یادی از سینمای کودکی‌ام


(حالا که سینما کارکرد و معنایش را از دست داده) شاید برای کم‌سن‌وسال‌ترها جالب باشد بدانند که در روزگار کودکی ما در دهه شصت سینما چه تفاوتی با امروز داشت. آن زمان تخمه شکستن یک امر کاملا بدیهی و معمول بود. آخر هر سانس کارکنان سینما باید کیسه کیسه پوست تخمه آفتابگردان را از روی زمین جمع می‌کردند و همین فاصله بین دو سانس را زیادتر از امروز می‌کرد.
آن روزها می‌شد وسط فیلم یا حتی اواخر فیلم توی سالن بروی و تا هر وقت دلت می‌خواست، حتی برای دو سه سانس دیگر، توی سالن بمانی. زیاد پیش می‌آمد که از وسط یا حتی از ده دقیقه آخر فیلم را می‌دیدیم و بعد منتظر می‌ماندیم تا سانس بعد شروع شود و فیلم را تا همان نقطه دنبال می‌کردیم! گاهی هم بیش‌تر می‌ماندیم! تاریکی بود و لذت خواب و …
گواهی می‌دهم که در دهه شصت سیگار‌ کشیدن در سینما مجاز بود و افراد سیگاری برای رعایت حال دیگران به ردیف‌های انتهایی یا گاهی جلوتر می‌رفتند. بازتماشای چنین صحنه‌هایی در فیلمی‌مثل سینماپارادیزو برای امثال من تجدید خاطره با روزگاری طلایی بود.
ساندویچ تخم‌مرغ پخته و کالباس دو جزء لاینفک بوفه‌های سینما بودند، با طعمی‌که هنوز از یاد بچه‌های آن روزها نرفته.
سوت و کف و جیغ یکی از آداب همیشگی تماشای فیلم بود. خیلی بیش‌تر از امروز. از فیلم‌های ایرانی با بازی جمشید آریا (هاشم‌پور) و مجید مظفری و… تا وسترن‌های اسپاگتی و فیلم‌های سامورایی مثل سایه‌ی شوگان و فیلم‌های شدیدا بنجلی مثل صادق‌خان و… .
فحاشی و استفاده از کلمات رکیک برای جلب توجه در تاریکی سالن هم بسیار طبیعی می‌نمود. هنوز لیزر پوینتر به مصرف عام نرسیده بود.
استفاده از تیرکمان مگسی یا پرتاب گلوله‌های کاغذی با لوله خودکار بیک، سرگرمی‌رایج نوجوانان تخس بود که بی‌وقفه پس کله‌ی تماشاگران ردیف‌های جلویی را نشانه می‌گرفتند. شخصا اصابت قلوه سنگ را هم پس کله‌ام تجربه کردم! و پرتاب ظرف بستنی لیوانی با ته‌مانده‌اش یا هر زباله دیگر از طبقه دوم بر سر تماشاگران سالن اصلی هم تفریح سالم مهیجی بود!
پشتی برخی از صندلی‌ها خراب بود و هیچ‌کس هم برای تعمیرشان کاری نمی‌کرد. کسانی که وسط فیلم وارد سالن می‌شدند با راهنمایی چراغ قوه‌ی متصدی سالن، به صندلی خالی مورد نظر هدایت می‌شدند اما غالبا ورود ناگهانی به تاریکی سالن باعث کوری موقت فرد مذکور می‌شد و او با حالتی رقت‌آمیز خود را به محل نشستن می‌رساند که موقعیت‌های خنده‌دار پرشماری را خلق می‌کرد. اگر از شوربختی صندلی خراب نصیب این نورسیده در تاریکی می‌شد، تکیه دادن همان و بالا رفتن لنگ‌ها در هوا همان و … صحنه‌ای به‌غایت جفنگ و صدالبته ریسه‌آور. یادش به‌خیر چه ریسه‌ای می‌رفتیم با دیدن این صحنه‌ها.
و این هم یک خاطره از انبوه خاطرات جذاب سینما رفتنم:
یک خاطره: با دوست آن روزهایم پیام برای دیدن ارزش قدرت به سینما رفته بودیم. نه سالم بود. یک وسترن اسپاگتی جانانه بود. هنوز هم عاشق وسترن اسپاگتی‌ام. سانس اول را دیدیم و از بس خوش‌مان آمد گفتیم سانس بعد را هم بنشینیم. وسط‌های سانس دوم سر یکی از صحنه‌های تیراندازی و سوارکاری از بس هیجان‌زده شدم هم‌زمان با صدای شیهه‌ی اسب‌ها من هم صدای شیهه درآوردم و این کار را چند بار تکرار کردم. پیرمرد کنترلچی با چراغ قوه‌اش آمد سمت صندلی ما و گفت: «شما دوتا لشتونو ببرید بیرون!» و ما هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتیم. پیرمرد با متانت و آرامی‌تا در خروجی مشایعت‌‌مان کرد و آن‌جا بود که چند تا پس‌گردنی و لگد جانانه نثار دوستم پیام کرد. من خوش‌بختانه قسر در رفتم ولی طفلک پیام بابت کار نکرده کتک مفصلی خورد. یادش بخیر!😂

