تدریجا تغییرم بده!

می‌شد مقدمه‌ای بنویسم طولانی‌تر از متن که چرا سیاست حقارت‌بارترین عرصه کنشمندی انسان است. اما فعلا به همین حکم خشمگینانه بسنده می‌کنم و می‌روم سروقت یادداشت سیاست‌زده‌ام:

گفت‌وگوی تلفنی رییس‌جمهوران ایران و آمریکا تا چند روز مهم‌ترین عنوان خبری تحلیلی رسانه‌های داخلی بود. اما این بازی کودکانه نشانه‌های چشم‌گیرتری دارد. وقتی قالیباف، منفور هم‌زمان بی‌بی‌سی و اصلاح‌طلبان و اصول‌گرایان ـ در صحبت‌های انتخاباتی‌اش بی‌پرده‌پوشی گفت رییس‌جمهور هیچ نقشی در تعیین سیاست خارجی کشور ندارد، چه بسیار طعن و لعن که نثارش شد. راستگویی و واقع‌گرایی او به‌راستی برای همگان ناگوار و آزاردهنده بود. در همین بستر و با شناخت کامل مناسبات قدرت در ایران، ادعای اختیار تام رییس‌جمهور جدید در مذاکره، بامزه است و بس. نه این‌که ناممکن باشد بلکه نشانه‌ها این را نمی‌گویند. بازی قایم‌باشک در حقیرترین شکلش (همان شکلی که زیبنده‌ی عرصه‌ی حقیر سیاست است) در فرار از رویارویی با رییس‌جمهور آمریکا را بگذارید کنار گردن فیکس‌شده‌ی وزیر امور خارجه در نشست پنج به علاوه یک که عضلاتش به سمت راست نمی‌توانستند چرخید و جلوه‌ای به‌راستی مضحک و زشت به این هم‌نشینی داده بود. همه‌ی این‌ها زاده‌ی حقارت و بی‌مقداری سیاست‌اند. این بازی کودکانه، عجیب کودکانه، تنها می‌توانست با آن تماس تلفنی ترس‌آ‌لود و پیامدهای حقارت‌بارش تکمیل شود.

وزیر امور خارجه‌ی جدید مثل چند تن از معاونان و وزرای دولت یازدهم، با اختیار ریش بزی (پروفسوری!) دست به بداعتی ظاهرسازانه زده‌ که شاید به‌ظاهر بی‌اهمیت به نظر برسد اما وقتی بتوانی حقارت سیاست را دور بزنی و آن را چنان که هست ببینی همین نشانه‌های حقیر، مرکز معنا می‌شوند. من که وسوسه شده‌ام در خارزار همین ریش متوقف بمانم و چند خطی از خاطرات و مخاطراتش بنویسم.

سینمادوست‌ها به یاد دارند که در دهه شصت منتقدان ایدئولوژیک محسن مخملباف کوتاه و سپس تراشیده شدن ریش او را مترادف با عدولش از مواضع انقلابی‌اش می‌دانستند. حرف‌شان یاوه به نظر می‌آمد و پاسخ‌‌شان این گزین‌گویه بود که: «ریشه مهم است نه ریش.» اما گذر زمان نشان داد که آن منتقدان یاوه‌گو چه‌قدر درست می‌گفتند. گویا واقعا نسبتی میان ریش و انقلابی‌گری هست. ابراهیم‌ حاتمی‌کیا نمونه‌ی جالب بعدی است. او سال‌ها برای رسیدن به نقطه صفر ریش ممارست کرد و سعی می‌کرد به هر قیمتی شده لااقل در انظار رسانه‌ها ته‌ریشی داشته باشد. اما از یک جایی خود او هم بی‌خیال این تزویر شد و گویا از همان زمان بود که از سوی انقلابی‌های هم‌نشین سابق مورد نقد و لعن قرار گرفت. فیلم آخرش را هم نمایش عمومی‌ندادند که البته شانس حاتمی‌کیا بود (عذاب سوفیا لورن؟!) از بس که فیلم بی‌چفت‌وبست و سستی بود.

