من هم‌دست قاتلم

پیش‌نوشت: چندی پیش در همین روزنوشت مطلبی نوشتم درباره‌ وضعیت آشفته‌ی روحی یک فیلم‌ساز بزرگ و همگان را به جایگاه والای او توجه دادم و پرهیز از جدی گرفتن حرف‌های جنجال‌برانگیزش در این مقطع زمانی. بی‌درنگ سایتی که در سوء‌نیتش تردیدی ندارم مطلب را با تیتری حساسیت‌برانگیز بازنشر کرد و در زمانی کوتاه بسیاری از سایت‌ها همان را کپی‌پیست کردند و کار به جایی رسید که پیام‌های تهدیدآمیز برایم فرستاده شد. من هم آن مطلب را با محتویات حقیقی و حقوقی‌اش به زباله‌دان سپردم و تصمیم گرفتم تا روزی که در ایران زندگی می‌کنم دیگر هوس روشنگری به سرم نزند. حالا دلیل نوشتن این چند خط این است که از سایت‌های مشابه که ظاهراً به طور منظم به روزنوشت این حقیر برای پرونده‌سازی و آمارگیری و… سر می‌زنند خواهش کنم این پست و پست قبلی درباره‌‌ی پروانه ساخت فیلمم را هم  بازنشر بدهند تا سوءظن من به سوءنیت‌شان برطرف شود و بدانم هدف‌شان از نشر گسترده‌ی یک مطلب وبلاگی با مخاطبان اندک، ساقط کردن شخص بنده از زندگی نبوده است. شرافت ژورنالیستی هم همین را حکم می‌کند اما کو شرافت؟

*

زمستان ۹۲ روزگار خوش تکرارنشدنی من بود. در تب و تاب ساختن نخستین فیلم بلندم بودم و همه چیز خوب پیش می‌رفت. تهیه‌کننده‌ای فیلم‌نامه‌ام را پسندیده بود. نقش زن فیلمم را از همان آغاز با شناخت از توانایی بازیگری بهاره رهنما بر صحنه‌ی تئاتر نوشته بودم و مانده بودم که نقش مقابلش را (که همسرش باشد) چه کسی بازی کند. از آن آغاز چهار گزینه را در سر داشتم: سیامک انصاری، رضا عطاران، مانی حقیقی و پیمان قاسم‌خانی. فیلم اصلا هیچ رگه‌ای از کمدی نداشت و چهره‌ی بازیگر معیار اتتخابم بود. به هنر بازیگری انصاری و عطاران ایمان داشتم (و دارم)، حقیقی را بدون بازی خود جنس می‌دانستم و طبعاً در مورد قاسم‌خانی حساب جداگانه‌ای می‌شد باز کرد و می‌شد با اطمینان گفت شرایطش برای حضور در این نقش ایده‌آل است. تهیه‌کننده انصاری را مناسب نقش نمی‌دانست. رضا عطاران را روزی در دفتر مجله فیلم دیدم و نسخه‌ای از فیلم‌نامه را به او دادم و او هم بعد از پی‌گیری چند روز بعد من گفت خوانده و با نقش حال نکرده اما تابلو بود نخوانده. بعدش بالافاصله اضافه کرد که بعد از دهلیز ترجیح می‌دهد مدتی از نقش جدی دور باشد. طرف مانی حقیقی که اصلا نمی‌توانستم بروم چون کدورتی جدی میان ما هست و خود او تمایلی به برطرف شدنش ندارد و می‌دانستم نمی‌تواند مقوله‌ی کار را از حس شخصی‌اش تفکیک کند. همه چیز دست به دست هم داد تا بروم سراغ قاسم‌خانی که بهترین گزینه هم بود. دلیل تعلل‌ام شناخت دورادور روحیه‌ی او بود که هم گارد بسته‌ای دارد و هم تمایل چندانی به بازیگری ندارد. روند نزدیک شدن به او خیلی کند و طاقت‌فرسا بود و کل زمستان را در بر گرفت. نزدیک عید بود که موفق شدم با او جلسه‌ای بگذارم و در یک نشست چندساعته، بالاخره برای بازی در فیلم متقاعدش کردم. بهتر از این نمی‌شد: زوج قاسم‌خانی و رهنما در قالب شخصیت‌هایی تازه و دور از انتظار در یک درام تلخ و جدی که می‌توان آن را عاشقانه‌ی غم‌اندود میان‌سالی نامید. برای نقش‌های فرعی بابک کریمی، مهدی‌هاشمی‌و میلاد رحیمی‌(بازیگر فیلم شهرام مکری) و امیر زمردی (تهیه‌کننده‌ی تئاترهای بهاره رهنما) را در نظر گرفته بودیم. احسان سجادی‌حسینی دستیار و برنامه‌ریز بود، منصور حیدری فیلم‌بردار، فردین صاحب‌الزمانی تدوینگر و صداگذار، آیدین صلح‌جو آهنگ‌ساز و… و چیزی که تا حالا جایی نگفته‌ام: می‌خواستم مرتضی پاشایی در جایی از فیلمم حضور یابد و ترانه‌ی گل بیتا را بخواند. با او حرفی نزده بودم و او هم مرا ابداً نمی‌شناخت اما یقین داشتم که می‌توانم برای حضور در فیلم متقاعدش کنم؛ به دلیل حال‌‌وهوای خاصش. حالا یک سال از آن تاریخ می‌گذرد و ظاهراً رؤیای من برای ساختن آن فیلم بر باد رفته است؛ فقط ظاهراً.

اما تلخ‌ترین اتفاق آن فیلم ساخته نشدنش نیست بلکه به یک حس کاملاً فرعی و شخصی مربوط می‌شود.

بهار سال ۹۳ کمی‌پس از ارائه‌ی تقاضای پروانه ساخت، در جست‌وجوی بازیگران فرعی بودیم. یک روز تهیه‌کننده گقت چند ساعت پیش مرد جوانی از بندر انزلی به دفتر آمده بود و  رزومه‌اش را همراه آورده بود و در جست‌وجوی نقشی برای بازی بود. شماره‌اش را روی تکه کاغذی به من داد و گفت اگر نقشی داری که به او می‌خورد می‌توانی از او تست بگیری. بعد هم چند عکسی را که با موبایلش از او گرفته بود نشانم داد. آقایی سی‌وچند ساله بود با ریش و سبیل پرشت و نگاهی محزون. عکسش حس غم‌انگیزی برایم داشت. رزومه‌اش پربار بود. کلی کار تئاتر کرده بود و در جشنواره‌های معتبر داخلی جایزه هم گرفته بود. برای یکی از نقش‌های فرعی اما مهم فیلم مناسب به نظر می‌رسید؛ نقش یک راننده‌ی تاکسی که در یک بزنگاه مهم وارد قصه می‌شود. می‌خواستم فرصت تست را به او بدهم. همیشه دوست داشتم کسی فرصتی به من بدهد و حالا وقتش بود خودم این فرصت را به دیگری بدهم. با موبایلش تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. خیلی خوش‌حال شد. صدایش می‌لرزید. گفت الان نزدیک انزلی هستم ولی اگر لازم است همین حالا برمی‌گردم. گفتم عجله نکند چون به وقتش خبرش خواهم کرد. تکه کاغذ حاوی شماره تلفن را پاره و شماره‌ را در گوشی‌ام دخیره کردم. آن تست هیچ‌وقت انجام نشد چون خیلی زود متوجه شدم وارد یک بازی فرساینده شده‌ایم و قرار نیست به‌زودی پروانه‌ی ساخت بگیریم.

