌گیرانه‌ی‌هائوه لانژ برزیلی‌ (رییس وقت پرقدرت فیفا) را این‌گونه بیان می‌کند یا خیر، ولی این را می‌دانیم که مارادونای باهوش، اهمیت و کارکرد حیاتی دوربین و رسانه را به‌درستی می‌دانست و درک می‌کرد.

تصویر پدر در سینما

بچه که بودیم مناسبتی به نام روز پدر یا روز مرد وجود نداشت. حالا هم یک جورهایی تحمیلی به نظر می‌رسد؛ شاید چون مردها و پدرها کلاً موجوداتی تحمیلی و اضافی‌اند. دنیایی هم که محبت کنند به چشم نمی‌آید و در حساب و کتاب دنیای مدرن موجود دست‌دوم‌اند. این خودش می‌تواند موضوع یک نوشته‌ی مفصل باشد پس بهتر است فعلا از خیرش بگذرم و به بهانه‌ی این روز سراغی از پدرهای سینمایی بگیرم.

کلاً فیلم‌هایی با محوریت و موضوعیت پدر را دوست دارم. حتما فروید/لکان‌بازها می‌توانند دلیلی روان‌شناختی یا فراروان‌شناختی برای این گرایش بیاورند. به گمانم علاقه‌ی مفرط هر کس به برخی موضوع‌ها و گونه‌های سینمایی ریشه در گذشته‌ی او دارد. بعضی‌ها فیلم‌های عاشقانه‌ی تلخ و بدفرجام را دوست دارند، گروهی دیگر که خود در زندگی مشترک شکست خورده‌اند و طعم طلاق و گاه خیانت را چشیده‌اند، با این مضامین هم‌دلی می‌کنند، گروهی از منتقدان را می‌شناسم که با خلوص نیت و بدون هیچ ادا و اطواری قصه‌های پریان، فیلم هندی و فیلمفارسی و پایان خوش را می‌پسندند و برای این دوست داشتن دلایل محترمانه‌ای هم دارند. گروهی به شکلی عجیب و افراطی دل‌بسته‌ی فیلم‌های علمی‌خیالی با محوریت زامبی‌ها یا موجودات بیگانه‌ی فرازمینی هستند و… و… و… خلاصه در هر زمینه‌ای همیشه می‌توان رویکردهای افراطی را دید و این مسأله در سینمابازهای حرفه‌ای رنگ و جلوه‌ی آشکارتری دارد. خود من بارها گفته‌ام که میلی عجیب و غیرقابل‌توجیه و مهارنشدنی به فیلم‌های نوآر و قصه‌هایی جنایی/ معمایی دارم. 

برگردیم به اصل مطلب: با این‌که ملودرام جایگاه چندانی در دل‌بستگی‌های سینمایی‌ام ندارد (و بی‌تردید من هم فیلم‌های محبوبی از این ژانر دارم) اما ملودرام‌ها یا درام‌هایی با عنصر مرکزی یا دست‌کم اساسی «پدر» تأثیری غریب و افسون‌گر بر ذهن و روانم دارند. ده فیلم‌ زیر حاصل یک مرور سریع‌السیر ذهنی است و چه بسا فیلم‌های دیگری را هم بتوانم نام ببرم که در این لحظه در خاطرم نیست. شاید وقتی دیگر…

بازگشت (آندری زویاگینتسف): پدری که سال‌ها نبوده و ما نیز هم‌چون دو پسرش از دلیل غیبتش بی‌خبریم یک روز به خانه بازمی‌گردد… هیچ فیلمی‌این‌چنین ژرف معنای فقدان پدر را به تصویر نکشیده است.

چشم‌اندازی در مه (تئو آنگلوپلوس): سفری در جست‌وجوی پدر؛ حاضر همیشه غایب. سفری در پی دلیل بی‌دلیل هستی انسان.

فانی و الکساندر (اینگمار برگمان): غیاب پدر آغاز تراژدی است. بر تنهایی و بی‌پناهی این دو کودک بی‌گناه یتیم می‌شود اشک نریخت؟ هرچند یتیم شدن در عین حضور جسمانی پدر، خود درد بزرگ‌تری است.

شانس کور (کریستف کیشلوفسکی): اسم رمز پدر، نقطه‌ی آغاز پویش پوچ زندگانی است. از هر راه که می‌روم به بن‌بست می‌رسم. نرو، این بار، نرو…

پدرسالار (برادران تاویانی): سایه‌ی سنگین استبداد پدر، جبری که رهایی از کابوس‌اش مقدر نیست.

ماهی بزرگ (تیم برتن): پدر آیینه‌ی روزگاران رفته بر باد است. این تجسم خستگی و فرتوتگی، روزی غزال خوش‌خرام زندگانی بوده. هرگز این را از یاد نبر.

آشوب (آکیرا کوروساوا): گوشت گراز پیر تلخ و ناگوار است. شگون ندارد. بعد از پدر، روزگار رنگ دیگری خواهد گرفت.

۱۹۰۰ (برناردو برتولوچی): سلیمان‌وار، ستبر و استوار، پدر زیر سایه‌ی آن درخت تناور مرده است؛ خسته. این شکوه‌مندترین تصویر مرگ پدر در سینما… آه!

ذیبا (الخاندرو گونزالس ایناریتو): به درخت بلوط پیرم؛ پدرم.

جدایی نادر از سیمین (اصغر فرهادی): اون نمی‌دونه من پسرشم. من که می‌دونم اون پدرمه.

———————————————————–

شما هم از فیلم‌های محبوب‌تان در این چارچوب بنویسید.

برای ایرج قادری

من متعلق به نسلی هستم که با نوارهای بتامکس و وی. اچ. اس بزرگ شده‌اند و سینمای پیش از انقلاب را خیلی خوب مرور کرده‌اند پیش از آن که به اضطرار و اجبار تظاهر به فرهیختگی و روشنفکری درافتند. فیلمفارسی، قصه‌ى کودکانه‌ و تصویرگر رویاهای ما بود. وقتی از آسمان موشک می‌بارید و تلویزیون وقف راز بقا و برنامه‌های دل‌مرده بود و سینمای ایران را بازیگرانی نازیبا و کج و کوله اشغال کرده بودند، تماشای جلوه‌ی چشم‌نواز مردانه‌ی فردین و وثوقی و ملک‌مطیعی و قادری و…  وسوسه‌ای گریزناپذیر برای کودکان کنجکاو و محروم از سرگرمی‌آن روزگار می‌نمود.

ایرج قادری با آن چشم‌های نافذ و ریش منحصر‌به‌فرد، شمایلی یکه و بی‌مانند در تاریخ سینمای ایران به جا گذاشت. سکانس دوئل کلامی‌و او بهمن مفید (این بازیگر توانا و دانای از دست رفته) در برادرکشی فارغ از همه‌ی ضعف‌های آن فیلم، از ماندگارترین سکانس‌های تاریخ سینمای ایران است. بی‌قرار از معدود فیلم‌هایی بود که در کنار همه‌ی عناصر خاطره‌انگیز دیداری و شنیداری‌اش، گوشه‌ای از چهره‌ی مدرن و رو به توسعه‌ی تهران روزگار فوران پول نفت را نشان می‌‌داد. پشت و خنجر قصه‌ای به‌غایت سودایی و نامتعارف داشت و تصویر غریبی از پدرانگی ارائه می‌کرد. قادری در بت نگاهی عمیق و پیش‌گویانه به تحول اجتماعی بزرگ پیش رو داشت. می‌خواهم زنده بمانم موردی استثنایی است و تنها دارایی قابل‌اعتنای درام دادگاهی در سینمای ایران. و مگر می‌شود سکانس محشر دوئل کلامی‌قادری و ایرج نوذری را در آکواریوم از یاد برد؟ شاید بشود ولی دست‌کم من نمی‌توانم نکته‌های دل‌نشین ضعیف‌ترین فیلم‌ها را هم نادیده بگیرم.

ایرج قادری هرگز ستاره نبود، اما نامی‌مهم و غیرقابل‌انکار در تاریخ سینمای ایران است. ما مردمان فراموش‌کار  و دائما در کار تکفیر را به تاریخ چه کار؟ بهشت مال ماست و جهنم مال هر کس که مثل ما نیست.

گفت‌وگو با فرزاد مؤتمن و مرور هفت پرده


چهار احمق در یک یخچال سفید

این گفت وگو به بهانه‌ی ورود فیلم هفت‌ پرده به شبکه‌ی نمایش خانگی انجام شده و نیمی‌از آن پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است.

 

عنوانبندی اول فیلم

فقط توی دو تا از فیلم‌هایم اصطلاح «فیلمی‌از فرزاد مؤتمن» را آورده‌ام؛ هفت پرده و دیگری صداها. احساس شخصی‌ام این است که این دو فیلم تنها فیلم‌های تجربی و شخصی مورد علاقه‌ام هستند و نه مثلاً شبهای روشن… مدل فونت‌های تیتراژ مثل فیلم‌های‌هال‌هارتلی است مثلاً Trust . تکه‌هایی که قرار است اوج فیلم باشند را در لابه‌لای تیتراژ می‌بینیم. و از همان ابتدا مشخص است که قصه را با کمی‌بلاهت تعریف می‌کنیم. این بلاهت در گدار هست. در‌هارتلی هست. این دیگر چه جور سرقتی است که هم نخود لوبیا می‌دزدند، هم کتاب، هم پول؟ نمایی از تیتراژ که هفت‌تیر در هوا می‌چرخد بازسازی نمایی از از نفس افتادهی جیم مک براید است که در انتهای فیلم اسلحه‌ای به سمت ریچارد گیر پرت می‌شود و در هوا غلت می‌خورد.

به لوگوی وراهنر افتخار می‌کردیم چون در آن دوره کم‌تر فیلمی‌با لوگو به نمایش در می‌آمد. اگرچه پس از تولید این فیلم وراهنر دچار مشکلاتی شد که هفتپرده را هم گرفتار کرد و تا مدت‌ها فیلم توقیف وزارت دادگستری بود.

پرده‌ی اول

اولین پرده‌ی فیلم فتح است. در واقع از همان اول فیلم نوعی برداشت مدرن خیابانی از «هفت شهر عشق» عطار است که طی طریق در هفت وادی وصل را نشان می‌دهد با این تفاوت که وادی آخر ما فناست نه وصل. با «فتح» هم فیلم گشوده می‌شود و هم اشاره‌ای هجوآمیز به دزدی سوپرمارکت در آغاز فیلم دارد.

اولین فیلم بلند سینمایی

سال ۷۸ تصمیم گرفته بودم که بالاخره اولین فیلم سینمایی‌ام را بسازم و فیلم‌نامه‌ای هم نداشتم و راستش کارهای فیلم‌نامه‌نویسان سنتی ایران هم برایم جذابیتی نداشتند. حتی یک فیلم سینمایی ایرانی نبود که به آن حسودی کنم و آرزو کنم که کاش من ساخته بودمش. مسلماً فیلم‌سازهای خیلی خوبی داشتیم؛ مانند تقوایی، کیمیایی، بیضایی، محمدعلی سجادی، مهدی صباغ‌زاده. اما هرگز به هیچ‌کدام از فیلم‌های‌شان حسادت نمی‌کردم. امروز هم داستان همان است و این سینما همان سینماست. نویسنده نبودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. یک روز در روزنامه خواندم که منتقدی به نام سعید عقیقی از کیمیایی شکایت کرده، چون احساس کرده که ایده‌ی یکی از فیلم‌نامه‌هایش به نام «هفت شب» در مرسدس به کار رفته است. برای من شکایت یک منتقد از کیمیایی اهمیتی نداشت. اما اسم او برایم آشنا بود و مقاله‌هایی از او را در ماهنامه
«فیلم» خوانده بودم. گاهی بر فیلم فیلم‌سازانی مطلب نوشته بود که برای من هم جذاب بودند؛ مثل‌هال‌هارتلی و کم‌تر دیوید لینچ. فکر کردم می‌توانم زبان مشترکی با چنین نویسنده‌ای داشته باشم. شماره تلفنش را از هوشنگ گلمکانی گرفتم و با او قرار گذاشتم. واقعاً نمی‌دانستم چه می‌خواهم فقط می‌دانستم که می‌خواهم یک فیلم بسازم (می‌خندد) عقیقی پرسید فیلم مورد علاقه‌ام چیست و انتظار داشت از یک درام اجتماعی نام  ببرم چون از دنیای مستندسازی می‌آمدم. تعجب کرد وقتی گفتم فیلم نوآر و جنایی و فیلمِ دزدی. من عاشق فیلم‌هایی هستم که در آن چند نفر با هم به دزدی می‌روند. (پسرش یحی می‌پرد و در گوشش چیزی می‌گوید: یحیی می‌گوید من همین الان هم یک دزدم). فکر کردیم که چه‌طور فیلمی‌درباره‌ی یک دزدی بسازیم اما صحنه‌های مربوط به دزدی که باید اوج و قله‌ی داستان باشد به صورت نماهای بی‌اهمیت لابه‌لای تیتراژ بیاید. سعید فکر می‌کرد که اگر این پیشنهاد را بدهد من عقب‌نشینی می‌کنم ولی من خوشم آمد و گفتم همین کار را بکنیم. در ادامه‌ی گفت‌وگو سعید ایده‌هایش را افراطی‌تر کرد و هرچه‌ ایده‌هایش غیرمتعارف‌‌تر می‌شد بیش‌تر استقبال می‌کردم. این واقعاً یک اتفاق بود. کاملاً ممکن بود کار فیلم‌سازی‌ام را با یک فیلم کلیشه‌ای شروع کنم. از شانس من بود که نویسنده‌ای پیدا کردم که به جنس بازیگو‌شی‌های مورد علاقه‌ام جواب می‌دید. اولش اسم فیلم «یک فیلم فارسی» بود و قرار بود هجویه‌ای بر کلیشه‌های فیلمفارسی باشد. فکر می‌کنم عنوان «هفت پرده» پیشنهاد من بود.

موسیقی فیلم

از همین آغاز فیلم به چشم می‌آید که موسیقی فیلم غیرعادی است. از قوالی‌های نصرت فاتح‌علی‌خان استفاده کردیم. انتخاب غیرمعمولی برای یک فیلم خیابانی با مایه‌های جنایی بود. پیشنهاد سعید بود. از ابتدا فکر کرده بود که این فیلم نوعی روایت عیارانه‌ی ایرانی است که ریشه در تصوف شیعه‌مذهب ما دارد. پیشنهادش این بود که نوعی موسیقی مذهبی روی فیلم بشنویم که در عین حال انرژی داشته باشد و جوان‌ها را جذب کند. این شکل از موسیقی را در ایران نداریم. به قوالی پاکستان رسیدیم که گاهی به پاپ و راک هم نزدیک می‌شود و به دلیل رنگآمیزی، کنترپوانی که در آن شنیده می‌شود و البته ریتمیک بودنش جوان‌ها می‌توانند با آن ارتباط برقرار کنند. مجوز استفاده از این‌ موسیقی را خیلی ارزان از کمپانی نیو ورلد خریدیم که متعلق به پیتر گابریل است. قیمت اولیه‌اش ۲۵ هزار دلار بود و سرآخر توانستیم با چک و چانه به  هزار دلار برسیم! (می‌خندد)

نگارش فیلمنامه

فیلم‌نامه از ابتدا تا به انتها نوشته نشد. ابتدا فصل اول نوشته شد و سپس فصل‌های چهار تا هفت و بعد دو فصل دو و سه. هر فصلی که سعید می‌نوشت می‌فرستاد و رویش بحث می‌کردیم. اگر قرار بود خود من این فیلم‌نامه را بنویسم شاید لحظه‌های اکشن بیش‌تری برایش در نظر می‌گرفتم. سعید فیلم‌نامه را این شکلی دیده بود که فیلم را با یک اکشن شروع می‌کنیم و به نظر می‌آید با یک فیلم حادثه‌ای روبه‌روییم. اما فیلم مثل ماشینی که در بزرگراه در حال حرکت است ناگهان به جاده‌خاکی بزند و به مدت شصت دقیقه میزانسن‌های دو نفره از آدم‌هایی داشته باشیم که با هم حرف می‌زنند و بعد دوباره به فیلم اکشن ابتدایی‌مان برگردیم. فکر کردم اگر آن میزانسن‌های دو نفره دیالوگ‌های خوبی داشته باشد این ایده جواب می‌دهد. به نظرم دیالوگ‌ها خیلی خوب بودند.

بسیاری از فیلمسازان ایرانی فکر میکنند نویسندههای خوبی هستند و اصلاً حاضر نیستند با فیلمنامههای دیگران کار کنند در حالی که گاهی که یادداشتهایشان را به مناسبتهای مختلف در جاهای مختلف می‌خوانیم میبینیم بهکلی با کلمهها و چیزی به نام بلاغت و فصاحت بیگانهاند. علت اصرارشان بر کاری که اصلاً بلد نیستند واقعا گنگ است. حتی اگر در حد دو دیالوگ در فیلمنامه دست ببرند اسم‌شان را به عنوان بازنویس فیلمنامه در عنوانبندی میآورند و گاهی حتی اسم خودشان را به عنوان فیلمنامهنویس اصلی مینویسند. شما چرا تا به حال فیلمنامههای دیگران را ساختهاید؟ حرص و شهوت نوشتن ندارید؟

وسوسه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی از روز اول در من نبود. چون ذاتاً یک کارگردان هستم. نکته مهمی‌در فیلم دیدن من هست: وقتی فیلم می‌بینم قصه را دنبال نمی‌کنم. برایم قصه اهمیتی ندارد. حتی شخصیت‌ها برایم مهم نیستند. به این نگاه می‌کنم که قاب چه‌طوری بسته شده، آدم‌ها با چه میزانسنی می‌ایستند، چه‌طور یک نما به نمای  دیگر قطع می‌شود. از بچگی همین وضع را داشتم. به دلیل همین ویژگی، با هر نوع قصه‌ای احساس راحتی می‌کنم. مثلاً می‌گویم این قصه را می‌خواهیم برای دانشجوها و فیلم‌بازهای حرفه‌ای بسازیم. این یکی را قرار است برای مردم عادی‌تر بسازیم. باجخور را واقعاً برای سربازهایی ساختم که از سربازخانه بیرون می‌آیند و نمی‌دانند توی خیابان‌ها چه کنند. خودم فیلم را در سینما مراد در میدان امام حسین دیدم که سینمای سربازها بود و الان بسته شده. فیلم را با چهل‌پنجاه تا سرباز دیدم و خیلی لذت بردم. مثلاً جایی که نیکی کریمی‌به فریبرز عرب‌نیا می‌گفت: «اسی! کمکم کن!» سربازی با لهجه‌ی لاتی فریاد می‌زد: «کمکش کن دیگه لامصب!» (می‌خندد)

جدا از وجه نویسندگی، چرا مثل اغلب فیلم سازان ایرانی دغدغه‌ی مؤلف بودن ندارید؟

بی‌سوادتر از این حرف‌ها هستم که بخواهم مؤلف باشم. اصلاً سینمای ایران راه به تألیف و مؤلف بودن نمی‌دهد. بخشی از آن به ساختار اقتصادی سینمای ما برمی‌گردد و بخشی دیگر به یک مشکل عمیق‌تر و ریشه‌دارتر. تألیف جایی شکل می‌گیرد که هنرمند تصور، ایدئولوژی و فلسفه‌ی خاص خودش را دارد. وقتی روی تیتراژ فیلم می‌بینیم رم فلینی یعنی این شهر رم است از دیدگاه این فیلم‌ساز خاص. هیچ‌کس دیگر در بزرگراه‌های رم اسب سفید نمی‌بیند. هیچ‌کس دیگر فیلمش را با یک مشت موتور سوار در حال پرسه در خیابان‌های رم که پرتو نور موتورشان روی مجسمه‌های باستانی ابعاد ترسناکی به آن‌ها می‌دهد نمی‌سازد. فلینی است که این جوری می‌سازد. این آدم جهان‌بینی و ایدئولوژی دارد. این جهان‌بینی و ایدئولوژی در جامعه‌ای به وجود می‌آید که یک نهضت قوی ریشه‌دار روشنفکری داشته باشد. کشورهای جهان سوم فاقد چنین سابقه‌ای هستند. روشنفکری یک جنبش در اروپاست که از دل انقلاب‌های دموکراتیک بیرون آمده. روشنفکر فرانسوی بچه‌ی ژان‌ ژاک روسو است. گدار و تروفو بچه‌های روسو هستند.  کنار خودشان ژان پل سارتر، آلبر کامو، آندره بازن، ماگریت دوراس و … را دارند. این‌‌ها فقط فیلم‌ساز نیستند. اندیشه‌ی این‌ها برای جامعه مهم است. به همین دلیل وقتی در سال ۱۹۶۸ گدار و تروفو به برگزاری جشنواره‌ی کن اعتراض می‌کنند حرف‌شان به کرسی می‌نشیند. برای جامعه مهم است که گدار و تروفو چه می‌گویند. در جوامع در حال پیشرفت، جنبش قوی روشنفکری وجود ندارد. راستش برای جامعه اصلاً مهم نیست که روشنفکرها چه فکر می‌کنند و برای روشنفکرها هم اهمیت چندانی ندارد که جامعه چه فکر می‌کند. این‌ها جدا از هم زندگی می‌کنند. به گمانم این ایده تا حدودی در شبهای روشن آمده؛ این ایزوله بودن روشنفکر از جامعه. نه جامعه این‌ها را قبول دارد و نه این‌ها خودشان. را. در چنین شرایطی موضوع تألیف را جدی نمی‌گیرم. راستش وقتی فیلم‌سازی می‌گوید سینمای من یا دغدغه‌ی من، کمی‌خنده‌ام می‌گیرد.