مجری‌های تلویزیون هم نمونه‌های دل‌پذیری از اهمیت مقوله‌ی ریش هستند. کسانی مثل رضا جاودانی و … (اسم‌ همه‌شان را به خاطر ندارم متاسفانه) با ریش انبوه و با صبغه‌ای قابل‌حدس وارد تلویزیون شدند و به‌مرور تغییر چهره دادند و… . محمود گبرلو مجری بلاتکلیف برنامه هفت هم رویه‌ای مثل حاتمی‌کیا داشت. مردد بود که از ته بزند یا نه. اما دست‌کم از یک جایی به بعد، بی‌خیال یکی‌دو میلیمتر ریش ناقابل شد و همه را زد. تلویزیون یکی از قلمروهای ایدئولوژیکی است که ضرورت ظاهرسازی برای جذب مخاطب را به فراست دریافته. مجری‌های جوان و صمیمی‌نمایی که در سال‌های گذشته از بخش‌های خبری کذایی تا برنامه‌های مثلا جوان‌پسند را اشغال کرده‌اند قرار است بدیلی برای الگوهای بد ماهواره‌ای باشند و از این رو، مجاز به هر کار هستند. تا حد قابل‌توجهی آزادی عمل دارند که چه‌قدر ژل به مو بزنند، چه‌قدر یاوه یگویند و خودشان بخندند و صمیمیتی مهوع را به نمایش بگذارند، چه‌جوری ریش بگذارند یا نگذارند و…

من خوش‌بختانه سرباز سپاه بودم و آن‌ها که تجربه‌ مشابهی دارند می‌دانند که در سربازی سپاه هیچ چیز به اندازه ریش اهمیت ندارد. نه نظم و دیسیپلین نظامی‌در کار است، نه نظامی‌گری به معنای متعارف، نه سخت‌گیری‌های نظامی، نه آمادگی بدنی، نه دانش نظامی‌و نه اهمیت مافوق و مادون. فقط و فقط ظاهرسازی در حد ریش مهم است و نه حتی حضور اجباری در نمازخانه. کسی که ریشش را بتراشد به بازداشتگاه می‌رود؛ تعارف‌بردار هم نیست. به همین تاسف‌برانگیزی.

در سال‌های پس از انقلاب همین مقوله‌ی به‌ظاهر بی‌اهمیت ریش، معیار فوق‌العاده‌ای برای رفتارشناسی ایرانی‌ها بوده. بگذارید هم‌چنان به جای کلی‌گویی، نمونه‌نگاری کنم: رضا غیاثی در مقطعی رییس کمیته داوران فوتبال ایران شد. تصویر غالب او مردی با یقه سه سانت (یقه آخوندی) و ته‌ریش تنک و نامنظم و کم‌وبیش زشت‌منظر بود. اما پس از برکناری‌اش هرگاه مهمان برنامه‌ی نود می‌شد او را با صورتی کاملا صاف و شمایلی عادی می‌دیدیم. مثال محشر دیگر تهماسب (طهماسب؟!) مظاهری است. همین چند هفته پیش او با صورتی شش‌تیغه مهمان برنامه‌ی پایش شبکه اول تلویزیون (سیما؟!) بود. اما زمان تصدی‌اش بر وزارت اقتصاد یا بانک مرکزی، ریش جزء تفکیک‌ناپذیر چهره‌اش بود. از این دست مثال‌ها بسیارند و نشان می‌دهند چه بازی رسوا و حقیری در سازوکار کلان برپاست. بدیهی است که تلاش این نوشته بر مذمت ریش داشتن نیست. بلکه تصورمان از حقارت آدم‌هایی را نشان می‌دهد که برای یک لقمه و شاید چندصد لقمه نان شخصی‌ترین و بدیهی‌ترین حق آدمیزادی‌شان را دستکاری می‌کنند.