دو سه ماهی است کاملاً ناامید شده‌ام. چند بار به وزارت ارشاد رفتم و با احسانی و معاونش فرجی صحبت کردم. احسانی قول داد کارم انجام شود و فرجی گفت ‌پی‌گیری می‌‌کند که نکرد. با همایون اسعدیان و شهسواری و جمال شورجه (اعضای شورای پروانه ساخت) حرف زدم. اسعدیان و شهسواری بی‌حوصله و عجولانه (درست مثل تصوری که ازشان داشتم) جواب دادند اما شورجه محترمانه و با دقت گوش داد و گفت نگران نباش من خودم شخصاً پی‌گیر فیلمت خواهم بود. که البته این هم چیزی بیش از دل‌خوش‌کنک نباید بوده باشد. بعد از آن آخرین دیدار، دیگر بی‌خیال پی‌گیری شدم. تصمیم گرفتم چند ماه قضیه‌ی فیلم کذایی را به حال خود رها کنم. تهیه‌کننده هم با این‌که ناامید نیست اما دستش به جایی بند نیست. مطمئنم که قاسم‌خانی هم دیگر دل و دماغ بازی در فیلمم را ندارد.

یک ماه پیش افسرده و داغان و ناامید با گوشی موبایلم ور می‌رفتم. نامی‌برایم ناآشنا بود. کمی‌که فکر کردم یادم آمد همان جوان انزلی‌چی است. دروغ نمی‌گویم. کمی‌دستم لرزید اما گفتم لعنت بر این فیلم. و شماره را دیلیت کردم.

 همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم پریروز تهیه‌کننده خبر داد آن جوان انزلی‌چی در اثر سکته‌ی قلبی درگذشته است. خبرش را همسر جوانش به تهیه‌کننده داده بود. با خودم گفتم دیدی چه خفت‌بار شکست خوردی؟ همان زمان که ایمانت را از دست دادی و امیدت را بر باد دیدی و یک امکان هرچند کم‌رنگ را از یک انسان دیگر دریغ کردی در کشتن‌اش با قاتلان خون‌سرد هنرمندان جوان هم‌دست شدی. تو که خودت همیشه منتظر دست رفاقت و محبت ناشناخته‌ای بوده‌ای که بیاید و دستت را بگیرد و پیمودن راه را برایت اندکی آسان کند. تو که از کوتاه‌نظری و بددلی آن‌هایی که می‌توانستند یاری‌ات کنند اما خواستند تو را زمین بزنند زخم خورده‌ای. نگاه کن ابله! آخرین زخمت هنوز تازه است. نباید این‌قدر آسان ایمانت را می‌باختی. تو هم‌دست قاتلانی.

شما بگویید: چه کنم؟

می‌خواهم از شما خوانندگان این روزنوشت درباره‌ی یک موضوع مهم (البته برای این‌جانب) نظرخواهی کنم به‌خصوص شمایی که دوست‌دار سینما و فیلم‌بین هستید و سینمای ایران را هم دنبال می‌کنید.

از اول اردیبهشت امسال با همراهی آقای امیر سیدزاده تهیه‌کننده‌‌ی سینما تقاضای پروانه ساخت فیلمی‌را به سازمان سینمایی ارائه کردم. الان در ماه دی هستیم و هیچ خبری از پروانه ساخت نشده. می‌شد فیلمم را چند ماه قبل آماده کرده باشم و حالا یکی از فیلم‌های حاضر در جشنواره‌ی فجر باشد. اما پروانه را صادر نکردند. یکی دو هفته پیش معاون نظارت و ارزش‌یابی سازمان سینمایی آقای محمد احسانی بی‌سروصدا از سمتش استعفا داد و بنا بر حکم آقای سرافراز رییس فعلی صدا و سیما، رییس شبکه یک تلویزیون رسمی‌جمهوری اسلامی‌ایران شد.

دیروز اسامی‌فیلم‌اولی‌های امسال فجر منتشر شد (جالب است که آقای احسانی مستعفی خودش یکی از انتخاب‌کنندگان بوده. چرا واقعاً؟ این همه دخالت چه لزومی‌دارد؟) و نگاهی به خلاصه‌داستان فیلم‌ها که بیندازیم خیلی چیزها دست‌مان می‌آید. به نظر می‌رسد سیاست دولت تدبیر و امید حسابی جواب داده و قلع و قمع اساسی در فیلم‌سازی مملکت رخ داده است. نتیجه‌اش را در جشنواره‌ی فجر امسال خواهیم داد. شواهد، جشنواره‌‌ای بی‌خاصیت را نوید می‌دهند. پای این پیش‌داوری خواهم ایستاد و اگر اشتباه کردم صمیمانه عذر خواهم خواست.

نگاهی به اسامی‌فیلم‌های اولی که امسال پروانه ساخت گرفتند نشان می‌دهد که بسیاری از آن‌ها جلوی دوربین نرفتند و اساساً از اول هم چیزی جز تیری در تاریکی نبودند. فیلم‌ساز مشتاق، می‌خواسته اول پروانه بگیرد بعد برود سراغ فراهم کردن شرایط ساخت و واضح است که این راهکار عبثی در ساختار اقتصادی و اجتماعی ایران کنونی است. اما کسی مثل من که همه عوامل فیلمش (از بازیگر تا فیلم‌بردار و آهنگ‌ساز و تدوینگر و سرمایه‌گذار و…) معین و مشخص بود مثل بسیارانی پشت در بسته ماند تا سیاست‌های تدبیرآمیز و امیدآفرین محقق شود.

حدود یک ماه پیش نامه‌ای عبث خظاب به آقای احسانی نوشتم که در روزنامه «بانی‌فیلم» منتشر شد. البته نمی‌دانستم ایشان همان زمان رایزنی‌اش را کرده و چمدانش را بسته و قصد کوچیدن به تلویزیون دارد. تأکید کرده بودم که ما هیچ نیازی به کمک دولت برای ساخته شدن فیلم‌مان نداریم و پرسیده بودم: «اگر فردا فیلمی‌بدون مجوز بسازم و در جشنواره‌های بین‌المللی با توفیق روبه‌رو شوم خود شما اولین کسی نخواهید بود که چوب ملامت را بر سرم فرود خواهید آورد؟ این چه تدبیر و مدیریتی است که از یک جوان پرشور شیفته‌ی هنر، یک معترض ناخوش می‌سازد؟ تا کی باید برای ساختن یک فیلم صبر کنیم؟»

