برای دیدن آلبوم برخی از عکسهایی که گرفتم به این آدرس بروید:
http://rezakazemi.jalbum.net/Istanbul-april-2010
این یک سفرنامه کامل و منطقی نیست. تکه پارههایی است که حاصل ذهن پریشان یک مسافر است. خواندنش برای کسانی که قصد سفر به استانبول دارند توصیه نمیشود.
استانبول ، هرچند به ما خیلی نزدیک است ولی گوش شیطان کر جزو خاک اروپا است. بله شما درست میفرمایید بخش کوچکی از آن ( که خوشبختانه گذار ما به آن نیفتاد) آسیایی است ولی اسم و لقبش مهم نیست، استانبول تا حد زیادی مرعوب و مغروق فرهنگ اروپایی است و این البته از آن رعب و غرق شدنهای خیلی خوب است که فرهنگ را به زور به یک ملت تزریق میکند و در دراز مدت نتیجه میگیرد. کاری که آتاتورک کرد و همتایانش در دیگر کشورها نتوانستند. اروپایی بودن استانبول اغلبِ وجوهش را در برگرفته است. ترکها برای اروپایی بودن و پیوستن به اتحادیه اروپا دارند خودشان را جر میدهند.( این لاس زدنهای دروغینشان با کشورهای مسلمان را باور نکنید. از بیخ دروغ و مصلحتی است) باورتان نمیشود که فضای استانبول مثل امارات و کویت و کشورهای دیگر دور و برمان نیست. معماریاش با خیابانهای سنگفرشی و تنگ و پیچاپیچ و شیبدار در دامنه تپههای مدل سانفرانسیسکویی دورتادور دریای مرمر و تنگه بسفر و … و قدم به قدم کافه، معاشقههای غلیظ در معابر عمومی، عدم ممنوعیت نوشخواری در هر زمان و مکان و… سرتان را درد نیاورم یک سکولاریته ی هرچند تقلیدی ولی دیگر حسابی جارفته ( جاافتاده). پیشنهاد میکنم مقاله درخشان بودریار درباره مدرنیته در کشورهای جهان سوم را بخوانید. مثل اغلب نوشتههایش درجه یک و نبوغ آمیز است. بودریار هم به شکلی ضمنی تصریح میکند که مکانیزم ورود مدرنیته به جهان سوم، حقنه یا اماله است ( یعنی همان کاری که آتاتورک کرد). بد نیست بدانید این آقای آتاتورک یا همان مصطفی کمال پاشا را ترکها میپرستند. چه مسلمان و چه غیر مسلمان. در سراسر استانبول حتی یک عکس از آقای اردوغان( ترکها تلفظ میکنند اردوان با کسرهی الف) نمیبینید و از من نشنیده بگیرید که اردوغان آدم نسبتا بی اهمیتی برای ترکها است و حتی تلویزیونهایشان هم او را جدی نمیگیرند، انگار که مترسک باشد ولی عکس این جناب آتاتورک از در و دیوار و هر سوراخ سنبهای آویزان است. در استانبول گاهی زنانی را با پوشش اسلامیو البته بسیار آلامد و آراسته میبینید. پوشششان اسلامیاست یعنی واقعا هیچ نقطه ای از بدنشان جز مچ دست به پایین و گردی صورت را نمیتوانید بدون پوشش ببینید. دیندارش دینش را به کمال رعایت میکند. برخلاف ایران که آدمهای مدعی مذهبش بنا بر منفعت شخصی دینشان را بالا و پایین میکنند. مثلا آقایی همسفر ما بود که فقط نوک بینی همسر چادریاش پیدا بود ولی خودش بااینکه لباس ارزشی به تن داشت( واقفید که) ولی صورتش را شش تیغه میکرد. میخواستم به این دوست ارزشی تذکر بدهم که شترسواری دولا دولا نمیشود جناب. در اسلام تراشیدن ریش امری مذموم و شنیع است. صدها فتوا هم در این باب صادر شده. چرا رعایت نمیکنی؟ چرا قوانین دین را به دلخواه خودت تغییر میدهی؟…
اغلب مردم استانبول در آپارتمانهای خیلی کوچک زندگی میکنند و اغلب اوقات روز را بیرون از منزل میگذرانند و ناهار و شام را هم که اغلب وعدههای کوچک فست فود یا غذاهای محلی رستورانهاست بیرون صرف مینمایند. در استانبول مردم به شکل وحشتناکی به چای و قهوه وابسته اند. آنها به زبان خود به چای میگویند: چای! دست کم شما برای سفارش دادن چای مشکلی ندارید. مثلا اگر دو تا چای بخواهید سفارش دهید کافی است انگشتانتان را به شکل حرف v باز کنید و بگوید چای!…تقریبا نود و نه و نه دهم درصد مردم استانبول با انگلیسی کاملا بیگانه اند. حتی شمردن اعداد از یک تا ده را هم بلد نیستند. خاطره: فروشنده بسیار آراسته و جنتلمن یک مغازه بسیار شیک با ترکیب زبان اشاره و ترکی از ما پرسید چند روز در استانبول میمانید؟ دو روز یا سه روز؟ وقتی گفتم seven days انگار او را با یک معمای پیچیده روبرو کردهام. انگشتان دست مرا گرفت و با اشاره به من فهماند که عدد مورد نظر را با انگشتانم به او نشان دهم و من هم هفت انگشت را به افتخار او هوا کردم و بنده خدا از خوشحالی داشت دق میکرد.