اما اگر تلاش می‌کنید محتوای این یادداشت را به انگاره‌های ایدئولوژیک تقلیل بدهید سخت در اشتباهید. قاعدتا هر کس اختیار صورت خودش را دارد (و البته چنان‌که دیدیم در بسیاری از نهادهای دولتی و حکومتی چنین قاعده‌ای منتفی است! و واقعا از فرط رسوایی، دیگر اهمیتی هم ندارد). همه‌ی این‌ها را نوشتم تا ماجرای ریش بزی چشم‌گیر و متعدد دولت جدید را واشکافی کنم. سال‌ها پیش در زمان دانشجویی، زمانه بر من سخت گرفته بود و سخت از دست انبوه بدبیاری‌‌ها و نامرادی‌ها به تنگ آمده بودم. پوچ‌انگاری، مغزم را له و لورده کرده بود. و چاره‌ای برای خلاصی از آن بن‌بست نمی‌یافتم. غروب یکی از روزهای دل‌گیر، که مشهد از آن‌ها کم ندارد، به ویترین مغازه‌ای نگاه می‌کردم. خودم را دیدم و راه‌حلی به ذهنم رسید. به‌سرعت به شکلی خودآزارانه (خلاف وسواس همیشگی‌ام) پا به اولین آرایشگاه (سلمانی؟!) گذاشتم و گفتم از ته بزن. موی هفت هشت سانتی‌ام را به معجزتی، به آنی، بر باد دادم و سبک‌بار از آن‌جا بیرون زدم. واقعیت این بود که شرایط پیرامونی‌ام هیچ تغییری نکرده بود. مشغله‌های ذهنی‌ام نیز. اما وقتی خودم را در آینه می‌دیدم ایمان داشتم که تغییری ژرف در وجودم رخ داده. آن زمان نه، اما حالا می‌توانم این رفتار را ریشه‌جویی کنم. آن کنش مذبوحانه، شاید ریشه در تماشای عروس (بهروز افخمی) در نوجوانی داشت. مرد نامیزان آن فیلم (حمید با بازی ابوالفضل پورعرب) آخر فیلم مویش را کوتاه کوتاه کرده بود بی‌آن‌که دستگیر شدنش را دیده باشیم و این کوتاهی را به آن ربط بدهیم. علتش هرچه بود قرار بود این کوتاهی مو و تغییر بارز چهره، نمودی از یک تغییر درونی باشد. شاید عده‌ای بگویند به هر حال ایجاد تنوع و فرار از یکنواختی حس خوبی  به بار می‌آورد. نادرست هم نیست. اما دست‌کم مورد من و حمید ربطی به تنوع نداشت. ما از تصویر تثبیت‌شده‌ی خودمان فرار می‌کردیم. می‌خواستیم گذشته‌ای بد و به گمان خودمان گناه‌بار را این‌گونه بپیچانیم و از آن بگریزیم. و البته این تغییر تصویر بیرونی‌، شامل دریافت و ادراک دیگران از ما هم می‌شد. به‌درستی دریافته بودیم که دیگران خیلی زود خود را با این شمایل تازه تنظیم می‌کنند و باطن گذشته خیلی زود مثل ظاهرش مسخ می‌شود (اگر نه تماماً دست‌کم تا حد زیاد). حالا وقت یک مثال جانانه است: علیرضا نوری‌زاده سال‌های سال با یک شمایل ثابت (مردی سیاه‌سوخته با سبیل) در رسانه‌های آن سوی آب ظاهر می‌شد و به‌زعم خودش پرده از اسرار برمی‌داشت. اما به محض رو شدن ویدئویی رسواگر از چت تصویری‌ ناخوشایندش، سبیلش را تراشید و تا امروز هم همین شمایل ثانوی را حفظ کرده. واقعا توضیحی لازم است؟ این هم توضیح: او دقیقا کار درست را انجام داد!

اگر قرار بود این یادداشت، نوشته‌ای درباره‌ی مقوله‌ی جذاب ریش و سبیل باشد بی‌تردید می‌شد آن را به هر کرانه‌ای برد و کتابی مبسوط نوشت. اما قصد من ارائه‌ی نمونه‌هایی به‌ظاهر بی‌اهمیت و مبتذل از تغییر چهره در عرصه‌ی حقیر سیاست بود که می‌تواند در آینده کامل‌تر و مشروح‌تر شود. باور دارم که به‌رغم تمام ریاکاری ذاتی نهفته در این امر، اراده‌ای جدی در تغییر ظاهر و باطن، چنان که ذکرش رفت، در گفتمان قدرت شکل گرفته است. خودمان را فریب نمی‌دهیم. اما نشانه‌ها را می‌بینیم و امیدوارانه پوزخند می‌زنیم.

شعر: دوباره شعر

مثل یک شعر خلوت و ساده

به دلم باز هم بد افتاده

فصل جلادهای دل‌‌رحم است

با تبرهای حاضر آماده

 

که چرا شاعری که خاموش است

دل به واگویه‌های شب داده

که چه کفری‌ست در عبادت او

ذکر شعر تو روی سجاده

 

بی‌هوا یونس خدا شده‌ای

یوسف خوب خواب‌ها شده‌ای

فصل ایوب و موعد رنج است

مرد تنهای جل‌جتا شده‌ای

 

پابرهنه میان ظلمت شب

ساکت و دست بر عصا شده‌ای

از هجوم حقیر مرگ نترس

تو شکوه شکست ما شده‌ای

 

سر هر بیت بی‌دروپیکر

چشم‌ها را ببند محکم‌تر

موقع شعرهای ممنوعه

 وسط گر گرفتن دفتر

 

سینه‌ات آشیانه‌ی درد است

آشنا با کرشمه‌ی خنجر

ای هم‌آغوش زخم و بی‌خوابی

شعر بی‌تاب را بگیر از سر

سوت چهار انگشتی

امسال هم پنجم مهر، روز تولدم، گزیده‌ای از یادداشت‌های وبلاگی‌ام در یک سال گذشته را تقدیم می‌کنم.