تأکید می‌کنم که بنده اساساً اعتقادی به گرفتن مجوز برای کار هنری ندارم و این را صرفاً تحمیل یک منش دیکتاتوری می‌دانم و بس. اگر هم دنبال مجوز هستم برای این است که روال امور برای دیده شدن یک فیلم در سطح وسیع در کشور جمهوری اسلامی‌ایران و بازگشت سرمایه در سینما این است که مجوز ساخت و نمایش بگیریم و هیچ ابلهی نمی‌آید برای فیلمی‌که قرار نیست پولش را برگرداند برای من تازه‌کار سرمایه‌گذاری کند. اما طبیعی‌ست که اگر کارد به استخوان برسد سینمای دیجیتال امکان وسیعی خارج از حیطه‌ی کنترلی دولت‌ها فراهم می‌کند و می‌شود بدون مجوز هم فیلم ساخت و چیزی خلاف قوانین و ارزش‌های ذاتی یا اجباری کشور متبوع به متن آن راه نداد. تنها نکته‌ی غیرقانونی‌اش می‌شود همان مجوز که یک ابراز کنترلی مؤثر برای سرخورده کردن جوان‌ها و کاستن از شمار مشتاقان فیلم‌سازی است و فقط در کشورهای عقب‌افتاده‌ای مثل ایران در سازوکاری به‌شدت ایدئولوژیک اعمال می‌شود. نه این‌که فیلم عاشقانه و بزدلانه‌ی من از نظر ایدئولوژی مسأله‌ای برای ممیزان محترم داشته باشد بلکه آن‌‌ها در مرحله‌ی پیش از خواندن فیلم‌نامه جلوی ورود را می‌گیرند و  روند را قطره‌چکانی و کشدار می‌کنند تا عده‌ای کلاً بی‌خیال فیلم‌سازی شوند و عده‌ای که وضع جیب‌شان خوب است از میهن‌شان فرار کنند و عده‌ای هم از فرط استیصال زیر بار موضوع‌های تحمیلی بروند و فیلمی‌بسازند که هیچ اعتقادی به قصه‌اش ندارند.

اصلا بحث کلی به‌کنار، همین امروز در سینماهای تهران زباله‌هایی روی پرده است به نام آن‌چه مردان درباره‌ی زنان نمی‌دانند، کالسکه و مستانه و… که تزخرف، جهالت و بی‌سلیقگی و فقدان هرگونه زیباشناسی در آن‌ها فوران می‌کند و فیلم‌های زباله‌تری هم در راه است. آیا نیت مسئولان امر، اشاعه‌ی چنین فیلم‌های بنجلی است؟

چرا به جوان‌ها امکان رقابت با این فیلم‌های مطلقاً بی‌ارزش و خرفت داده نمی‌شود؟ پایین بودن ظرفیت اکران فیلم‌ها در سینماهای ایران (که تحلیلگران ساده‌لوح و نادان بر طبلش می‌کوبند)، کم‌ترین دلیلی برای سلب امکان رقابت نمی‌تواند باشد. جوانی که می‌خواهد اولین فیلمش را بسازد باید از امکانی برابر با فیلم‌سازانی مثل آرش معیریان و قربان محمدپور و… (که زباله پشت زباله می‌سازند) برخوردار باشد مخصوصاًٌ اگر نخواهد از جیب دولت هزینه کند. ساده‌اش این است: نتیجه‌ی این رقابت باید به کیفیت فیلم‌ من و معیریان و محمدپور برگردد. کسانی مثل آرش معیریان یا قربان محمدپور و… به کدام پشتوانه این همه فیلم سخیف و بی‌ارزش ساخته‌اند؟ همه می‌دانند که فیلم‌های‌شان دیگر فروش خوبی هم ندارد.  و چرا هیچ‌کس نمی‌تواند به هیچ وجه جلودارشان باشد؟ آیا ترویج بلاهت و ابتذال در دستور امر است؟

مخلص کلام: نمی‌دانم در این شرایط چه کنم. راه بوروکراتیک و اداری چیزی جز اتلاف وقت بیش‌تر نیست. فکر می‌کنم در چنین بلبشویی به جای پی‌گیری امور از کانال مسدود اداری با آن آدم‌های عجول و بی‌حوصله، باید سراغ سفارش‌های فرادستانه رفت. پیشنهاد می‌کنید به چه کسی مراجعه کنم؟ آقای ایوبی؟ آقای جنتی؟ آقای روحانی؟ من که عقلم قد نمی‌دهد. این که نشد راه فیلم ساختن. فیلم ساختن که این همه زجر نمی‌خواهد. در آن نامه به جناب احسانی مستعفی نوشتم: «اجازه بدهید فیلم‌مان را بر اساس فیلم‌نامه‌هایی که به تأیید نخبگان خودتان می‌رسانیم بسازیم و اگر بد بود اتوماتیک‌وار کنار خواهیم رفت. این تقاضای زیادی است؟»

واقعا این تقاضای زیادی است؟ شما دور از مطایبه و شیطنت (که ذاتی ما ایرانی‌هاست)، پیشنهادی دارید که بشود به این زخم زد؟

آخر پاییز ۹۳

این پاییز احتمالا نخستین پاییزی بود که در آن هیچ شعری نسرودم (منظورم از روزی است که مرتکب شعر شدم نه از روز تولد) و حالا در آستانه‌ی رسیدن زمستان جوجه‌هایم را می‌شمارم و البته نتیجه‌اش قابل عرض نیست!

چند وقت پیش با قصد خیری مشغول مرتب کردن شعرهایم بودم و متوجه شدم که پاییز بیش‌ترین بسامد را در شعرها دارد. شاید روزگاران قدیم پاییز طور دیگری بوده اما حالا راستش مالی نیست. شاید در آینده دوباره پاییز طور دیگری بشود. کسی از فردا خبر ندارد.

در هر حال، زمستان امسال هم برای من شکل زمستان‌ سال‌های اخیر نیست. هر سال در این روزها آماده‌ی جشنواره می‌شدم اما امسال یقین دارم که برای تماشای هیچ فیلمی‌به جشنواره نخواهم رفت چون کارهای مهم‌تری برای انجام دادن دارم و وقتی برای وقت‌کشی ندارم. آدمیزاد در پیچ و خم کوچه‌های زندگی خودش خبر ندارد چه چیزی سر پیچ بعدی در کمینش نشسته. سال قبل همین موقع در چه مختصاتی از هستی بودم و حالا کجا؟ و سال بعد کجا خواهم بود. و اصلاً‌ خواهم بود؟

آخر پاییز برای من ایرانی، یک هنگامه است. یک نقطه‌ی نشان‌گذار در طول سال است چون من شب یلدا را نه به دلیل طول حماقت بار سیاهی‌اش بلکه به دلیل محتوای شاعرانه و گردهم‌آیی صمیمانه‌اش دوست می‌دارم. و جشن دقیقاً همان چیزی است که در این هوای مصیبت‌بار کم داریم و غالباً به هر ترفندی از ما دریغ می‌کنند.

آخر پاییز است و مهم نیست که جوجه‌ای برای شمردن در کار نیست. من یکی که ترجیح می‌دهم به جای جوجه‌های رقت‌انگیز، دانه‌های انار را بشمرم و به جای پی بردن به حکمت پروردگار در برداشتی رحمان‌دوستانه (!) و گزافه‌های پیامدداری از این دست، سعی می‌کنم با اندکی گلپر و نمک نوش جان‌شان کنم و به زمستان خوش‌آمد بگویم. خوش آمدی زمستان! اگر این را نگویم چه غلطی بکنم!؟