ترکها به قهوه میگویند کهوه. قهوه ترک که اشتهار جهانی دارد ولی تا دلتان بخواهد در استانبول شعبههای Starbucks میبینید.
مترو، متروبوس، تراموا و تاکسی راههای حمل و نقل در استانبول هستند. متروی آن جا هیچگاه به شلوغی و درهم فشردگی متروی تهران نیست و اغلب با فضایی بی تنش و خیلی وقتها با صندلی خالی مواجه میشوید. استفاده از مترو نسبت به قیمت تاکسی بسیار به صرفه است ولی مشکل در این است که مترو فقط بخش محدودی از شهر را پوشش میدهد و برای خیلی از جاها باید از متروبوس و … استفاده کنید. خیلی وقتها در راهروهای منتهی به خط ترن، نوازندگانی را نشسته بر زمین یا بر یک صندلی کوچک کنار دیوار میبینید و آوای دل انگیز و محزون سازشان را میشنوید. این کار اسمش گدایی است؟ ولی هرچه هست خیلی شریف است.
رانندههای تاکسی در استانبول مجبور به استفاده از تاکسی متر هستند و خوشبختانه این کلمه را همینطور تلفظ میکنند( کلا حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیستند) پس اگر خواستند کلک بزنند میتوانید با تکرار مکرر کلمه تاکسی متر مخشان را بجوید. کرایهی تاکسی در استانبول به پول ما ایرانیها تقریبا زیاد است. از شش هزار تومن برای مسافت متوسط تا بیست هزار تومن برای مسیرهای طولانیتر. با این حال اگر قصد دیدن این شهر زیبای اروپایی را دارید و از پرسه زدن مثل من لذت میبرید خساست را کنار بذارید و لااقل گاهی از تاکسی استفاده کنید. عوضش کلی کوچه پس کوچه و خیابانهای فوقالعاده زیبا را خواهید دید. همیشه یک نقشه شهر استانبول در دست داشته باشید و موقع سوار شدن در تاکسی، محل مورد نظرتان را با انگشت نشان دهید و با لهجه نزدیک به ترکی برای راننده محترم تلفظ بفرمایید این کار تاثیر روانی خیلی مفیدی روی راننده دارد و متوجه میشود نمیتواند شما را بپیچاند و پول مفت بگیرد. در تجربه شخصی من، راننده تاکسیها به جای پیچاندن و طولانی کردن مسیر که رفتار آشنای بعضی از تاکسی چیهای مشهدی و اصفهانی است، کوتاهترین راه را انتخاب میکردند تا شما را به مقصد برسانند چون بلافاصله بعد از پیاده کردن شما مسافر بعدی را سوار میکردند و نیازی نداشتند برای چند لیر بیشتر شرافت انسانیشان را بفروشند. میخواهید حالت زشتش را بدانید ؟ پس توجه کنید: موقع سفر به استانبول، اتوموبیلم را در پارکینگ شماره سه فرودگاه امام پارک کردم. بعد از برگشتن باید با اتوبوسها یا ونهای رایگانی که فرودگاه در اختیار مسافران قرار داده به پارکینگ میرفتم تا ماشین را بردارم و به ترمینال خروجی برگردم تا همسرم و چمدانها را سوار کنم و از فرودگاه خارج شویم. در آن ساعت هرچه گشتم سرویس رایگان را پیدا نکردم و تصمیم گرفتم با یکی از تاکسیهای متعدد و بیکار فرودگاه تا پارکینگ بروم. فاصله ترمینال تا پارکینگ شمارهی سه، یک یا حداکثر دو کیلومتر و با ماشین کمتر از یک دقیقه است! از راننده تاکسی پرسیدم چقد میگیری تا پارکینگ شماره سه منو ببری حاجی؟ گفت راهش خیلی دوره. من دخترم دم بخته. دیشب خواستگار داشت. باتری ماشینم خراب شده باید بدم عوض کنن. زاپاسم هم ترکیده… (و کلی اراجیف دیگر هم بار کرد…) ده هزار تومن! من هم نامردی نکردم و یک شست درشت نشان دادم. البته منظورم این بود که Good luck !
