نگاهی به فیلم‌های جشنواره فجر سی‌ویکم (۱۳۹۱)

گناهکاران (فرامرز قریبیان)

گناهکاران در پرداخت ضعف‌های فاحش دارد و بازی‌هایش هم به‌شدت سردستی و ضعیف هستند. فیلم‌نامه فاقد کشش و تنش لازم برای یک تریلر پلیسی است و در اجرا و فیلم‌برداری هم گاهی به‌شدت خام‌دستانه است. تنها نقطه‌ی مثبت فیلم این است که یک تابوی بزرگ را می‌شکند و یک پلیس خطاکار را به تصویر میکشد. سینمای ایران نیاز دارد که گاهی قاضی‌ها و پلیس‌هایش خطاکار باشند و از جایگاه دور از دسترس و خطاناپذیر همیشگی‌شان خارج شوند.

آسمان زرد کم‌عمق (بهرام توکلی)

قصه‌ای به‌شدت کم بار اما با پیچیدگی‌های پرشمار و ظریف که با اجرایی بسیار پخته و حساب‌شده، بار دیگر ثابت می‌کند بهرام توکلی یکی از بهترین و باهوش‌ترین فیلم‌سازان امروز ایران است. درباره فیلم در این مجال کوتاه حرف خاصی ندارم جز این که به تأثیر قابل توجه فیلم قبلی توکلی بر این فیلمش اشاره کنم. اگر این‌جا بدون من اقتباسی نمونه‌وار از یک نمایش‌نامه بسیار شناخته‌شده بود این بار متن خود توکلی به شکلی آشکار رنگ و نشان دنیای تنسی ویلیامز دارد. روایت در فضای بسته، زوج‌ها، شب واقعه، روان‌نژندی و… و یک شگفتی: راستش بعضی‌ها حتی لازم نیست تلاش خاصی برای نقش‌آفرینی به خرج دهند چون وجودشان اصل جنس است. بازیگر نقش حمید را می‌گویم. حمید آذرنگ با این نقش رفت توی گنجینه سینمایی‌ام (خورجینی در ذهنم دارم که بهترین‌ها را در آن برای همیشه قایم می‌کنم و محال است از یاد ببرم.). اگر جشنواره امسال همین یک شگفتی را برایم داشته باشد بس‌ام است. و البته نباید پنهان کنم که این شخصیت دوست‌داشتنی در فیلم توکلی پرسپولیسی بود و خب پرسپولیس همیشه سرور و بهترین است. شش بر هیچ را نباید هرگز از یاد برد؛ هرگز.

اشیا از آن‌چه در آینه می‌بینید به شما نزدیک‌ترند (نرگس آبیار)

در روزگار رواج فرساینده‌ی فیلم‌هایی که به‌اصطلاح نشان‌دهنده‌ی طبقه‌ی متوسط هستند آن هم گاهی از جانب فیلم‌سازانی که آگاهی درستی از مفهوم مدرنیته ندارند، تماشای فیلمی‌از یکی از پایین‌ترین طبقات اجتماعی برای من مثل یک هوای تازه است. به‌خوبی پیداست که فیلم حاصل نگاهی زنانه است که درباره‌ی ظرایف و پیچیدگی‌های زندگی یک زن باردار از طبقه‌ی پایین جامعه شناخت عمیقی دارد. فیلم لحظه‌های اضافه‌ای دارد که مهم‌ترین نقطه ضعفش است ولی خوش‌بختانه این امکان وجود دارد که این ایراد در تدوین مجدد برطرف شود. این فیلم برای من نویدبخش ورود یک زن فیلم‌ساز مستعد به سینمای ایران است؛ فیلم‌سازی که زنانه می‌اندیشد و مردها را به‌شکل موجوداتی خبیث نمی‌بیند. شخصیت‌های فیلم در بدترین حالت از سر کرختی یا نادانی کنشی نشان می‌دهند و هیچ‌کس هیولا نیست. اهمیت ساختاریِ جزئیات در شخصیت‌پردازی و پیش‌رفت قصه بی‌تردید به سابقه‌ی نویسندگی آبیار برمی‌گردد و از این حیث فیلم‌نامه قابل‌اعتناست.

قاعده‌ی تصادف (بهنام بهزادی)

بهنام بهزادی به‌خوبی توانسته فضا و شور و حال چند جوان را به تصویر بکشد و حال‌وهوای زنده و ملموسی ارائه دهد ولی یکی از نقاط ضعف فیلم همین سرخوشی و سرزندگی دروغین است که در فیلم‌هایی از این دست شاهدش هستیم؛ آدم‌هایی که در سخت‌ترین شرایط لودگی می‌کنند و فیلم‌ساز از شوخی‌های سخیف نصفه‌ونیمه‌ی آن‌ها برای خنده گرفتن از تماشاگر استفاده می‌کند. بنیان فیلم بر اساس نمایشی است که چند جوان به‌خاطرش قرار است به خارج از کشور بروند اما متنی که تمرینش را شاهدیم به‌شدت پیش‌پاافتاده و ابتدایی است. از این‌ها گذشته بازی‌ها خوب و قابل‌قبول است و فیلم‌ساز در گرفتن نماهای طولانی موفق است هرچند اصرار به گرفتن پلان‌سکانس تا حدی تصاویر را مخدوش کرده؛ مانند تکان‌ها و پرش‌های اضافی دوربین و فلو شدن مکرر تصاویر و فوکوس‌کشی‌های دیرهنگام. با تمام این‌ها جان کلام بهزادی برایم ارزش‌مند است.

 حوض نقاشی (مازیار میری)

این همان فیلمی‌است که از مازیار میری سازنده به آهستگی انتظار داشتم. سعادت‌آباد را در عین ارزش‌هایش فیلم دنیای او نمی‌دانستم و حوض نقاشی را فیلمی‌ارزش‌مند و تأثیرگذار دیدم. همه اجزای اجرا با ذوق و هنرمندانه شکل گرفته‌اند؛ از طراحی صحنه و لباس همیشه درخشان خانم قلمفرسایی تا فیلم‌برداری و بازی‌های دل‌پذیر همه بازیگران و فیلم‌نامه‌ای که قدم به قدم ضربه‌های دراماتیک مؤثری به مخاطب وارد می‌کند و هر از گاه فضای نفس کشیدن و رها شدن از اندوه را به شکلی هوشمندانه و نه با توسل به شوخی‌های سخیف فراهم می‌آورد. چه باک که اعتراف می‌کنم خیلی آسان با لحظه‌های دردمند فیلم گریستم و با روانی سبک و چشمانی غبارزدوده از سالن سینما خارج شدم. خجالت ندارد. به قول رضای همین فیلم (با بازی جانانه شهاب حسینی) «گریه برای مرد است. فقط وقت گریه سرت را بالا بگیر.»

از تهران تا بهشت (ابوالفضل صفاری)

هنوز حس خوب تماشای اولین فیلم ابوالفضل صفاری انتهای زمین (۱۳۸۶) در جشنواره پنج سال قبل را در ذهن دارم. و حالا دومین فیلمش هم دست‌کم به من ثابت می‌کند که با فیلم‌سازی بسیار باهوش و باذوق روبه‌رو هستم. از تهران تا بهشت فیلم تلخی است که در بستری واقع‌نمایانه به فضایی انتزاعی می‌رسد. فیلم‌ساز با نگاهی طعنه‌آلود و طنزی سیاه، حال‌وروز نابه‌سامان اجتماع را با کدهای متعدد به تصویر می‌کشد و جهنم ابرشهر را مَجاز از کلیتی بزرگ‌تر نشان‌می‌دهد. مناسبات کج‌‌ومعوج متن در نگاه اول کمیک به نظر می‌‌رسند اما همه نمونه‌هایی شناخته‌شده وعینی دارند  و اشکالی اگر هست در مناسبات واقعی فرامتن هست. فیلم‌برداری درخشان بایرام فضلی که از تکان‌های تنش‌زای سکانس‌های مربوط به شهر به قاب‌های ثابت و چشم‌گیر سکانس‌های بیابان ناکجاآباد می‌رسد، به همراه فیلم‌نامه‌ی جزئی‌نگر و نگاه گزنده‌ی حسین آبکنار و ابوالفضل صفاری، فیلمی‌قابل‌قبول را شکل داده‌اند که متاسفانه پایانش به‌رغم همه محدودیت‌های قابل‌تصور، عاری از ذوق و ظرافتی است که در طول فیلم شاهدش بوده‌ایم. شاید تدوینی مجدد و تغییراتی جزئی در دقیقه‌های پایانی فیلم بتواند این کاستی را هم برطرف کند. ابوالفضل صفاری را باید جدی گرفت.