چپ‌ اندر قیچی: صدای ما را بشنوید

چند هفته قبل نادر فتوره‌چی (یک اسم ناآشنا برای عموم که به طرز هنرمندانه‌ای آن‌قدر خاص و غریب است که سر زبان‌ها بچرخد) بی‌رحمانه به بهاره رهنما تاخت و حالا یوسف اباذری (یک اسم ناآشنای دیگر برای عموم) خود «عموم» را بابت توجه‌شان به مرتضی پاشایی خطاب قرار داده است. به نظر می‌رسد اقلیت موسوم به روشنفکران چپ جان دوباره‌ای گرفته و توانسته با تکیه بر عطش و هیجان موجود در شبکه‌های اجتماعی، صدایش را به گوش اکثریت برساند. این دستاورد گران‌بهایی برای چپ‌های مدرن ایرانی است که صدای‌شان غالباً خریداری ندارد (و مهم‌ترین دلیل عصبانیت و کم‌حوصلگی‌شان هم همین است). ویژگی بسیار مهم جریان اخیر، این است که از درون ایران شکل گرفته و ابزار کارآمدش برای پیام‌رسانی یکی از مهم‌ترین دستاوردهای سرمایه‌داری یعنی شبکه‌های اجتماعی است؛ ابزاری که حتما چپ‌های نازنین هم تردیدی ندارند که زیر کنترل شدید و دقیق سرویس‌های جاسوسی «امپریالیسم» آمریکا قرار دارد. هم‌نشینی اسلاوی ژیژک (راهبر معاصر چپ‌های مدرن) با جولیان آسانژ (راهبر ویکی‌لیکس) در برنامه‌ی TED در همین راستا قابل تفسیر است. خود این وضعیت تناقض‌آلود، به شکلی بی‌رحمانه جداافتادگی اقلیت چپ را پررنگ و آن‌ها را شایسته‌ی دل‌سوزی راستین می‌کند.

چپ بودن محصول یک خواست آگاهانه نیست. ما بدون این‌که بخواهیم گاهی چپ می‌شویم. ما اساساً در یک اتمسفر متمایل به چپ زندگی می‌کنیم و مذهب غالب پیرامون‌مان، قرابت‌های انکارناپذیری با بعضی از انگاره‌های چپ دارد. حضور پررنگ گرایش ضدامپریالیستی، دوستی ناگزیر با چپ‌های کره‌ی زمین، نفی بنیان سرمایه‌داری بر اساس آموزه‌های مذهبی، و استقرار گفتمان عدالت به جای آزادی نشانه‌های قاطع و معنادار چپ‌زدگی سرشتی ما هستند. نگارنده‌ی این سطور هم گاهی با پدیده‌ها چپ افتاده است از جمله در مضحکه‌ی نسبتاً اخیر «چالش سطل یخ». و پیش از آن هم نمونه‌های دیگری سراغ دارد.

اما صدای چپ مدرن درون ایران ویژگی‌های تأمل‌برانگیزی دارد: این صدا نسبتش را با قدرت تعیین نمی‌کند و به هر دلیلی (از جمله عافیت‌طلبی) خشم و نفرتش را به جای قدرت، به دامن «عموم» فرامی‌فکند. اکثریت به دلیل کم‌دانی سرشتی‌اش و استعداد بسیار زیادش برای فریب‌ خوردن، محمل مناسبی برای تعین و طرد متعاقب پوپولیسم است. استدلال بنیادین از این قرار است: اکثریت هم‌دست یا دست‌آموز یا فریب‌خورده‌ی قدرت است و از این رو در خطاب‌ها، بدیلی کارآمد برای قدرت است. چپ خشمگین است و بسیار پیش می‌آید که از آکادمیزه کردن این خشم ناتوان می‌ماند. از این رو، ادبیاتش به‌سرعت رنگی از تحقیر خودکامانه می‌گیرد. چپ با صدای بلند اعلام می‌کند که به شکل پیش‌فرض در موضع برحق نشسته و در این باره گفت‌وگویی را برنمی‌تابد.

چپ از پتانسیل بالای اکثریت برای شکل دادن به فضای تنفس در غلبه‌ی خفقان غافل است یا دست‌بالا در این باب دست به تجاهل‌العارف می‌‌زند. از این رو، در تحلیل چرایی حضور انبوه مشایعت‌کنندگان یک خواننده‌ی پاپ (یا حتی یک جنبش اعتراضی) در محدوده‌ی صفر و یک باقی می‌ماند. یا همه‌ی آن توده‌ها با «بصیرت»ی روشن‌اندیشانه گرد هم می‌آیند یا همه چیزی جز گوسفند نیستند. البته نباید غافل بود که چپ از واقعیت پدیده‌ی «فرهنگ پاپ» گریزان است و نمی‌تواند آن را به عنوان برآمدی از «چندآوایی» به رسمیت بشناسد چون اساساً چپ هم‌سو با بنیادگرایی، به «چندآوایی» باور ندارد و آن را شعاری چندش‌آور و تمهید پوپولیستی لیبرالیسم می‌داند. چپ به دلیل سرشت کسالت‌بارش (که در تضاد با سرشت تنوع‌طلب انسان است) و به‌رغم عطش دیوانه‌وارش، توانایی هم‌گرا کردن توده‌ها را نداشته و تجربه‌های تاریخی‌اش در این زمینه سرآخر با شکست‌های ویران‌کننده‌ای همراه بوده است اما اگر همین هم‌گراسازی محصولی از لیبرالیسم باشد چپ به‌شدت به مخالف با آن برمی‌خیزد. خبر ناگوار برای چپ این است که لیبرالیزم با ظهور شبکه‌های اجتماعی و نشت اطلاعات به آنتی‌تز اساسی تمامیت‌خواهی سرمایه‌داری بدل شده و مفاهیم مهمی‌مثل تمرکززدایی و اقتدارستیزی از دل سرمایه‌داری راه کمال را می‌جویند. به این ترتیب، چپ ملک طلق خود را ازدست‌رفته می‌بیند و برگ‌هایش را در دست دیگری.

قهرمان شمردن کسی که دیگری را چه‌بسا در یک نقد «روشنگرانه» بی هیچ ملاحظه‌ای از باب ظاهرش به تمسخر می‌گیرد (کاری که فتوره‌چی کرد) احتمالا کار آسانی باید باشد و خیلی‌ها هم به آسانی همین کار را می‌کنند. اما دقیقاً در همین بزنگاه است که چپ می‌تواند دست به یک بازنگری جانانه در وضعیت خودش بزند و نقاط پاتولوژیک خودش را زیر ذره‌بین ببرد. خشم انتحاری، به عنوان یک مفهوم انتزاعی، دست‌کم در جوامع کنونی بیش‌تر به شوخی می‌ماند و دست‌کم چپ‌‌های آکادمیک قهرمانان این عرصه نیستند. عریان‌گویی به پی‌روی از اسلوب کودکی که فریاد می‌زند «پادشاه برهنه است» نیازمند شناخت دقیق روان‌کاوی کودک است. دو برداشت کاملاً متضاد در کار است که در یکی ویژگی بارز کودک مزبور، «شجاعت» است و در دیگری «حماقت». شک نداریم که هیچ کودکی به دلیل شجاعت دست در آتش نمی‌برد بلکه عدم شناخت سرشت بی‌تعارف آتش، دلیل دست‌اندازی‌اش است. عریان‌‌گویی در بستر یک جامعه‌‌ی مدنی بدون تن دادن به پیامدهای آن چنان‌چه مثل مورد چپ‌های مدرن ایران گزینشی، تکانشی و عافیت‌طلبانه باشد (سوژه چنان به‌دقت انتخاب می‌شود که سوخت‌وسوزش ناچیز باشد) بیش‌تر به منفعت‌طلبی می‌ماند. هجوم بی‌رحمانه به یک انسان یا گروهی از انسان‌ها و گیر انداختن آن‌ها در گوشه‌ی رینگ، و دست‌اندازی به حریم امن فانتزی آن‌ها برای زمین‌گیر کردن‌شان اگر هم جواب بدهد (که دست‌کم در مورد توده‌ها به دلیل هم‌پوشانی موفقیت‌آمیزشان کارآیی چندانی ندارد) ضداخلاقی‌ترین شیوه برای پیش‌روی است. بگذارید عریان‌ترش کنیم: اگر به زنی بگوییم که تو زشت و بدقواره‌ای (و او واقعا زشت و بدقواره باشد) احتمالاً در یک لحظه با فوران یک احساس قهرمانانه همراه می‌شویم و شاید با پاسخی جز سکوت روبه‌رو نشویم اما سوژه‌ی مورد خطاب‌مان را در یک دوراهی قرار داده‌ایم: هیستری یا انکار. و او به هرکدام از این راه‌ها پا بگذارد حاصلی جز آسیب (به خود یا دیگری) نخواهد داشت. خوب است بدانیم چه زمانی و به چه دلیلی به نقطه‌ای می‌رسیم که به شخصی‌ترین سرمایه معنوی یک انسان دست‌اندازی می‌کنیم و اخلاق (به اومانیستی‌ترین معنایش) را لگدمال. به دلیل توفق‌مان در پیش‌برد بحث است یا به دلیل کم‌حوصلگی و شتاب‌زدگی؟ و قرار است از دل روشنفکری‌مان چه دستاوردی داشته باشیم؟ قرار است مثلاً بحث‌مان با یک خداباور را تا کجا پیش ببریم؟ تا جایی که او را در یک خلأ تروماتیک رها کنیم و پنجره‌ی جنون را به روی او بگشاییم؟ و اساساً حد و مرز ما در روشنگری کجاست؟ و خود «انسان» و ارزش ذاتی‌اش، در کجای روشن‌اندیشی ما قرار دارد؟ و آیا خودمان تحمل قرار گرفتن در جایگاه چنان سوژه‌ای را داریم؟ و سرانجام عریان‌گویی (اگر حقانیتی در آن گفته‌ی عریان باشد) قرار است راه به ویرانی سوژه ببرد یا پیشنهادی است برای بهتر بودن؟

