دردی که زندگی‌ست

در نوجوانی کانگ‌فو و کشتی کار می‌کردم، اوایل دوران دانشگاه هم به باشگاه بدن‌سازی می‌رفتم. حس خوب ورزش وقتی بود که نفسم بالا نمی‌آمد و عرقم توی چشم و دهانم می‌رفت و سینه‌ام پر خاک می‌شد و دنیا پیش چشمم سیاه. تنها می‌شدم در جمعیت و خودم را به خودم نزدیک‌تر احساس می‌کردم. اما یک تصادف وحشتناک و در رفتن لگن خاصره و جراحی و… کاری کرد که سال‌ها از هر ورزشی دور بمانم و بعد از ازدواج هم حسابی وزن اضافه کنم و سیگار هم که قربانش بروم نفسی باقی نگذاشت. رفته بودم برای یک فرسایش تدریجی و تنم از بی‌تحرکی به مردابی می‌مانست.

اصلا فکرش را نمی‌کردم یک دهه بعد دوباره تنم با ورزش آشنا شود. اما این انتخاب خودخواسته بالاخره افتاد. حالا چند ماه است هر جمعه با چند دوست به سالنی می‌رویم و والیبال بازی می‌کنیم؛ خیلی جدی و اساسی. من که قدم به آبشار زدن نمی‌رسد اما تعریف از خود نباشد توپ‌‌گیر و پاسور خوبی هستم. اصلا باورم نمی‌شود که بعد از این همه سال دوباره این تن فرتوت با من راه می‌آید و این پای جراحی‌شده کم نمی‌گذارد. درد روز بعد از بازی را عشق است که یادم می‌آورد هنوز زنده‌ام.  نویسنده‌ها آدم‌های هپروت‌اند. تن‌شان یادشان می‌رود. در ساحت فانتزی قدم می‌زنند. اما درد می‌ریند به هرچه فانتزی و زیروبم‌ زمین خدا را به آدم یاد می‌دهد.

ورزش در این مقطع زمانی که اصلا اوضاعم بر وفق مراد نیست و روحیه‌ام به دلیل درجا زدن در کارم بسیار خراب است، خیلی خوب به دادم می‌رسد. همه آن فریادهایی که را که باید بر سر نامردان روزگار بزنم، در سالن می‌زنم و حسابی خالی می‌شوم. تنم از من متشکر است که بعد از ده سال دوباره به حرکت انداخته‌امش، دستم که این سال‌ها خو گرفته بود به سیگار و صفحه‌کلید کامپیوتر با من رفیق‌تر شده. می‌‌گوید بیا بزنیم بر فرق سر این توپ بیچاره که جیک نمی‌زند و فکر کنیم زده‌ایم بر فرق ستمی‌که بر این زندگی سایه انداخته.

این روزها با تنم آشناترم. از خیال می‌گریزم. فکر می‌کنم به پوشیدن کفش آهنی و رفتن به مرحله‌ی بعد؛ با تنی بیدار و دور از مالیخولیا و هذیان. هیچ‌کس دستم را نخواهد گرفت برای بلند شدن. دست و زانوی خودم را عشق است. یا علی.

لطفا به دوربین نگاه کنید بچه‌ها

IMG_3138

گربه‌ها در سرمای پاییز و زمستان چه می‌کنند؟ گربه‌ها دوربین را می‌فهمند؟ گربه‌ها عقل دارند؟ و… بچه‌های خوب من خودشان به‌خوبی جواب همه سؤال‌ها را می‌دهند.

آذر ۱۳۹۲ – خانه‌ی ما – تهران

(برای بزرگ‌تر دیدن کلیک کنید)

شش رباعی

بر بستر آب خانه‌ای ساخته‌ایم

خورشید تو را به سایه انداخته‌ایم

از رخوت خواب بی‌سرانجام‌تریم

برخیز که ما قافیه را باخته‌ایم

*

در بهت و سکوت کوچه‌ها رازی هست

تا رازی هست، قصه‌پردازی هست

گفتند که کار ما تمام است تمام

افسوس نخور همیشه آغازی هست

*

هنگام دعا خدای من کار نکرد

با این همه غم صدای من کار نکرد

یک عالمه شعر شد برای تو ولی

یک دوزاری برای من کار نکرد

*

ای مرغ سحر! دوباره خود را مد  کن

تو جای خروس صبح‌ها قدقد کن

در بستر پوچ این همه شبگردی

یک بار بیا درد مرا دانلود کن

*

حقا که چراغ راه و فانوس تویی

سرسبزتر از جاده‌ی چالوس تویی

محبوب مثال خاتمی‌نیست ولی

کیهان گله می‌کند که جاسوس تویی

*

سردار دل و زبان ما روحانی!