برگردیم به استانبول: واحد پول ترکیه لیر است. هر لیر تقریبا برابر با هفتصد تومان است. قبلا شش تا صفر جلوی پولشان بود که برای مقابله با تورم ( این اصطلاح به گوشتان خورده تا به حال؟) حذفش کردهاند. همه چیز در استانبول برای ما گرانتر از ایران است. استانبول را اگر با دوبی مقایسه کنیم متوجه میشویم که چقدر شهر گرانی است. یک پاکت سیگار کنت که در ایران و دوبی ۲۰۰۰ تومان است در آنجا به قیمت ۵۰۰۰ تومان به فروش میرسد. یک استکان چای کمر باریک کوچک در یک کافه کنار خیابان به پول ما از ۱۵۰۰ تومان تا ۲۰۰۰ تومان در نوسان است. البته طعم چایهایشان حرف ندارد. از من که یک چای خور حرفهای هستم این را بپذیرید. حتی قیمت ساندویچ در شعبههای رسمیمک دونالد و کی اف سی و کینگ برگر که قاعدتا در همه جای دنیا باید یکسان و هماهنگ باشد ( مثلا به دلار) در استانبول گرانتر از کشورهای دیگری است که من سفر کردهام. قیمت دو تا ساندویچ معمولی کوچک از پانزده هزار تومان تا بیست هزارتومان در نوسان است ولی من شدیدا خوردن غذاهای محلی ترکیه را پیشنهاد میکنم که هم بسیار لذیذند و هم قیمت مناسبی دارند. انواع متنوع کوفته ( آنها هم به کوفته میگویند کوفته) کباب ترکی، کُمپیر، پهلواسی، خوراک گوشت و خورشتهای گوناگون تنوری در ظرفهای سفالی … غذاهای بسیار چرب و نرم که اگر بخواهید با برنج سرو میشوند( حتی کباب ترکی، عمرا اگر با برنج خورده باشید!) و با تنوع چشمگیر سالاد و دسر محلی و بین المللی.
کافههای کنار خیابان انواع و اقسام شیرینیها و کیکهای خامهای فوق العاده لذیذ را همراه چای و قهوه سرو میکنند که اگر نخورید بی بهره از دنیا رفتهاید. جالب است که قیمت شیرینی در استانبول چندان بالا نیست.
نود و نه و نه دهم درصد مردم استانبول سیگاری هستند و جالب است که تقریبا صد در صد دختران و زنهای این شهر سیگار میکشند. جالب ترینش برای من خانمهای محجبه و آلامد و خیلی با وقاری بودند که در حال قدم زدن پر سر و صدای خود با پاشنه بیست سانتی بر خیابان سنگفرشی با عشوه و ادای فراوان کام دل از سیگار پایه قرمز خود میستاندند و… من واقعا تصویری گویاتر از این برای وصف قاراشمیش و سرگردانی میان سنت و مدرنیته در یک کشور جهان سومیسراغ ندارم. با وجود سیگاری بودن همه ی مردم شهر( به جز کودکان) جا به جای شهر تصویر یک هشدار خیلی جدی درباره ممنوعیت سیگار کشیدن در فضاهای عمومیو سربسته خودنمایی میکند. قضیه خیلی جدی است و شما حتی در هیچ کافی شاپی نمیتوانید سیگار بکشید و گرنه حدود شصت هزار تومان جریمه میشوید. کافی شاپ بدون سیگار هم که به لعنت شیطان نمیارزد. تصدیق میفرمایید؟ در کشورهای دیگر، لابی اغلب هتلها جایی برای افراد سیگاری در نظر میگیرند ولی اینجا نه! قضیه خیلی سفت و سخت بود. فکر کنم همین سخت گیریها بیشتر مردم را تحریک میکند که سیگار بکشند. این یک قانون ساده و بدیهی است که اغلب سیاست گذاران از درکش عاجرند: هرچه را بیشتر منع کنی مردم را نسبت به آن بیشتر کنجکاو و تحریک میکنی.
