هنر ریاضی

پیش از این هم نوشته‌ام که در زندگی عادی روزمره هیچ علاقه‌ای به حرف زدن درباره‌ی سینما ندارم. روزگاری هم که مشغول تحصیل و پس از آن مدت کوتاهی در کار پزشکی بودم برخلاف دوستان هم‌صنفم علاقه و تمایلی به صحبت کردن درباره‌ی رشته‌ام نداشتم. ولی فکر نکنم تا حالا جایی گفته باشم که از هم‌صحبتی با چه کسانی بیش‌ترین لذت را می‌برم. شاید هر کسی دنبال چیزهایی است که در زندگی ناخواسته از آن‌ها دور مانده…

باری، بهترین لحظه‌های هم‌صحبتی‌ام با کسانی بوده که دستی در ریاضیات و فیزیک و علوم مرتبط با آن مثل نجوم و فضا و… داشته‌اند. به عنوان یک دانش‌آموز رشته‌ی علوم تجربی، ریاضیاتم چندان بد نبود. شاید حتی بشود گفت خوب بود. اما به دلیل برتری همیشگی ذهنیت بر عینیت در زندگی‌ام، سمت و سوی دل‌بستگی‌هایم به شعر و قصه و تماشای فیلم کشیده شد. البته سینما وجه دوگانه‌ای دارد؛ تا جایی که به فیلم دیدن و نوشتن مربوط شود باز هم ذهنی‌گرایی بر محاسبه غلبه دارد ولی کار فیلم‌سازی اصلا تعارف‌بردار نیست و کاری است به‌شدت متکی بر محاسبه و منطق. خلق ذهنیت از ابزاری مکانیکی، به صرف داشتن ذهنیت ممکن نیست. از نقطه‌ی شروع تا شکل گرفتن محصول نهایی، روندی کاملا تکنیکی باید طی شود. شناخت تصویر، حرکت، ریتم، میدان دید، عمق میدان، نور و… . بگذریم. صرفا با شوریدگی و علاقه نمی‌توان فیلم ساخت.

خوبی ریاضی این است که آدم را از باتلاق ذهنی‌گرایی خارج می‌کند و به دنیای عینیت می‌برد. می‌توانی رابطه‌های منطقی چیزها و پدیده‌ها را درک و لمس کنی. به برداشت تازه‌ای از نظم و حکمت جاری در هستی می‌رسی؛ درست مثل علم پزشکی که ظاهرا برخلاف ریاضی، علمی‌تجربی است ولی وقتی یافته‌های پزشکی (مانند شیمی) به سطح مولکول می‌‌رسند و تابع قوانین دقیق ریاضی و فیزیک می‌شوند، متوجه می‌شوی ماهیت بدن انسان (جسم و روان) و سازوکارهایش کاملا منطبق بر روابط علی و معلولی و به‌کلی مبرا از باورهای فرامادی و ذهنی است. این جور وقت‌ها جای این‌که ایمانت را به شعور هستی از دست بدهی، اتفاقا بهتر می‌توانی به نظم و سامانی بی‌کران و کبریایی ایمان بیاوری که مطلقا از ساحت تحلیل و تفسیر می‌گریزد. هر اسمی‌می‌خواهی رویش بگذار. نتایج بلافصل این ایمان هیچ ربطی به هیچ شریعت و  مذهبی ندارد. به قول دوست فیزیکدانی، نورون‌‌های مغز انسان از نظر کمی‌و کیفی برای درک منشا هستی کارآیی لازم را ندارند. و باقی قصه این است: خروج ناگزیر از عینیت و درافتادن به ذهنیت. و ذهنیت هم که قابل اثبات نیست.

علوم ریاضی، حد اعلای درک عینی انسان از هستی‌اند. بیرون از این دایره، غریزه و شعر است. مرادم از شعر، همه‌ی آن نوشته‌هایی نیست که نویسندگانش یا گروهی از مردم بر آن نام شعر گذاشته‌اند؛ اشاره‌ام به هر کلامی‌است که ذهنیت را با واژه‌ها ترسیم می‌کند و  کیفیت و روابط غیرمنطقی چیزها و پدیده‌ها را، با ساز وکاری ذهنی برای مخاطب ملموس و قابل‌درک می‌‌کند. اما چرا یکی از بهترین شاعران و نویسندگانی که دور و برم می‌شناسم دبیر ریاضی بوده؟ چرا پزشکانی که به ادبیات رو آوردند غالباً آدم‌های موفقی بوده‌اند؛ از چخوف تا ساعدی و بهرام صادقی؟ دست‌کم درباره‌ی این گروه اخیر می‌توان درک متفاوت‌شان از آسیب‌پذیری انسان و ناتوانی‌اش در برابر مرگ را مهم‌ترین امتیازشان نسبت به دیگران به شمار آورد. و نیز در حد حرف (و متاسفانه فقط حرف) برای همه قابل‌پذیرش است که توازن میان عینیت و ذهنیت، نقطه‌‌ی آرمانی هستی انسان است.

سخن در این باره بسیار است اما توان و حوصله‌ی من اندک.

در قصه‌های سینمایی، ریاضیدان کم نداشته‌ایم. ولی برای من جذاب‌ترینش ریاضیدان سگ‌های پوشالی است. آن‌جا که محاسبه کار نمی‌کند، غریزه و هیجان میدان را به دست می‌گیرند. شما کدام ریاضیدان سینمایی را بیش‌تر دوست دارید؟

بلدی سوت بزنی؟

تعطیلات نوروزی هم تمام شد. پیش به سوی روزمرگی.

طرح کودکانه ی بالا را چند سال پیش مرتکب شده بودم. حس مشنگ خوبی دارد. تقدیم به شما عاقلان.

سال کاری خوبی در پیش داشته باشید؛ پر از موفقیت و البته پول.

شعر: تکه‌پاره‌هایی دیگر

شب مست بود

با چشم‌های خون

کاسه کاسه

*

بی‌تاب

عمری

میان مرده‌های پیاده‌رو

تاب می‌خوریم

*

باد بر پرچم عزا ماسید

در رقص پای بوق

به راست راست

به چپ چپ

و هیچ‌کس نمی‌دانست

مشترک مورد نظر

خطش سال‌هاست سوخته‌

×××

هنوز

یک پرده مانده

تا این نت فالش شود

تا دوشیزه در کالسکه‌ی خواب بنشیند

تا تماشاچیان دست بزنند

×××

لا اکراه فی‌الدین

لالا لالا…

نگاهی به فیلم “من شیطان را دیدم”

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

من هم دیدمش، خود خودش بود

بی‌تردید سینمای کره یکی از سردمداران فیلم‌های خشونت‌بار و اسلشر است و این موضوع در سال‌های اخیر روندی آشکار و غیرقابل انکار دارد. این رویکرد گاه در قالب فیلم‌های ژانر وحشت بروز کرده و گاه در بستر فیلم‌های جنایی و پلیسی جا گرفته است. من شیطان را دیدم تلفیقی از این دو گونه‌ی  سینمایی است که البته این بار کفه‌ی  ترازو به سود یک روایت جنایی و پلیسی سنگینی می‌کند. تحلیل چرایی نمایش این حجم از خشونت و وحشی‌گری، نیازمند رفتارشناسی اجتماعی کره‌ای‌ها در این سال‌هاست و در این یادداشت کوتاه نمی‌گنجد. حتی فیلم‌های مهم و ژرف‌اندیشانه‌ی  سینمای کره که خیلی‌هاشان را می‌توان فیلم‌هایی لطیف و شاعرانه دانست خالی از خشونت و خون و زخم نیستند؛ شاهد مثالش فیلم‌های کیم‌کی‌دوک و پارک چان ووک است. من شیطان را دیدم هرچند سبعیت را به حد مهوع فیلم‌هایی مثل ایچی قاتل نمی‌رساند ولی باز هم تماشایش دل شیر می‌خواهد.

مین ـ سیک چوئی که در ایران با نقش‌آفرینی درخشانش در فیلم‌های هم‌کلاسی قدیمی و بانوی انتقام شناخته می‌شود ـ و نگارنده، فیلم فایلان را با بازی او یکی از بهترین آثار سینمای جهان در دهه‌ی  ۲۰۰۰ می‌داند ـ در این فیلم جلوه‌ای هولناک و فراموش‌نشدنی از یک قاتل سادیست به نمایش می‌گذارد. تقابل این جانی روان‌پریش با پلیسی که به گمان خود می‌خواهد با گرفتن انتقام قتل همسرش به تسلای خاطر برسد، سرشار از تنش و فراز و نشیب است و آخرین رویارویی این دو، ما را با معنایی نو از حقیقت تلخ و گزنده‌ی  شر آشنا می‌کند؛ دامنه‌ی  اثر اهریمن و نفرین دوزخی‌اش بر زندگی چنان گسترده است که حتی انتقام هم داغ و زخم فقدان رفتگان را التیام نمی‌بخشد. من شیطان… کیفیت هولناک و ددمنشانه‌اش را نه از زامبی‌‌ها یا قصه‌های ماورایی که با اتکا به ویرانگری‌های یک ذهن مخدوش و روان بیمار به دست آورده است.

با این همه، آن‌چه فیلم را از آثار مشابه با موضوع قتل‌های زنجیره‌ای و سادیستیک و یا تعقیب و گریز دوئل‌وار قطب‌های خیر و شر داستان متمایز می‌کند، کیفیت حضور قطب شر و شیوه‌ی  به‌ظاهر منفعلانه‌اش در بخش زیادی از قصه است؛ او در همه‌ی  رویارویی‌هایش با پلیس عاصی و انتقام‌جو که به انگیزه‌ای شخصی و فراتر از محدوده‌ی  اختیارات قانونی خود‌‌ به سراغش آمده، تحقیر می‌شود و به‌ظاهر بازنده است ولی ایمانش به نیروی ویرانگر اهریمنی و شرارت آن‌چنان راسخ و غبطه‌برانگیز است که معادله‌ی  قصه را بر هم می‌زند و موضوعیت انتقام را بی‌معنی می‌کند. آخرین جمله‌های او خطاب به پلیس، تیر خلاصی بر روایت کلاسیک یک انتقام شخصی است.

هرچند نشانه‌‌های اندکی برای پرداخت کاراکتر قاتل و هویت بخشیدن به او به چشم می‌خورد (مانند گیتار زدنش، علاقه‌ی  قدیمی‌اش به شکل دادن یک گروه تروریستی) ولی این‌ها بسیار معدود و کم‌رنگ هستند و برای ریشه‌یابی اختلال شخصیتی او و یا چندوجهی کردن کاراکترش تلاش چندانی به کار نرفته است. این البته نه کاستی فیلم که ویژگی آن است. قرار است این بار مظهری از شیطان و صدور بی‌وقفه و بی‌بهانه‌ی  شر از او را در پوسته‌ای انسانی ببینیم و من شیطان را دیدم این را تمام و کمال پیش روی‌مان می‌گذارد.  