آقای حقوق‌دان ما روحانی!

من هم متشکرم ولی زود بجنب

قفل است کلید جان ما روحانی!

جام جهانی ۲۰۱۴، زردچوبه و لیونل مسی

یک

خب این عکس تاریخی شد و رفت. سال‌ها بعد کسی حال‌وروز کنونی ما را به یاد نخواهد آورد و این عکس تقلیل پیدا خواهد کرد به «آه! آن سال که ایران در جام جهانی برزیل حضور داشت. یادش به‌خیر» اما قسمت ناگوار این عکس، همین خانم زردچوبه‌ای است که بار دیگر یادآوری کرد ما غریب‌ترین و جداافتاده‌ترین مردمان جهانیم. اما این فقط روی هوچی‌گرانه و سوگوارانه ماجراست و تقریبا هرکس که دلش می‌خواسته می‌توانسته تمام رویداد قرعه‌کشی جام جهانی ۲۰۱۴ را از ماهواره یا اینترنت ببیند. استراتژی زندگی دوگانه در ایران به بالاترین سطحش رسیده: جامعه‌ واقعی / جامعه‌ای که تلویزیون جمهوری‌اسلامی‌وانمود می‌کند یا نشان می‌دهد! تلویزیون کم‌ترین نسبتی با واقعیت کوچه و خیابان ندارد. خلاص. یک ایرانی از همان دوران دبستان، زندگی دوگانه در خانه و مدرسه را می‌آموزد. و این دوگانگی را تا دانشگاه و شغل و همه‌ امورات پی می‌گیرد. راه دیگری هم وجود ندارد.

تماشای تلویزیون رسمی‌و تحمیلی کشور ایران واقعاً صبر ایوب می‌خواهد؛ توهین و تحقیر جانانه‌ای است که می‌تواند موجب دق‌مرگی شود. البته خود من تلویزیون را ندیدم و از طریق روایت دوستان و خواندن مطالب و کامنت‌های سایت‌ها در جریان پوشش مضحک مراسم توسط تلویزیون قرار گرفتم (بیچاره حمیدرضا صدر و امیر حاج‌رضایی! البته حق‌شان است؛ وقتی با علم به این شرایط در چنین مضحکه‌هایی حاضر می‌شوند باید سهمی‌از تحقیر هم نثار خودشان شود). دیشب به دلیلی از طریق رادیو قرعه‌کشی را پی‌گیری می‌کردم. چند نفر که معلوم بود حسابی کیفور هستند روی مونیتورشان تصاویر را بی هیچ مشکلی می‌دیدند و برای شنوندگان تعریف می‌کردند! مدام خوشمزگی و تکه‌پرانی می‌کردند و فتیله‌ی مزخرف‌گویی و خنده‌ هیستریک‌شان یک لحظه پایین نمی‌کشید. نکته احمقانه این بود که آن‌ها به لطف آقای ضرغامی‌مجاز به تماشای تصاویری بودند که میلیون‌ها ایرانی مجاز به تماشایش نبودند. احتمالا آن یاوه‌گویان که واقعا مهملات می‌بافتند و دور هم خوش می‌گذراندند صلاحیتی داشتند که چند ده میلیون‌ ایرانی ندارند.