چپ عافیت‌طلب و گزیده‌کار ایران، با خشم و بی‌حوصلگی و با ادبیاتی تمامیت‌خواهانه و دیکتاتورمآبانه حکم صادر می‌کند و نشانه‌های ناراحت‌کننده‌ای از زوال خود را به رخ می‌کشد (لازم است تأکید کنم که چپ‌ها را دوست دارم؟)؛ آن هم در شرایطی که به لطف ابزارهای سرمایه‌داری فرصتی ناب برای شنیده شدن توسط «توده‌ها» پیدا کرده اما… .

 

آدم‌برفی‌های عتیقه

مدت‌هاست آدم‌برفی‌ها خاک می‌خورد و شگفتا که ابداً شما رفقای چندین‌ساله را هم نمی‌جنباند. به قول قدما: چه شده‌ست مر شما را؟ دقیقا دنبال چه چیزی برای نوشتن هستید که در سایت نجیب و وزین آدم‌برفی‌ها نمی‌جویید؟ داف؟ پول؟ عشق‌تان به نوشتن هوسی زودگذر بود و بس؟ و چرا ارزش یک حرکت جمع‌وجور فرهنگی در کشوری جهان‌سومی‌را فی‌نفسه درک نمی‌کنید؟ کدام آسان‌خواهی شما را از استمرار چنین کار آسان و دل‌پذیری بازمی‌دارد؟ می‌دانید که چه‌قدر دل‌سردکننده‌اید؟ لطفا فکر نکنید منظورم هر کسی هست جز شخص شما. و چه حرف‌ها که می‌خواهم نثارتان کنم و صرفا به دلیل حضور غریبه و نامحرم بی‌خیالش می‌شوم.

حالا همین پست کوتاه فراخوانی مجدد است برای قدما و تازه‌ها برای نوشتن در آدم‌برفی‌ها در حوزه‌های مختلف فرهنگی؛ کسانی که نوشتن هزار یا دو هزار کلمه در ماه برای‌شان آسان‌تر از نفس کشیدن است بی هیچ طمعی برای مال و مخ‌زنی.

آدم‌برفی‌ها هم‌چنین به یک مترجم برای ترجمه‌ی متن‌های سینمایی نسبتاً آسان و کوتاه و جذاب نیاز دارد.

اگر کسی پایه‌ی کار است اعلام کند. فدمش مبارک. اگر نه که آدم‌برفی‌ها تابلوی تحقیر تمام همکاران و نویسندگان خوش‌غیرتش باقی خواهد ماند.

خواب مرگ

دیشب خواب‌‌ دیدم. این چیز عجیبی نیست. هر شب خواب می‌بینم. دیده‌ام بعضی‌ها را که می‌گویند خواب نمی‌بینند. شاید می‌بینند و همیشه وقتی بیدار می‌شوند که خواب‌شان یادشان نمی‌آید. شاید هم واقعا نمی‌بینند. نمی‌توانم با قاطعیت بگویم خوش به حال‌شان، هرچند به گمانم بیش‌تر خوش به حال‌شان است تا بد به حال‌شان.

دیشب خواب دیدم. معمولاً هر شب چند خواب مجزا می‌بینم که نمی‌دانم هرکدام‌شان کجا قطع می‌شوند و کدام صحنه مربوط به کدام‌یک از قصه‌های جداگانه است. صبح با صدای ناله‌ی خودم از خواب بیدار شدم. داشتم خواب می‌دیدم با پزشکی دیگر و احتمالاً یک پرستار بالای سر مریضی در اتاق عمل هستیم. شاید هم اتاق عمل نبود ولی از پارچه‌ی سبزی که کل صورت و بدن بیمار را پوشانده بود و فقط بخشی از میانه‌ی شکمش پیدا بود حدس زدم در اتاق عمل هستیم. چند تکه غذا را با پنس جراحی توی حفره‌ی شکم بیمار گذاشتیم. روده‌هایش پیدا بود. گوشت گذاشتیم و تکه‌ای از کنسرو آناناس و… تکه‌های غذا یکی‌یکی بالا کشیده می‌شدند و دکتر روبه‌رویم می‌گفت دارد می‌خوردشان. ناگهان صدای خرخر آمد و صدای تو کشیده شدن نفس. رو به دکتر کردم و گفتم: gasping و او گفت: بله. تمام کرد. ناگهان سر از راهروی خالی بیمارستان درآوردم. از پهلو تکیه دادم به دیوار و زدم زیر گریه. با صدای ناله‌ی خودم از خواب بیدار شدم.

پیش‌تر از این فقط صحنه‌ای از خواب طولانی‌ام را به یاد دارم: مادربزرگ پدری‌ام با همان ژاکت پشمی‌و روسری گل‌گلی‌اش سرش را به من نزدیک کرد و صورتم را بوسید و در گوشم چیزی گفت. «ننه» هفده سال است که مرده. یادم نیست چه زمزمه کرد. لیلا می‌گوید تماسی چنین نزدیک با مرده در خواب، تعبیر خوبی ندارد.