خسته نباشید (محسن قرایی)

لحظه‌های کمیک فیلم جذاب‌اند و خیلی راحت از تماشاگر خنده می‌گیرند، با این‌که بیش‌ترشان تکرار کلیشه‌های معمول تقابل آدم‌هایی هستند که زبان هم را نمی‌فهمند و نمونه‌های مشابه متعددی در فیلمفارسی‌ها (به‌خصوص فیلم‌های نصرت‌الله وحدت) دارند. اما هر وقت فیلم می‌‌خواهد جدی باشد و درباره‌ی سرزمین مادری و ریشه‌ها و از این قبیل حرف‌های مهمی‌بزند همان چهره‌ی آشنا سینمایی سهل‌انگار و فریبکار در نظر می‌آید. وصف زیبایی کویر بی‌آب‌وعلف و به‌شدت پرت‌وپلا (و غرور ملی  ناشی از آن) و شب کویر و نزدیکی به ستاره‌ها و از این حرف‌های شکم‌سیرانه، واقعاً بیش‌ از حد دمده و دافعه‌برانگیز است. اما اگر موفق شوم فیلم‌نامه‌ی به‌شدت کلیشه‌ای و بی‌نوآوری فیلم را نادیده بگیرم، بازی‌های بسیار خوب دو جوان کرمانی و کارگردانی شسته‌رفته، خسته نباشید! را دست‌کم از نظر اجرا، چند سروگردن بالاتر از یک فیلم ‌اول کرده که البته نباید پشتوانه مالی فیلم را در مقایسه با فیلم ‌اول‌های بسیار کم‌بودجه از یاد برد.

دربند (پرویز شهبازی)

دربند فیلم بسیار تلخی است. شهبازی ابرشهر را با همه‌ی پوسیدگی، پلشتی و آدم‌های زشت و بی‌معرفتش نشان می‌دهد اما با یک ویژگی مهم. این‌جا برخلاف شیوه‌ی رایج سینمایی در نمایش ابرشهر، از نمای عمومی‌و حتی لانگ‌شات خیابان‌ها خبری نیست. شهر را نه از منظر جغرافیای بی‌دروپیکر و درندشتش بلکه با واسطه‌ی آدم‌ها آن‌هم در نمای نزدیک و فاصله‌ای کوتاه می‌بینیم. گزینش بازیگران و حتی نابازیگران برای نقش‌های فرعی و کوتاه چنان آگاهانه است که برای تک‌تک آدم‌های بی‌سامان و فرصت‌طلب و مصلحت‌جوی فیلم، مابه‌ازاهای بیرونی متعددی را در خاطره‌ی تصویری‌مان از ساکنان بی‌هویت ابرشهر سراغ داریم؛ از آن دختر پادرهوای بی‌ریشه و جوان خرفت بنگاهی تا صاحبخانه‌ی ظاهرالصلاح نفرت‌انگیز و همسایه‌ی مرموز آدم‌فروش و بازاری پست‌فطرت. فیلم دقیقاً همین صفت‌ها را بی‌رحمانه به ذهن می‌رساند. این همه تلخی و سیاهی و نامردی گرداگرد پول را فقط در سگ‌کشی بیضایی سراغ دارم. فیلم به شکلی سرراست از همان ابتدا تقابل یک بیگانه با ابرشهر را در غلیظ‌‌ترین حالتش به تصویر می‌کشد و همین دستاویز مناسبی است برای متهم کردن شهبازی به نگاهی یک‌سویه اما واقعیت‌های موجود در فیلم او چنان ملموس و آشنا هستند که بازنمایی‌شان، جز ترسیم سیاهی نیست. در روزگاری که کشمکش‌ها در سطوح کلان به رقت‌بارترین و کودکانه‌ترین وضعیت رسیده‌اند، شهبازی در متن اعتراضی‌اش، تیزبینانه پول و سرمایه را به عنوان علت‌العلل انحطاط اخلاقی نشانه گرفته است (درست مثل فیلم بیضایی). فیلم‌نامه‌ی بسیار حساب‌شده و اجرای درخشان فیلم جای هیچ چون‌وچرایی باقی نمی‌گذارد و به قدری استادانه است که شاید در لحظه مسحورش شویم. اما نباید در قضاوت عجله کنیم. دربند فیلم مهم و بی‌نقصی است اما چیزی کم دارد؛ رنگ‌وبوی انسان ندارد، دل ندارد، دربند آن حال‌‌وهوای (نا)خوش و نگاه مرگ‌گریز نفس عمیق (درعین بنا شدن قصه بر دایره مرگ) را ندارد. همه‌اش در سیطره‌ی شر و تباهی است. تلخی‌اش زهر است.نفسم بند می‌آید از این همه سیاهی. «کاش بودی و می‌رفتیم تا زمستان دربند… نیستی و چه مرگ‌آلود است زندگی در بند.»

دهلیز (بهروز شعیبی)

کوته‌بینی است اگر دهلیز را به فیلمی‌دیگر درباره قصاص تقلیل دهیم. سینمای ایران هرگز این‌چنین شکوه‌مند و ژرف‌ و تأثیرگذار معنای گم‌شده‌ی پدر/ پسری را به تصویر نکشیده است. در روزگار بی‌معنا شدن مرد و مردانگی، پسربچه‌ی دهلیز سالک بزرگ طریقت مردانگی است. فیلم از همان آغاز با عنوان‌بندی چشم‌نوازش نشان از ذوق و لطافتی دارد که در سینمای سردستی و بزن‌درروی این روزها، کیمیاست. همین نگاه لطیف و هنرمندانه در سراسر فیلم جریان دارد. فیلم‌نامه‌ای بسیار دقیق و مبتنی بر شناخت درست دنیای کودکان، اجرایی شسته‌رفته و متناسب با حال‌وهوای هر سکانس، به همراه بازی‌ درخشان کودک دوست‌داشتنی، حضور به‌شدت کنترل‌شده‌ی رضا عطاران و بازی متفاوت و مادرانه‌ی‌هانیه توسلی، فضایی به‌شدت باورپذیر و مؤثر خلق کرده است. همان یک سکانس عاشقانه‌ی فوتبال پدر و پسر در زندان، گوهری ابدی است برای گنجینه‌ی سینمایی ذهن نگارنده. درود پروردگار بر بهروز شعیبی که بدجور شگفت‌زده‌ام کرد و حالم را خوش!