این هم خاطره‌ای متناسب از دوران دانشجویی (سال ۱۳۷۷): مسئول بسیج خوابگاه چهارچشمه مشهد که می‌دانست عشق فیلم هستم از من خواست مسئولیت کانون فیلم خوابگاه را برعهده بگیرم. من هم که مرام فراجناحی داشتم (و هنوز هم دارم) پذیرفتم! قرار شد در مرحله نخست چند فیلم برایش ببرم تا بازبینی کند. وقت بازبینی(!) از من هم دعوت کرد. با هم فیلم را می‌دیدیم و هرجا که به نظرش مسأله‌دار بود pause می‌زد یا برمی‌گرداند و اسلوموشن تکرار می‌کرد. این تن بمیرد اگر دروغ بگویم. جایی دامن زنی حین دویدن  بالا رفته بود. عزیز دل ما فیلم را عقب زد و گفت: «جناب کاظمی! این‌جا را ملاحظه بفرمایید.» و بعد با دور کند فیلم را play کرد. «بله دقیقا این‌جا. به نظر شما دامن بیش از حد بالا نرفته؟ اجازه بدهید دوباره عقب بزنم… بله بله . ملاحظه بفرمایید. این نقطه را عرض می‌کنم… اجازه بدهید زوم کنم… » و اراجیفی از این دست.  یک هفته نشده بود که آن مسئولیت را رها کردم و خلاص. 

این‌ها همه نکته‌هایی تکراری و ملالت‌بار هستند. به شکلی کاملاً رسمی‌تلویزیون این کشور دستش را به نشانه تسلیم بالا برده. رسما دارد می‌‌گوید ما می‌دانیم که شما چه می‌خواهید. شما هم معذوریت ما را بدانید. بروید ماهواره ببینید و هم خودتان را خلاص کنید و هم ما را. نگران تشرهای پلیس هم نباشید. کافی‌ست سری به پشت‌بام‌تان بزنید. همه ماهواره دارند. شما هم می‌توانید داشته باشید. چرا که نه. این‌ها را خود تلویزیون رسمی‌با زبان بی‌زبانی می‌گوید؛ تلویزیونی که تمثال بیچارگی است؛ یک نمونه از شاهکارهایش: هر چیزی را که نود دقیقه باشد با نام «سینمایی» (و نه حتی فیلم سینمایی) به خورد ملت می‌دهد و فیلم‌های سینمایی شناخته‌شده را اخته و مثله می‌کند و به شصت دقیقه می‌رساند و با عنوان «داستانی» روی آنتن می‌برد. وقتی حماقت  یک رسانه تا این حد است، کلا تکلیف مشخص است.

دو

به عنوان یک شیفته دیرین تیم فوتبال آرژانتین از این‌که با این تیم هم‌گروه هستیم خوش‌حالم. آرژانتین تیم هشلهفتی است، با تاکتیک و حسابگری میانه‌ی چندانی ندارد. فوتبال را زیبا و دیمی‌بازی می‌کند. ممکن است ده گل به ما بزند ولی یک وقت دیدی این فوتبال دیمی‌برابر فوتبال دیمی‌تر و البته نازیبای ما هنگ کرد و کم گل خوردیم یا یک در هزار مساوی گرفتیم. همین احتمال اندک را برابر تیم‌هایی مثل اسپانیا، آلمان، هلند، پرتغال، برزیل و کلاً هر تیم خوب و بابرنامه‌ی دیگر نمی‌شود در نظر گرفت. در برابر چنان تیم‌هایی ما قطعاً بازنده‌ایم و باید تلاش کنیم آبرومند ببازیم. اما آرژانتین شدیداً بی‌حساب‌وکتاب است و آن‌قدر مغشوش است که حتی می‌تواند مسی را هم مچل و بی‌خاصیت کند. به هر حال اگر کم‌تر از سه گل از آرژانتین بخوریم باید کلاه‌مان را بیندازیم هوا. با بوسنی و نیجریه هم اگر واقعا خوب بازی کنیم می‌توانیم مساوی بگیریم یا حتی نتیجه‌ای بهتر. کافی‌ست به کیروش اعتماد کنیم و بازی‌های تدارکاتی هدفمند و خوبی داشته باشیم. فعلا خنده‌های کفاشیان روی اعصاب است. او واقعا مدیر نالایقی‌ست که بعید است در فاصله اندک مانده تا جام جهانی بتوانیم از شرش خلاص شویم. او قطعا طوری برنامه‌ریزی کرده که پس از جام جهانی اگر نتیجه کار مفتضحانه بود داوطلبانه کنار برود. اگر می‌شد همین امروز فلنگ را ببندد خیلی خوب می‌شد. او  استخوان در گلوست.