مردم استانبول نسبت به ایرانیها دید منفی یا بدی ندارند و گاهی حتی واکنش مثبت و خوبی نسبت به ایرانی بودن ما نشان میدهند اما حساب مردم و تریبونهای رسمیرا کاملا جدا میدانند و … مدیر یک بوتیک شیک و بزرگ لباس که مرد میانسال و متمول و شیک پوشی بود پس از اینکه پی برد ایرانی هستیم با اینکه قصد جدی برای خرید از آن جا نداشتیم و خریدی هم نکردیم به اصرار ما را به صرف یک قهوه دعوت کرد و به یکی از خانمهای شاغل درآنجا گفت که ایرانیها برادر ما هستند و باید از آنها به گرمیپذیرایی کرد و از این حرفها.( مخلوطی از ترکی و انگلیسی) نامش مصطفی بود. جالب است که با وجود این اسم مسلمان هم نبود. عاشق پستهی ایران بود و تا به حال به ایران سفر نکرده بود. قهوه را نوشیدیم و تشکر کردیم و مرخص شدیم.
مردم استانبول به شدت فوتبال دوست هستند. هنگام پخش زندهی بازیها همه آدمهای توی کافهها و رستورانها و … چهارچشمیبه تلویزیون زل میزنند و با گل زدن تیم محبوبشان کافه را به هم میریزند. استادیوم گالاتاسرای در صدمتری هتل ما در منطقهی مجیدیه کوی قرار داشت. یک شب دقایقی پس از پایان بازی گالاتاسرای با تیم بورسا اسپور که به تساوی صفر صفر منجر شد تماشاگران خشمگین گالاتاسرای که در میان انبوه پلیسها و نیروهای امنیتی حاضر در خیابان مشغول بازگشت به خانه بودند و نفری یک شیشه آبجو در دست داشتند ناگهان با هواداران تیم مقابل درگیر شدند.(من مشغول خرید از سوپرمارکت کنار هتل بودم) یکی از وحشتناک ترین درگیریهایی بود که در تمام عمرم دیده بودم. در چند ثانیه صدای شکستن دهها و شاید صدها بطری آبجو به هوا برخاست. هر کس بطری اش را با لبه دیوار ، نرده کنار خیابان و … میشکست و به دیگری حمله ور میشد. گرگ و میش غریبی بود؛ هجوم پلیس، مردمیکه به تن هم بطری شکسته فرو میکردند و صدای عربده و ضجه هولناک صدها نفر که فضا را در برگرفته بود. این قائله ده پانزده دقیقهای طول کشید و با هجوم شدید پلیس جمعیت متفرق شدند در حالی که چندین زخمیبر جا مانده بود. خون بر سنگفرش خیابان ریخته بود و فضا لبریز و مالامال از بوی آبجو بود. شب در تلویزیون دیدم که درگیری شدیدتری هم بعدازظهر در هنگام بازی درگرفته بود و باز هم پلیس با گاز اشک اور و باتوم به مردم حمله ور شده بود که در این میان یک نفر ضربه مغزی شد و روی زمین در حال جان دادن بود. جالب است که نمایش این صحنهها در شبکههای تلویزیونی ترکیه هیچ منعی ندارد.