کلاس هنرپیشگی (علیرضا داودنژاد)

داودنژاد بی‌تردید نمونه‌ای منحصربه‌فرد در سینمای جهان است. این سینمای خانوادگی با این میزان رهایی و بیِ‌قیدی ظاهری در عین دقت و انسجامی‌همه‌جانبه در نگاه فیلم‌ساز به کلیت و جزییات فیلم، احترام‌آور و رشک‌برانگیز است. این سینما را حتی فارغ از تحلیل و نقد دوست دارم، چون سرشار از لحظه‌های ناب و عریانی است که برای من و بی‌تردید بسیارانی، تداعی‌گر لحظه‌ها و خاطره‌های شاخص زندگی شخصی‌مان است. خیلی راحت می‌شود این شیوه از فیلم‌سازی را دوست نداشت چون به نظر سهل و ممتنع می‌آید و گویی برآمده از دلی خوش و شکمی‌سیر است. اما روال منطقی و حساب‌شده‌ى فیلم و هماهنگی بخش‌های مختلف آن، چه روی کاغذ و چه در تمرین‌ها شکل گرفته باشد، و نیز دغدغه‌های اساسی و آشنای فیلم‌ساز از عشق تا حکمرانی ظالمانه‌ی سرمایه، کم‌ترین نسبتی با سادگی و آماتوریسم ظاهری آن ندارد. داودنژاد استادانه مرز میان فیلم ساختگی و رخدادهای واقعی را از بین می‌برد و همه‌ی عناصر فاصله‌گذار فیلم مانند حضور مکرر خود فیلم‌ساز و عوامل پشت صحنه به هیچ وجه نمی‌توانند از غرق شدن تماشاگر در متن رخدادها و تأثیرپذیری از آن‌ها جلوگیری کنند. فیلم‌ساز آن‌جاست، فرمان حرکت می‌دهد. پسر پولدار با ماشین شاسی‌بلندش می‌رسد و علی کوچولوی قصه را تحقیر می‌کند. دوست الدنگ علی به شکلی نامردانه نمی‌گذارد علی به سمت جوان خیکی پولدار حمله کند تا دل‌مان خنک شود. و او بیش‌تر تحقیر می‌شود. و من این‌جا قلبم از دهانم دارد بیرون می‌زند. و «دختر نامرد» هم یک کلام برای دل‌خوشی ما و علی نمی‌‌گوید و ناخواسته هم‌دست له کردن اوست. عاشقانه یعنی این. من در این چینش خیلی ساده و ابتدایی غرق شده‌ام و دارم خاطراتی آشنا را با بغض مرور می‌کنم. داودنژاد فیلم‌ساز بزرگی است؛ با چشمانی باز زندگی کرده و چشم خسته‌ی ما را هم به زندگی باز می‌کند.

جیب‌بر خیابان جنوبی (سیاوش اسعدی)

این فیلم بی‌تردید خوش‌عکس‌ترین فیلمی‌است که در جشنواره‌ى امسال دیده‌ام. کم‌کم داشت یادم می‌رفت چیزی به نام قاب‌بندی و طراحی و میزانسن در سینما وجود دارد. از یاد برده بودم که می‌شود گاهی بدون دوربین روی دست هم سکانس‌هایی را فیلم‌برداری کرد. اصلاً حواسم نبود که چیزی به نام دکوپاژ وجود دارد. پاک فراموشم شده بود که با نورپردازی و استفاده از تاریک‌روشن چه معجزه‌هایی می‌شود کرد. به عنوان یکی از مدافعان سرسخت سینمای دیجیتال، آرزو می‌کنم که اگر دیجیتال قرار است به یک سینمای سردستی شلخته‌ی باری‌به‌هرجهت ختم شود، و جنبه‌ی مهم بصری سینما را بر طاقچه‌ى فراموشی بگذارد بهتر است سر به تنش نباشد. فیلم اسعدی رنگ و نشان سینما دارد؛ همان سینمایی که با دیدن تصاویر چشم‌نواز و فریبایش عاشقش شده‌ایم؛ همان سینمایی که حرکت آدم‌ها در قاب و امتداد نگاه‌شان دل می‌بُرد. اما این شکوه بصری که یادآور اصل سینماست با فیلم‌نامه‌ای درست‌وحسابی همراه نیست. قصه کم‌رمق است و فیلم‌نامه به‌شدت کم‌رخداد. و فیلم‌ساز مجبور است مدام سکانس‌ها را کش بدهد. بازی بی‌کلام مصطفی زمانی با آن نگاه نافذ و میمیک کنترل‌شده بی‌نظیر و مثال‌زدنی است اما گاهی دیالوگ‌های بدقواره و زمخت، توی دهانش نمی‌چرخد و زیر پای فیلم را خالی می‌کند. نشد که جیب‌بر… یک فیلم بی‌نقص باشد اما دُر گران‌بهایی در دل دارد: سکانس دزدی‌‌های پیاپی در اسلوموشن، با موسیقی بسیار دل‌انگیز پیمان یزدانیان، والسی باشکوه است که از حیث طراحی و اجرا به تمامِ (تأکید می‌کنم) فیلم‌های جشنواره‌ى سی‌ویکم می‌ارزد. شکوه سینما یعنی این. از یاد برده بودیم‌اش…

پرویز (مجید برزگر)

چارلز بوکوفسکی قصه‌ی کوتاهی دارد به نام مرگ پدرم. جوانکی که در زمان حیات پدر مورد عزت و احترام در و همسایه بوده پس از مرگ پدر و تنها شدن، خیلی زود از طرف همان اجتماع پیرامونی طرد و انکار می‌شود و میراث پدر هم رفته‌رفته به یغما می‌رود. قهرمان فیلم مجید برزگر هرچند یتیمی‌را در قالب فقدان جسمانی پدر تجربه نمی‌کند اما به شکلی دیگر از حمایت و عنایت پدر محروم می‌شود و از چشم همه‌ی آدم‌های دور و بر می‌افتد. مرد میان‌سال هیولاسانی که گمان می‌رود کودکی معصوم درونش خفته، کم‌کم مسخ می‌شود به هیولایی واقعی که می‌خواهد برای انتقام همه چیز را فرو ببلعد. تمپوی کند فیلم با کرختی و کاهلی جسمانی پرویز سنگین وزن (که ترکیب ترمینولوژیک اسمش تضاد بامزه‌ای با هیبت خرس‌وزنش دارد) در هماهنگی محض است. برزگر به رغم پیشرفت کند قصه و تک‌خطی بودن فیلم‌نامه توانسته با فضاسازی درخشان و دنبال کردن پرویز در تک‌تک نماها و همراه کردن تماشاگر با نفس‌نفس زدن‌های او تعلیقی قابل‌قبول به قصه بدهد. این شخصیت سنگین‌وزن نفس‌بریده در این جهان تلخ و لَخت، یک‌جورهایی یادآور شخصیت حسین‌آقای طلای سرخ (جعفر پناهی) است و عصیانش نیز تا حدی به آن می‌ماند اما برزگر دنیای یکه‌ی خودش را برساخته و وامدار هیچ‌‌کسی نیست. پرویز شخصیتی اخته و ناتوان است؛ چه به لحاظ جسمانی و چه روانی. به گمانم ورود زنی هم‌سن‌وسال او در زندگی پدر، بیش از بی‌مهری‌های پدر، زمینه‌ساز فروپاشی روانی‌اش می‌شود. سکانس درخشان مواجهه‌ی او با مانکن‌ها از این منظر اهمیت بسیاری دارد. میزانسن و فیلم‌برداری روان فیلم باعث شده نماهای طولانی‌اش برخلاف بسیاری از فیلم‌های این سال‌ها به چشم نیاید. بازی لوون هفتوان در نقش پرویز آخرین گنجینه جشنواره‌ی امسال برای ذهن نگارنده است. باید در فرصتی مناسب به این فیلم به‌ظاهر ساده و تک‌خطی اما به‌شدت تأویل‌پذیر پرداخت. تا آن روز…

پایان

زخم

یک

بیست سال پیش در جشنواره فجر ردپای گرگ (مسعود کیمیایی) به نمایش درآمد. آن زمان او این یادداشت را برای ویژه‌نامه جشنواره مجله فیلم نوشت: «زخم‌داران رفته‌اند. زخم‌داران همه مانده‌اند. این بازی را فراموش کنیم که بی‌زخمی‌نیست. کسانی زخم را پنهان می‌کنند. کسانی زخم را به نمایش می‌گذارند. کسانی با آن زندگی می‌کنند و بعضی کسان در خفا با آن به مرگ و هستی می‌روند. ساده‌لوحان سرخوش می‌پندارند زخمی‌نیست. در این میانه، لودگی به معنای زدن سازی پرسوز است، اما کوک‌دررفته. من به آن کاری ندارم که با ما نیست. آن‌ها هم با زخم‌شان آن طور که می‌خواهند کنار بیایند. اما کار ما با این زخم است.»