اما واکنش ایرانی‌ها به بازی مقابل آرژانتین واقعا تأمل‌برانگیز است. عده‌ای از همین حالا در شبکه‌های اجتماعی و در صفحه ستاره‌هایی مثل لیونل مسی توهین و تمسخر را آغاز کرده‌اند. عده‌ای دیگر هم مسی و تیمش را به مقام خدایگانی می‌رسانند. توهین و تمسخر که جزئی از عقب‌ماندگی‌مان است اما ستایش و پرستش بیگانگان هم اغلب نتیجه‌ی معکوس به بار آورده. آخرین موردش پائولو مالدینی بود که در سفرش با آث میلان به ایران برای بازی با پیشکسوتان پرسپولیس از هیچ میمیکی برای نشان دادن نفرتش از فضای دوروبرش دریغ نکرد! و یک عده هم مدام دنبال این انسان مغرور می‌افتادند و البته حسابی ضایع می‌شدند. روزگاری همین هندوانه‌ها را زیر بغل یورگن کلینزمن هم گذاشتیم از بس که جوگیریم. خبر آمد که مردک گفته برای وقوع زلزله در ایران متاسف است. از بس پاچه‌خواری‌اش را کردیم نزدیک بود تور دروازه‌مان را جر بدهد، انگار مهم‌ترین گل عمرش را زده باشد! فردا همین بلا با مسی سرمان خواهد آمد اگر برایش مسجل شود که در ایران کشته‌مرده زیادتر از حد معمول دارد. بگذریم…

جام جهانی می‌تواند تجربه تحقیرکننده‌ای باشد اگر آدم‌های نالایقی مثل کفاشیان در این فرصت باقی‌مانده خودشان را نجنبانند و تدارک مناسبی برای تیم ایران نبینند. برعکس، می‌شود حضوری آبرومندانه در عین بازنده بودن داشت. اما جدا از مسائل تکنیکی، صرف حضور ایران در آن جام و حضور پررنگ احتمالی ایرانی‌هایی که از کشورهای مختلف برای تماشای بازی تیم‌شان به برزیل می‌روند شکاف میان تلویزیون حکومتی و واقعیت مطالبات مردم را بیش از پیش گشاد خواهد کرد. یک نمایش دروغین پاستوریزه در تلویزیون در فضایی عبوس و مرگ آلود با آیتم‌ها و کارشناسانی خواب‌آلود در این سو، و موجی از شور و التهاب و رنگ و نشاط در عالم واقعیت. انتخاب با شماست.

شعر: بی‌تاب

بی‌تاب

عمری میان مرده‌های پیاده‌رو

تاب می‌خوریم

بی‌دل

وسط سربازهای خشت

دل‌دل می‌کنیم

من خسته‌ام

مثل سنگفرش این خیابان

مثل نگاه‌هایی

که روی هوای این پیاده‌رو جا مانده‌اند

مثل بغضی

که از خطوط قرمز بیرون نمی‌زند

آخرین بار دیشب بود

که خودم را روی ریل مترو نینداختم

امشب

ترانه‌ای خواهم گفت

که رنگ هیچ چشمی‌توی آن نیست

فردا

آخرین کتابم را

به انتشاراتی باد خواهم سپرد

خواهم رفت

خواهم مرد

درباره دربند پرویز شهبازی

چند وقت پیش آقای مشایخی‌راد (که گاهی برای آدم‌برفی‌ها می‌نویسد) برای نشریه دانشجویی‌شان در دانشگاه امیرکبیر، به بهانه دربند با من گفت‌وگو کرد. خبر ندارم که آن نشریه درآمده و این مصاحبه در آن بوده یا نه. در هر حال، این متن آن مصاحبه است و من در این فاصله دو سه جمله هم به آن اضافه کرده‌ام.