درباره‌ی فعالیت فراعادی (پارانرمال اکتیویتی) ۲

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

نگاه کن و بمیر

درباره دنباله‌سازی‌ها یا بازسازی‌های‌هالیوودی از آثار شاخص و مهم سینمای کشورهای دیگر بارها گفته‌اند و نگارنده نیز به این بهانه مطلبی در شماره ۳۸۱ مجله «فیلم» نوشته است. عجیب است که این دنباله‌سازی و بازسازی بیش‌تر دامنگیر فیلم‌هایی از ژانر وحشت می‌شود. پارانرمال اکتیویتی ۲ هم بر پایه همان منطق و اسلوب قسمت اصلی ساخته شده است و این بار هم تماشاگر در جایگاه کارآگاه پلیسی می‌نشیند که فیلم‌های به‌جامانده پس از وقوع جنایت را بازبینی می‌کند. روایت تمام قصه فیلم از خلال نگاه یک دوربین دیجیتال ایده تازه‌‌ای نیست و نمونه متقدم و تمام‌عیارش باز هم به فیلمی‌شاخص از ژانر وحشت با نام پروژه بلرویچ بر می‌گردد. در پارانرمال اکتیویتی ۲ بخشی از وظیفه تصویربرداری به دوربین‌های مداربسته‌ای محول شده که در چند نقطه از خانه نصب شده‌اند و از این نظر پیشرفتی در شمار دوربین‌ها نسبت به قسمت اول به چشم می‌خورد. کیفیت وحشت‌آفرینی در این فیلم یگانه و منحصر به‌فرد است. به دلیل همسان‌شدن نظرگاه بیننده با دریچه سخت‌افزار (دوربین)، تماشاگر در جایگاهی عقلانی و منطقی قرار می‌گیرد.  فرض عقلانی بر این است که دوربین قابلیت تغییر و تحریف میدان دید مقابل خود را ندارد و هر آن‌چه از خلال آن دیده می‌شود رخداد ناب و خالص است و جایی برای خطای دید optical illusiuon)) وجود ندارد. از این منظر، فیلم پیش‌فرض عقلانی ما را به بازی می‌گیرد و تحرکاتی از جنس خرق عادت نشان‌مان می‌دهد. رودررو گذاشتن سخت‌افزارهای دست‌کار بشر و پدیده‌های ماورایی از مضمون‌های محبوب فیلم‌های‌هارور است؛ از این دست است ایده دستگاهی که صدای ارواح را می‌گیرد و ضبط می‌کند در یتیم‌خانه (خوان آنتونیو بایونا) یا ایده اشباح و ارواحی که با چشم غیرمسلح قابل مشاهده نیستند و پس از ظهور عکس‌ها به چشم می‌آیند در شاتر و انبوهی از فیلم‌های‌هارور آسیای شرق دور و جنوب شرق (حتی در فیلمی‌از سینمای مصر مربوط به چند دهه قبل که متاسفانه نامش را به خاطر نمی‌آورم کاربرد این شگرد اخیر را دیده‌ام). در نگاهی فراگیرتر، در بسیاری از درام‌های روان‌‌شناسانه (در ژانرهای گوناگون)، دستاوردهای تکنولوژی به مثابه دریچه‌ای برای دخول و حلول شر و تباهی به تصویر کشیده شده‌اند. از کارکرد‌های ویرانگر نوار ویدئو در ویدئودروم (دیوید کراننبرگ)، بزرگراه گم‌شده (دیوید لینچ)، حلقه (هیدئو ناکاتا) بگیرید تا حضور پیامبروار ولی باز هم بدفرجام نوار ویدئویی در پنهان (میشائیل‌هانکه).

قناعت و صبوری بیش از حد در پیش کشیدن رخدادها و در انتظار قرار دادن بیننده، ویژگی اساسی و مهم پارانرمال اکتیویتی ۱ بود. این انتظار و تعلیق برای رسیدن به یک صحنه ترسناک، خیلی طولانی‌تر از قراردادهای مرسوم سینمایی در گونه فیلم‌های وحشت بود و همین، هولناکی فیلم را چند برابر می‌کرد. اگر قسمت اول این فیلم را دیده باشید حتماً به یاد دارید که بخش غالب تاثیرگذاری‌اش مربوط به همان چند دقیقه پایانی بود و رخدادی که سرانجام فراتر از همه پیش‌بینی‌های تماشاگر ضربه نهایی را به او وارد می‌کند. در قسمت دوم به جای در نظر گرفتن یک رخداد مهیب و حرکت به سوی آن در روندی کند، با تنوع بیش‌تری از حوادث روبه‌روییم. تعدد دوربین‌ها و قطع‌های متوالی از دوربینی به دوربین دیگر در قسمت دوم به ضرباهنگ کار، شتاب داده و در مقایسه با ایستایی و کندی قسمت اول، با میزانسن پرتحرک‌تری روبه‌روییم، اما فیلم ایده و پرداختی که کیفیت تازه‌ای از هول‌آفرینی را خلق کند، ارائه نمی‌دهد.

باقی‌اش برمی‌گردد به سلیقه و ذائقه تماشاگر که اساساً چنین فیلم‌هایی را دوست داشته باشد یا خیر. خیلی‌ها فراهم کردن فضایی برای ترسیدن و البته دیدن فیلم‌های ترسناک را امری بیهوده می‌دانند. آن‌ها می‌پرسند «چه لزومی‌دارد که ما بترسیم و دچار شوک شویم؟» دوست خوبم آلفرد هیچکاک در این باره نظری دارد که می‌خواهد برای‌مان بازگو کند: «تنها چیزی که کمک می‌کند تا از کرختی این تمدن و شهرنشینی دور شویم و تعادل و توازن اخلاقی‌مان را بازیابیم استفاده از ابزار شوک‌آور است. به نظر من بهترین وسیله برای رسیدن به این هدف، فیلم است.» (نقل از کتاب  فیلم‌های‌هارور ـ جیمز ماریوت).

نقدی بر این‌جا بدون من

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

در انتظار گودو

سخنان عجیب و دنباله‌دار بهرام توکلی سازنده‌ی  فیلم نقطه‌ی  عزیمت خوبی برای تحلیل دنیای فیلم‌سازی اوست. او در گفت‌وگویی پیش از جشنواره‌ی  فجر این‌جا بدون من را فیلمی‌از سر ناچاری و دور از دلبستگی‌های خود و محصول فراهم نشدن شرایط برای ساختن فیلم مورد علاقه‌اش دانسته بود. اما رویکردها و مضمون‌های آشنای فیلم‌های پیشین این فیلم‌ساز چنان در این اثر به کمال و بلوغ رسیده که می‌توان این ادعای او را از جنس حرف‌های عجیب‌وغریبی دانست که گاه بر زبان می‌آورد. او پس از اکران پرسه در مه در جشنواره و منتشر شدن نقدها و یادداشت‌هایی بر آن فیلم در نشریات مختلف، جایی عنوان کرد که نقدهای مثبت برایش هیچ ارزشی ندارند و فقط از نقدهای منفی «چیز» می‌آموزد. مشخص نیست نقدهایی ‌که پرسه در مه را فیلمی‌ بی‌ارزش و مغشوش و فاقد فیلم‌نامه دانسته بودند ـ که تعدادشان واقعاً بسیار اندک بود ـ چه چیزی به فیلم‌ساز جوان و خوش‌ذوق ما آمو‌خته‌اند که تا این حد سر ذوق آمده. ولی شاید هم تنبه حاصل از این تأثیر موجب شده  او ناگهان در چرخشی تمام‌عیار فیلم تازه‌اش را بر پایه‌ی  یک متن کلاسیک و بسیار مشهور بنا کند، اما این فقط ظاهر ماجراست. این مقدمه را از این جهت لازم می‌دانم که برای چندمین بار و این بار صریح‌تر از همیشه تاکید کنم نقد فیلم برای خوش‌آمد فیلم‌ساز و درس دادن به او نوشته نمی‌شود؛ نقد فیلم متنی است برآمده از دنیای نویسنده‌اش و متعلق به او که فیلم را دستاویزی برای خلق یک اثر ادبی/‌ هنری تازه می‌کند و نیت فیلم‌ساز پیش و در هنگام ساختن فیلم کم‌ترین اهمیتی برای نقد ندارد‌.

پشت دیوار خیال

آن سوی دیوار خیال جایی است؛ محل انباشت میل و تمنا. آن‌جا اجسادی از آرزوها روی هم تلنبار شده‌اند: آرزوهای سرکوفته، آرزوهای فروخورده، و آرزوهایی که هنوز به‌ دنیا نیامده‌ سقط شده‌اند. این سوی دیوار دنیای دیگری است که به «واقعیت» نزدیک‌تر است و جغرافیای سرد و دل‌مرده‌اش تجسمی‌از فقدان و مرگ میل و آرزوست. مرز میان این دو دنیا همان دیوار خیال است. این دیوار یا غشاء نفوذناپذیر چیزی جز مغز چرب آدمیزاد نیست. بیرون این نیمکره‌ها انسان‌ها پا بر کره‌ی  خاک دارند. اما آن سوی درونی این نیمکره‌ها جایی است از جنس لامکان که هویت و تصویر درونی انسان شکل می‌گیرد. گروهی روح می‌نامندش؛ گروهی ناخودآگاه. پرسش دیرین هویت‌خواهانه‌ی  آدمیزاد بر مبنای همین لامکان اندرونی شکل می‌گیرد: «کیست در دیده که از دیده برون می‌نگرد/ یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم ـ حضرت مولانا»

ذهن شخصیت‌های اصلی سه فیلم توکلی تا به امروز (پابرهنه در بهشت ، پرسه در مه، این‌جا بدون من) در همین لامکان اندرونی گرفتار آمده و کالبدشان در آن سوی دیوار، یعنی دنیای بیرونی. قهرمانان پریشان و دردمند قصه‌های او پشت دیوار خیال گیر افتاده‌اند. پابرهنه در بهشت آن‌جایی تمام می‌شود که روحانی جوان بر تردیدش غلبه می‌کند تا نعلین برکند و پابرهنه گام به وادی مقدس آن سوی دیوار بگذارد. آن‌جا البته قرار نیست دیده شود؛ نه این‌که فیلم‌ساز محرم است و تماشاگر نامحرم، آن سوی این خط اساساً از جنس عینیت نیست، سراپا شهود و ذهنیت است و به غیاب مطلق و عدم پهلو می‌زند. همین روحانی در فضا و چینش کافکایی آغاز فیلم از دیواری دیگر می‌گذرد تا به ‌خانه‌ای پا بگذارد که در آن نشانی از عقل مرسوم نیست و منطق خاص خودش را دارد؛ محدوده‌ای سیاه و ایزوله از آدم‌های شوریده‌حال و شیدا. ساختار روایت توکلی دیوار پشت دیوار است. آغاز پرسه در مه روایتی عکس پایان پابرهنه در بهشت دارد؛ این‌ بار قهرمان از آن سوی دیوار (لامکان) پا به دنیای عینیت می‌گذارد و از دیار عدم (یا بگوییم وجود مطلق) به واقعیت می‌آید. او تلاش می‌کند روحی به کالبد بیجان و سرگردانش در دنیای واقعیت بدمد. (در این باره در نقدم بر پرسه در مه در شماره‌ی  … مجله فیلم به تفصیل و تشریح نوشته‌ام.)

این‌جا بدون من هم در دو سوی همین دیوار خیال شکل می‌گیرد. گفتار ابتدایی فیلم از زبان قهرمان فیلم (احسان) مشخصاً به مرز میان خیال و واقعیت اشاره می‌کند. توکلی در این فیلم دلبستگی احسان به سینما را دست‌مایه‌ی  پرداختن به مضمون مورد علاقه‌اش کرده است. فیلم از حضور احسان در اتوبوس و گُر گرفتگی‌اش آغاز می‌شود و پس از آن، نخستین جلوه‌ی  حضور این راوی در دنیای قراردادی قصه‌ای که برای‌مان تعریف می‌کند، جایی است که دراز کشیده تا خون به مغزش برسد (منطق این رفتار را در سکانس گفت‌وگویش در اتوموبیل با رضا درمی‌یابیم)، رسیدن خون به مغز برای راه افتادن قوه‌ی  مخیله به مثابه نقطه‌ی  استارت ماشین فیلم است. توکلی در اقتباسش از متن تنسی ویلیامز آشکارا در جست‌وجوی مولفه‌ها و مضمون‌های مورد علاقه‌ی  خود است و شاخص‌ترین هم‌سانی میان متن او و متن ویلیامز در منطق و راهکار شکل‌گیری روایت است. باغ‌وحش شیشه‌ای با روایت اول‌شخص آغاز می‌شود و راوی‌اش تام است؛ پسری دردمند و شیفته‌ی  سینما که در حصار خانواده‌‌‌ای کوچک و غم‌زده گرفتار شده و آرزوهایش یکی‌یکی سوخته‌اند. به سیاق اسلوب قصه‌گویی «یکی بود یکی نبود» و برخی از آثار نمایشی، تام در همان آغاز، منطق و فضای یک نمایش «احساسی و خیالی» را پیش چشم مخاطب شکل می‌دهد: «خانم‌ها و آقایان سلام. می‌خوام براتون چند چشمه شعبده‌بازی و نیرنگ نمایش بدم، ولی توجه داشته باشین که من درست برعکس شعبده‌بازی هستم که توی سیرک نمایش می‌ده، چون‌که اون مطالب دروغینو براتون به صورت حقیقت نمایش می‌ده ولی من حقیقتو به صورت وهم و خیال در می‌آرم. بسیار خوب شروع می‌کنیم. من الان زمانو به عقب برمی‌گردونم. برمی‌گردیم به شرایط ۲۰ سال پیش…»  این راهکار آغاز نمایش درست شبیه همان شیوه‌ای است که توکلی در فیلم قبلی‌اش پرسه در مه و در همین فیلم برای شروع روایت به کار گرفته و استراتژی اساسی قصه هم در هر دو متن درهم‌آمیزی خیال و واقعیت است که گاهی تفکیک‌شان از هم دشوار است. احسان نویسنده است و قصه می‌نویسد. حتی قصه‌‌ای که نوشته یک جور خیال‌پردازی درباره‌ی  آرزوهای سرکوفته‌ی  خودش است. او در ساندویچی تصویر محو دعوا و کتک‌کاری در خیابان را می‌بیند و چند دقیقه بعد ما تماشاگران شبح زدو‌خوردی مشابه میان احسان و همکارش را در فضای بیرونی محل کارگاه (انبار) و از پشت فنس می‌بینیم. گویی هر چه او می‌بیند به انباشت ذهنی‌اش بدل می‌شود و بعداً در رفتارش بیرون می‌زند. البته فیلم‌ساز این رنگ‌مایه را چندان شدت نمی‌بخشد و دنبال نمی‌کند و به همین مختصر بسنده می‌کند.