دو

روزگار به آدم خیلی چیزها یاد می‌دهد. مهم نیست چه هستی و که. می‌توانی آرام بروی و بیایی و عضو هیچ دسته و محفلی نباشی. زخم تو فقط مال خودت است و بس.

سه

دلم می‌‌خواهد فیلم بسازم. اصلا اواخر سال که می‌شود فکر فیلم ساختن پدرم را درمی‌‌آورد. پارسال و پیرارسال که شد. امسال هم می‌کنیم که بشود. مهم نیست چه امکانات و پولی داشته باشم (یا نداشته باشم) در هر شرایطی می‌توانم با ایده‌هایم فیلم بسازم. امسال فرقش این است که دو تا فیلم کوتاه می‌سازم. یکی‌اش را بی‌سروصدا بدون بازیگر همین دو هفته پیش ساخته‌ام و خیلی دوستش دارم : این‌جا برف اومده.

چهار

جشنواره بی مسعود کیمیایی هیچ صفایی ندارد. فیلم باید دل آدم را بلرزاند. گور پدر سینمای بی کیمیایی که به لعنت شیطان نمی‌ارزد.

————–

پی‌نوشت: چنین نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

مرگ سینمای ایران

 این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

با نهایت تأسف و تألم…

چراجویی ‌بی‌رونقی سینماها موضوع تکراری بسیاری از میزگردها، برنامه‌ها و مقاله‌های مثلاً تحلیلی است، و از این‌‌ها به عنوان عوامل اصلی رکود نام برده می‌شود: کیفیت پایین فیلم‌ها، نامناسب بودن سالن‌های سینما برای تفریح خانواده‌ها (از نبودن جای پارک اتوموبیل تا کمبود تسهیلات رفاهی)، و وضعیت اقتصادی نامساعد بسیاری از مردم. اما می‌خواهم جسارتاً از جایگاه نازل یک جوان خام ناخوش‌بین، مرگ پدیده‌ای به نام سینما را در کشور عزیزمان اعلام کنم؛ نه به سه دلیل بالا یا حتی دلیل مهمی‌مثل رخوت و سرخوردگی بخش قابل‌توجهی از جوان‌ها (برخلاف خبرهای امیدوارانه‌ی تریبون‌های رسمی‌که به‌هرحال جز این هم در تعریف وظایف‌شان نیامده) و نه حتی رواج پدیده‌ی سینمای خانگی و دسترسی فراگیر به برنامه‌های ماهواره (که باز هم تریبون‌های رسمی‌چاره‌ای جز تقلیل‌ آمارش ندارند). سینما (در حکم یک صنعت) در این مختصات فرهنگی و اجتماعی محکوم به مرگ بوده و وقتش است که خبر مرگ مغزی‌اش را بدون رودربایستی علنی کنیم.

سینمای ایران به طور عام نسبتی با سرگرمی‌ندارد. باز هم برخلاف نگره‌های رسمی، مردم ایران دل‌بستگی عمیقی به سرگرمی‌و خوش‌گذرانی دارند و تقریباً همه، سرگرمی‌های بهتری از «این سینما» سراغ دارند و کم‌ترین نیازی نمی‌بینند پول و وقت‌شان را صرف این مقوله‌ی یبس و رخوتناک کنند. از آن سرگرمی‌های نیم‌‌بند و گه‌گاهی هم اشباع نمی‌شوند که از زور دل‌خوشی در کنارش به سینما هم ناخنکی بزنند. آمار حقارت‌بار کتاب‌خوانی در ایران (که در بسیاری از حوزه‌های ادبی و فرهنگی تقریباً به صفر میل می‌کند) به عنوان شاخص قاطع فقر فرهنگی ربطی به آمار پایین سینما رفتن ندارد. کتاب‌خوانی نسبتی با فرهیختگی و شعور دارد. طبعاً مردمی‌که به شکلی چشم‌گیر و آزاردهنده، شیفته‌ی سریال‌های ترکی و کلمبیایی و… و مسابقات ترانه و آواز و … سایر برنامه‌های سخیف ماهواره‌ای و کلاً تابع جوهای هیجانی هستند نسبت چندانی با فرهیختگی ندارند. اما همین مردم اگر باز هم پدیده‌های عامه‌پسندی مثل گنج قارون و اخراجی‌ها را (البته برای رفع تنوع، در رنگ و لعابی تازه) پیش روی خود ببینند، سینماها را سرریز خواهند کرد؛ درست به همان دلیل که حاضرند زندگی‌شان را بابت تماشای برنامه‌های ماهواره‌ایِ منطبق بر شعور و سلیقه‌ی خود، به تعطیلی مطلق بکشانند. وظیفه‌ی رونق بخشیدن به سینما در همه‌ی کشورها بر دوش محصولات عامه‌پسند است که البته کیفیت‌شان بالا و پایین دارد. سینمای به‌اصطلاح هنری و نیز سینمای تجربی، نقش مهم و مشخصی در گردش مالی سینما ندارند و اجازه‌ی حضور جنبی‌‌شان آن هم در سینمای دولتی، منوط به پررونق بودن بازار فیلم‌های عامه‌پسند است.

سینمای مرده‌ی ایران، صرفاً ویترین است؛ مثل سلیمانی که سال‌هاست مرده اما تکیه بر عصا داده و هیبت لانگ‌شاتش دیگران را زابه‌راه می‌کند. مسئولان سینمایی در این سال‌ها به جای تلاش برای گسترش صنعت سینما، صرفاً نقش تحدید و کنترل سینما را برعهده داشته‌اند تا مهار امور از دست نرود. در نگاه آن‌ها سینما امری ناضروری و بیهوده است که باید به عنوان یک تهدید هولناک در نظر گرفته شود و در بهترین حالت باید با تدبیری حکیمانه این تهدید را به فرصت بدل کرد. این نگاه ایدئولوژیک، قاتل مقوله‌ی سرگرمی‌ساز سینماست. سینما در کلیتش نسبتی با پیام‌رسانی ندارد. فیلم‌های سفارشی که بر این مبنا ساخته شده‌اند یکی بدتر از دیگری در جلب مخاطب شکست خورده‌اند. پس چرا هم‌چنان بودجه‌ای کلان برای ساختن چنین فیلم‌های مطلقاً عبثی هزینه می‌شود؟ پاسخ این است: برای پر کردن یک بیلان کاری. برای پاسخ دادن به مقامات مافوق. برای کم نیاوردن جلوی در و همسایه. برای تزئین ویترین فرهنگی. برای نشان دادن این‌که چه‌قدر همه‌چیز خوب است… . و جشنواره‌ی فجر مهم‌ترین مجال برای توی چشم فرو کردن و جار زدن این ویترین است. به محض پایان جشنواره، سازندگان همان‌ فیلم‌هایی که کمابیش با عزت و احترام نمایش داده شده‌اند، باید یک سال در اضطراب مداوم باشند که آیا فیلم‌شان اکران می‌شود یا نه. که آیا فلان مدیر، فردا صبح که از خواب بیدار شود حالش خوب است یا بد؟ آیا احیاناً دیشب با منزل، زدو‌خورد و جنگ اعصابی نداشته؟ و فردا رییس کدام نهاد به جان رییس کدام نهاد دیگر خواهد افتاد تا به بهانه‌ی تسویه‌حساب شخصی یا جناحی، چشم‌وچال تمام رهگذران را کور کند؟ یک بازی فرساینده‌ی تمام‌عیار. آه! یک بازی فرساینده‌ی بی‌پایان با حضور آدم‌هایی به‌راستی خودخواه و کوته‌نظر.

اما از این‌ها هم که بگذریم، سینمای ایران مرده است چون بسیاری از سینماروها در واکنشی منفی در قبال سینمای تحمیلی و فرمایشی، با سینما قهر کرده‌اند و ضامن‌های اصلی بقای سینما یعنی مردم کوچه و بازار هم دل و دماغ این تصاویر متحرک بی‌حال را ندارند و سرگرمی‌های باحال خودشان را ترجیح می‌دهند.