به عنوان سؤال اول نظرتان در مورد دربند چیست و ضعف و قوت آن را در چه می‌بینید؟

به گمانم قوت چشم‌گیر فیلم در اجرای شسته‌رفته‌اش است. طبیعی هم هست که شهبازی این‌جا خیلی مسلط‌‌تر از نفس عمیق باشد. سال‌های بسیاری از آن فیلم گذشته و جز این هم پذیرفتنی نیست. بازی‌ها در مجموع یک‌دست‌اند و به نظرم یک‌دست بودن بازی‌ها مهم‌تر از شاخص بودن برخی از آن‌هاست. نقطه‌ضعف اصلی فیلم در پیش‌برد درام بر اساس بلاهت و حماقت باورناپذیر قهرمان قصه برای سیطره‌ی نگاه مطلقاً بدبینانه بر جهان فیلم است. دست‌برقضا حتی فرید، تنها آدم خوب فیلم (جز نازنین) هم منظری کراهت‌بار دارد و کنش‌مندی‌اش تعریف مشخصی ندارد که بخواهیم آن را به نیک‌کاری ربط دهیم. 

بیش‌ترین انتقادهایی که به فیلم از همان نخستین نمایشش در جشنواره وارد شده پیرامون کنش‌های شخصیت نازنین بوده است.به عنوان مثال این‌که چرا شخصیت نازنین تا این حد در حق سحر فداکاری می‌کند؟ آیا در فیلم‌نامه کاشت لازم برای چنین کنش‌هایی صورت گرفته است؟

مطلقاً. فیلم فقط بر مبنای اراده‌ی آفریننده‌اش پیش می‌رود و روابط و مناسبات جاری در متن، خیلی جاها نسبت معقولی با کنش‌ها و واکنش‌های شخصیت‌ها ندارد. مشخص‌ترینش همین رفتار غریب نازنین است. او مثلاً خیر سرش دانشجوی پزشکی است و حکماً بهره‌ی هوشی مناسبی دارد، اما جز حماقت از او نمی‌بینیم. اصلاً این شخصیت معصوم شهرستانی نمی‌تواند بدون ارتباط همه‌جانبه با خانواده‌اش و مشورت با آن‌ها تعریف شود. به نظر می‌رسد هر آدمی‌با اندکی عقل در سر به‌سادگی متوجه چیدمان نابه‌هنجار و بزهکارانه‌ی خانه بی‌دروپیکر سحر می‌شود (و در پی چاره برمی‌آید) اما نازنین نمی‌شود! او به‌راستی یکی از منگ‌و‌ملنگ‌ترین شخصیت‌های تاریخ سینمای ایران است.

به طور کل آیا نازنین ساده‌لوح است یا ساده‌دل؟یا اصلاً  ترکیبی از هر دو؟

هیچ‌کدام از این صفت‌ها حق مطلب را ادا نمی‌کنند. او به معنای واقعی کلمه عقب‌افتاده و ابله است. ایرادی ندارد می‌شود قصه یک ابله را هم روایت کرد اما راستش چنین قصه‌ای لااقل کششی برای من یکی ندارد.

فیلم با یک فلش‌فوروارد شروع می‌شود در حالی که بعد از این سکانس کاملا طبق زمان خطی پیش می‌رود. حضور این صحنه در ابتدای فیلم چه کارکرد فرمی‌و دراماتیکی پیدا می‌کند؟