فیلمنامهنویسی فیلمسازان ایرانی

طبیعی است که بهرام بیضایی با سابقه‌ای که در نمایش‌نامه‌نویسی دارد خودش فیلم‌نامه‌هایش را بنویسد. احتمالاً اگر با متن دیگران کار می‌کرد فیلم‌هایش ضعیف‌تر می‌شد. ناصر تقوایی از داستان‌نویسی می‌آید و برای یک فیلم‌ساز شانس بزرگی است که بتواند بنویسد تقوایی ادبیات را خوب می‌شناسد؛ وقتی از همینگوی اقتباس می‌کند معلوم است که قصه‌ی او را به‌درستی شناخته و بومی‌کرده. اما آرزو می‌کردم که کاش برخی فیلم‌سازان به فیلم‌نامه‌نویس‌های دیگر اعتماد می‌کردند مثل آقای کیمیایی. گاهی وقتی این همه حفره و بی‌حوصلگی در فیلم‌های کیمیایی می‌بینی افسوس می‌خوری. مثلاً در همین جرم یک پتانسیل عالی وجود داشت که از آن استفاده نشد. فیلم قصه‌ی دو رفیق است که با هم هم‌سفر می‌شوند. آن که از زندان بیرون آمده فکر می‌کند آن دیگری در این مدت با همسرش ارتباط داشته. این قصه خیلی فوق‌العاده است. اما فیلم بدون پرداخت به این قصه از کنارش به‌سادگی می‌گذرد. این تنها قصه‌ای بود که کیمیایی در اختیار داشت. بقیه چیزها که گنگ و نامفموم بودند. نه می‌شد شخصیت‌‌های جمشید مشایخی و مسعود رایگان را فهمید، نه زنی را که وسط شهر طویله دارد. چه حیف؛ وقتی حامد بهداد را داری و می‌توانی این قصه را در این سفر بسازی اما از کنارش می‌گذری. شاید اگر کیمیایی به نویسنده‌ای اعتماد می‌کرد نتیجه‌ی بهتری می‌گرفت.

ظاهراً به سینمای کیمیایی بیعلاقه نیستید.

قیصر و گوزنها را دوست دارم و در فیلم‌های بعد از انقلابش لحظاتی را. کماکان فکر ‌کنم ده دقیقه‌ی اول گروهبان احتمالا بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران است. ده دقیقه‌ای که هیچ دیالوگی ندارد. سربازی از اتوبوس پیده می‌‌شود و بچه‌اش را می‌بیند و توی چاله مکانیکی زنش را در آغوش می‌گیرد که ما فقط سایه‌اش را می‌بینیم.

نخواندهام جایی از علی حاتمی‌چیزی بگویید.

از علی حاتمی‌خیلی دورم. هیچ‌وقت فیلم‌هایش را دوست نداشتم. فقط شاید فیلم خواستگاری را بتوانم مستثنا کنم. یک کمدی سبک و دوست‌داشتنی است که البته خیلی خوب دکوپاژ نشده ولی به نظرم دوست‌داشتنی‌ترین فیلم حاتمی‌است. بقیه فیلم‌های او زیر سایه‌ی سنگین دیالوگ‌های پرطمطراق و غالباً بی‌هدف قرار داردکه نه قصه را پیش می‌برند، نه شخصیت‌ها را معرفی می‌کنند، نه موقعیتی ایجاد می‌کنند ، نه دولبه و نه رندند؛ فقط پرطمطراق‌اند. فیلم‌های او طراحی صحنه‌ی غلطی هم دارند. واقعیت این است که تهران در دوره‌ی قاجار شبیه پاریس نبوده، لاله‌زار مثل شانزه‌لیزه نبوده، زن‌ها کلاه‌های این شکلی سرشان نبوده، دامن‌های پفی به تن نداشتند. مردهای ما این شکلی با دستکش سفید و کلاه سیلندری و فراگ نبودند. من آن دوره زندگی نکرده‌ام اما آلبوم عکس مادربزرگم را دیده‌ام. مردها کت‌و‌شلوارهای زپرتی می‌پوشیدند با کراوات‌های خیلی لاغر و باریک، و گاهی کلاه پهلوی به سر داشتند. مردم توی هتل‌هایی شبیه به سوان شلندروف سیگار نمی‌کشیدند که سیگارشان را توی شراب خاموش کنند. آدرس‌های غلطی که حاتمی‌داد در سینمای ایران جا افتاد مثلاً در سرب کیمیایی آدم‌هایی داشتیم که سیگار برگ در شراب خاموش می‌کردند، پالتوهای خیلی بلند با شاپوهای گنگستری دهه سی به تن داشتند و با یوزی وسط خیابان‌های بندر ترکمن راه می‌رفتند.

پس رم فلینی که خودتان گفتید چه میشود؟ مگر حتماً برداشت فیلمساز باید با واقعیت مطابقت داشته باشد؟

فیلم باید دنیای خودش را بسازد. وقتی رم فلینی را می‌بینی برداشت کاریکاتوری فیلم‌ساز را حس می‌کنی. در فیلم واقع‌گرایانه هم می‌شود دقیقاً به واقعیت پای‌بند نبود ولی دست‌کم نشانه‌های ابتدایی باید تو را به فیلم نزدیک کند. وقتی پرده‌ی آخر واورژ کریم مسیحی را دیدم حس کردم با یک فیلم لهستانی یا مجاری روبه‌رو هستم. این به نظرم یک نقطه‌ی ضعف است. دوست دارم وقتی فیلم ایرانی می‌بینم فضای زندگی ایرانی در آن باشد. البته می‌شود دقیقاً پایبند واقعیت نبود. هفت پرده هم از جنس فیلم‌هایی است که قصه‌اش اصلاً واقعی نیست ولی فضایش واقعی است.

پیدا کردن تهیهکننده

سیزده‌چهارده سال مستندسازی کرده بودم و قدری پول پس‌انداز کرده بودم و فکر می‌کردم می‌توانم یک سال از جیب بخورم و با خیال راحت دنبال تهیه‌کننده بدوم. تازه با همسر دومم ازدواج کرده بودم. فرزندی نداشتم و فارغ‌البال بودم. فیلم‌نامه اردیبهشت تمام شد و ما تا دی دنبال تهیه‌کننده می‌گشتیم. تقریباً دفتری نبود که نرفته باشیم و تقریباً همه‌جا با پاسخ منفی روبه‌رو شدیم. یکی‌دو جا به واکنش‌های مثبتی رسیدیم؛ مثلاً در حوزه‌ی هنری دکتر حسین‌‌نژاد علاقه‌ای برای تولید فیلم نشان داد اما مشاورش علی معلم نظرش را برگرداند. می‌گفت این شخصیت‌ها چون در فیلم‌نامه اسم ندارند برای ما قابل‌تشخیص نیستند. گفتیم خوب بعداً فیلم را که ببینی تشخیص خواهی داد… (می‌خندد) مجید مدرسی؟؟؟ ابراز علاقه کرد و قرار گذاشتیم تا تا قرارداد ببندیم. اما روز موعود تلفنی خبر انصراف خود را اعلام کرد. جهانگیر کوثری هم ابراز علاقه کرده بود و تقاضای پروانه‌ی ساخت هم کرد اما از یک جایی احساس کردیم که همکاری‌مان میسر نیست و از او خواستیم انصراف بدهد. آخرش از سر شانس به وراهنر رسیدیم. وراهنر به دلایلی تصمیم گرفته بود یک فیلم اول تولید کند و ما در زمان مناسب وارد دفتر آن‌ها شده بودیم. در ضمن، آن‌ها تهیه‌کننده‌ی آژانس شیشهای هم بودند و عقیقی کتابی با لحن مثبت درباره‌ی این فیلم نوشته بود و همین باعث خوشامدگویی آن‌ها شد. البته علیرضا رئیسیان و ابراهیم حاتمی‌کیا هم نقش مهمی‌در این ماجرا داشتند و به‌نوعی سفارش ما را به وراهنر کردند.

مستندسازی

از همان اول هم به سینمای مستند علاقه‌ای نداشتنم. از همان آغاز دل‌بسته‌ی سینمای داستانی بودم. اما در دهه‌ی شصت برایم امکان ورود به سینما نبود. آشنا و پارتی نداشتم. از خارج از کشور آمده بودم. استودیوها را نمی‌شناختم. شرایط تولید برایم ناآشنا بود. از طرفی، سابقه‌ی روشنفکری هم نداشتم و با روشنفکران آشنا نبودم. نه نقاش، نه شاعر، نه روزنامه‌نگار… کسی را نمی‌شناختم. فرزند یک پزشک معمولی بودم و از بد حادثه سینما خوانده بودم و عاشق سینما بودم. واقع‌بینانه تصمیم گرفتم. از حاشیه‌ی سینما شروع کردم. اول عکاسی کردم. یکی‌دو تا گالری عکس هم گذاشتم. بعد به عنوان عکاس حرفه‌ای کار کردم. بروشورهای صنعتی تهیه می‌کردم. در سفری با مسئولان سازمان صنایع دستی به بلوچستان… می‌دانید که بلوچستان کف اقیانوس هند بوده و طبیعت فوق‌العاده جذابی دارد، یعنی انگار داریم در کف اقیانوس حرکت می‌کنیم. گفتم عجب لوکیشنی! مسئول روابط عمومی‌گفت اگر دوست داری این‌جا فیلم بسازی ما آمادگی داریم. توی همان لندرور برای ساخت اولین فیلم مستندم قرارداد بستم. بعد احساس کردم مستندسازی چه‌قدر برایم خوب است. چون هم فیلم‌سازی را یاد می‌گرفتم، هم انضباط فیلم‌سازی را و هم درآمدی داشتم. مستندسازی در دهه‌ی شصت به من امکان داد که سفر کنم و کشورم را بشناسم. فیلم‌هایی را در بین ترکمن‌ها، بلوچ‌ها، کردها، قشقایی‌ها، بختیاری‌ها، ترک‌های دشت مغان و… ساختم و با فرهنگ‌ها و زبان‌های مختلف اقوام ایرانی آشنا شدم. دوره‌ای طولانی را در روستاها زندگی کردم. حتی در دوره‌ای عضو کمیته‌ی هفت‌نفره‌ی حل اختلاف یک روستا در دشت مغان شده بودم. مثلاً می‌گفتم مشدی! تو به زمین این آب بده و به دیگری می‌گفتم تو گوسفندهایت را وارد زمین این یکی نکن!

در این سال‌هایی که فیلم سینمایی می‌سازم فرصت مستندسازی برایم پیش نیامده. بخشی‌اش به مشکلات زندگی شخصی‌ام مربوط می‌شود. زندگی‌ام بسیار پرماجرا، پرتلاطم، نابه‌سامان و دراماتیک است. زندگی شخصی من از تمام فیلم‌هایی که در ایران ساخته می‌شود دراماتیک‌تر است. وقتی فیلم‌نامه‌ها را می‌خوانم و موانع پیش پای شخصیت‌ها را می‌بینم خنده‌ام می‌گیرد. (می‌خندد) این‌ها در قیاس با مشکلات شخصی من خیلی کوچک‌اند. از یک جایی هم توانایی‌‌ام برای رفتن از این دفتر به آن دفتر و جنگ برای ساختن فیلم‌نامه‌هایی که دوست دارم را از دست دادم و ترجیح دادم بنشینم در خانه و دست‌پا نزنم.

پشت دوربین اولین فیلم سینماییتان مضطرب نبودید؟

وقتی برای اولین بار پشت دوربین سینما قرار گرفتم هیجان داشتم اما مضطرب نبودم. کم‌وبیش قلدر وارد سینما شدم. تجربه‌ی سیزده‌ساله‌ی مستندسازی داشتم و به اندازه‌ی کافی فیلم دیده بودم. بعضی چیزها را در جریان ساخت هفت پرده و شبهای روشن یاد گرفتم ولی می‌دانستم که هر دو فیلم برایم فیلم‌های جذابی خواهند بود.

دکوپاژ/ استوریبرد

در سال‌های اخیر نشد دکوپاژ درست‌و‌حسابی داشته باشیم چون پیش‌تولید از سینمای ایران حذف شده. اما برای هفت پرده پیش‌تولید خیلی خوبی داشتم. حدود چهل تا ۴۵ روز. فیلم را کاملاً دکوپاژ کرده بودم. استوری‌برد نمی‌کشم. یک دلیلش این است که نقاشی بلد نیستم. دلیل دیگرش این است که احساس می‌کنم به بافت سینمای ما جواب نمی‌دهد. استوری برد بیش‌تر به درد صحنه‌هایی می‌خورد که حجیم و اکتیو هستند و ماجرا و اتفاق زیاد دارند یا جمعیت زیادی درگیرش هستند. ولی در فیلم‌های ما با سه تا شخصیت و دو تا اتاق استوری‌برد بیش‌تر یک جور اداست. دو دوست خوبم بنکدار و علیمحمدی در زمان ساخت شبانه استوری‌بردهای‌شان را نشانم دادند. تعجب کردم و گفتم بچه‌ها شما فیلم‌تان همه‌اش اینسرت استژ، استوری برد می‌خواهید چه‌کار؟! اتفاقاً سر صحنه هر چه خود را رها کنی بهتر می‌توانی اینسرت بگیری. مثلاً وقتی می‌خواهی از این فنجان اینسرت بگیری این که نیازی به استوری‌برد ندارد… برای فیلم‌‌هایم پلان هوایی می‌کشم یعنی کاملاً مثل یک پلان مهندسی. فضا را دو بعدی می‌کشم و جای دوربین و حرکت‌ها را مشخص می‌کنم.

دکوپاژهایم به‌ندرت تغییر اساسی می‌کنند اما هرجا ببینم که بازیگر بازی خوبی دارد که توی دکوپاژ به دلیل موقعیت دوربین من به خوبی دیده نمی‌شود دکوپاژ را به هم می‌ریزم و بر اساس بازی بازیگر دکوپاژ را می‌چینم. به هر حال دکوپاژ وحی منزل نیست. خودمان ساخته‌ایم و خودمان می‌توانیم خرابش کنیم و از نو بسازیم.

انتخاب بازیگر

تقریباً تمام بازیگران انتخاب خودمان بود و کسی به ما تحمیل نشد. در دو فیلم اولم آزادی عمل خیلی خوبی داشتم که دیگر هرگز تکرار نشد. یک تجربه‌ی خیلی جالب داشتم که وادارم می‌کرد سراغ بازیگران حرفه‌ای بروم. در یک سال فاصله‌ی میان آخرین فیلم مستندم تا هفت پرده، یک فیلم داستانی کوتاه ساختم به نام سه حادثه. در روزگار مستندسازی با این روحیه رشد کرده بودیم که اصولاً بازیگرها خیلی مهم نیستند.کامران شیردل می‌گفت بازیگر که می‌بینم خنده‌ام می‌گیرد. این روحیه در همه‌ی ما بود. سه حادثه را با چند دوست و دانشجو به عنوان بازیگر ساختم. نتیجه‌ی کار را انداختم در سطل آشغال. همان جا بود که فهمیدم اوه! اوه! بازیگر چه چیز مهمی‌است. (می‌خندد)

مهدی احمدی

مهدی احمدی دشوارترین انتخاب ما بود. تعداد زیادی بازیگر را برای نقش دانشجوی فلسفه دیدیم که برخی‌شان الان ستاره‌ی سینما هستند. ولی مشکل همه‌شان این بود که این نقش را بازی می‌کردند مثلاً همان نمای اول را (با حالت فیلم‌های گانگستری) می‌گفتند «تکون نخور!» ولی من دنبال آدمی‌بودم که خیلی سرد و بی‌‌حال بگوید «تکون نخور!» آدمی‌که اسلحه را به همان سبکی در دستش بگیرد که بوگارت در دست می‌گیرد. میمیک به صورتش ندهد. بازی نکند. با همسرم به تماشای عروس آتش در جشنواره‌ی فجر آن سال رفتیم. مهدی احمدی را در آن فیلم دیدم. همسرم گفت او در اصل نقاش و گرافیست است و بازیگر حرفه‌ای نیست. صورتش به در  دانشجوی فلسفه‌ی فیلمت می‌خورد؛ هم سرد است، هم یک کمی‌مونوتون حرف می‌زند. چراغ‌های سالن که روشن شد دیدیم احمدی درست چند صندلی آن‌ورتر کنار حمید فرخ‌نژاد و غزل صارمی‌(که بعداً دانشجوی من شد) نشسته. سریع از سالن خارج شدیم و در خیابان ایستادیم تا این‌ها بیرون بیایند و بتوانیم خوب مهدی احمدی را نگاه کنیم. دیدم خود جنس است. روز بعد تلفنش را از خسرو سینایی گرفتم و این شد که شد. شب‌های روشن را عقیقی برای مهدی احمدی نوشت.

یعنی دنبال بازیگری نیستید که برایتان اکت کند؟ دنبال بازیگری هستید که ذاتاً منطبق بر ویژگیهایی باشد که در ذهن دارید؟

بستگی به نوع فیلم دارد. هفت پرده فیلمی‌است به‌شدت سرد. از ابتدا می‌دانستیم بازیگرها باید ماسک باشند و هیچ میمیکی در صورت‌شان نباشد یا با دست‌شان حرکت خاصی نکنند. در واقع مثل مجسمه باشند. از بازیگرانی استفاده کردیم که به این خواسته جواب بدهند. گاهی جواب داد وگاهی نه.

فریبرز عربنیا

سعی کرد خودش را در اختیار پروژه بگذارد و بازی خودش را کنترل می‌کرد تا شبیه اغراق و میمیک‌های فیلم‌های کیمیایی نشود. هرچند او در نهایت معتقد بود این فیلم باید گرم‌تر ساخته می‌شد. الان من با این موضوع موافقم. این فیلم باید یک هوا گرم‌تر و شیطنت‌آمیزتر ساخته می‌شد. بازی عرب‌نیا را در باجخور بیش‌تر دوست دارم.  آن‌جا بازی‌اش خیلی کنترل‌شده است.

اصلا باج‌خور را دوست دارید؟ در مصاحبههای مختلف گاهی میگویید فلان فیلم را دوست دارم و گاهی خلاف این را میگویید.

حسم کمی‌متناقض است. باجخور فیلمی‌است که هم دوستش دارم و هم دوستش ندارم. دوستش دارم چون از جنس نوآرهایی است که دوست دارم و دوستش ندارم چون خیلی کلیشه‌ای است.

شاهعلی سرخانی

یادش به‌خیر. فکر می‌کنم این بهترین کارش بود. صورتش خیلی خوب بود چون جغرافیا نداشت. می‌توانست یک گنگستر سیسیلیایی هم باشد.

زمانی که با فیلمنامهنویستان از علاقه به فیلمهای نوار و جنایی حرف می‌زدید چیزی از علاقهتان به گدار هم گفتید؟

حتماً از گدار صحبت شد. مگر می‌شود من جایی بنشینم و اسم آقام را نیاورم؟! ولی هفت پرده تحت‌تأثیر گدار نیست.

و هیچیک از فیلمهای دیگرتان حتی.

بله. گدار قله‌ای است که نمی‌توان به آن نزدیک شد. هفت پرده نشانه‌های زیادی از‌هال‌هارتلی در خود دارد و نشانه‌هایی از جیم مک براید. اما نمای سرپایینی که ماشین می‌رود و فلش را بر آسفالت خیابان می‌بینیم بازسازی یکی از نماهای نام کوچک، کارمن گدار است.

مرور فیلم

هفت پرده جز اولین فیلم‌های غیرخطی سینمای ایران و شاید اولینش باشد. آن دوره هنوز ایناریتو فیلم نساخته بود. ولی چیزهایی از پالپ فیکشن در فیلم هست.

از همین صحنه حضور چهار نفره پس از تیتراژ یک مشکل در کارگردانی قابل‌تشخیص است. فیلم بیش از اندازه کند است. البته فیلم باید کند می‌بود. حرف زدن و اکت بازیگران را کند گرفته بودیم، برای این‌که این‌ بچه‌ها پولی توی جیب‌شان ندارند و وقتی آدم پولی در جیبش نیست کند و بی‌هدف راه می‌رود. مسخره بود اگر این‌ها سریع راه می‌رفتند و جنب‌و‌جوش زیادی داشتند. اما من یک چیز تکنیکی را نمی‌دانستم که سر این فیلم فهمیدم. سر صحنه بازی را با ریتمی‌می‌بینی که چشمت می‌بیند و وقتی همان را با ریتم ۲۴ فریم در ثانیه می‌بینی کندتر جلوه می‌کند. دلیلش را هیچ‌وقت نفهمیدم. باید بازی‌ها را کمی‌سریع‌تر می‌گرفتم. کل فیلم از یک کندی و لَختی صدمه خورده که نتیجه‌ی بی‌تجربگی کارگردانش است. در شبهای روشن این موضوع برطرف شده. شب‌های روشن هم فیلم کندی است. اما فیلمی‌است در مورد انتظار و ریتمش با درون‌مایه‌اش هم‌خوانی دارد. ولی باجخور و صداها و … کند نیستند.

نویسنده‌ی فیلم‌نامه چنین دکوپاژی را در نظر نداشت. بعدها فهمیدم که شاید چیزی شبیه فیلم‌های گای ریچی را در ذهن داشته؛ تکان‌های دوربین و کج و معوج شدن قاب. ولی من اساس‍اً  با پست‌مدرنیزم مشکل دارم و به آن نزدیک نمی‌شوم. من این قصه را خیلی مدرن دیدم، با قاب‌های ثابت، شبیه فیلم‌های‌هارتلی. آن شکل از فیلم‌سازی ادا و اطواری است و اذیتم می‌کند. هفت پرده دقیقاً همان فیلمی‌است که فرزاد موتمن دوست دارد بسازد و نمی‌تواند.

قاب ثابت

اصولاً با حرکت دوربین مشکل دارم. فقط وقتی دوربین باید حرکت کند که قرار است چیزی را کشف کنیم. اگر دوربین حرکت کند و چیز تازه‌ای نشان ندهد این ایراد است. به نظرم هرچه دوربین موقرتر و ایستاتر باشد بهتر می‌شود دیالوگ را دنبال کرد. هفتپرده فیلم دیالوگ است و نیازی به حرکت دوربین نمی‌دیدیم.