درباره ترور سلمان رشدی

سلمان و عطا و معامله‌ی حسین و یوسف
💉
حدودا دو سال قبل، در دل هیاهوی هولناک همه‌گیری اجباری، از فرط بیکاری و‌ کمبود متریال دیداری، سراغ چیزهایی رفتم که در حالت عادی جذبم نمی‌کنند از جمله سریال و مستند و… . یکی از آن مستندها، درباره زندگی سلمان رشدی از آغاز تا امروز (امروز آن روز) بود که از قضا آن امروز خیلی هم از امروز دور نبود. در پایان آن مستند بود که رشدی با لعن و لیچار از به قدرت رسیدن ترامپ یاد می‌کرد و خود را در مقام یک سرسپرده به مرام گلوبالیسم چپ نزد همتایان و احیانا سروران خود شیرین می‌کرد. او با چنان بلاهتی از چپ‌ها و دمکرا‌ت‌های آمریکا به نیکی یاد می‌کرد که هرگونه شبهه‌ای درباره‌ی ابله بودنش در نگاهم دود شد و یقین یافتم که او هیچ نیست جز مهره‌ای سوخته که حتی کارکردش را هم از دست داده چون گویا یادش رفته مدت‌هاست رفقای چپ‌گرای ضددین اهریمن‌پرستش از دین‌ستیزی دست برداشته و تحت لوای مدارامداری با آن‌چه خود اسلام‌هراسی نامیده‌اند در مقابله‌اند (دفاع از حقانیت اسلام برای آن‌ها هم‌سنگ‌دفاع‌شان از همجنسگرایان و ترنس‌هاست یعنی دفاع از کسی که نرمال و مثل خودشان نیست اما احترامش واجب است و بل سروری‌اش تا اطلاع ثانوی لازم است). سلمان رشدی باید آن‌قدر عاقل می‌بود که بداند این رفقا هیچ نیت یا میلی برای حفاظت کامل او ندارند و اتفاقا بدشان نمی‌آید از او شهید بسازند تا در الگوی سینوسی همیشگی خود، پس از بیش از یک دهه ترویج اسلام‌دوستی و تثبیت اسلام رحمانی در‌هالیوود و نتفلیکس و رسانه‌های جریان اصلی، دریچه‌ای برای نشان دادن روی دیگر اسلام به روی تماشاگران منفعل خمار همیشگی باز کنند و به بازی شیرین و کارآمد شل‌کن سفت‌کن که دقیقا منطبق بر روان‌شناسی چرند و چیپ انسان است، جانی تازه بدمند.
سلمان رشدی آن‌قدر ابله بود که نمی‌دانست محال است در روزگار ریاست ترامپ، قربانی سخیف‌ترین بازی و معامله‌های سیاسی شود. اما زیر سایه آن مافیای سیاسی لیبرال که تخصصش در به استفراغ رساندن اخبار کذب (fake news) و رخدادهای ساختگی (false flags) برای مغزشویی تماشاگران خمار است، به قیمت خیارشور معامله خواهد شد.
آیا توانستم منظورم را برسانم؟ چندباره بخوانید.‌
و اما درباره شخص عطا مهاجرانی:
من از دوستداران او بودم از آغاز نوجوانی.‌ اولین چاپ کتابش در نقد آیات شیطانی را در سنی بسیار کم به این دلیل خریدم که می‌خواستم بدانم کتاب رشدی در چه باره‌ای است چون دسترسی به خود کتاب مقدور نبود. مهاجرانی شیرین می‌نوشت و تا زمانی که ساکن ایران بود همه کتاب‌هایش را می‌خریدم و می‌بلعیدم گرچه به‌روشنی برخی از تلاش‌هایش به‌خصوص ماله‌کشی نالازمش برای فردوسی و نیما را خزعبل محض می‌دانستم. امروز دیگر همان قلمش هم برایم حلاوت ندارد و زیادی خام و طفلکانه به نظرم می‌آید.
چندین سال گذشت تا اینترنت دایال‌آپ، مهمان خانه‌های ماخولیایی‌ نسل درب و داغان ما شد و پی‌دی‌اف ترجمه فارسی آیات شیطانی با نام مستعار روشنک ایرانی روی خطوط تلفن لغزید. آن زمان گمان می‌کردم روشنک ایرانی نام دیگر بهمن فرزانه است و هنوز هم نمی‌دانم کیست. آیات شیطانی برای من که خود دلبسته و مرتکب‌ نویسندگی بوده‌ و هستم، چه آن روز و چه امروز، کتابی ملال‌انگیز و ناجذاب بود و هست با روایتی به‌شدت اطواری و الکی پیچیدیده. دلیل جدی گرفتن و بزرگ کردنش را من ندانستم. حتی اگر همین امروز آن را در اختیار همه ایرانی‌ها بگذارند حتی نیم‌درصد خوانندگان هم نمی‌توانند خواندنش را به ثلث برسانند.
به‌هرروی تکلیف اسلام با مخالفان و منتقدانش روشن است. آدم اهل عافیت و مصلحت، نباید خود را دم‌چک چنین تکلیفی بگذارد به‌خصوص در روزگاری که برد سیاسی دین‌ستیزان در نمایش رواداری دروغین است و کسی در عمل پشت‌یار یاغی مطرود نخواهد بود. تکیه بر باد کردی و سه‌پلشک.