کارکرد دراماتیک اساسی‌اش ایجاد پرسش و تعلیق است. کارکرد فرمی‌اش، درون‌متنی و بینامتنی است. تماشای صحنه‌هایی از عبور از جاده شمال و تونل در اول فیلم بی‌تردید برای تماشاگر آشنا به سینمای شهبازی، یادآور نفس عمیق است. معنای بینامتنی‌اش هم این است که بالاخره آن‌که برخلاف نفس عمیق در این جاده هلاک نمی‌شود و سر خر را می‌چرخاند و به تهران برمی‌گردد، چه سرنوشتی خواهد یافت. کارکرد درون‌متنی این صحنه را در قیاس با فضای تنگ و خفه تهران باید سنجید. تهران این فیلم بر خلاف نمونه‌های مشابه بی‌بهره از نماهای عمومی‌و معرف و لانگ‌شات است. برج میلاد هم مثل یک نماد فالیک بالای سر آبادی نیست. قصه در فضای محدود بین آدم‌ها با نماهای بسته و متوسط روایت می‌شود. در واقع جغرافیا را با آدم‌ها و کردارشان درک می‌کنیم نه با دورنما و نگاه از بالا به زمین و سازه‌های عمرانی. دوربین هم‌سطح زندگی حقیر این آدم‌های بدکردار و فضای پلاسیده‌ی زندگی‌شان است؛ اوج نمی‌گیرد. حالا اهمیت نمای اول فیلم آشکارتر می‌شود. چون بعدا متوجه می‌شویم که آن نفی بلد خودخواسته در حکم رهایی از این جهنم بوده و دریغ‌مان وقتی سر به آسمان می‌کشد که شخصیت به قربانگاه برمی‌گردد. کارکرد فرمی‌دیگر نمای اول در صحنه تصادف نهایی خودش را نشان می‌دهد. خطر تصادف در سکانس اول، پیش‌آگهی مناسبی برای فرجام کار است. اوج پختگی کار شهبازی را هم در همین دو صحنه می‌شود دید. نمی‌توانم اعتراف نکنم که دوست داشتم فیلم وارد فضای دیگری جز قصه‌ای که دیدیم می‌شد و این صحنه‌ها در دل یک قصه‌ی خیلی بهتر دیده می‌شدند.

در فیلم‌نامه و در شکل‌گیری موقعیت‌ها و دیالوگ‌ها تاکید زیادی بر واقع‌گرایی صورت گرفنه است. این پای‌بندی به واقعیت باعث نشده به سیر روایت و درام آسیب وارد شود؟

وقتی رفتار شخصیت اصلی فیلم معقول و پذیرفتنی نیست و بقیه شخصیت‌ها عمیقاً پست و دیوسیرت ترسیم شده‌اند واقع‌گرایی کجای کار قرار دارد؟ شخصاً به عنوان یک آدم بدبین و منفی‌باف، این حجم از بدی و زشتی موجود در فیلم را نتوانستم با واقعیت دیده‌ها و آزموده‌هایم تطبیق بدهم؛ آدم‌های خوش‌بین و مثبت که لابد جای خود دارند. اما به گمانم دلیل پرسش شما این است که میزانسن شهبازی به شکلی فریبکارانه این تصور را به وجود آورده که قصه‌اش واقع‌گرایانه است. جدا از رنگ و تون تصاویر، جنس بازی‌ها که کم‌کنش و کم‌اغراق و نزدیک به واقعیت روزمره‌اند به این تصور دامن می‌زنند.

دربند را فیلمی‌متعلق به سینمای اجتماعی می‌دانند. اصلا یک فیلم اجتماعی چه ویژگی‌هایی دارد و دربند را در این زمینه تا چه حد موفق می‌دانید؟ و آیا فیلم موفق شده تصویری دقیق و درست از جامعه و مناسبات آن را به نمایش بگذارد؟

«فیلم اجتماعی» اصطلاحی من‌درآوردی و مختص جوامع عقب‌افتاده است که هنر را هم در خدمت آرمان‌های ایدئولوژیک می‌خواهند. من ابداً تمایلی به بازی با توپ «سینمای اجتماعی» ندارم. اما در مورد بخش آخر پرسش‌تان، بله دربند کنسانتره‌ای از بخش مهمی‌از زشتی‌ها و ناراستی‌های موجود در جامعه بی‌هویت امروز ماست. اما اغراق مدنظر فیلم‌ساز تناسبی با میزانسنش ندارد. سگ‌کشی بیضایی را با دربند مقایسه کنید. آن هم فیلمی‌است سراسر غرق سیاهی و ناامیدی با آدم‌هایی که برای پول سر همدیگر را می‌برند و به هم نارو می‌زنند (مثل همین دربند) اما پرداخت تئاتری و کاریکاتوری شخصیت‌های آن فیلم با میزان سیاه‌روزی انباشته  در متن، هم‌خوان است. شهبازی در دربند میزانسنی را برگزیده که خواه‌ناخواه شخصیت‌ها را خاکستری جلوه می‌دهد اما متنش این را نمی‌گوید. هنوز هم با همه نکبتی که بر اخلاق این زمانه حاکم شده، آتش‌نشانی هست که جانش را در راه نجات یک کودک از دست بدهد. هنوز هم سربازانی از کیان این سرزمین دفاع می‌کنند و از جان خود می‌گذرند. هنوز هم گروه‌هایی دل‌نگران آسیب‌های اجتماعی‌اند و تاوانش را پس می‌دهند؛ نسرین ستوده فقط یکی از آن‌هاست. هنوز هم امید به بهبود اوضاع هست. مردم در انتخابات ریاست‌جمهوری اخیر همین امید را فریاد زدند. دربند محصولی از دوران غم‌انگیز هشت سال گذشته و تلخی‌اش یادگار آن روزگار است. دربند از فرط تلخی، زهر مار است.