این دو صحنه را که کنار هم می‌گذارم از خودم می‌پرسم چرا برای مرگ کسی که نمی‌شناختمش ماتم گرفته بودم. آیا صحنه‌ی آخر خوابم بدیل ناخودآگاهانه‌ی مرگ خودم نبود؟

در بخش قلب، مریضی داشتیم شانزده هفده ساله. مبتلا به تالاسمی. آهن اضافه‌ی خونش در قلبش رسوب کرده بود و قلب را تقریباً از کار انداخته بود. هر صبح که با استادمان به ویزیت بیماران می‌رفتیم دکتر دست به ترکیب داروی تجویزی او نمی‌زد. پرسیدم چرا دوز دارو را تغییر نمی‌دهید؟ وضعیتش اصلا خوب نیست. و دکتر  می‌گفت نباید دستکاری‌اش کرد. نباید زجرش داد. چند شب بعد کشیک بودم. بنا به عادت برای کشیدن سیگار از ساختمان بیمارستان زده بودم بیرون. برگشتنی، از جلوی اتاق‌ها که رد می‌شدم به قصد کنجکاوی نگاهی به‌شان می‌انداختم. ناگهان دیدم آن جوان مبتلا به تالاسمی، در حال احتضار است. می‌شد فقط چند ثانیه‌ی ناقابل دیرتر به در اتاقش برسم و یا سرم را نچرخانم تا این صحنه‌ی زجرآور، این مردن در عین غربت و سکوت را نبینم. باید اعلام کد می‌کردم (یعنی پرستاران و رزیدنت را برای احیا فرامی‌خواندم). گاهی زمان کش می‌آید: این نگون‌بخت با این صورت ناجور موش خرمایی، با کلیه‌ و کبدی تمام‌شده و قلبی که دیگر زوری برای زدن ندارد، چند دقیقه دیگر می‌تواند زنده بماند؟ که باز برگردد به حوالی زندگی و یک بار دیگر از مردن بترسد. آیا همین چند لحظه پیش او از چنگال زشت مرگ به خود نلرزیده است؟ پیش خودش نگفته دیگر تمام شد، دارم راحت می‌شوم؟ آیا صدای محیط برایش گنگ و گنگ‌تر و ضعیف و ضعیف‌تر نشده؟ شوک بدهیم تا صداها برگردند و دوباره برای چند دقیقه برگردد و با حیرت به ما نگاه کند و لب از لب نتواند باز کند و باز منتظر مرگ باشد؟ و آیا همه‌ی این‌ها تفسیر حقیر من از مرگ نیست؟ تردیدی ندارم که از مرگ می‌ترسم آن هم وقتی به هیچ‌کدام از رؤیاهایم نرسیده‌ام. در سرزمینی بی‌مهر. با مردمی‌بی‌عطوفت. و خواب دقیقاً دست می‌گذارد روی همین حس هولناک تمام شدن، پیش از آن‌که دستت به رؤیایت برسد. حس افسوسی که گویا در صورت فقدان روح هم آدمیزاد را عذاب می‌دهد. و بدتر این‌که چه آسان می‌شد مسیر سرنوشت آنی نباشد که بود. با یکی دو حرکت کوچک. کمی‌به راست، کمی‌به چپ. و چه‌قدر نانوشته و ناکرده دارم من. از آهنگ‌هایی که ضبط‌شان نکرده‌ام تا شعرهایی که چاپ‌شان نکرده‌ام و فیلم‌هایی که نساخته‌ام. و داستان‌هایی که ننوشته‌ام. نه مادربزرگ! من هنوز آماده نیستم.

مثل فیلم‌ها بود: با اندوه نگاهش کردم. یکی دو نفس سطحی را تو داد. با زجر خرخر کرد و تمام.

اما زندگی مثل فیلم‌ها نیست. با دستپاچگی دویدم توی اتاق و مشتی به سینه‌اش زدم و شروع به ماساژ دادن کردم و به جای به صدا درآوردن زنگ، با فریاد پرستار را صدا زدم. اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار می‌گرفتم. همیشه پیش نمی‌آید. ده پانزده ثانیه نشد که چند پزشک و پرستار بالای سرش بودند. رزیدنت‌ گفت: تمام کرده. شوک نمی‌خواهد. و از من پرسید وقتی دیدیش در چه وضعیتی بود؟ گفتم: gasping.

سیب: من از خودم دورم

یکی از دلخوشی‌هایم این بود که سیب را با پوست بخورم که هم برای دندان‌هایم مفید باشد و هم برای سلامتی معده و روده و پیش‌گیری از مخاطرات آن‌ها. اما به‌تازگی از قول وزیر بهداشت خواندم که توصیه کرده‌اند سیب‌ موجود در بازار ایران را با پوست نخوریم چون حاوی مواد مضر است.

من در میان سیب‌ها سیب زرد را از همه دوست‌تر دارم. ترد است و در عین حال خیلی سفت نیست. مثل سیب قرمز پوک نیست و برخلاف سیب قرمز می‌شود پوستش را جوید و قورت داد. سیب قرمز را که بجوی آخرش تفاله‌ای در دهان می‌ماند.

سیب قرمز مظهر گناه است. مظهر شهوت هم هست. در حسن کچل (علی حاتمی) به شکل بلاهت‌باری این موضوع به تصویر کشیده شده است. حسن و چل‌گیس در حجله نشسته‌اند و یک گاز حسن می‌زند و یک گاز چل‌گیس. جا دارد یادی هم بکنیم از سرکار خانم کتایون. به‌راستی زیبا بودند و کاش این سال‌ها در کهن‌سالی بازی نمی‌کردند تا خاطره خوش قدیم را بر باد بدهند. اما این هم خیلی خودخواهانه است. اصلا بی‌خیال. یادش به‌خیر.

سیب سبز حکایت دیگری است. اگر از نوع مارکدارش باشد تردید ندارم که مسموم به انواع سموم برای زودتر رسیده شدن است. در شمال ایران، چیزی به نام سیب ترش داریم (که آن هم سبز است). آشکارا ترش و در واقع ملس است و طبعاً ویتامین ث آن (چرا ث؟) بالاتر از سیب‌های عادی است. سیب ترش را با آرامش خاطر می‌توان خورد چون محصول باغ‌های محلی است و برای رسیدن دپو و گازخور نشده. اما باید مراعات معده را هم کرد. ترشی زیاد برای معده خوب نیست.

شاید سیب برای کسانی کیفیت نمادین داشته باشد. مثلا به یادشان بیاورد که مادربزرگ فرضی‌شان با خوردن آن پدر صاحب‌بچه را درآورده و آقای آدم را سرشکسته رهسپار سیاره‌ای موسوم به زمین کرده. اما بنده ترجیح می‌دهم به جای دل دادن به این قصه‌های فضایی، سیب را برای تمام خواصش بخورم نه حتی برای مزه‌اش که لااقل برای من چندان خوشایند نیست. گاهی چیزهایی را می‌خوریم که دوست‌شان نداریم. و اغلب، چیزهایی را که دوست‌شان داریم نمی‌خوریم.

انگلیس‌های مکار می‌گویند: An apple a day keeps the doctor away

لذا بنده برای این‌که از خودم دور باشم روزی یک سیب می‌خورم و چون وزیر بهداشت را سر سوزنی قبول ندارم هم‌چنان تا زنده‌ام سیب‌ را با پوست خواهم خورد. بگذریم از این‌که پوست کندنش را هم بلد نیستم و آن هم برای خودش هنری است زیبنده‌ی دست‌های زیبای بانوان هنرمند و کدبانو نه اسکلی مثل من با این انگشت‌های چاق بلاتکلیف.

داربی ۷۹: با صداقت بنگر!