—————-

پی‌نوشت: قلع‌وقمع فیلم‌ها در بازبینی جشنواره فجر امسال و کنار گذاشتن چند فیلم از فیلم‌سازان جوان و مهم نوید آینده‌ای بدتر از این می‌دهد. مبارک است.

شعر: کشتار

بانوی اول سرزمین خواب‌ (Dreamland)
هر ماه خدا
(به جان خودم، به‌خدا)
چند روز سرگرم خونریزی است
و من مرد نامرد بزدل‌ام
مشغول چریدن محدوده‌های مجاز
زمستان که می‌شود
برگ از درختان نمی‌ریزد
و این درد بی‌قاعده
آن‌قدر کش می‌آید
که تنبان خواب از تلنگ در می‌رود…
(به استناد جرایم رایانه‌ای امکان‌پذیر نمی‌باشد)
از روزی که عشق سفر کرد
عشق را بوسیده‌ام
و حالا شاگرد اول کلاس‌های تقویتی‌ام
یک روز
پیرمردی بود
که
بدون شلیک حتی یک گلوله (هنوزم تو چشات عشقه)
اغتشاشیدگی را آرام می‌کرد
و حالا
سر خواب دیدن م. ا
خون و خون‌ریزی است
حالم آن‌قدرها بد نیست بی‌پدر (Fatherless)
من درد دارم عزیز دل
و کودک درونم
بدجور جیش دارد (One)
——————
پانوشت: بدین‌وسیله اعلام می‌‌گردد

پذیرایی ساده: رسم قاطرکشی

20121105040120897

مانی حقیقی مؤکدا خودش را روشنفکر می‌داند. اما سینمای او شباهتی با سینمای روشنفکرانه معمول ایران ندارد چون حاوی هیچ نگره روشنفکرانه‌ای نیست، و نیز دعوت‌ به هیچ فعلی. بیهودگی تم غالب فیلم‌هایش است. در سپهر نگاه او هر کنش/ فعلی عقیم می‌ماند یا عاری از معناست. گوهر فیلم‌های او را در شخصیت مهم، اصیل و تعیین‌کننده‌ی قاطر پذیرایی ساده می‌توان یافت. مبادا حمالیت این حیوان زبان‌بسته فریب‌تان دهد. ویژگی اساسی قاطر، عقیم بودن و مقطوع‌النسل بودن‌اش است. و این چنین است که بعد از عمری بارکشی هیچ میراثی به یادگار نمی‌گذارد. خودش است و باری گران، و تمام (کات). بیهوده‌انگاری روشن‌بینانه‌ای است (اگر نه روشنفکرانه) که تا دنیا دنیاست کارگران مشغول کارند. 

یادداشت کوتاه بالا، مقدمه‌ای است که بر پذیرایی ساده‌ی سایت آدم‌برفی‌ها از پذیرایی ساده (مانی حقیقی) نوشته‌ام. این پرونده به همت ایمان زینعلی تهیه و تنظیم شده. قرار بود خودش مقدمه‌اش را بنویسد که تنبلی کرد و ننوشت و متاسفانه افتاد بر دوش من.  این گفت‌وگوی خواندنی از دو منتقد باذوق و جوان و نقد خوب شاهد طاهری را از دست ندهید و از خودتان پذیرایی بفرمایید (از همین‌جا کلیک کنید). بفرمایید نمک ندارد!

گفت‌وگوی حسین جوانی و بهنام شریفی درباره‌ی «پذیرایی ساده»

نقدی بر «پذیرایی ساده» ساخته‌ی مانی حقیقی (شاهد طاهری)

از دریچه‌ی نگاه فیلم‌ساز و بازیگر

این زندگی بدریخت ناگزیر

یک

من دوپاره‌ام؛ یک پاره‌ام آنی است که دست‌وپا می‌زند تا برای دل‌بستگی‌هایش کاری کند و پاره دیگر حوالی خط فقر توی سر خودش می‌زند تا خرج زندگی را جور کند. حیرانم که با چه انگیزه‌ای این زندگی بدریخت را هی کش می‌دهم. با قیچی و کات چندان بیگانه نیستم. اما این دست و آن دست می‌کنم شاید معجزه‌ای رخ دهد.

دو

من دوپاره‌ام؛ یک پاره‌ام هوای خوابیدن و تا ابد خوابیدن دارد و پاره دیگر از کابوس‌های شب‌به‌شب خسته و فرسوده است. با مرگ بیگانه نیستم اما این دست و آن دست می‌کنم…

سه

من دوپاره‌ام؛ یک پاره‌ام از همه بیزار است.  پاره دیگر از تنهایی می‌ترسد و ترجیح می‌دهد واقعیت‌ آدم‌ها را فراموش کند. با دل کندن بیگانه نیستم اما این دست و آن دست می‌کنم…

چهار

هیچ معجزه‌ای رخ نخواهد داد.  باد هرجا بخواهد می‌وزد.

پنج

یک نفس عمیق. یک موسیقی ملایم و دل‌نشین. سیگار. چای. گریه هم بد نیست. تو محکوم به این زندگی هستی.

———–

پانوشت: هرکس نصیحت کند خر است!

یادداشت هوشنگ گلمکانی درباره کابوس‌های فرامدرن

 

من لابه‌لای این قصه‌ها چه می‌کنم؟

هوشنگ گلمکانی

این یادداشت در روزنامه اعتماد ۲۷ دی ۱۳۹۱ منتشر شده.

این کتاب لاغر هشتاد صفحه‌ای بسیار بیش از ظاهر نحیفش ملات دارد؛ آن قدر که وقتی خواندنش تمام می‌شود، با آن‌که چند سال پیش یک بار دیگر آن را خوانده‌ام (اما البته نه به دقتِ این دفعه)، احساس می‌کنم کتاب تازه‌ای را خوانده‌ام. در این فاصله رضا کاظمی همکارم شده و آشنایی نزدیک با او مانع از آن می‌شود که بی‌واسطه و فارغ از شناخت نویسنده، درباره کارش قضاوت کنم؛ نویسنده‌ای که پزشکی خوانده اما هیچ رغبت و علاقه‌ای به کار در زمینه تحصیلش ندارد و شندرغازِ نوشتن را به درآمد بیش‌ترِ پزشکی ترجیح می‌دهد. منتقدی که اولین نقدی که برای ماهنامه «فیلم» فرستاد به جای صفحه خوانندگان در بخش حرفه‌ای‌ها چاپ شد و تیترش روی جلد آمد. بعد همکار شدیم و در عین لذت بردن از نوشته‌هایش، از دست خودش و حاشیه‌هایش حرص خوردم اما مثل همیشه تلاش کردم صحنه و پشت صحنه را قاتی نکنم و و تحسین‌گر نوشته‌هایش باشم و آن قدر مقاومت کنم که تسلیم شود و تغییر رویه بدهد. و خوش‌بختانه پشیمان نشدم از این لجاجت و مقاومتم. حالا که بار دیگر نخستین کتابش را خواندم، از این بابت بیش‌تر خوش‌حال شدم، جوری که انگار لااقل بخشی از این هشتاد صفحه‌ای را من نوشته‌ام.