به عنوان سؤال آخر آیا دربند را فیلمی‌پیش‌رو می‌دانید یا یک اثر واپس‌گرا؟

پیش‌رو که نیست اما واپس‌گرا هم نیست. دربند فیلم بسیار خوب و مهمی‌در تاریخ سینمای کم‌رمق ایران خواهد بود. عصاره نگون‌بختی مقطعی از تاریخ معاصر است. اما بگذارید در پایان حرف‌هایم برای رفع هر شبهه‌ای تأکید کنم که تلخی فیلم دلیلی بر طرد و نفی آن نیست. اگر مناسبات آدم‌ها باورپذیر می‌شد و کنش‌های آن‌ها به جای تحمیل از بیرون از دل متن درمی‌آمد، با فیلم تلخ خیلی خیلی بهتری روبه‌رو می‌بودیم. برای نمایش تلخی لزومی‌ندارد «فقط» «همه»‌ی آدم‌ها را بد یا در بهترین حالت، کم‌فهم (مثل پدر پول‌دار هم‌کلاسی نازنین) یا یک‌لنگه‌پا (مثل فرید) نشان بدهیم. این‌طوری بخش مهمی‌از واقعیت را تحریف کرده‌ایم. معنای دیگرش این است که این‌طوری به مسببین اصلی شرایط خوش‌خدمتی کرده‌ایم.

دیپلماسی کوچه و خیابان

با شروع به کار دولت یازدهم، بیش از امید، اعتدال، تدبیر و کلیشه‌هایی از این دست، واژه‌‌ی «دیپلماسی» بر زبان‌ها افتاد و حالا با فاصله‌ی بسیار از رقبا صدرنشین است. گویا دیپلماسی بستری برای تحقق همه شعارهای دیگر است. بحث دولت‌ها و شعارهای همیشگی‌شان را که بی‌خیال شویم، دیپلماسی واقعا مهم‌ترین نیاز روز است. دیپلماسی مجموعه‌ای از ترفندهای سخنورانه و رفتارهای اغلب فریب‌آمیز و ناگزیر است برای پرهیز از تنش، و رسیدن به آرامش و ثباتی نسبی. دیپلماسی احتمالا شبیه تلاش مدبرانه‌ی گروهی از عقلا برای بیرون آوردن سنگی است که دیوانه‌ای به چاهی افکنده؛ پویشی برای رسیدن به نقطه صفر. دیپلماسی، امری سرشتی نیست، بلکه راهکاری برای فاصله گرفتن از بدویت نهادین انسان و برقراری هم‌زیستی مسالمت‌آمیز است.