ترکیه برای پیوستن به اتحادیه اروپا باید به خیلی چیزها علیرغم سرشت ذاتی مردمش تن دهد، یکی از آنها کپی رایت است. امکان ندارد در این شهر بتوانید مثل کشورهای شرق دور سی دی کپی شده و غیر اریژینال پیدا کنید. قیمت سی دی و دی وی دی اریژینال هم که مشخص است. اصلا کم نیست. با این حال نمیتوان از وسوسهی خرید پکیجهای فوقالعادهای که گاه به چشم میخورند فارغ شد.( مثل همین پکیج محشر موسیقی بلوز یا پکیج فیلمهای باسترکیتن و ترانههای فرانک سیناترا و دین مارتین و اپراهای پاواروتی و موسیقیهای انیو موریکونه که من نتوانستم از وسوسهی خریدشان خلاص شوم) D&R نام فروشگاههای زنجیرهای فروش سی دی و دی وی دی و کتاب است که در جای جای استانبول به وفور وجود دارند بخصوص در مراکز خرید مدرن. البته یک نقص اساسی این فروشگاهها نبود یا کمبود کتابهای انگلیسی زبان در آنهاست که با توجه به عدم اقبال مردم این کشور به زبان انگلیسی تقریبا بدیهی است. با این حال حسن تصادف یارم شد و یک کتاب فوق العاده محشر را روی هوا قاپیدم که ظاهرا خیلی بی دلیل و اشتباهی آن جا به فروش میرسید و دیگر هرچه گشتم حتی یک نمونهی مشابهش را ندیدم. کتابی با عنوان: برگرداندن عقربههای ساعت نوشتهی امبرتو اکو. مجموعه مقالههای او در باب رسانه و پدیده جنگ نوین (جنگ داغ) است. دو فصلش را همان جا در هتل خواندم و حظ وافر بردم. درباره این کتاب برایتان بیشتر خواهم نوشت. حیف که کسی امثال من را آدم حساب نمیکند وگرنه چقدر خوب میشد این کتاب را ترجمه کرد. سرشار از بداعت و خلاقیت و آموزه است، آن هم به بیانی ساده و روان. لطفا نگویید که نام گل سرخ را نشنیدهاید( ندیدهاید؟).
مراکز خرید بسیار مدرن و قابل توجهی در استانبول وجود دارند که البته هیچکدام آنها از نظر وسعت و عظمت و زیبایی به پای سیتی سنتر دوبی نمیرسند. واقعیت این است که دوبی مستحیل در فرهنگ آمریکایی است و استانبول وقف فرهنگ اروپایی است. تفاوت این دو رویکرد با معنا، آشکار و هدفمند است. مرکز خریدها بهترین و مهمترین برندها و مارکها در زمینه پوشاک، کفش و لوازم ورزشی، عطر و ادکلن و لوازم آرایش، لوازم صوتی تصویری و ارتباطی و … را ارائه میدهند و خوبیش این است که قیمت محصولات این مارکها در همه جای کره زمین ثابت است. شخصا قیمت عطر محبوبم را قبلا در سایت رسمیشرکت مورد نظر جستجو کرده بودم و با مراجعه به فروشگاه مورد نظر بدون کمترین جستجو و چک و چانهای به همان قیمت خریداری کردم. اینترنت لااقل این جور جاها خیلی به درد میخورد. البته کسانی مثل من که خوره و کرم اینترنت هستند کاربردهای اساسیتری هم از آن میگیرند.
طبقه بالای برخی از مراکز خرید، کمپلکسهای سینمایی درجه یک قرار دارند که چون فیلم دندان گیری نشان نمیدادند شوقی برای رفتن برنینگیختند. در زمان سفر ما دی وی دی آواتار محبوبترین و پر فروش ترین دی وی دی در فروشگاههای فروش محصولات صوتی تصویری بود. هرچند شنیدم که میلیونها نسخه از دی وی دی های فروخته شده مشکل پخش در دی وی دی پلیرهای خانگی داشتهاند و یک افتضاح تازه به بار آمده است.
مراکز خرید همچنین مملو از شعبههای معتبر فست فود ،غذاهای محلی ترکیه، قهوه و دسر و… هستند که همیشه هم شلوغ و پرمشتری هستند. خود ما دو سه بار مجبور شدیم ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر ناهار نوش جان بفرماییم در حالی که جا برای سوزن انداختن نبود. من کلا در برابر وسوسهی غذا تسلیم هستم و هیچ چیز همچون غذا نفس اماره ام را تحریک نمیکند! آه ای بوی خوش غذا! ( به جای بوی خوش آن چیز دیگر)…
یکی از خیابانهای خیلی معروف استانبول خیابان استقلال است( ترکها میگویند ایستیکلال، کلا ترکهای آنجا ق و غ و خ را تلفظ نمیکنند مثلا بر خلاف ترکهای خودمان که میگویند خوش گلدی میگویند هش گلدی یا به جای چخ ممنون میگویند چه ممنون و هکذا. البته فتحه هم اصلا در کلماتشان وجود ندارد یعنی همه فتحهها را به شکل کسره تلفظ میکنند). خیابان استقلال یک خیابان سنگفرشی است که ملت در آن بالا و پایین میروند و گز میکنند و در هم میلولند و دوطرفش پر از اغذیه فروشی و کافه و مغازههای کوناگون است. با اغماض چیزی شبیه واکینگ استریت پاتایای تایلند یا شانزلیزهی پاریس. جا به جا نوازندههای گیتار و سنتور و آکاردئون و قانون و… کنار دیوار نشستهاند و هنرنمایی میکنند و ملت هم گاهی برایشان پول میگذارند. برای من خیلی جالب بود که یک نوازنده سنتور مغموم و سیبیلو و بد اخم در حال نواختن قطعهی زرد ملیجه استاد ابوالحسن صبا بود. برای چند لحظه بدجور دلتنگ سرزمین مادریام شدم( منظورم ایران نیست، منظورم گیلان است، چون قطعهی زرد ملیجه یعنی گنجشک زرد را استاد صبا با الهام از طبیعت سرسبز گیلان و منطقهی املش ساختهاند). از بس این مرد سیبیلو بداخلاق بود که جرات نکردم عکسی از او بگیرم. ( قابل توجه سیبیلوهای بداخلاق! لطفا کمتر اخم بفرمایید عزیزان!)