نکته‌ای بسیار مهم و کلیدی در رهیافت به متن باغ وحش شیشه‌ای و نیز اثر اقتباسی این‌جا بدون من تعیین کاراکتر مرکزی قصه است. هرچند گره‌ی  اصلی دراماتیک معطوف به پای ضعیف و بی‌جان لورا/ یلدا است اما راوی قصه، تام/ احسان است و او ناظر پریشان و پرسه‌گرد این زندگی خانوادگی است. مروری بر فصل مربوط به باغ‌وحش شیشه‌ای در کتاب تنسیِ‌هالیوود (آر. بارتون پالمر و ویلیام رابرت بری) ـ که در سال ۲۰۰۹ منتشر شده و منبعی بسیار جامع و خواندنی برای مرور اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی از آثار ویلیامز است ـ جز بازگویی حماقت تاریخی و همیشگی‌هالیوود حاوی یک آموزه‌ی  دراماتیک هم هست. در این فصل می‌خوانیم که تهیه‌کننده‌ی  نخستین اقتباس سینمایی این اثر چه تأکیدی داشته که نویسنده‌ی  فیلم‌نامه با توجه به مد روز بودن قهرمانان زن و موفقیت چشم‌گیر فیلم‌هایی مانند میلدرد پیرس (مایکل کورتیز) و جانی بلیندا (جان نگولسکو) در چند سال اخیر، لورا (دختر افلیج) را به شخصیت اصلی و مرکزی قصه تبدیل و میزان پرفورمانس و دیالوگ او را پررنگ‌تر کند. در کوته‌اندیشی تهیه‌کننده‌ها در تمام دوران‌ها که شکی نیست ـ مگر خلافش ثابت شود ـ ولی این ماجرا یک بار دیگر نشان می‌دهد که جان‌مایه‌ی  هر اثر چه‌قدر به تمرکز دراماتیک بر شخصیت‌ها وابسته است و با یک جابه‌جایی ساده می‌توان بنیان و اساس یک روایت را زیرو رو و احتمالاً آن را نابود یا در بهترین حالت به چیزی بی‌ربط به منبع اقتباس تبدیل کرد. یکی از امتیازهای کار توکلی این است که دست‌کم این وجه درخشان اثر ویلیامز را به‌درستی تشخیص داده و حاضر نشده نه به نفع دو شخصیت زن قصه و نه حتی به نفع پررنگ‌ کردن رابطه‌ی  احساسی و عاطفی یلدا و رضا (دوست احسان) از تمرکز بر شخصیت محوری احسان دور شود. به بیان بهتر، جان کلام فیلم توکلی انطباق درست و آگاهانه‌ای با متن ویلیامز دارد.

«من هم گوینده (راوی) هستم و هم یکی از شخصیت‌های بازی. بازیگران این نمایش یکی مادرم و دیگری خواهرم هستند و یک آقایی که…» توکلی معادل بصری همین شیوه را برای معرفی شخصیت‌هایش برگزیده است. با راوی (احسان) آغاز می‌کنیم و پا به فضای سیاه و مخوف قفسه‌های انبار و راهروهای تنگش می‌گذاریم (نمودی دیگر از دنیای کافکایی مورد علاقه‌ی  فیلم‌ساز)، سپس با مادر و شغلش آشنا می‌شویم و سرآخر به دختر (یلدا) و تنهایی‌اش در خانه می‌رسیم. در فیلم از همین ابتدا، مشکل پای دختر را می‌بینیم ولی در نمایشنامه قدری طول می‌کشد تا این نکته آشکار شود که تأثیری به‌شدت دراماتیک و مهم دارد. هرچه فکر می‌کنم در دست شستن توکلی از این رونمایی غیرمترقبه از نقص جسمانی لورا در متن که تضادی تکان‌دهنده با حرف‌های پیشین مادر در ستایش او دارد، امتیازی نمی‌بینم. بگذارید کمی‌بیش‌تر این نکته را باز کنم: نمایش‌نامه پس از صحبت‌های تام در معرفی زمان و مکان و شخصیت‌ها با حضور مادر و خواهر سر میز شام آغاز می‌شود. در صحنه‌ی  ۱ دو بار لورا اعلام می‌کند که می‌خواهد از جایش بلند شود. بار اول برای آوردن دسر به میز شام و دفعه‌ی  دوم برای جمع کردن ظرف‌ها ولی هر دو بار مادر با جمله‌هایی مهربانانه که حاوی اطلاعات خاصی درباره‌ی  وضعیت لورا نیستند مانع او می‌شود: «نه خواهر کوچولو! امروز تو خانم خانه هستی و من خدمتکار… نه عزیزم تو برو اتاق نشیمن درس ماشین‌نویسی‌تو تمرین کن (معادل کلاس گُلِ چینی در فیلم)» در هنگام صرف شام صحبت‌هایی درباره‌ی  وضعیت روز دختران و پسران می‌شود و ما هرگز حرکتی از لورا را نمی‌بینیم. در صحنه ۲ که مادر پس از باخبر شدن از غیبت دخترش در کلاس‌های ماشین‌نویسی به خانه می‌آید با مشکل پای او آشنا می‌شویم. نظیر چنین رویکردی را در نمایشنامه‌ی  درخشان و کم‌تر شناخته‌شده‌ی  ویلیامز با عنوان نمی‌دونم فردا چی می‌شه؟  می‌بینیم: استاد دانشگاهی عادت دارد هر روز عصر به خانه‌ی  پیردختری برود و این بار هم مهمان اوست. پس از رد و بدل شدن چند جمله‌ی  کوتاه و معمولی، زمانی که استاد لب به شکایت و درددل می‌گشاید ناگهان زبانش گیر می‌کند و درمی‌یابیم که لکنت زبان دارد و عمیقاً احساس می‌کنیم که با توجه به جایگاه اجتماعی‌اش از این اختلال چه زجری می‌کشد. این حس غیرمترقبگی چیزی از جنس بازی و بامزگی نیست؛ از دل نگاه و بینش نویسنده‌ی  اثر می‌آید و کیفیتی مضاعف و ملموس به کاستی و نقصان شخصیت نمایش می‌دهد، به جای آن‌که آزار جسمانی و روانی را با نمایش فیزیکی آن توسط بازیگر شدت و غلظت ببخشد. در هر حال شخصاً جای خالی این نگاه را در فیلم توکلی حس می‌کنم. امیدوارم مخاطب این متن به فیلم‌های ساخته‌شده بر اساس این متن استناد نکند چون هیچ‌ چیز مهم‌تر از خود متن نیست و اقتباس‌های دیگر صرفاً برداشت‌های شخصی دیگران از یک متن واحد هستند.

برگردیم به معرفی شخصیت‌ها: این شیوه‌ی  معرفی جداگانه‌ی  شخصیت‌ها، یک کارکرد اساسی دارد و یکی از مهم‌ترین وجوه شخصیت‌پردازانه‌ی  قصه را به مخاطب القا می‌کند: این آدم‌ها تنها هستند، حتی اگر در قالب یک خانواده‌ی  کوچک و صمیمی‌دور هم بنشینند و به هم عشق بورزند. دنیای آن‌ها فرسنگ‌ها از هم دور است. با گسترش روایت و آشنایی بیش‌تر با حال‌واحوال شخصیت‌های قصه، این دوری به‌شکلی بی‌رحمانه آشکار می‌شود. سینما در عین حال که مهم‌ترین دلبستگی احسان است، مهم‌ترین عامل چالش او و مادرش به شمار می‌آید. مادر تجسم عطوفت و محبتی سرشار، بدوی و غریزی است ولی آشکارا ضریب هوشی پایینی دارد و به‌شدت از درک دنیا و درون فرزندانش عاجز است. او تنها به نجات خانواده می‌اندیشد و مهم‌ترین راه‌برد عملی و عینی این امر، شوهر دادن دخترک افلیج است. مادر در انتظار ظهور یک منجی است که دخترش را خوشبخت کند و تصورش از خوشبختی به یک زندگی مرسوم زناشویی ختم می‌شود. این ویژگی روان‌/ جامعه‌شناسانه و شکل ارتباط میان ماد و فرزندانش نکته‌ای بسیار مهم و کلیدی در ایرانیزه کردن این اثر اقتباسی و شخصیت‌های قصه است. مادر چنان که احسان می‌گوید برخلاف آن‌چه خود می‌پندارد مهم‌ترین علت ویرانی آرزوها و فردیت فرزندانش است. در این میان درد و اندوه غریبی نهفته است: محال نیست که نجات‌دهنده‌ای از راه برسد و دختر را از منجلاب فقر و تنهایی نجات دهد، اما سرنوشت پسرک ساده و خیال‌پردازی چون احسان که بر اساس قانون جنسیت و قواعد برساخته‌ی  انسان‌ها خودش باید سرنوشت خودش را رقم بزند چیست؟ پاسخش ناامیدکننده است. برای او در حالت معمول، راه نجاتی متصور نیست. او مانند هر مرد دیگری در این دنیا میراث‌دار پدر است: حاضر همیشه غایب. در متن ویلیامز رنج و نکبت، میراث پدر برای پسر است و سرانجامِ آوارگی پسر هم منطبق بر سرنوشت پدر است. در این میان همه‌ی  دغدغه‌ی  مادر این است که پسرش دست‌کم با دچار نشدن به اعتیاد پدر (در نمایشنامه شراب‌خواری) وضعش را از این که هست بدتر نکند. باری، احسان فقط از این که هست نباید بدتر شود. سایه‌ی  حضور غایب پدر بر کل متن سنگینی می‌کند و این، نقطه‌ی  تعیین‌کننده‌ای در درام است. «توی این نمایش شخص پنجمی‌هست که اصلاً حضور نداره، فقط عکسش که از اندازه‌ی  طبیعی بزرگ‌تره به دیوار اتاق نشیمن نصبه، اون پدر ماست که خیلی‌وقت پیش این‌جا بود. پدر تلفنچی بود… آخرین خبری که از اون رسیده کارت پستالی بود که برای ما فرستاده بود. روی کارت فقط دو کلمه نوشته بود: “سلام، خداحافظ”. آدرس هم نداشت. پدرم توی اون عکس لبخند خیلی جذابی بر لب داشت…» این حس معصومانه‌ی  فقدان پدر در فیلم توکلی رنگ‌و‌بویی ندارد و بر آن تأکیدی نمی‌شود (در نمایشنامه برخلاف فیلم اشاره‌ای به مرگ پدر نیست)، به جایش فانتزی‌های ذهن مادر درباره‌ی  مردانی که خواستگارش بوده‌اند به شکلی مؤکد در فیلم حضور دارد. خیال‌پردازی، محصول فقدان امر واقعی است. احسان فانتزی را از مادر و فقر و نکبت را از پدر به ارث برده است. فقر عامل بازدارنده‌ی  احسان برای نوشتن است و او دردمندانه به مادرش می‌گوید: «تو می‌دونی که من می‌تونم بنویسم» از این منظر همه‌ی  روایت فیلم تلاش احسان برای اثبات همین توانایی است و انصافا هم ایمان او به توانایی‌اش معجزه می‌کند. او در پایان و به لطف معجزه‌ی  رنگ و نور (سینما) روایتی تازه و خیالی از یک زندگی چرک و پوسیده‌ می‌سازد. مادر بر او تکلیف کرده که برای تجلی حضور منجی تلاش کند ولی من و شما می‌دانیم که همین پسرک خل‌وضع منجی واقعی قصه است. تنها خیال است که ما را از رنج واقعیت می‌رهاند. سینما را فانوس خیال نامیده‌اند. احسان دلبسته‌ی  سینما و مجله‌های سینمایی است؛ همان که مادر مایه‌ی  فساد ذهن می‌داند و روانه‌ی  زباله‌ها می‌کند (تجربه‌ی  مشترک نگارنده در این زمینه تماشای این جنایت را خیلی دشوار می‌کند). با تمهید قابل انتظار اما در هر حال درست کارگردان، او به تماشای فیلم‌هایی می‌نشیند که به ضرورت دنیای محدود و خودبسنده‌ی  متن، اقتباس‌های سینمایی دیگری از آثار تنسی ویلیامز هستند؛ گربه‌ای روی شیروانی داغ، اتوبوسی به نام هوس و… آثاری با درون‌مایه‌ی  مشترک خانواده‌های بحران‌زده و قهرمانانی پریشان و روان‌نژند.