پس از چهار داربی بدون گل و بازی‌های کسالت‌بار، این بار نیمه‌ی دوم بازی پرسپولیس و استقلال سرشار از هیجان بود و خوش‌بختانه قرمزها برنده شدند و البته آبی‌ها بازنده!!! بلافاصله موج تازه‌ای از کرکری خواندن‌های اینترنتی بالا گرفت و پرسپولیسی‌ها حق آبی‌ها را کف دست‌شان گذاشتند و در واقع مقابله به مثل کردند و لنگ کذایی را لوله و… . طبع طناز ایرانی‌ها باز هم به جوشش افتاد و ده‌ها تصویر و قطعه‌ی طنزآلود در شبکه‌ها و ابزارهای ارتباطی دست به دست گشت؛ از جمله این یکی:

روزی شیخ با مریدان استقلال و پرسپولیس در صحرا نشسته بودند. ناگهان بادی وزید و همه‌ی پرسپولیسی‌ها را با خود برد… استقلالی‌ها با غرور از شیخ پرسیدند: یعنی ما قوی‌تریم؟ شیخ خندید و گفت: نه شما سوراخید باد از شما رد می‌شود! استقلالی‌ها خشتک‌ها دریدند و نعره‌کنان سر به بیابان نهادند… .

یا این قطعه شعر موجز و مؤثر:

ما سرخ‌ترین حادثه‌ی فوتبالیم
این سرخی افراشته را می‌بالیم
تاریخ! میان دفترت ثبت بکن
ما ده نفره سرور استقلالیم

چهره‌های به‌اصطلاح هنری هم که هواداران خاص خودشان را دارند، در این راستا به کرکری پرداختند. البته اغلب استقلالی‌ها جیک نمی‌زدند و دور، دور پرسپولیسی‌ها بود. از جمله مهراب قاسم‌خانی در اینستاگرام تکه‌ای درشت نثار استقلالی‌ها کرد و متقابلا فحش‌های ناموسی آبدار به سمتش سرازیر شد. او هم تهدید به بلاک کردن هواداران فحاش کرد. بعد از بازی چند سایت‌ معتبر از قول محسن بنگر نوشتند که او هیچ رفاقتی با آرش برهانی ندارد. البته در جریان بازی هم معلوم بود که بنگر با چه نفرتی به برهانی می‌نگرد! این صداقت بنگر (که احتمالا بعدا توسط خیرخواهان ماله‌کشی خواهد شد) به‌راستی شایسته‌ی تقدیر است.

همه‌ی این‌ها را  کنار هم بگذاریم.

راستش بازی دو تیم به هر دلیلی، ربطی به رقابت سالم و رفاقت و این حرف‌های قشنگ ندارد. بگذریم که دیگر این حرف‌ها خریداری هم ندارد. هر تیمی‌زورش برسد تیم مقابل را با چنگ و دندان کله‌پا می‌کند و جز این هم رسمش نیست. اعتراف می‌کنم  که خود من هم فراتر از یک کرکری معمول، از استقلال خوشم نمی‌آید. در هر حالی که باشم از موفقیتش ناخرسند و از شکستش غرق شادی می‌شوم.

این پیروزی دل‌نشین و ارزش‌مند را به همه‌ی پرسپولیسی‌های نازنین، تبریک می‌‌گویم و علو درجات را برای سرخ‌پوشان خواستارم. لکن به استقلالی‌ها حتی تسلیت هم نمی‌گویم چون اصلا اهمیتی ندارند.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

رضا کاظمی

مرتضی پاشایی: عاشقانه‌خوان

Morteza

چند ماه پیش پسر داریوش ارجمند که خوانندگی هم می‌کند، مهمان یک برنامه تلویزیونی بود. بعد از چند دقیقه خود جناب استاد هم روی خط تلفن آمد و درباره‌ی وضعیت موسیقی پاپ ایران سخن گفت از جمله در تکریم صدای کلفت پسرش گفت متاسفانه موسیقی پاپ ایران پر شده از صداهای مردانی که مثل زنان می‌خوانند و تحلیلش این بود که به دلیل ممنوعیت صدای زن در ایران کنونی، مردان نازک‌صدا به نوعی جای خالی زنان را در موسیقی پاپ پر کرده‌اند.

مرتضی پاشایی بی‌تردید یکی از موفق‌ترین و نازک‌صداترین خوانندگان پاپ ایران بود. برای کسانی که موسیقی پاپ (به‌خصوص موسیقی سال‌های اخیر با انبوه خوانندگانی که هر روز بر شمارشان افزوده می‌شود) را تاب نمی‌آورند و جدی تلقی نمی‌کنند احتمالا خواننده‌ای مثل پاشایی جیزی جز جوانکی معلوم‌الحال مانند بسیاری از جوان‌های ول‌معطل دیگر نمی‌تواند باشد. اما اگر در محدوده‌ی موثر موسیقی پاپ، پی‌گیر و جدی باشیم پاشایی خواننده‌ای خوب‌حال و آهنگ‌سازی توانا و نوآور بود. نقطه‌ضعف اساسی آهنگ‌های اولیه‌اش مثل اغلب آهنگ‌های پاپ، سستی کلام در متن ترانه‌ها بود. حتی ترانه‌ی بسیار دل‌نشینی مثل «جاده‌ی یک‌طرفه» با تنظیم بدیع و ریتم گوش‌نوازش، متن چندان مستحکمی‌نداشت. اما واقعیت این بود که بدجور به دل می‌نشست و برای جوان‌های این روزگار، کاملا آشنا و زیست‌‌شده بود. اصلا جادوی کار پاشایی در ریتم و تنظیم کارهایش بود و صدایی که از فرط نازکی هر آن احتمال شکستنش می‌‌رفت اما در هیچ اوجی به سکته نمی‌افتاد و هم‌چنان روی نت بود و شنیدنی. و البته سهم چشم‌گیر احساس را نباید ناشنیده گرفت؛ احساسی به‌شدت خام و نابالغ که از قضا به همین دلیل به رنگ و ننگ عقل آلوده نشده بود.

پاشایی را مقلد یک خواننده‌ی دیگر دانستند اما دقیقا پس از صدور همان اتهام نه چندان بیراه، مقایسه‌ی کارهای او و آن خواننده‌ی عزیز نشان از سیر صعودی پاشایی و نزول توجیه‌ناپذیر آن دیگری داشت. پاشایی برگ‌هایش را یکی پس از دیگری رو کرد و خیلی زود خواننده‌ی محبوب ترانه‌های عاشقانه‌ی جوان‌ها شد. خوبی‌اش هم این بود که ادعای شعور و تعهد اجتماعی به ترانه‌های او راه نداشت و او بی‌وقفه وقف عاشقانه خواندن بود؛ درست با سطحی‌ترین درک از عشق که به گمان من اصیل‌ترین و راست‌گو‌ترین است.

پاشایی به معنای واقعی کلمه جوان‌مرگ شد در حالی که در محدوده‌ی پاپ ایرانی، در اوج تسلط و شهرت و محبوبیت بود و بی‌تعارف فاصله‌اش را با هم‌قطارانش زیاد کرده بود و ناخواسته نان بسیاری از آن‌ها را آجر. گمان نمی‌کنم مرگ او به ضرر بسیاری از کسانی که از او عقب افتاده بودند بشود و برعکس، می‌تواند بخشی از مخاطبان‌ از دست‌رفته‌شان را به‌ناگزیر به آن‌ها برگرداند.