خیابان استقلال را نه یک بار که دوبار رفتم و هربار دلی از عزا درآوردم. یک بار عصر و یک بار شبش را تجربه کردم. عاقلانه است که هر دو را تجربه کنید. چه شبی… چه فضایی…
دست بر قضا عصری که برای تفرج به این خیابان رفتیم یک تجمع اعتراضی از سوی جوانان برپا بود که البته موضوعیتش را متوجه نشدم. بدون اغراق بالای هزار مامور پلیس با ماشینهای ضد شورش و با آرایش کاملا تهاجمیسراسر خیابان و میدان تکسیم ( در یک سر خیابان استقلال قرار دارد) را قرق کرده بودند ولی جالب بود که ملت بی توجه به آنها سرگرم تفرج و تفریح خود بودند و پلیسها هم برای یکدیگر جوک میگفتند و میخندیدند. از آن جا که دیدن این تجمعها و این همه پلیس برای ما ایرانیها تازگی دارد من هم چند عکس گرفتم.
استانبولیها برخلاف مردم کشورهای حاشیهی خلیج همیشه فارس ماشین بازهای خیلی سطح بالایی نیستند. بیشتر ماشینهایی که در این شهر به چشم میآمدند اینها بودند: فیات، گلف، فورد، انواع پژو، هیوندا، تویوتا،آئودی. درصد کمیاز ماشینها بنز بودند و بی ام دابلیو را خیلی کم میتوانستی ببینی. نکتهی خیلی عجیب و جالب، عدم استفاده از کمربند ایمنی بود که تقریبا حتی یک مورد خلافش را در یک کنجکاوی نیم ساعته در یک خیابان شلوغ نتوانستم ببینم. این هم از جنس همان قاراشمیشی است که مختص مدرنیتهی حقنه ای است. سیگار کشیدن در حین رانندگی هم یک امر کاملا عادی و بدیهی بود، چیزی که حتی یک موردش را هم در خیلی کشورها امکان ندارد ببینید.
کشتی(قایق)سواری بر آبهای تنگهی بسفر تجربهای دلنشین و خیلی نرم و ملایم بود. برای بعضیها خیلی نرمتر هم میشد. تقریبا اغلب زوجهای ترک حاضر بر عرشهی کشتی(قایق) در تمام یک ساعتی که کشتی بر آب میراند و ما چای مینوشیدیم و سیگار میگیراندیم مشغول مغازلهی داغ و بی وقفه بودند و بندگان خدا انرژی فراوانی هم صرف میکردند. مخصوصا دستهایشان یک لحظه آرام و قرار نداشت. احتمالا این جوانان برومند با معضل «مکان» روبرو هستند که جایی بهتر از کشتی برای امور روابط عمومیپیدا نمیکنند. پله برقی( در مترو، مراکز خرید و …) مکان بسیار متداول دیگری است که مختص عملیات این جوانان عزیز است. حالا مگر ول کن هستند، سیریش به معنای تمام کلمه.