تا به حال از دوربین روی دست استفاده کردهاید؟

هرگز. حتی تکان‌های دوربینی که در صداها می‌بینید مال دوربین روی دست نیست. سه‌پایه را حرکت می‌دادیم. با دوربین روی دست مشکل تئوریک دارم.

حتی برای POV شخصیتهای فیلم هم از این تمهید استفاده نمیکنید؟

نه. دوربین روی دست شگردی است که از مستندهای خبری و جنگی وارد سینما شده. در آن مستندها فیلم‌بردار وقتی ندارد که دوربین را روی سه‌پایه بگذارد چون اگر دیر بجنبد ماجرای جلوی دوربین را از دست می‌دهد. دوربین را روی شانه می‌گیرد و پابه‌پای سوژه و ماجرای می‌دود تا ضبطش کند. تصور نادرستی است که هرجا قرار است به واقعیت نزدیک بشویم باید دوربین را روی دست بگیریم. به نظر من این یک جور کلاه‌برداری است در فیلم داستانی. چرا می‌خواهیم به تماشاگر القا کنیم که چیزی شبیه به واقعیت را به او نشان می‌دهیم؟ اصلاً صرف حضور دوربین یعنی دست بردن در واقعیت. مثلاً وقتی دوربین می‌گذاری و از این فنجان اینسرت می‌گیری یعنی دنیای به این بزرگی را (اطرافش را نشان می‌دهد) حذف کرده‌ای. به تماشاگر می‌خواهی بگویی که این واقعیت است. این کجایش واقعیت است؟ این فقط یک فنجان است. این واقعیتی است که خودت می‌خواهی ببینی؟

با نفش دوربین روی دست مشکل دارید یا با تکانهایش؟ کنجکاوم که نظرتان را درباره‌ی استدیکم هم بدانم. مثلاً سکانس معروف جنون هیچکاک که دوربین از در آپارتمان عقب میکشد و همان طور در جهت عکس از پلهها پایین میآید و به خیابان میرسد و… چهطور میشود چنین چیزی را روی سهپایه و ریل گرفت؟

به نظرم یک اشتباه اساسی است که فکر می‌کنیم اگر می‌خواهیم POV از چشم یک شخصیت بگیریم با دوربین روی دست واقعی‌تر می‌شود. به نظر من واقعی‌تر نیست. باسمه‌ای‌تر است. برای این‌که دوربین پر از تکان است. ما وقتی حرکت می‌کنیم این‌قدر تکان نمی‌بینیم. انسان تصاویر را اتفاقاً خیلی دقیق و صاف می‌بیند. برای این‌که عضلات گردن جوری ساخته شده‌اند که سنگینی سر را درست تحمل می‌کنند و از طریق عضلات گردن می‌توانیم تیلت‌آپ تیلت داون، پن انجام بدهیم. در واقع سه‌پایه‌های هیدرولیکی مدل‌شان مانند عضلات گردن است و حرکت دوربین روی ریل نزدیک‌ترین حرکت به چشم انسان است، اگر لنز را درست بگذاری. به نظرم موقعی که گدار و بقیه‌ی موج‌نویی‌ها در دهه‌ی ۱۹۶۰ دوربین را روی دست گرفتند بیش‌تر داشتند به متد استودیویی واکنش نشان می‌دادند. ضمناً این یک شیوه‌ی اقتصادی برای آن‌ها بود که بودجه‌ی بسیار کمی‌داشتند. دوربین روی دست بود و خیلی جاها نورپردازی هم در کار نبود و از نور طبیعی استفاده می‌کردند. این طوری فیلم‌ها زودتر ساخته می‌شدند. از نفس افتاده در ۲۷ روز ساخته شد. اما حتی گدار هم بدها متوجه شد که مدل جان فورد بهتر است. از Tout va bien به این طرف دیگر گدار را با دوربین روی دست نمی‌بینیم. او هم دوربینش را روی سه‌پایه گذاشت و مثل جان فورد فیلم گرفت. در فیلم‌های اخحیرش که اصلاً حرکت هم نمی‌دهد. نام کوچک، کارمن دو تا پن دارد که در حد تصحیح قاب است. و فیلم خیلی خوبی مثل آلما ۹۰ حتی آن دو پن را هم ندارد و قاب‌ها ثابت است. و اما در مورد استدی‌کم: حرکت استدی ‌کم مانند پرنده‌ای است که در ارتفاع پایین پرواز می‌کند و به درد هرجایی نمی‌خورد. پل شریدر در ژیگولوی آمریکایی استفاده‌ی بسیار خوبی از استدی‌کم کرد ولی توی خیلی از فیلم‌ها توی ذوق می‌زند.

نظرتان درباره‌ی کاربرد افراطی پلانسکانس چیست؟ درباره‌ی فیلمسازانی مثل بلاتار چه نظری دارید؟

یک بار سعی کردم فیلمی‌از بلاتار ببینیم ولی نتوانستم. با آن ارتباط برقرار نکردم. خسته‌ام کرد. انرژی‌ام تخلیله شد و از یک جایی گفتم ول کن بابا! (می‌خندد)

از درونمایه بگذریم. نظرتان درباره‌ی خود پلانسکانس چیست؟

پلان‌سکانس‌های میکلوش یانچو را خیلی دوست دارم. در واقع او یکی از فیلم‌سازان بسیار مورد علاقه‌ام است. اگر او پلان‌سکانس می‌گیرد فیلم‌هایش این اجازه را به او می‌دهند. یانچو شخصیت قهرمان ندارد و در واقع با توده‌ها سروکار دارد. یانچو به دوره‌ی خاصی از تاریخ مجارستان بین سال‌های ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۱ می‌پردازد؛ خیزش دهقان‌ها و سرکوب و قتل عام آن‌ها. در این فیلم‌ها یانچو به تم اصلی خودش که قدرت است نزدیک می‌شود. قهرمان فیلم‌های یانچو عموم دهقان‌ها بودند. هرچند امکان دارد سه‌تای‌شان برجسته‌تر باشند اما فیلم‌هایش بدون قهرمان‌اند. این سه نفر شخصیت‌هایی هستند از میان سیصد نفر دیگر و ما عموماً این انبوه جمعیت را می‌بینیم. یانچو باله‌ای می‌سازد که از ترکیب عجیب و دیالکتیکی رابطه‌ی دوربین و بازیگر به وجود می‌‌آید. آدم را شیفته می‌کند. من عاشق سرخ و سیاه هستم. عاشق گردآوری هستم و از همه بهتر خاموشی و دریا. بعد از گدار پانچو برایم مهم‌ترین فیلم‌ساز است.

به نظر میرسد هنوز سینمای کلاسیک را به فیلمسازی مدرن و… ترجیح میدهید.

بله. بله. بله. ای کاش در دوران کینگ ویدور زندگی می‌کردیم.

شاید مثل خیلی از پدیدههای دیگر، سینما هم پس از پشت سر گذاشتن انواع و اقسام جنگولکها و حیلتها به سادگی نخستین خودش برگردد.

امیدوارم. مشکل من این است که آن جنس فیلم‌سازی را دوست دارم که با استودیوها کار کنی. گاهی به‌ت وسترن می‌دادند گاهی جنایی. گاهی از میان این فیلم‌ها کار درخشانی درمی‌آمد و گاهی هم نه. خوشا به سعادت مایکل کورتیز که نزدیک به نود فیلم ساخت. کازابلانکا شصت‌وسومی‌اش است (می‌خندد). هنری کینگ نزدیک به دویست تا فیلم دارد. چه‌قدر این‌ها خوش‌بخت بودند. این‌که دوربین بگذاری، حرکت بدهی، کات بدهی. چه لذتی از این بالاتر وجود دارد؟

در ایران هم رضا صفایی سالی شش تا فیلم میساخت.

به نظرم رضا صفایی آدم خوش‌بختی بود.

یک سؤال بیربط. جایگاه هیچکاک برایتان چیست؟ کمتر از او گفتهاید.

گدار هیچکاک را شکسپیر سینما می‌داند و می‌گوید تنها هیچکاک است که می‌تواند دقیقاً فیلم شخصی خودش را بسازد. پنجره‌ی عقبی دقیقاً یک فیلم شخصی و تجربی است. قسمت اعظم روانی کاملاً یک فیلم تجربی است. تجربی‌تر از صحنه‌ی وان این فیلم سراغ دارید؟ آدم‌های خیلی کمی‌هستند که کار شخصی خود را می‌کنند و با انبوه مردم ارتباط برقرار می‌کنند. شکسپیر ، هیچکاک و حافظ از این گروه‌اند.

جذابترین بخش فیلمسازی برای شما چیست؟

طبعاً فیلم‌برداری.

به نظر می‌آید که کلا سر تدوین فیلمهایتان نمیروید.

تا وقتی اشتاین بک بود می‌رفتم ولی الان همه چیز دیجیتالی و مجازی شده و من سر در نمی‌آورم. می‌روم و ماحصلش را می‌بینم.

پرده‌ی سوم

پرده سوم طولانی‌ترین پرده بود و مهم‌ترین. دیالوگ‌های دو نفره در پرده سوم بودند… جهت نگاه اول معلم زبان (مانی کسرائیان) در سکانس دیدار با برج‌ساز (مجید مشیری) اشتباه است. این را بگذارید به حساب بی‌تجربگی من در کار اولم (می‌خندد) نکته‌ی جالب این سکانس این است که صدای دوست منشی که از تلفن می‌شنویم متعلق به علیرضا امینی است که آن زمان دانشجوی تئاتر بود… کتابی که در دست معلم زبان است برایم خیلی مهم است: وداع با اسلحه. توی فیلم ارجاع به چیزهایی که دوست داریم زیاد است.

میزانسنهای دونفره

از همین سکانس به بعد است که فیلم لحن عوض می‌کند و وارد میزانسن‌های دو نفره می‌شویم که شخصیت‌ها با هم حرف می‌زنند. ترتیب این موقعیت‌ها به لحاظ تماتیک درست بود. این معلم زبان زمین‌‌خورده سراغ برج‌سازی می‌رود که جهت کارش رو به آسمان است. در صحنه دیگر دانشجوی رشته‌ی فلسفه با یک فرشته ملاقات می‌کند. جهت حرکت فرشته درست عکس مورد قبلی است؛ از آسمان به زمین آمده. حرف‌هایی که فرشته و برج‌ساز می‌زنند ظاهراً خیلی با هم متفاوت‌اند. برج‌ساز می‌گوید باید پول‌دار شوی و فرشته می‌گوید باید خودت را بشناسی. اما در نهایت به نظر می‌آید که هردوشان خیلی کلیشه‌ای حرف می‌زنند و هیچ‌کدام مسأله این‌ها را نمی‌توانند حل کنند. این بازی آگاهانه با کلیشه‌ها جزئی از ساختار کار ما بود. در صحنه‌ای که فرشته سراغ دانشجوی فلسفه می‌آید واکمنی در گوش بازیگر قرار داده بودیم که همان موسیقی فاتح‌علی‌خان را برایش بنوازد. گفتیم با موسیقی حرکت کند.

احضار فیلمفارسی

مسافرکش (فریبرز عرب‌نیا) زنی را سوار می‌کند (با بازی ماهایا پطروسیان) که انگار از دل فیلمفارسی بیرون آمده و الگویش دقیقاً فروزان است. پدر پولدار و کارخانه‌داری دارد که می‌خواهد او را به پسرعموی پولدارش بدهد. این‌ها منطبق‌اند بر کلیشه‌های آشنای فروزان، حبیب‌الله بلور و جهانگیر غفاری. اما فروزان همیشه دنبال یک فردین شاگرد مکانیک بود و عشق واقعی را نزد او پیدا می‌کرد. حالا هم فروزان امروزی ما سوار ماشین می‌شود و دنبال شاگرد مکانیک و عشق واقعی است.

بازی با این کلیشهها و هجو آنها خودش از ویژگیهای رویکرد پستمدرن است. اما شما پیشتر گفتید با پستمدرنیزم مشکل اساسی دارید.

پست‌مدرنیزمش مال سعید عقیقی است

اصلاً وقتی هفت پرده ساخته شد خیلیها آن را یک فیلم پستمدرن دانستند.

بله. من با هرچیز پست‌مدرنی مخالف نیستم ولی اصلاً اهل منطق و خرد هستم.

مگر پستمدرن علیه اینهاست؟

پست‌مدرنیست‌ها ضدعقل هستند. مشکل اصلی پست‌مدرنیزم این است که گیج‌کننده است و ابهام دارد. وقتی روشنفکرها مبهم و گیج حرف بزنند فقط ارتجاع سود می‌برد. این سکانس اتفاقاً ابهام ندارد و شوخی با سینمای ایران است. سکانس بهزاد فراهانی هم شوخی با سینمای ایران است. در سینمای ایران همیشه پیرمردی داریم که جوان‌ها از او یاد می‌گیرند. این‌جا پیرمردی داریم که خودش ختم روزگار و (…) است. (می‌خندد). ببینید.

خاطره‌ی یک سیمرغ

یک پشت صحنه‌ی بامزه برای‌تان تعریف کنم. ماهایا پطروسیان معتقد بود که این بدترین نقشی است که بازی کرده. روز فیلم‌برداری گفت تو نمی‌گذاری از چشم و دستم استفاده کنم یا میمیک داشته باشم. پس من چه کار کنم؟ از او خواستم به من اعتماد کند. گفتم تو بیش‌تر از من درباره‌ی بازیگری می‌دانی ولی من غریزه‌ی خوبی دارم. او در حالی اعتماد کرد که گفت مطمئن است فیلم خیلی بدی خواهد شد و آبروریزی کامل خواهد بود. روز آخر وقتی داشت از در بیرون می‌رفت گفتم تو برای این فیلم سیمرغ می‌گیری. ادایم را درآورد:‌ «سیمرغ می‌گیری!» و در را کوبید و رفت. برای این فیلم سیمرغ گرفت (می‌خندد)

فاصلهگذاری و سرما

یک جایی میان‌ این چار نفر که قصه را روایت می‌کنند بحث درمی‌گیرد که چه کسی فلان بخش از قصه را روایت کند. این یک تمهید فاصله‌‌گذارانه بود. اساساً همین فاصله‌گذاری جاری در قصه به ما اجازه می‌داد که میزانسن‌ها را تخت و لحن‌ها را مونوتون بگیریم. و فضا را جوری نشان دهیم که واقعی است اما تأکید کنیم که داریم ادای نقش‌ها و موقعیت‌ها را درمی‌آوریم. مثلاً این شاه‌علی سرخانی است که نقش کارمند را بازی می‌کند. فاصله‌ات را با او حفظ کن. خیلی باورش نکن. یک جاهایی باید دست بازیگران را بازتر می‌گذاشتیم. باید کمی‌سرخوش‌‌تر از این بازی می‌کردند. این بازی‌ها کمی‌کسالت‌بار است. اصرار داشتم که بازی‌ها مونوتون و خیلی کنترل‌شده و بدون میمیک باشد. بی‌تجربه بودم و می‌ترسیدم دست بازیگران را باز بگذارم و همین ترس باعث شد بیش از اندازه دست‌شان را ببندم. جوری شده بود که بهزاد فراهانی با همه تجربه‌اش برای هر کاری که می‌خواست بکند اجازه می‌گرفت.

همکاری با بهزاد فراهانی و یک نقش ماندگار

کار با فراهانی با یک دعوا شروع شد. ما برای این نقش دو بازیگر دیگر را در نظر داشتیم که هردوشان نقش را رد کردند. یکی حسین محجوب بود که نقش را توهین‌آمیز می‌دانست و دیگری پرویز پورحسینی بود که من را نمی‌شناخت و نقش را قبول نکرد. پورحسینی را خیلی دوست دارم. از آن نسل بازیگرانی است که از تجربه‌هایش با پیتر بروک خیلی خوب بهره گرفته. بگذریم… دختر فراهانی نقش فرشته را بازی می‌کرد. فیلم‌نامه را برده بود خانه. گفت پدرش هم نگاهی به فیلم‌نامه انداخته و پرسید پدر از نقش آن پیرمرد کلاش خوشش آمده. چه کسی می‌خواهد آن را بازی کند؟ گفتیم چرا که نه. من از میعادگاه خشم فراهانی را دوست داشتم… می‌خواستم به فراهانی بگویم که در این فیلم نباید با صدای پخته و پرطنینت بازی کنی. باید کمی‌خودت را در سطح لحن و صدای بازیگران دیگر پایین بیاوری. شاید از تعبیر بدی استفاده کردم. گفتم شما معمولاً اپرا بازی می‌کنید و این‌جا یک کمی‌باید کم‌حجم‌تر بازی کنید. فراهانی روز بعد با عصبانیت آمد و گفت تو دیروز به من اهانت کردی. گفتی اپرا بازی می‌کنم. خب یک‌باره بگو مزخرف بازی می‌کنی دیگه! گفتم ابداً قصد اهانت نداشتم و بازی شما را خیلی دوست دارم. گفت پسر جان نمی‌دانی من برشت بازی کردم. در پاریس چه‌ها کردم و… بعدها در جلسه‌ای که در خانه‌ی سینما داشتیم فراهانی گفت که مؤتمن تنها کارگردانی بود که اگر برداشتی را تکرار می‌کرد در گوشم دقیقاً می‌گفت چرا. خوش‌بختانه از این همکاری راضی بود. من هم همین‌طور.

یک اشتباه دیگر در کارگردانی

انتهای سکانس گفت‌وگوی معلم زبان و برج‌ساز یک اشتباه کارگردانی وجود دارد. از جایی که کسرائیان خداحافظ می‌گوید تا جایی که دوربین پن می‌کند به منشی که خداحافظ می‌گوید طولانی‌تر از حد معمول شده و ریتم کند و آزاردهنده شده. بعدها به این چیزها خیلی حساس شدم.

شعرخوانی

شعری که به عنوان نریشن می‌شنویم شعر خود عقیقی است. بعدها کتابش را منتشر کرد. شبهای روشن هم همین‌طور بود. من خیلی شعرهایش را دوست دارم. گدار هم خیلی از فیلم‌هایش سرشار از نقل قول است. نقل قول را دوست دارم.

باز هم ادای دین

نمایی که حاشیه‌ی شیشه‌ی آسانسور را می‌بینیم که پایین می‌آید در واقع بازسازی تیتراژ شب آنتونیونی است.

این ایدهها در فیلمنامه بود؟

نه در فیلم‌نامه نبود. پیش از اجرا به ذهن‌مان می‌آمد.

چند روز پیش از ساختن پوپک و مش ماشالا که به منزل قبلیتان آمده بودم داشتید فیلمی‌از برادران مارکس میدیدید. عادت دارید پیش از رفتن به سر صحنه فیلمی‌متناسب با حالوهوای فیلم در دست تولیدتان ببینید؟

من همیشه در حال فیلم دیدنم. نه تلویزیون دارم و نه ماهواره. فقط فیلم می‌بینم.

عین خود ما که آمدند دیش ماهوارهمان را له و لورده کردند و الانبی را هم بردند. توفیق اجباری است برای فیلم دیدن.

بله. برادران مارکس را می‌دیدم چون پسرم یحیی دوست‌شان دارد (یحیی با هیجان تأیید می‌کند)

ولی قاعدتاً نزدیک فیلمبرداری که میشود فیلمها را با نیت خاصی انتخاب میکنید؟

کم‌وبیش. سر هفت پرده بیش‌تر‌هال‌هارتلی دیدم. قاب‌های این فیلم کم‌وبیش شبیه کارهای اوست. سر شبهای روشن خیلی مدیون چند فیلم بودم: برخورد کوتاه (دیوید لین)، داستان آدل. ه (تروفو) و یک فیلم ایرانی که خیلی دوستش دارم؛ بنبست.

بهبه. فیلم ویسکونتی را ندیدید؟

آن زمان ندیده بودم. چهارپنج سال پیش دیدمش.

پوسترش در فیلم بود.

صرفاً احترامی‌به ویسکونتی بود.

نظرتان درباره‌ی فیلم ویسکونتی چیست؟

بسیار فاخرتر از فیلم من است ولی شبهای روشن خودم را بیش‌تر دوست دارم.

من هم.

فیلم ویسکونتی به خاطر بک‌گراندی که در فیلم هست بسیار فاخر است ولی وفاداری‌اش به داستایفسکی به کارش لطمه زده. نمی‌شود باور کرد که در دهه‌ی پنجاه ایتالیا زنی نوه‌اش؟؟؟ را سنجاق کند به سینه‌اش. به نظرم ویسکونتی نباید مرد دوم را نشان می‌داد و اگر هم می‌خواست نشانش بدهد ژان ماره آدم آن نقش نبود. ماره خیلی زمخت است. ماسترویانی فوق‌العاده است اما ماریا شل نه. صحنه‌ای را که ماسترویانی مثل جری لوییس می‌رقصد خیلی دوست دارم.

همکاری با عقیقی.

در هفت پرده زبان مشترک خوبی پیدا کردیم و متوجه شدیم که می‌توانیم با هم ادامه دهیم هر دو آدم‌های تنهایی بودیم. سینمای ایران نه او را قبول داشت و نه من را (می‌خندد). تکیه‌گاه‌های خوبی برای همدیگر بودیم. بعد از هفت پرده تصمیم گرفتم فیلم‌نامه‌ی «هفت شب» را بسازم که ایده‌هایش در مرسدس آمده بود. شش‌هفت ماه برایش دویدیم. اما کسی استقبال نکرد. بخشی به این دلیل که با ورشکست شدن وراهنر هفت پرده اکران نشد و کسی به ما اعتماد نمی‌کرد. «هفت شب» فیلم پرهزینه‌ای می‌شد. بیش‌تر فیلم در شب و بزرگراه‌ها می‌گدشت. نورپردازی حجیمی‌می‌خواست. چهارده تا شخصیت داشت. فیلم‌نامه‌ی سعید را خیلی دوست داشتم. داستان چند جوان بود که چند روزی یک ماشین آخرین مدل دارند که بروند با آن خوش بگذرانند اما آخرش آن ماشین بدل به تابوت‌شان می‌شود. این استحاله در فیلم‌نامه خیلی خوب بود. دو نفر در آن ماشین کشته می‌شدند و به همین دلیل ته فیلم وقتی یکی از آن‌ها ماشین را آتش می‌زد خیلی ملموس بود.