بسیاری از قهرمانان متن‌های ویلیامز (نمایشنامه و رمان) گرفتار یک نقص یا اختلال جسمانی و روانی‌اند و او این کاستی را همواره به مثابه یک عنصر دراماتیک به کار گرفته است: کژکاری جنسی سباستین قهرمان غایب و مرده‌ی  ناگهان تابستان گذشته، اختلال دوقطبی (افسردگی/شیدایی) بلانش در اتوبوسی به نام هوس، اعتیاد به الکل، ناتوانی جنسی، سردمزاجی و یک پای چلاقِ بریک در گربه‌ای روی شیروانی داغ، لکنت زبان و شرم بیمارگونه‌ی  استاد دانشگاه در نمی‌دونم فردا چی می‌شه، مجموعه‌ای از اختلالات افسردگی، وسواس و هیستری در زنان پا‌به‌سن‌گذاشته در اتوبوسی به نام هوس، بهار رُمی‌خانم استون، تابستان و دود و البته مشکل پای لورا در باغ‌وحش شیشه‌ای و مشکلات روانی متعاقبش مانند گوشه‌گیری و هیستری.

این اختلال‌ها علاوه بر ویژگی بخشیدن به شخصیت‌ها، در تجسم و آفرینش فضای اخلاقی مورد نظر نویسنده و تغلیظ بار درام نقش مهمی‌ایفا می‌کنند. خود ویلیامز در این باره گفته: «به تجربه دریافته‌ام که هم‌سان‌پنداری مخاطب با شخصیت‌هایی که بر لبه‌ی  روان‌پریشی و هیستری ایستاده‌اند راحت‌تر است؛ شخصیت‌هایی که از زندگی هراس دارند و از برقراری رابطه با دیگران ناامیدند. اما این انسان‌های به‌ظاهر شکننده در واقع شخصیت‌هایی قوی هستند.»

توکلی در این‌جا بدون من مانند دو فیلم‌ قبلی‌اش آشکارا از همین ویژگی مورد اشاره، برای شخصیت‌پردازی بهره گرفته است. پابرهنه در بهشت اساساً در آسایشگاه روایت می‌شد و مجموعه‌ی  متنوعی از اختلالات خلقی و جنون‌آمیز را در برمی‌گرفت. با این حال راهکار کلی فیلم‌ساز آن‌چنان که در سخن ویلیامز خواندیم، بر پایه‌ی  برانگیختن حس هم‌سان‌پنداری مخاطب با قهرمانان از‌هم‌گسیخته و روان‌نژند است و تلقی منفی نسبت به آدم‌های جداافتاده و شوریده‌حال پابرهنه در بهشت به چشم نمی‌خورد. پرسه در مه دست‌کم در روبنا همین جداافتادگی را با دگردیسی قهرمان فیلم (امین) در دل مناسبات پیرامونی جامعه نشان می‌داد. چنان که پیش‌تر گفتیم قوه‌ی  ادراک این آدم‌ها هم‌چون دیواری حائل میان واقعیت و خیال (بر اساس قراردادهای دنیای ملموس مخاطب) جا می‌گیرد و امکان برقراری مکالمه و ارتباط را از بین می‌برد. این اختلال، سرانجامی‌جز طرد شدن از سوی محیط پیرامون ندارد. احسان هم در این‌جا بدون من پشت همین دیوار گرفتار آمده. ذهن خیال‌پرداز او و غوطه‌خوردنش در سینما به مثابه گریزگاهی برای فرار از تلخی واقعیت بیرونی، سد بزرگی در راه ارتباط او با دیگران است. از سوی دیگر مادر هم گرفتار یک اختلال وسواسی و هیستریک برای نجات دادن دخترش با معقول‌ترین و دم‌دست‌ترین راه حل ممکن است و یلدا به سبب نقص جسمانی، دچار اختلال شخصیتی اسکیزوئید است؛ یعنی در ارتباط با دیگران مشکل جدی دارد و به هم‌زیستی با اشیاء (حیوانات شیشه‌ای) پناه برده است. اما به گمان من، بنای روایت بر ذهن زیبای احسان شکل می‌گیرد. تک‌گویی او در آغاز و پایان فیلم و آمیزش تفکیک‌ناپذیر واقعیت و رؤیا از جنس دلبستگی‌ها و دنیای شخصی فیلم‌ساز است که در پرسه در مه هم کارکردی شاخص و بنیادین داشت. هوشمندی توکلی در گزینش باغ‌وحش شیشه‌ای  ـ حتی اگر خودش ساخت این فیلم را دور از علایقش و از سرناچاری بداند ـ حاصل درک درست او از جان‌مایه‌ی  این متن نمایشی است.. لایه‌ی  زیرین و مهم روایت مربوط به شخصیت چهارمی‌است که به محدوده‌ی  زندگی رنج‌مندانه‌ی  سه شخصیت اصلی نمایش وارد می‌شود (جیم در باغ‌وحش… و رضا در این‌جا بدون من). تعبیر تام در مورد او حیرت‌انگیز و البته هولناک است و برای درک پایان فیلم توکلی به کار می‌آید: «او تنها شخصیت واقعی این نمایش است… از آن آدم‌هایی که در زندگی واقعی خیلی دیر از راه می‌رسند.» پایان مداخله‌گرانه‌ی  فیلم از جنس واقعیت نیست؛ هم یک جور ادای دین به جادوی سینما و هم مداخله‌ی  مولف در متن است؛ از جنس پایان‌هایی که فیلم‌ساز برای تلطیف تلخی قصه پیشنهاد می‌کند، آلترناتیوی برای فاصله‌گذاری و رهایی از رنج و اندوه بی‌‌امان متن، مانند پایان ضمیمه‌وار طعم گیلاس پس از مرگ بدیعی یا پایان الصاقی نفس عمیق پس از مرگ منصور و آیدا. اما عجیب است که جنس نگاه پایانی احسان در این پایان خوش ساختگی، افسون رؤیا را به‌زیبایی خراب می‌کند و برای فیلم‌ساز بسیار تلخ‌اندیشی چون توکلی این صادقانه‌ترین نقطه‌ی  پایان است.

*

این‌جا بدون من با وجود یک فیلم‌نامه‌ی  ساختارمند و محکم، در اجرا فیلم بی‌نقصی نیست. می‌دانیم که فیلم با شتاب برای رسیدن به جشنواره آماده شده اما دلیلی ندارد یک فیلم‌ساز کمال‌گرا که جزئیات اجرایش در پرسه در مه از نور و تصویر و صداگذاری و موسیقی چند سروگردن بالاتر از استانداردهای سینمای ایران بود تا این حد بی‌انگیزه با فیلمی‌به ژرف‌اندیشی و زیبایی این‌جا بدون من روبه‌رو شود. برای نمونه نگاه کنید به جایی که مادر نوار کاست را در دستگاه پخش می‌گذارد و پیش از این‌که دکمه‌ی  پخش را فشار دهد آهنگ شروع می‌شود(!) و بلافاصله بدون اجرای اورتور، ترانه‌ی  بسیار معروف «منتظرت بودم»ِ زنده‌یاد داریوش رفیعی در فضای خانه مترنم می‌شود، با کمی‌حوصله به خرج دادن در تدوین و استفاده از یک نمای اضافی در حد چند ثانیه این ساده‌انگاری می‌توانست حل شود تا نیازی به توجیه‌‌تراشی نباشد. یا نگاه کنید به جایی که مادر مشغول درآوردن ته‌دیگ است تا به نوعی در احسان وسوسه‌ی  بازگشت به سر سفره ایجادکند. جور شدن نماها و زاویه‌ی  دید در این بخش از سکانس کاملا نادرست و در قیاس با توانایی‌های توکلی دور از انتظار است. از این مهم‌تر ابهام شدیدی است که در منطق جغرافیایی خانه‌ی  محل سکونت خانواده‌ی  احسان وجود دارد؛ از پشت بام گویی خانه بر فراز ارتفاعی مشرف به شهر است و انگار روی تپه‌ای واقع شده اما در نمایی از حضور رضا بر کنار درب منتهی به کوچه مشخص است که خانه در یکی از کوچه‌های تنگ و قدیمی‌میانه‌ی  شهر قرار دارد. جز این، فضای درونی خانه و چیدمان اتاق‌ها هم نقشه و مختصات درستی در فیلم ندارد؛ برای نمونه در نیمه‌ی دوم فیلم با دیدن نمایی از آشپزخانه از بیرون، سردرگمی‌عجیبی برای بیننده حاصل می‌شود. این کاستی در فیلمی‌که بیش‌تر تکیه‌اش بر یک لوکیشن محدود است، بیش از پیش به چشم می‌آید. به یاد ندارم در کل فیلم اشاره‌ای آشکار به شهر محل وقوع داستان شده باشد یا حتی در نماهای عمومی‌از شب شهر، نمادهای شاخصی چون برج میلاد به چشم بیاید از این رو متوجه نمی‌شوم در فیلمی‌که می‌تواند در هر ناکجایی رخ بدهد به‌کارگیری لهجه‌ی  گیلکی به شکلی غلیظ و دافعه‌برانگیز و حتی کمیک برای یک شخصیت فرعی چه تناسبی با حال‌هوای فیلم دارد و چه چیزی بر فیلم افزوده است؟ و دردناک‌ترین جای قضیه این‌جاست: متاسفانه تجربه‌ی  مکرر نگارنده و دوستان معتمد دیگری که فیلم را دیده‌اند نشان می‌دهد که بسیاری از مخاطبان به لحظه‌های اوج دردمندی قهرمانان قصه، می‌خندیدند و این فقط به دلیل بحران اخلاقی و فرهنگی جامعه‌ی  امروز و دور شدن روزافزون ما از رسم انسانیت نیست. متأسفانه معتقدم فیلم با شوخی‌های نالازم و مکرر برای چنین اثری آن هم از جنس نفخ و یبوست و … چنین بستری را مهیا می‌کند و کار به جایی می‌رسد که اجرای آل‌پاچینووارِ (در پدرخوانده‌ی ۳) گریه کردن مادر با نفسی که از سینه در نمی‌آید (و به‌راستی تلخ و حزن‌انگیز است) به‌رغم استادانه بودنش به جای تأثرانگیزی نتیجه‌ی  عکس به بار آورده است. چه لزومی‌دارد در فیلمی‌که روایتی صادقانه از اجتماع را دور از اجتماع و در قالب یک جمع کوچک سه‌نفره شکل داده، به شکل آشکار و مؤکد برای بامزه کردن و سرزنده کردن متن تلاش کنیم؟ کدام سرزندگی؟ کدام مزه؟ آن هم برای قهرمانان نگون‌بخت و تنهایی که نجاتی برای‌شان مقدر نیست.