استانبول از نظر عمارتهای تاریخی کم ندارد. اینجانب خوشبختانه هیچ علاقهای به دیدن قصرها و بناهای تاریخی نداشته و ندارم چون هم از ساکنان آن کاخها بیزارم و هم از ماترکشان. با این حال به احترام علایق همسر گرامی، به این جاها هم سر زدیم. اگر یکی از آنها را قرار باشد پیشنهاد کنم قطعا سرای دلما باغچه است ( ترکها میگویند دلما باهچه سرای) که یک راهنمای انگلیسی زبان با لهجهی بسیار تخمی( کلمهی تخمیاخیرا تصویب و تصریح شده که معنای بدی ندارد و به معنای تخم کدو و این چیزهاست) شما را یک ساعت در دالانها و سرسراها و اتاقها و سالنهای کاخ میگرداند، تابلوهای روی دیوار را نشانتان میدهد، اتاق خواب، مستراح، حرمسرا، کتابخانه، اتاق پذیرایی، اتاق جشن و … نمیدانم چی چی سلطان را نشان میدهد و ملت همه دهانشان نیم متر باز که وای چه مستراحی داشت سلطان. گور پدر هر چه سلطان و کاخ و مستراحش. جالب است که در این کاخ حدود ۶۸ مستراح وجود داشت و باید واکنش ملت را در هنگام توضحیات راهنمای تخماتیک میدیدید با جملههایی نظیر wow my God
با این حال چون میدانم کرم بنای تاریخی دیدن در وجودتان وجود دارد و استانبول هم پر از این جور جاهاست اگر خواستید فقط یک جا را تجربه کنید همین دلماباغچه را بروید و نه مسجد ایا صوفیا و سلطان احمد و … البته دقت کنید که دیدن این جاها مجانی هم نیست.
و اما برسیم به یک سری توصیههای جهانگردی از این پدر پیر:
من و همسرم عادت داریم جز رزرو هتل و ترانسفر فرودگاهی در تمام طول سفر از همشنینی و همراهی با هم میهنان عزیز خودداری بفرماییم. لااقل این طوری یک چند روزی از رفتارهای دلنشین ایرانیهای خونگرم که هنر نزد ایشان است و بس، دور هستیم. توضیح میدهم خدمتتان بلکه شما آن طوری اش را بیشتر بپسندید:
وقتی شما یک هتل رزرو میکنید، مسوول تور شما در شهر مربوطه برای انتقال شما از فرودگاه به هتل، در فرودگاه به استقبال شما میآید و شما و دیگر مسافران ایرانی هتلهای زیر مجموعه شرکت متبوعش را به هتلهایتان میرساند و در طول مسیر گشتهای درون شهری و قیمتهایشان را به شما اعلام میکند. این گشتهای درون شهری اغلب تلکه کردن ایرانیها به معنای واقعی هستند. مثلا ما شخصا با صرف ده هزار تومن با تاکسی به یک جای خاص میرفتیم و در آن جا با بیست هزار تومان یک ناهار مفصل صرف میکردیم و غروب هم با ده هزار تومان به هتل بر میگشتیم. یعنی رویهم چهل هزار تومان. ولی ایرانیهای عزیز و خونگرمیکه توسط مسوول تور تلکه میشدند نفری شصت دلار باید میپرداختند تا با اتوبوس به همان جای خاص بروند و ناهار متوسط الحالی هم بخورند و به هتل برگردند. یعنی اگر من و همسرم قرار بود با آنها همراه شویم صد و بیست دلار باید میپرداختیم در حالی که با چهل هزار تومان همان کار را با آسایش و رفاه بیشتری انجام دادیم و از پرسه زدن با تاکسی لذت خیلی بیشتری بردیم. خوشبختانه ما عزیزان همسفرمان را ندیدیم و ندیدیم تا غروب روز آخر که باید با ترانسفر هتل به فرودگاه همراه میشدیم. چشمتان روز بد نبیند. مسیر چهل و پنج دقیقهای هتل به فرودگاه برای من به یک کابوس تمام عیار بدل شد. این هموطنان عزیز و غیور که در این چند روز با هم آشنایی به هم زده بودند تمام این مسیر را به بزن و برقص و لودگی پرداختند. باورتان نمیشود سی دی حاوی قطعاتی به نام سوسن خانم و تریپت منو کشته را داده بودند به راننده ( که او هم در این چند روز با اینها اخت شده بود) و راننده سیبیلو هم هرجا در ترافیک و پشت چراغ قرمز گیر میکرد میآمد وسط اتوبوس و به شدت ترقص میفرمود و حالا مگر رضایت میداد. حالا نرقص کی برقص. تصور این که یک هفته این فضا را باید در هر گشت درون شهری با این عزیزان خونگرم و غیور تجربه و تحمل میکردم برایم غیر ممکن بود / است. شنیدن جیغ و ویقهایی به نام سوسن خانوم و تریپت منو کشته از حد تحمل من خارج است. باید پیرزنان محترم را میدیدید که دست بردار نبودند و میانهداری میکردند. یکی دو برادر ارزشی هم در جمع بودند که به شدت با کف زدنهای بندریشان همراهی میفرمودند. قاراشمیش در قاراشمیش. همسرم که مثل من سردرد گرفته بود حرف درستی زد: اینها همه عقدههای اجتماعی است، اینقدر درون ایرانیها سرشار از این عقدههاست که فکر میکنند شاد بودن فقط با لودگی و تضییع حق دیگران در یک مکان عمومیامکان پذیر است.