نگران نبودید بعد از فیلم کیمیایی این را بسازید؟

نه. حوالی سال ۱۹۹۰ دو فیلم‌ساز از یک رمان اقتباس کردند. استفن فیرس لیازیونهای خطرناک را بر اساس رمانی از شودالو دلاکلو ساخت و یک سال بعد میلوش فورمن والمونت را از همین رمان اقتباس کرد. خیلی زود فهمیدم که سینمای ایران ضعیف‌تر از این حرف‌هاست. همه می‌گفتند مگر نمی‌دانی مرسدس ساخته شده؟ یک روز که خیلی عصبی و ناامید بودم به سعید گفتم که یک قصه به من بده با دو شخصیت در یک اتاق! شاید به این ترتیب بتوانیم تهیه‌کننده پیدا کنیم. او ایده‌ی شبهای روشن را به مطرح کرد. گفتم داستایفسکی؟ بی‌خیال! من سنگینی این اسم را نمی‌توانم روی شانه‌هایم تحمل کنم. من را چه به داستایفسکی؟ سعید گفت خب مثل یک اقتباس از داستایفسکی به این نگاه نکن. این طوری ببینش که مردی عاشق دختری می‌شود اما آن دختر عاشق مردی دیگر است. گفتم آها! این طوری بگو که من نترسم. این یک مثلث عشقی است و من می‌فهممش. ولی داستایفسکی که می‌گویی می‌ترسم. بعد از شبهای روشن فیلم‌نامه‌ای به نام «دل تاریکی» برایم نوشت که به نظرم بهترین کارش بود و هست ولی همان ابتدا در فارابی گفتند که امکان ساختش نیست. غلامرضا موسوی در مقطعی علاقه‌مند شد که فیلم را تهیه کند ولی از ارشاد به او گفتند این فیلم‌نامه را بی‌خیال بشود. ماحصلش این شد که باجخور را بر اساس فیلم‌نامه‌ای از ایرج افشار ساختم و عقیقی این بار بازنویس فیلم‌نامه بود و البته اسمش در تیتراژ نیامد. سعید اصل قصه را دوست  نداشت و با آن کار حال نمی‌کرد ولی من حال می‌کردم. تا سه سال بعد از باجخور اصلاً کار نکردم. قرار شد فیلم‌نامه‌ی «آفتاب‌پرست» شادمهر راستین را کار کنم که پروانه‌ی ساخت هم گرفت اما سرآخر منتفی شد. بعد جعبه‌ی موسیقی را به سفارش ساختم تا دوباره به فیلم‌نامه‌ای از عقیقی برسم که این یکی فیلم محبوب خودم شد: صداها. سعید خیلی عجله داشت اما شرایط مالی من خوب نبود و می‌خواستم دو تا تله‌فیلم بسازم و کمی‌پول ذخیره کنم تا بتوانم فیلمم را بسازم. می‌دانستم توی صداها پولی نیست. از صداها به بعد احساس کردم سعید علاقه دارد بیش‌تر خودش کارگردانی کند و از من هم دلخور بود و نتیجه‌اش این شد که با هم کار نکردیم.

سر صحنه به عنوان فیلمنامهنویس حاضر میشد؟ اساساً اعتقادی به حضور فیلمنامهنویس سر صحنه دارید؟

به‌شدت مخالف این کار هستم. این کار باعث معذب شدن کارگردان می‌شود. شاید کارگردان دلش بخواهد یک صحنه را یک ذره متفاوت کار کند. به نظرم حضور فیلم‌نام‌نویس مخرب است مگر این‌که خودمان از او بخواهیم. سر دو صحنه از شبهای روشن از عقیقی خواستم سر صحنه بیاید. صحنه‌های شعرخوانی بود و نگران بودم بچه‌ها شعرها را غلط نخوانند. سر هفت پرده یک روز دعوتش کردیم و آمد ولی همان روز دوربین‌مان خراب شد (می‌خندد). سر صداها عقیقی می‌خواست هر روز سر صحنه باشد و من مخالفت کردم. چیزهای عجیبی از من خواست. از من خواست دستیار باشد. او کار خودش را در مقام فیلم‌نامه‌نویس خیلی عالی انجام داده بود. گفتم فیلم‌نامه‌نویس که دستیار نمی‌شود. صداها به دلیل شرایط مالی‌اش باید خیلی سریع ساخته می‌شد و به یک دستیار و برنامه‌‌ریز حرفه‌ای و باتجربه نیاز داشتیم. این ماجرا باعث دلخوری و دوری او شد.

دوسال است که فیلمی‌نساختهاید…

سینمای ایران به نوع سینمایی که من دوست دارم جواب نمی‌دهد. سینمای ایران هفت پرده، شبهای روشن و صداها نمی‌خواهد. به نظر می‌آید که اصرار دارند مرا کوچک کنند. من باید در سطحی خیلی پایین‌تر از خودم کار کنم. در سال‌های اخیر هرجا پول و فیلم‌نامه نداشتند به من پیشنهاد کارگردانی داده‌اند برای این‌که می‌دانند دست‌کم چیزی تحویل‌شان می‌دهم که می‌توانند اکران کنند و به جشنواره هم بفرستند. اما من انتظار دارم کارهای خودم را بکنم. ترجیح دادم تله‌فیلم کار کنم تا زندگی‌ام را بگذرانم و برای فیلم خودم بایستم. برای «فراموش‌خانه» ایستادم که البته ارشاد با اسمش مخالفت کرد و شد «خوابگردها». پروانه‌ی ساخت هم گرفتیم و با چند بازیگر درجه‌یک هم به توافق رسیدیم اما متأسفانه سرمایه جور نشد. من کارگردان محبوب کسی نیستم. کسی هوای من را ندارد.

سال گذشته خودتان هم داشتید فیلمنامه مینوشتید.

شروع به نوشتن دو قصه کردم اما مشکل بینایی پیدا کردم و ناچار شدم رهایش کنم. شش‌هفت‌ماه پیش چشمم را عمل کردم و بینایی‌ام برگشت اما در ماه‌های اخیر با مشکلات شخصی عجیب‌و‌غریبی دست به‌گریبان بوده‌ام. شاید در فرصتی دوباره شروع کنم به نوشتن.

قصههایتان در چه حالوهوایی بودند؟

یکی درام خیابانی بود با پس‌زمینه‌ی جنایی و عشقی. دیگری یک تریلر حادثه‌ای بود.

حالا بعد از اکران نشدن هفت پرده و سردرآوردنش از شبکه خانگی و سوپرمارکتها چه احساسی دارید؟

فقط خوش‌حالم که بالاخره فیلم دست یک عده‌ای هست. جلدش خیلی آزاردهنده است؛ کاش از پوستر اصلی فیلم استفاده می‌کردند. واقعاً دوست ندارم این فیلم را کنار نخود و لوبیا بفروشند. برای پوپک… خوب بود که در سوپرمارکت فروخته شود اما این نه.

اگر میتوانستید دوباره همین فیلم را بسازید چه تغییری در آن میدادید؟

جز مشکل ریتم و سردی بازی بازیگران که به آن اشاره کردم، صحنه‌ی آخر را به‌کلی عوض می‌کردم. فکر می‌کنم باید از لوکیشنی استفاده می‌کردیم که بتوانیم حضور پلیس را در آن بهتر احساس کنیم. الان میزانسن خیلی تئاتری است. باید واقعی‌تر می‌بود. درست است که پلیس را نمی‌بینیم اما شخصیت‌های فیلم باید پلیس را ببینند. و یک نکته‌ی مهم این‌که حتماً برای آن شلیک آخر دود می‌گذاشتم. میزان اصرار ما برای تصنع در فیلم حتی این شلیک را هم بدون دود کرد. اما الان فکر می‌کنم این کار اشتباه است.

پرده‌ی چهارم: آیین نوآر

از پرده‌ی چهارم که کاراکترها آماده‌ی دزدی می‌شوند و به اکشن فیلم برمی‌گردیم فیلم برای من شروع می‌شود: «عزم». این تنها جایی است که شخصیت‌ها لباس عوض می‌کنند. مانند یک آیین است. خودشان را می‌سازند که بروند خلاف کنند. این آیینی بودن از نوآر می‌آید. آدم‌کشی و دزدی در نوآر یک آیین و سنت است.

صحنه‌ی دزدیدن نزول‌خور با جامپ‌های پشت هم و بریده‌بریده تنها جایی است که کمی‌به استیل گدار نزدیک شده‌ام.

سینمای اجتماعی

با درام‌هایی که پس‌زمینه‌ی اجتماعی دارند مشکلی ندارم. کشتن مرغ مقلد هم پس‌زمینه‌ی اجتماعی دارد. اما در سینمای ایران انگار درام‌های اجتماعی هژمونی دارند. نوعی از سینماست که برای فیلم‌ساز به‌ظاهر مخاطره‌‌آمیز است اما هم تماشاگر عادی به آن روی خوش نشان می‌دهد و هم منتقدان دوستش دارند. به نظر می‌آید که این جور فیلم‌ها فیلم‌های مهمی‌هستند و حرف‌های مهمی‌می‌زنند!

جوگیری

در سینمای ایران تقلید جایگاه مهمی‌دارد. اگر زیر پوست شهر جواب بدهد همه دنبال آن شکل از فیلم‌سازی می‌روند و اگر شوکران جواب بدهد دنبال این یکی. اگر درباره‌ی الی گل کند همه به این سمت می‌روند. اما من همیشه دوست داشتم کاری را بکنم که کسی نکرده. هفت پرده، شبهای روشن، صداها و حتی باجخور فیلم‌های یگانه‌ای در سینمای ایران هستند. چیزی از جنس شبهای روشن نداریم. کس دیگری به آن نزدیک نشده. البته تجربه‌هایی هم دارم که شبیه دیگران است مثل بیداری که اصلا سکانس آخرش را نگرفتم و سر تدوینش هم نبودم و نمی‌دانم حاصل کار چه شده است. همیشه دوست داشتم کاری را بکنم که دیگران نمی‌کنند. «خوابگردها» هم از همین جنس بود و متأسفانه فعلاً ساخته نشده است.

این تلهفیلمهایی را که میسازید خودتان هم دوست دارید یا صرفاً برای گذران زندگی تن به ساختنشان میدهید؟

مساله‌ی مالی بی‌تأثیر نیست ولی فقط این نیست. بعضی‌‌هایش را دوست دارم؛ مثل آذر با بازی مهتاب کرامتی. یکی‌دو تله‌فیلم جنایی هم دارم که با علاقه‌ی خیلی بیش‌تری ساختم. مثل کرگدن و شبزده که این دومی‌به نظرم جزو فیلم‌های خوبم است هرچند که فیلم‌نامه‌ی خیلی خاصی ندارد.

وقتی که فیلم نمیسازید یا نمیتوانید بسازید چه حالی دارید؟

خیلی زود افسرده، خسته، بی‌انگیزه، بداخلاق و بدقلق می‌شوم. من همیشه باید کار کنم. یکی از دلایلی که تله‌فیلم کار می‌کنم این است که دوست دارم همیشه با دوربین و بازیگرها باشم. (می‌خندد)

یک آرزو

همیشه آرزوی اقتباس از سه خواهر چخوف را داشته‌ام. گذاشته‌امش برای شصت سالگی، اگر زنده باشم. جز این دوست دارم فیلم‌های جنایی موردعلاقه‌ام را بسازم ولی متأسفانه سینمای ایران اصلا علاقه‌‌ای به چنین فیلم‌هایی ندارد. همه چیز این سینما در درام‌های اجتماعی خلاصه می‌شود چون همه می‌خواهند حرف‌های مهم بزنند و مشکلات بشریت را حل کنند.

و حالا با این اوصاف، پشیمان نیستید که سالها قبل به ایران برگشتید؟ شاید اگر در آمریکا میماندید شرایط بهتری برای فیلم سازی میداشتید.

نه. فیلم‌سازی را باید در کشور و فرهنگ خودت انجام بدهی. آن‌جا هر کاری هم بکنی باز یک بیگانه‌ای و با فرهنگ بیگانه باید کار کنی. در ابتدای کارم منتقدان می‌نوشتند این فیلم‌ساز انگار ایرانی نیست و حتی سر باجخور نوشتند این فیلم‌ساز پارادایم ایرانی ندارد. حتی میزانسن‌ها و قاب‌بندی‌های من هم برای‌شان بیگانه بود. (به نمایی از هفت پرده و قابی از عرب‌نیا اشاره می‌کند) مثلاً این‌که قاب از نیمه‌ی پیشانی بازیگر به پایین بسته شودو … اما من معتقدم یک فیلم‌ساز به‌شدت ایرانی هستم و فیلم‌هایم هم به‌شدت ایرانی‌اند. هفت پرده عمیقاً ریشه در ادبیات صوفیانه‌ی ما دارد. حتی شبهای روشن هم یک اقتباس به‌شدت ایرانی است.

فیلمسازی در فضاهای خارجی و لوکیشنهای شهری را بیشتر دوست دارید یا کار در فضاهای بسته را؟

کار در فضای بسته برایم لذت‌بخش‌تر است. کنترل بیش‌تر است و می‌توانی استیلیزه‌تر باشی.

و البته کار در فضای داخلی و بسته سختتر است.

بله. برای همین صداها فیلم دلخواهم است.

و اگر یک فیلم از کارنامهتان انتخاب کنید…

همین صداها.

فیلم لوکیشن خارجی زیادی دارد. برایتان مهم بود که تصویری جامع و واقعی از تهران روزگار قصه نشان دهید یا بیشتر دنبال لوکیشنهای چشمنواز و سینمایی بودید؟

برایم مهم بود که فیلم حس‌وحال سرما داشته باشد. در لانگ‌شاتی که از ماشین در بزرگراه داریم بزرگراه خالی خالی است. دو طرفش سیمانی است. این سرما و انجماد و ماشین سفیدی که مثل یخچال می‌ماند یک شوخی را بین من و سعید ایجاد کرده بود. به هم می‌گفتیم این فیلم درباره‌ی چهار تا احمق در یک یخچال سفید است. لطفاً همین را بگذار تیتر مطلب باشد.

و این بلاهت توی فیلمهای دیگرتان نیست.

بله. دیگر نتوانستم فضای هفت پرده را تکرار کنم. عقیقی فیلم‌نامه‌ای داشت به اسم «ناتمام» که اگر ساخته می‌شد می‌توانستیم به این فضا نزدیک شویم. ما حتی به یک دنباله برای هفت پرده هم فکر کرده بودیم. اما وقتی همین فیلم اکران نشد آن یکی هم طبعاً منتفی بود. ایده‌اش از مطلب یکی از منتقدان در ماهنامه‌ی «فیلم» آمد. نوشته بود در ابتدای فیلم چهار جوان وارد بانکی می‌شوند و دزدی می‌کنند. پیش خودمان فکر کردیم پس این کنسروها و نخود لوبیاها، عینک، کتاب و… در بانک چه می‌کنند؟ به ذهن‌مان رسید قصه‌ای بنویسیم درباره‌ی نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی هفت پرده که می‌خواهد برود به دختری که ته فیلم منتظر بچه‌هاست بگوید «پسره مرده! منتظرش نباش.» در نیمه‌ی راه این نویسنده بازداشت می‌شود و فیلم‌نامه‌اش به‌ناچار باید از یک پروسه‌ی نظارتی بگذرد تا برسد به دختر! شوخی‌مان با آن منتقد هم این بود که فیلم این بار با یک بانک شروع شود و این بار دوربین پشت پیشخوان کارمند بانک قرار بگیرد. عرب‌نیا و مهدی احمدی وارد بانک شوند. مهدی احمدی بیاید جلو و بگوید «ما برای صحنه‌ی دزدی اومدیم» و این بار دست کارمند ضبط صوتی توی قاب بیاورد و بگوید «موسیقی‌شو خودمون داریم» و آهنگ فاتح‌علی‌خان پخش شود. یک پارودی محض!

به هر حال فیلم بعدیتان چه خواهد بود؟

این روزها برای فیلمی‌به تهیه‌کنندگی فارابی تقاضای پروانه‌ی ساخت کرده‌ام که فضایی فانتزی دارد. هنوز از ساخت «خوابگردها» ناامید نیستم و شاید شرایطی فراهم شود که بسازمش. چند فیلم‌نامه هم دارم که دو تایش مال خودت است، چهارتایش مال امید روحانی است، یکی مال مینو فرشچی که سه‌چهار سال است که دستم مانده‌اند و دارم برای‌شان بازاریابی می‌کنم و به در بسته می‌خورم.

صحنه‌ی شلیک

این صحنه در فیلم‌نامه جور دیگری بود. این‌ها توی کوچه‌هایی می‌دویدند که به دیوارهای‌شان پوسترهایی از فیلم‌های مهم تاریخ سینمای بود و می‌رسیدند به یک پرده‌ی سینما و پای آن پرده‌ی سینما کشته می‌شدند.  احساس کردم که این پرداخت خیلی از فضای کلی کار جدا می‌شود. چون فضا را واقعی گرفته بودیم و تصنع فقط در اجرا بود. پیشنهاد کردم این‌ها پس از دویدن در چند کوچه به بن‌بست و دیوار سفیدی برسند که فقط تصوری از یک پرده‌ی سینما ایجاد شود. دو مشکل پیدا کردیم. یکی این‌که این لوکیشن را خودمان ساخته بودیم. در واقع زمین بسکتبالی در شهرک غرب را با آجرهای کهنه به شکل این کوچه‌ی آخر فیلم درآوردیم. این دکور کوچک بود و به ما آزادی عمل در اجرا نمی‌داد. همین باعث شد میزانسن و بازی‌های این صحنه بیش از اندازه تئاتری شود. نکته‌ی دوم این بود که فرصتی که در برنامه‌ریزی برای گرفتن این صحنه داشتیم خیلی کم بود. فرصت نشد به فکرهای بیش‌تری برسیم. مثلاً این اسلحه باید دود می‌داشت و دود می‌آمد در این پرده (پس‌زمینه) سفید.

فیلم مشکل ممیزی نداشت؟

نه. فقط مساله‌ی مالی وراهنر پیش آمد و البته صاحبان سینما هم به اکران چنین فیلمی‌علاقه نداشتند.

کوبریک و هژیر داریوش

ایده‌ی مربوط به خیانت دختر و لو رفتن این بچه‌ها، در فیلم‌نامه شبیه از نفس افتاده‌ی گدار است ولی در اجرا متاثر از فضای خود هفت پرده است. تکه‌ی آخر که دختر سر پل الهیه منتظر ماشین پسرهاست (که قرار نیست بیایند چون مرده‌اند) در واقع از صحنه‌ی آخر بوسه‌ی قاتل استنلی کوبریک الهام گرفته شده. و از منظری هم مثل بیتای هژیر داریوش است. دختر هرچند پسرها را لو داده اما قرار بود عروس شود و حالا با لباس سفید آمده به انتظار مانده.

تیتراژ پایانی

از معدود فیلم‌های ایرانی است که تیتراژ از بالا به پایین یا برعکس حرکت نمی‌کند و به‌نوبت نام‌ها عوض می‌شوند. من این شکل تیتراژ را دوست دارم و بعد از این فیلم هیچ کس به من اجازه نداد این را تکرار کنم.

توجه خاصی به تیتراژ دارید. صداها هم تیتراژ متفاوتی داشت. از فارنهایت ۴۵۱ تروفو تأثیر گرفته بودید؟ البته آنجا اسمی‌روی تصویر نمیآمد و فقط صدا بود.

ما هم قرار نبود تصویر ببینیم. قرار بود در تاریکی صدا را بشنویم. اما تهیه‌کننده قبول نکرد و گفت برای تماشاگر دافعه دارد. مشخصاً به فارنهایت ۴۵۱ فکر نکرده بودم. بیش‌تر به شهر برهنه‌ ژول داسن نظر داشتم.

تیتراژ بسیار جذابی دارد. خود تهیهکننده اسمها را می‌گوید و آخرش هم خودش را معرفی می‌کند.

فکر کنم اولین باری بود که این اتفاق در سینما می‌افتاد. جز این، تحقیر ژان لوک گدار را هم در ذهن داشتم که قبل از فارنهایت بود.

و حرف آخر.

حرفی ندارم. امیدوارم مصاحبه‌ی خوبی شده باشد.

اما حیف است شما که به پایانبندی اهمیت زیادی میدهید حرف‌‌تان را اینطوری تمام کنید. شاید یک پایان بهتر… یک پایان تکاندهنده… شما که استاد این کارهایید.

(کمی‌فکر می‌کند) وقتی فرزاد مؤتمن فیلمی‌تا این حد متفاوت (نه لزوماً به معنای خوب بودن بلکه به معنای تجربه‌ای کاملاً متفاوت) و پشتش شب‌های روشن را می‌سازد انتظار دارد سینمای ایران یک حمایتی از او بکند. اجازه بدهند که این آدم این مسیر را ادامه بدهد. ادامه‌ی این مسیر می‌توانست به تنوع  و تغییر ذائقه در سینمای ایران هم کمک کند. تجربه‌ی اکران محدود شبهای روشن نشان داد که چنین فیلم‌هایی با بودجه‌ی کم حتی می‌توانند سودرسان هم باشند اما متأسفانه نه تهیه‌کننده‌ها و نه ارشاد و نه فارابی از من حمایت نکردند. در این ده‌یازده سال فقط به دیوار خوردم و با درهای بسته روبه‌رو شدم. پروژه‌های مورد علاقه‌ام اغلب به نتیجه نرسیدند. از یک جایی دیگر آدم اذیت می‌شود. در دوسه سال اخیر احساس می‌کنم که دو شخصیت پیدا کرده‌ام؛ یکی آن شخصیتی است که صداها می‌سازد و یکی شخصیتی است که می‌گویند این طرف فیلم‌سازی بلد است، هرجا مشکل داشتید فیلم را به او بدهید او س و تهش را هم می‌آورد. دوست داشتم شرایطی پیش می‌آمد که سینمای ایران به شخصیت اصلی من توجه می‌کرد.