شاید تنها ایراد کتاب به نظرم اسمش است. عنوان کابوس‌های فرامدرن، که اسم وبلاگ کاظمی هم هست، بیش‌تر مناسب یک مقاله اجتماعی یا کتابی روان‌شناسی است تا یک مجموعه‌قصه. با چنین عنوانی شاید در برخورد اول چنین به نظر برسد که با کتابی متکلف و پر از دست‌انداز مواجهیم. اما خوش‌بختانه جلوه‌فروشی خام جوانانه و مغلق‌گویی و پریشان‌نویسی و پیچیده‌نمایی به قصد گنده جلوه کردن ندارد. از این حیث، اتفاقاً قصه اولش ورودی مناسبی است که هرچند تناسبی با دنیای خود نویسنده – آن گونه که شناختم – ندارد (و فضای متفاوتی با قصه‌های دیگر کتاب دارد)، اما خوبی‌اش این است که آن تصور اولیه را از بین می‌برد تا بعد بتواند کرشمه‌های فرمی‌اش را رو کند. داستان اول متنی سرراست و ساده دارد که تا اواخرش به نظر می‌رسد راوی دانای کل در حال روایت است؛ اما بعد با یک چرخش دل‌پذیر درمی‌یابیم که این یک راوی اول شخص بوده که خاطراتش را از ماجرایی که سال‌ها پیش در محله‌شان شاهد بوده بازگو می‌کرده؛ چیزی شبیه نقل دفتر خاطرات با منطق نوشتاری و نه مونولوگ محاوره‌ای. سادگی خام‌دستانه‌اش هم حالتی خودآگاهانه دارد که متناسب با محتوایش است. بعد غافل‌گیری‌ها شروع می‌شود و نیازی نیست که آدم خود رضا کاظمی را بشناسد یا نقدهایش را خوانده باشد تا بفهمد نویسنده این قصه‌ها یک فیلم‌بین حرفه‌ای و اهل و عاشق سینماست. اغلب قصه‌ها یا ارجاع‌های سینمایی دارند یا ساختار روایی‌شان فیلم‌های نوآورانه دو دهه اخیر را به یاد می‌آورند. (و استاد ابراهیم حقیقی که این طرح زیبای جلد را برای کتاب طراحی کرده چه خوب این جنبه از ذات کتاب و نویسنده‌اش را درک کرده و در طراحی‌اش بازتاب داده است.) از جمله در قصه دوم (MISSED CALL) که شرح دقایقی از فردای روز جدایی یک زوج است و صحبت از علاقه سینمایی مرد قصه و کارگردان مورد علاقه‌اش فرانسوا اُزون می‌شود و ساختار قصه هم بی‌شباهت به آثار این فیلم‌ساز فرانسوی نیست؛ بدون این‌که تقلیدی بدون خلاقیت از آن‌ها باشد. برخی از این قصه‌ها، طرح‌های زیبا و حاضر و آماده برای تبدیل شدن به فیلم‌نامه یک فیلم کوتاه یا بلند مدرن با ساختار روایتی آشنای سال‌های اخیر است؛ داستان‌های متقاطع، موازی، وهم‌آلود یا اپیزودیک حول یک محور (حادثه‌ای، مکانی، ایده‌ای،…). قصه سوم (بتامکس) نمونه شاخص این جور قصه‌هاست، حاوی پاراگراف‌های پی‌درپی از وضعیت آدم‌های مرتبط با یک حادثه. محمود که با یک ساک حاوی نوارهای ویدئویی سوار بر موتور گازی بوده غروب ۲۹ آبان ۱۳۶۹ با یک وانت‌بار تصادف می‌کند و می‌میرد. این قصه چهار صفحه‌ای شرح اتفاق‌های بعدی آدم‌هایی مربوط به این حادثه و این آدم است: راننده وانت، سرهنگ و سربازی که از نیروی انتظامی برای رسیدگی به حادثه در محل حاضر شده‌اند، راننده فیاتی که از پشت به وانت کوبیده و به نوعی شریک جرم است، رستم برادر مقتول که تلفنی از ماجرا باخبر می‌شود و به سوی محل حادثه می‌رود اما توی ترافیک گیر می‌افتد و نمی‌تواند به‌موقع به محل حادثه برسد، و آقای شادپسند که منتظر است تا محمود برایش فیلم بیاورد و نگران است که چرا او پیدایش نمی‌شود… پاراگراف‌های کوتاه بدون هیچ تمهید ادبی نشانه‌گذارانه‌ای (معادل فقدان تمهیدهای فنی نشانه‌گذاری در یک فیلم مدرن با روایتی موازی یا متقاطع) با کات‌های ساده در پی هم می‌آیند؛ بدون ورود به جزییات، بدون شخصیت‌پردازی‌های روان‌کاوانه، و با لحنی ساده و غیراحساسی – و به تعبیری cool – که ازجمله ویژگی‌های مشترک سینما و ادبیات مینیمال پست‌مدرن است. بازیگوشی‌های ضدجریان (و ضدحال)هم که در آثار پست‌مدرن دیده می‌شوند در این قصه‌ها فراوانند. قصه آخر (پنج‌گانه کنتاکی) که اصلاً و رسماً به شیوه داستان فیلم‌های اپیزودیک نوشته شده، که یک کافهْ نقطه اتصال آدم‌های داستان است و لوکیشن و آدم‌ها هم خیلی سرراست و غیرمنتظره، آمریکایی هستند! قصه «محرمانه» که انگار متن فیلم‌نامه (یا دیالوگ‌های) پیاده‌شده یکی از فیلم‌های تجربی است که مثلاً با تدوین تصویرهای گرفته‌شده از یک دوربین امنیتی ساختمانی شکل گرفته؛ این‌جا با نقل تکه‌تکه حرف‌های مکالمات ضبط‌شده یک زندانی از تلفن ملاقاتی‌های زندان، همراه با گزارش انتهایی مأمور شنود. چیزی شبیه فیلم مزرعه شبدر (مت ریوز، ۲۰۰۸). اگر در این مورد خاص، گزارش انتهایی مأمور زیادی توضیح‌دهنده و با منطق رها و پوشیده بسیاری از قصه‌های دیگر تفاوت دارد، پایان قصه «سالن انتظار» یک غافل‌گیری اساسی است. این یکی از چند قصه کتاب است که به شیوه جریان سیال ذهن نوشته شده و عنوان «کابوس» هم برازنده آن‌هاست. در ابتدای قصه مورد بحث، چنین به نظر می‌رسد که راوی در فرودگاه منتظر رسیدن مسافری، محبوبِ رفته‌ای، است که قرار است بازگردد و حالا او دارد خاطرات مشترک و حال خودش را در این دقایق انتظار مرور می‌کند. از خلال این یادها درمی‌یابیم که راوی عادت به یادداشت کردن خاطراتش دارد و کم‌کم در لابه‌لای این واگویه‌ها راوی می‌گوید «تو نرفته‌ای که برگردی»؛ مسافران جدید وارد می‌شوند اما مسافرِ راوی در میان‌شان نیست، از پروازی که او باید در آن باشد خبری نیست و سرانجام در تردید می‌مانیم که آیا اصلاً مسافر و پرواز و فرودگاهی در کار بوده یا نه، چون این قصه به طرز تکان‌دهنده‌ای با یک جمله ناتمام و با کلمه «که» تمام می‌شود. بدون یک نقطه و سه نقطه و هیچ توضیحی. مثل یک کات غیرمنتظره و ابتدابه‌ساکن در انتهای یک فیلم گداری، که نمایی را پیش از رسیدن به نتیجه «منطقی» قیچی می‌زند. حتی غیرمنتظره‌تر از کات انتهای پایان فیلم عشق (میشاییل‌هانکه، ۲۰۱۲). و احیاناً به این نتیجه می‌رسیم که این‌ها اوهام و خاطرات راوی بوده که یادداشت‌شان می‌کرده و بعد هم جایی نوشتن آن‌ها را رها کرده یا حادثه‌ای آن را ناتمام گذاشته است. تمهید مشابهی (و به همان اندازه هیجان‌انگیز) هم در قصه «بارانی» به کار رفته؛ آن‌جا که شخصیت اصلی داستان در انتظار شنیدن پاسخ دختر مورد علاقه‌اش در سر سفره عقد «با صدای خطبه عاقد به خود آمد: دوشیزه خانم آیا وکیلم با شمخصضقفثظچخ…» فوق‌العاده است! با همین حروف به‌هم‌چسبیده بی‌معنی، حال آدمی سرخورده توصیف می‌شود که در چنین موقعیت خطیری علاوه بر گیج رفتن سر، درد عجیبی در کشاله رانش می‌خزد و ساعد چپش شروع می‌کند به زق‌زق. (گفت: دردت هم به درد آدمیزاد نمی‌ماند!). در آخرین جمله قصه هم، در حالی که تا این‌جا تصور یک جوان را به عنوان راوی و شخصیت اصلی قصه‌ها داشته‌ایم، این یکی را پیرمردی توصیف می‌کند که برخلاف گمان ما از آن‌چه پیش‌تر خوانده‌ایم، اتفاقاً آرامش هم دارد! مثل قصه «سه نفر پشت در» که تا آخر هم نمی‌فهمیم راوی زن است یا مرد. مدام از «همسر»ش یاد می‌کند اما با تعمدی دل‌پذیر این نکته را که قطعاً خواننده کنجکاوش است (و نویسنده این کنجکاوی را به وجود می‌آورد) از او پنهان نگه می‌دارد. یا غافل‌گیری تکان‌دهنده پایان قصه «اعتراف» که ساختار مونولوگی خطابی را دارد. به نظرم شرح دقیق تاریخ نگارش قصه‌ها نیز در پایان هر کدام (یا تقدیم‌نامه قصه «خدا را شکر» در پایان آن) جزئی از همین ساختار پست‌مدرن و بازیگوش آن‌هاست؛ شروع نگارش و بازنویسی‌ها و نوشتن نسخه نهایی. اگر محل هر کدام را هم می‌نوشت که نور علی نور بود!