شعر

نقطه‌ی پایان جمله‌ای نانوشته‌ام
سر خورده از سر سطر
خالی و خسته‌تر
چون خواب خاکستر
ان شانئک هو الابتر
(من پاره‌ی تن کسی بودم که دیگر نیست)
اول شما و
وسط‌ شما
و‌ سطر به سطر شما
من آخر خطم
نقطه‌ی پایان جمله‌ای..

ایلان‌ماسک ۲.۰

بگذارید به مختصرترین و ساده‌ترین شکل ممکن برای‌تان بگویم چرا ایلان ماسک برای وضعیت کنونی بشریت اهمیت دارد. ایلان ماسک برای مدتی مدید یکی از مهم‌ترین آیکون‌های اندیشه چپ لیبرال بوده است. فراتر از آن، او پیوسته ارادت خود به اهریمن‌پرستی و ایلومیناتی را بروز داده و دلگرمی‌توأمان چپ‌گرایان و اهریمن‌پرستان بوده است. نسخه فعلی ماسک به طرز عجیب و حیرت‌انگیز و توجیه‌ناپذیری نشانه‌های پیوند با چپ لیبرال و مهم‌تر از آن اندیشه ایلومیناتی را از دست داده است. این همه تغییر بنیادی پس از انتخابات پرمسأله‌ی ریاست‌جمهوری با عقل سلیم جور در نمی‌آید مگر آن‌که انقلابی استثنایی را در اویی بپذیریم که اساسا در تصمیم‌هایش تابع احساسات نیست، یا تصور کنیم که به هر دلیلی مجبور به ایفای نقش تازه شده است. مجبور است. می‌دانید؟ مجبور!!!!
او امروز بر خلاف گلوبالیست‌ها و امثال بیل گیتس که بی‌وقفه از خطر افزایش جمعیت زمین و تغییرات اقلیمی‌دم می‌زنند و خواهان کاهش جمعیت هستند (و برای این مقصود، از هیچ خباثتی دریغ نمی‌کنند و نمونه‌اش را در پاندمی‌های ساختگی و واکسن‌های مرگبارشان می‌بینیم) مدام هشدار می‌دهد که جمعیت زمین به شکل هولناکی در حال کاهش است و بر ضرورت فرزندآوری تاکید می‌کند؛ دقیقا برعکس‌ ورسیون قبلی خود که بارها و بارها بر همرایی و بل سرسپردگی تام با/ به امثال کلاوس شاب (این اهریمن مجسم) تاکید می‌کرد. نسخه ۲۰۲۲ ماسک، برخلاف گلوبالیست‌ها وقعی بر خانواده‌زدایی و جنسیت‌گیجی و مخنث‌سازی جسم و اندیشه انسان‌ها ندارد‌ او حماقت پیدا و پنهان در برنامه‌های گلوبالیست‌ها را به شکلی دینامیک افشا و رسوا می‌کند. او ظاهرا پرچمدار مبارزه برای تحقق آزادی بیان شده است. چپ‌ها به لزوم کنترل و نظارت نهادهای قانونی (بخوانید حکومتی) بر رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی باور دارند و تمام انرژی‌شان را برای جا انداختن مفاهیمی‌چون disinformation و fact checking به کار‌گرفته‌اند. و البته هرچه به ضررشان باشد نادرست می‌خوانند. ماسک کنونی دقیقا علیه این سوگیری سهمگین تعاونی رسانه‌های چپ‌گرا موضع گرفته است و قصدش (چه واقعی و چه نمایشی) برای خریدن توییتر بر همین مبناست.