نگاهی به سینمای تئودور آنگلوپولوس

 

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

دریایی دیگر

شاید بتوان فراگیرترین درون‌مایه‌ی فیلم‌های تئو آنگلوپولوس را معنا و هستی «انسان» دانست؛ انسان به عنوان پیکره‌ای که نقطه‌ی همگرایی همه‌ی مفاهیم و معناهاست چون تنها خود اوست که موجد معنای هستی و نیز تاریخ است، و البته غرق در تاریخ و گم‌شده در بیکران زمان و جغرافیا. از این منظر آنگلوپولوس با محور قرار دادن انسان پای عنصر اساسی خاطره را پیش می‌کشد. خاطره‌ی برآمده از تصویرهای ثبت‌شده در ذهن است و سینمای آنگلوپولوس بیش از هر چیزی بر درنگ بر چشم‌انداز تکیه دارد. چشم‌اندازها در سفر کشف می‌شوند و سفر فرآیند مکاشفه و جست‌وجوست. زمان طولانی فیلم‌هایش و رویکرد غالب او به استفاده از پلان‌سکانس (نه البته با دوربین روی دست) زمینه‌ای را برای این مکاشفه در ذهن بیننده فراهم می‌کنند. این روند، مستقل از سرگذشت شخصیت‌ها و کنش‌های آن‌ها در قاب و بیش‌تر بر اساس تصوری است که از دل پرسه در چشم‌اندازها، جایی در ناخودآگاه ذهن ما و در خارج از قاب شکل می‌گیرد. فیلم‌ساز استادانه فضایی می‌آفریند و ما را هم‌چون قهرمانان تنها و خاموشش، در دامن افق‌‌ها و چشم‌اندازهایی از مه و باران و برف و دشت و دریا رها می‌کند. هر یک از ما بر اساس تجربه‌ها و خاطره‌های‌مان به‌خصوص آن‌ها که ریشه در ایماژها دارند با دنیای فیلم‌ها بده‌بستان می‌کنیم؛ چیزی از ذهن خود به قصه اضافه می‌کنیم و چیزهایی از قصه به ذهن خود. شاید علاوه بر ریتم و ساختار کلی فیلم‌های آنگلوپولوس فقدان این تجربه‌های نام‌برده هم عامل مهمی‌برای دور ماندن برخی مخاطبان از آثار اوست.

بهانه‌ی سفر در فیلم‌های آنگلوپولوس پیرنگ را شکل می‌دهد. در بازیگران دورهگرد که از نخستین فیلم‌های اوست، سفر گروهی از بازیگران محملی است برای مرور یک مقطع از تاریخ یونان و سلطه‌ی فاشیسم و برآمدن کمونیسم. روزهای ۳۶ هم چنان‌چه از نامش برمی‌آید به روزگار خفقان فاشیسم می‌پردازد. رویکرد به تاریخ سیاسی یک قرن اخیر یونان مضمون غالب و پس‌زمینه‌ای فیلم‌های آنگلوپولوس است. گاه سیاست و پیامدهای آن به شکلی صریح در فیلم‌های مورد اشاره و در فیلم‌هایی چون گام معلق لکلک و سفر به سیترا حضور دارند و گاه به حضوری گذرا ولی ازیادنرفتنی در ابدیت و یک روز می‌انجامند؛ در سکانس پناه آوردن جوانی معترض و خسته با بیرقی در دست به اتوبوسی که پیرمرد و پسربچه مسافرانش هستند. گویی نوازندگان دوره‌گرد سوار شده بر اتوبوس برای این تن خسته و خواب‌زده لالایی سر می‌دهند. مقایسه‌ی کارکرد شالوده‌ساز سیاست در تراژدی‌های آنگلوپولوس با جلوه‌ی بیرونی و پرهیاهوی سیاست در آثار فیلم‌ساز نام‌دار هم‌میهنش، کوستا گاوراس، به‌خوبی تفاوت دو خوانش و دو واکنش از/ به یک وضعیت واحد را نشان می‌دهد.

خانواده نقشی آشکار در فیلم‌های آنگلوپولوس دارد. عناصر بنیادین تشکیل‌دهنده‌ی خانواده یعنی پدر و مادر در پوسته‌ی بیرونی درام حضوری فعال و تأثیرگذار دارند. اما نگاه فیلم‌ساز به این دو عنصر/ مفهوم، نگاهی بنیادین و ازلی‌ابدی است. در گستره‌ی چنین نگاهی پدر معنای گم‌شده‌ی هستی انسان است. پدر معنای ازیادرفته‌ی چرایی وجود انسان‌ است. انسان پس از جدا شدن از زهدان جسمانی مادر تمام عمر را در زهدان معنای مادر به سر می‌برد، با معنای وجود مادر درهم‌آمیخته و با آن به‌هم‌پیوستگی سرشتی دارد. در ابدیت و یک روز الکساندر (اسم محبوب بسیاری از شخصیت‌های فیلم‌های آنگلوپولوس که آشکارا باری از تاریخ و اسطوره به دوش می‌کشد) در واپسین روزهای زنده ماندنش با دغدغه‌ی مستحیل شدن در فراخنای ابدیت، آوای مادر را به گوش جان می‌شنود که او را فرامی‌خواند و در آخر، دایره‌ی متن با همین آوای ملکوتی بسته می‌شود. سکانس دیدار الکساندر پیر و فرسوده با مادر جوان اگر نه بدیع اما هم‌چنان هولناک و نشانگر کودکانگی ابدی انسان در مواجهه با معنای مادر است. حس زلال این درهم‌ریختگی زمان که در چینشی واقعی روی می‌دهد همان‌قدر معصومانه است که خاطره‌ی سرباز جوان و شفقت‌برانگیز جذابیت پنهان بورژوازی لوییس بونوئل از دیدار با مادرش در رؤیا. 

اما پدر، فاعل هستی انسان است و جداافتاده، غریب و دور. کلان‌روایت‌ها و تاریخ اسطوره‌‌ها سرشار از جست‌وجوی این مسبب بی‌سبب‌اند. آنگلوپولوس در چشماندازی در مه حدیثی تلخ و تأمل‌برانگیز از این کهن‌روایت به دست می‌دهد. قصه‌ی فیلم، سفری در طلب هویت است که به‌درستی با جست‌وجوی پدر آغاز می‌شود و به کشف و شکل‌گیری شخصیت سالکان این راه، خواهر و برادر خردسال، می‌انجامد. مرد بودن؛ کار کردن برای یک لقمه نان شریف. زن بودن؛ پذیرا شدن… پدر جلوه‌های آشکار و مؤثری در فیلم‌های دیگر آنگلوپولوس دارد. در علفزار گریان پدر به مثابه عاملی اخته‌کننده سایه‌اش را بر زندگی پسر گسترانده است. پدر است که آبروی معشوق دیرین پسر را بر باد داده و حالا هم تهدیدش قدم‌به‌قدم هم‌سفر پسر در سلوک گریز است. و نیز مرگ اوست که پسر را به زادگاه رو به زوالش برمی‌گرداند، تا تراژدی تمام‌عیار زندگی‌اش شکل بگیرد. صد البته علفزار گریان در ادامه و در فرجام، تراژدی را به سوی النی (نام محبوب قهرمانان زن آنگلوپولوس) بازمی‌گرداند. عنوان‌بندی فیلم با نام او و با بازتاب تصویر خردسالی و معصومیت او در آب شکل می‌گیرد و سیر بی‌رحم زمان او را در پایان در هم‌جواری با کرانه‌ی دریا به زنی پاکباخته و داغ‌دیده بدل می‌کند. و باز هم در بیداد تراژدی نشانی از پدر نیست. این غیاب بامعنای پدر گویی جزئی از تراژدی است که وقتی پناه سایه‌اش نباشد، قهرمان به راهی بس دشوار گام می‌گذارد. از ادیپ شهریار تا هملت و سهراب و سیاوش و….

اما غریب‌ترین جلوه‌ی حضور پدر در فیلم‌های آنگلوپولوس در زنبوردار باز هم مانند چشماندازی در مه در غیاب حضور جسمانی پدر شکل می‌گیرد. زنبورداری میراث پدر برای قهرمان فیلم، اسپایرو (نام متداول قهرمانان آنگلوپولوس در بسیاری از فیلم‌هایش) است. اسپایرو (با بازی افسونگر مارچلو ماسترویانی) مردی است در آستانه‌ی کهن‌سالی، سر در گریبان، و کم‌حرف. این تلخ‌ترین و از بسیاری جنبه‌ها دیگرگون‌ترین فیلم آنگلوپولوس، در آخر با تن سپردن اسپایرو به نیش زنبورها و با مرگی خودخواسته با میراث پدری پایان می‌پذیرد. زنبوردار را به همراه چشماندازی در مه و سفر به سیترا سه‌گانه‌ی سکوت نامیده‌اند.

فیلم‌های آنگلوپولوس جنبه‌های اتوبیوگرافیکال آشکاری دارند و او جدا از بازآفرینی تاریخ سرزمینش و درآمیختن آن با تاریخ اسطوره‌ها، همواره دل‌مشغول روند چنین آفرینشی است. راننده‌ای را تصور کنیم که پشت فرمان اتومبیلش در عین لذت بردن از چشم‌انداز جاده به فکر سازوکار وسیله‌ای است که او را در این سفر به پیش می‌برد. ماند شاعری که جابه‌جا توی شعرهایش از رنج و دشواری شعر گفتن بنویسد. از این منظر، حضور شخصیت‌های فیلم‌ساز در بسیاری از فیلم‌های آنگلوپولوس را بهتر می‌توان دریافت. در سفر به سیترا دغدغه‌ی یک فیلم‌ساز میان‌سال برای ساختن فیلمی‌درباره‌ی بازگشت پیرمردی آرمان‌باخته از تبعید، بهانه‌ی شکل‌گیری سفری دیگر می‌شود. در نگاه خیره‌ی اولیس فیلم‌ساز میان‌سال دیگری (باز هم بازگشته از تبعید حاصل از دوران خفقان) سفری پرمخاطره را به بالکان جنگ‌زده به جست‌وجوی حلقه‌ی فیلمی‌بسیار قدیمی‌آغاز می‌کند؛ سفری برای بازیابی معصومیت نگاه. آخرین فیلم به‌نمایش درآمده‌ی فیلم‌ساز – غبار زمان – هم فیلم‌سازی را نشان می‌دهد که راوی یک روایت موازی از زندگی خود و پدر و مادرش است. اما ادای دین به سینما و نمایش، به شکل‌های دیگر هم در فیلم‌های آنگلوپولوس متجلی است. سکانس سالن سرد و سوت و کور سینمای زنبوردار از تلخ‌ترین و غریب‌ترین نمونه‌های سینمایی مشابه و بازتابی از رنج و بیهودگی سرشار آدم‌های فرسوده و خسته‌ی دنیای فیلم‌‌ساز است. سفر به سیترا هم موقعیتی مشابه را هرچند نه با آن تأکید پیش رو می‌گذارد. اما فراتر از ادای دین به به سینما و نمایش (که شکل کاملش را در علفزار گریان می‌بینیم؛ که سالن نمایش مأمن زوج جوانِ در حال گریز می‌شود) فیلم‌های آنگلوپولوس ادای احترامی‌ژرف به هنر موسیقی دارند. نوازندگان دوره‌گرد، عنصر ثابت بسیاری از این فیلم‌ها هستند و در علفزار گریان اصل و اساس قصه را شکل می‌دهند. سکانس درخشان تک‌نوازی و هم‌نوازی در «شهرک ملحفه‌ها» با جلوه‌ای بدیع، به فرجامی‌تراژیک می‌رسد. یک بار دیگر خشونت جنگ و سیاست، رهایی و شاعرانگی را به تباهی می‌کشاند. جایی از فیلم، سرپرست نوازندگان که امکان کار را از دست یافته می‌بیند در بهت و سکوت یارانش دست به ساز می‌برد. ویولون را برمی‌دارد که بزند؛ که مثلاً کم نیاورده باشد. در آن سوز برف و اندوه یاران گمان می‌کنیم باز هم آوای موسیقی معجزه خواهد کرد. اما آرشه را که دو سه بار روی سیم‌ها می‌کشد ناگهان دستش را پایین می‌آورد، به سمت یارانش برمی‌گردد و می‌گوید: «ما شکست خوردیم.»… همکاری مستمر آنگلوپولوس با النی کاراییندروی آهنگ‌ساز، فیلم‌هایش را به والس‌هایی باشکوه تبدیل کرده است. نمی‌توان ترکیب جادویی تصویر و موسیقی این فیلم‌ها را جدا از یکدیگر تصور کرد. دوست‌داران سینمای آنگلوپولوس بسیاری از سکانس‌های ماندگار و قاب‌های بی‌تکرار او را درآمیخته با نغمه‌ای دل‌نشین به یاد می‌آورند. این همکاری یک ویژگی مهم دیگر هم دارد: شباهت ناگزیر موسیقی فیلم‌ها ـ که همه حاصل کار یک آهنگ‌سازند ـ با به‌هم پیوستگی تماتیک این فیلم‌ها هم‌خوانی دل‌نشین و غریبی دارد. وقتی موسیقی چشماندازی در مه را با موسیقی ابدیت و یک روز که ده سال پس از آن ساخته شده مقایسه می‌کنیم جدا از هم‌سانی‌ها و رنگ‌آ‌میزی‌های مشابه، نکته‌ی دیگری هم جلب توجه می‌کند. موسیقی فیلم دوم شکل گسترش‌یافته و به‌کمال‌رسیده‌ی موسیقی فیلم اولی است. همین ویژگی در خود فیلم‌ها هم جاری است. چینش کم‌شاخ‌وبرگ و فضای سرراست‌تر فیلم اول به چینشی چندلایه در فیلم دوم رسیده است. از این منظر و از بسیاری جنبه‌های دیگر ابدیت و یک روز نقطه‌ی اوجی در کارنامه‌ی سازنده‌اش است.

سینمای انسان‌محور آنگلوپولوس سینمایی ناتمام است. بی‌کرانه شاید واژه‌ی بهتری باشد. میرانسن‌های او در افق شکل می‌گیرند. هر چه پیش می‌روی باز کرانه‌ای دیگر پیش روست. این سیر و سلوک برای پیش رفتن در افق و گم‌شدن در بیکرانه‌ها و اومانیسم آشکار فیلم‌هایش هم‌خوانی دل‌پذیری با اندیشه‌ی‌هایدگر دارد. به قول بابک احمدی: «به بیان‌هایدگر انسان یگانه هستنده‌ای است در جهان که معنا یا حقیقت هستی در کل، برای او معضل و مسأله است.» و نیز: «انسان هستنده‌ای است که خودش را طرح می‌اندازد… هر طرحی که در مقابل اوست چون به نتیجه برسد او باز با طرح‌هایی تازه روبه‌رو خواهد شد. هر بار به “آن‌جا” که پیش روی اوست می‌رسد درمی‌یابد که “آن‌جا”ی دیگری هم باز در برابر او قرار گرفته است.» دنیای آنگلوپولوس دنیایی همین‌جایی است؛ دغدغه‌ی ماورا ندارد. حقیقت خود را در سلوک در خط افق و نه در خط عمود آسمان می‌بیند. از این منظر، سینمای او به‌رغم برخی شباهت‌ها در ریتم و کاربست چشم‌اندازها با دنیای فیلم‌سازانی چون تارکفسکی تفاوت ماهوی دارد.

انگشت اشاره‌ی شکسته‌ی مجسمه‌ای که از آب سربرمی‌آورد و در چشم‌انداز آسمان و دریا دور می‌شود در چشماندازی در مه، دیدار یاران قدیم در ساحل دل‌گیر غروب در زنبوردار، تشییع جنازه‌ی پدر در علفزار گریان، سکانس پایانی گام معلق لکلک، تشییع مجسمه‌ی لنین در نگاه خیره‌ی اولیس، سکانس رقص پایانی ابدیت و یک روز، سکانس هم‌نوازی در شهرک ملحفه‌ها در علفزار گریان و… این‌ها و نمونه‌های پرشمار دیگری از این دست، تصویرهایی هستند که خاطره‌ی سینمای آنگلوپولوس را برای دوست‌دارانش جاودان کرده‌اند؛ تصویرهایی که فراتر از چینش مختصر چند عنصر در یک قاب هستند و کیفیتی اساطیری و ازلی‌ابدی به خود می‌گیرند… و حالا زندگی فیلم‌سازی که به تقدیر بی‌اعتقاد بود به شکلی گویی مقدر سر فیلم‌برداری آخرین فیلم از سه‌گانه‌ای که با علفزار گریان آغاز شد بر اثر تصادف با موتورسیکلت به پایان رسیده است. و از او فیلم‌هایی ماندگار به جا مانده و سکانس‌ها و قاب‌هایی که هر یک عصاره‌ای از دوران زندگانی ماست؛ در کشاکش ظلمت و سیاهی تاریخ و سیاست، و میل انسان برای رهایی و سفر به منزلگاه دانایی، روشنا، عشق و آرامشی ابدی.

نقدی بر «چیزهایی هست که نمی‌دانی»

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است.

شب خسته بود…

«شب خسته بود از درنگ سیاهش

من سایه‌ام را به میخانه بردم…»   (مهدی اخوان ثالث)

«قرار بود جهان را زیر و رو کنی ولی رفته‌ای توی غار و از آن‌جا فقط نگاه می‌کنی… کسی که می‌خواهد توی غار برود که راننده‌ی آژانس نمی‌شود»… هویت علی، پروتاگونیست ناظر و منفعل فیلم فردین صاحب‌زمانی در همین کیفیت متناقض آشکار در حرف‌های سیما (با بازی مهتاب کرامتی) خلاصه می‌شود. همین اشاره و اشاره‌ی کوتاه دنیس، پیرمرد صاحب کافه، به شخصیت خود سیما «زاپاتا»، هم‌دانشگاهی و عشق سابق علی، دنیای فیلم و فضای حاکم بر ذهن و زندگی آدم‌ها را می‌سازد. در اواخر فیلم از نقطه‌ای مشرف بر شهر، سیما آن ارتفاع را این‌گونه توصیف می‌کند که انگار بر ایوان غار خودت نشسته‌ای. از آن چشم‌انداز، شهر تابلویی است از نقطه‌های محو نورانی؛ غرق در سکوت و سکون. کیفیت حضور شهر در سراسر چیزهایی هست… به همین شکل محو و پس‌زمینه‌ای است و جغرافیای واقعی شهر کارکردی دراماتیک نمی‌یابد. این انتخاب، هم‌خوانی درست و البته تلخی با فضای شب‌ شهری دارد که همه‌جا به اجبار و به مصلحتی غریب تعطیل است و گویی خاک سیاه مرگ بر سرش پاشیده‌اند. نوستالژی شب‌ این شهر، حالا به افسانه‌ای دور می‌ماند و پوزخندی به لب می‌آورد. در صحنه‌های رانندگی علی در شب هم تنها انعکاس نور کم‌رمق خیابان، نمود دارد و هیچ نقطه یا نشانه‌ی مهمی‌از شهر نمی‌بینیم. اما چرا مردی چنین خاموش و بی‌واکنش به همه‌ی رخدادهای خرد و کلان پیرامون خود، پرسه در شب شهر را برگزیده است؟ فیلم به شکلی نامؤکد و بدون اصرار برای پاسخی آشکار، به پرسش همین پرسه می‌پردازد.

سیما نماینده‌ی بخشی از گذشته و هویت علی است و از خلال گفت‌وگوهای او با علی به گوشه‌هایی از شخصیت این مرد فروخفته و وانهاده، سرک می‌کشیم. سیما از علی درباره‌ی دلیل سکوتش در زمان دانشکده می‌پرسد و علی آن را «تمرین هیچی» می‌داند. چیزهایی هست… یک‌سره در شرح این هیچی و پوچی خودخواسته و آگاهانه است. علی روح سرگردان شب شهر است و مسافران اتوموبیلش، بازتابنده‌ی بخشی از روح روزگار قصه‌اند. هر یک از خرده‌قصه‌های ناتمام و رها شده‌ی این مسافران، بازگوی ناخوش‌احوالی‌اند؛ از حس مرگ‌آور اضطراب و تهوع در مواجهه با دنیای بیرون در قصه‌ی مرد مترجم، پناه بردن به تخدیر برای گریز از این مواجهه در قصه‌ی جوانی دیگر، تا مرگ‌خواهی و رابطه‌های رو به فروپاشی و… این‌ها همه بیرون از دنیای علی قرار دارند و در عین حال متناظر به جنبه‌ها و دغدغه‌های دنیای درونی خود او هستند. اما ورای خرده‌قصه‌ها، رخداد بزرگ‌تری هست؛ زلزله‌ای که فارغ از دلخواه آدم‌های این جغرافیا عامل پیونددهنده‌ی آن‌هاست، چون محاط و مسلط بر خرده‌ریزهای هرچند مهم زندگی‌شان است. زلزله به عنوان یک تهدید و عامل زیر و رو کننده، مهم‌ترین مشخصه‌ای است که تکه‌های مختلف قصه را به هم پیوند می‌دهد و به نقطه‌ی پایانی می‌رساند. البته زلزله نشانه‌ای ظاهری و کم‌اهمیت از درهم‌ریختن و فروپاشی روبنای یک شهر است و از آن مهم‌تر، نشانه‌ها و اشاره‌هایی است به آدم‌ها و احوال‌ درونی‌شان که نمایان‌گر فروریختگی و متلاشی شدن است.  تکه‌تکه‌های روایت، هر یک به طیف و طبقه‌ای از آدم‌های شهر اشاره دارند و از خلال همین‌هاست که در کنار هول‌وهراس حاکم بر دنیای آدم‌های فیلم ـ به سبب واقعه‌ای که در راه است ـ با هول‌وهراس‌های درونی آن‌ها آشنا می‌شویم. رابطه‌ی ته‌کشیده و در آستانه‌ی فروپاشی یک زوج نامتناسب، قصه‌ی مرد مسافری که دچار اضطرابی فراگیر در رابطه‌اش با اجتماع بیرونی است، قصه‌ی آدم‌های فرودست حاشیه‌نشین و مروری بر دلبستگی‌‌های سرد و میرای راننده‌ی تاکسی و…  جغرافیایی از فاصله، اجتناب و اضطراب خلق می‌کنند.