متن ویلیامز جایی تمام می‌شود که تام سال‌ها و فرسنگ‌ها از خانه‌اش دور افتاده و سرگردانِ پرسه‌ای بیهوده و تلخ است. فیلم توکلی از آن‌جایی راهش را از متن اقتباسی جدا می‌کند که احسان قصه‌ی  خیالی‌اش را در اتوبوس می‌آغازد، به خانه برمی‌گردد و آن روی شیرین زندگی (مثل سریال آینه) خودی نشان می‌دهد. این پرداخت اگر هم محصول یک تحمیل فرامتنی باشد با نبوغ و نگاه هوشمندانه‌ی  فیلم‌ساز به هویت و موجودیتی مستقل می‌رسد که حتی این چرخش صد و هشتاد درجه‌ای را هم با بن‌مایه‌ی تلخ نگاهش درهم‌می‌آمیزد و تناقضی جانانه در روبنا و دل متن می‌آفریند. به دلیل همین نبوغ و نگاه مولف‌گونه‌ی  توکلی و رویکرد ستایش‌گرانه‌ام به فیلم‌های اوست که لازم می‌دانم فارغ از هر تحسین و تمجید، کاستی‌های اندک اثرش را برجسته ‌کنم. خودش با پرسه در مه انتظارمان را بالا برده. با همه‌ی  این‌ها این‌جا بدون من به گمانم بهترین فیلم ایرانی جشنواره‌ی قبل بود و سازنده‌اش سرمایه‌ای گران‌قدر برای سینمای مدرن و پیشرو ایران است. 

نقدی بر ذیبا/ بیوتیفول ایناریتو

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده.

ببین چه زیباست!

 

معنای افزوده

در روزهای رادیو (وودی آلن) جایی هست که راوی فیلم در کودکی به همراه خاله‌‌اش (پیردختری در حسرت ازدواج) و مردی که به‌تازگی با خاله آشنا شده به یک کلوب شبانه رفته‌اند. مرد به خاله قول داده که هفته‌ی  آینده از همسرش جدا شود و فرزندانش را هم ترک کند. گفتار راوی (با صدای خود آلن) روی صحنه‌ی  عاشقانه‌ی  رقص خاله و مرد، می‌آید: «مرد هفته‌ی  بعد از زنش جدا نشد، دو هفته بعد هم از زنش جدا نشد، او هیچ‌وقت از زنش جدا نشد.» (نقل به مضمون) گفتار راوی کیفیتی پارادوکسیکال به صحنه‌ی  رقص می‌دهد و حس شیرین و معصومانه‌ی دلبستگی زن را نابود می‌کند. این کیفیت از آگاهی تازه‌ای به دست می‌آید که ما تماشاگران به لطف راوی به دست آورده‌ایم و خودِ شخصیت حاضر در قاب از آن بی‌بهره است. می‌توان این‌گونه توصیف کرد: روی تصویر، معنایی افزوده سنگینی می‌کند که فراتر از چینش ظاهری عناصر قاب است. این «معنای افزوده» به شیوه‌ها و کیفیت‌های گوناگون در سینما حضور دارد. پایان لاکومب لوسین (لویی مال) یا ارتش سایه‌ها (ملویل) را در نظر بگیرید: در هر دو نوشته‌ای نقش می‌بندد که اطلاعاتی درباره‌ی  سرانجام قهرمانان قصه می‌دهد. در فیلم لویی مال، در حالی که لاکومب در فضایی بهشت‌گونه (پس از دوزخی که از آن جسته) بر چمن‌ یله داده، به کمک نوشته‌ی روی فیلم از چگونگی مرگ قریب‌الوقوعش باخبر می‌شویم و فیلم در ظاهر به پایان می‌رسد اما در ذهن مخاطب کشمکشی تازه را می‌آغازد. در ارتش سایه‌ها هم چند میان‌نویس‌ پایانی، فرجام تلخ قهرمانان قصه را در لحظه‌ی اکنون (که در ظاهر بیانگر رهایی آن‌هاست) بازگو می‌کند و تاثیری عمیق و هولناک برجا می‌گذارد که با آخرین نمای فیلم و ایست دادن پلیس تکمیل می‌شود. لارس فون‌تریر در اروپا همین کیفیت را در سراسر فیلم و به شیوه‌ای دیگر خلق کرده و به جای استفاده از میان‌نویس، از گفتار متن بهره گرفته است. در اروپا راوی پیش از وقوع هر رخداد سرانجام کار را اعلام می‌کند و بیننده را در تعلیق چگونگی وقوع آن رخداد می‌گذارد، و در پایان که دیگر به دانایی مطلق راوی ایمان آورده‌ایم، پیش‌گویی مرگ بسیار نزدیک قهرمان فیلم تأثیری دوچندان می‌یابد. سنگینی «معنای افزوده» در سکانس پایانی اروپا را حتی می‌توان مثل بسیاری از آثار این فیلم‌ساز بزرگ، غیرقابل‌تحمل توصیف کرد. گاهی «معنای افزوده» در همان ابتدای قصه‌ی  یک فیلم جاگذاری می‌شود. در آغاز حادثه‌ی پوسیدون نوشته‌ای می‌آید که هم به فاجعه‌ی  غرق شدن کشتی پیش‌آگهی می‌دهد و هم تعداد دقیق و اندک نجات‌یافتگان نهایی را اعلام می‌کند. دانستن این‌ها در تمام طول فیلم که پر از شخصیت‌های سمپاتیک و ترحم‌بر‌انگیز است حس عجیبی از دلواپسی می‌آفریند: چه‌قدر خوشی اینها زیباست. چه حیف که که سرنوشتی تلخ در انتظار این «مسافران» است. از این جمع چند نفره و دوست‌داشتنی که در پی نجات هستندکدام‌یک جزو نجات‌یافتگان نخواهد بود؟ (استاد بیضایی هم همین معنای افزوده را در آغاز مسافران با فاصله‌گذاری به شیوه‌ی  تئاتری بر دوش فیلم گذاشت.)

با مرور همین چند نمونه‌، قطعاً نمونه‌های پرشمار دیگر با الگوهای بسیار متنوع در ذهن خواننده‌ی این نوشته شکل می‌گیرد. ایناریتو هم در ذیبا از معنای افزوده به عنوان یک رکن اساسی درام بهره گرفته است. آگاهی ما از سرطان لاعلاج اوکسبال (آگاهی از ناگزیر بودن مرگ) بر تمام اجزاء فیلم سایه می‌اندازد. این راهکار دراماتیک در فیلم‌های پرشماری به کار رفته و گاه به آثاری ارزشمند منجر شده ‌است. نمونه‌ی  خیلی کلاسیک و شناخته‌شده‌اش قصه‌ی عشق (آرتور هیلر) است که دو روی سکه‌ی  یک پیوند عاشقانه، از شور و شیدایی جسمانی و معنوی‌ اولیه تا نابودی‌ جسمانی‌اش را به شکلی غم‌انگیز و مؤثر به تصویر کشیده است. اما حکایت ذیبا از جنس دیگری است؛ ذیبا سراسر رنج و محنت است و جز غم و سیاهی روی دیگری در کار نیست. و شاید هم هست و قرار است ما تماشاگران از دیدنش محروم باشیم (خواهم گفت چه‌گونه و چرا). ذیبا پس از نمایش دنیایی تیره و تار در سکانس‌های آغازین، به نقطه‌ی  آشکار شدن بیماری اوکسبال می‌رسد و پس از آن، همه‌ی  تقلاهای او برای به سرانجام رساندن سرنوشت فرزندانش، شفقت و مدارا با همسر سابق مسئولیت‌گریزش، رسیدگی به وضع نکبت‌بار کارگران و مهم‌تر از همه تلاش‌اش برای کنار آمدن با هول وهراس مرگ، حس ژرفی از افسوس و همدلی را برمی‌انگیزد. سایه‌ی  بلند مرگی محتوم از این دست بر بخش اعظم یک قصه را در فیلم‌های مهم دیگری چون زیستن (کوروساوا)، گریفین و فینیکس (داریل دوک)، زمان رفتن (فرانسوا ازون)، ماهی بزرگ‌ (تیم برتون) و… به شکل‌های مختلف دیده و تجربه کرده‌ایم.

زیبایی‌شناسی نکبت

زشتی و پلشتی حاکم بر دنیای فیلم ایناریتو، ترسیم زیبایی‌شناسی نکبت و رنج است. در چارچوب جسمانی و مادی متن، راهی برای رهایی و آرامش مقدر نیست. اوکسبال «مرد»ی است که از برآوردن خواسته‌های کوچک فرزندانش هم ناتوان است و برای نیازهای بدوی آن‌ها (مانند غذا خوردن) هم رؤیابافی می‌کند. او مرد نگون‌بختی است؛ نه‌فقط برای این‌که سرش پیش فرزندانش شکسته و مادر فرزندانش در پلشتی روان‌نژندی و هرزگی غوطه می‌خورد، بلکه حتی سرطان هم، مردانگی‌اش را نشانه رفته و پیش از این‌که او را از پا بیندازد کارکرد اورولوژیک و جنسی‌‌اش را ساقط کرده است. ایناریتو ماهیت این نقصان حزن‌انگیز را در سکانس امتناع مرد از معاشقه، به شکلی مؤثر به نمایش می‌گذارد.

دلبستگی ایناریتو به هم‌نشینی قصه‌ی  آدم‌های طبقه‌های مختلف اجتماع (عشق سگی، بیست‌ویک گرم) و ملیت‌های مختلف (بابل، ذیبا) در این فیلم آخر، به کمال و بلوغ رسیده و به خلق فضایی جهان‌وطنی انجامیده که البته یکسره زیر سیطره‌ی  فقر است. در این دنیای درندشتِ بن‌بست فرقی ندارد که مقیم باشی یا مهاجر، و آن که تو را به چیرگی می‌گیرد هم‌میهن باشد یا بیگانه. آسمان سرپناه این آدم‌های بی‌پناه همواره سربی و دلگیر است. بسیاری از دستمایه‌های اپیزود اول عشق سگی مانند دو برادر، تم خیانت، فقر و بدبختی، در فضایی به‌مراتب تیره‌تر و چرک‌تر در ذیبا بازآفرینی شده‌اند. در این دنیای سرد و صلب حتی موسیقی هم قرار نیست به کار عاطفی کردن فضا بیاید. اصلاً مگر قرار است با تماشای این همه تیره‌روزی، تجربه‌ای عاطفی را از سر بگذرانیم؟

اوکسبال حامل نیرویی ماورایی است، او با روح‌های سرگردان تازه از بدن جدا شده «ارتباط می‌گیرد». همه‌ی  دست‌وپا زدن‌های او برای حصول آرامش و آمرزش در وجه این‌جهانی‌اش با ناکامی‌روبه‌رو می‌شود. هیچ چیز به مراد او نیست. مرگ فجیع و ناخواسته‌ی  گروهی کارگران، در قالب اجسادی که دریا هم از خود رانده عینیت می‌یابد و سنگینی حضور ماورایی ارواح سرگردان این مردگان ضربه‌ای مهلک بر پیکر نیمه‌جان اوکسبال است. آرامشی اگر هست، آن سوی تجسد است.

اوکسبال در کنار سیاه‌روزی و فقر، چیزهای دیگری را هم به ارث برده؛ از پدربزرگی که سال‌ها پیش به جست‌وجوی رؤیای خود (آزادی) راهی سفری بی‌بازگشت شده بود. پدربزرگ در برزخ مرگ جوان مانده و اوکسبال ذره‌ذره فرسوده شده تا به میعاد دیدار برسد. (تضاد جسمانی نوه‌ی  شکسته و پدربزرگ جوان حسی غریب می‌آفریند، شبیه حس ناب و غریزی پدرانگی در باریای تورناتوره در سکانسی که پپینوی خردسال دنبال گوشواره‌ی  گم‌شده‌ی  دختر سال‌های بعدش می‌گردد.) سرآخر، پسر در همان ساحت رؤیا هم‌سفر ابدی پدر می‌شود تا بلکه چشمش به روی خوشبختی و زیبایی باز شود؛ چیزی که این سوی مرگ، برای مردمانی چون او بعید و دست‌نیافتنی است و آن سوی دیگر جزو نیازموده‌هاست. ایناریتو هم به‌درستی از نمایش زیبایی مورد اشاره‌ی  پدر در آغاز و پایان فیلم طفره می‌رود: «ببین چه زیباست» و تصویر قطع می‌شود به سیاهی عنوان‌بندی پایان:

«تقدیم به درخت بلوط زیبای قدیمی‌ام. پدرم». 