لازم است یادآوری کنم که این مجموعه هم شعرها و بسیاری از پست‌ها را در بر نمی‌گیرد. برخی از نوشته‌ها برای انتشار در این مجموعه بازنویسی و همه از نو ویرایش شده‌اند. امیدوارم اگر این مجموعه را خواندنی و جذاب یافتید این فایل پی‌دی‌اف را برای دوستان فرهنگ‌دوست‌تان ای‌میل کنید تا این نوشته‌ها بیش‌تر و بیش‌تر خوانده شوند. آرزوی هر نویسنده‌ای خوانده شدن است و بس.

لینک دانلود (حجم ۱.۶ مگابایت)

 

«من» ناگزیر نویسنده

«من» باید این تصویر را هم کراپ می‌کرد (جعل می‌کرد) تا خیالی مکدر نشود
«من» باید این تصویر را هم کراپ می‌کرد (جعل می‌کرد) تا خیالی مکدر نشود

«من» هیچ‌وقت نمی‌تواند به قدر کفایت بنویسد. همیشه بازدارنده‌ای هست که از دل هر نوشتار خطر را پیش‌کش (گوش‌زد) می‌کند. «من» نویسنده همواره در برزخ است. تابوهای اجتماع زیستگاه نویسنده و تابوهای درون‌نهاد نویسنده به یاری هم می‌شتابند و حد و مرز نوشته را در قلمرو آگاهی شکل می‌دهند. ننوشتن عارضه جانبی نیروهای ناخودآگاه نیست. نویسنده در هر سطر مصالحه می‌کند. مصلحت‌اندیشی می‌کند. سازش می‌کند تا چیزی بسازد. وگرنه، خودش ویران خواهد شد.

«من» اجازه ندارد خودش را در قلمرو متن رها کند. نیروهای بازدارنده، پیشاپیش با تیغ آخته بر درگاه هر سطر ایستاده‌اند. به این ترتیب است که متن اخته می‌شود. «من» حتی نامش را باید به فراموشی بسپارد. چشم‌های ناظر و نگران، مراقب حد و حدود نام نویسنده‌اند. «من» ناگزیر است خودش را پیوسته بکشد و هم‌چون نوزادی بی‌نام از زهدان متن سر برآورد و ضجه بزند. تا موعد نام‌گذاری برسد (پیش از آن‌که شیطان بداند مرده‌ای) ماه عسل نویسنده است.

«من» برای عاشقانه نوشتن باید حواسش جمع دو گروه باشد: آن‌ها که نوشتار را به تجربه‌های جسمانی نویسنده تفسیر می‌کنند، و آن‌ها که در حقیقت یا صناعت عاشقیت نویسنده، ذی‌نفع‌ و ذی‌ضررند. «من» در منجلاب تفسیر گرفتار است. همه تکاپویش برای آشکارسازی گوهر نوشتن و جداسازی آن از جریان راکد  و بی‌آفرینش زندگی، در حکم فرو رفتن بیش‌تر در باتلاق تفسیر است. «من» عاشقانه هم ننویسد، در هر روایت اول‌شخص باید مراقب تفسیرها باشد. نهاد قدرت، نهاد مردم و نهاد مضطرب خود او، با همه نهاده‌ها و وانهاده‌هایش، این وظیفه خطیر را نرم‌نرمک به او می‌آموزند (فرو می‌کنند). «من» گاهی از خودخوری و خودبازدارندگی، خسته می‌شود و خودکشی می‌کند؛ درست زمانی که همه چیز را می‌نویسد. پس از آن او مطرود قبیله است؛ سنگسار دیگران. پیش از آن‌که قوای قهریه متوجه شوند و تصمیم بگیرند که به سروقتش بیایند یا نه، از او جز لاشه‌ای در صلات ظهر بیابان نمانده. خود آدم‌های مهربان به عنوان اولین سد دفاعی جامعه، از سر تعهد و مسئولیت‌پذیری و اخلاق، ترتیبش را می‌دهند.

«من» به‌تلخی می‌پذیرد که باید (مجبور است) مراقب پرسونای دیگران باشد. حقیقت چیزی بیش‌تر از وهمی‌مقاومت‌‌ناپذیر نیست. سیب آدم است؛ کلید طرد و سقوط. «من» باید بداند خنده و گریه صورتک‌ها و حس دل‌پذیر ازدحام مهربان آدم‌های متعهد و مسئول و هم‌بسته نباید خدشه‌ بردارد. «من» در شکاف میان هم‌بسته‌های متعارض هم جایی برای خزیدن ندارد. افشای حقیقت هم‌سنگ مرگ است؛ به یک دلیل ساده: حقیقت نزد هیچ‌یک از هم‌بسته‌های متقابل نیست.