اگر سیما برای علی متعلق به گذشته‌ای ازدست‌رفته و غیرقابل‌بازیافت است، خانم دکتر (لیلا حاتمی) حضوری مؤثر دارد و از جنس امروز است. نشانه‌هایی که در رفتار و منش این زن دوم زندگی علی جاگذاری شده، او را در نقطه‌ی مقابل نگاه و منش روشنفکرانه‌ی سیما قرار می‌دهد؛ از معصومیت و سادگی‌اش بگیریم تا رویکردهای عامیانه‌اش (مانند آن‌جا که خیلی زود در اولین دیدار از علی می‌پرسد که آیا متولد ماه آبان است؟!) که تناسب چندانی با زمینه‌ی تحصیلی و شغلی‌اش ندارد و همین تضادها، او را از خط‌کشی‌های مرسوم تیپ یک خانم دکتر در سینمای ایران دور و شخصیتی چندلایه خلق می‌کند. بر اساس همین چندلایه‌گی است که درخواست غیرمنتظره‌اش از مدیر آژانس برای تعویض راننده پس از آگاهی از شکل‌گیری حس عاطفی دو سویه‌شان، یا پیام تلفنی گنگ و مهرآمیزی که در حضور علی برایش می‌گذارد و ما هم مثل علی بعداً درباره‌اش به یقین می‌رسیم، چالش‌های اندک خط اصلی قصه و زمینه‌ی پویش شخصیت کند و رخوتناک علی را خلق می‌کنند.

قاب خالی نصب شده به دیوار اتاق علی، برآیند و گوهر نگاه فردین صاحب‌زمانی در نخستین فیلم بلندش است. او اندکی از حاشیه‌ی قصه‌ای به گستره‌ی دیروز و امروز زندگی یک دانشجوی سابق سرخورده را روایت می‌کند و قلب و مرکز روایت را به ذهن مخاطب می‌سپارد. و این‌گونه فیلمش را از چارچوب منجمد «اثر» به «متن»ی زایا می‌رساند که هر مخاطبی به فراخور حال و احوال خود جای خالی عکس را پرکند و هرچه می‌خواهد در آن بگذارد. کم گفتن و نگفتن، راهبردی اساسی در قصه‌ای است که مهم‌ترین آدمش قرار نیست کنش خاصی را شکل دهد و چیز زیاد یا مهمی‌از گذشته و حالش بگوید. این‌جور وقت‌هاست که کیفیت چینش آدم‌ها در قاب و تلاقی نگاه‌شان درون‌مایه‌ی اصلی اثر را می‌سازد. درست همین‌جاست که الگوی قصه‌گویی فیلم‌هایی از این دست، به‌درستی درک نمی‌شود و به اشتباه ضدقصه نامیده می‌شوند، در حالی که خرده‌روایت‌های فیلم در گزینشی آگاهانه بر درون‌مایه‌ی تزلزل و زوال شکل گرفته‌اند و انتخاب‌شان تزیینی و تصادفی نیست.

مهم‌ترین ویژگی شخصیت علی انفعال است. او گویی به مصداق شعر مولانا نه پیر و نه جوان، نه گوش و نه دهان بلکه چشم بیدار جهان است. از این روست که هیچ مصیبتی حس شگفتی یا اندوه را در او برنمی‌انگیزاند. گویی تمام رنج‌ها و مصیبت‌ها را نظاره و پیش‌تر دوره کرده و حالا به جداافتادگی و تفردی خودخواسته رسیده است. سردی حاکم بر رفتار او و عدم همدلی‌ با مسافرانش از این منظر قابل درک است. اما انفعال علی خودویرانگرانه نیست و بیش‌تر تلاشی برای رسیدن به سادگی و بی‌پیرایگی محض و دوری از هیاهو و غر زدن‌های تکراری و بی‌ثمر آدم‌های دور و بر است. سکوت همیشگی او در سکانس تک‌گویی مترجم جوان (در شرح هراس و پارانویای اسکیزوفرنیک‌وار در مواجهه با آدم‌ها) کارکردی فراتر از سکانس‌های دیگر دارد و کنتراستی بی‌نظیر از دو شیوه‌ی سلوک، برای فرار از اجتماع پیش رو می‌گذارد. راننده‌ی خاموش قصه‌ی ما نمود عینی تجربه‌ی تنهایی خودخواسته در ازدحام آدم‌هاست. و به‌درستی در همین سکانس است که فیلم ارجاع آشکارش به «راننده‌ی تاکسی» و تراویس را رو می‌کند که اتفاقاً از سوی همان مترجم مضطرب و بیمار بر زبان جاری می‌شود؛ او که خود ترجمان حال تنهایی قهرمان قصه‌ی پل شریدر است. عصیان تراویس، فروپاشیدگی مترجم، و خاموشی علی سه ورسیون/ خوانش از مرد تنهای مطرود اجتماع‌اند که در این سکانس و زیر آسمان یک شب گرد هم می‌آیند. شخصیت علی پوچی درویش‌مسلکانه و رندانه‌ای دارد که در تقابلی معنادار با پوچ‌انگاری خودویرانگرانه‌ی آشنا قرار می‌گیرد. صاحب‌زمانی این  تقابل را هم در فیلمش به کنایه و به شکلی رندانه جای داده است. برگردیم به ادامه‌ی همان گفت‌وگوی سیما و علی در اوایل فیلم: «…کسی که می‌خواهد توی غار برود که راننده‌ی آژانس نمی‌شود… می‌تواند برود روی قلمدان نقاشی کند.» این جمله‌ی به‌ظاهر ساده و گذرا که در دل یک گفت‌وگوی نسبتاً طولانی می‌آید ریشه‌ی عمیقی در تاریخ فرهنگ و ادبیات سرزمین‌مان دارد. حد اعلا و استادانه‌ی خوانش این سرخوردگی و سترونی دیرین تاریخ مردانه را در قالب یک رمان در پیکر فرهاد عباس معروفی خوانده‌ایم که آن هم به نوبه‌ی خود بازخوانی نبوغ‌آمیز بوف کور صادق هدایت است. و در دل همین متن‌ها و بینامتن‌هاست که آن پوچی و واماندگی حاصل از ناامیدی آشکارا خودش را نشان می‌دهد. انتخاب علی، دوری از ساحت تخدیر و مالیخولیا و نقاشی کشیدن روی قلمدان و… است. نگاه معنادار نهایی او به مسافر جوان اهل کتابی که برای تهیه‌ی مواد مخدر به بیقوله رسانده، و تفاوت واکنش و رویکرد این دو به یک درد مشترک، وجهی دیگر از شخصیت علی را بازمی‌تاباند. هرچند نگاه فیلم‌ساز به آن جوانِ پیرشده در جوانی هم خیلی سیاه و ناامیدانه نیست؛ چشم‌انداز او از قاب پنجره آدم‌هایی هستند که برای رهایی از افیون و تخدیر، محفل بی‌نامان غریب این روزگار را شکل داده‌اند. فیلم‌ساز او را سر این دوراهی رها می‌کند.

اما شخصیت علیِ زبان در کام گرفته، چندان هم سرراست نیست. او هم رندی‌ها و پیچ‌وخم‌های خودش را دارد. به وقتش دروغ می‌گوید. بارها واقعیت را نمی‌گوید. زلزله‌سنجی که کارکرد مهمی‌در فرجام قصه دارد به شکلی ناخواسته به دست او می‌رسد و او آن را برخلاف رویه‌ی معمول شخصیت‌هایی از این دست به جای دورانداختن، دست‌کم برای تزئین به چیدمان کم‌بار اتاقش اضافه می‌کند. او که تز سبک‌سرانه‌ی «رها کن بره رییس!» را دست‌کم به عنوان یک مشغله‌ی ذهنی به همراه دارد حتی از ایستادن در محل توقف ممنوع می‌ترسد (درست برعکس منصور و کامران، بچه‌های جوانمرگ نفس‌ عمیق، که کارشان پشت پا زدن به بایدها و قراردادها بود و اگر زنده می‌ماندند حالا هم‌سن‌وسال علی بودند) اما گربه را برخلاف نظر زن صاحب‌خانه به درون خانه راه می‌دهد. اندکی بعد از گذراندن شبی با خانم دکتر بر فراز بامی‌از شهر، به سیما دروغ می‌گوید و… بالاخره کمی‌بر ایستایی و کرختی‌اش چیره می‌شود و به سراغ خانم دکتر در فرودگاه می‌رود. همین نشانه‌ها علی را از گزند تقدس و معصومیتی تحمیلی دور نگه می‌دارند  به شخصیتی ملموس‌تر و عینی‌تر بدل می‌کنند. او را در دوران دانشگاه با شاهزاده ]میشکین[ ابله داستایفسکی مقایسه می‌کردند؛ به‌ظاهر گنگ و ابله اما با سرشتی پاک و خردی ناب که خوب بر احوال پیرامون خویش آگاه است.

صاحب‌زمانی با میزانسنی درست، با حذف پس‌زمینه‌ی شهر و در مرکز قرار دادن آدم اصلی‌اش، فضای بی‌قواره‌ی یک کلان‌شهر را به دنیای تنگ و محدود او و اتوموبیل فرسوده‌اش تقلیل داده و از دریچه‌ای کوچک چشم‌اندازی بس بزرگ و هولناک را پیش چشم‌مان گذاشته. فیلمی‌این‌چنین بسته و وابسته به شب و سکوت، جز با اجرایی درست (از فیلم‌برداری و نورپردازی خوب تا بازی‌های کنترل‌شده و متکی بر سکوت و واکنش‌) نمی‌توانست به بار بنشیند. دایره‌ی دنیای فیلم با تمهید تکرار حضور یکی از مسافران زن در قالب کارمند فرودگاه تنگ‌تر هم می‌شود. اما با این‌که فیلم می‌توانست در بند چارچوب زمانی خاصی نباشد، فیلم‌ساز با اشاره به باریای تورناتوره به عنوان فیلم کاندیدای اسکار سال، محدوده‌ی زمانی روایت را نشانه‌گذاری کرده و لایه‌ای دیگر به متن خود افزوده است.

در این دنیا و زیر سایه‌ی هراس از زلزله، از پیرمردی که رنگ و رویی تازه به کافه‌اش می‌دهد و خطاب به علی می‌گوید که «آدم وقتی می‌بینه یه جاش می‌لگنه باید خودشو عوض کنه»، تا پیرمرد همکار علی در آژانس که پندی مشابه به او می‌دهد، همه از تغییر حال و احوال حرف می‌زنند. اما علی حواسش چندان پی این حرف‌ها و پندهای پیرانه‌سرانه هم نیست. قرار نیست هیچ تحول و انقلابی در او رخ ‌دهد. چشم‌به‌راه معجزتی هم نیست. تنهاست و خسته از نالیدن و فلسفیدن. این‌ها را می‌دانیم. اما چیزهایی هم هست که نمی‌دانیم…

نگاهی به فیلم “من شیطان را دیدم”

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

من هم دیدمش، خود خودش بود

بی‌تردید سینمای کره یکی از سردمداران فیلم‌های خشونت‌بار و اسلشر است و این موضوع در سال‌های اخیر روندی آشکار و غیرقابل انکار دارد. این رویکرد گاه در قالب فیلم‌های ژانر وحشت بروز کرده و گاه در بستر فیلم‌های جنایی و پلیسی جا گرفته است. من شیطان را دیدم تلفیقی از این دو گونه‌ی  سینمایی است که البته این بار کفه‌ی  ترازو به سود یک روایت جنایی و پلیسی سنگینی می‌کند. تحلیل چرایی نمایش این حجم از خشونت و وحشی‌گری، نیازمند رفتارشناسی اجتماعی کره‌ای‌ها در این سال‌هاست و در این یادداشت کوتاه نمی‌گنجد. حتی فیلم‌های مهم و ژرف‌اندیشانه‌ی  سینمای کره که خیلی‌هاشان را می‌توان فیلم‌هایی لطیف و شاعرانه دانست خالی از خشونت و خون و زخم نیستند؛ شاهد مثالش فیلم‌های کیم‌کی‌دوک و پارک چان ووک است. من شیطان را دیدم هرچند سبعیت را به حد مهوع فیلم‌هایی مثل ایچی قاتل نمی‌رساند ولی باز هم تماشایش دل شیر می‌خواهد.

مین ـ سیک چوئی که در ایران با نقش‌آفرینی درخشانش در فیلم‌های هم‌کلاسی قدیمی و بانوی انتقام شناخته می‌شود ـ و نگارنده، فیلم فایلان را با بازی او یکی از بهترین آثار سینمای جهان در دهه‌ی  ۲۰۰۰ می‌داند ـ در این فیلم جلوه‌ای هولناک و فراموش‌نشدنی از یک قاتل سادیست به نمایش می‌گذارد. تقابل این جانی روان‌پریش با پلیسی که به گمان خود می‌خواهد با گرفتن انتقام قتل همسرش به تسلای خاطر برسد، سرشار از تنش و فراز و نشیب است و آخرین رویارویی این دو، ما را با معنایی نو از حقیقت تلخ و گزنده‌ی  شر آشنا می‌کند؛ دامنه‌ی  اثر اهریمن و نفرین دوزخی‌اش بر زندگی چنان گسترده است که حتی انتقام هم داغ و زخم فقدان رفتگان را التیام نمی‌بخشد. من شیطان… کیفیت هولناک و ددمنشانه‌اش را نه از زامبی‌‌ها یا قصه‌های ماورایی که با اتکا به ویرانگری‌های یک ذهن مخدوش و روان بیمار به دست آورده است.

با این همه، آن‌چه فیلم را از آثار مشابه با موضوع قتل‌های زنجیره‌ای و سادیستیک و یا تعقیب و گریز دوئل‌وار قطب‌های خیر و شر داستان متمایز می‌کند، کیفیت حضور قطب شر و شیوه‌ی  به‌ظاهر منفعلانه‌اش در بخش زیادی از قصه است؛ او در همه‌ی  رویارویی‌هایش با پلیس عاصی و انتقام‌جو که به انگیزه‌ای شخصی و فراتر از محدوده‌ی  اختیارات قانونی خود‌‌ به سراغش آمده، تحقیر می‌شود و به‌ظاهر بازنده است ولی ایمانش به نیروی ویرانگر اهریمنی و شرارت آن‌چنان راسخ و غبطه‌برانگیز است که معادله‌ی  قصه را بر هم می‌زند و موضوعیت انتقام را بی‌معنی می‌کند. آخرین جمله‌های او خطاب به پلیس، تیر خلاصی بر روایت کلاسیک یک انتقام شخصی است.

هرچند نشانه‌‌های اندکی برای پرداخت کاراکتر قاتل و هویت بخشیدن به او به چشم می‌خورد (مانند گیتار زدنش، علاقه‌ی  قدیمی‌اش به شکل دادن یک گروه تروریستی) ولی این‌ها بسیار معدود و کم‌رنگ هستند و برای ریشه‌یابی اختلال شخصیتی او و یا چندوجهی کردن کاراکترش تلاش چندانی به کار نرفته است. این البته نه کاستی فیلم که ویژگی آن است. قرار است این بار مظهری از شیطان و صدور بی‌وقفه و بی‌بهانه‌ی  شر از او را در پوسته‌ای انسانی ببینیم و من شیطان را دیدم این را تمام و کمال پیش روی‌مان می‌گذارد.  

درباره‌ی فعالیت فراعادی (پارانرمال اکتیویتی) ۲

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

نگاه کن و بمیر

درباره دنباله‌سازی‌ها یا بازسازی‌های‌هالیوودی از آثار شاخص و مهم سینمای کشورهای دیگر بارها گفته‌اند و نگارنده نیز به این بهانه مطلبی در شماره ۳۸۱ مجله «فیلم» نوشته است. عجیب است که این دنباله‌سازی و بازسازی بیش‌تر دامنگیر فیلم‌هایی از ژانر وحشت می‌شود. پارانرمال اکتیویتی ۲ هم بر پایه همان منطق و اسلوب قسمت اصلی ساخته شده است و این بار هم تماشاگر در جایگاه کارآگاه پلیسی می‌نشیند که فیلم‌های به‌جامانده پس از وقوع جنایت را بازبینی می‌کند. روایت تمام قصه فیلم از خلال نگاه یک دوربین دیجیتال ایده تازه‌‌ای نیست و نمونه متقدم و تمام‌عیارش باز هم به فیلمی‌شاخص از ژانر وحشت با نام پروژه بلرویچ بر می‌گردد. در پارانرمال اکتیویتی ۲ بخشی از وظیفه تصویربرداری به دوربین‌های مداربسته‌ای محول شده که در چند نقطه از خانه نصب شده‌اند و از این نظر پیشرفتی در شمار دوربین‌ها نسبت به قسمت اول به چشم می‌خورد. کیفیت وحشت‌آفرینی در این فیلم یگانه و منحصر به‌فرد است. به دلیل همسان‌شدن نظرگاه بیننده با دریچه سخت‌افزار (دوربین)، تماشاگر در جایگاهی عقلانی و منطقی قرار می‌گیرد.  فرض عقلانی بر این است که دوربین قابلیت تغییر و تحریف میدان دید مقابل خود را ندارد و هر آن‌چه از خلال آن دیده می‌شود رخداد ناب و خالص است و جایی برای خطای دید optical illusiuon)) وجود ندارد. از این منظر، فیلم پیش‌فرض عقلانی ما را به بازی می‌گیرد و تحرکاتی از جنس خرق عادت نشان‌مان می‌دهد. رودررو گذاشتن سخت‌افزارهای دست‌کار بشر و پدیده‌های ماورایی از مضمون‌های محبوب فیلم‌های‌هارور است؛ از این دست است ایده دستگاهی که صدای ارواح را می‌گیرد و ضبط می‌کند در یتیم‌خانه (خوان آنتونیو بایونا) یا ایده اشباح و ارواحی که با چشم غیرمسلح قابل مشاهده نیستند و پس از ظهور عکس‌ها به چشم می‌آیند در شاتر و انبوهی از فیلم‌های‌هارور آسیای شرق دور و جنوب شرق (حتی در فیلمی‌از سینمای مصر مربوط به چند دهه قبل که متاسفانه نامش را به خاطر نمی‌آورم کاربرد این شگرد اخیر را دیده‌ام). در نگاهی فراگیرتر، در بسیاری از درام‌های روان‌‌شناسانه (در ژانرهای گوناگون)، دستاوردهای تکنولوژی به مثابه دریچه‌ای برای دخول و حلول شر و تباهی به تصویر کشیده شده‌اند. از کارکرد‌های ویرانگر نوار ویدئو در ویدئودروم (دیوید کراننبرگ)، بزرگراه گم‌شده (دیوید لینچ)، حلقه (هیدئو ناکاتا) بگیرید تا حضور پیامبروار ولی باز هم بدفرجام نوار ویدئویی در پنهان (میشائیل‌هانکه).

قناعت و صبوری بیش از حد در پیش کشیدن رخدادها و در انتظار قرار دادن بیننده، ویژگی اساسی و مهم پارانرمال اکتیویتی ۱ بود. این انتظار و تعلیق برای رسیدن به یک صحنه ترسناک، خیلی طولانی‌تر از قراردادهای مرسوم سینمایی در گونه فیلم‌های وحشت بود و همین، هولناکی فیلم را چند برابر می‌کرد. اگر قسمت اول این فیلم را دیده باشید حتماً به یاد دارید که بخش غالب تاثیرگذاری‌اش مربوط به همان چند دقیقه پایانی بود و رخدادی که سرانجام فراتر از همه پیش‌بینی‌های تماشاگر ضربه نهایی را به او وارد می‌کند. در قسمت دوم به جای در نظر گرفتن یک رخداد مهیب و حرکت به سوی آن در روندی کند، با تنوع بیش‌تری از حوادث روبه‌روییم. تعدد دوربین‌ها و قطع‌های متوالی از دوربینی به دوربین دیگر در قسمت دوم به ضرباهنگ کار، شتاب داده و در مقایسه با ایستایی و کندی قسمت اول، با میزانسن پرتحرک‌تری روبه‌روییم، اما فیلم ایده و پرداختی که کیفیت تازه‌ای از هول‌آفرینی را خلق کند، ارائه نمی‌دهد.

باقی‌اش برمی‌گردد به سلیقه و ذائقه تماشاگر که اساساً چنین فیلم‌هایی را دوست داشته باشد یا خیر. خیلی‌ها فراهم کردن فضایی برای ترسیدن و البته دیدن فیلم‌های ترسناک را امری بیهوده می‌دانند. آن‌ها می‌پرسند «چه لزومی‌دارد که ما بترسیم و دچار شوک شویم؟» دوست خوبم آلفرد هیچکاک در این باره نظری دارد که می‌خواهد برای‌مان بازگو کند: «تنها چیزی که کمک می‌کند تا از کرختی این تمدن و شهرنشینی دور شویم و تعادل و توازن اخلاقی‌مان را بازیابیم استفاده از ابزار شوک‌آور است. به نظر من بهترین وسیله برای رسیدن به این هدف، فیلم است.» (نقل از کتاب  فیلم‌های‌هارور ـ جیمز ماریوت).