یادداشت بر چهار فیلم جشنواره‌ی فجر ۱۳۹۰

این یادداشت‌ها پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده

پله‌ی  آخر

ای عشق همه بهانه از توست…

فیلم‌های قبلی علی مصفا را ندیده‌ام. نه به دلیل نقدهای منفی پرشماری که گرداگردشان بود. فرصت نشد. اما تماشای پله‌ی  آخر یک بار دیگر بازی شیطنت‌آمیز همیشگی جشنواره را برایم زنده کرد. نمی‌دانم چه حکمتی است که آن فیلم موعود را همیشه در آخرین روز جشنواره می‌بینم؛ مانند فیلم بهرام توکلی در سال گذشته، و فیلم قبل‌تر خود او در سال گذشته‌ترش… باری. چند ماه قبل مردگان جان هیوستن را دیده بودم. کامل‌ترین و متفاوت‌ترین سازنده‌اش که در کارنامه‌اش فیلم خوب کم ندارد. از شاهکاری چون شاهین مالت و سَم اسپِید (بر وزن اسپرم که به اشتباه در ایران اسپید به معنای سرعت می‌خوانندش) تا فیلم‌های خوبی چون آفریکن‌کویین و زیر آتشفشان و… اما مردگان آنی دارد که در فیلم‌های دیگر هیوستن نیست. دلیلش هم به شناخت درست و دقیقش از فرهنگ ایرلند و دوبلینی‌های جیمز جویس برمی‌گردد؛ قصه‌ای درباره‌ی  کرامت عشق. گابریل پس از یک عمر زندگی با گرتا نتوانست به شکوه و اصالت عشق نزدیک شود اما مایکل قصه‌ی  جویس بی‌عشق نمی‌توانست زندگی کند و در نوجوانی از دنیا رفت. برداشت دیگر از همین قصه با حذف عنصر مرگ در قصه‌ی  گلی ترقی و درخت گلابی مهرجویی دیده‌ایم: محمود، میم، معشوق بی‌عنایت، و گستره‌ی  آن عشق ناب آغازین تا همیشه. علی مصفا این بن‌‌مایه‌ی  عاشقانه را با مفهوم مرگ جاری در قصه‌ی  «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی درآمیخته؛ مرگ به مثابه روندی از انکار نخستین تا سرسپردن و تسلیم نهایی. مرگی بی‌دلیل و بی‌بهانه. مصفا با درکی درست و انتخابی هنرمندانه مفهوم و معنای مرگ‌خواهی نهفته و بی‌تأکید پایان قصه‌ی  جویس را به سیر مضحک و معنای عبث مرگ در قصه‌ی  تولستوی پیوند زده و به این ترتیب، شخصیتی یگانه و چندلایه آفریده است. فیلم‌ساز به‌‌درستی با انتظار اولیه‌ی  ما برای رسیدن به نقطه‌ی  مرگ قهرمان قصه بازی می‌کند و چند بار استادانه ما را سر کار می‌گذارد. به‌قدری بازیگوشی‌هایی روایی در سینمای کم‌مایه‌ی  ایران کم است که آدم با دیدن همین اندک هم سر ذوق می‌آید. ادای دین به منبع اقتباس حتی جنبه‌های شمایل‌نگارانه هم به خود گرفته است. شمایل لیلا حاتمی‌جلوی دوربین فیلم‌ساز (با بازی احسان امانی که مدتی جایش حسابی خالی بود، بازی محشرش در سکانس قهوه‌خانه‌ی  طلای سرخ را اگر ندیده‌اید سه‌چهارم عمرتان بر فناست) و شکل پوشش دکتر پیر در میهمانی، گواه این مدعاست. برای پله‌ی  آخر در زمان اکرانش مفصل و مشروح خواهم نوشت. اما نمی‌توانم از وسوسه‌ی  بیان این پیشنهاد بگذرم که کاش فیلم جایی تمام می‌شد که لیلی جلوی دوربین می‌گوید دیگر چهره‌ات را به یاد نمی‌آورم و بعد می‌شنویم: کات. این کیارستمی/ برشت‌‌بازی پایانی تناسبی با اندوه و کرامت عشق در متن ندارد. چرا از این اندوه فاصله بگیریم؟ از چه می‌ترسیم؟ کات.

زندگی خصوصی

تیر خلاص

مشکل اصلی فیلم جدا از کثرت شعارها و حرف‌های قلمبه‌ی دافعه‌برانگیز و دوپهلو (که نه سیخ بسوزد و نه کباب) در لحن چندپاره‌ی  آن است. پرداخت فلاش‌بک اولیه و اولین جلوه‌های حضور شخصیت سردبیر (با بازی فرهاد اصلانی) به‌شدت کاریکاتوری است. اما بلافاصله این شخصیت را در موقعیتی جدی رویاروی سردبیر یک روزنامه می‌بینیم که حرف‌های خیلی جدی و عاری از هرگونه هجو بر زبان می‌راند. در ادامه هم به‌تناوب، پرداخت شخصیت او از یک‌هالوی بوالهوس تا آدمی‌زیرک و منفعت‌طلب در نوسان است. این همه نوسان در بازی فرهاد اصلانی که دیگر پس از این همه سال به توانایی‌هایش آگاهیم تنها می‌تواند دلالتی بر ضعف در شخصیت‌پردازی باشد. جلوه‌ی  ظاهری این نقش و ویژگی‌های‌هالومنشانه‌ی ‌ او، تناسبی با دل‌بستگی دختری آن‌چنانی و آلامد به او ندارد. در آغاز گمان می‌کردم با ورسیون ایرانی آخرین قارون الیا کازان روبه‌روییم؛ رقبای مردی قدرتمند زنی دل‌ربا را سر راه او قرار می‌دهند تا با وابسته کردن عاطفی و رها کردن پیامد آن، عزت و جبروت او را بشکنند. چنین معادله‌ای که بر پایه‌ی  نیرنگ شکل می‌گیرد دل بستن دختری آن‌چنانی به مردی این‌چنینی را به‌خوبی توجیه می‌کند. اما در رونوشت جذابیت مرگبار مشکل بتوان این رابطه و هیستری نهایی دختر را باور کرد… ظاهراً هدف اصلی فیلم‌نامه‌نویس سیاسی کردن یک تریلر رومانتیک بوده اما درست از همین منظر، دیالوگ‌های باسمه‌ای و شعاری به فیلم آسیب زده است. شاید اگر به همان قصه‌ی  تکراری اما ازلی‌ابدی «وسوسه و اغوا» و دیالوگ‌های رندانه و درجه‌یک اصغر نعیمی‌در باب هوس‌بازی و دلبری بسنده می‌شد و فیلم در حد یک برداشت مجدد متوسط و بی‌ادعا از جذابیت مرگبار آدریان لین باقی می‌ماند (اصلاً فرض کنیم شاهکاری مثل شوکران با برداشت بسیار وفادارانه به فیلم لین ساخته نشده) آن وقت با محصول بهتر و منسجم‌تری روبه‌رو می‌شدیم. با وجود برخی کاستی‌ها مشخص است که فرحبخش فیلم‌سازی را بلد است و فیلمش لحظه‌های خوب کم ندارد. (عطش را خیلی دوست داشتم، هرچند خود سازندگانش هم زیاد جدی نمی‌گرفتندش!) اما کاش فرحبخش تصمیم نمی‌گرفت در یک فیلم نسخه‌ی  تمام مشکلات و معضلات اخلاقی و سیاسی را بپیچد و بدتر از همه، از پایان محشر بالقوه‌ی  فیلمش دست بکشد و کار را به یک پایان  بسیار بد بکشاند. و یک پیشنهاد بی‌شرمانه (باز هم آدریان لین؟): از هر نظر بهتر است فیلم در لحظه‌ی  شلیک تمام شود! خلاص!‍

پل چوبی

عشاق اوین درکه

پس از هر جشنواره‌ای دو فیلم ذهنم را به خود مشغول می‌کنند: یکی فیلمی‌که آن و کرشمه‌اش به دلم چنگ زده و دغدغه‌اش را مثل خوره به ذهنم انداخته و دیگری فیلمی‌که بهترین ایده را داشته و بر باد داده. پل چوبی فیلم نوع دوم در جشنواره‌ی  اخیر است. مهدی کرم‌پور فیلم‌ساز بسیار قابلی است؛ خوش‌ذوق، بازیگوش، آشنا با ظرفیت‌های میزانسن و با درکی درست از روایت‌های مدرن. و با یک ویژگی فوق‌العاده که فقط در کار فیلم‌سازان محبوبم چون دی‌پالما دیده‌ام: در هر فیلمش دست‌کم جایی هست که مجبور شوی فکرت را به کار بیندازی که چه‌طور این میزانسن را اجرا کرده… از این منظر کرم‌پور پیش از این‌که مدعی اندیشه و جهان‌بینی خاصی باشد یک کارگردان به معنای واقعی است. خسرو نقیبی همکار فیلم‌نامه‌نویسش هم نویسنده‌ای آگاه و باسلیقه است. اما چه می‌شود که فیلم به بار نمی‌نشیند؟ بگذارید از ایده آغاز کنم:  روند رو به زوال یک رابطه‌ی  به‌ظاهر خوش‌آب‌‌ورنگ و مطمئن، و احضار رابطه‌ای گسسته از گذشته‌، با نقطه‌ی  عطفی مهم در تاریخ سیاسی ایران هم‌زمان می‌شود. این ایده‌ی  بسیار درخشان را به‌سختی می‌توان ناکار کرد. اما کرم‌پور توانسته از پس این این کار دشوار برآید و به جای یک شاهکار تمام‌عیار فیلمی‌معمولی بسازد. بگذارید از یک نقطه‌ی  به‌ظاهر خیلی پرت کمک بگیرم: جایی در همان آغاز فیلم قرار است میهمانان ناخوانده به همراه زوج میزبان دور میزی بنشینند. و جالب این‌جاست که دقیقاً به تعداد آدم‌های پرشمار این سکانس کنده‌ی  صاف و صیقل‌خورده و خوشگل به جای صندلی وجود دارد تا چینش صحنه زیبا باشد و مخدوش نشود. غافل از این‌که این منطق تحمیلی از فیلم بیرون می‌‌زند و تصنعش توی ذوق. فیلم کرم‌پور سرشار از این بی‌دقتی‌ها در جزئیات است. مثل تکرار چندباره‌ی  نوستالژی کتلت (نگارنده خودش یک کتلت‌باز قهار است و هفته‌ای نیست که سری به رستوران آق‌بهشتی در خیابان خاقانی نزند) که از لطف و اصالتش کم می‌کند. صحنه‌ی  فشردن قوطی رانی در دست بهرام رادان یا جمله‌اش خطاب به نوجوان عاشق به این مضمون  که: «بهتر است وارد دنیای کثافت ما بزرگ‌ترها نشوی!» گویی هجو دست‌مایه‌های محبوب فیلم‌های مسعود کیمیایی است. اتفاقاً هجو فیلم‌های کیمیایی نه‌تنها بد نیست که مایه‌ی  انبساط خاطر هم می‌تواند باشد. اما وقتی فیلمت موضوعی به‌شدت جدی دارد که اصلاً شوخی‌بردار نیست تنها در یک صورت می‌توان از گمانه‌زنی درباره‌ی  هجو چشم پوشید؛ فقط اگر ذوق زیبایی‌شناسانه‌ای را که در تو به‌خوبی سراغ داریم‌ به کناری وانهاده باشی. همین مشکل را در اجرای (و نه صرف وجود) خوانش شعر زیبای نازلی / وارطان شاملو، در کلیت فضای کافه و صاحب مهربانش می‌بینیم که می‌خواسته ماطاووس ناظر تاریخ و دل‌نگران جوان‌ها باشد (این کیمیایی‌بازی‌ها قطعا مال خسرو نقیبی است) و اصلاً اجرای خوبی ندارد. نگران نیستم که اعتراف کنم بازیگر محبوبم آتیلا پسیانی که این روزها ارج و هنر خودش را دست‌ودل‌بازانه خرج فیلم‌هایی کم‌‌ارزش می‌کند نتوانسته از فرصت این نقش ماندگار روی کاغذ برای خلق شخصیتی دست‌کم جذاب روی پرده استفاده کند (البته از گریم بسیار بدش که بگذریم). پل‌چوبیبرایم فیلم محترمی‌است. برای حرفش، دغدغه‌اش و لحظه‌های دل‌نشینی که کم ندارد. و پایان بسیار خوبش: مرد نفسی عمیق و پاک به ریه‌هایش می‌فرستد اما با بازدمش سیاهی پرده را فرامی‌گیرد. بله. راهی برای رستگاری نیست.