اندیشه‌ی راست محافظه‌کار برای نخستین بار یک مظهر تعقل اومانیستی را به عنوان حامی‌در کنار خود می‌بیند. این یک نقطه عطف جریان‌ساز برای محافظه‌کاران است. اما ماسک برخلاف ترامپ (که از بد حادثه به اردوگاه محافظه‌کاران پناه برد و در واقع یک دموکرات پیرو جان اف کندی دموکرات بود) هیچ باجی به محافظه‌کاران نمی‌دهد. حمایت بی قید و شرطی را طرح نمی‌کند. خودش را عاشق دین و کلیسا جا نمی‌زند و فاصله‌ی قاطعی را با بخش فناتیک محافظه‌کاران حفظ می‌کند گرچه بر پاره‌ای از اخلاقیات متمرکز است که محبوب مسیحیان تندرو است. ماسک حرکت به سمت راست معتدل را اقدامی‌برای تعدیل چپ‌گرایی زیان‌باری می‌داند که آمریکا را از هر حیث به سوی زوال برده است. دوقطبی ماسک/ گیتس از هر نظر شایسته توجه است: هر دو مظهر کمال‌یافتگی خرد انسانی هستند و بسیار خودشیفته و خودنما اما یکی منفورترین و دیگری محبوب‌ترین سلبریتی روی زمین است، هم او که روزی محبوب‌ترین بود و نیکوکارترین به شمار می‌آمد. یکی بر اعتدال تاکید دارد و دیگری درگیر رادیکالیسمی‌ویرانگر و بدون دنده‌عقب است و شرف و حیثیتش را all in کرده است و قریب به یقین خواهد باخت.
تفکر راست هرگز چنین اعتباری در اردوگاه خود نداشته. راست‌گرایی همیشه مترادف با پوپولیسم، پس‌ماندگی ذهنی و فرهنگی، و تحجر بوده است. دست‌کم این انگاره‌ای است که برای تحمیلش بر اذهان مردم دهه‌ها تلاش شده است. سیاستمداران راست‌گرا همیشه مظهر حماقت و جهالت و استبداد قلمداد شده‌اند. از برلوسکونی تا پوتین. این انگاره‌ی غالب است و متاسفانه عاری از واقعیت هم‌ نیست‌. اما ترامپ این توافق را به هم زد.‌ مهم نیست که او چه‌ نقصان‌های مهمی‌در گفتار و کردارش داشت. مهم تاثیر هولناکی است که به جا گذاشت و گفتمان غالب را زورمندانه به چالش کشید و قداست رسانه‌ها و شعارهای زیبای پوک گلوبالیست‌ها را بر باد داد. او بهانه‌ای بود برای شکل‌گیری یک تفکر سوم که نه راست فناتیک است و نه چپ مارکسیست. دست بر قضا بخش مهمی‌از پیروان این گرایش نوین، انسان‌هایی مدرن و دانش‌آموخته و مجهز و معتقد به فناوری هستند. آن‌ها به درستی راه اقتدارزدایی از مونوپولی رسانه‌ای را پیدا کرده‌اند و آلترناتیوهای خود را یکی یکی تثبیت و تحکیم می‌کنند. آن‌ها استعداد و ظرفیت چشمگیری در تولید محتوای رسانه‌ای دارند و این تصور باطل را که هوش رسانه‌ای در سیطره چپ‌هاست، به باد داده‌اند. بی‌تردید برای این نیروی انسانی پرتوان و پرانگیزه، به‌همراه داشتن فردی چون ایلان ماسک (نسخه ۲) مصداق credit و پرستیژ است. هرچند میزان مداومت این همراهی قابل‌پیش‌بینی نیست‌ و ای بسا راستینگی‌اش هم محل تردید است.