نقدی بر این‌جا بدون من

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

در انتظار گودو

سخنان عجیب و دنباله‌دار بهرام توکلی سازنده‌ی  فیلم نقطه‌ی  عزیمت خوبی برای تحلیل دنیای فیلم‌سازی اوست. او در گفت‌وگویی پیش از جشنواره‌ی  فجر این‌جا بدون من را فیلمی‌از سر ناچاری و دور از دلبستگی‌های خود و محصول فراهم نشدن شرایط برای ساختن فیلم مورد علاقه‌اش دانسته بود. اما رویکردها و مضمون‌های آشنای فیلم‌های پیشین این فیلم‌ساز چنان در این اثر به کمال و بلوغ رسیده که می‌توان این ادعای او را از جنس حرف‌های عجیب‌وغریبی دانست که گاه بر زبان می‌آورد. او پس از اکران پرسه در مه در جشنواره و منتشر شدن نقدها و یادداشت‌هایی بر آن فیلم در نشریات مختلف، جایی عنوان کرد که نقدهای مثبت برایش هیچ ارزشی ندارند و فقط از نقدهای منفی «چیز» می‌آموزد. مشخص نیست نقدهایی ‌که پرسه در مه را فیلمی‌ بی‌ارزش و مغشوش و فاقد فیلم‌نامه دانسته بودند ـ که تعدادشان واقعاً بسیار اندک بود ـ چه چیزی به فیلم‌ساز جوان و خوش‌ذوق ما آمو‌خته‌اند که تا این حد سر ذوق آمده. ولی شاید هم تنبه حاصل از این تأثیر موجب شده  او ناگهان در چرخشی تمام‌عیار فیلم تازه‌اش را بر پایه‌ی  یک متن کلاسیک و بسیار مشهور بنا کند، اما این فقط ظاهر ماجراست. این مقدمه را از این جهت لازم می‌دانم که برای چندمین بار و این بار صریح‌تر از همیشه تاکید کنم نقد فیلم برای خوش‌آمد فیلم‌ساز و درس دادن به او نوشته نمی‌شود؛ نقد فیلم متنی است برآمده از دنیای نویسنده‌اش و متعلق به او که فیلم را دستاویزی برای خلق یک اثر ادبی/‌ هنری تازه می‌کند و نیت فیلم‌ساز پیش و در هنگام ساختن فیلم کم‌ترین اهمیتی برای نقد ندارد‌.

پشت دیوار خیال

آن سوی دیوار خیال جایی است؛ محل انباشت میل و تمنا. آن‌جا اجسادی از آرزوها روی هم تلنبار شده‌اند: آرزوهای سرکوفته، آرزوهای فروخورده، و آرزوهایی که هنوز به‌ دنیا نیامده‌ سقط شده‌اند. این سوی دیوار دنیای دیگری است که به «واقعیت» نزدیک‌تر است و جغرافیای سرد و دل‌مرده‌اش تجسمی‌از فقدان و مرگ میل و آرزوست. مرز میان این دو دنیا همان دیوار خیال است. این دیوار یا غشاء نفوذناپذیر چیزی جز مغز چرب آدمیزاد نیست. بیرون این نیمکره‌ها انسان‌ها پا بر کره‌ی  خاک دارند. اما آن سوی درونی این نیمکره‌ها جایی است از جنس لامکان که هویت و تصویر درونی انسان شکل می‌گیرد. گروهی روح می‌نامندش؛ گروهی ناخودآگاه. پرسش دیرین هویت‌خواهانه‌ی  آدمیزاد بر مبنای همین لامکان اندرونی شکل می‌گیرد: «کیست در دیده که از دیده برون می‌نگرد/ یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم ـ حضرت مولانا»

ذهن شخصیت‌های اصلی سه فیلم توکلی تا به امروز (پابرهنه در بهشت ، پرسه در مه، این‌جا بدون من) در همین لامکان اندرونی گرفتار آمده و کالبدشان در آن سوی دیوار، یعنی دنیای بیرونی. قهرمانان پریشان و دردمند قصه‌های او پشت دیوار خیال گیر افتاده‌اند. پابرهنه در بهشت آن‌جایی تمام می‌شود که روحانی جوان بر تردیدش غلبه می‌کند تا نعلین برکند و پابرهنه گام به وادی مقدس آن سوی دیوار بگذارد. آن‌جا البته قرار نیست دیده شود؛ نه این‌که فیلم‌ساز محرم است و تماشاگر نامحرم، آن سوی این خط اساساً از جنس عینیت نیست، سراپا شهود و ذهنیت است و به غیاب مطلق و عدم پهلو می‌زند. همین روحانی در فضا و چینش کافکایی آغاز فیلم از دیواری دیگر می‌گذرد تا به ‌خانه‌ای پا بگذارد که در آن نشانی از عقل مرسوم نیست و منطق خاص خودش را دارد؛ محدوده‌ای سیاه و ایزوله از آدم‌های شوریده‌حال و شیدا. ساختار روایت توکلی دیوار پشت دیوار است. آغاز پرسه در مه روایتی عکس پایان پابرهنه در بهشت دارد؛ این‌ بار قهرمان از آن سوی دیوار (لامکان) پا به دنیای عینیت می‌گذارد و از دیار عدم (یا بگوییم وجود مطلق) به واقعیت می‌آید. او تلاش می‌کند روحی به کالبد بیجان و سرگردانش در دنیای واقعیت بدمد. (در این باره در نقدم بر پرسه در مه در شماره‌ی  … مجله فیلم به تفصیل و تشریح نوشته‌ام.)

این‌جا بدون من هم در دو سوی همین دیوار خیال شکل می‌گیرد. گفتار ابتدایی فیلم از زبان قهرمان فیلم (احسان) مشخصاً به مرز میان خیال و واقعیت اشاره می‌کند. توکلی در این فیلم دلبستگی احسان به سینما را دست‌مایه‌ی  پرداختن به مضمون مورد علاقه‌اش کرده است. فیلم از حضور احسان در اتوبوس و گُر گرفتگی‌اش آغاز می‌شود و پس از آن، نخستین جلوه‌ی  حضور این راوی در دنیای قراردادی قصه‌ای که برای‌مان تعریف می‌کند، جایی است که دراز کشیده تا خون به مغزش برسد (منطق این رفتار را در سکانس گفت‌وگویش در اتوموبیل با رضا درمی‌یابیم)، رسیدن خون به مغز برای راه افتادن قوه‌ی  مخیله به مثابه نقطه‌ی  استارت ماشین فیلم است. توکلی در اقتباسش از متن تنسی ویلیامز آشکارا در جست‌وجوی مولفه‌ها و مضمون‌های مورد علاقه‌ی  خود است و شاخص‌ترین هم‌سانی میان متن او و متن ویلیامز در منطق و راهکار شکل‌گیری روایت است. باغ‌وحش شیشه‌ای با روایت اول‌شخص آغاز می‌شود و راوی‌اش تام است؛ پسری دردمند و شیفته‌ی  سینما که در حصار خانواده‌‌‌ای کوچک و غم‌زده گرفتار شده و آرزوهایش یکی‌یکی سوخته‌اند. به سیاق اسلوب قصه‌گویی «یکی بود یکی نبود» و برخی از آثار نمایشی، تام در همان آغاز، منطق و فضای یک نمایش «احساسی و خیالی» را پیش چشم مخاطب شکل می‌دهد: «خانم‌ها و آقایان سلام. می‌خوام براتون چند چشمه شعبده‌بازی و نیرنگ نمایش بدم، ولی توجه داشته باشین که من درست برعکس شعبده‌بازی هستم که توی سیرک نمایش می‌ده، چون‌که اون مطالب دروغینو براتون به صورت حقیقت نمایش می‌ده ولی من حقیقتو به صورت وهم و خیال در می‌آرم. بسیار خوب شروع می‌کنیم. من الان زمانو به عقب برمی‌گردونم. برمی‌گردیم به شرایط ۲۰ سال پیش…»  این راهکار آغاز نمایش درست شبیه همان شیوه‌ای است که توکلی در فیلم قبلی‌اش پرسه در مه و در همین فیلم برای شروع روایت به کار گرفته و استراتژی اساسی قصه هم در هر دو متن درهم‌آمیزی خیال و واقعیت است که گاهی تفکیک‌شان از هم دشوار است. احسان نویسنده است و قصه می‌نویسد. حتی قصه‌‌ای که نوشته یک جور خیال‌پردازی درباره‌ی  آرزوهای سرکوفته‌ی  خودش است. او در ساندویچی تصویر محو دعوا و کتک‌کاری در خیابان را می‌بیند و چند دقیقه بعد ما تماشاگران شبح زدو‌خوردی مشابه میان احسان و همکارش را در فضای بیرونی محل کارگاه (انبار) و از پشت فنس می‌بینیم. گویی هر چه او می‌بیند به انباشت ذهنی‌اش بدل می‌شود و بعداً در رفتارش بیرون می‌زند. البته فیلم‌ساز این رنگ‌مایه را چندان شدت نمی‌بخشد و دنبال نمی‌کند و به همین مختصر بسنده می‌کند.

نکته‌ای بسیار مهم و کلیدی در رهیافت به متن باغ وحش شیشه‌ای و نیز اثر اقتباسی این‌جا بدون من تعیین کاراکتر مرکزی قصه است. هرچند گره‌ی  اصلی دراماتیک معطوف به پای ضعیف و بی‌جان لورا/ یلدا است اما راوی قصه، تام/ احسان است و او ناظر پریشان و پرسه‌گرد این زندگی خانوادگی است. مروری بر فصل مربوط به باغ‌وحش شیشه‌ای در کتاب تنسیِ‌هالیوود (آر. بارتون پالمر و ویلیام رابرت بری) ـ که در سال ۲۰۰۹ منتشر شده و منبعی بسیار جامع و خواندنی برای مرور اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی از آثار ویلیامز است ـ جز بازگویی حماقت تاریخی و همیشگی‌هالیوود حاوی یک آموزه‌ی  دراماتیک هم هست. در این فصل می‌خوانیم که تهیه‌کننده‌ی  نخستین اقتباس سینمایی این اثر چه تأکیدی داشته که نویسنده‌ی  فیلم‌نامه با توجه به مد روز بودن قهرمانان زن و موفقیت چشم‌گیر فیلم‌هایی مانند میلدرد پیرس (مایکل کورتیز) و جانی بلیندا (جان نگولسکو) در چند سال اخیر، لورا (دختر افلیج) را به شخصیت اصلی و مرکزی قصه تبدیل و میزان پرفورمانس و دیالوگ او را پررنگ‌تر کند. در کوته‌اندیشی تهیه‌کننده‌ها در تمام دوران‌ها که شکی نیست ـ مگر خلافش ثابت شود ـ ولی این ماجرا یک بار دیگر نشان می‌دهد که جان‌مایه‌ی  هر اثر چه‌قدر به تمرکز دراماتیک بر شخصیت‌ها وابسته است و با یک جابه‌جایی ساده می‌توان بنیان و اساس یک روایت را زیرو رو و احتمالاً آن را نابود یا در بهترین حالت به چیزی بی‌ربط به منبع اقتباس تبدیل کرد. یکی از امتیازهای کار توکلی این است که دست‌کم این وجه درخشان اثر ویلیامز را به‌درستی تشخیص داده و حاضر نشده نه به نفع دو شخصیت زن قصه و نه حتی به نفع پررنگ‌ کردن رابطه‌ی  احساسی و عاطفی یلدا و رضا (دوست احسان) از تمرکز بر شخصیت محوری احسان دور شود. به بیان بهتر، جان کلام فیلم توکلی انطباق درست و آگاهانه‌ای با متن ویلیامز دارد.

«من هم گوینده (راوی) هستم و هم یکی از شخصیت‌های بازی. بازیگران این نمایش یکی مادرم و دیگری خواهرم هستند و یک آقایی که…» توکلی معادل بصری همین شیوه را برای معرفی شخصیت‌هایش برگزیده است. با راوی (احسان) آغاز می‌کنیم و پا به فضای سیاه و مخوف قفسه‌های انبار و راهروهای تنگش می‌گذاریم (نمودی دیگر از دنیای کافکایی مورد علاقه‌ی  فیلم‌ساز)، سپس با مادر و شغلش آشنا می‌شویم و سرآخر به دختر (یلدا) و تنهایی‌اش در خانه می‌رسیم. در فیلم از همین ابتدا، مشکل پای دختر را می‌بینیم ولی در نمایشنامه قدری طول می‌کشد تا این نکته آشکار شود که تأثیری به‌شدت دراماتیک و مهم دارد. هرچه فکر می‌کنم در دست شستن توکلی از این رونمایی غیرمترقبه از نقص جسمانی لورا در متن که تضادی تکان‌دهنده با حرف‌های پیشین مادر در ستایش او دارد، امتیازی نمی‌بینم. بگذارید کمی‌بیش‌تر این نکته را باز کنم: نمایش‌نامه پس از صحبت‌های تام در معرفی زمان و مکان و شخصیت‌ها با حضور مادر و خواهر سر میز شام آغاز می‌شود. در صحنه‌ی  ۱ دو بار لورا اعلام می‌کند که می‌خواهد از جایش بلند شود. بار اول برای آوردن دسر به میز شام و دفعه‌ی  دوم برای جمع کردن ظرف‌ها ولی هر دو بار مادر با جمله‌هایی مهربانانه که حاوی اطلاعات خاصی درباره‌ی  وضعیت لورا نیستند مانع او می‌شود: «نه خواهر کوچولو! امروز تو خانم خانه هستی و من خدمتکار… نه عزیزم تو برو اتاق نشیمن درس ماشین‌نویسی‌تو تمرین کن (معادل کلاس گُلِ چینی در فیلم)» در هنگام صرف شام صحبت‌هایی درباره‌ی  وضعیت روز دختران و پسران می‌شود و ما هرگز حرکتی از لورا را نمی‌بینیم. در صحنه ۲ که مادر پس از باخبر شدن از غیبت دخترش در کلاس‌های ماشین‌نویسی به خانه می‌آید با مشکل پای او آشنا می‌شویم. نظیر چنین رویکردی را در نمایشنامه‌ی  درخشان و کم‌تر شناخته‌شده‌ی  ویلیامز با عنوان نمی‌دونم فردا چی می‌شه؟  می‌بینیم: استاد دانشگاهی عادت دارد هر روز عصر به خانه‌ی  پیردختری برود و این بار هم مهمان اوست. پس از رد و بدل شدن چند جمله‌ی  کوتاه و معمولی، زمانی که استاد لب به شکایت و درددل می‌گشاید ناگهان زبانش گیر می‌کند و درمی‌یابیم که لکنت زبان دارد و عمیقاً احساس می‌کنیم که با توجه به جایگاه اجتماعی‌اش از این اختلال چه زجری می‌کشد. این حس غیرمترقبگی چیزی از جنس بازی و بامزگی نیست؛ از دل نگاه و بینش نویسنده‌ی  اثر می‌آید و کیفیتی مضاعف و ملموس به کاستی و نقصان شخصیت نمایش می‌دهد، به جای آن‌که آزار جسمانی و روانی را با نمایش فیزیکی آن توسط بازیگر شدت و غلظت ببخشد. در هر حال شخصاً جای خالی این نگاه را در فیلم توکلی حس می‌کنم. امیدوارم مخاطب این متن به فیلم‌های ساخته‌شده بر اساس این متن استناد نکند چون هیچ‌ چیز مهم‌تر از خود متن نیست و اقتباس‌های دیگر صرفاً برداشت‌های شخصی دیگران از یک متن واحد هستند.

برگردیم به معرفی شخصیت‌ها: این شیوه‌ی  معرفی جداگانه‌ی  شخصیت‌ها، یک کارکرد اساسی دارد و یکی از مهم‌ترین وجوه شخصیت‌پردازانه‌ی  قصه را به مخاطب القا می‌کند: این آدم‌ها تنها هستند، حتی اگر در قالب یک خانواده‌ی  کوچک و صمیمی‌دور هم بنشینند و به هم عشق بورزند. دنیای آن‌ها فرسنگ‌ها از هم دور است. با گسترش روایت و آشنایی بیش‌تر با حال‌واحوال شخصیت‌های قصه، این دوری به‌شکلی بی‌رحمانه آشکار می‌شود. سینما در عین حال که مهم‌ترین دلبستگی احسان است، مهم‌ترین عامل چالش او و مادرش به شمار می‌آید. مادر تجسم عطوفت و محبتی سرشار، بدوی و غریزی است ولی آشکارا ضریب هوشی پایینی دارد و به‌شدت از درک دنیا و درون فرزندانش عاجز است. او تنها به نجات خانواده می‌اندیشد و مهم‌ترین راه‌برد عملی و عینی این امر، شوهر دادن دخترک افلیج است. مادر در انتظار ظهور یک منجی است که دخترش را خوشبخت کند و تصورش از خوشبختی به یک زندگی مرسوم زناشویی ختم می‌شود. این ویژگی روان‌/ جامعه‌شناسانه و شکل ارتباط میان ماد و فرزندانش نکته‌ای بسیار مهم و کلیدی در ایرانیزه کردن این اثر اقتباسی و شخصیت‌های قصه است. مادر چنان که احسان می‌گوید برخلاف آن‌چه خود می‌پندارد مهم‌ترین علت ویرانی آرزوها و فردیت فرزندانش است. در این میان درد و اندوه غریبی نهفته است: محال نیست که نجات‌دهنده‌ای از راه برسد و دختر را از منجلاب فقر و تنهایی نجات دهد، اما سرنوشت پسرک ساده و خیال‌پردازی چون احسان که بر اساس قانون جنسیت و قواعد برساخته‌ی  انسان‌ها خودش باید سرنوشت خودش را رقم بزند چیست؟ پاسخش ناامیدکننده است. برای او در حالت معمول، راه نجاتی متصور نیست. او مانند هر مرد دیگری در این دنیا میراث‌دار پدر است: حاضر همیشه غایب. در متن ویلیامز رنج و نکبت، میراث پدر برای پسر است و سرانجامِ آوارگی پسر هم منطبق بر سرنوشت پدر است. در این میان همه‌ی  دغدغه‌ی  مادر این است که پسرش دست‌کم با دچار نشدن به اعتیاد پدر (در نمایشنامه شراب‌خواری) وضعش را از این که هست بدتر نکند. باری، احسان فقط از این که هست نباید بدتر شود. سایه‌ی  حضور غایب پدر بر کل متن سنگینی می‌کند و این، نقطه‌ی  تعیین‌کننده‌ای در درام است. «توی این نمایش شخص پنجمی‌هست که اصلاً حضور نداره، فقط عکسش که از اندازه‌ی  طبیعی بزرگ‌تره به دیوار اتاق نشیمن نصبه، اون پدر ماست که خیلی‌وقت پیش این‌جا بود. پدر تلفنچی بود… آخرین خبری که از اون رسیده کارت پستالی بود که برای ما فرستاده بود. روی کارت فقط دو کلمه نوشته بود: “سلام، خداحافظ”. آدرس هم نداشت. پدرم توی اون عکس لبخند خیلی جذابی بر لب داشت…» این حس معصومانه‌ی  فقدان پدر در فیلم توکلی رنگ‌و‌بویی ندارد و بر آن تأکیدی نمی‌شود (در نمایشنامه برخلاف فیلم اشاره‌ای به مرگ پدر نیست)، به جایش فانتزی‌های ذهن مادر درباره‌ی  مردانی که خواستگارش بوده‌اند به شکلی مؤکد در فیلم حضور دارد. خیال‌پردازی، محصول فقدان امر واقعی است. احسان فانتزی را از مادر و فقر و نکبت را از پدر به ارث برده است. فقر عامل بازدارنده‌ی  احسان برای نوشتن است و او دردمندانه به مادرش می‌گوید: «تو می‌دونی که من می‌تونم بنویسم» از این منظر همه‌ی  روایت فیلم تلاش احسان برای اثبات همین توانایی است و انصافا هم ایمان او به توانایی‌اش معجزه می‌کند. او در پایان و به لطف معجزه‌ی  رنگ و نور (سینما) روایتی تازه و خیالی از یک زندگی چرک و پوسیده‌ می‌سازد. مادر بر او تکلیف کرده که برای تجلی حضور منجی تلاش کند ولی من و شما می‌دانیم که همین پسرک خل‌وضع منجی واقعی قصه است. تنها خیال است که ما را از رنج واقعیت می‌رهاند. سینما را فانوس خیال نامیده‌اند. احسان دلبسته‌ی  سینما و مجله‌های سینمایی است؛ همان که مادر مایه‌ی  فساد ذهن می‌داند و روانه‌ی  زباله‌ها می‌کند (تجربه‌ی  مشترک نگارنده در این زمینه تماشای این جنایت را خیلی دشوار می‌کند). با تمهید قابل انتظار اما در هر حال درست کارگردان، او به تماشای فیلم‌هایی می‌نشیند که به ضرورت دنیای محدود و خودبسنده‌ی  متن، اقتباس‌های سینمایی دیگری از آثار تنسی ویلیامز هستند؛ گربه‌ای روی شیروانی داغ، اتوبوسی به نام هوس و… آثاری با درون‌مایه‌ی  مشترک خانواده‌های بحران‌زده و قهرمانانی پریشان و روان‌نژند.

بسیاری از قهرمانان متن‌های ویلیامز (نمایشنامه و رمان) گرفتار یک نقص یا اختلال جسمانی و روانی‌اند و او این کاستی را همواره به مثابه یک عنصر دراماتیک به کار گرفته است: کژکاری جنسی سباستین قهرمان غایب و مرده‌ی  ناگهان تابستان گذشته، اختلال دوقطبی (افسردگی/شیدایی) بلانش در اتوبوسی به نام هوس، اعتیاد به الکل، ناتوانی جنسی، سردمزاجی و یک پای چلاقِ بریک در گربه‌ای روی شیروانی داغ، لکنت زبان و شرم بیمارگونه‌ی  استاد دانشگاه در نمی‌دونم فردا چی می‌شه، مجموعه‌ای از اختلالات افسردگی، وسواس و هیستری در زنان پا‌به‌سن‌گذاشته در اتوبوسی به نام هوس، بهار رُمی‌خانم استون، تابستان و دود و البته مشکل پای لورا در باغ‌وحش شیشه‌ای و مشکلات روانی متعاقبش مانند گوشه‌گیری و هیستری.