فاکنر می‌گوید: «اگر قرار بود پس از مرگم در قالبی دیگر به دنیا بیایم، دلم می‌خواست لاشخور باشم. نه کسی از او نفرتی دارد، نه دوستش دارد، نه نیازی به او دارد، نه حسرتی. هرگز کسی مزاحمش نیست و خطری او را تهدید نمی‌کند در عین حال می‌تواند هر چیزی هم بخورد.» «من» فکر می‌کند گوهر کلام فاکنر را باید در خوانشی باژگون آشکار کرد: نویسنده نه نفرتی از آدم‌ها دارد، نه آن‌ها را دوست دارد، نه نیازی به آن‌ها دارد، و نه حسرت زندگی هیچ‌کدام‌شان را بر دل. آدم‌ها مزاحم نویسنده‌اند و خطری بالقوه و بالفعل تهدیدگر. «من» برای خوانده شدن می‌نویسد اما مهم‌ترین خطری که تهدیدش می‌کند، همان خوانش است. نیروهای بازدارنده درست از همین مدخل با ژستی خیرخواهانه سربرمی‌آورند: به نفع خودت است که… ما خیر و صلاح تو را می‌خواهیم.

«من» در هر نوشته‌ای خودش را می‌کشد تا کشته نشود.

 

یک، دو، سه… پاییز

یک

امروز به ساعت قدیم، ده صبح بیدار شدم. به ساعت قدیم، ده و نیم صبحانه خوردم. به ساعت قدیم، یازده شماره‌ات را گرفتم که بگویم لیلا جان! به تمام ساعت‌های بیچاره جهان قسم که دوستت دارم!

دو

پاییز پشت در است. بی چشمداشت شعر و باران هم قدمش روی چشم. مهمان حبیب خداست.

سه

اول پاییز (اول مهر) ۱۳۸۶ اولین نوشته مطبوعاتی‌ام منتشر شد. نقد ناشناخته‌ی جوزپه تورناتوره برای مجله «فیلم». باریا که آمد باز هم نقدم افتاد به اول پاییز، آن نوشتار دل‌خاسته که در بحبوحه رنج و خفقان کشورم نوشتم و تا ابد دست‌کم برای خودم فراتر از یک نقد فیلم، خوانش‌پذیر و نوشتنی است. امسال هم بهترین پیشنهاد تورناتوره به تعبیر گلشیری نازنین، «معالجه‌»ام کرد؛ وقتی که حالم از دست خودم هیچ خوب نبود. نقدش را اول تابستان نوشتم و مجله لابد مطالب مهم‌تری برای چاپ داشت. پس هی عقب افتاد و افتاد تا باز برسد به اول مهر! چه خوشایند و دل‌پذیر است بازیگوشی روزگار. من و تورناتوره و اول مهر. خوش‌بختی از این بالاتر که سالگرد تغییر مسیر جانانه‌ات در زندگی را یک در میان با تورناتوره (این دل‌آشوب بی‌قرار) جشن بگیری؟

بی‌شماره

ساعت را رها کن. من آمده‌ام (آماده‌ام) برای تمام فصل‌های تو.

شعر: الدرد

نهاد هر جمله عاشقانه سه نقطه است

گزاره‌ها

اخته‌های الموت

الزندگی

الزخم

در زندگی زخم‌هایی هست

کلمه‌ها هجا هجا هرجایی‌اند

وی افزود:

دیری است فاعل و مفعول

متن را به گند می‌کشند

اصغر کله‌پز مرد است چون … دارد

نسرین ستوده مرد نیست چون … ندارد

صدای زیباترین گزیلوفون دنیا را می‌شنوی؟

نقل است احمد

هر نیمه‌شب

بر میله‌های سلول، چنگال می‌زند

موضوع: این تابستان را چه‌گونه گذراندید؟

الخسته

البیخود

 پاییز فقط فصل قارقار نیست

صفحه‌های کتاب اجباری هم

به کل‌کل افتاده‌اند

«سارا: دارا پول ندارد

دارا: سارا … ندارد»

دانش‌آموزان عزیز

جاهای خالی را با هیچ کلمه مناسبی پر نکنید

 

(برای ا. ز)

زیارت

اگر عرب بودم یا به تقویم هجری قمری زندگی می‌کردم امروز یعنی زادروز امام رضا روز تولدم بود. من در کل به اندازه دو خط هم از زندگی‌نامه امام هشتم شیعیان نمی‌دانم و بی مبالغه حتی یک دقیقه هم درباره بیوگرافی ایشان نمی‌توانم صحبت کنم اما برای احترام و علاقه‌ام به آن بارگاه دو دلیل دارم.