شعر

ماخولیای آتشفشان خاموش
به وقت احتضار عقاب
بیشه سیاه و سینه سیاه
یوزپلنگی تسلیم کفتارهاست
کجا گمت کردم کودکانه‌؟
شکلات تلخ!
از راز چشم‌ سگ می‌دانی؟
توت‌فرنگی‌ اهلی چاق!
این اسمش زندگی نیست
رودخانه‌ای که از صدای خودش بیزار است
سیگاری که آرام آرام می‌کش…
چای بی‌دغدغه‌ هم هست؟
لالا کنید برای مادرم، ستاره‌های بی‌کتاب
این خواب را‌ خدای یوسف هم تعبیر نمی‌کند
و ما ادریک ماالطارق…

استدلالی برای تسکین

این حکایت را نخست، سال‌ها پیش از زبان شیوای علیرضا میبدی شنیدم.
جنید بغدادی گفت سی سال است تا استغفار همی‌کنم از یک شکر که کردم. گفتند چه‌گونه بود؟ گفت: آتش اندر بغداد افتاد، کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت. گفتم الحمدلله. سی سال است پشیمانی می‌خورم…
در نمایش زمستان ۶۶ (محمد یعقوبی) که درباره تهران سال‌های جنگ است، موتیفی تکرار‌شونده هست که هر بار موشک عراقی به جایی در نزدیکی خانه‌ی شخصیت‌های نمایش می‌خورد و آن‌ها خبر ویرانی خانه همسایگان یا یک محله آن طرف‌تر را تلفنی می‌شنوند اظهار شکر و شادمانی به درگاه خدا می‌کنند. در متن آن نمایش اعصاب‌ویران‌کن، هر شکر خدا همچون پتکی بر سر تماشاگر فرو می‌آید. شکرگزاری فرد متنعم یا بزبیار از این‌که برتر از دیگران است، به‌سادگی مهوع است اما شکل دیگری از شکرگزاری مهوع هم در کار است. گاهی تنعمی‌در کار نیست و شکرگزاری از باب تحمیق یا تسکین خویشتن است.
یکی از مکانیسم‌های روانی بدیهی اما تفکربرانگیز آدمیزادگان مقایسه خود با بدتر از خویش و یافتن تسلای خاطر است. چکمه نداری؟ فلانی را ببین که پا ندارد. یکی از بستگان متشرع و شدیدا جانمازآب‌کش بنده، تاکید زیادی بر این داشت که هرگاه فردی مبتلا به سندرم داون یا هر نوع عقب‌ماندگی ذهنی یا هر مشکل جسمی‌جدی دیدی سریعا بگو الحمدلله. بگو خدایا سپاس‌گزارم که مرا مثل او مبتلا نکردی. (دمت گرم که قسر در رفتم). در نشانگان باور او چنین حمدی نمود بلوغ و کمال عقلانی و معرفتی و قدرشناسی بود. در محاسبات ابتدایی عقل بنده، این رویکرد عین حقارت و پستی بود و است.
در روزگار محنت و خشکسالی (به هر دلیل طبیعی یا ساختگی) مکانیسم مقایسه با فرودست، کاربست بیش‌تری می‌یابد. درآمد ماهانه‌ات پنج میلیون است و در رنجی؟ برو شکر خدا کن و به آن بیچارگانی فکر کن که درآمدشان دو و نیم میلیون است. چرا با فکر به کسانی که درآمدشان چند ده یا صد یا دویست یا پانصد میلیون یا یکی دو میلیارد و فراتر از آن است خودت را اذیت می‌کنی؟ بدیهی است که یک سیستم ناکارآمد و مایل به سرکوب انتقاد و اعتراض، چنین مکانیسم کثیفی را نه فقط تشویق که حتی تقدیس می‌کند و آن را به انگاره‌های آسمانی پیوند می‌زند. فعلا در لجنزار بدبختی مثل خوک غلت بزن. بعدا خدای ما در بهشت‌‌ برین برایت جبران می‌کند. اهمیت تربیت ذهنی که از خانواده آغاز می‌شود در جوامعی که نظام آموزشی سراپا فاسد یا فشل است، بسی بیش‌تر جلوه می‌کند. اگر از کاربست مدام چنین استدلال و مقایسه‌ای برای فرزندت پرهیز کنی حتی چرب‌زبان‌ترین آموزگاران فاسد مزدبگیر هم نمی‌توانند او را به کانال سرسپردگی به سامان سرکوب هدایت کنند. در بستر بی‌عدالتی اجتماعی و بچاپ‌بچاپ رانت‌خواران معناگرا (!!)، تشویق فرودستان به مقام قناعت و رضا عین مادرقحبگی است‌.
این‌که آدمیزاد در متن بدبختی به این فکر کند که چه بسیارند کسانی که چون او یا بدتر از اویند و آرام بگیرد برای کسانی شاید طبیعی و به‌شدت انسانی باشد اما برای من، مصداق شر انسانی است. غصه نخور! فقط تو نیستی که داری زیر بار این فشار اقتصادی و اجتماعی، زایمان می‌کنی. بسیارند چون تو آبستن و پا به ماه روزگار.
گمان می‌کنم با گذشتن از این استدلال‌های اهریمنی، جانداران نیک‌تری خواهیم بود و شایسته‌تر برای احقاق حق. همین استدلال‌ها عصای دست سرکوبگران برای کنترل توده‌های مردم‌اند. این عصا را برای نسل‌های آینده باید شکست. تربیت را باید از حریم خانه آغازید. در نظام آموزشی و ماتریکس رسانه‌ای وابسته به قدرت جز دعوت به فرومایگی و خفگی یافت می‌نشود.