تلفن همراه رییس جمهور

تی جان قربان

تلفن همراه رییس جمهور جهش چشم‌گیری برای سازنده‌اش است. انتخاب سوژه‌ای جسورانه همه‌ی  کار عطشانی نیست. سهل است که جسارت گاهی به حماقت می‌انجامد اما فیلم‌نامه‌ی  خوب و کم‌نقص جابر قاسمعلی فراتر از توقف در حول و حوش یک ایده‌ی  جذاب اصلی است.  با این حال فیلم در اجرا کاستی‌هایی دارد. تلقی کهنه و نادرست فیلم‌ساز از ظاهر و شیوه‌ی  زندگی آدم‌های اصلی‌اش که قرار است به شخصیت نزدیک شوند با پوشاندن لباس‌های محلی به خانم‌های خانه و تنزل درک و کردار آن‌ها در حد آدم‌هایی عمیقاً وامانده و روستایی شاید به درد برنامه‌های دم‌دستی تلویزیونی با هدف تمسخر قومیت‌ها بخورد اما با رویکرد اساسی فیلم‌نامه برای رسیدن به نگاهی فراگیر و بیان حرفی در حد و اندازه‌های کلان تناسبی ندارد. با همه‌ی  این‌ها مهدی‌هاشمی‌را می‌توان به‌شدت مستثنی کرد. این هم‌شهری عزیز ما خیلی دیر، اما بالاخره بهترین نقش‌آفرینی یک تیپ گیلانی را در سینمای ایران از آن خود کرد، قواره‌ی  نقش را از تیپ‌های آشنای مشابه فراتر برد و توانست شخصیتی جذاب و به‌یاددماندنی خلق کند. مقایسه‌ی  بازی او و نقش مقابلش بهناز جعفری راه‌گشاست. جعفری جمله‌ها را با تلفظی غلیظ‌تر و با تسلطی بیش‌تر نسبت به‌هاشمی‌ادا می‌کند اما اغراق او در بازی و تکیه بر رفتارهای تیپیکال نمایشی به همراه طراحی لباسی بسیار نادرست و نامناسب  ـ که گویی به روندی ثابت برای جعفری در نقش زن‌های از طبقات پایین اجتماع تبدیل شده و پیژامه‌ی  گل‌گلی دیگر یکی از ویژگی‌های شمایل او به شمار می‌آید  ـ او را در حد یک تیپ نگاه می‌دارد. روند دگردیسی و استحاله‌ی  قربان کیسمی‌(مهدی‌هاشمی) که برداشتی از نمونه‌های متعدد سینمایی مشابه است، به‌درستی در فیلم‌نامه تعریف و تبیین شده و سرانجامی‌جالب و بازیگوشانه به خود می‌گیرد. عطشانی فیلم‌ساز توانایی است، جنس و لحن میزانسن را به‌درستی می‌شناسد و تسلط تحسین‌برانگیزی در اجرا دارد. جاهایی از فیلم دانایی جاری در میزانسن هماهنگی درستی با قصه دارد. برای نمونه جایی که دوست خلافکار قربان موبایلش را می‌دزد و فرار می‌کند فیلم‌ساز قربان را روی جدول خیابان می‌نشاند و دست موتورسواری که نمی‌بینیمش موبایل را خیلی ساده‌تر از آن‌چه انتظار داشتیم به او برمی‌گرداند. این میزانسن آگاهانه‌ای است. و نکته‌ای که خیلی‌ها در مواجهه با تلفن همراه از آن غفلت کرده‌اند در همین منطق فانتزی با به بیان بهتر ماورایی قصه است. سیم‌کارت را فردی به نام محمود آخرت به قربان داده که بی‌تردید بازیگوشی با نام محمود احمدی‌نژاد است. در مراجعه به نشانی‌اش تنها عدم و غیاب می‌بینیم. گویی قربان برگزیده‌ی  دانای کل روایت برای به دوش کشیدن سنگینی بار یک رییس‌جمهور است. بازگشت بی‌کشمکش موبایل پس از سرقت هم به‌درستی با همین منطق و تهمید روایت هم‌خوان است. قربان هیچ بهانه‌ای برای گریز از این رسالت ندارد. تحلیل بیش‌تر فیلم بماند برای بعد. من یکی که منتظر فیلم بعدی عطشانی هستم. نمی‌توانم جدی نگیرمش.

قیصر؛ چهل سال بعد

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده.

قیصر؛ چهل سال بعد (مسعود نجفی) مستندی است در بزرگداشت قیصر و سازند‌گانش. فیلم‌ با حرف‌های بریده‌بریده‌ای از چند سینماگر (عزت‌الله انتظامی، چنگیز جلیلوند، امین تارخ، فاطمه معتمد آریا، حمید نعمت‌الله  و…) آغاز می‌شود که جملگی، قیصر را فیلمی‌«متفاوت» می‌دانند. با این مقدمه به سراغ دیدار یاران قدیم می‌رویم. مسعود کیمیایی، عباس شباویز، مازیار پرتو، جمشید مشایخی و منوچهر اسماعیلی در غیاب ناگزیر ستاره فیلم گرد هم آمده‌اند تا چهل سالگی قیصر را جشن بگیرند. در ادامه تا پایان، ریشه‌های شکل‌گیری قیصر از نام تا جزئیات تولید آن را از زبان تهیه‌کننده، کارگردان و دیگر عوامل فیلم در قالب گفت‌وگوهای جداگانه و حرف‌های دورهمی‌می‌شنویم.

تکیه اصلی فیلم نجفی بر بیان ناگفته‌هایی است که برای دوست‌داران سینمای ایران و به طور خاص فیلم‌های کیمیایی تازگی و جذابیت خاصی دارد: جمشید مشایخی چنان دل‌بسته نقش خان‌دایی است که همواره دوست داشته آن را دوباره بازی کند… کیمیایی وثوقی را برای نخستین بار وادار کرد به جای کمک گرفتن از سوفله‌خوانی مونولوگش را حفظ کند… مشایخی با دوبله شدن نقشش توسط زنده‌یاد محمود نوربخش مخالف بود و از این رو منوچهر اسماعیلی نقش خان‌دایی را هم علاوه بر نقش قیصر دوبله کرد… پوری بنایی در آن زمان نامزد بهروز وثوقی بود و سرمایه اصلی فیلم را به درخواست وثوقی با قرض گرفتن صد هزار تومان از بانک عمران فراهم کرد اما چک دستمزد سی هزار تومانی بازی‌اش در فیلم برگشت خورد و اینک به‌یادگار در موزه سینماست، اما بنایی هنوز هم از کاری که برای این فیلم کرده پشیمان نیست… بهمن مفید از ریشه شکل‌گیری نقش کوتاه و مونولوگ به‌یادماندنی‌اش بر اساس شوخی‌اش با شخصیتی واقعی به نام «ممد گردویی» سخن می‌گوید و به‌شوخی کارش در آن فیلم را  اولین رپ‌خوانی دنیا می‌داند… و ده‌ها خاطره جذاب و دست‌اول که هیچ جای دیگر نقل نشده است؛ مانند تماشای حرف‌های کوتاه و حضور بسیار صمیمانه و دل‌پذیر ناصر ملک‌مطیعی که در همه این سال‌ها دست‌نیافتنی و نهان از نظر‌ بوده است.

تجدید دیدار با لوکیشن‌های قدیمی‌فیلم یکی از بخش‌های معمول مستندهایی از این دست است و از این گذر موقعیت‌های جذابی خلق هم شده است مثل جایی که یکی از جوان‌های بازارچه نواب از کیمیایی می‌پرسد« حاجی! شما معروفی؟» و کیمیایی هم با حاضرجوابی پاسخش را می‌دهد و البته بفهمی‌نفهمی‌از این‌که جوان او را نشناخته دلخور می‌شود.

قیصر چهل سال بعد همان طور که از نامش برمی‌آید مستندی است درباره اهمیت و چگونگی شکل‌گیری یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران و به‌رغم حضور شاخص و چشم‌گیر کیمیایی در بسیاری از لحظه‌های آن، کم‌تر به احوالات خود فیلم‌ساز نزدیک می‌شود. تنها از خلال بازخوانی عکس‌ها و جمله‌ها و اشاره‌های کوتاه و گذرای کیمیایی، گوشه‌هایی کم‌رنگ از شخصیت او نمایانده می‌شود. پایان این ضیافت، رونمایی از کیک منقش به پوستر قیصر است و بریدن آن به دست حاضران در مجلس. مستندساز، فرصت تیتراژ پایانی را هم از دست نداده و از گفت‌وگوهای تلفنی کوتاه و نافرجامش با بهروز وثوقی و عباس کیارستمی‌(سازنده تیتراژ قیصر) و نیز حرف‌های جالب و شنیدنی رهگذران و مردم عادی استفاده‌ای خلاقانه کرده است.

جذابیت سوژه و واقعیت‌هایی که یکی پس از دیگری در قالب خاطره‌ها رو می‌شوند چنان بر تمام فیلم سایه انداخته که در دیدار نخست مجالی برای تحلیل ساختار فیلم باقی نمی‌گذارد، اما در بازبینی مجدد مستند می‌توان به این نکته اذعان کرد که نجفی از هیچ‌یک از مواد خام ممکن برای شکل دادن مستندش دست نشسته و حاصل کار، تدوین شسته‌رفته‌ای دارد که از ذوق و سلیقه بی‌بهره نیست.

گفت‌وگوی مهرناز سعیدوفا و جاناتان روزنبام درباره‌ی «شیرین»

این گفت وگو پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

تلاش برای فریب تماشاگر، مثل هیچکاک

جاناتان روزنبام منتقد مشهور آمریکایی مقیم شیکاگوو مهرناز سعیدوفا استاد ایرانی سینما در دانشگاه کلمبیای شیکاگو از پیگیران آثار عباس کیارستمی هستند. این گفت‌وگو در سال ۲۰۰۳ برای «شیکاگو ریدر» انجام شده است.

ترجمه از رضا کاظمی

روزنبام: این فیلم مرا مسحور خود کرده اما می‌دانم که چه از لحاظ دیداری و چه شنیداری تو بیش‌تر از من از این فیلم سردرمی‌آوری چون مواد خامش برای تو معنای بیش‌تری دارند. نه‌فقط با بازیگران زنش بلکه با شعر نظامی‌گنجوی هم بیش‌تر آشنایی. آیا کیارستمی‌قسمتی از شعر نظامی‌را برداشته و جزییاتی را از خودش به دیالوگ‌ها اضافه کرده؟

سعیدوفا: دیالوگ‌های فیلم به شعر نیستند اما بیانی ادبی و موزون دارند. همه‌ی دیالوگ‌ها به نثر هستند و البته کمی‌رسمی‌تر از گفت‌وگوی روزمره. منظومه‌ی نظامی‌درباره‌ی یک مثلث عشقی است که دو جور مرد ایده‌آل را نشان می‌دهد (یکی شاه که قدرت و منزلت دارد و دیگری یک هنرمند). فیلم مانند یک فیلم حماسی داستانی آغاز می‌شود و عنوان‌بندی اولیه از نقاشی‌ها و شعر سنتی ایران تشکیل شده. اما پس از این عنوان‌بندی به سروقت تماشاگران می‌رویم و نماهای درشت بسته‌ای از زنان می‌بینیم که تا پایان ادامه دارد.

روزنبام: رومئوی من کجاست؟ که کیارستمی‌در سال ۲۰۰۷ ساخت و سه‌و نیم‌دقیقه بود تصاویری مشابه (یا خیلی نزدیک به) تصویرهای شیرین داشت هرچند حاشیه‌ی صوتی آن فیلم به انگلیسی بود و از یک فیلم واقعی برداشت شده بود.

سعیدوفا: بله رومئو و ژولیتِ فرانکو زفیرلی (۱۹۶۸).