دیپلماسی، آشکارترین وجه نیرنگ و دروغ در سیاست است اما ما جهان‌سومی‌ها بیش از هر زمان دیگر به تعمیم و تعمیق آن در همه امور زندگی نیاز داریم. چند روز پیش اتوموبیلم وسط خیابان پت‌پت کرد و خاموش شد و هرچه استارت زدم روشن نشد که نشد. از آن لحظه تا دو دقیقه بعد که دو سرباز نیروی انتظامی‌به دادم برسند و ماشین را تا کنار خیابان هل بدهند ، چند دشنام ناجور و کلی غر و نق نثارم شد. خودم بارها در شرایط مشابهی قرار گرفته‌ام و به دلیل تصادفی حتی جزئی یا خرابی یک اتوموبیل دیگر، مجبور شده‌ام راهنما بزنم و سر فرمان را بچرخانم، اما یادم نمی‌آید هنگام عبور از کنار راننده‌ی بخت‌برگشته‌ی بی‌تقصیر، فحشی نثارش کرده باشم. مجموعه شرایط نابه‌هنجار اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی بیش‌ترمان را کم‌طاقت و عصبی کرده. در این روزگار کم‌ترین حس هم‌دلی نسبت به انسان‌های دیگر نداریم. از تحلیل و داوری منصفانه ناتوانیم. انسان‌دوستی دروغین‌مان محدود و معطوف شده به ابراز هم‌دردی فیس‌بوکی با زلزله‌زدگان، سیل‌زدگان، کودکان کار و… . در محدوده‌ی حقیر زندگی‌ آپارتمانی‌مان حق هیچ همسایه‌ای را رعایت نمی‌کنیم. فرق روز و شب را نمی‌دانیم (مخصوصاً اگر معتاد فیس‌بوک باشیم و شب تا صبح بیدار) و انگار نه انگار که دیگران می‌خواهند برای رهایی از خستگی روزانه، شب را بخوابند. اگر کسی به رفتار ناپسندمان خرده بگیرد دوست داریم سرش را از تنش جدا کنیم و برای درآوردن لج طرف هم شده به رفتار زشت‌مان ادامه می‌دهیم. یکی‌دو شب پیش ساعت یازده، صدای مته (دریل) یکی از خانه‌های همسایه زلزله‌ای به جان کوچه انداخته بود. نیم ساعتی ادامه داشت. بالاخره صدای فریاد مردی سالخورده بلند شد که «مرد حسابی! نصف شبه. می‌خوایم کپه مرگ‌مونو بذاریم!» صدای مته قطع شد. نفس راحتی کشیدیم. اما دو دقیقه بعد دوباره شروع شد. و این داستان روکم‌کنی هم‌چنان به شکل‌های گوناگون ادامه دارد.

جای سازش و مصالحه و دپیلماسی و… در رفتارهای روزمره‌مان حسابی خالی است. روز به روز بدتر از قبل می‌شویم و همه را به گردن «جمهوری اسلامی» می‌اندازیم. با این فرافکنی فقط خودمان را فریب می‌دهیم و اوضاع‌ اخلاقی‌مان دائما بدتر و بدترتر می‌شود. اگر انسان‌ها را دوست نداریم لااقل می‌توانیم دیپلمات‌‌وار رفتار کنیم؛ ریاکارانه و دروغین؛ تا حدی از سازش را برای رسیدن به آرامش و ثبات نسبی در زندگی، برقرار کنیم. آرامش حتی اگر دروغین باشد بهتر و سودمندتر از تنش و جنگ اعصاب است. این درس بزرگی است که باید از سیاست‌مردان بیاموزیم. جای هورا کشیدن برای‌شان در فیس‌بوک، بهتر است رفتارشان را در زندگی شخصی و اجتماعی‌مان تقلید کنیم. الکی هم شده به هم لبخند بزنیم. الکی هم شده با هم مهربان باشیم. 

شعر:

 برای لیلا جان

ای عشق عزیز خوب پاییزی

لب تر کنی از ترانه لبریزی

ای قصه‌ی بی‌‌خیال بارانی

وقتش شده غصه را بیاویزی

من مست‌ترین خمار این شهرم

من تشنه‌لبم چرا نمی‌ریزی؟

باید به هوای خانه برگردی

از این شب بی‌هوار بگریزی

اندوه زمین را به خدا بسپار

تا از دل سرد خاک برخیزی

معنای بلند آسمان با توست

کافی‌ست که با مغاک بستیزی

من هم‌‌قدم تو می‌شوم تا صبح

یا جفت تو در شب هم‌آمیزی

ای عشق عزیز، قصد باران کن

تو ناب‌ترین غم دلاویزی

من با همه‌ی وجود غمگینم

تو نغمه‌ی خسته‌ی غم‌انگیزی