تخمه بوداده

یادم نیست که در کودکی این شعر جفنگ را از چه کسی شنیده بودم. اما خوب یادم است که ورد زبانم شده بود و شوربختانه هنوز هم کنج زیانم هست و هر از گاهی پیش خود زمزمه می‌کنم:
ای داد بیداد
تخمه بو می‌داد
به همه می‌داد
به من نمی‌داد…
در روزگار کودکی گمان می‌کردم چالش دراماتیک این شعر این است که تخمه فاعل است و از خودش بو ساطع می‌کند و به همه سهمی‌از آن می‌دهد جز شاعر و همین شاعر را کفری کرده. اما چرا شاعر تمنای بوی منتشره از تخمه را دارد؟ غور می‌کردم و درنمی‌یافتم.
در روزگار قل‌قل تستوسترون و جولان آکنه و رژه‌ی صبح‌گاه پرچم‌بالا، تحلیلم عوض شد. به نظرم رسید تخمه کنایه از فردی نمکین و چله است که به همه «می‌دهد» به‌جز شاعر و همین او را کفری کرده است. تا سال‌ها بر این تحلیل استوار بودم و هنوز هم آن را پربیراه نمی‌دانم. اما اکنون می‌توانم قبول کنم که فاعل جمله یعنی فرد تخمه‌فروش (یا تخمه‌بخش) محذوف به قرینه معنوی است‌. شاعر دارد از او‌ که با تخمه بو دادن دلش را برده گلایه می‌کند که چرا به همه تخمه داد الا شاعر دل‌نازک ما.
در این سن و سال و سوار بر سرسره‌ی مرگ، من این شعر را به سان پوزخندی بر آن خدانامی‌زمزمه می‌کنم که به بسیار ناکسان و بی‌هنران فرصت جفتک‌پرانی داده و ظالمانه خرده.استعداد الاحقر را به خاک کاهو نشانده. آن از فیلم بیچاره‌ام که قربانی روانپریشی شد، این از کتاب‌های بی.ناشرم که عمر برای‌شان گذاشتم. بارخدایا! حیران از حکمت ناشادانت فقط یک پرسش از درگاهت دارم: آیا به روح اعتقاد داری؟

بوی خوش پدر

می‌گویند آدم است و فراموشی. من اما عطر تن پدر از یادم نمی‌رود. از همان تابستان دور.
در غیاب مادر. به گاه نامنتظر که برای اولین بار سفت بغلم کرد، بچه بودم اما می‌دانستم این آغوش تنگ تکرار نخواهد شد. تا خود صبح جیک نزدم. خشکیدم اما نجنبیدم. که پدر بدخواب نشود. که مبادا حلقه‌ی آغوشش باز شود. بچه یودم اما انگار زخم دریغ و حسرت را به ژرفای جان می‌شناختم. پدرم با آن تن خوش‌بوی بلورینش.
عطر تنش را چه‌گونه فراموش کنم؟ آدمیزاد است و فراموشی. من آدم نبودم و نشدم.