مرتضی پاشایی جوان‌مرگ شد و تاریخ هنر (به‌خصوص هنر عامه‌پسند) نشان می‌دهد که مرگی از این دست چه‌ نسبتی با محبوبیت و جاودانگی و رازناکی دارد. اما افسوس بزرگ من این است که دیگر ترانه‌ای از پاشایی نخواهم شنید و روزگار بلوغ و جهان‌دیدگی صاحب آن صدا را هرگز تجربه نخواهم کرد. اما مهم نیست. برای من پاشایی همان خواننده‌ی دوست‌داشتنی خواهد ماند که عاشقانه‌های نوجوانانه‌اش دل چرکین و سنگی‌ام را می‌لرزاند و صورتم را خیس خیس خیس می‌کرد؛ همان صدای دل‌انگیزی که مجبورم می‌کرد نقاب روشنفکری را از صورت بردارم و حسی متروک و بایگانی‌شده را بازیافت کنم. و حالا هم مجابم می‌کند که بی‌خیال نقاب کذایی شوم و به پاس لحظه‌های خوب‌حالی که با صدای شکننده‌ی او داشته‌ام این چند خط را بنویسم و از ملامت جماعت روشنفکر باکم نباشد.

گفت تنها صداست که می‌ماند اما قبول کن شنیدن صدای مرده، حس بد غریبی دارد؛ دلالت سنگدلانه‌ای است بر حضور خون‌سرد و زشت مرگ در لحظه لحظه‌ی چیزی که اسمش زندگی‌ست؛ در روزگاری که مردانگی در نگاه تنگ انسان‌های رو به انقراض، مفهوم رقت‌‌انگیزی است که در سبیل و صدای کلفت و دل سنگ خلاصه می‌شود: «مرد که گریه نمی‌کنه…» .

ریحانه جباری: من اعتراف می‌کنم

هر بار می‌خواهم درباره‌ی یک رخداد بحران‌اندود بنویسم به شکل مرگ‌آوری خودم را سانسور می‌کنم و دلیلش هم چیزی نیست جز عدم امکان گفتن همه چیز. اما تلاش می‌کنم دست‌کم آن چیزی  که می‌توانم بنویسم دروغ نباشد.

اعدام خانم ریحانه جباری بهانه‌ی این چند سطر است. من خیلی دیر، تقریباً کمی‌پیش از اعدام او وسوسه شدم که در اینترنت درباره‌ی پرونده‌‌اش جست‌وجو کنم. من قاضی نیستم ولی گمان می‌کنم بتوانم بر اساس همه‌ی اطلاعاتی که از این پرونده به بیرون درز کرده و مصاحبه‌های دو طرف درگیر در قضیه، بدون تردید بگویم که خانم جباری مرتکب یک قتل شده بود حالا به هر دلیل. دوستانی که همه چیز را پیچیده‌تر می‌بینند و برای این پیچیده دیدن تقصیر چندانی هم ندارند، طبعاً کل قضیه را از بیخ و بن به شکلی دیگر رسم می‌کنند اما من فرض می‌کنم چنین قتلی رخ داده است.

اعتراف می‌کنم که خبر اعدام خانم جباری به‌شدت آزرده‌ام کرد نه چون با اعدام مخالفم (که بحثش این‌جا نیست) یا نه چون او را مستحق بخشایش می‌دانستم (که من همه‌ی خطاکاران را دست‌کم مستحق اندکی بخشایش می‌دانم) بلکه احساس می‌کنم هر یک از مردان هوسران جامعه (یکی مثل خودم) می‌تواند چه آسان با رو آوردن به چنان رابطه‌ای مقتول یک پرونده‌ی سیاه باشد و کار طرف دیگر هم به اعدام ختم شود.

اعتراف می‌کنم که در چنین حال‌وهوایی مستند کارت قرمز درباره‌ی دادگاه شهلا جاهد را دوباره دیدم و باز حالم به‌شدت بد شد. و باز هم هیچ چیز جز هوسرانی یک مرد را دلیل قاطع آن رخداد شوم ندیدم.

در دوران تحصیل چهار ماه در بخش روان‌پزشکی دوره‌ی کارآموزی و کارورزی گذراندم و به دلیل علاقه‌ی شخصی‌ام به این حوزه، بیش از حد معمول یک دانشجوی پزشکی و بیش از رفع یک وظیفه به اعماق روان انسان سرک کشیدم. همان‌جا بود که با دیدن موارد پرشماری از دختران یا زن‌هایی که گرفتار اختلالات خلقی بودند و چیزی جز عرضه کردن خود در سر نمی‌پروراندند، دریافتم که بسیاری از کسانی که به عنوان «داف» یا «بذار» یا «پا بده» یا هر عنوان کثیف دیگری که در اجتماع مردان چشم‌چران و هوس‌ران از آن‌ها یاد می‌شود، عمیقاً‌ گرفتار مشکلات جدی روانی هستند. دریافتم که زنی با روان سالم و زخم‌نخورده، هرگز خودش را به‌سادگی در اختیار مردان نمی‌گذارد و ذات زن‌های سالم (یعنی غالب زنان) گرایش محکم و عمیقی به یکه‌دوستی و اتکا به یک نفر (فقط یک نفر) برای بقا دارد و میزان انعطاف و سازش‌کاری زن برای ادامه دادن زندگی مشترک به‌رغم همه‌ی ناگواری‌ها و بی‌مهری‌ها به‌مراتب بیش‌تر از مردان است.

اما مهم این است که هیچ زن مختلی بدون وجود یک مرد هوسران سست‌بنیاد (یعنی یک مرد طبیعی)، مجال وسوسه‌افکنی و دام‌گذاری نخواهد داشت و طبعاً فاجعه‌ای در کار نخواهد بود. شاید بی‌رحمانه به نظر برسد اما اغلب مردان ذاتاً به یکه‌‌دوستی گرایش ندارند و ترجیح می‌دهند به هر لعبتی ناخنکی بزنند. بسیاری از آن‌ها در طول تاریخ قوانین جمع یا اجتماع‌شان را این‌گونه تدوین کرده‌اند تا خودشان و دیگران را فریب بدهند. اصلاً فلسفه‌ی وجودی حرمسرا برای قدر قدرتان چیزی جز این نیست. مرد اگر در موضع ضعف باشد (بی‌بهره از مال یا مقام) مال این حرف‌ها نیست. مشکل وقتی شروع می‌شود که شلوار دو تا می‌شود یا پشت مرد به چیزی گرم می‌شود مثلاً به عشق بی‌پیرایه و بی‌دریغ زن زندگی‌اش. به گمانم فقط و فقط اگر مردان دست از این چندگرایی ذاتی‌شان بشویند و اندکی رسم وفاداری از زن‌ها بیاموزند بسیاری از فجایع از کره‌ی نگون‌بخت زمین رخت برخواهد بست.

بله، در پرونده‌هایی از این دست، مهم‌ترین چیزی که مغفول می‌ماند نقش پررنگ یک مرد است که با هر توجیهی خیانت می‌کند و خودش و چند نفر دیگر را به سیاه‌‌روزی می‌کشاند. گمان نمی‌کنم شرعی بودن رابطه با یک دختر یا زن دیگر، منافاتی با اصل خیانت داشته باشد؛ خیانت در اعتماد؛ خیانت در عشق. و هر خیانتی بی‌تردید سرآخر به سیاه‌روزی خواهد انجامید. و مردان هوسران همیشه در یک‌قدمی‌فاجعه‌اند. کافی‌ست به فرجام همین پرونده‌ها نگاه کنیم و تن‌مان بلرزد. مرگ فقط برای همسایه نیست. مرگ در خواهد زد.