روزنبام: کیارستمی‌در سال ۲۰۰۴ یک  چیدمان ویدئویی با سه مونیتور ترتیب داد با نام نگاه کردن به تعزیه، در چند کشور اروپایی که اجرای تعزیه را در پرده‌ی کوچک وسطی به صورت رنگی نشان می‌داد و دو صفحه‌ی بزرگ‌تر کناری واکنش تماشاگران را در یک لوکیشن خارجی به نمایش می‌گذاشتند. تماشاگران در آن چیدمان بر اساس جنسیت تفکیک شده بودند اما تماشاگران شیرین تفکیک نشده‌اند. تنها بازیگری که بلافاصله شناختم بجز ژولیت بینوش، همایون ارشادی بود که نقش اصلی طعم گیلاس را داشت. البته او هم مانند مردان دیگر، حضور مؤکدی ندارد. به شکلی غریب، به نظر می‌رسد نور پرپرزنی که روی تماشاگران صندلی‌های پشتی می‌افتد مربوط به انعکاس نور فیلم از پرده است اما بازیگران زن که در نمای درشت می‌بینیم‌شان زیر نور موضعی پروژکتور قرار دارند. کیارستمی‌برای آدم‌های پس‌زمینه فقط از نابازیگران استفاده کرده؟

سعیدوفا: نمی‌دانم. ارشادی در فیلم‌های دیگر هم بازی کرده و می‌توانیم او را هم بازیگر حرفه‌ای بدانیم. کیارستمی‌حتی بازیگران حرفه‌ای را هم به گونه‌ای هدایت کرده است. به خود پیچیدن‌ها، میمیک‌های صورت، ریزخندیدن‌ها و گریه کردن آن‌ها محصول راهنمایی فیلم‌ساز است.

روزنبام: باید هم همین‌طور باشد. اگرچه او می‌گوید که «خسرو و شیرین» را پس از پایان فیلم‌برداری انتخاب کرده، که نشان از مهارت او در فریب تماشاگر و آفرینش وهم تماشای یک فیلم واقعی است. تماشاگران را نمی‌توان به صورت یک کل منسجم دید چون هر کدام از آن‌ها ایزوله و منفرد هستند. هیچ زوج یا کسانی که با هم دوست به نظر برسند در فیلم به چشم نمی‌خورند و هیچ‌کس هم مشغول صحبت با دیگری نیست. اما واکنش‌ها در تدوین به‌خوبی با حاشیه‌ی صوتی فیلم هماهنگ شده‌اند.

سعید وفا: این تفرد (ایزوله‌سازی) در تمام فیلم برقرار است. در هیچ نمایی دو یا سه نفر را کنار هم نمی‌بینیم، جز یک نما که چهار نفر کنار هم هستند. جز این چیز بسیار جذابی در ایده‌ی این فیلم وجود دارد که محصول ارتباط بی‌تناسب حاشیه‌ی صوتی غنی و تصاویر ساده است. موسیقی، دیالوگ‌ها و صداهای فیلم از جمله صدای پای اسب‌ها و شمشیر زدن‌ها وسعت و عظمتی دارند که قابل‌مقایسه با تصاویر چهره‌های بی‌صدای تماشاگران نیست. چیزهایی (مفاهیم و فرم‌هایی) مانند شعر وجود دارند که حالتی مقدس‌گونه دارند به این معنا که نمی‌توان به آسانی و بدون کاستن ارزش‌شان آن‌ها را به تصویر درآورد. وقتی شعر نظامی‌و دیگر شاعران کلاسیک ایرانی را می‌خوانیم تصویری در ذهن می‌سازیم که همیشه برتر از چیزی است که یک فیلم می‌تواند نشان دهد. متن «رومئو و ژولیت» شکسپیر هم کیفیتی دارد که فیلمی‌درباره‌ی رومئو و ژولیت نمی‌تواند داشته باشد.

روزنبام: به نظرم می‌خواهی بگویی که کیارستمی‌قصد ندارد اهمیت متن را مخدوش کند یا یک بدیل نازل‌ از آن ارائه دهد. اما کیارستمی‌در گفت‌وگویی با وب‌سایت «آف‌اسکرین» می‌گوید: «شما مختارید هرچه را که می‌خواهید تصور کنید و در عین حال مجبورید آن‌چه را که نشان‌تان می‌دهم ببینید. در واقع با ترکیبی از آزادی و اجبار روبه‌روییم. دارم پیشنهاد می‌کنم دنیای دیگری را که جذاب‌تر از خود قصه است ببینید. اگر این جسارت را داشته باشید که بی‌خیال قصه شوید با چیزی تازه روبه‌رو خواهید شد که ذات سینماست. حرف من این است: قصه را رها کن و چشمت را به پرده بدوز.» خود من پیش از این‌که این مصاحبه را بخوانم فیلم را همین طور دیده بودم.

سعیدوفا: من گاهی مجذوب چهره‌ی بازیگران شدم و گاهی تمرکزم بر حاشیه‌ی صوتی بود و موسیقی زیبایی که چهار آهنگ‌ساز معاصر ایرانی ساخته‌اند. یکی از آن‌ها حسین دهلوی است که هنوز زنده است. شیرین از این نظر با بقیه فیلم‌های کیارستمی‌خیلی فرق دارد چون بر خلاف فیلم‌های قبلی که موسیقی غربی دارند (و آن هم بیش‌تر در انتهای فیلم) موسیقی‌‌اش ایرانی‌ست و در بخش‌های مختلف فیلم به کار رفته است.

روزنبام: بله. به نظر می‌رسد برخی از صداهای چنگ، کنش نادیدنی روی پرده را نشانه‌گذاری می‌کنند. نشانه‌های زیادی هست که نشان می‌دهد کیارستمی‌از قالب همیشگی‌اش بیرون آمده، رویکردی تساهل‌آمیز داشته و جمع زیادی از عوامل سینمای تجاری ایران را گرد هم آورده است. عنوان‌بندی پایانی این فیلم هم طولانی‌ترین و متعارف‌ترین عنوان‌بندی همه‌ی فیلم‌های اوست، هرچند حاصل کار هر چیزی است جز یک فیلم متعارف و تجاری.

سعیدوفا: به نظر می‌رسد این فیلم خارج از روال معمول فیلم‌سازی کیارستمی‌و حتی علیه آن است. بقیه‌ی فیلم‌های او ترکیبی از مستند و داستانی هستند اما این یکی فقط داستانی است. مگر این‌که فکر کنیم همه‌ی آن نماهای درشت تست بازیگری بوده‌اند، چون جاهایی هست که به نظر می‌رسد بازیگران کنترل کامل روی چهره‌شان ندارند. مردم درباره‌ی کیارستمی‌می‌گویند که او لانگ‌شات را دوست دارد اما تنها لانگ‌شات‌های این فیلم آن‌هایی هستند که با موسیقی قرار است وانمود ‌شوند و در واقع هیچ لانگ‌شاتی در کار نیست. فکر می‌کنم این فیلم بسط نظریه‌ی کیارستمی‌درباره‌ی تماشاگر است که در کارهای قبلی‌اش هم به آن پرداخته بود. پیش‌ترها، شگرد او روایت نکردن بخشی از قصه یا نشان ندادن برخی کاراکترها بود تا تماشاگر بتواند خودش آن‌ها را تصور کند. حالا به نظر می‌رسد بیش از طرح پرسش «سینما چیست؟» دارد می‌پرسد «کدام شکل از سینما ارزشمندتر است؟»

می‌شود شیرین را از منظر مقوله‌ی زنان در ایران هم دید. اما مهم‌ترین دست‌مایه‌ی کیارستمی‌در این فیلم، سینمای داستانی و دراماتیک است. و طرح این پرسش که «مرز میان فیلم و چیدمان چیست؟» و «اگر قصه را کنار بگذاریم چه اتفاقی رخ خواهد داد؟»

روزنبام: کیارستمی‌پرداختن به مقوله‌ی زنان را از ده آغاز کرده بود. البته طیف سنی و طبقاتی مشابهی از زنان را در شیرین می‌بینیم. و در خلال اشک‌آورترین بخش‌های قصه‌ی شیرین این جمله را می‌شنویم که: «لعنت بر این بازی مردانه که ما عشق می‌نامیم‌اش.» اما کیارستمی‌در پاسخ به چرایی انتخاب زنان برای فیلمش گفته: «چون زنان زیبا، پیچیده و احساساتی هستند.» و افزوده: «زن‌ها عاطفی‌ترند. عاشق بودن بخشی از ماهیت وجودی‌شان است.» این جمله مرا به یاد دیوید سلزنیک می‌اندازد!

سعیدوفا: اگر قرار بود این حرف را جدی بگیرم حتماً اذعان می‌کردم که جذاب‌ترین تعریف از زن است. اما حرف کیارستمی‌را شوخی تلقی می‌کنم، از جنس حرف‌های طنزآلود و گمراه‌کننده‌ای است که گاهی در مصاحبه‌هایش می‌زند.

روزنبام: دیوید بوردول پس از تماشای شیرین در هنگ کنگ با اشتیاق فراوان درباره‌اش نوشت: «کیارستمی‌وسیع‌ترین گستره‌ی نگاه را در میان تمام فیلم‌سازان  معاصر دارد.» و سپس با تکیه بر بینش خاص کیارستمی‌در کار با تعلیق و چشم‌اندازها، به مقایسه‌ی او با هیچکاک و جیمز بنینگ پرداخت. دست بر قضا شیرین کم‌ترین نشانی از این‌ عناصر دارد.

سعیدوفا: در پنج کیارستمی‌سراغ چشم‌اندازهای طبیعی رفت و این‌‌جا هم چهره‌ی زن‌ها را چنان در قاب گرفته که گویی منظره‌های زیبای طبیعی‌اند.

روزنبام: بله. و در هر دو فیلم، هیچ نقطه‌ی فراز و فرود دراماتیکی وجود ندارد. اما من ابداً خسته نشدم. به نظرم کیارستمی‌از بابت تلاش برای فریب تماشاگر به هیچکاک شبیه است.

سعیدوفا: به نظر من شباهت او به هیچکاک در شیوه‌ی نگاهش به زنان و صورت‌شان است که بازتاب‌دهنده‌ی وحشتی هستند که ما نمی‌بینیم. ربطی هم به این ندارد که این بازیگران زن حرفه‌ای باشند یا خیر.

روزنبام: با این همه، این بار هم فیلم او قرار نیست در ایران به طور گسترده دیده شود، هرچند با شیطنت کاری را انجام داده که سال‌ها دوستان و منتقدانی مانند گادفری چشایر و جمشید اکرمی‌به او توصیه می‌کردند، که فیلمی‌با یک قصه‌ی شکیل و متعارف و بازیگران مشهور بسازد. اما مردم ممکن است با دیدن این فیلم حس کنند کیارستمی‌به‌شان کلک زده.

سعیدوفا:  فکر نمی‌کنم این فیلم مناسب تماشاگر عام باشد.

روزنبام: با این حال ظاهراً کیارستمی‌تلاش کرده این بار تماشاگرانی را که هرگز نداشته پای فیلمش بکشاند یا دست‌کم فیلمی‌درباره‌شان بسازد.

سعیدوفا: این موضوع که همه‌ی این زن‌ها حجاب دارند نشان می‌دهد که آن‌ها در ایران هستند. نمی‌توانیم این فیلم را از واقعیت امروز ایران جدا بدانیم؛ چه از منظر سیاسی و چه چیزهای دیگر. وقتی این زن‌ها را در حال گریه می‌بینی نمی‌توانی مثلاً به شهادت فکر نکنی. در آغاز، ما حتی صدای شیرین را می‌شنویم که می‌گوید: «خواهرانم! به من گوش فرا دهید.» تا از درد مشترک و قصه‌ی خود بگوید، و در پایان خطاب به این زن‌های تماشاگر می‌گوید: «من خیلی خسته‌ام، خواهران غمگینم.» و از آن‌ها می‌پرسد که آیا برای او (شیرین) گریه می‌کنند یا برای شیرین درون خودشان. نمی‌شود از این مفهوم چشم پوشید.

شعر: چکمه

تا بوده

دلخوشی‌های زمین

زیر چکمه‌ها 

از یوسف استالین تا مزدوران بشار اسد…

اما خوش است

خلوت پیاده‌رو

در نیمه‌شب‌های بی فردا

با تق‌تق چکمه‌های تو بانو…

سرنشینان طویله‌ی تاریخ هم

در عبور عطر تو ماغ می‌کشند