جالب ترش این بود که یکی از هموطنان عزیز پشت میکروفون مخصوص لیدر تور رفت و از راننده خواست پخش سی دی را خاموش کند و بعد با صدایی نخراشیده آهنگ عمو سبزی فروش را خواند و جمعیت مشتاق او را همراهی فرمودند. بدتان نیاید، فکر کنم خیلی از شما هم این فضا را دوست داشته باشید. توجیهش هم یک همچین جملهای است که:« شادی ما یک جور اعتراض است». ولی من که هفت خط این …کلک بازیها را رفته ام خدمتتان عرض میکنم هر کاری جایی دارد، لابی هتل، مستراح، دشت و دمن، کاباره، …خانه، رستوران، اتوبوس و… هریک کارکرد خود را دارند.
خلاصه سرتان را درد نیاورم. اگر قصد یک سفر عاقلانه و آرام را دارید تا ریلکس شوید این نکتهها را رعایت کنید:
قبل از سفر از طریق اینترنت اطلاعات کاملی دربارهی امکانات هتلی که در آن اقامت خواهید کرد، مشخصات شهر مورد نظر، دیدنیها، تفریحات، امکانات حمل و نقل، مراکز خرید، قیمتها، رستورانها و … گردآوری کنید. کار بسیار سادهای است و البته ترجیحا از سایتهای معتبر انگلیسی زبان استفاده بفرمایید. باور کنید اینترنت مرجع خیلی خوبی برای پرسشهای احتمالی شما است و امتیازها و نظرات کارشناسانهی ثبت شده توسط توریستهای حرفهای در این سایتها، شما را به یک جمع بندی دقیق و کاربردی میرساند. چندان سراغ این گشتهای درون شهری نروید مگر در موارد خاصی که از نظر مالی به صرفه باشند. شما را به یک جاهای پرت و پلایی میبرند که فکرش را هم نمیتوانید بکنید. ولی اگر شیفته ی عمو سبزی فروش و سوسن خانوم و … هستید ( که ایرادی هم ندارد و سلیقه است ) حتما یک اکیپ خراباتی با بر و بکس همسفر بسازید و حال و هوای دیزی و کاهو سکنجبین و هندوانه خوردن در باغچه را در استانبول که هیچ در نیویورک هم بود احیا بفرمایید.
تریپت منو کشته… تریپت منو کشته … تریپت منو کشته… (ترقص بفرمایید.)
آن لحظهی جادویی
این سفر یک لحظهی جادویی برایم داشت. حمل بر طنز و هجو نکنید لطفا. غروب یکی از روزها در یکی از مراکز خرید خیلی مدرن، خسته از پیاده روی و سرپا ایستادن چند ساعته روانهی دستشویی شدم و پس از نشتن بر اریکهی عمارت فرنگی، از زور خستگی چشمهایم را بستم و … یک دفعه یک صدای آشنا تمام وجودم را تسخیر کرد. تا چند ثانیه متوجه نشدم منطق وجودی این صدا در آن جا و آن لحظه چه میتواند باشد. سردرگم بودم. یک نوای آشنا از بلندگوهای مرکز خرید پخش میشد که صدایش تا آن اتاقک رسوخ کرده بود. کور شوم اگر دروغ بگویم. موسیقی فیلمهامون بود.( نه اشتباه نمیکنم موسیقی باخ نبود، موسیقی اقتباسی خودهامون بود کار ناصر چشم آذر نازنین) و من تا پایان آن موسیقی توان ترک تخت پادشاهی را نداشتم… برای چند دقیقه سلطان جهان بودم. آه از این لحظههای عجیب ! این نابه هنگامیهای دوست داشتنی.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
Set your Author Custom HTML Tab Content on your Profile page