این دسته از قصه‌های کتاب، به نظرم بسیار جنبه اتوبیوگرافیک دارند؛ اگر نه به عنوان شرح حال و وقایع اتفاقیه (که نمی‌دانم از این حیث چه‌قدر معتبر است)، دست کم به عنوان بازتابی از روحیه و دنیای نویسنده. از این میان حال‌وهوای راوی در قصه «شیرپسته» بسیار برایم آشناست؛ تنها قصه کتاب که به شخص خاصی با نام و نام خانوادگی تقدیم شده. این قصه توصیف ذهنیات و اوهام و خاطرات راوی در طول طی کردن بی‌هدف یک بولوار و بازگشت از همین مسیر است. قصه پر از جزییاتی که هم می‌شود سر کلاس درباره‌شان بحث کرد (مثل همه قصه‌های دیگر کتاب) و هم از آن نوشته‌هایی است که دوست دارم کسی را بنشانم و آن را برایش بخوانم. شاید خیلی‌ها خود را در لابه‌لای این قصه‌ها و آدم‌هایش پیدا کنند.

 

http://etemaad.ir/Released/91-10-27/300.htm

گفت‌وگو با روزنامه اعتماد درباره کابوس‌های فرامدرن

این‌ها فقط چند داستان زخمی‌هستند

P-11


رضا کاظمی‌متولد ماه مهر
۱۳۵۸ است و در رشت به دنیا آمده‌. در لاهیجان کودکی و نوجوانی را گذرانده‌. پزشک عمومی‌است؛ فارغ‌التحصیل از دانشکده پزشکی مشهد. پنج سال است که به عنوان منتقد سینما در مجله «فیلم» و برخی نشریات دیگر می‌نویسد. دو سال است که دستیار سردبیر ماهنامه «فیلم» است. شعر هم می‌گوید اما هنوز از شعرهایش کتابی انتشار نداده. چند فیلم‌نامه و نمایش‌نامه هم نوشته‌ است که تاکنون ساخته یا اجرا نشده‌اند. فیلمنامه مشترک او و همکارش امیررضا نوری‌پرتو با نام «موسی» سال گذشته توسط یک فیلمساز قدیمی‌برای دریافت پروانه ساخت به ارشاد ارائه شد که پس از چند ماه معطلی آخرش پروانه نگرفت. «کابوس‌های فرامدرن» نخستین تجربه داستان‌نویسی رضا کاظمی‌است که به تازگی از سوی نشر مرکز منتشر شده است.

گفت‌وگوکننده: آ‌ریامن احمدی

اگر «کابوس‌های فرامدرن» را اجزای یک کل ادبی در نظر بگیریم، داستان‌های کتاب در جزییات خود ارتباط ارگانیکی با عنوان کتاب پیدا می‌کنند؛ یعنی تمامی‌داستان‌ها به نحوی این عنوان را در لایه‌های مختلف خود یدک می‌کشند. کابوس (و شاید هم گاه رویا)، آن هم از نوع پست‌مدرن و سوررئالش. این ارتباط در کل اثر می‌خواهد چه چیزی بگوید؟

نمی‌دانم چه می‌خواهد بگوید. در واقع اغلب این داستان‌ها دست‌کم در زمان نگارش‌شان به قصد انتشار نوشته نشده بودند، بلکه پاسخ من به شرایط پیرامونی‌ام بودند. نوشتن برایم در حکم راهی برای رهایی از دغدغه‌هایی بود که ذهنم را آزار می‌داد؛ که البته این خواسته ابدا محقق نشد. حالا با هر بار مرور داستان‌ها خودم را در متن اندوه و سیاهی غالب آن‌ها می‌بینم. حالا یقین دارم که نوشتن، تنها طرح درد است؛ درمان نیست. این داستان‌ها محصول یک زندگی به‌شدت ناآرام و دشوار هستند (در بعد فردی و اجتماعی)؛ هرچند شاید جاهایی ریشه در واقعیت زندگی خودم نداشته باشند اما حتما به واقعیت‌هایی برمی‌گردند که در واگویه‌ها و روایت‌های آدم‌های نانویسنده دوروبرم دیده‌ام. بسیارانی در مواجهه با یک متن ادبی (شعر و داستان و…) دنبال همانندی‌های واقعیات جاری در متن و زندگی شخصی نویسنده می‌گردند. این شیوه برخورد با متن دقیقاً به مثابه لگدمال کردن‌اش است (و لگدمال کردن نسبتی با کار ظریف و هنرمندانه تأویل واکاوی ندارد). واقعیت‌های نهفته در هر قصه، ارزش و اصالتی بسی فراتر از رخدادهای زندگی خارج از متن دارند. گوهر نوشتن، نامیرا کردن لحظه‌های میرا و گذراست. ما می‌میریم؛ جسم‌‌ ما و آن‌هایی که دوست‌شان داریم بالاخره یک روز از بین می‌روند. جاهایی که دوست‌شان داشتیم؛ آن کوچه‌ها، خیابان‌ها، کافه‌ها، آن تکه‌هایی از زمین خدا که در آن‌ها پرسه زدیم و گاه خندیدیم و بیش‌تر گریستیم، همه پوست می‌ریزند و شکل عوض می‌کنند، اگر نابود نشوند. اما نوشتن، این‌ها را جاودانه می‌کند؛ گیرم در خیالی آرمانی یا نیست‌انگارانه. و از این منظر، تفاوت نوشتن با عکس، و شباهتش با نقاشی در این است که واقعیت مطلوب خود را از طریق هم‌نشانی خیال و رگه‌هایی از واقعیت خارج از متن برمی‌سازد. تفکیک این‌ها ناممکن است؛ حتی نزدیک‌ترین آدم‌ها به نویسنده هم نمی‌توانند مرز میان ذهنیت و تجربه‌های عینی را در متن او مشخص کنند. درباره پست‌مدرن یا سورئال بودن داستان‌ها هم بهتر است من نظر ندهم. من فارغ از این پیش‌آگاهی قصه‌ها را نوشته‌ام. همین عنوان «فرامدرن» خیلی‌ها را ناجوانمردانه پس می‌زند. منظورم این نبود که «مدرن» چیز خوبی است و «فرامدرن» لابد چیز خوب‌‌تری است! اعتراف می‌کنم که عنوان دافعه‌برانگیزی است اما واقعا گریزی نبود. بگذریم…

بیش‌تر داستان‌های مجموعه به نحوی از بیرون متن شروع می‌شوند (به بیرون متن ارجاع داده می‌شوند) و سپس به درون متن کشیده می‌شوند. شاید بتوان گفت یک جور فرار از واقعیت و اصرار دارید به خواننده نشان دهید که این فقط یک داستان است. این تاکید با حضور نویسنده در داستان، و حتی در زبان راوی قصه‌های شما نیز هست. این تاکید برای چیست؟