میراث براهنی و داوری ما

پس از درگذشت رضا براهنی (نویسنده، شاعر، منتقد و پژوهشگر ادبی) طبق انتظار، موج سهمگینی از فحاشی و هتاکی علیه او در تنها فضای منتسب به روشنفکری در اینترنت یعنی توییتر به راه افتاد. باورهای سباسی و فرهنگی او را برخی تخطئه کردند که حقی بدیهی است و من هم با بسیاری از آن نقدها هم‌نظرم اما اکثریت غالب نظرهای منفی چیزی جز هتاکی در عالی‌ترین سطحش نبود. بی‌تردید زبان زهردار و گزنده‌ و گاه هتاک خود براهنی در زمان حیاتش زمینه‌ی چنین تقابلی را شکل داده است. جز او فقط ابراهیم گلستان را می‌توان در بی‌پروایی زبانی مثال آورد که از قضا به باور من چیز بدی هم نیست. تعارف پاره کردن و عافیت گزیدن، در فضای فرهنگی سرزمین‌مان بسیار دیده‌ایم و خیر چندانی هم از دل‌شان برنخاسته. برای من جسارت استادانی چون براهنی و گلستان حتی اگر گاه از نگاه من مزخرف بگویند فی‌نفسه ارزشمند و رهگشاست.
باری، با این‌که خودم در زندگی چندان عافیت‌گزین نبوده و موقعیت‌های سودآور پرشمار را به لطف زبان بی‌پروا از دست داده‌ام، درکی از یک‌کاسه‌کردن متون یک ادیب با باورهای فرامتنی‌اش ندارم. در‌ تحلیل من، براهنی نویسنده‌ی بسیار قابل و مهمی‌است. این‌که او خطاهای بزرگی در فرامتن زندگی‌اش داشته نمی‌تواند نظرم را درباره فلان شعر یا رمانش عوض کند. اگر این‌گونه باشد پس از افشای رازهای بسیاری از نامداران هنر و ادبیات که سرشار از کژکاری‌ها بودند و هستند باید‌ قید تمام دل‌خوشی‌های فرهنگی را بزنیم. برای نمونه، این‌که هیچکاک به گواه بسیاری از بازیگرانی که با او همکاری داشته‌اند رفتار بسیار بیمارگون و منحرفانه‌ای با بازیگران زنش داشته سر سوزنی از جذابیت و نبوغ جاری در فیلم‌هایش برای من کم نمی‌کند. یا کثافات اخلاقی اثبات‌شده‌ی تارانتینو نمی‌تواند مرا از ستایش فیلم‌های درخشان و بی‌مانندش باز بدارد. یا سابقه‌ی پدوفیلیک اظهر من الشمس وودی آلن که در گفت‌وگوی تلفنی لورفته و منتشرشده‌ی او با همسر سابقش میا فارو به سمع همگان رسیده، موجب نمی‌شود که او را نه‌فقط یکی از بزرگ‌ترین فیلمسازان تاریخ سینما که یکی از مهم‌ترین اندیشمندان همه‌ی اعصار ندانم. در یکایک این موارد و نمونه‌های مشابه، به‌سادگی رفتار فرد مرتکب را محکوم می‌کنم و گاه خودش را هم انسانی زشت‌سیرت و پلشت می‌خوانم اما به همان سادگی آفریده‌هایش را جداگانه تحلیل می‌کنم و بی‌واهمه می‌ستایم. چه کسی می‌تواند منکر شکوه بازیگری کوین اسپیسی شود حتی اگر بداند او خارج از قاب دوربین، آلوده به کج‌رفتاری‌های پرشمار است؟ ابلها که چنین کند.
راستش من که یک آدم زیادی معمولی هستم هرگز برای چنین تفکیکی میان آفریننده و آفریده، جد و جهد نکرده و انرژی نسوزانده‌ام. تنظیمات کارخانه‌ای‌ام این‌گونه بوده است. فرضا اگر قاتل پدرم، نقاشی زبردست باشد و کسی نظرم را درباره یکی از تابلوهای او‌ جویا شود بدون کم‌ترین درنگی هنر نقاشی‌ آن قاتل را می‌ستایم بی‌آن‌که حتی بخواهم قید «اما» در پایان نظرم بیاورم. اما گذر عمر نشانم داده که تنطیمات کارخانه‌ای اکثریت غالب انسان‌ها (حتی شما خواننده ی این یادداشت) چنین نیست‌. اغلب انسان‌ها قابلیت تفکیک خالق و مخلوق را ندارند یا نمی‌توانند داوری یک متن را بدون توجه به فرامتن برگزار کنند. اعتراف می‌کنم که این یکی از شگفتی‌های حماقت‌‌اندود زندگانی کم‌بار من است. همواره در مواجهه با این زشت‌خویی غالب، حیرت می‌کنم و پاسخی برای چرایی این وضعیت غیرمنطقی و نفرت‌انگیز نمی‌یابم.