نخست: دلیل عقلانی

شیعه را عقلانی‌ترین، پویاترین و مترقی‌ترین مذهب در میان همه مذاهب می‌دانم. اگر برای درک شیعه نگاه‌تان را معطوف به داشته‌های پیرامونی کنید کم‌ترین نشانی از صفت‌های به کار رفته می‌بینید. اما می‌توانیم افق دیدمان را بگستریم. بی‌تردید من به آن قرائتی از شیعه اشاره می‌کنم که بر مدار خردورزی و خرافه‌زدایی و تأویل‌گرایی سیر می‌کند؛ فقه پویا. پیامبر اسلام و امامان شیعه بدون کم‌ترین نیازی به معجزاتی که در روایات به آن‌ها نسبت داده می‌شوند سرآمد حکمت در اجتماع خود بوده‌اند. شیعه برای من مخاطب تردیدانگار که پدیده‌ها را با عقل و قیاس می‌سنجد، بدون هر معجزه‌ای، سراسر حکمت و خرد است. هرقدر در مواجهه با مسیحیت و یهودیت به پیش‌فرض‌های فانتزیک آسمانی برمی‌خورم در شیعه (من حیث‌المجموع) روی زمین سلوک می‌کنم؛ در کشاکش دانش و کوشش. در نگاه من شیعه برخلاف تلقی بدی که  دینداران از «انسان‌محوری» دارند دینی «آسمانی» اما به‌غایت انسان‌محور و خرافه‌ستیز و بر مبنای اختیار و خردورزی انسان است. از این منظر، احترام من به امامان شیعه به عنوان خردورزان سترگ روزگار خویش، خدشه‌ناپذیر است. بدیهی است مخالفان هر مذهبی برای نفی آن به روایاتی رو می‌آورند که دال بر جهل و خرافه است. اما من از منظر یک پیرو مذهبی به شیعه نگاه نمی‌کنم و دلیلی برای مباحثه و دفاع نمی‌بینم. اساس نگاه من حکمت و خرد است آن هم در بستر نسبیت و قیاس.

دوم: دلیل احساسی

آهن‌ربا و کهربا زمینه‌ای ترمینولوژیک به دست می‌دهند تا مدفن امام رضا را رنج‌ربا یا دردربا بنامم. گرداگرد آن مغناطیس، رنج است و درد. آدم‌ها از سر استیصال و تمنا، دردشان را به جایی که قدسی‌اش می‌دانند فرامی‌افکنند. حضور فیزیکی در شعاع مزار یک انسان، شرط لازم برای سیر و سلوک روحانی و حصول «توسل» (یک ویژگی منحصربه‌فرد شیعه) نیست. اما جنبه نمادین زیارت، برای آدمیان بسی آسان‌تر از خلوت ذهنی و سیر در معناست. در روزگار گذشته، رنج جسمانی سفر برای زیارت، کاتالیزوری برای رسیدن به کاتارسیس بود. هر درد جسمانی و هر زخمی‌دلالتی آشکار و انکارناپذیر بر یک کنش/رخداد است. حکم پورسینا به کتک زدن فردی که منطق را نمی‌پذیرد بر همین جنبه از سرشت انسان اشارت دارد. رنج کشیدن برای رسیدن به نقطه‌ای معهود، ابزار کار ریاضت و تطهیر است. حالا با پیشرفت فناوری، سازوکار زیارت کمی‌عوض شده. اما هنوز سفر، جنبه نمادین زیارت و برسازنده احساس کنشمندی است. به گمانم، آدم‌ها، همین آدم‌های همیشه، که معاندتی دیرین با پویایی و حکمت‌آموزی دارند، تنها از طریق همین جنبه‌های نمادین، قابل‌ تعدیل و تصحیح هستند. کاهش آمار جرم و جنایت در ماه‌های مذهبی، نشان می‌دهد که بخش قابل‌توجهی از جرم و جنایت، دستاورد چه کسانی است. دست‌کم من با در نظر گرفتن ویژگی‌های صلب و سخت توده‌ها و پس از سیر در همه گزینه‌های ممکن برای تحمیل هم‌زیستی مسالمت‌آمیز به آدم‌ها، راهکار مناسب‌تری از مذهب برای جلوگیری از بازگشت به بدویت و سنگ‌سری (در اغلب جوامع) سراغ ندارم. باید تصریح کنم که اشاره‌ام به جنبه‌های فردی مذهب است و آن مناسک جمعی که به هم‌زیستی آدم‌ها یاری می‌رسانند، و دست‌کم در این لحظه، جسارت و تمایلی برای بحث درباره نقش مذهب در حکومت ندارم. هنوز تبشیر و انذار، موثرترین ابزار برای مهار توده‌هاست. ذهن توده‌ها در مرحله نمادین‌سازی، متوقف است. مدنیت مبتنی بر دموکراسی سکولار، همواره حاوی فقدان معناست و هنوز نتوانسته آلترناتیوی برای نقش موثر و راهبردی مذهب در مهار توده‌ها و جلوگیری از آنارشی معرفی کند.