خب راستش این‌ها فقط چند تا داستان زخمی‌هستند. اصراری ندارم که آن‌ها را به عنوان یک متن کامل و مطلق به کسی قالب کنم. دوست دارم خواننده هم سهمی‌در ساختن داستان داشته باشد. اما نکته مهم این است که بسیاری از این داستان‌ها محصول تلاش راوی برای گریز از یک ذهنیت مغشوش و مشوش‌اند. راوی جزئی تفکیک‌ناپذیر از متن خودش است. خیلی وقت‌ها «نوشتن» مسأله و دغدغه مهم راوی است. خود نوشتن مهم‌تر از موضوع نوشتن است. خود من پس از سال‌ها رانندگی هنوز نتوانسته‌ام بدون فکر کردن به سازوکار اتوموبیل غرق رانندگی شوم. همیشه میان راوی و متن و مخاطب فاصله‌ای هست. می‌شود انکارش کرد ولی باز هم هست. من از این فاصله برای بیگانه‌سازی استفاده نمی‌کنم. می‌خواهم خواننده بلغزد وسط این شکاف‌ها و تن ذهنش بیش‌تر زخمی‌شود.

بازی‌های زبانی و زمانی در بیش‌تر قصه‌های مجموعه مشهود است به گونه‌یی که در قصه‌ها یک ابهام و تردید ایجاد می‌کند که گاه به تعلیق کشیده می‌شود و گاه همین تردید در روایت قصه در زبان راوی نیز اتفاق می‌افتد. حتی در «دیشب توی کوچه ما» نیز روی همین بازی تاکید می‌شود. گویی می‌خواهید ذهن خواننده را درگیر کنید یا به بازی بگیرید؟ خواننده در این بازی دنبال کدام منطق روایی قصه است؟

اشاره شما به «بازی» خوش‌حالم می‌کند. عمیقاً دوست دارم خواننده را درگیر یک بازی ذهنی کنم و از این راه به او لذتی بدهم، اگر اهلش باشد. خواننده را دست‌کم نمی‌گیرم. می‌خواهم پابه‌پای قصه بیاید و ادامه‌اش را حدس بزند. می‌دانم که ظاهر قصه‌هایم خیلی ساده است. و خودم هم آگاهانه تلاش کردم که زبان قصه‌ها غیرفاخر و دست‌یافتنی باشد. اما در هر قصه کدهای دست‌یافتنی هست که اگر کسی کشف‌شان کند ناگهان ظاهر ساده قصه، کابوس‌وار و هول‌انگیز می‌شود. مثل نگاه کردن به تابلوی مونالیزا. هرگز نتوانسته‌ام به این پرتره ساده و معمولی به مدتی طولانی خیره شوم، یا به تابلوی مسیح سالوادور دالی (شاید هم این برداشت حاصل ذهن مشوش من است). این تابلوهای ساده، وحشتی ژرف پس ظاهر ساده‌شان دارند. «بازی» در هر داستان‌ به شکلی هست. برای نمونه: دوست دارم خواننده فکر کند بالاخره جنسیت راوی قصه سه نفر پشت در چیست. و وقتی همین پرسش ساده به ذهنش برسد تمام قصه زیرورو می‌شود. حالا می‌تواند یک بار دیگر و این بار از منظر جنسیتی متفاوت آن را بخواند. دوست دارم آخرش بپرسد اسم این داستان چه کارکردی دارد… دوست دارم وقتی وسط داستان بچه‌های قصرالدشت بخوانند ناگهان ضمیر «من» می‌آید در حد یک پیش‌آگهی، ذهنیت خواننده از راوی را متزلزل کنم و پیچشی در نظرگاهش به قصه ایجاد شود تا در پایان ضربه نهایی را وارد کنم. دوست دارم خواننده‌ای هم پیدا شود که به جای رها شدن صِرف در داستان دیشب توی کوچه ما کاغذی بردارد و الگوی منطقی و ساختاری این قصه را رسم کند و از این راه به نکته‌هایی دست پیدا کند که در یک خوانش گذرا و باری‌به‌هرجهت محال است آشکار شوند. خواننده‌ای که این پرسش‌ها به ذهنش نرسد تقریباً چیزی از قصه‌ام را نخوانده. نگران نیستم (و می‌دانم) که اغلب خواننده‌ها اصلا به آن لایه‌ها راه نمی‌برند. همان طور که گفتم، به گمانم این قصه‌ها برای خواننده سطحی‌نگر و ساده‌انگار هم چیزهای زیادی برای دریافت و برداشت دارند.

در داستان «بارانی» اشاره‌یی به «دختردایی» مهرجویی -که شاید بتوان گفت یکی از فیلم‌های موفق پست‌مدرن سینمای ایران باشد که متاسفانه امکان نمایش نیافت- می‌کنید. در داستان اپیزودیک «میس‌کال» انگار که شاهد یک تئاتر ابزورد هستیم. در بارانی، با یک داستان سوررئال روبه‌روییم و در میس‌کال با یک داستان با ساختار مدرن، که در اپیزود چهارم خواننده را در تعلیق و سردرگمی‌رها می‌کند؛ همه اینها در کنار روایت و تکنیک‌های سینمایی در بافت و متن. به لحاظ بینا (هنری) متنی فکر می‌کنید چه ارتباطی بین اینها باشد؟

سینما همیشه دل‌مشغولی مهم من بوده. سهم سینما در قصه‌ها خیلی زیاد است. از گرایش و تلاشم برای استفاده از تکنیک‌های سینمایی مثل جامپ‌کات، دیزالو، فید و… در نوشتار و ساختار تقطیع‌گونه و پازل‌وار برخی داستان‌ها که بگذریم، اغلب داستان‌ها رابطه‌ای بینامتنی با فیلم‌های محبوبم دارند. طبعاً اگر خواننده‌ای آن فیلم‌ها را ندیده باشد بخشی از جذابیت کار را از دست می‌دهد. اما یادمان باشد کار بینامتن گاهی دعوت مخاطب برای سر زدن به متن‌های مورد اشاره است. می‌گویم حال‌و‌هوای «قصه نونا» را دوست داری؟ «خانه سرباز» همینگ‌وی را هم همین‌طور؟ پس پیشنهاد من برای تو این است: فیلم بوفالو ۶۶ ساخته وینسنت گالو را هم ببین. خوشت خواهد آمد.

بافت و درون‌مایه برخی قصه‌های مجموعه در شکل سنتی‌شان با ساختاری مدرن روایت می‌شوند. در برخی دیگر نیز بافت و درونمایه قصه‌ها در شکل مدرن‌شان با ساختاری پست‌مدرن روایت می‌شوند. اما در «پنج‌گانه کنتاکی» با یک کل ادبی مدرن و سنتی روبه‌رو می‌شویم برای یک روایت پست‌مدرن از نوع سینمایی. شما چه فکر می‌کنید؟

«پنج‌گانه کنتاکی» یک ضرورت بود. از ضرورت تاریخی‌اش (برای خودم) که بگذرم، بدون آن من نویسنده‌ای بودم که با راوی دانای کل بیگانه است، بلد نیست دیالوگ بنویسد، ساختار کلاسیک را نمی‌شناسد، از توصیف صحنه چیزی سرش نمی‌شود و… . می‌شود این قصه‌ها را به عنوان پنج قصه منفکِ ناتمام خواند و به گمانم کم‌ترین خللی به هیچ‌کدام‌شان وارد نمی‌شود. اما فکر می‌کنم به‌رغم ساختار متعارف‌تر این قصه‌ها، باز هم وقتی در کنار هم قرار می‌گیرند قصه کاملی را شکل نمی‌دهند. باز هم آن قصه‌ای نیستند که توقع‌مان را از یک قصه کامل برآورده کنند. برای خود من مهم‌ترین ویژگی «کابوس‌های فرامدرن» ناکامل بودن قصه‌هاست.

http://etemaad.ir/Released/91-10-27/300.htm