این اختلال‌ها علاوه بر ویژگی بخشیدن به شخصیت‌ها، در تجسم و آفرینش فضای اخلاقی مورد نظر نویسنده و تغلیظ بار درام نقش مهمی‌ایفا می‌کنند. خود ویلیامز در این باره گفته: «به تجربه دریافته‌ام که هم‌سان‌پنداری مخاطب با شخصیت‌هایی که بر لبه‌ی  روان‌پریشی و هیستری ایستاده‌اند راحت‌تر است؛ شخصیت‌هایی که از زندگی هراس دارند و از برقراری رابطه با دیگران ناامیدند. اما این انسان‌های به‌ظاهر شکننده در واقع شخصیت‌هایی قوی هستند.»

توکلی در این‌جا بدون من مانند دو فیلم‌ قبلی‌اش آشکارا از همین ویژگی مورد اشاره، برای شخصیت‌پردازی بهره گرفته است. پابرهنه در بهشت اساساً در آسایشگاه روایت می‌شد و مجموعه‌ی  متنوعی از اختلالات خلقی و جنون‌آمیز را در برمی‌گرفت. با این حال راهکار کلی فیلم‌ساز آن‌چنان که در سخن ویلیامز خواندیم، بر پایه‌ی  برانگیختن حس هم‌سان‌پنداری مخاطب با قهرمانان از‌هم‌گسیخته و روان‌نژند است و تلقی منفی نسبت به آدم‌های جداافتاده و شوریده‌حال پابرهنه در بهشت به چشم نمی‌خورد. پرسه در مه دست‌کم در روبنا همین جداافتادگی را با دگردیسی قهرمان فیلم (امین) در دل مناسبات پیرامونی جامعه نشان می‌داد. چنان که پیش‌تر گفتیم قوه‌ی  ادراک این آدم‌ها هم‌چون دیواری حائل میان واقعیت و خیال (بر اساس قراردادهای دنیای ملموس مخاطب) جا می‌گیرد و امکان برقراری مکالمه و ارتباط را از بین می‌برد. این اختلال، سرانجامی‌جز طرد شدن از سوی محیط پیرامون ندارد. احسان هم در این‌جا بدون من پشت همین دیوار گرفتار آمده. ذهن خیال‌پرداز او و غوطه‌خوردنش در سینما به مثابه گریزگاهی برای فرار از تلخی واقعیت بیرونی، سد بزرگی در راه ارتباط او با دیگران است. از سوی دیگر مادر هم گرفتار یک اختلال وسواسی و هیستریک برای نجات دادن دخترش با معقول‌ترین و دم‌دست‌ترین راه حل ممکن است و یلدا به سبب نقص جسمانی، دچار اختلال شخصیتی اسکیزوئید است؛ یعنی در ارتباط با دیگران مشکل جدی دارد و به هم‌زیستی با اشیاء (حیوانات شیشه‌ای) پناه برده است. اما به گمان من، بنای روایت بر ذهن زیبای احسان شکل می‌گیرد. تک‌گویی او در آغاز و پایان فیلم و آمیزش تفکیک‌ناپذیر واقعیت و رؤیا از جنس دلبستگی‌ها و دنیای شخصی فیلم‌ساز است که در پرسه در مه هم کارکردی شاخص و بنیادین داشت. هوشمندی توکلی در گزینش باغ‌وحش شیشه‌ای  ـ حتی اگر خودش ساخت این فیلم را دور از علایقش و از سرناچاری بداند ـ حاصل درک درست او از جان‌مایه‌ی  این متن نمایشی است.. لایه‌ی  زیرین و مهم روایت مربوط به شخصیت چهارمی‌است که به محدوده‌ی  زندگی رنج‌مندانه‌ی  سه شخصیت اصلی نمایش وارد می‌شود (جیم در باغ‌وحش… و رضا در این‌جا بدون من). تعبیر تام در مورد او حیرت‌انگیز و البته هولناک است و برای درک پایان فیلم توکلی به کار می‌آید: «او تنها شخصیت واقعی این نمایش است… از آن آدم‌هایی که در زندگی واقعی خیلی دیر از راه می‌رسند.» پایان مداخله‌گرانه‌ی  فیلم از جنس واقعیت نیست؛ هم یک جور ادای دین به جادوی سینما و هم مداخله‌ی  مولف در متن است؛ از جنس پایان‌هایی که فیلم‌ساز برای تلطیف تلخی قصه پیشنهاد می‌کند، آلترناتیوی برای فاصله‌گذاری و رهایی از رنج و اندوه بی‌‌امان متن، مانند پایان ضمیمه‌وار طعم گیلاس پس از مرگ بدیعی یا پایان الصاقی نفس عمیق پس از مرگ منصور و آیدا. اما عجیب است که جنس نگاه پایانی احسان در این پایان خوش ساختگی، افسون رؤیا را به‌زیبایی خراب می‌کند و برای فیلم‌ساز بسیار تلخ‌اندیشی چون توکلی این صادقانه‌ترین نقطه‌ی  پایان است.

*

این‌جا بدون من با وجود یک فیلم‌نامه‌ی  ساختارمند و محکم، در اجرا فیلم بی‌نقصی نیست. می‌دانیم که فیلم با شتاب برای رسیدن به جشنواره آماده شده اما دلیلی ندارد یک فیلم‌ساز کمال‌گرا که جزئیات اجرایش در پرسه در مه از نور و تصویر و صداگذاری و موسیقی چند سروگردن بالاتر از استانداردهای سینمای ایران بود تا این حد بی‌انگیزه با فیلمی‌به ژرف‌اندیشی و زیبایی این‌جا بدون من روبه‌رو شود. برای نمونه نگاه کنید به جایی که مادر نوار کاست را در دستگاه پخش می‌گذارد و پیش از این‌که دکمه‌ی  پخش را فشار دهد آهنگ شروع می‌شود(!) و بلافاصله بدون اجرای اورتور، ترانه‌ی  بسیار معروف «منتظرت بودم»ِ زنده‌یاد داریوش رفیعی در فضای خانه مترنم می‌شود، با کمی‌حوصله به خرج دادن در تدوین و استفاده از یک نمای اضافی در حد چند ثانیه این ساده‌انگاری می‌توانست حل شود تا نیازی به توجیه‌‌تراشی نباشد. یا نگاه کنید به جایی که مادر مشغول درآوردن ته‌دیگ است تا به نوعی در احسان وسوسه‌ی  بازگشت به سر سفره ایجادکند. جور شدن نماها و زاویه‌ی  دید در این بخش از سکانس کاملا نادرست و در قیاس با توانایی‌های توکلی دور از انتظار است. از این مهم‌تر ابهام شدیدی است که در منطق جغرافیایی خانه‌ی  محل سکونت خانواده‌ی  احسان وجود دارد؛ از پشت بام گویی خانه بر فراز ارتفاعی مشرف به شهر است و انگار روی تپه‌ای واقع شده اما در نمایی از حضور رضا بر کنار درب منتهی به کوچه مشخص است که خانه در یکی از کوچه‌های تنگ و قدیمی‌میانه‌ی  شهر قرار دارد. جز این، فضای درونی خانه و چیدمان اتاق‌ها هم نقشه و مختصات درستی در فیلم ندارد؛ برای نمونه در نیمه‌ی دوم فیلم با دیدن نمایی از آشپزخانه از بیرون، سردرگمی‌عجیبی برای بیننده حاصل می‌شود. این کاستی در فیلمی‌که بیش‌تر تکیه‌اش بر یک لوکیشن محدود است، بیش از پیش به چشم می‌آید. به یاد ندارم در کل فیلم اشاره‌ای آشکار به شهر محل وقوع داستان شده باشد یا حتی در نماهای عمومی‌از شب شهر، نمادهای شاخصی چون برج میلاد به چشم بیاید از این رو متوجه نمی‌شوم در فیلمی‌که می‌تواند در هر ناکجایی رخ بدهد به‌کارگیری لهجه‌ی  گیلکی به شکلی غلیظ و دافعه‌برانگیز و حتی کمیک برای یک شخصیت فرعی چه تناسبی با حال‌هوای فیلم دارد و چه چیزی بر فیلم افزوده است؟ و دردناک‌ترین جای قضیه این‌جاست: متاسفانه تجربه‌ی  مکرر نگارنده و دوستان معتمد دیگری که فیلم را دیده‌اند نشان می‌دهد که بسیاری از مخاطبان به لحظه‌های اوج دردمندی قهرمانان قصه، می‌خندیدند و این فقط به دلیل بحران اخلاقی و فرهنگی جامعه‌ی  امروز و دور شدن روزافزون ما از رسم انسانیت نیست. متأسفانه معتقدم فیلم با شوخی‌های نالازم و مکرر برای چنین اثری آن هم از جنس نفخ و یبوست و … چنین بستری را مهیا می‌کند و کار به جایی می‌رسد که اجرای آل‌پاچینووارِ (در پدرخوانده‌ی ۳) گریه کردن مادر با نفسی که از سینه در نمی‌آید (و به‌راستی تلخ و حزن‌انگیز است) به‌رغم استادانه بودنش به جای تأثرانگیزی نتیجه‌ی  عکس به بار آورده است. چه لزومی‌دارد در فیلمی‌که روایتی صادقانه از اجتماع را دور از اجتماع و در قالب یک جمع کوچک سه‌نفره شکل داده، به شکل آشکار و مؤکد برای بامزه کردن و سرزنده کردن متن تلاش کنیم؟ کدام سرزندگی؟ کدام مزه؟ آن هم برای قهرمانان نگون‌بخت و تنهایی که نجاتی برای‌شان مقدر نیست.

متن ویلیامز جایی تمام می‌شود که تام سال‌ها و فرسنگ‌ها از خانه‌اش دور افتاده و سرگردانِ پرسه‌ای بیهوده و تلخ است. فیلم توکلی از آن‌جایی راهش را از متن اقتباسی جدا می‌کند که احسان قصه‌ی  خیالی‌اش را در اتوبوس می‌آغازد، به خانه برمی‌گردد و آن روی شیرین زندگی (مثل سریال آینه) خودی نشان می‌دهد. این پرداخت اگر هم محصول یک تحمیل فرامتنی باشد با نبوغ و نگاه هوشمندانه‌ی  فیلم‌ساز به هویت و موجودیتی مستقل می‌رسد که حتی این چرخش صد و هشتاد درجه‌ای را هم با بن‌مایه‌ی تلخ نگاهش درهم‌می‌آمیزد و تناقضی جانانه در روبنا و دل متن می‌آفریند. به دلیل همین نبوغ و نگاه مولف‌گونه‌ی  توکلی و رویکرد ستایش‌گرانه‌ام به فیلم‌های اوست که لازم می‌دانم فارغ از هر تحسین و تمجید، کاستی‌های اندک اثرش را برجسته ‌کنم. خودش با پرسه در مه انتظارمان را بالا برده. با همه‌ی  این‌ها این‌جا بدون من به گمانم بهترین فیلم ایرانی جشنواره‌ی قبل بود و سازنده‌اش سرمایه‌ای گران‌قدر برای سینمای مدرن و پیشرو ایران است. 

نقدی بر ذیبا/ بیوتیفول ایناریتو

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده.

ببین چه زیباست!

 

معنای افزوده

در روزهای رادیو (وودی آلن) جایی هست که راوی فیلم در کودکی به همراه خاله‌‌اش (پیردختری در حسرت ازدواج) و مردی که به‌تازگی با خاله آشنا شده به یک کلوب شبانه رفته‌اند. مرد به خاله قول داده که هفته‌ی  آینده از همسرش جدا شود و فرزندانش را هم ترک کند. گفتار راوی (با صدای خود آلن) روی صحنه‌ی  عاشقانه‌ی  رقص خاله و مرد، می‌آید: «مرد هفته‌ی  بعد از زنش جدا نشد، دو هفته بعد هم از زنش جدا نشد، او هیچ‌وقت از زنش جدا نشد.» (نقل به مضمون) گفتار راوی کیفیتی پارادوکسیکال به صحنه‌ی  رقص می‌دهد و حس شیرین و معصومانه‌ی دلبستگی زن را نابود می‌کند. این کیفیت از آگاهی تازه‌ای به دست می‌آید که ما تماشاگران به لطف راوی به دست آورده‌ایم و خودِ شخصیت حاضر در قاب از آن بی‌بهره است. می‌توان این‌گونه توصیف کرد: روی تصویر، معنایی افزوده سنگینی می‌کند که فراتر از چینش ظاهری عناصر قاب است. این «معنای افزوده» به شیوه‌ها و کیفیت‌های گوناگون در سینما حضور دارد. پایان لاکومب لوسین (لویی مال) یا ارتش سایه‌ها (ملویل) را در نظر بگیرید: در هر دو نوشته‌ای نقش می‌بندد که اطلاعاتی درباره‌ی  سرانجام قهرمانان قصه می‌دهد. در فیلم لویی مال، در حالی که لاکومب در فضایی بهشت‌گونه (پس از دوزخی که از آن جسته) بر چمن‌ یله داده، به کمک نوشته‌ی روی فیلم از چگونگی مرگ قریب‌الوقوعش باخبر می‌شویم و فیلم در ظاهر به پایان می‌رسد اما در ذهن مخاطب کشمکشی تازه را می‌آغازد. در ارتش سایه‌ها هم چند میان‌نویس‌ پایانی، فرجام تلخ قهرمانان قصه را در لحظه‌ی اکنون (که در ظاهر بیانگر رهایی آن‌هاست) بازگو می‌کند و تاثیری عمیق و هولناک برجا می‌گذارد که با آخرین نمای فیلم و ایست دادن پلیس تکمیل می‌شود. لارس فون‌تریر در اروپا همین کیفیت را در سراسر فیلم و به شیوه‌ای دیگر خلق کرده و به جای استفاده از میان‌نویس، از گفتار متن بهره گرفته است. در اروپا راوی پیش از وقوع هر رخداد سرانجام کار را اعلام می‌کند و بیننده را در تعلیق چگونگی وقوع آن رخداد می‌گذارد، و در پایان که دیگر به دانایی مطلق راوی ایمان آورده‌ایم، پیش‌گویی مرگ بسیار نزدیک قهرمان فیلم تأثیری دوچندان می‌یابد. سنگینی «معنای افزوده» در سکانس پایانی اروپا را حتی می‌توان مثل بسیاری از آثار این فیلم‌ساز بزرگ، غیرقابل‌تحمل توصیف کرد. گاهی «معنای افزوده» در همان ابتدای قصه‌ی  یک فیلم جاگذاری می‌شود. در آغاز حادثه‌ی پوسیدون نوشته‌ای می‌آید که هم به فاجعه‌ی  غرق شدن کشتی پیش‌آگهی می‌دهد و هم تعداد دقیق و اندک نجات‌یافتگان نهایی را اعلام می‌کند. دانستن این‌ها در تمام طول فیلم که پر از شخصیت‌های سمپاتیک و ترحم‌بر‌انگیز است حس عجیبی از دلواپسی می‌آفریند: چه‌قدر خوشی اینها زیباست. چه حیف که که سرنوشتی تلخ در انتظار این «مسافران» است. از این جمع چند نفره و دوست‌داشتنی که در پی نجات هستندکدام‌یک جزو نجات‌یافتگان نخواهد بود؟ (استاد بیضایی هم همین معنای افزوده را در آغاز مسافران با فاصله‌گذاری به شیوه‌ی  تئاتری بر دوش فیلم گذاشت.)

با مرور همین چند نمونه‌، قطعاً نمونه‌های پرشمار دیگر با الگوهای بسیار متنوع در ذهن خواننده‌ی این نوشته شکل می‌گیرد. ایناریتو هم در ذیبا از معنای افزوده به عنوان یک رکن اساسی درام بهره گرفته است. آگاهی ما از سرطان لاعلاج اوکسبال (آگاهی از ناگزیر بودن مرگ) بر تمام اجزاء فیلم سایه می‌اندازد. این راهکار دراماتیک در فیلم‌های پرشماری به کار رفته و گاه به آثاری ارزشمند منجر شده ‌است. نمونه‌ی  خیلی کلاسیک و شناخته‌شده‌اش قصه‌ی عشق (آرتور هیلر) است که دو روی سکه‌ی  یک پیوند عاشقانه، از شور و شیدایی جسمانی و معنوی‌ اولیه تا نابودی‌ جسمانی‌اش را به شکلی غم‌انگیز و مؤثر به تصویر کشیده است. اما حکایت ذیبا از جنس دیگری است؛ ذیبا سراسر رنج و محنت است و جز غم و سیاهی روی دیگری در کار نیست. و شاید هم هست و قرار است ما تماشاگران از دیدنش محروم باشیم (خواهم گفت چه‌گونه و چرا). ذیبا پس از نمایش دنیایی تیره و تار در سکانس‌های آغازین، به نقطه‌ی  آشکار شدن بیماری اوکسبال می‌رسد و پس از آن، همه‌ی  تقلاهای او برای به سرانجام رساندن سرنوشت فرزندانش، شفقت و مدارا با همسر سابق مسئولیت‌گریزش، رسیدگی به وضع نکبت‌بار کارگران و مهم‌تر از همه تلاش‌اش برای کنار آمدن با هول وهراس مرگ، حس ژرفی از افسوس و همدلی را برمی‌انگیزد. سایه‌ی  بلند مرگی محتوم از این دست بر بخش اعظم یک قصه را در فیلم‌های مهم دیگری چون زیستن (کوروساوا)، گریفین و فینیکس (داریل دوک)، زمان رفتن (فرانسوا ازون)، ماهی بزرگ‌ (تیم برتون) و… به شکل‌های مختلف دیده و تجربه کرده‌ایم.

زیبایی‌شناسی نکبت

زشتی و پلشتی حاکم بر دنیای فیلم ایناریتو، ترسیم زیبایی‌شناسی نکبت و رنج است. در چارچوب جسمانی و مادی متن، راهی برای رهایی و آرامش مقدر نیست. اوکسبال «مرد»ی است که از برآوردن خواسته‌های کوچک فرزندانش هم ناتوان است و برای نیازهای بدوی آن‌ها (مانند غذا خوردن) هم رؤیابافی می‌کند. او مرد نگون‌بختی است؛ نه‌فقط برای این‌که سرش پیش فرزندانش شکسته و مادر فرزندانش در پلشتی روان‌نژندی و هرزگی غوطه می‌خورد، بلکه حتی سرطان هم، مردانگی‌اش را نشانه رفته و پیش از این‌که او را از پا بیندازد کارکرد اورولوژیک و جنسی‌‌اش را ساقط کرده است. ایناریتو ماهیت این نقصان حزن‌انگیز را در سکانس امتناع مرد از معاشقه، به شکلی مؤثر به نمایش می‌گذارد.

دلبستگی ایناریتو به هم‌نشینی قصه‌ی  آدم‌های طبقه‌های مختلف اجتماع (عشق سگی، بیست‌ویک گرم) و ملیت‌های مختلف (بابل، ذیبا) در این فیلم آخر، به کمال و بلوغ رسیده و به خلق فضایی جهان‌وطنی انجامیده که البته یکسره زیر سیطره‌ی  فقر است. در این دنیای درندشتِ بن‌بست فرقی ندارد که مقیم باشی یا مهاجر، و آن که تو را به چیرگی می‌گیرد هم‌میهن باشد یا بیگانه. آسمان سرپناه این آدم‌های بی‌پناه همواره سربی و دلگیر است. بسیاری از دستمایه‌های اپیزود اول عشق سگی مانند دو برادر، تم خیانت، فقر و بدبختی، در فضایی به‌مراتب تیره‌تر و چرک‌تر در ذیبا بازآفرینی شده‌اند. در این دنیای سرد و صلب حتی موسیقی هم قرار نیست به کار عاطفی کردن فضا بیاید. اصلاً مگر قرار است با تماشای این همه تیره‌روزی، تجربه‌ای عاطفی را از سر بگذرانیم؟

اوکسبال حامل نیرویی ماورایی است، او با روح‌های سرگردان تازه از بدن جدا شده «ارتباط می‌گیرد». همه‌ی  دست‌وپا زدن‌های او برای حصول آرامش و آمرزش در وجه این‌جهانی‌اش با ناکامی‌روبه‌رو می‌شود. هیچ چیز به مراد او نیست. مرگ فجیع و ناخواسته‌ی  گروهی کارگران، در قالب اجسادی که دریا هم از خود رانده عینیت می‌یابد و سنگینی حضور ماورایی ارواح سرگردان این مردگان ضربه‌ای مهلک بر پیکر نیمه‌جان اوکسبال است. آرامشی اگر هست، آن سوی تجسد است.

اوکسبال در کنار سیاه‌روزی و فقر، چیزهای دیگری را هم به ارث برده؛ از پدربزرگی که سال‌ها پیش به جست‌وجوی رؤیای خود (آزادی) راهی سفری بی‌بازگشت شده بود. پدربزرگ در برزخ مرگ جوان مانده و اوکسبال ذره‌ذره فرسوده شده تا به میعاد دیدار برسد. (تضاد جسمانی نوه‌ی  شکسته و پدربزرگ جوان حسی غریب می‌آفریند، شبیه حس ناب و غریزی پدرانگی در باریای تورناتوره در سکانسی که پپینوی خردسال دنبال گوشواره‌ی  گم‌شده‌ی  دختر سال‌های بعدش می‌گردد.) سرآخر، پسر در همان ساحت رؤیا هم‌سفر ابدی پدر می‌شود تا بلکه چشمش به روی خوشبختی و زیبایی باز شود؛ چیزی که این سوی مرگ، برای مردمانی چون او بعید و دست‌نیافتنی است و آن سوی دیگر جزو نیازموده‌هاست. ایناریتو هم به‌درستی از نمایش زیبایی مورد اشاره‌ی  پدر در آغاز و پایان فیلم طفره می‌رود: «ببین چه زیباست» و تصویر قطع می‌شود به سیاهی عنوان‌بندی پایان:

«تقدیم به درخت بلوط زیبای قدیمی‌ام. پدرم».