باری، از هر جنبه که بنگرم، بارگاه امام شیعه، متضمن آرامش و پالایش توده‌هاست. نمی‌دانم صدقه و انفاق مردم رنجور، صرف چه چیزهایی می‌شود. اما آرزو می‌کنم روزی برسد که با تدبیری حکمت‌آمیز این منبع عظیم اقتصادی صرف آسایش و پیشرفت همین مردم شود. آن وقت، آسمان و زمین با هم تلاقی می‌کنند و این زندگانی بیهوده، تحمل‌پذیرتر می‌شود.

 

شعر: ژنز

متن

از گوشه‌ی دامنت سر می‌خورد

تأویل

 لای جرز، جز جگر می‌زند

آزادی

هم‌چنان مثل هفت‌تیرکش‌های تکزاس

گشاد گشاد

دست به کمر زده

و دیگر کسی با آن عکس یادگاری نمی‌گیرد

عشق را شوهر دادند

به مردی با کفش‌های کتانی، با خال‌کوبی اژدها

خبرگزاری درد به نقل از منابع ناآگاه که اصرار دارند نام‌شان فاش شود افزود:

تا پایان پاییز همه تخم‌مرغ‌ها جوجه خواهند شد

به پیش‌بینی اداره هواشناسی

هوا تا اطلاع ثانوی تخمی‌است

و روایت داریم:

تو آخرش خواهی مرد

در حالی که در احتضار به حضار لبخند می‌زنی

و جمعی از فرشته‌های حریص بهشت

برای بالا کشیدن تو با هم می‌جنگند

در همین حین است که کتف روحت از جا در می‌رود

و یکراست می‌برندت به شکسته‌بندی جهنم

بعد از ظهر یک روز بی‌فصل

حوالی پارک کلاغ‌ها

مردی عصاکشان وارد قاب می‌شود

نفس‌زنان روی نیمکت می‌افتد

چند جوان از سمت چپ قاب وارد می‌شوند

و پیش از آن‌که از سمت راست خارج شوند

تصویر pause  می‌شود

برداشت دوم:

ساعت پنج عصر

بوستان سعدی

خواجه چند روپایی می‌زند

و رو به دوربین می‌گوید:

عامو! بچه‌ها خوب بازی کِردن. دست همه‌شانه می‌بوسُم

تو از جهنم برگشته‌ای

با کتفی که هنوز درد می‌کند

و در بهشت بدون فیس‌بوک

مثل خدا احساس بطالت می‌کنی

برج میلاد

بالای سر آبادی است

شاخ شاخ

عین داشـاخ

به خواستگاری رفته و هنوز جواب نگرفته

شاخ شمشاد

و حاج زنبور عسل

به فکر ماه عسل است

رفتنی از جاده چالوس

برگشتنی از جاده فالوس

من از تنگ‌راه امید تو

به آخر دنیا رسیدم

دروغ چرا

زخم چرک و کثیفت

از گوشه‌ی پهنای باندت پیداست

از وقتی که بچه‌ها را ساپورت می‌کنی

متن از گوشه‌ی دامنت سر نمی‌خورد

نمی‌خورد

نمی‌خورد

نمی‌خورد

تأویل

راه افتاده در ولیعصر

زنجموره می‌کند

می‌کند

می‌کند

می‌کند

 

شعر: سنگسار

بالای کوه مه

پایین کوه دل

گرفته بود

هوا

نفس

پرده در چنگ باد

ترانه‌‌ای نانوشته‌ در مشت

یک جای این تابلو لنگ می‌زند:

شاعر پشت پنجره نبود

دراز افتاده بود روی سرامیک

در تاریکی غروب

ریه‌اش را سنگسار می‌کرد

با سیگارهای کـون به کـون

 

سیب آدم

اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد یادت هست که تو کتاب مقدس اومده؟ می‌دونی اون سیب چی بود؟ منطق بود؛ منطق و چرندیات. چیز دیگه‌ای توش نبود. اگه می‌خوای چیزها رو همون‌طور که واقعا هستن ببینی، باید اون سیبو بالا بیاری… این انبوه سبب‌خورها حال آدمو به‌هم می‌زنن.