پی نوشت:

بسیار کم سن و سال بودم که رمان آزاده خانم و نویسنده‌اش یا آشوویتس خصوصی دکتر شریفی (بله همه‌اش عنوان کتاب است) را از رضا براهنی خواندم. پیش از آن جز چند شعر از او نخوانده بودم. افسون شدم. درک کاملی از آن نداشتم اما به‌خوبی درک می‌کردم که با نویسنده‌ای به‌شدت خاص طرفم. بعدتر یکی‌دو رمان دیگر از او خواندم و نومیدانه ناتمام رها‌شان کردم. آزاده خانم تصادفا قله‌ای بود که در آغاز کشف کرده بودم. شاهکاری که هر چه می‌گذرد افسونش برایم بیش‌تر می‌شود. هر داستان‌دوست ایرانی باید بخواندش. همین یک رمان سترگ بس است برای جاودانگی براهنی (تا روز نابودی زمین).

هدیه نوروز ۱۴۰۱: نمایشنامه حلقه مفقوده

این نمایشنامه را چندین سال پیش نوشتم با همکاری دوستم هومن نیکفرد. یک اجرا با حضور سیامک صفری و بهاره رهنما در سالن ارسباران داشتیم. تم معمایی دارد و در حال و هوای کلاسیک است. مختصر و مفید. امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.

هرگونه اقتباس و اجرا و نقل از این نمایشنامه بدون اجازه کتبی از من (رضا کاظمی) ممنوع و موجب پیگرد قانونی است.

در آستانه ۱۴۰۱ : درودی دیگر

احتمالا یکی از ویژگی‌‌های مهم آدمیزاد مانند هر جاندار جنبنده‌ی دیگر این است که به وقت مصیبت و آسیب، سر در لاک فرو می‌برد، از هیاهو و تکاپوی جنبندگان می‌گریزد و به گوشه‌ای دنج می‌خزد. جنبنده را توان محدود است و در دل طوفان اضطراب و درد که از بلایای زندگی برمی‌خیزد چاره‌ای جز مدیریت اقتصادی توان جسمانی و روانی نیست. مثال قورباغه‌ها که به رخوت زمستانی می‌روند. هستند و نیستند. گوشه‌ای متروک زیر دست و پای لای و لجن خواب رخوت می‌کنند و جم نمی‌خورند که شکار نشوند. آن‌قدر در همان حال می‌مانند تا فصل تازه از راه برسد با نا و توانی تازه در کشکول.

نگارنده از دیرباز این خصلت خزندگانی را با خود بر تن خاک کشیده بود و با آن بیگانه نبود. بسی پیش از آن که به مصایب عظمای روزگار گرفتار آید این احوال را زیسته بود. اما در واپسین سال قرن ۱۴ هجری خورشیدی با مرگ مادر نخستین نشانه برای سر به لاک بردن راستین ظهور کرد. و با مرگ پدر قریب به یک سال بعد، این درد به اوج سهمی‌خود رسید. پیش از این دو رخداد بد، همه‌گیری ویروس دستکار گلوبالیست‌های  اهریمن‌صفت تراجنس‌پرست، زندگی منزویانه را به من هم تجویز کرده بود.

روزهای بسیاری به بیهودگی گذشت گرچه در رخوتی مخدروار. خود را در مغاک این رخوت طولانی رها کردم. هیچ نکردم جز اندکی روزمرگی برای نان شب و بقیه را به سکر شطرنج گذراندم. نه دل و دماغ کتاب داشتم و نه تماشای فیلم. دو سال از عمرم به بیهودگی محض گذشت. حسرتی بر دلم نیست. چون زندگانی در همه جای این سیاره‌ی نفرینی به تعلیق درآمده بود. دست‌کم من شطرنجم را شتابنده بهبود بخشیدم. دیگرانی که می‌شناسم جز روزمرگی کسالت‌بار موظفی خود، هیچ چیز تازه‌ای نه اندوختند و نه آموختند.

حالا در آستانه‌ی سال ۱۴۰۱ من دوباره همان جان بی‌قرار پریروزانم. می‌خواهم از نو سیر در ادبیات و سینما را بیاغازم. به شکلی تازه. به سبک تازه. با مرام باران‌دیده‌ و نگاه زخمی‌خودم. دیگر دلیلی ندارم که امکان رسانه‌ای همین شبکه‌های اجتماعی موجود را خوار بشمارم و دست به تولید محتوا و نشر آن نزنم.

من از روزهای بسیار سخت جان به در بردم. بدون کمترین همراهی و همدلی رفیق و نارفیق. و این مصمم‌ترم می‌کند به آیین وسعت و تنهایی. من از طوفان مصیبت‌های بزرگ برگذشته‌ام و بر ساحل آفتابی امروز درود می‌فرستم به تو خواننده‌ی این سطور. درود بر فردا.