از متن تدی، جروم دیوید سلینجر

مردگان

دبستانی بودم که روزی هم‌کلاسی‌ها خبر دادند هم‌کلاسی دیگری که تا دیروز توی همین اتاق با ما نفس می‌کشید مرده. اسمش را یادم نیست. راهنمایی بودم که دوست صمیمی‌ام یاسر با خانواده‌اش رفت مشهد و دیگر برنگشت. همه با هم در سانحه رانندگی مردند. سال اول دبیرستان بودم که دوستم پویان شب خوابید و دیگر بیدار نشد. سال دوم دبیرستان بودم که روزی خبر آمد سال پایینی‌مان خلیل، پسری بسیار خوش‌تیپ و فوق‌العاده نازنین، چاقو خورده و درجا مرده. سال آخر دبیرستان (پیش‌دانشگاهی) بودم و برای کنکور درس می‌خواندم که مادربزرگم (مادر پدرم) که با ما زندگی می‌کرد دم غروب گفت دلش کمی‌درد می‌کند. ساعت پنج و نیم صبح که پدرم بیدارم کرد دیدم سیاه پوشیده. سیزده به در یکی از سال‌ها بود که لقمه‌ای در گلوی خاله طاهره گیر کرد و مرد. تازه از سرطان رها شده بود. آرامش پدربزرگم در مرگ دخترش برای من هول‌ناک بود. و خود او، تمثال قدرت و تعالی کودکی‌ام، که فکر می‌کردم هرگز نمی‌میرد آخرش مرد.

نه آن روزگار دبستان و نه هیچ وقت دیگر، هرگز نتوانسته ام درکی از مرگ داشته باشم یا حتی خودم را در عزای کسی مبهوت و مضطرب جا بزنم. فقط گاهی پیش می‌آید. یک لحظه نامنتظر وسط یک روز بی‌دروپیکر، در ازدحام ناخواسته دیگران، یا نیمه‌شبی برخاسته از کابوس، یا وسط غلت زدن‌های ناگزیر برای به خواب رفتن، یک وقت‌هایی که فکرش را نمی‌کنم ناگهان تصویر یکی از رفتگان به ذهنم احضار می‌شود و دلم فرو می‌ریزد. چند ثانیه هم بیش‌تر طول نمی‌کشد. فقط همین وقت‌هاست که رها از خودآگاهی می‌توانم مفهوم مرگ انسان را درک کنم. حسی وصف‌ناپذیر و چندش‌آور که دیدن جسدهای بسیار در اتاق تشریح و مردن آدم‌ها پیش چشم و زیر دستم در بیمارستان هرگز نتوانسته آن را خلق کند. این جور وقت‌ها وسط ترافیک آدم‌ها از خودت تهی می‌شوی، و معنای فقدان انسان را درک می‌کنی.

افشین دوست خوب و سرزنده‌ای بود؛ پر از شور و شوق جوانی؛ همیشه قبراق و شیطان. عشق ماشین آمریکایی داشت؛ از آن کادیلاک‌های قدیمی. روز موعود آمد و او به آرزویش رسید، بر مرکب مرگ نشست و همان روز مرد. حالا سال‌هاست او مرده. و من هر چند وقت یک بار به یاد او و بقیه رفتگان زندگی‌ام می‌افتم و تنم می‌لرزد. دلم برای همه‌شان تنگ شده و می‌دانم که دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید. 

داشتم فهرست سال ۱۳۹۱ مجله فیلم را ورق می‌زدم. آلبوم عکسی بود از سنگ قبر سینماگران ایرانی. ورق زدم؛ سر هر سنگ درنگی. کمی‌نگذشت که ناگهان خودم را بی‌پناه وسط قبرستانی متروک و بی‌رحم یافتم. مثل کودکی که مادرش را وسط ازدحام حرم امام رضا گم کرده باشد؛ عصاره ناب بغض و دل‌تنگی. داشتم خفه می‌شدم. فهمیدم هنوز که هنوز است نتوانسته‌ام مرگ خسرو شکیبایی و بابک بیات  را درک و باور کنم. کسانی فقط هنرمندند و تو مخاطب‌شان هستی اما یک عده‌ای رفقای زندگی‌ات بوده‌اند از وقتی خودت را شناختی. انگار بر مدار زمان (چه کسی گفته زمان خطی است؟) هم‌کلاسی‌ات بوده‌اند. و حالا جای‌شان روی نیمکت خالی است.  

آدم‌ها کنار هم زندگی را از سر وا می‌کنند. ما کنار هم زندگی می‌کنیم بی‌آن‌که همدیگر را دوست بداریم و قدر دل‌تنگی‌ها و آرزوهای هم را بدانیم. اگر می‌دانستیم رسم مروت و یاری به جا می‌آوردیم و رنج هستی برای همه‌مان تحمل‌پذیرتر می‌شد. زندگی عرصه ایجاب و حضور است. و مرگ هیچ اصالتی ندارد؛ فقدان است. زندگان رنج می‌برند و خوف نبودن را تا آخرین لحظه به دوش می‌کشند. مردگان، اصلا وجود ندارند. گویی هرگز نبوده‌اند. تمام سرمستی من از گوش دادن به نغمه‌های دل‌انگیز بابک بیات، ذره‌ای به خود او بازتاب نخواهد یافت چون او اصلا وجود ندارد. اما…